96 عضو
زدنش بودم،این راستین از بچگی مرموز بود هنوزم هست .
انگار متوجه شد نگاهش می کنم سرشو بالا گرفت و نگام کرد.
خیلی بی تفاوت نگاش می کردم ،اصلا برام مهم نبود که دید دارم نگاش می کنم.
یه اخم کوچیک کرد و چند ثانیه نگام کرد و بعد خیلی سریع از جلو دیدم خارج شد.
وا اینم یه چیزیش میشه ها ،خود درگیر ی داره.
پنجررو باز کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم .
صدای بالا پایین شدن دستگیره در باعث شد
بسمت در برگردم.یادم اومد وقتی با سوران حرف میزدم درو قفل کرده بودم.
آرام جان!!!!
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_282
صدای مامان بود که از پشت در مخاطب قرارم داد:
دروباز کن یه لحظه....
زودی رفتمـ سمت در و بازش کردم.
مامان نگران نگام کرد،تنهاکسی بود که از دلم خبر داشت.
گریه کردی آرام؟؟!!!
دوباره بغضم گرفت...
مامان دیدی ،دیدی،گفتم نیام ها ،هی اصرار می کنید که ناراحت میشن .خب بشن به درک .حالا خوب شد؟
آرام چرا انقدر گندش می کنی ؟یبارمـ بهت گفتم بازم میگم این فقط یه خواستگاری بود نمیخوای خب میگی نه...
هرچند
موقعیت خیل ی خوب ی رو از دست میدی
من نمیفهمم چرا هر وقت عمه حرف می زنه تو برزخی میشی؟؟!!!
مامان ول کن تورو خدا ،دوسش ندارم دیگه دلیل ازین محکم تر؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_283
شونه ای بالا انداخت و گفت خود دانی....
اومدم بهت بگم مردا بیرون چادر زدن خوابیدن.ما زنا هم طبقه بالایی،چون میدونم
خوشت نمیاد بیای بالا اصرار نمیکنم.
فقط خواستی بخوابی درو قفل کن.
سر تکون دادم:
باشه
مامان رفت و منم رو تخت ولو شدم.
بس که امروز خوابیدم،هرکاری می کردم خوابم نمیبرد.
به ساعت نگاه کردم دو ونیم شب بود ،چقد تشنم شده دهنم عین تخت سنگ شده بود اومدم بیرون برم اب بخورم.
این شد که از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اشپزخونه.یکم اب خوردم و یه سیب برداشتم
.
یه نگاه به دور بر انداختم سکوت مطلق بود،همه جا تاریک بود و تنها نور چراغ خوابا سالن رو یکم روشن کرده بود.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_284
از روی بیکاری شروع کردم دور و بر سالن رو دید زدن،
مثل موش تو تاریکی واسه خودم میچرخیدم و سیب می خوردم.
تو انتهای سالن یه در بود که فکر کنم به باغ باز میشد .
دستگیررو گرفتم و پایین کشیدم برخلاف انتظارم باز بود.
تا در باز شد نسیم خنک زد به صورتم که حالمو عوض کرد بوی خوب گلای شب بو و هوای عالی تحریکم کرد یکم همین دور برا
راه برم .
این شد که اومدم بیرون،حیف که نور کم بود و زیبایی باغچه و گلاش زیاد د یده
نمیشد .اگه روز اومده بودم بهتر می تونستم ببینم
.همونجا لبه باغچه نشستم و دستمو زدم زیر چونم ،رفتم تو رویا و خیال خودم با سوران ،روزی هزار بار بهش فکر می کردم
به اینده ای که درانتظارمونه ،به این که اگه برم شیراز هروز میبینمش ،به اینکه دلم میخواد سر به تن نگاری که هیچوقت
ندیدمش نباشه.
لبخند زدم و آروم با خودم زمزمه کردم:
بی تو شهریور من نسخه ای از پاییز است،31روز قرار است که ابری باشم...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_285
حس کردم از پشت سرم صدا ی خش خش میاد ،برای یک لحظه ترس تمام
وجودمُ گرفت .انقدر تو خودم غرق شدم که اصلا حواسم به این باغ و تاریکی نبود.
من چجور ی جرئت کردم تو این تاریکی بیام
بیرون منی که انقدر از تاریکی وحشت دارم ،مثل جن زده ها پشت سرمو نگاه کردم
ولی چیزی نبود ،با ترس و لرز بلند شدم که برم چشمام همش به اطراف میچرخید .نگاهم به پشت سرم بود .
یه قدم به سمت در برداشتم ،دوباره صدای خش خش ...
کی اونجاست ؟؟؟؟!!!
کل وجودم شد گوش و چشم.
هیـــــــسسس منم...
صد ا از رووبرو بود.
با وحشت به جلو روم نگاه کردم
خون تو رگام یخ بست و وحشت زده جیغ کشیدم که یهو..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_286
دستی روی دهنم قرار گرفت.
-ساکت منم ،جیغ نززززززن
کوروش بود!!!!
انقدری ترسبده بودم که توان ایستادن نداشتم ،سرجام نشستم.
این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
خدایا حالا اگه من کوروش رو دوست داشتم عمرا اگه میدیدمش اما الان چپ و راست جلوم ظاهر میشه...
یه نگاه از سر عصبانیت بهش انداختم.
نکنه باید ازتو اجاره بگیرم؟؟؟
لبخند مضحکی زد و گفت:
آره دیگه،باید کم کم به اجازه گرفتن ازم عادت کنی.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_287
از جام بلند شدم و لباسمو تکوندم.
کوروش قبلا در این مورد باهم صحبت کردیم
پس بهتره بی خیال شی،نمیخوام سر جنگ بندازم.در هر صورت جواب من منفیه...
با این حرفم یهو برزخ ی شد و هجوم آورد سمتم
ازترس تو خودم جمع شدم.
چیه دلت جایی دیگه گیره؟؟
تو قبلا گفتی ،منم گفتم .تو بچه تر ازونی هستی که خوبو بدو بفهمی.
از بچگی اسمم روت بوده ،به گنده تراز تو اصرار نکردم که حالا التماس تورو کنم.
التماس نکن مگه من می خوام التماسم کنی؟فقط دست از سرم برداااار
پوزخند ی زد:
اون موقع ها که دلبری می کردی میخواستی فکر این موقع هارو کنی!!
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_288
من دلبری کردم؟؟!!!
اشک توچشمام حلقه زد.
