رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

خیلی خرخرمی کنه ازچیه؟

صداشو میگی رفلاکس نداره

1402/02/04 00:03

خواهش گلم

1402/02/04 00:03

چراداره

1402/02/04 00:03

داره نباید حریره بادوم بدی که بدتر میکنه شاید بخاطر بادوم ک داره اذیت میشه

1402/02/04 00:04

دماغش خرخرمی کنه

1402/02/04 00:04

رفلاکس

1402/02/04 00:04

فقی یکی دوبارحریره بادوم دادم

1402/02/04 00:04

ن کلا بادوم اصلا حذف کن بادوم معدشونو اذیت میکنه پسر من 8 ماهشه تاحالا ندادم

1402/02/04 00:05

ممنونم که گفتی دیگه نمی دم

1402/02/04 00:05

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستمم??

1402/02/06 15:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/02/06 15:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/02/06 15:20

پاسخ به

بیچارگی؟ یعنی هر روز مُردن؟ دستم رو محکم تو پیشونیم کوبیدم و گفتم: _ اگه دوست داشتن یعنی این، من نمی...

..

1402/02/07 00:43

من که شروع نکردم منتطرم کامل بفرسته بعد بخونم

1402/02/10 16:21

فال کامل قرآنی وانواع دعاهای مهر ومحبت زبونبند. رزق و روزی. جن زدگی. بخت گشایی. رفع سنگینی. خرید و فروش. برگشت عشق. وتمام دعاهایی که شما بخواین❤️??
با بیش از 10 سال سابقه کاری..
با اعتماد کامل در خدمتتون هستم ? ❤️
پی وی جهت ارتباط در روبیکا و ایتا

آیدی بنده در روبیکا

@missbabai990




@sarketabtazmi9090
لینک کانال در روبیکا

سرکتاب چیست و چ چیزهایی مشخص میشود
??

❌ در طالع فرزند دارید یا ندارید جنسیت
❌آیا سقط یا چله و همزاد دارید یا ندارید دلیل سقط و ...
❌ درطالع خانه دارید یا ندارید
❌وضعیت مالی الان و آینده
❌جفت بودن ستاره ها
❌ خصوصیات اخلاقی شخص و همسر
❌ خیانتکار بودن یا نبودن همسر
❌چشم بد یا نحسی دارید یا ندارید
❌بدگو و دشمن دارید یا ندارید و اسم فرد
❌آیا دعا و طلسم دارید یا ندارید و اسم فرد
❌دعاهایی ک نیاز داشته باشید
❌اتفاقات مهم زندگی
❌و.....

با یکبار امتحان مشتری خواهید شد
برای ورودبه کانال بنده ابتدا لینک را در روبیکا کپی کنید وبا یک کلیک وارد کانال شوید

1402/02/10 18:24

??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_401

شنیده بودم سوران همخونه داره لابد اون همخونه تویی؟
ولی اینو بدون دیر یا زود مثل یه تیکه دستمال استفاده شده پرتت میکنه بیرون.
چشم دوختم تو چشمای آبیه وحشیش:
عزیزم منو قرار بندازه بیرون تو چرا حرص میخور ی؟ببینم ؟خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
تک خنده ای از سر حرص سرداد:
نه دختر جون من مثل تو نیستم ،.
کیفشو از رو میز چنگ زد و برداشت و با قدم های محکم دور شد.
آخجون حرصش درومد،برای اولین بار تو عمرم تونستم حرص یه ازخود راضی رو دربیارم.
تا اخر مراسم سرم ترجیحا تو لاک خودم بود .شامو که خوردیم با سوران تماس گرفتم و سردرد رو بهانه کردم تا زودتر ازین
مجلس پناه ببرم به خونه ی امن و راحت و دونفره ی خودمون.نمیدونم چرا دلم بی جهت شور می زد.
هرچی تلاش کردم زودتر بریم تا سروکله ی
اون از خود راضی پیدا نشه برعکس انگار کمر به حرص دادن من بسته بود.
تا دید دارم میرم بیرون بالافاصله پشت بندم اومد.
همین که دیدم داره میاد به این سمت آستین کت سوران رو کشیدم :
بیا بریم دیگه سوران....
از همون چند قدمی نرسیده بهمون شروع کرد:
اووو ،نمیخوایم نامزدتو (با تاکید)بخوریم ـ
روکرد به سوران و زد به بازوش:
هی سوران،این دوست دخترتو بیشتر بیار تو جمع یکم اجتماعی بشه از مردم میترسه انگار...
این حرفش به دلم درد اورد چون بین جمع گفت،اگه خودمون بودیم بدترین حرفارم میگفت عین خیالم نبود اما برام سخت اومد
که بین جمع منو یه آدم عقب افتاده جلوه داد.