من کی دلبری
کردم؟؟؟همیشه ازت فراری بودم !!تو میگ ی دلبری کردی؟؟
صورتش به وضوح سرخ شد،حتی تو این تاریکی هم میتونستم خشمشو ببینم.
یه قدم اومد سمتم ،رفتم عقب خوردم به درخت پشت سرم.ازش می ترسیدم.
چونمو گرفت تو دستش و فشار داد:
که ازم فرار می کردی؟؟؟
چی کارت کرده بودم؟
فشار دستش بیشتر شد.
با توام ......
صورتم از درد توهن جمع شده بود ،نمیتونستم حرف بزنم...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_289
لابه لای دندونای بهم ساییده شدش غرید :
میگم چی کارت کردم فرار می کردی ازم..هاااااا؟؟؟؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید ولی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
ولم کن لعنتی!!!
فشار کوچیکی وارد کرد و ولم کردـانگشتشو
نوازش وار کشید رو گونم صورتم از انزجار جمع شد.
ازم متنفری اره؟اشکال نداره،همه ی عشقای بزرگ با نفرت شروع میشه...
کف دستمو گذاشتم رو ی چونم دردم گرفته بود.
با صدایی که نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنه گفتم:
تو یه آدم وحشی ای ،انتظار داری برات بمیرم؟؟تعادل روانی نداری....
بدون توجه به حرفم ،چپ و راستشو نگاه کرد ،انگار حس کرد کسی داره میاد ،
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_290
چند قدم عقب عقب رفت وهمزمان انگشت اشارشو تهد ید وار گرفت سمتم:
حیف که وقتش نیست وگرنه بهت می فهموندم با کی طرفی.
و با سرعت محو شد.
انقدر دلم پر بود که دلم می خواست همونجا بشینم زار زار گریه کنم.عجب بدبختی گرفتار شدم.
-اینجا چه خبره؟؟؟
با صدایی که شنیدم رو پاشنه پا عقب گرد کردم ،وبا قیافه ژولیده و موهای بهم ر یخته راستین روبرو شدم.
دیگه حوصله هی چکدومشونو نداشتم.
پریدم بهش:
-تو چی میگی این وسط؟
چی از جونم می خواید؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_290
چند قدم عقب عقب رفت وهمزمان انگشت اشارشو تهد ید وار گرفت سمتم:
حیف که وقتش نیست وگرنه بهت می فهموندم با کی طرفی.
و با سرعت محو شد.
انقدر دلم پر بود که دلم می خواست همونجا بشینم زار زار گریه کنم.عجب بدبختی گرفتار شدم.
-اینجا چه خبره؟؟؟
با صدایی که شنیدم رو پاشنه پا عقب گرد کردم ،وبا قیافه ژولیده و موهای بهم ر یخته راستین روبرو شدم.
دیگه حوصله هی چکدومشونو نداشتم.
پریدم بهش:
-تو چی میگی این وسط؟
چی از جونم می خواید؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_291
اصن غلط کردم اومدم اینجا .اه...
قشنگـ کپ کرده بود.
واینستادم که چیزی بشنوم و با دو رفتمـ داخل
و خودمو انداختم تو اتاق .
تا صبح تو تنهایی خودم گریه کردم،تقریبا صبح بود که خوابم برد..
خدارو شکر کوروش و عمه ملوک و عمو ناصر زودتر برگشته بودن قبل ازین که من ازخواب بلند شم رفته بودن.
موقع برگشتن هم زودتر اومدم داخل ماشین نشستم تا راستینو نبینم هر چند لحظه اخر دم در یه نگاه با اخم بهم انداخت و زود
روشو برگردوند .
وقتی رسیدیم خونه ،قبل ازین که برم بالابابا صدام کرد:
آرام ،بابا لباساتو عوض کردی بیا اتاق کارم باهم حرف بزنیم.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_292
چون میدونستم بی برو برگرد راجع به کوروش باهام حرف میزنه ازقبل خودمو آماده کردم که چیا باید بگم
بعد ازین که لباسامو عوض کردم رفتم سمت اتاق بابا ودر زدم.با اجازه ی ورودش رفتم داخل.
پشت میزش بود ،با دیدنم عینکشو برداشت .
بشین بابا...
کاری داشتین باهام؟
لبخند ی زدو گفت:
یعنی تو نمیدونی راجع به چی میخوایم حرف بزنیم؟
سرمو انداختم پایین .
چرا بابا میدونم ...
خب نظرت چیه؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_293
الان راضی به ازدواج هستی؟یا توام مثل مامانت فکر میکنی هنوز زوده؟
من ...من الان نمیخوام ازدواج کنم بابا!!!
یعنی وایمیستی کوروش برگرده؟
نه واقعا مثل اینکه یجای رفتار من اشکال داشته
که حتی باباهم فکر میکنه من کوروشو دوست دارم!!!!
نه ،بابا من با ازدواجش مشکل ندارم با طرفش مشکل دارم.
پرسشگر نگام کرد و پرسید :
یعنی چی؟؟
یعنی من هیچ علاقه ای به کوروش ندارم
ابروهاش بالا پرید و گفت :
ولی من فکر می کردم ...
♥️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_294
پریدم تو حرفش.
نه بابا اشتباه فکر کردید،من اگه چندساله به عروس گلم عروس گلم گفتنای عمه هیچ عکس
العملی نشون ندادم،فقط
نمیخواستم
بی احترامی کرده باشم.
میدونم عمه واسه شما خیلی عزیز،میدونم جای مادرتون بوده ،میدونم خیلی خوانواده مارو
دوست داره .ولی بابا من ابم نه با عمه
و تفکراتش نه با کوروش تویه جوب نمیره.
ازهمه مهمتر هیچ علاقه ای به کوروش ندارم.
تمام این مدت که من حرف میزدم بابا خیلی دقیق به حرفام گوش کرد و در اخر کنجکاو پرسید :
دختر بابا،چیزی هست که دار ی ازمن پنهونش میکنی؟؟
تو دهنم حرفامو مزه مزه می کردم ،الان بهترین فرصته که به بابا همه چیزو بگم
موهای بلند و مشکیم رو به بازی گرفته بودم و هی میپیچوندم دور انگشتم و هی باز می کردم.
آرام ،حرفی هست بگو ....برای دوست نداشتن کوروش یه دلیل منطقی بیار ،خودت خوب میدونی از لحاظ مالی مارو تو جیبشون
میزارن،کوروش بچه زرنگ و کار بلد یه سنی نداره ولی تو صنف خودش جا افتادست
.اخلاق و رفتارشم که دیگه مشکلی نداره
،بزرگش کردم میشناسمش..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_295
تودلم پوزخند زدم ،بابا جون چه میدونی که کوروش حتی تعادل روانی نداره ،
عصبی میشه باید جولو پلاست رو جمع کنی و در
بری .عجیب بازیگر قهاریم هست.
اما میدونستم با گفتن این حرفا غیر ازین که خودمو ضایع میکنم هیچ نتیجه دیگه ای نداره چون کسی باور نمیکنه
نهایتش میگن چون تو دوسش نداری بد برداشت کردی...
همونطور که با موهام بازی می کردم گفتم:
من کوروشو دوست ندارم ،چون ....چون ....کس دیگه ای رو دوست دارم
خودکار تو دستشو گذاشت رو میز و به پشتی صندلیش تکیه داد.
حدس میزدم...
یجوری شد انگار دوست نداشت اینو ازم بشنوه.
آرام ،باید زودتر بهم میگفتی دلت جای دیگست،الاقل من با عمه انقدر مطمعن حرف نمیزدم
.الانم میدونی که نمیتونم یهو بگم
ببخشید منصرف شدیم.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_296
از جاش بلند شد و رفت سمت در و همینطوری که داشت میرفت بیرون یک لحظه ایستاد و گفت:
بهش بگو بیاد شرکت ،میخوام باهاش حرف بزنم.
-الان فعلا تا یه مدت تهران نیست بابا!!
(نمیخواستم از اینکه سوران شیراز چیزی بفهمه که بعد دردسر بشه)
هروقت اومد بگوــ..بالأخره که بر می گرده
یه نگاه به دور بر اتاقم انداختم ،قطعا دلم برای اتاق خوشگلم تنگ میشد .
بالاخره دوماه انتظار سر اومد ،ازین که اولین انتخاب رشتم یعنی علوم پزشکی شیراز قبول میشم مطمئن بودم.
اون شب بعد از اینکه با،بابا حرف زدیم،قرار شد هرجور شده فلا عمه رو دست به سرکنیم ،چون کوروش تا چند روز دیگه سفر
یک ماهه خارج در پیش داشت،وتا اون برمیگشت من رفته بودم شیراز.
بعدشم بالاخره هرطور شده خودم ردش می کردم ،به بابا گفتم همه چیزو به عهده خودم بزاره تا عمه از چشم بابا یا مامان نبینه.
به ساعت نگاه کردم سه ساعت دیگه تا پرواز مونده بود.
❤️ @cafe_rmN
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_296
اما من آماده نشسته بودم حتی لباسامم تنم بود .قرار بود با مامان و بابا بریم تا کارای ثبت نام انجام بدم هم مامان بابا
ازجام مطمعن بشن.
این یمدت دور از سوران هم گذشت ولی واقعا دق داد تاگذشت!
این قدر خودمو با برنامه ها و کلاسای مختلف سرگرم کردم که حتی واسه خوابیدنمم وقت کم میاوردم.
وقتی جوابای انتخاب رشته ها اومد بماند که چه قدر سرکوفت شنیدم که چرا انقدر بد انتخاب رشته کردم که تهران قبول نشدم
،حتی بابا میگفت بمون سال بعد شرکت کن،اما راضیشون کردم که علوم پزشکی شیراز یکی از معتبرترین دانشگاه ها ی کشور.
رو تختم اماده نشسته بودم ،برای دیدن سوران لحظه شماری می کردم ،از صبح تا حالا س ی بار زنگ زده اونم از من بدتر طاقت
نمیاره انگار.
با شنیدن صدای گریه آراد،ازجام پاشدم و رفتم سمت اتاقش
چی شده مامان؟چرا گریه می کنه؟
تا اینو گفتم آراد دوید سمتم و از پاهام
چسبید ....
آبجی نرو....
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_297
دلم گرفته شد ،یه نگاه مظلوم به مامان
انداختم،سر تکون داد و گفت:
یه اشتباهی کردم بهش گفتم بریم شیراز ابجی میمونه ما برمیگردیم .نمیدونستم انقدر براش عزیزی.
آخی الهی قربون داداش کوچولوم برم ،بغلش کردم و ب*و*س یدمش .
داداش ی می خوام برمـ درس بخونم خانوم دکتر بشم...
همینطوری یبند گریه می کرد و میگفت نرو!!
دکتر بَده،اونجا دزد میاد
خندم گرفته بود
مثلا میخواست منو بترسونه نرم.
مامان اومد جلو و آرادو ازم گرفت:
پسرم بیاد لباساشو بپوشه می خوام بریم شیرااااز،انقدر قشنگهههه.اصلا ابجی هم برمیگردونیم خوبه؟؟؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_298
برگشتم سمت اتاق ،اه این ساعتم که انگار تکون نمیخوره.
صدای گوشیمـ درومد ،یه پیام ازطرف سوران بود.بازش کردم
بیام فرودگاه جلوتون ؟؟؟همونجام میتونم با بابات اشنا شم!!!"
بالافاصله جواب دادم:
نههههه،چی میگییی
بابا اینا بفهمن توام اونجایی از همونجا برم میگردونن....
انتظار که نداری بگن سوران جان اینم دخترمون دست در دست هم برین
خوش باشین؟
یه استیکر خنده و یه استیکر ب*و*س فرستاد برام.
بابا از روز ی که تصمیم بر این شد که من برم شیراز ،یکی و فرستاد اونجا یه اپارتمان نقلی با تمام امکانات جور کنه.
قرار بود یکی دو روز هم خودشون بمونن بلکه یه همخونه پیدا کنم که تنها نباشم..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_299
بلاخره بعد از کلی انتظار کشیدن رسیدیم شیراز ،هواش خیلی گرم بود.
مستقیم رفتیم هتل،دل تو دلم نبود ،لحظه شماری می کردم برای دیدنش،واقعا چجور ی من دوماااااه طاقت اوردم؟
مامان و بابارفتن رستوران هتل برای ناهار،آراد هم خواب بود منم خیلی خسته بودم ،گرسنمم نبود واسه همین موندم تو اتاق .
امروز برای انجام دادن کارای ثبت نامم دیر شده بود .ازطرف ی هم اپارتمانی که بابا داده بود برام تهیه کنن رو باید میدیدیم .