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_402

بدجوربه دلم اومد ،چرا سوران هیچی نمیگه؟
دلخور به سوران نگاه کردم ،ناراحتیمو ازچشام خوند .
اومد سمتم و دست انداخت رو شونه هام و رو به سعید گفت:
سعید شنیدی میگن یه بیماری جدید اومده به اسم خود معشوق پنداری؟
نگاهشو از از سعید گرفت و چشم تو چشم نگار دوخت .با اخم و کنایه وار ادامه داد:
دودقیقه که با طرف گرم میگیری فکر میکنه معشوقته.
اینبار تیر خلاص مستقیم خورد بهش و دهن گشادشو بست.
پوزخند معنا دار ی بهم زد و با یه تنه از کنارم رد شد.یجوری با قر راه میرفت انگار شو لباس اومده .اصلاخوشم نمیومد ازش من
اگر پسر بودم عمرا میرفتم سمتش هر چقدرم خوشگل باشه بازم حرکاتش بنظرم خیلی زنندست.
سوران سرشو آورد نزدیک گوشم:
عشقم جدی نگیرش همه اینجا میشناسنش اون یه بیمار روانیه.
راستی آرام میخواستم رئیس شرکتمون رو نشونت بدم که من شغلم و موقعیت الانم رو مدیونشم.
با هیجان گفتم :
واقعا؟اینجاست؟
آره بود،ولی شام نخورده گفت کاری پیش اومده باید بره تهران .

1402/02/10 21:00

(باخمیازه):
آها،پس بریم دیگه سوران خیلی خوابم میاد فردام قرار بریم تهران من هیچ وسیله ای جمع نکردم.
تو راه برگشت من یک سر چرت میزدم ولی برعکسه من ،سوران سرحال بود.یه آهنگ خیلی قشنگ تو ماشین پخش میشد و
سوران هم باهاش همراهی می کرد و بلند بلند برای من می خوند و ویراژ میداد(خب دلم پیش توعه -علیرضا طلیسچی ) خوبه عروس
کشون نرفتیم وگرنه به کشتنمون میداد.
بالاخره رسیدیم دم خونه از ماشین که پیاده شدم بازم حس ششمم به کار افتاد مرموزبه اطراف نگاه کردم.
چیزی شده آرام؟خیلی امشب اطرافو دید میزنی؟

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_403

نه نه،چیزی نیست .نیست که خیلی آدم مهمی هستم همش فکر میکنم یکی تعقیبم میکنه.
کی مثلا؟چرا باید کسی تعقیبت کنه؟
هیچی بابا ولش کن توهم زدم سوران.بریم که دارم واسه خواب میمیرم.
ناچار سری تکون داد و راه افتادیم سمت در ورودی، اما همین که می خواستم عرض خیابون رو رد کنم یه ماشین مشکی مدل بالا
مثل جت از کنارم رد شد .از سر ترس هین بلند ی کشیدم و خودم رو به عقب پرت کردم...
قبل ازین که نقش برزمین بشم ،رو دستای سوران فرود اومدم.
چی کار میکنی آرام؟حواست کجاست؟میخوای خودتو به کشتن بدی؟
نگاهم رد ماشینی رو که بی مهابا از کنارم رد شد رو دنبال کرد.چرا حس بدی دارم؟
خونه که رسیدیم به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
از استرس یکـ سر ناخونام رو میجویدم.تقریبا بیست دق یقه ای میشد که سوران زنگ زد و گفت داره میره شرکت تا با بابا صحبت
کنه.
دیروز که رسیدیم تهران از همون فرودگاه من اومدم خونه و سوران رفت خونه ی حسام.و چون دیر بود قرار شد امروز بره شرکت
بابا و از همونجام بره ساری .
جدا شدن بعد از این مدت کنار هم بودن حتی برای سه چهار روزم سخت بود.ولی چون شوق خونه رو داشتم راحت کنار اومدم.
تو فکر بودم که با وارد شدن مامان رشته افکارم پاره شد.
وااای مامان ،نمیخورم بخدا حالم دیگه داره بهم می خوره !
پوست و استخون شد ی دخترم الاقل تا اینجایی بهت برسم .
دستاشو گرفتم تو دستم:
مامان خیلی استرس دارم یعنی بابا قبول میکنه؟بابا خیلی یک دندست وقتی از کسی خوشش نیاد عمرا نظرش عوض بشه،اگه از
سوران خوشش نیاد میدونم جنازمم بهش نمیده.
بابا بیخود و بیجهت که با کسی مخالفت نمیکنه،مگر اینکه طرف مشکل دار باشه که بخواد ردش کنه.
همون موقع صدای گریه ی آراد بلند شد :
من برم آراد بیدار شد صبحونشو بدم توام کامل مخلفات این ینی رو میخوری.

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_404

این رو گفت و از اتاق خارج شد.
تا بعد از ظهر هیچ خبری نشد ،بابا

1402/02/10 21:00

ناهار نیومد خونه،سورانم که هیچ تماس نگرفت ،هرچی هم بهش زنگ میزنم می گه خاموشه.
برای بار اخر شمارشو گرفتم:
دستگاه مشترک مورد نظر....
با عصبانیت گوشیمو پرت کردم رو تخت.
معلوم نیست کدوم گوریه گوشیش خاموشه!
لبه تخت نشستم .شقیقه هام رو ماساژ دادم.
نکنه اتفاق بد ی افتاده اصلا نرفته باشه پیش بابا؟!
با شنیدن صدای بابا ،گوشام تیز شد ،آره باباست، خودشه.
پله هارو دوتا یکی طی کردم و دویدم پایین
با تعجب نگام کرد.
تند تند شروع کردم حرف زدن :
سلام بابا خسته نباشی،چیزه ،اوممم،امروز قرار بود...
قبل ازین که حرفمو کامل کنم ،بابا سرتکون داد و گفت :نیم ساعت دیگه بیا اتاقم کارت دارم.
اینو گفت و ازکنارم رد شد.
داشتم ازاسترس شدیدبالا می آوردم.هی چی از نگاهش معلوم نبود .
نگاه نگرانم رو دوختم به مامان...
مامان ،شونه ای بالا انداخت و به دنبال بابا وارد اتاق شد.
پس رفته پیش بابا ولی چی شده که گوشیشو خاموش کرده؟تو این نیم ساعت صد بار مُردم و زنده شدم.
با چند ضربه به در وارد اتاق شدم.برعکس همیشه که میومدم اتاق کار و بابا رو پشت میز مید یدم ،اینبار تو فکر بود و قدم میزد


❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_405

بااشاره دستش رو صندلی نشستم ،روبروم نشست یه چند ثانیه زل زد بهم،سرمو انداختم پایین.بالأخره شروع کرد:
آرام اصلا ازت همچین توقعی نداشتم....
با شتاب سرمو بالا گرفتم و مضطرب چشم به دهن بابا دوختم .
چرا بابا چی کار کردم مگه؟
دختر من،باید دوماه با یه پسر تو یه خونه زندگی کنه اونوقت من الان باید اینو بفهمم؟
با این حرفِ بابا انگار یه سطل آب یخ روم خالی شد.
سوران سیر تا پیازو برای بابا تعریف کرده!!!!!!
نمیدونستم واقعا چی باید بگم ، شوکه شده بودم ،ازونجایی که انتظار شنیدن این حرفارو نداشتم هیچ حرفی برای گفتن پیدا
نمیکردم که کارمو توجیه کنم.
بابا ادامه داد:
من بهت اعتماد داشتم آرام . بمن گفتی دیگه اون خونه امن نیست و نمیتونی اونجا بمونی و میخوای بری پیش یکی از
دوستات،دوستت سوران بود؟
یه غریبه باید از دختر خودم با من صادق تر باشه؟
کاغذ جلوی دستشو مشت کرد:
دومااااه ،تو باید با یه پسر غریبه همخونه باشی ؟فقط چون دوستش دار ی؟
بابا بخدا اینجوری که شما فکر میکنید نیست...
صداش رفت بالا:
پس چجوریه؟نمیخوای بگی که دوماه با کسی که عاشقشی همخونه بودی بعد نشستین برای هم قصه تعریف کردین و تخمه
شکوندین؟
یکم تو خودم جمع شدم ،بابا برای اولین بار توعمرم سرم داد کشید .
بابا بخدا...
آرام تو چشمای من نگاه کن و به جون من قسم بخور که دستشم بهت نخورده ...