باتن خسته و ذهنی مشتاق دراز کشیدم.
باصدای ویبره گوشیم زود ی سرجام نشستم .
سوران بود،جواب دادم:
-سلامم عشقم
سلام خانوم خوشگل خودم،رسیدن بخیر،زود باش بپر بیا دم پنجره ...
سرجامـ سیخ ایستادم و با تعجب پرسیدم..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_300
اینجایی؟
اره از خود فرودگاه تا دم اتاقتون دنبالتون اومدم.
شوووووخی میکنی؟؟؟
پریدم لب پنجره،طبقه دوم بودیم زیاد بالا نبود راحت میتونستم بببنمش.
تا چشمم افتاد بهش بی اختیار اشکام جاری شدن.
صداش غمگین شد:
آرام ؟؟؟! """
جانم؟؟؟
چقدر لاغر شدی؟
هنوز من میخواستم به تو بگم
❤️ @cafe_rman
اینن تا پارت 300تقدیم نگاهتون??
1402/01/25 13:28???????????? #گریه.میکنم.برات #پارت.201 آرام قرار نیست برم بمیرم که بابا هر دقیقه باهم ح...
@@
1402/01/25 16:02ملازه نقره و زيورآلات بود قبل ازین که برم داخل ،ه*و*س کردم برم اون مغازه. داخل کوچه که شدم سه تا پسر...
..
1402/01/25 23:47چشمم
چشمت بی بلا
1402/01/26 00:52زهرا جون پس بقیه اش کو
1402/01/30 01:02زهرا جون پس بقیه اش کو
زهرا رو پیشی خورده?
1402/01/30 12:10زهرا رو پیشی خورده?
???
1402/01/30 13:53زهرا رو پیشی خورده?
میوووو
1402/01/30 18:56????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_301
پوستم کنده شد آرام ،این مدت سخت ترین
دوران زندگیم بود ،
الانانگار تو بهشتم.
کی میتونم از نزدیک ببینمت؟
نمیدونم سورانی فعلا تا بابا اینا شیرازن
جلوشون افتابی نشو ، بعدش دیگه آویزونتم.
تنهایی؟
اوهوم ...
بیامـ پیشت؟؟؟؟
نههههههه،چی میگی ؟
سرخوش خند ید :
شوخی کردم عشقم ،انقدرام بی فکر نیستم...
رفتن ناهار..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_302
تو چرا نرفتی؟
گرسنه نبودم!
همین کارارو می کنی انقدر لاغر شد ی دیگه جرئت داری پیش من بگو گشنم نیست.
عه ،خب گشنمـ نبود دیگه ...
خیله خب حالا عیب نداره ازین ببعد خودم پروارت میکنم.
راستی آرام ،آراد چقدر بامزست ،بالأخره د یدمش دلم میخواست بیام گازش بگیرم.
.
ولی خیلی جالبه اصلا شبیهه هم نیستین!!!
خندیدم و گفتم :
دراین که آراد بچه خودشونه که شک ندارم،پس احتمالا من سر راهیم..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_303
با صدای باز شدن در زود ی از سوران خداحافظی کردم.
با دیدنش ازهمین فاصله چنان هیجانی بهم تزریق شده بودکه سراز پام نمیشناختم ،درواقع برای من هدف از شیراز اومدن اصلا
درس و دانشگاه نبود.
منی که همیشه پزشک شدن یه هدف بزرگ تو زندگیم بودالان ،فقط و فقط ثانیه ثانیه زندگیم شده بود
سوران ،سوران،سوران،و فقط سوران...
بعد از ظهر بود و هوا خنک تر شده بود،اماده شدیم رفتیم سمت اپارتمانی که قرار بود مستقر باشم.
یه نگاه با کیف به دور برم انداختم و گل از گلم شکفت:
واااای ،بابا خیــــــلی قشنگه
بابا لازم نبود این همه جدی بگیرین ،من فقط اینجا دانشجوام
-قرار هفت سال اینجا درس بخونی دختر جون...
یه زندگی درست داشته باشی دیگه""""
یه خونه جمع و جور دوخوابه فول امکانات....
آرام ،بابا ،این خونه رو به اسم خودت خریدم ،تا وقتی اینجایی استفاده کن بعدشم دیگه خواستی بفروش ،خواستی نگه دار..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_304
گونشو ب*و*س یدم:
مرسی بابا جون،تو بهتر ینی...
مامان اماهمش نگران بود،رو به بابا گفت:
علی یعنی تو واقعا راضی آرام اینجا تو غربت تنها باشه؟؟این دختر یه شبم تنها نمونده آخه!!!!
بابا با خوشرویی گفت:
انقدر نگران نباش عزیز دلم،آرام دیگه بزرگـ شده تا حالا جدا نبوده چون نیازی نبوده ازین ببعد باید از عهده خودش بر بیاد ،از
لحاظ امنیت هم خیالت تخت اینجا خارج شهر و دورافتاده نیست خودت که میبینی
یه مجتمع با نگهبانی درست و درمون به دانشگاهشم نزدیکه
،فعلا باید تنها سر کنه تا یه دوست و رفیق ی چیزی پیدا کنه بیاد
پیشش.
مامان مشخص بود خیالش راحت نیست و تو دودل ی دست و پا می زد.و بابا هم اینو فهمید و گفت :
خانوم ،من نهایت تا پس فردا باید برگردم .خودت که میبینی چند بار تماس گرفتن یه امروز من نبودم همه چی شرکت لنگ
مونده
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_305
اما دوست داری بمون چندروز،آرام که اینجا جا افتاد و عادت کرد برگرد.تا اونموقع شاید بتونه یکیو پیدا کنه هم خونه بشن.
مامان سری بنشونه موافقت تکون داد و
گفت :چندروز میمونم تا خیالم راحت بشه.
رو کردم به بابا:
بابا اینجا به این خوبی چرا دی گه هتل رفتیم ،می ومدیم همینجا....
-اینجا همین دوسه ساعت پیش اماده شد دخترم.داده بودم وسایل بگیرن برات و خونرو اماده کنن.
خب الان که آمادست بیایم همینجا دیگه؟؟؟!!!
خند ید و گفت:
معلومه خوشت اومده ازینجا.
اوهوم خیلی قشنگه.آدم یاد خونه تازه عروسا می فته...