❤️

1402/02/10 21:00

@cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_406

سکوت کردم...
حرفی برای گفتن نداشتم،چی کار باید میکردم؟جون بابام رو به دروغ قسم می خوردم؟
بابا وقتی سکوتم رو دید ،تک خنده ی عصبی کرد و گفت:
دید ی خودتم میدونی همچین چیزی امکان نداره.
من تابحال آزادت گذاشتم هیچ وقت بهت سخت نگرفتم چون دخترمو جور دیگه ای شناختم ،ولی من یه پدرم بی غیرت نیستم .
بابا اشتباه درموردم فکر نکن ،خواهش میکنم.من با این که به قول خودتون عاشقش بودم ولی...ولی...
میخواستم به بابا بگم نزاشتم، نزاشتم اتفاقی بدی بیفته ولی گریه اجازه حرف زدن رو بهم نمیداد.
چشماشو با انگشتاش فشار داد:
حالا گریه نکن
امروز اومد شرکت ،باهاش حرف زدم ،پسر زرنگی بنظر میاد الاقل میتوتم تو این مورد تحصینت کنم .ولی خیلی ریسک بزرگی
کردی اونم یه پسره مثل همه ی پسرای دیگه،تا حالام اگه واقعا اتفاقی نیفتاده خیلی مرد بوده
بهش گفتم،تو این چند روز تعطيلات خوانوادشو ورداره بیاره رسما خواستگاریت کنه اما مثل اینکه پدرش عمل جراحی داره ،منم
که دیگه نمیتونم اعتماد کنم همینطوری پسپارمت دستش بگم بیا ببرش شیراز هواشم داشته باش.پس ناچارا یه صیغه محرمیت
کوتاه مدت بینتون خونده بشه تا تو اولین فرصت بیان و قال قضیه کنده بشه.
بهت زده به بابا نگاه میکردم،بابا یجوری عصبی بود که من فکر کردم همه چیز تموم شدست و عمرا دیگه اجازه بده سورانو ببینم
حالا چی دارم میشنوم؟؟؟
از خوشحالی زبونم بند اومده بود.
فقط یادت باشه آرام ،دلم نمی خواد هیچ اتفاقی بینتون بیفته متوجهی که چی میگم؟
درضمن اینم بدون این قضیه بین خونواده خودمون میمونه ،عمه ملوک و کوروش به هیچ وجه نباید بفهمن .اگه کوروش بفهمه
نمیزاره این وصلت سربگیره ازطرفی هم نمیخوام عمه سرکوفتم بزنه که مجبور شدم بدون هیچ مراسم و خواستگاری و هیچ
مراتبی دخترمو محرم کسی کنم که یهوویی سر و کلش پیدا شده،میدونی که فک و فامیل ما چجورین؟حرف در میارن که سرش
با پسره یکی بوده زیرزیرکی دادن رفته ابروریزی نشه.
دیگه هیچی از حرفای بابا نمی شنیدم،یعنی به همین راحتی بابا قبول کرد ما بهم محرم بشیم ؟اصلا باورم نمیشد .
چشم،چشم ،باباجون به هیچکس چیزی نمیگیم

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_407

همینطوری که بابا با نوک خودکارش می زد رو میز گفت:
آرام ...تاکید میکنم...هیچ اتفاقی نمیخوام بینتون بیفته متوجه شدی دیگه؟
سرمو تند تند به علامت تایید تکون دادم.
خیله خب حالا هم برو برنامتو تنظیم کن و خبرشو بده که چه زمانی میتونی بیای تهران که مراسم رسمی انجام بشه.
چشمی گفتم و از اتاق

1402/02/10 21:00

خارج شدم،به سرعت برق خودمو رسوندم اتاقم ،از خوشحالی دور اتاقمو بالا پایین میپریدم.واااای باورم
نمیشهههه ،یعنی من و سوران به هم محرم میشیم؟
سوران خان دارم برات !
بگو چرا جواب منو نمیده می خواسته مستقیم از زبون بابا بشنوم ،حاالاواسه من میری همه چیو میزاری کف دست بابا که آبروم
بره؟من میدونم چجور ی تلافی کنم.
هرچند که بهتر شد که بابا فهمید وگرنه الان رضایت به همین محرمیت کوتاه مدت هم نمیداد.
تو خوشحالی خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد،خودش بود...
دکمه اتصالو زدم و بدون حرف فقط گوش دادم،صدای بم و مردونش حالا بیشتر از هر زمان دیگه ای برام خاص بود،از دیروز
ندیدمش و به اندازه یک سال دلتنگ بودم،خدایا یعنی باور کنم مال همیم ؟
الو -ببخشید خانوم بنده تشریف دارن؟
جواب ندادم...
اگه تشریف دارن یه توک پا بیان پایین ،یه بنده خدا داره اینجا از دوریش جون میده...
لبخند نشست رو لبام زودی آماده شدم و اومدم بیرون.مامان تو حیاط بود و داشت با آراد بازی میکردم ،جست و خیز کنان رفتم
سمتشون ،اراد رو بغل کردم و یه دور دور خودم چرخ زدم.
چیه کبکت خروس میخونه؟
با احتیاط آرادو گذاشتم رو تاب و با یه حرکت پریدم بغل مامان.
واااااای ،مامااااان،خییییلی خوشحااااالم ،بابا قبوووول کرد ما باهم محرم بشیم.باورت میشه؟من که باورم نمیشه.
مامان بهت زده نگام کرد!
چی میگی؟بابا که خیلی ناراحت بود من جرئت نکردم ازش چیزی بپرسم؟!!!!!