با این حرفم بابا انگارچیزی یادش اومد پرسید :
❤️ @cafe_rman
پارت جدیددددد???✨?•
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_306
راستی آرام ،چی شد تو قرار بود یه نفرو بگی بیاد پیشم؟؟؟
سرمو انداختم پایین،خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم.
-میاد بابا،الان تهران نیست ماموریت کاری رفته!!!
ابرویی باال انداخت:
باریکالا!!!!
کجا اونوقت؟؟
دسپاچه شدم ،موندم چی بگم که تابلو نشم...
اوممم،چیزه ،ایران نیست اصلا ،ولی بمحض اینکه برسه تهران میگمـ بیاد پیشتون.
همون موقع گوشی بابا زنگ خورد ،به صفحه گوشی نگاه کردو همینطوری که میرفت سمت در گفت :
بهرحال بهتره زودتر ببینمش ،از نظرمن باید تایید باشه می دونی که ؟؟؟!!!
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_307
سر تکون دادم و رفتم پیش مامان که داشت پنجره و تراس و قفل در و خلاصه تمام نکات امنیتی خونه رو زیر و رو می کرد.
مامان؟؟؟
جانم؟؟؟
میگم چرا خودتو اذیت می کنی بیا با بابا برو شماهم .
من از عهده خودم بر میام (یعنی این تیکه رو قشنگگگگ زررررر زدم ،من اگه پشتم به سوران گرم نبود عمرا تنها می موندم)
یکی دو ساعت بعد،بابا و مامان رفتن هم هتل وسایلو بردارن و اتاقو تحویل بدن هم یکم واسه خونمممم خرید کنن.
منم که طبق معمول همیشه تا تنها میشم زنگ میزنم سوران.
بهش زنگ زدم و اطلاعات کا مل دادم که خونم کجاست و چه جوریه و...
چون میدونستم که کله شقه و با شناختی که ازش داشتم ،حدس میزدم ممکنه به سرش بزنه و بیاد اینجا،خیلی خیلی خیلی
تاکید کردم حتی به فکرشم نزنه پاشه بیاد
اینجا.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_308
ما ک این همه تحمل کردیم این چندروزم روش.
چون اگه مامان میدیدش،می شناخت اونوقت همه دروغام رو میشد .
صبح زود بعد از خوردن صبحونه همراه بابا رفتیم دانشگاه و تمام کارای ثبت نامم رو انجام دادیم.
و بعد ازظهر همون روز بابا
برگشت.
مامانم که تا بحال ی روزم تنها و بدون بابا جایی نمونده بود ،از یطرف نمیخواست من تنها باشم و از طرف دیگه نمی خواست بابارو
تنها بزاره.
سر شام بودیم،مامان پرسید :
آرام سوران کجاست؟
لقمه پرید تو گلوم ،ترسیدم نکنه دیده باشتش!!!
با تته پته گفتم :
رفته ماموریت مامان .
ماموریت؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_309
اره یه مدت فرستاده ماموریت...
بعد میشه بپرسم این چه جور دوست داشتنیه که تو عین خیالت نیست که قرار
دور بشی و شاید چند ماه یبارم نتونی ببینیش؟
تابلو بود ترسیدم،مامان مشکوک نگام می کرد:
خب ،مامان جان چی کار کنم مجبوریم ،قرار بیاد با بابا صحبت کنه .شاید بابا بزاره محرم شیم شاید بتونم انتقالی بگیرم!!!
(این
مورد اخر و الکی گفتم راه گم کنی)
سری تکون داد و با لبخندگفت:
خوبه فکر همه جاشم کردین!!!
لبامو کج کردم و گفتم :
خب خیلی دوسش دارم دیگه .
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_310
منم همین واسم سواله من الان از بعد ازظهر بابا رفته همش فکرم پیششه تازه از ماگذشته ،ولی تو عین خیالت نیست.
نه مامان جان مگه میشه عین خیالم نباشه؟؟؟کاری از دستم برنمیاد ...
دوروز بعد ,اولین کلاسم برگزار شد
،البته بیشتر معارفه بودتا کااس و واسه آشنا شدن بچه ها با محیط بود.
تو مسیر برگشت یه بلیط هواپیما از آژانس برا ی مامان و آرادگرفتم ،هرطور شده باید برشون گردونم اینجا فقط علاف من میشن!
ساعت ده شب پرواز مامان بود،
هرچند تا دم رفتن دلهره ی منو داشت ول ی با این حال راهی شد.
و منم با آژانس برگشتم خونه،وقتی وارد خونه شدم ازین سکوت مطلق دلم گرفت؛تا همین یک ساعت پیش آراد خونرو گذاشته
بود رو سرش و مامان هم یبند بهم توصیه و سفارش می کرد ،تو این دو روز به اندازه ده روز غذا برامـ درست کرد.
چشمم افتاد به ماشین اسباب بازی آراد،که اینجا جا موند.
از من وابسته تر به خوانواده وجود نداره.
بغضم ترکید ، یه گوشه نشستم و آروم اشک ریختم.
سوران باهام تماس گرفت ،باهاش حرف زدم ولی
نگفتم مامان الان رفته و به جاش گفتم صبح زود پرواز داره،از خودم تعجب
میکنم چه حرفه ای شدم ..
❤️
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_311
چون مطمعن بودم نمیزاره اینجا تنها بمونم.
منم واسه کلاس فردا کلی کار داشتم.
بلند شدم و رفتم حموم ،بعد از یه دوش درست و حسابی، یکم حالم جا اومد.نشستم لباسام رو اتو کردم و برنامه فردارو مرور
کردم .
اولین کلاسم فردا سر هشت صبح بود ،اشتیاق دانشجو شدن از یه طرف و این که فردا عشقمو میبینم از طرف دیگه خوابو از
چشام بریده بود.انقدر باخودم رویا پردازی کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح زودتر ازین که آلارم گوشیم بیدارم
کنه ،بیدار شدم.یکی دو لقمه زور زورکی صبحونه خوردم و لباسامو پوشیدم ،استرس
داشتم.
اولین روز دانشگاه،توی شهر غریب که نه خیابوناشو بلد بودم نه هیچ جای دیگش نگرانم کرده بود.
البته ،با آژانس میخواستم برم ،ولی عجیب حس تنهایی داشتم.
جلو آینه یه نگاه به خودم انداختم همه چی مرتب بود.
دلم گرفت..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_312
پشتم سوران گرم بود،اونم که اصلا انگار نه انگار ...