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_408

یاداوری دلیل ناراحتی بابا سرمو انداختم پایین .
خب البته حق داشت بابا ولی...
مامان منتظر چشم دوخته بود به دهن من .
ولی چی؟
ولی الان دیرم شده مامان دارم میرم بیرون همینطور ی که عقب عقب می رفتم براش بوس فرستادم .
اومدم برات میگم قضیش مفصله...
واستا ببینم کجا میری الان؟
پشتکی باهاش بای بای کردم و زدم بیرون.
ماشینش دیده نمیشد ،درو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.قلبم به شدت میکوبید مثل این که برای بار اول میخوام ببینمش.
یکم جلوتر پارک کرده بود،سرش تو گوشی بود ،منو ندید .
در ماشین و باز کردم و تا سرشو بلند کرد نگام کنه تو ی ک حرکت غافلگیرانه پریدم بغلش و از گردنش آویزون شدم.
واااای ،سلام سورانیییی
دلم برات تنگـــــ شده بوووود.
دستش دورم حلقه شد:
سلام عشق قشنگم منم دلم تنگ شده بود.
لپشو محکم و ابدار بوسیدم و ازش جدا شدم.
ابروهاش یکم بالا پرید :
خوبه ،آفرین خانومی تمرین کن دیگه رفتیم شیراز همرو ازت امتحان میگیرم.
اخم مصنوعی کردم :
عههه اینجوریه؟من اصلانمیام شیراز

❤️

1402/02/10 21:00

@cafe_rmann
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_409

چشماشو ریز کرد و باشیطنت گفت:
من که میدونم از خداته آخه چرا واسه من فیلم میای؟
شروع کردم جیغ جیغ کردن که مثلا نه من از خدام نیست .
خیله خب حالا جیغ جیغ نکن معلوم میشه حالا.
نخیرم سوران خان دستت بمن نمیخوره ،بابا انقدر سفارش کرد که دیگه میترسم بهت نگاه کنم.
لپمـو کشید و گفت :
باشه دستم بهت نمیخوره،پام که می تونه بخوره؟
تازه یادم اومد قرار بود واسه اینکه رفته پیش بابا خود عزیزی کرده و همه چیو گفته
حالشو بگیرم.
تا دهن باز کردم حرف بزنم،زد تو حرفم
خب چشماتو ببند سورپرایز دارم...
چیییییییییییییی؟
ببند چشماتو زوووود.
باشه ،بیا بستم.
دستمو گرفت:
خب......دیگه ماااال خودم شدیییی
وااااای سورانی چقدر قشنگهههه!!!
یه انگشتر ناز و خوشگل برام خریده بود..
مرررررسی ،خیلی سلیقت خوبه.

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_410


اخم ساختگی کردم و گفتم سوران واسه چی رفتی همه چیو به بابا گفتی؟اگه بدونی چقدر عصبانی بود.آبروم رفت پیشش حالا


معلوم نیست چه فکرایی با خودش کرده؟

پیش اومد عشقم،ازم پرسید کجا مشغولی ؟نمیشد که دروغ بگم بابات زرنگ تر از این حرفاست .حالا عیب نداره مهم اینه که
موافقت کرد.


سوران:

مثل اینکه قانع شد ،دیگه چیزی نگفت.محو تماشاش شدم ،دلم میخواد برم وسط همین کوچه وایستم و خوشحالیم رو فریاد بزنم.


یهوو انگار چیزی یادش اومد:
سوران؟؟؟
جانم؟
گفته بودی بابات عمل داره؟


نفس عمیق کشیدم،یاداوریش ناراحتم کرد:
آره متاسفانه؛؛؛

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_411

چرامگه چی شده؟چرا قبلا چیزی نگفتی؟
منم نمیدونستم بهم نگفته بودن تا نگران نشم ،دیروز که از فرودگاه اومدم خونه ی حسام دیدم نیستن زنگ زدم که گفت رفتن
ساری و اونجا بود که تازه قضیه رو بهم گفتن.
باتعجب پرسید :
پس دیشب کجا بودی؟
رفتم هتل،الانم اگه اینجام فقط خواستم ببینمت من الان دارم میرم ساری ولی پس فردا برمیگردم.میدونی که مرخصی ندارم
بابات گفت پس فردا صیغه محرمیت
بینمون جاری بشه که روز بعدش باید برگردیم شیراز دیگه وقتی نیست.
لبخند دلنشینی زد و گفت:
امیدوارم بابات زودتر خوب بشه...بیاد عروس گلشو ببینه
با کیف خند یم....ایشالا

سورانی ،اگه میخوای بری زودتر برو چون هوا داره تاریک میشه جاده خطرناکه.فقط اگه زنگ بزنم باز جواب ندی کشتمت ها !!!
حس کردم یه چیز ی میخواد بگه .
آرام چیز ی می خوای بگی؟چیز ی شده؟
اوممممم،خُب منم یه سورپرایز دارم برات
جدا؟؟؟چی هست؟
اِی الهی من به فدات خوشگلم ...
عجب سورپرایزی

1402/02/10 21:00

لامصب،اصلا تا خود ساری تخته گاز می رم فول انرژ ی شدم.
شجاع شدی تو ماشین؟
کف جفت دستاشو گذاشت رو صورتش:
وااااای،هیچی نگو خجالت کشیدممم

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_412

باهر زور و ضربی بود ازهم دل کندیم ،خداحافظی کرد و رفت .