به خودم نهیب زدم:
دیوونه تقصیر اون بدبخت چیه؟خودت گفتی اینجا افتابی نشو!خودت نخواستی بگی مامان رفت و تنهایی!!!
آره ،دقت که می کنم اون بی چاره تقصیر ی نداشت.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و بگم دارم میرم کلاس و اینکه مامان رفته...
شمارشو گرفتم ...
یه نگاه به ساعت انداختم ،الان باید بیدار باشه .
بعد از چندتا بوق صدای خوابالودش پیچید :
الو....جانم عزیزم....
هه ،واقعا خسته نباشه منو باش خودمو محکوم می کنم اقا هنوز خوابن.
دلخور گفتم:
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_313
سلام صبح بخیر...
سوران من دارم میرم دانشگاه ....خواستم خبر داده باشم بهت.
باشه برو عزیزم مواظب خودت باش....
رسما کپ کردم،این چرا اینجوری کرد؟؟؟
انگار آتیش گرفتم ،ازین تنهایی و غربت کم دلم گرفته بود که سورانم با این مدل حرف زدنش گند زد به حالم...
چند تا نفس عمیق کشیدم تابه خودم مسلط بشم،این عادت بد بغض و گریه رو باید ترک کنم که تا چیزی میشه اشکم در نیاد.
هر چند هنوز زود بود و منم می خواستم با آژانس برم اما ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم،حالم جا بیاد شایدم من الکی ناراحت
شدم بهرحال یکم فکر کردن و قدم زدن آرومم م ی کرد.
مقنعمو رو سرم مرتب کردم و رفتم سمت کیفم
با به صدا درومدن زنگ خونه دستم رو کیف ثابت موند...
یعنی کی میتونه باشه؟!!
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_314
سلانه سلانه رفتم سمت در و بازش کردم.
با دیدن سوران که عصبی و با یه اخم وحشتناک نگام می کرد
،سرجام خشکم زد...
مات و مبهوت زل زده بودم بهش،چند تا حس متفاوت در آنه واحد بهم هجوم آورد:
نمیدونستم باید از خوشحالی بپرم بغلش ؟؟!!!
یا از اخمش بترسم؟؟؟؟
یا از دستش ناراحت باشم؟
یا نگران این باشم که نگهبانی دیدتش یا نه؟؟؟
اصلا مگه این الان خواب نبود؟
ولی با تمام این وجود حس دلتنگیم به همه اینا میچربید .
لبخند مهربون ی زدم و گفتم :
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_315
سلامم عزیزم ،اینجا چی کار می کنی ؟تو که الان خواب بودی؟
اخمش قطع نشد ،لبخند رو لبم ماسید :
چیه؟؟؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
بالأخره لب باز کرد وعصبی گفت:
اینا چیه آرام جلوی در؟؟؟!!!
معلوم هست داری چی کار می کنی؟
یک لحظه به خودم شک کردم !مگه من چی کار کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟
-منظورت چیه؟
با دستش به کنار در اشاره کرد:
اینا چیه؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_316
سرمو از در آوردم بیرون و نگاه کردم!!!!
یه سبد پر از گلای رز ی که من عاشقش بودم.
با تعجب نگاش کردم .
جذاب خندید :
گل برای گل،قابلتو نداره نفسم...
میخواستم از یکنواختی دربیای...
ازین که ترس یده بودم ،حرصم گرفت:
با جیغ جیغ گفتم:
سورااااااان ،خیلـــی لوسیییی
انگشتشو گذاشت رو لبش و بازیگوش دور و برشو نگاه کرد:
هیسس،همسایه ها رو خبر کردی...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_317
یک قدم رفتم عقب تا بیاد داخل .واااای که
نمیتونستم چشم از چشماش بردارم ،گیرا بود خیلی زیاد ،تا حدی که
اومد داخل و در پشت سرش بست.
با هر جون کندنی بود دستامو آوردم بالا و بازوهاشو گرفتم و سعی کردم یکم از خودم جداش کنم
شنید ی میگن نمیدونم کدوم حیوونه که از شدت دوست داشتن بچشو میخوره؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم:
واقعا؟؟؟؟؟
خند یدو گفت:
اره واقعا!
حالا منم اینقدر دوستت دارم که می خوام بزنم لهت کنم.
خیلی ممنون از این همه محبتت واقعا...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_318
باور کن راست میگم آرام ،اگه الان دست خودم بودا ....
هر وقت ببینی یادت بیفته که هیچوقت بهم دروغ نگی!!!!
با تعجب گفتم :
دروغ؟؟؟؟
بله عزیزم دروغ...
فکر کردی نفهمیدم دیشب تنها بودی؟؟؟؟
شاخام داشت سبز می شد.
تو از کجا فهمیدی؟
چون که همون موقع که از خونه چمدون بدست اومدین بیرون بنده داشتم اینجا کشیک میدادم
بلکه اشغالی چیز ی بیاری دم در
ینظر ببینمت والا اون اولتیماتومی که تو دادی جرئت نمی کردم بگم بیای ببینمت.
ازطرفی هم طاقت نمیاوردم
❤️
@cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_319
چهرش گرفته شد:
انگار همین که نزدیکت هم باشم حالم خوبه حتی اگه نبینمت.
خیلی دلتنگت بودم آرامم ،خوشحالم که هستی ،که پیشمی ،که دوسم داری
،که عاشقمی...
ازین همه ابراز علاقه کیلو کیلو،قند تو دلم آب می شد.دستامو دور کمرش حلقه کردم :
منم دوستت دارم سوران،نمیتونم حال الانم رو وصف کنم.
بغضم گرفت ،یه قطره اشکم چکید ،اما برخلاف همیشه جلوشو نگرفتم چون این اشک شوق بود.
نوک انگشتشو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت:
آی،،،آ ی،،،نبینم گریه کنیا!!!"
دروغی رو که گفتی رو باید برام جبرانش کنی،تنها بودی،تنهات نزاشتم تا صبح تو ماشین خوابیدم.
واااای خدای من باورم نمیشد ،یعنی چون من تنها بودم تا صبح همینجا بوده؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_320
ناباور تو چشماش خیره شدم،دلم میخواست،به اندازه ی تمام روز و شب های دلتنگیم فقط نگاهش کنم.
نگاهم گره خورد تو نگاهش ،حتی پلک هم نمیزد،ضربان قلبم گوش فلک رو کرد می کرد.
دلم میخواست تو وجودش حل بشم.
داشتم سست میشدم ،ولی نه نباید میزاشتم اینجوری بشه،هرچند انقدری عاشقش بودم که بگه بمیر بمیرم.
ولی از خودم
میترسیدم ازین که این سست بودنا کار دستم بده.
پووووفی کشید و انگشتاشو لابه لای موهای پرپشتش فرو کرد:
صبحونه خورد ی؟
-اره خوردم
تاکید کرد:
خوردی دیگه؟؟؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_321
اره خوردم گلم،تو خوردی؟
سری تکون داد و گفت بریم.
تا خواست درو باز کنه ،گفتم صبر کن...صبر کن..
برگشت سمتم که ببینه چی شده بالافاصله قد بلند ی کردم و گونشو ب*و*س یدم.
به جبران ضد حالی که
زدم خواستم ناراحت نباشه،لبخند کم جونی زد.راضیش نکرد اما حداقل لبخند اومد رو لباش.
دستمو تو دستش قالب کردم و شونه به شونش راه افتادم.
درو که بستم چشمم به سبد گلم افتاد که جلوی در جا مونده بود انقدر هول بودم یادم رفت اینو ببرم تو....
منو رسوند دم دانشگاه ،یه نگاه به اطراف انداخت ،اخم کمرنگی رو ابروهاش بود:
آرام ،بی حاشیه میری دانشگاه و بی حاشیه ام بر
میگردی...
ببینم کسی دنبالت راه افتاده و نخ میده چه مقصر باشی چه نباشی
فرقی نمیکنه من میدونم وتو،اُکی؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_322
دهنم اندازه ورودی غار باز مونده بود.
منو باش میگفتم کوروش دیوونست،همشون بدتر ازهمه ان...
،،چته سوران هنوز که نرفتم...
از الان میگم که مشکلی پیش ش نیاد.بعدا نگی نگفتی.
عه خب بمن چه ،من که کرم
ندارم نخ بدم بعضیا مرض دارن من چی کار کنم؟
تو چشمام دقیق شد و گفت:
آرام"دار ی توجیه میکنی ؟اگه تو سرت تو کار خودت باشه و با کسی کار نداشته باشی هرکی هم بخواد کرم بریزه م یفهمه آدمش
نیستی میره پی کارش.
وا سوران نمیشه که عین عقب مونده ها برم لال مونی بگیرم !!!!
یکم تن صداش بالا رفت:
اه .....میمیری اگه بگی باشه؟؟؟؟؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_323
راستی ،راستی عصبی شده بود.هیچی نگفتم و با اَخم و تَخم پیاده شدم،بحث فایده نداشت.
درو که بستم ،گفت تا ساعت چنده کلاسات؟؟؟
بدون اینکه برگردم سمتش با حفظ همون موضع قبلیم گفتم بهش..
باشه، میام دنبالت ،زنگ میزنم .خداحافظ
وبلافاصله گاز و گرفت و رفت
هنوزم هنگ بودم ،اینم الکی ناراحت میشه ،وای بحال روز ی که یکی بیفته دنبالم...
رفتم سرکلاس همزمان با ورود استاد رسیدم،تقریبا همه اومده بودن.
از ترس خط و نشون کشیدنای سوران میترسیدم سرمو بالا بگیرم.مبادا دردسر شه.
با هر فلاکتی بود سه تا کلاس پشت سر همو گذروندم ،اخرین کلاسم که تموم شد ،از معده درد و خستگی داشتم جون میدادم.
زنگـ زدم به سوران تا بگم کلاسام تموم شده و اونم گفت ی کم کارش طول کشیده و تا چند دقیقه دیگه میاد.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_324
منم تا وقتی که سوران بیاد ،روی یه نیمکت تو حیاط نشستم ،نا نداشتم راه برم .
سرمو ما بین دستام گرفته بودم که حس کردم یکی کنارم نشست ،نفس تو سینمـ حبس شد اگه پسر باشه و سوران بیاد ببینه
بدبختم.
با بسم الله ،بسم الله،سرمو آوردم بالا و با دیدن یه دختر کنارم،نفسمو راحت دادم بیرون.
لبخند ی زد و سلام داد:
متقابال جوابشو دادم.
من ساحلم یکی از همکلاسیات، خوشبختم.
بهش دست دادم،دختر خوشرو و بانمکی بنظر میومد .
اینجا غریبی نه؟!!!!
سعی کردم مثل خودش خوشرو جوابشو بدم.
اره من از تهران اومدم هیچکسی رو اینجا نمیشناسم..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_325
خوابگاهی؟؟؟
نه خونه گرفتم ولی تنهام،اگه یه هم خونه ای چیزی پیدا کنم خوبه که تنها نباشم.
عه دوتا از بچه های مهندسی دنبال خونه میگشتن ،میخوا ی شماره هاشون تو راه رو زدن بردار .
جدااااا؟؟؟!!!
ممنون که خبرم کردی...
از جاش بلند شد و گفت با اجازت من برمـ خونه منتظرن ،من مال همینجام کاری داشتی بهم بگو ،غریب نمونی!
الانم دیدمت از صبح حس کردم خیل ی مظلومی ،معذبی گفتم باب آشناییمون بشه اومدم پیشت.
خداحافظی کرد و رفت :
به دور شدنش نگاه می کردم که با شنیدن صدای سوران به سمت
مخالف رو برگردوندم:
-دوست پیدا کردی؟
نگاهش مهربون بود و از عصبانیت صبحش خبری نبود .
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_326
ی جوریی که بفهمه ازدستش ناراحتم رفتار میکردم،
اونم خیلی شیک اصلا برو ی خودشم نمیاورد که مثلا من ازش ناراحتم.
پیشنهاد داد بریم یه جایی چیزی بخوریم .منم فقط در جوابش سکوت کردم .
پشت چراغ قرمز بودیم،نگاهشم نمیکردم که ببینم چیکار میکنه.
یادمه قدیما خیلی تاکید داشتم نگاهتو ازم نگیری چون تاوانای سنگین داره...
پورخند ی زدم:
هه،میخواد منو بترسونه.که نگاش کنم ولی هیچی نگفتم.
یه آهنگ شاد گذاشت ،بخند دیگه ا ی بابا....
موضوع خنده داری نیست که بخندم.
انگار بهش برخورد که گفت؛
آها باشه،هرجور راحتی...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_327
تعجب کردم آخه قبلا وقتی اینجوری میشد انقدر ادا و اطوار در میاورد تا مجبور شم کاری که میخواد بکنم.