به دور شدنش نگاه کردم ،خدایا از شدت دوست داشتن خُل نشم خیلیه.


غافل ازین که سرنوشت گاهی جوری رقم میخوره که ورق به کل برمیگرده

شب بود که رسیدم ساری،مستقیم رفتم بیمارستان ،خوشبختانه عمل بابا موفقیت آمیز بود و حالشم خوب بود،حسابی رفع
دلتنگی کردم اون شب رو به اصرار حسام رفتم خونه و نزاشت که بمونم بیمارستان.


از قضیه خودم وآرامم چیز ی به کسی نگفتم و ترجیح دادم که همه حواس ها متوجه بابا باشه تا این که دلهره ی منو داشته
باشن...


وارد اتاقم شدم.همه چیز همون جور دست نخورده بود ،نگاهم افتاد به کامپیوترم که حالا ملافه کشیده و بدون استفاده بود،یادش
بخیر که چه دورانی داشتیم.

حالا که فکر میکنم از روزی که آرام وارد زندگیم شد.همه چیز تغییر کرد کی فکرشو می کرد سورانی


که تا لنگ ظهر میخوابید و کاری غیر از مخ زنی و الافی و خوش گذرونی بلد نبود حالا توهمین یکسال و خورده ای این همه
تغییر کنه !!

اگه خدا بخواد به زودی هم شرکت مستقلی راه میندازم و خودم میشم آقای خودم تا مجبور نباشم زیر دست کسی کار کنم.


فقط حیف که هنوز از نظر مالی وابسته ی شرکت بودم وگرنه هرچه زودتر کارمو جدا میکردم.
با تقه ای که به در وارد شد از عالم هپروت اومدم بیرون

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_413

بفرمایید ...
نادیا بود،که باز مثل همیشه لبخند به لب وارد شد.

با اومدنش بلند شدم نشستم...
اوهوع،مودب شدی ؟ تا دیروز که لنگتو میکردی تو حلق ما ،نه مثل اینکه آرام خیلی خوب روت کار کرده.


آفرین کارش درسته.
ناراحتی الانم لنگمو بکنم توحلقت؟؟
دهن کجی کرد و گفت:
لنگتو بکن تو حلق آرام جونت بچه پرو!


خلاصه که یه چی اون گفت یه چی من گفتم ،این یه قانون نانوشته بود ،که من و نادیا باید هر طور شده روی همو کم کنیم...

این دوروزم خیلی زود گذشت ،بابا رو آوردیم خونه خداروشکر خیلی بهتر شده بود .هرچند دلم میخواست بیشتر بمونم و کمک
حالشون باشم ولی واقعا مرخصی نداشتم.

فقط لحظه ی اخر سربسته یه چیزایی برای مامان گفتم تا خودشو برای یه خواستگاری
آماده کنه!

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_414


صبح روز سوم بود که حرکت کردم به سمت تهران ،قرار بود مستقیم برم خونه ی آرام اینا و بریم یه محضر همون نزدیکی یه


صیغه محرمیت دوماهه خونده بشه ،تا وقتی

1402/02/10 21:00

آرام برای امتحاناتش تعطیل شد بیایم تهران و من با خوانواده به صورت رسمی بیام
خواستگاری و همه چیز علنی بشه .


تهران که رسیدم اول رفتم هتل سه چهار ساعتی وقت داشتم اول یه دوش گرفتم و کلی به خودم رسیدم ،دل تو دلم نبود .

یه
دست کت و شلوار خوشگل پوشیدم ،جلوی آینه یکم خودمو برانداز کردم همه چیز عالی بود،به به شاه داماد .

شاداماد؟یجوری شدم ،ایکاش میشد مامان و بابا همینجا بودن،یجورایی تنها بودن حس بچه ی تیمی بهم میداد که مثل آدمای
بیکس و کار تک و تنها برم خونشون.

تمام افکار منفیمو کنار زدم ،به قول آرام تا باباش نظرش عوض نشده زودتر باید برم.


سر راه دسته گلی رو که قبلا سفارش داده بودم رو گرفتم ،آرام عاشق گلای ی رز بود یه دسته پر از گلای رز رنگی خیلی قشنگ
شده بود.مطمعنم خوشش میاد دیگه کامل با سلیقش اشنا بودم.


ساعاتی بعد بود که من خونشون بودم .

واقعا عذر می خوام جناب محجوب ازین که اینجور ی شد،واقعا خودمم راضی نبودم و دوست داشتم برا ی اولین بار با خوانواده
خدمت برسم .
سری تکون داد گفت:

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_415

درسته ،منم خودم قبلا راضی به این کار نیستم ،اما حالا که پیش اومده پس بهتره به فلا نیک بگیریمش.


منی که هیچوقت از کسی حساب نبردم نمیدونم چرا از بابای آرام حساب میبردم ،بنظرم یجورایی ابهت داشت.


آرام کنار مامانش نشسته بود ،حتی میترسیدم نگاش کنم،ترجیح میدادم این یکی دوساعترو سر بزیر عمل کنم مبادا باباش بدش
بیاد.آراد هم که حسابی باهام جور شده بود و از سر و کلم بالا میرفت.یه پسر بچه زبون باز و شیطون به معنای واقع ی گودزیلا بود
،کل دکوراسبونمو آورد پایین بس که از سر و کلم بالا رفت.


یه نگاه گذرا به آرام انداختم یه تیپ سفید خوشگل زده بود.
چقدر که سفید بهش میاد.

چند دقیقه واسه پذ یرایی بدون
حرف گذشت،آرام ببخشیدی گفت و به بهانه آراد رفت بالا به ثانیه نکشیده صدای اس ام اس گوشیم بلند شد:
سوران یعنی داشتم میترکیدم،چه لفظ قلم حرف میزنی ،انقدرم مظلوم شدی من دلم به حالت سوخت چه برسه به بابام.

لبخند به لب داشتم به گوشی نگاه م یکردم ،تا سر بلند کردم با دوجفت چشم مواجه شدم که خیره روم بودن.

مامان و باباش داشتن نگام می کردن ،فکر کنم خیلی ضایع بازی دراوردم

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_416

باباش درحالی که خندش گرفته بود سری تکون داد و مشغول پوست گرفتن میوش شد.
در جواب پیامش نوشتم:
بابات فهمید اس ام اس دادی ،درضمن کی می خوایم بریم ؟من خسته شدم!
جواب داد:
روم نمیشه به بابام نگاه کنم.نمیدونم کی می ریم.
دیگه

1402/02/10 21:00

کفرم درومده بود ،انگار باباش فهمید که گفت :
صبور باش جوون ،لازم نیست بریم محضر گفتم یکی بیاد همینجا صیغه رو بخونه.(کلمه ی صیغه رو یه جوری با کراهت ادا کرد
کاملا واضح بود که دوست نداره)
ادامه داد:
چه تضمینی هست که بعد از این دوماه نزنی زیرش؟
حاضرم هر چه قدر بگید مهریه کنم !تا خیال شمام راحت باشه.
پاشو از رو پاش انداخت پایین و دستاشو توهم قالب کرد :
نه پسرم،من به انتخاب دخترم احترام میزارم،درضمن از صداقتت خوشم اومده،اگه نگفته بهت من میگم که آرام از بچگی اسم
پسر عمش روش بوده الانم این کار برای ما مثل یه اعلان جنگ میمونه ،درواقع منطقی بخوای فکر کنی حقم دارن اگه ناراحت
بشن...
واقعا چی داشتم میشنیدم؟
فقط کم مونده بود از کلم دود بلند شه ...آرام ؟آرامه من اسمش رو کسی بوده ؟زنده نمیزارم اونی که حتی بهش فکر کنه.
انقدری از شنیدن این جمله عصبی شدم که میخواستم همونجا داد بزنم پسرعمش خیلی بیجا کرده که اسم عشق من روش
بوده.اما خودمو بشدت کنترل کردم.
زنگ در به صدا درومد ،یه مرد کت و شلواری وارد شد.چیز ی نگذشت که صیغه محرمیت دوماهه بینمون خونده شد.
انگشتری که خودم براش خریده بودم به پیشنهاد خود آرام پیش خودم نگه داشته بودم تا همچین لحظه ای دستش کنم .
انگشتر رو دستش کردم و آروم رو ی دستش رو ب*و*س یدم.آرامم طبق معمول همچین مواقعی هی رنگ عوض میکرد مخصوصا
با اون زمینه ی فکر ی که باباش درموردش داشت.

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_417

بانهایت ادب رو کردم به باباش و مامانش وـگفتم:

اگه شما اجازه بدین آرام رو چند ساعتی ببرم بیرون ...


مامانش گفت:


ازنظر من که اشکالی نداره ولی بازم هرچی بابا بگه...
منتظر به باباش چشم دوختم:


مشکلی نیست فقط یه چند نکته رو همین الان بگم،قبلا هم به آرام گفتم ،سوران جان مثل پسر خودمی ،این که پولداری یا نه


برام زیاد مهم نیست چون جنمشو داری که تو یک سال خودتو رسوند ی به اینجا ولی میخوام این دوماه رو مثل یک برادر هوای

دخترمو داشته باش ،تاکید می کنم ؛"مثل یک برادر"


ته دلم خند یدم،تاحالاش محرم نبودیم مثل برادر نبودم الان که دیگه عمرا بتونم .اخه پدر من تو خودت باشی میتونی؟من به

محض اینکه برسم شیراز عقده های این مدت رو خالی میکنم چون اول و آخر این دختر مال خودمه.



بهرحال حفظ ظاهر کردم و گفتم :چشم از اعتمادتون سوءاستفاده نمیکنم.



به محض اینکه از خونه خارج شدیم دستشو دور بازوم حلقه کرد وگفت :

❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_418

واااای سوران الانه سکته کنم یعنی الان منو تو بهم محرمیم؟واااای باورم

1402/02/10 21:00

نمیشه.
چشمک زدم و گفتم :
آره ،مال خودمی نه واسه دوماه ،تا ابد مال خودمی اینو مطمعن باش این دوماه بگذره نمیزارم یه روز بگذره عقد دائمت میکنم.
شیرین خندید .
شیطنتم گل کرد دلم میخواست یکم اذیتش کنم.
هِی هِی ،چشما درویش ،مگه نشنید ی بابا چی گفت مثل ی ه برادر.
مثل موقعی که یه چیز ترس میخوری صورتمو جمع کردم ،آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
حالا واستا بریم شیراااز...
جیغ جیغش درومد:
سوراااان،من ازت میترسم اصلا من نمیام شیراز

سرخوش خندیدم:
شوخی کردم عشقم ،نترس...
در ماشینو براش باز کردم:
بفرمایید ،بانـــــــو!!!
خودشو لوس کرد و گفت :
آقامون قراره خانومیشو کجا ببره؟
میریم خرید از همونجاهم می ریم آتلیه چندتا عکس خوشگل میگیریم ،از قبل هم وقت گرفتم.
اومممم،عالیه...پس بزار من برگردم برم یه چند دست لباس بردارم بیام.
خیز برداشت که پیاده بشه،کف دستمو گذاشتم رو شونه هاش و مجابش کردم بشینه...
لازم نکرده میریم خودم برات میخرم

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_419

سرخوش خندیدم:
شوخی کردم عشقم ،نترس...
در ماشینو براش باز کردم:
بفرمایید ،بانـــــــو!!!
خودشو لوس کرد و گفت :
آقامون قراره خانومیشو کجا ببره؟
میریم خرید از همونجاهم می ریم آتلیه چندتا عکس خوشگل میگیریم ،از قبل هم وقت گرفتم.
اومممم،عالیه...پس بزار من برگردم برم یه چند دست لباس بردارم بیام.
خیز برداشت که پیاده بشه،کف دستمو گذاشتم رو شونه هاش و مجابش کردم بشینه...
لازم نکرده میریم خودم برات میخرم
سورانی،آخه لازم نیست بخدا اگه بدونی چقدر لباس دارم ! "
که هنوز یبارم نپوشیدمشون!!
نخیرم لازم نکرده،میخوام با سلیقه ی خودم برات لباس بخرم..غصه ی اون لباساتم نخور همشو امشب جمع کن فردا که رفتیم
شیراز واسه خودم بپوش!
چشماش گرد شد:
سوران جان مثل اینکه حرفا ی بابا رو جدی نگرفتی نه؟؟؟
لبخند دندون نمایی زدم:
نـــه،جد ی نگرفتم...
حتی این اخمای کوچولوش و قهر کردنای الکیشم منو تا مرز جنون میکشه.
بدون تلف کردن وقت ،رفتیم خرید :

❤️ @cafe_rmann
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_420

ارام این لباسه خوشگله ها نه؟
هـــــیع،سوران جان این لباس نیست که کلا دو وجبه
تا فیها خالدون آدم دیده میشه...
یعنی زشته؟؟
نه قشنگه ولی خیلی لختیه.
پس میخریمش ،حرف نباشه.
تو همینجا وایستا مغازه های اطرافو نگاه کن من میخرمش میام
وا سوران پرو نکنم؟
نه لازم نیست من با یه نگاه میدونم سایزته.
خب شاید تو تنم قشنگ نباشه!!
آرام بحث نکن دیگه،دارم میگم هم سایزته هم قشنگه،ازین فروشنده خوشم نمیاد زیادی چشاش میچرخه تو

1402/02/10 21:00