نه مثل اینکه اونم خوب بلده چجوری منو مجبور به توجه کنه.
رفتیمـ یه رستوران سنتی که غذاهای محلی داشت،فضا ی قشنگ و آرامش بخشی داشت،روی یکی از تختا نشستیم و سفارش غذا
دادیم،دیگه داشتم ازگشنگی می مردم.
زیر چشمی نگاهش کردم ،خیلی عادی برخورد میکرد.
حرصم درومده بود که ناز می کنم و اهمیت نمیده ،داشتم خودمو می خوردم.
بلاخره غذاها اومد ،مثل جنگلیا حمله ور شدم .
سوران با تعجب نگام کرد و گفت :هنوز
دانشجونشده اثراتش پیدا شده
تا دیروز دو قاشق با زور میخوردی ....
با اخم مصنوعی نگاهش کردم و گفتم :
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_328
میخوای نخورم؟؟؟
لبخند مهربون ی زد:
نه بخور عشقم ،نوش جووونت عزیز دلم...
به به اشتهام باز شد ....
داشتم با اشتلها غذا میخوردم، که با حرفی که زد غذا پرید تو گلوم:
-وسایلتو جمع کن میای خونه ی من.....
شروع کردمـ سرفه کردن.
یه لیوان دوغ گرفت سمتم:
چیـــــــــه؟؟؟خب یواش تر بُخور.
تک سرفه ا ی کردم:
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_329
گفتی چی کار کنم؟
گفتم وسایلتُ جمع کن ،میای خونه ی من...
نمیگه ام بیا یا سوالی بپرسه میای؟قشنگ دستور میده میای خونه ی من.
-ولی سوران من خونه دارم.
-ممنون از اطالع رسانیتون خانومم،میدونم شما خونه داری واسه خودتم هست.نکنه می خوای اونجا تنها زندگی کنی؟
یا انتظار دار ی من هرشب بیام جلو در خونتون تا صبح کشیک بکشم؟
نه ،اتفاقا دنبال همخونه می گردم.همون دختر که دیدیش تو دانشگاه گفت دو نفر هستن دنبال همخونه میگردن.
لیوان تو دستشو با ضرب گذاشت زمین و گفت:
تو امروز همش میخوای رو اعصاب من راه بری نه؟
وااا، این چرا انقدر بداخلاق شدههه،نمیشه حرف زد باهاش..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_330
فکرمو به زبون آوردم...
سوران من رو اعصابت راه میرم؟چیز بدی گفتم؟ تو اصلت امروز معلوم نیست چته!!!!نمیشه باهات حرف زد!
انگشتاشو لابه لای موهاش فرو کرد و نفسشو باحرص داد بیرون.
از جاش بلند شد و گفت:
منتظرتم تو ماشین،غذاتو خوردی بیا .
هاج و واج بهش نـگاه کردم.خب من زهر مار بخورم بهتره که!!!
اصلا باورم نمیشه سوران اینهمه بداخلاق شده باشه.
من که حرف بدی نزدم؟!
بغض به گلوم چنگ انداخت،قشنگ تنهام گذاشت رفت تو ماشین!!!!
خاااااک بر سر بدبختت کنن آرام ،انقدر ذلیلی
نمیتونی کار ی کنی که جرئت نکنه باهات تند حرف بزنه!!!!
خب ،دوسش دارم ....
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_331
چرا الکی ازم ناراحت میشه؟؟؟؟
یک لحظه تمام افکار منفی اومد تو ذهنم ....
حتما وجود نگار رو دوست داشتنش اثر گذاشته؟؟؟
نکنه دیگه دوسم نداشته باشه؟؟؟
ایکاش هیچوقت نمیزاشتم بیاد شیراز...
نفس عمیق کشیدم ،نه من نباید گریه کنم...
به خودم دلداری میدادم:
حتما خستست ،اونم کارش سنگینه و گرنه من که میدونم چقدر دوسم داره!!!
اشتهام که کاملا کور شده بود،بعد از سالی اومدم یه غذای درست حسابی بخورماا.
بدون معطلی پاشدم،کفشامو پوشیدم و رفتم سمت ماشین.
یه دستش رو فرمون بود و یکی دیگه رو لبش..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_332
گفتم منتظر میمونم ،چرا نخوردی غذاتو؟؟؟؟
پوزخند معنا دار ی زدم:
من کوفت می خوردم بهتر بود..
با حرص دنده زد و حرکت کرد.
تو راه همش چشمام رو محکم فشار م یدادم و با دستای گره شده به خودم فشار میاوردم که اشکم در نیاد.
من اینطور ی اصلا تحمل ندارم باید بفهمم چشه؟؟!!
منو رسوند جلوی مجتمع و خیلی جدی گفت :کاری داشتی زنگ بزن!!!!
بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم:
سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم...
اونم مثل خودم نگاهش همه جا بود غیر ازمن،انگار می ترسیدیم بهم نگاه کنیم:
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_333
بالا نمیام حرفی هست بگو همینجا گوش می کنم.
در ماشینو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
بدررررررک نیا....
و رفتم سمت ساختمون.
خیلی خودمو نگه داشتم تا از جلوی نگهبانی عادی رد بشم،چون اگه حالمو میدید قطعا به بابا خبر میداد.
خودمو انداختم تو اسانسور و بغضی که داشت خفم می کرد رو رها کردم و زدم زیر گریه ...
وارد خونه که شدم،خودمو انداختم رو تخت و راحت صدامو انداختم رو سرم
بلند بلند گریه کردم...
هنوز نیومده دلشو زدم.سوران میمرد هم بامن بیمحلی نمی کرد چش شده آخه؟؟!!!
هنوز به ی دقیقیه نکشیده بود زنگ در به صدا درومد،
ترسیدم !!!حتما نگهبان متوجه شده حالم خوب نیست،الان زنگ میزنه به بابا و میگه دخترتون گریه میکنه،قطعا بابااگه بفهمه
یروزم نمیزاره اینجا بمونم
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_334
هول هولکی بلند شدم و آب زدم صورتم ،اینم که دستش رو زنگ انگار گیر کرده.
یه حالت عادی بخودم گرفتم و درو باز کردم اما با دیدن سوران دوباره داغ دلم تازه شد.
با یه حالت خنثی نگام میکرد .
لبام هی کج میشد و میرفت که گریم
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد