96 عضو
برو بیرون.شونه بالا
انداخت و رفت بیرون.
چند دست لباس برا ی آرام و یکی دو دستم برای خودم خریدیم.
یه نگاه به ساعت کردم:
اوه اوه چهل دقیقه بیشتر وقت نداریم ،بریم آتلیه بعد میریم شام می خوریم چطوره؟
عاولیه...
با چشم و ابرو به دستم اشاره کردم،زود فهمید لبخند زدو دستشو دور دستم حلقه کرد.
خدارو شکر ماشین تو پارکینگ بود و لازم نبود خیلی پیاده روی کنیم.
به محض نشستن توماشین دست برد ضبط رو روشن کرد و روی یه اهنگ قشنگ شاد توقف کرد.
دستاش رو با هیجان جلوی صورتش مشت کرد:
وااااای،سوران هرچی فکر میکنم باورم نمیشه الان ما بهم محرمیم؟خواب نمیبینم یعنی ؟؟؟
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_421
بله خانوم،شما الان رسما و عرفا و شرعا به من محرمی.
با کیف سرتکون داد:
باوشه،بزن بریم...
دستشو گرفتم ،مثل همیشه دستاش سرد بود.دستش تو دستم دنده عوض کردم و راه افتادم.نگام کرد و لبخند شیرینی به صورتم
پاشید .
با تعجب به ژورنال نگاه کرد. درمونده گفت:
ژستِ پاستوریزه ترندارین؟
دختر عکاسه خندید و با عشوه ی خرکی گفت :
عزیزم من پاستوریزه هاشو برات آوردم...سرشو برد نزدیکِ گوشـِ آرام :
بزار به عهده ی دوست پسرت فکر کنم سلیقش بهتر باشه.
دوست پسرم نیست ،شوهرمه
وقتی حرصش درمیاد بیشتر از هر وقت دیگه خواستنی می شه برام.
دختره پشت چشم نازک کرد و گفت:
حالا هرچی ،من میرم اماده شین و ژستاتونم انتخاب کنید،فقط سریع تر اخر وقته.
با رفتن دختره ،تیز برگشت سمتم و اون چشمای خوشگلشو با عصبانیت دوخت بهم:
چیه تو چرا نیشت بازه؟
با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم:
چیه خو؟من که حرفی نزدم؟
اگه بهش رو ند ی پررو نمیشه دختره می خواست قورتت بده.با اون دماغ عملیش.
بعله چشم اصلا اخم میکنم ولی بد میشه ها تو عکسا اخمالو می فتم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_422
نخیر نگفتم تو عکس اخم کن فقط هی نخ نده...
من ؟؟؟؟من کِی نخ دادممم؟
عهههه،با من بحث نکن بیا زود برو بیرون میخوام لباس بپوشم .
... آرام:
از بدو ورود به آتلیه این دختره داره دور و بر سوران میپلکه،میبینه محلش نمیده ها ول کن نیست مُردم ازبس حرص خوردم،به
شدت حسادتم میشه روز بروز که میگذره حسودتر میشم .آرامی که نمیدونست حسادت یعنی چی حالا می خواد سر به تن این
دخترا نباشه،سورانم که میبینه حرص میخورم بیشتر خوشش میاد.
نمیدونم این خجالت کی میخواد دست از سر من برداره .یاد حرف بابا افتادم که سر قضیه کوروش وقتی ازم پرسید چرا تابحال
دربرابر این همه حرف سکوت کردم و باعث شدم همه فکر کنن من راضیم و حتی علاقه هم بهش دارم ،در جوابش گفتم
"خجالت میکشیدم"
بابا کلی کفری شد و گفت من نمیفهمم نه من آدم خجالتی هستم نه مادرت ،از بچگی هم کاری نکردیم که اینجوری بار بیای
دلیل اینهمه خجالتای بیموردت چیه؟
واقعا هم همینطوری بود بنظرم من اصلا نمیتونم مثل بقیه دخترا لوند باشم،بیچاره سوران دلم براش میسوزه ، یه زن گیرش اومده
که باید از صفر یادش بده تازه اگر تو این زمینه آموزش پذیر باشم خیلیه..
با دستی که رو ی بازوم قرار گرفت از فکر اومدم بیرون...
سوران بود.
چی ؟سوران بود؟وای خاک بر سرم کِی اومد تو؟حس میکردم صورتم از خجالت سرخ
با دستام خودمو باد زدم :
وای چرا اینجا انقد گرمه؟سوران
اینجا کولر نداره؟
ازهمه جا بیخبر مثل ادمای عقب مونده گفتم: یعنی چی؟
بی توجه به سوالم
منو چرخوند به سمت خودش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد:
دیدی گفتم لباس هم سایزته هم قشنگه؟
سرمو بالا گرفتم تا خوب ببینمش یادم باشه راز عطرشو بپرسم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_423
دختر عکاسه درست جلوی در ورود ی ایستاده بود و خودشو با وسایلش مشغول کرده بود..
تازه وقت کردم یه نگاه به تیپ سوران بندازم ،هردو
تیپ اسپرت با کفشای ست و لباسای همرنگ....
سوران:
تمام ژستارو خودم انتخاب کردم،
دوسه باری لباس عوض کردیم و در حالتای
مختلف عکس گرفتیم ،فکر کنم عکسای خیلی قشنگ ی بشن.
شام رو هم باهم بیرون خوردیم،بارون شدیدی گرفته بود،آرام عاشق بارونه هرکاریش کردم گوش نداد من بیچاره رو هم مجبور
کرد پا به پاش زیر بارون راه برم.من مثل گربه ای که از آب بدش میاد تو خودم جمع شده بودم و اون با کیف چشماشو بسته بود
و دستاشو باز کرده بود،خیسه خیس بودیم، دیگه نمیشد جایی رفت از طرفی هم ساعت ده شب بود بهتر بود آرام رو زودتر
برسونم خونه ،فردا باید برمیگشتیم شیراز و بهتر بود بیشتر پیش خوانوادش باشه.
هر چند برای من دیگه حتی ده دقیقه دوری هم
رنج آور بود.
سرکوچه نگه داشتم :
خب خانوم خوشگلم خیلی خیلی شب خوبی بود ،دیگه برو پیش مامان و بابات تا فردا که ساعت پنج بعد ازظهر پرواز داریم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_424
لپشو کشیدم :
باشه نفسم ،قبول...
وااااای ،سوران عجب بارونی باریدا حیف که داره قطع میشه!میگن وقتی زیر بارون دعا کنی حتما براورده میشه ،منم کلی دعا
کردم ....
آرام زودتر برو ،
باشه عشقم بای بای
از ماشین پیاده شد ،به منزله بدرقه کردنش پیاده شدم ،دستشو به علامت خداحافظی بالا اورد و با صدای گرم و دلنشین و صورت
شیرین همیشگیش برام دست تکون داد ،تو همون حین آروم آروم نگاهش به پشت سرم کشیده شد ،رنگ چهرش به وضوح پرید
و لبخند روی لبش ماسید .
با شنیدن صدای آشنا به عقب برگشتم:
به به سوران جان ،پارسال دوست امسال آشنا...
هِ
گرم تو آغوش کشیدمش،مشتاق دیدار داداش،اینجا چی کار میکنی؟
با دست به آرام اشاره کرد :
اومدم خونه ی داییم دنبال مادرم.
با تعجب به آرام نگاه کردم که سرجاش خشک شده بود.
آب دهنشو به سختی قورت داد و با صدایی که به وضوح می لرزید گفت:
س ...سوران... ایشون پسر عمم کوروشه.....
پسر عمم کوروش؟؟؟؟؟
چی دارم میشنوم ؟ یعنی رئیس بنده تو شرکت،
" کوروش شایان" همون کوروش پسر عمه ی آرامه؟
پسر عمه ای که باباش گفت اسمشون روهم بوده و بدجور خاطر خواه
آرامه؟
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_425
یعنی تا این حد آرام ازش میترسه که با دیدنش زبونش اومده و رنگش پریده؟
مات و مبهوت خیره به ارامی مونده بودم که میلرزید،این لرز از سرما بود یا ترس؟
کوروش لبخند پیروزمندانه ای گوشه ی لبش بود مثل کسی که مچ گرفته باشه رفتار میکرد.
دختر دایی عزیز،نمیخوای ایشونو بهم معرفی کنی؟چه نسبتی باهم دارید؟
اعصابم داشت خورد میشد،چرا آرام انقدر ازش میترسه ؟واضح به تته پته افتاده بود.
انگار خشمم رو از چشمام خوند که با نگاهش التماسم میکرد که چیزی از رابطمون نگم.
حفظ ظاهر کردم:
خب کوروش جان راستش من خیلی وقته پدر آرام جان ، یعنی آقا ی محجوب رو میشناسم الانم داشتم میرفتم خونه که ایشون رو
زیر بارون دیدم حسابی خیس شده بود ،این شد که آوردم رسوندمش خونه .
پوزخند معنا داری زد،
کم کم پوزخندش به قهقهه تبدیل شد و همونطور که میخندید گفت:
عجب داستان جالبی ؟؟!!!
انگشت اشارشو آورد بالا و با ریتم تکون داد و تکرار کرد:
داشتی رد میشدی؟آرامو دیدی؟آوردیش رسوندیش؟؟موقع خداحافظی اما چه با عشق داشتین خداحافظی میکردینا؟
تمام حرکاتش با تشنج خاصی همراه بود،واقعا این همون شایانیه که تو شرکت انقدر با پرستیژ میدیدمش؟چشماش از عصبانیت
به سرخی میزد.
حیف که بابای آرام تاکید کرده بود نمیخواد کسی از این محرمیت چیزی بدونه وگرنه سکوت پیشه نمیکردم.
ازین که نمیتونستم حرف بزنم ،داشتم داغون میشدم دستام از عصبانیت مشت شد.بیشتر شبیهه یه دوئل بین منو کوروش بود.
انگار آرام متوجه اوضاع شد. که خودشو انداخت جلو وگفت:
سوران جان،ممنون ازین که رسوندی منو،ما دیگه میریم خداحافظ.
دسپاچه بود،خداحافظی کرد و رفت سمت خونشون ،
به رفتنش نگاه کردم ،هنوزم تو شک بودم،دست کوروش روی شونم قرار گرفت ،بی تفاوت تو چشماش نگاه کردم ،حس می کردم
ازش متنفرم .فشار آرومی روی شونم وارد کرد و گفت :
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_426
ببخشید که تعارفت نمیکنم بیای تو....
آرام:
کلیدو که میخواستم بندازم رو در دستام می لرزید ،چرا اینجوری شدم من؟هرچی عجله میکردم که زودتر از کوروش برم توخونه
انگار برعکس میشد
اَه ،لعنتی باز شووووو د یگههههه
درحیاط رو باز کردم و باعجله طول حیاط رو طی کردم انگار درخت ها هم بهم دهن کجی میکردندـ
قبل ازین که به در ورودی خونه برسم صدام کرد:
آرام صبـــر کن!
سرجام ایستادم ،چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم:
آرام ،چرا ازش میترسی؟قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته ،آرام تو وظیفه نداری به تمام سوالاش جواب بدی پس آروم
باش...
اما
حقیقت این بود که ته دلم واقعا از کوروش میترسیدم چون وقتی عصبی میشه هیچی نمیفهمه.
با آرومی روی پاشنه ی پام چرخیدم به سمتش.
سعیم بر این بود که آروم برخورد کنم.
دست به سینه تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود.
بله کوروش ،با من کاری داشتی؟
با یه اخم وحشتناکی نگام می کرد که آدمو میترسوند .
سورانو از کِی میشناسی؟
خب ....یه چند وقتی میشه.چطور؟
چجوری آشنا شدین؟
نمایشی خند یدم،کوروش بازجوییه؟خودت که شنید ی گفت بابامو میشناخته و....
کم چرت و پرت تحویل من بدین
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_427
باقدمای بلند اومد سمتم:
بیـــا ایـنجا ببــــینم...
دستمو کشید و برد سمت درختای وسط حیاط.
دستمو با شتاب از دستش کشیدم بیرون :
ولمممم کن روانی،تو باز دیوونه بازیات گل کرد؟
تو شیراز خیلی بهت خوش میگذره نه؟لابد اینکه اون شیرازه و توام اونجا دانشجو شدی هم اتفاقه؟؟؟
سِرتِق تر از همیشه ،تو چشمای مشکی وحشیش نگاه کردم:
چرا تو فکر میکنی من واسه تمام کارام باید به تو جواب پس بدم؟
چرا حالا که بعد از دوماه میبینمت ،عوض خوشامدگوییت وحشی میشی؟
عصبی خندید :
چرا؟؟واقعا نمیفهمی؟
هِی دختر دایی خوب گوشاتو باز کن،برا ی بار اخر بهت میگم تو تمام کارات به من مربوطه حتی هر غلطی که تو شیراز کردی رو
میدونم....
قلبم با گفتن این حرف فرو ریخت ،یعنی کوروش میدونه من با سوران بودم؟
اه لعنتی چرا انقدر زود گریَم میگیره ؟
تمام سعیم رو کردم تا بغضم رو قورت بدم،آره من باید قو ی باشم.
راهمو کشیدم که برم خونه ،بهتر بود جوابی بهش ندم.
هه،داری ازم فرار میکنی؟ولی بدون من تا ابد دنبالتم .فکر کردی خرم نمیفهمم داری جواب سربالایی به خواستگاریم می دی؟
ازمــ متنفــــری؟
اصلا مهم نیست همین که من میخوام کافیه،تو هنوز عقلت نمیرسه چی به صلاحته.
بزودی همه چیزو تموم میکنم تا حالام هر چی صبر کردم فقط واسه خاطر بابات بوده.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_428
لعنــــــت به تو کوروش،من شوهر دارم ،بفهـــــم من دوستت ندارم.
ایکاش میتونستم فریاد بزنم و اینارو بهش بگم ،اما بازم مثل همیشه محکوم به سکوتم.
بابا اینا اگه این وحشی بازیات رو ببینن ،جنازمم رو دوشت نمیندازن .خیلی خودخواهی فکر کردی چون پولداری هرچی بخوای
باید دراختیارت باشه؟ولی متاسفم برات من فقط خودم برا ی زندگیم تصمیم میگیرم،تو هم بهتره به این سناریو پایان بدی چون
دیر یا زود چهره واقعیت واسه همه رو میشه.
مچ دستمو وحشیانه تو مشتش گرفت و فشار داد ،حس کردم مچ دستم داره خورد می
شه.اما این درد رو تحمل کردم تا جلوش
ضعیف نباشم.
اشکم سرازیر شد ولی خم به ابرو نیاوردم:
اینا همش ادعاته تو اگه دوستم داشتی حاضر نبودی یه مو از سرم کم بشه نه اینکه مثل وحشیا بیفتی بجونم بدبخت تر ازین
حرفایی کوروش اصلا نمی فهممت...
فشار دستشو بیشتر کرد:
تو لایق دوست داشتنم نیستی ،یه اشاره کنم بهترینا جون میدن واسم با آدم زبون نفهم باید همینجور ی رفتار کرد،من مسخره ی
تو نبودم که چند سال رو یه انگشتت بچرخونیم بعدشم بگی برو بسلامت.
صدام بالا گرفت :
من کِـــــی به تو گفته بودم دوستت دارم ؟هااااا؟؟؟؟
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد،بدون توجه به سوالم گفت:
تمام غلطایی که تا الان تو شیراز کردی رو نادید میگیرم ،ولی همینجا بهت هشدار میدم دفعه ی بعد تکرار بشه روزگارتو مثل
موهات سیاه میکنم مفهومه؟
از سر خشم دندونام بهم می خورد ،از لای دندونام با نهایت خشم غریدم:
دستمو شکوندی لعنتی ولم کن.
فشار دستشو کم کرد و با یه هول کوچیک رها کرد.
لحظه ی اخر کوتاه نگاهش کردم هر چی نفرت بود ریختم تو چشمام و زل زدم بهش و گفتم:
بهت قول میدم هیچوقت نه قلبم و نه روحم و نه جسمم رو نخواهی داشت.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_429
با عصبانیت خاصی نگام کرد و پوزخند معناداری زد و جلوتر ازمن رفت داخل ،یکم همونجا موندم ،ترس تو دلم رخنه کرد.
کوروش اگه بفهمه من و سوران الان بهم محرمیم
هیچکدوممون رو زنده نمی زاره هر چی بیشتر پیش میره بیشتر به دیوونگیش و شیطان صفتیش پی میبرم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل ،به محض ورودم چشمم به جمال عمه روشن شد.از همون اول با حرفاش شروع کرد
خط خطی کردن اعصاب نداشته ی من .
زیر چشمی یه نگاه به مامان کردم سرش پایین بود و خودشو با آراد سرگرم کرده بود.
اثری از کوروش و بابا هم نبود.
ایوای عمه چرا لباسات خیسه؟برو دخترم سرما می خوری برو لباساتو عوض کن.
گاهی دلم واسه عمه میسوخت همیشه خالصانه مارو دوست داشت،ما بغیر از همین عمه فامیل درجه یک نداشتیم.
یه خاله دارم که ده ساله ایران نیست،یه مادر بزرگو پدر بزرگ پیر که کرج زندگی میکنن و همین یه عمه.
تو دلم به خودم لعنت فرستادم ،هر چی میکشم ازهمین دلسوزی های بیموردمه ،عمه درسته که دوسمون داره ولی انتظار داره
هر چی گفت بابا بگه چشم.دقیقا کوروشم همینجوریه یه دیکتاتور منش بزرگ.میگه دوستم داره ولی من میشناسمش عشقی
درکار نیست کوروش اگه دوسم داشت که نمیزد هی ناقصم نمی کرد.
فقط چون از اول هی بهم فکر کرده لانم منو.
جزء....
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_430
دارایی هاش میدونه.
به مچ دستم نگاه کردم خدا نکشتت روانی ببین دستمو چیکار کرده ،خون مردگی زیرش به کبودی میزد.
شدیدا دلم شور میزد ،نکنه واسه کنار زدن سوران بخواد بلاییی سرش بیاره،ازین آدم که من دیدم هیچ چیز بعید نیست.
حتی میترسیدم به سوران چیزی بگم ،وقتی تلفنی جویا ی انفاقات بعد از رفتنش شد ،همه چیز رو طبیعی جلوه دادم وگفتم بعد
ازین که اومدم خونه تا الان ندیددمش و تمام وقتم رو تو اتاقم گذروندم.
سر میز شام بودیم،چشمم افتاد به دستم که برا ی دیده نشدنش استینم رو تا رو ی انگشتام کشیده بودم.غذا تو گلوم گیر کرد.
عمه زیر زیرکی نگام می کرد فکر کنم متوجه حالم شد که به حرفم گرفت:
آرام ،عمه؟قبل از شام حرفت بود ،داشتم به مامان میگفتم ،جد یدا آرام با ما نمیجوشه هر وقت میایم تو میر ی تو اتاقت؟!
نه عمه جان فردا دارم برمیگردم شیراز ،داشتم چمدونمو میبستم.
نیم نگاهی به کوروش انداختم ،داشت بهم نگاه میکرد تا دید نگاهش میکنم ،پوزخند ی زد وبه قصد خود شیرینی گفت:
آرام جان اگه مشکلی نداشته باشی من میتونم برسونمت فرودگاه!!!
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_431
نگاهم به سمت بابا کشیده شد،متوجه درموندگیم شد که گفت :
نه کوروش جان ،خودم میبرمش .
یه جور ی متین و سر بزیر رفتار میکرد که حتی گاهی به خودم شک میکنم که درموردش درست فکر کرده باشم.
از رو ی نگاه ها و رفتارای بابا حس میکردم داره بهم می فهمونه اشتباه بزرگی کردم که آدمی مثل کوروش رو کنار گذاشتم
،یجورایی مثل اینکه عقیده داشت به بختم پشت پا زدم .
نمیدونم شایدم واقعا اینجور نبود و همه ی اینا زاده ی ذهن مریضم بود ولی این چیزی بود که من حسش میکردم.
هر چند من بیرون شام خورده بودم ،ولی فقط چون بقیه بخاطر من شام نخورده بودن و منتظر مونده بودن من بیام .به نشانه ی
ادب سر میز حاضر شدم.وگرنه اصلا میلی نه به غذا داشتم نه دیدن چهره ی مبارک بعضی ها
بالافاصله بعد از خوردن شام عمه و کوروش رفتن ،عمو ناصرم که طبق معمول نبود.
چند دقیقه بیشتر از رفتنشون نگذشته بودکه ،صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد،از طرف کوروش بود:
(امیدوارم حرفام رو جدی گرفته باشی،اینجوری به نفعته.فردا که رفتی با دایی درموردت صحبت میکنم،خودتو اماده کن )
ایخدا ،من ازدست این چیکار کنم؟؟چرا هیچی حالیش نیست؟!
برای فرار از فکر وخیال ترجیح دادم بخوابم .
به آرومی لای چشمام رو بازکردم،نورخورشید فضای اتاق رو روشن کرده بود.گلوم به شدت می سوخت،فکر کنم بارون دیشب کار
خودش رو کرده .حسابی از درس عقب افتادم کارم زاره.
با بیحالی بلند شدم و
یه قرص خوردم،کارم ساختست این چند روز که هیچ درسی نخوندم همه امیدم به این بود که شیراز جبران
میکنم ـ
دوباره دراز کشیدم،ولی هجوم افکار منفی خواب رو از چشمام گرفته اون از دیشب که کلی با خودم کشتی گرفتم تا بتونم بخوابم.
خدایا خودت میدون ی تابحال نه آزارم به کسی رسیده نه واسه کسی بد خواستم،خدا جون دلم آشوبه،استرس مثل سرطان تو
وجودم ریشه کرده دلم گواهی بد میده ،توکل میکنم به خودت .
من تحمل سختی ندارم.هوامونو داشته باش.
پرواز ساعت پنج بود،کلی دلیل و منطق الکی آوردم تا سوران راضی بشه خودش بره فرودگاه و منم بابا خودش برسونه میترسیدم
کوروش مارو باهم ببینه.
حتی تو خود فرودگاهم یک سر حواسم به اطراف بود.متوجه نگاه های گاه به گاه سوران میشدم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_432
آرام،چیزی شده؟چرا انقدر مضطربی؟حس میکنم یه چیز ی اذیتت میکنه؟
نه عزیزم چیزی نیست،فقط یه کوچولو انگاری سرما خوردم.
بیا ،وقتی میگم نرو زیر بارون هی لج کن ،هی بگو نه هیچیم نمیشه...
حتی حس و حال حرف زدن نداشتم ،سرم به شدت احساس سنگینی می کرد.
دیری نگذشت که به سمت شیراز پرواز کردیم،یه نگاه به رنگ و رو ی پریده سوران انداختم.طفلکی فقط به خاطر من به ترسش از
ارتفاع غلبه میکرد وگرنه عمرا اگه خودش تنها باشه با هواپیما جایی نمیره.
مستقیم اومدیم خونه،اثر قرصم رفته رفته داشت از بین می رفت و هر لحظه تنم داغ تر از قبل میشد .یه نگاه به خودم انداختم
مثل همیشه موقعی که حالم خوب نیست دور چشمام یه هاله ی قرمز رنگ نمایان شده بود....
چشمام رو بستم و با نوک انگشتام ماساژ کوچیکی دادم.
دستی از پشت دور کمرم حلقه شد.
سرچرخوندم و نگاش کردم ،لبخند رو ی لباش کمرنگ شد و مشکوک نگام کرد ،دستشو رو ی پیشونیم گذاشت:
تب کردی؟!چرا هیچی نمیگی پس؟حالا خوبت شد ،بازم دلت بارون باز ی می خواد؟از م جدا شد و رفت سمت چوب لباسی
،همینطوری که پیرهنشو می پوشید با دسپاچگی گفت:
اخر سر من از دست تو دق میکنم .من نگاش میکردم و اون زیر لبی غر غر می کرد:
تو تب داره میسوزه روزه ی سکوت گرفته .
سوران کجا تند تند آماده می شی؟من دکتر نمیام ها!!
تو بیخود می کنی نمیای دکتر،نکنه از آمپول میترسی خانوم دکتر آینده؟
وااای سوران تووخدا حوصله بحث ندارم،رو مبل دراز کشیدم و ادامه دادم:
من دارویی که دکتر میخواد بده خودم میدونم چیه ،درضمن تب کردنای من همین امشبه از فردا خودم خوب میشم .
متعجب نگام کرد:
آرام داری هذیون میگی نه؟بزار ترم اولتو پاس کن بعد واسه من دکتر باز ی دربیار خود درمانی کن
❤️
@cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_433
پاشو الانم بحث نکن زود آماده شو بریم.
دست دراز کردم و ملافرو برداشتم و کامل کشیدم روم:
من دکـــتر نمیاااااام....
ملافرو از صورتم کنار کشید ،آرام میشه توضیح بدی که چرا لجبازی میکنی؟
با چشمای قرمز و اشک آلود از مریضی نگاش کردم خودمو لوس کردم و گفتم :
چون می خوام پرستارم تو باشی....
روی دستم که تو دستش بود رو بوسید :
حیف که مریضی وگرنه پرستاری بهت نشون میدادم که کیف کنی!
من برم یه سوپ بگیرم پس ،برای شام.سر تکون دادم،اماده شدو رفت.
زور زورکی چند قاشق سوپ چپوند تو حلقم ،ازاثر داروهایی که خورده بودم شدیدا خوابم گرفته بود.
سوران برو به کارات برس بخدا من خوبم ،الانم خوابم گرفته من می خوابم توام برو دنبال کارات.
مطمعنی؟
آره عشقم اونقدرام حالم بد نیست.
لپتابشو برداشت :
باشه پس من میام تو اتاق تو بخواب منم هنونجا کارامو انجام میدم.
باشه همین کارو میکنیم...
ومن خیلی زود خوابم برد.
نیمه های شب بود،چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود و هیچ چیز دیده نمیشد،معلومه هنوز صبح نشده.
سوزش گلوم کمتر شده بود ولی بشدت احساس تشنگی می کردم...
(با صدای دو رگه از خواب):
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_434
واستا من آب میارم .
چند دقیقه بعد با یه لیوان آب برگشت .باولع آبو تا تهش خوردم
آخی ،الهی بگردم،انقدر گیج خواب بود که لیوان آبو که دستمـ داد غش کرد .
کنارش دراز کشیدم،سه چهار وجبی بینمون فاصله بود،یه غلت کوتاه زدم و فاصله ی بینموون رو پر کردم.
صبح که بیدار شدیم،اصرار داشت امروز کلاس نرم و استراحت کنم ،ولی از طرفی هم حالم اونقدرا بد نبود ،هم اینکه کلی از درس
عقب بودم اوضاع درس یم بدجوری افتضاح شده بود کلی از بقیه عقب افتادم.
سر صبحونه متوجه دستش شدم که یکسر باهاش درگیر بود ، یا از کتف میچرخوند دستشو و یا ماساژش میداد.
چی شده دستت سورانی؟
لبخند مهربون ی زد و گفت:
هیچی عشقم،دیشب همش به یک طرف خوابیدم نتونستم جابجا بشم دستم خشک شده درد میکنه.
عه واسه چی ،تخت به این بزرگی خب جابجا میشدی!!!
چیه چیز ی میخوای؟؟
مثل آدمای کور با کف دستم دنبال چراغ خواب میگشتم
سوران اینجایی؟چرا اینجارو مثل قبرستون درست کردی؟
آها،پیداش کردم.
کلید چراغ خواب رو زدم و اولین چیزی که دیدم دو تا چشم درشت باتیله ی عسلی خوشگل بود که با زور باز نگه داشته شده
بود.
چی میخوای؟بهتری ؟
آره میخوام آب بخورم.
سرجاش نشست
دست دراز کرد و روی پیشونیم گذاشت ،نه بهتری خداروشکر
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_435
نه عشقم
،تا صبح سرت رو بازوی من بود واسه همین تکون نخوردم. انقدر ناز خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم ....
پرستار
خوبی بودم نه؟
ازجام بلند شدم و رفتم پشت صندلی ،دستامو دور گردنش حلقه کردم ،الهی من قوربون مرد خوبم برم که هم پرستار خوبیه هم
شوهر خوبیه هم عاشق خوبیه و یه ماچ ضمیمه حرفم کردم و گونش رو ب*و*س یدم.
شیطون شد و گفت:
تازه ،کجاشو دید ی خانوم؟این مردِ خوب از خیلی جهاتِ دیگه هم خوبه ،حالا بزار یکم بهتر شی تمام جهاتو بهت نشون میدم.
زود ی دستامو از دور گردنش باز کردم و صاف وایستادم سرجام:
خدا نکنه دو دقه قوربون صدقت برن سوران اصلا جنبه نداری....
سرمست خند ید و از جاش بلند شد.
امروز تا کی کلاس داری؟
ساعت2چطور؟
هیچی ،خواستم بگم احتمالا من تا دیر وقت سرکارم چند روز مرخصی بودم تمام کارام عقب افتاده ،ساعت 9الی10میام اومدی
درارو قفل کن.
سری به نشونه تایید تکون دادم و اخرین قلوپ از چاییم رو خوردم.
کیفشو برداشت خداحافظی کرد و رفت.
منم کلاسام از ساعت ده تا دو بود.
یکم سرم درد میکرد و چشمام میسوخت ،قرصامو خوردم و لباسامو اتو کردم،درسم که هیچی نخوندم خدا بخیر کنه این ترمُ.
وااااای مُردم از گرماااا،این فصل سال و اینقدر گرم؟؟
عجب روز خسته کننده ای بود،کلاسای فشرده و درسای سخت.
وان رو پراز اب کردم و دراز کشیدم.
اخیش جیگرم حال اومد،
یه دوش آب سرد گرفتم که سرحالم کرد ناهارم که از همون سوپای دیشب گرم کردم و خوردم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_436
و از جایی که وقتم آزاد بود بهترین فرصت بود تا درسای عقب افتادمو جبران کنم اینشد که نشستم پای درس.
پنج ساعت بکوب درس خوندم،این از عادتای خوبم بود که وقتی تو درس غرق بشم اگه زلزله هم میومد متوجه نمیشدم و شد یدا
تمرکزم رو ی درسم بود.
یه نگاه به ساعت انداختم ،برا ی امروز دیگه بسه ساعت هشت شب بود.سکوت عجیبی برقرار بود تو کل خونه فقط صدای تیک
تاک ساعت پیچیده بود،سورانم که معلومه امروز حسابی سرش شلوغ بوده که بهم زنگ نزد.
دلم تنوع میخواست ،بهتر دونستم شامو خودم درست کنم تا هم سورانو خوشحال کنم هم خودم سرگرم باشم.
دفتر کتابام رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه بعد از کلی تحقیق و بررسی تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم زنگ زدم مامان و
کامل دستور
پخت رو ازش گرفتم،ماکارون ی های مامان بی نظیر بود.
دست بکار شدم و با کلی بسم الله،بسم الله و صلوات و نذر و نیاز ماکارونی رو درست کردم.
یه نگاه سرتا سری به آشپز خونه انداختم ،بادم خالی شد.
یه ماکارونی درست کردم کل آشپزخونه رو ترکوندم حالا کی میخواد اینارو جمع
کنه؟؟؟
کوزت افتادم به جون آشپزخونه.
همینطوری که کار میکردم با خودم فکر می کردم که چه قدر من این خونرو دوست دارم .با این که تنهام و اینجا هم بزرگه ولی
اصلا نمیترسم و حس بد ی هم ندارم.
از کار که فارغ شدم ،تو آینه یه نگاه به خودم انداختم .نچ نچ نچ خانوم خونه چرا اصلا به خودش نمیرسه؟حالا انقدر شل*خ*ته
باش تا اون نگار دهن گشاد مخ سورانتو بزنه!
تو آینه واسه خودم دهن کج ی کردم و نشستم پای آینه .اوممممم،موهامو صاف کنم ؟آرهههه ،عاشق موهامم وقتی صاف میکنم
محشر میشه.
باحوصله تمام موهامو صاف کردم،دستمو بردم زیر ابشار موهام و تکون دادم:
وااااو خدایی محشره...
لباسام که خوبه ،یه آستین حلقه ای دکمه دار با شلوارک ستش.یکمم آرایش کنم بدک نیست یکم قیافم از مریضی در بیاد.
تا دست بردم سمت کیف لوازم آرایشم ،زنگ در به صدا درومد.سریع به ساعت نگاه کردم 45:9اوه اوه چقدر سرم گرم بود اصن حالیم نشد.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_437
از ایفون نگاه کردم خودش بود.میدونستم سوران موهامو اینجوری خیلی دوست داره خوشحال و شاد رفتم استقبالش ،آخجوووون
الان بیاد کلی از موهام تعریف میکنه ....
پریدم جلوش:
ســــــــلام ،کیفشو از دستش گرفتم :
آقامون خسته نباشی...
محکم به خودش فشارم داد:
آخیش اصلا انرژی گرفتم دیدمت .
حس بویاییش بکار اُفتاد:
ببینم نگو که خودت غذا درست کردی که باورم نمیشه!
اِی جون به جونتون قربون کنن همتون شکمویید،دوساعته موهامو صاف کردم خوشگل کردم از راه اومده دماغت به کار افتاد و
چشات کلا از کار افتاد....
الهی من قربون خانوم خوشگلم برم که همین یدونست،اونم واسه نمونست که بنده شکارش کردم
روی مبل ولو شد ؛با کیف نگام کرد یه چشمک زد و گفت :
هدفت چیه ؟بد بخودت رسیدی میترسم درد سر ساز شی دختر جون...نمیترسی بخورمت؟
لبامو کج کردم :
وای وای ترسیدم ،اول بزار غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعدا بیا تو منو بخور...
بلند شد ایستاد ،عه اینطور یاست؟
،من میرم یدوش بگیرم توام بیزحمت شامو حاضر کن خیل ی گشنمه.
هوووووف،دیوونه ی روان پریش ،خوشش میاد آدمو اذیت می کنه....
میزو چیدم و از دور براندازش کردم:
به به قیافش که قشنگ شده بوشم خوبه فقط باید ببینیم مزش چطور ی شده که اونم سوران بیاد نظر میده.هر چند انقدر سر غذا
دیوونه باز ی درمیاره اخر نمی فهمم چی خوردم و نظرش چی بود.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_438
حوله به سر از حموم اومد
بیرون،یه رکابی و شلوارک پوشیده بود ،خوشم میاد با این که پسر بود ولی اونم تو نوع پوشش رعایت
میکرد،مثال الان که شرعا محرم
شدیم اینجوری رکابی و شلوارک پوشیده .
. ایووووال،ببین خانوم چه کرده!به به نشست سر میز و گفت ولی حیف که تو اشتها نداری سیری ،همشو باید تنها بخورم.
من سیرم؟من که چیز ی نخوردم؟!!!
شیطون نگام کرد و گفت:
دو ساعته داری منو میخوری یعنی هنوز سیر نشدی؟؟؟
نخیر کی گفته من بتو نگاه کردم؟
بدون توجه به حرف من
یه قاشق پر کرد و گذاشت دهنش چشماشو بست و با کیف گفت:
اومممممم،چه کردی ؟؟عالیهههه!!!!
دستت طلا خانومی...
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_439
از اخر هی خورد و هی تعریف کرد .نمرد یم این سوران ی بار جدی بود .
هرچند بنظر خودم هنوزم به غذاهای مامان نمیرسید یا
حتی فکر میکنم قورمه سبزیم خیلی بهتر شده بود.
شامو که خوردیم به اصرار خودش ظرفارو باهم شستیم و میزو جمع کردیم
سوران نشست پای فوتبال منم یکم کنارش نشستم اما ازونجایی که هی چی از فوتبال سر در نمیاوردم حوصلم خیلی زود سر رفت.
یه نگاه بهش انداختم چشماش بسته بود،ا ی بابا اینم که خوابید .
بلند شدم رفتم تو اتاق و جلو ی اینه نشستم .ازسر بیکاری یکم سرمه کشیدم و یه رژ پر رنگ جیگر ی زدم.
مثل دیوونه ها واسه خودم ناز میومدم و حرف میزدم.
با رژ جیگری شدم عجب جیگری....خخخخ...
تو حال خودم بودم که به عقب کشیده شدم...
دستای بزرگ مردونه ی سوران بود که دور کمرم حلقه شد و به عقب کشیدتم
جیغی از سر ترس کشیدم.
نترس عشقم منم .
تو که خواب بودی؟
دودقیقه چشمامو گذاشتم روهم نخوابیدم که ،کجا بلند شدی در رفتی؟
یه سوپرایز برات دارم خانومی !!!
با کیف دستامو کوبیدم بهم ،اخجون من عاشق سوپرایزم .
خب پس چشماتو ببند و پشتتو بکن بهم.
قلبم ریخت!نکنه بخواد کارای خاک برسر ی بکنه؟!
افتادم به تته پته...
خ....خب...ه..ه...همینجوری بده دیگه!!
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_440
فک کنم کنم متوجه فکرای منحرف من شد که شروع کرد خندیدن.همینطوری که می خندید ،شونه هام رو گرفت و مجابم کرد
برگردم.
(با خنده):
برگرد بابا نترس...
چشمامو محکم بستم ،
یک ،دو،سه...حالا برگرد و چشماتو باز کن
با ترس و لرز چشم باز کردم.
وااااای این مال منه؟؟؟
آره عشقم مال توعه،بمناسبت سالگرد اولین دیدارمون ،ببخشید دیر شد سفارش دادم یکم دیر حاضر شد.
یه گردنبند ماه و ستاره ی خیلی قشنگ بود،ماه آینه ای و صیقلی و ستاره یپر نگین و براق....
نشست روی صندلی جلو ی دراور و منو نشوند رو ی پاش و شروع کرد توضیح دادن
این ماه منم ،این تک ستاره ی تو دلشم تویی ،تا ابد این ستاره فقط برای این ماه میدرخشه و همینجور ی که الان ماه ستاررو تو
آغوشش گرفته تا آخر میگیره
.
گونشو محکم بوسیدم:
واااای ،سوران تو خیلیییی خوبیییییی،عاشقتممممم
بزار برات ببندمش.
بلند شد و پشت سرم ایستاد و گردنبند و برام بست خیلی قشنگ بود و تضاد قشنگی رو رو ی پوست سفیدم ایجاد کرده بود.
لبخند دلنشینی زد.
یک هفته بعد:
من دکتر بشو نیستم ،اصلا دل این کارارو ندارم.از وقتی جنازه هارو تو اورژانس بیمارستان دیدم حالم گرفتست ،دلم آشوبه.
استادا میگن همه اولش اینجورین بعد دیگه عادی میشه،یعنی واقعا مردن یه آدم قرار واسم عادی بشه؟
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_441
تو فکر بودم ،پیاده به سمت خونه قدم میزدم ،بعدازظهر یه روز پاییزی ،هوا عالی بود.
صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد.
(پیام ناشناس):
متاسفم خودت خواستی به اینجا برسه اخرین اخطارمم جدی نگرفتی.
دلم هُری ریخت پایین ،پیام ناشناس ؟؟؟این کیه که سه روز مدام تهدیدم میکنه ؟بیشک از طرف کوروشه !!!
بدون معطلی با شماره تماس گرفتم ،یه بوق زد وبالاصله بوق آزاد...دوباره و سه باره تماس گرفتم اما کسی جواب نداد...
خدایا منظورش چیه؟یعنی کوروش دیده من تو خونه ی سورانم؟چرا منو بحال خودم نمیزاره؟
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ،با صدای بوق ممتد ماشین وسط خیابون به خودم اومدم.با شتاب خودمو عقب کشیدم ،راننده هر
چی فحش بود نثارم کرد.
به زحمت خودمو به صندلی پارک رسوندم و نشستم از استرس زیاد معده درد گرفتم ،عرق سردی روی پیشونیم نشست،هر وقت
به یاد و کوروش و غلطایی که ممکنه ازش سر بزنه میفتم تا مرز سکته پیش میرم.
نکنه بلایی سر سوران بیاره ازون دیوونه هیچی بعید نیست ،اخه چرا من دوروز نباید خوش باشم؟
بالافاصله با سوران تماس گرفتم باید مطمعن بشم حالش خوبه.دستم رو صفحه گوشی میلرزید .
صداشو که شنیدم یکم آروم شدم،انگار از سمت اون هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت،عادی مثل همیشه صحبت کرد.
چیزی بهش نگفتم نباید بیخود نگران بشه،ازطرفی میترسیدم بگم، سوران کلش باد داره اگه بفهمه بین
و منو کوروش چی گذشته شر به پا می کنه.نه نباید بفهمه ،به هیچ عنوان نمیزارم بفهمه ،کوروشم تا حالا هیچ غلط ی نکرده ازین
ببعدشم نمیکنه ،فقط میخواد منو بترسونه.آره فقط می خواد من بترسم...
به خودم دلداری میدادم ،ولی آرومم نمی کرد ،تا وقتی برسم خونه یکسر دور و برمو نگاه میکردم مثل کسی که داره خلافی
میکنه و حواسش به همه جا هست ،حواسم به همه طرف بود .اما همه چیز عادی جلوه میکرد.
دو روز دیگه هم گذشت و من هروز چندتا پیام ناشناس دریافت میکردم که هرکدومش به نوعی تهد یدم میکرد.
اوضاع روانیم داغون بود ،بیخود و بیجهت با سوران دعوا راه مینداختم،حتی سعی میکردم زیاد با سوران چشم تو چشم نشم چون
اون زیادی تیز بود و آشفتگیمو از رفتارم میخوند .
الانم به بهانه ی درس خودمو تو اتاق حبس کردم و ساعت هاست باخودم کلنجار میرم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_442
نمیدونم چرا این موضوع تا این حد منو میترسونه ،از استرس زیاد تند تند ناخونامو میجویدم،دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد
،پیام ناشناس جدید :
این اخرین پیامی هست که بهت میدم ،اگه فردا بازم تو اون خونه باشی کاری میکنم تاخودت با
پای خودت ازونجا بری....
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم ز یر گریه ....
صدامو تو خودم خفه کردم مبادا سوران صدامو بشنوه.
صداش از اشپزخونه میومد :
بیا آرام خانوم؛بیا ببین سوران خان چه کرده ،دستم طلا...بدو تا یخ نکرده ،بسه انقدر درس نخون فسیل شدی!!!
چند تا نفس عمیق کشیدم ،اوه چشمام پف کرده حالا چی کار کنم؟
یکمـ داخل چشمام سرمه کشیدم تا از پفش کم بشه و کمتر معلوم بشه که گریه کردم.
اروم درو باز کردم هدفم این بود که بدون اینکه سوران ببینتم برم دسشویی و صورتمو آب بزنم تا قرمزی چشمام از بین بره.
اما از شانس گندم تا رفتم جلوی در دستشویی همزمان سوران اومد بیرون.نگاهمو ازش دزدیدم تا زیاد چشم تو چشم نشم
مشکوک نگام کرد،اومدم از کنارش رد بشم که مانعم شد:
واستا ببینمت؟؟بمن نگاه کن!
سرمو با دستش بالا گرفت:
تو گریه کردی؟؟؟
نقاب بی تفاوتی زدم به صورتم؛نمادین خندیدم و گفتم :
آره ،ازبس که خوندمو هی چی نفهمیدم نشستم دو ساعته زار میزنم...
همونطوری جد ی نگام کرد:
مطمئنی چیز دیگه ای نبوده؟
آره بابا ،گریه کجا بود؟انقدر چشامو دوختم به این کتابا می سوزه، فقط همین!
مثل اینکه حرفمو باور نکرد و فهمید دروغ میگم ولی چیز ی نگفت.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_443
باشه ،بیا شام بخوریم...
چند مشت آب پاشیدم رو صورتم و اومدم بیرون.
به به ،ببین چه کرده؟؟؟
چه املت خوش بر و رویی!!!
ازین همه تعریفت ذوق زده شدم،حالا بخور ببین مزشم خوبه؟
یه لقمه کوچیک واسم گرفت و داد دهنم
اومممممم،عاولیه ،لایک داری سورانی ،ازین ببعد تو آشپزی کن...
تو سکوت مشغول خوردن شدیم،سوران هر چند لحظه یبار زیر چشمی منو میپایید .
سرش پایین بود ،نگاش کردم،خدایا اگه این آدمو از من بگیری مرگم حتمیه .ـ.
"اگه تا فردا از اون خونه نری کاری میکنم با پای خودت بری
با یادآوریش هجوم استرس بود که بسمتم حمله ور شد،از استرس زیاد حالت تهوع گرفتم،تمام تنم آتیش گرفت.
فکر کنم چهرم ناخوشیمو داد میزد که باعث شد صدای سوران دربیاد:
آرام ،چرا نمیگی چته؟دوسه روزه گرفته ای ؟خب اگه مشکلی هست بمن بگو !نکنه من غریبه شدم برات؟؟؟
اَه، سوران هیچیم نیست ،عجیب کلید کردی با زور می خوای غم ببندی بهم ؟...از پشت میز بلند شدم:
ممنون بابت غذا،خیلی خوشمزه بود ولی دیگه اشتها ندارم...
اینو گفتم و بالافاصله رفتم تو اتاق .
دلم گرفت ،خیلی باهاش بد حرف زدم .
چته دختره ی روانی آخه اون بیچاره چه گناهی کرده ؟غیر ازینه که همه جوره هواتو داره؟
دوباره چشمه ی اشکم جوشید ،خدایا چی کار کنم دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ،من به چه بهانه ای ازین
خونه برم ؟اصلا کجا
برم؟
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_444
یه آن یه فکری بنظرم رسید گوشیمو برداشتم و با بابا تماس گرفتم ،ی جوری حرفو کشوندم سمت عمه و کوروش می خواستم بدونم
کوروش الان کجاست و فهمیدن این مسئله کار سختی نبود.
دیگه واقعا داشتم خل میشدم ،بابا که گفت کوروش سه روز میشه رفته ترکیه !و آخر هفته باباهم قرار بره پیشش ؟
پس این اگه کوروش نیست کیه؟
لابد کسی رو اجیر کرده تا گزارش لحظه به لحظه بهش بده!
یکی دوساعتی باخودم درگیر بودم ،ساعت یازده شب بود ،الان سر و کله سوران پیدا می شه ،بیچاره به هوای اینکه درس میخونم
فقط موقع خواب میاد تو اتاق .
زودتر ازین که بخواد بیاد و پاپیچم بشه،رو تخت دراز کشییدم و سعی کردم بخوابم.
با صدای باز و بسته شدن در متوجه حضورش شدم.
زود ی خودمو زدم به خواب،کنارم دراز کشید و بغلم کرد:
من که میدونم بیداری؛بیخود تلاش نکن ،خانومی من چرا انقدر بد اخلاق شده؟من کار بدی کردم باهام قهری؟
دلم ریش ریش شد ،آخه این بشر چقدر میتونه خوب و مهربون باشه ؟وجدانا اگه من بودم قهرمیکردم .
آروم لای چشمامو باز کردم :
خواب نیستم ولی دارم می خوابم.
ببینم دلت شیطونی نمی خواد؟
به علامت منفی سر تکون دادم.
ای شیطون ،
نکنه تاریخش نزدیکه؟
(با تعجب)-چ ی نزدیکه؟
اوممم،خب میگن یه تاریخایی هست تو ماه که دخترا اون زمان اعصاب معصاب ندارن ،فکر کنم توام بعله!!!
خند ید و گفت:
عشقم چیزی که عوض داره گله نداره...
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_445
حالا عیب نداره برات جبران میکنم ،یه نیم تنه قرمز رنگ تنم بود
بدون هیچ تماسی با من دراز کشید و چشماش رو بست.
سوران قهر نکن خب آدم بعضی موقع ها حالشو نداره دیگه .میخوای ازین ببعد اگه حسشو نداشتم نگم؟
جواب نداد....
تکونش دادم...سوراااان
بدون اینکه چشماشو باز کنه به سمتم چرخید دستشو انداخت رو کمرم و گفت:
من که بالأخره می فهمم تو چته حالاهی بگو هیچیم نیست .
حالاهم بگیر بخواب....
تا خود صبح کابویس دیدم همش بخاطر ذهن آشفتم بود.
چشمامو که باز کردم سوران نبود ،همیشه بیدارم میکرد انقدر میبوسیدم تا بیدار شم ،اماامروز همینجوری رفته بود معلومه
هنوز از دستم دلخوره .
حالم اصلا خوب نبود،از صبح که بلند شدم سردرد بد ی داشتم.همش بخاطر دیشب و خوابای پریشونمه.
عجیب دلم شور میزد و گواهی به اتفاقای بد میداد.
از دست خودم بابت رفتارم با سوران دلگیر بودم،تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و از دلش دربیارم.تماس گرفتم ولی جواب نداد
،چهار بار ،پنج بار ،شش بار ولی جواب نداد،چی کار کنم خدایا؟
از
استرس زیاد فقط طول خونه رو بی هدف قدم رو میکردم .
با تلفن دفترش تماس گرفتم ،بعد از چندتا بوق یه نفر گوشیرو برداشت.
الو؟؟؟
الو سلام اقا ،ببخشید با اقای فراهانی کار داشتم!!
سلام خانوم،اقای فراهانی یک ساعت پیش رفتن بیرون هنوزم برنگشتن اتفاقا منم کارش داشتم تماس گرفتم جواب نداد،حالا اگه
احیانا تونستید باهاشون تماس بگیرید بگین تو شرکت کار واجب پیش اومده منتظرشونن اگرم اومد شرکت من میگم شما تماس
گرفتین.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_446
شماخانومه؟؟؟
حس از دستام رفت گوشی تلفن از دستم سر خورد ،یعنی چی که جواب نمیده؟مگه الکیه؟اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
چندتا نفس عمیق کشیدم ،آرام آروم باش چته؟د یگه کوروش قاتل که نیست،چرا قضیه رو پیچیده میکنی ؟تا حالا صدبار پیش
اومده زنگ زدی جواب نداده ،اینم مثل بقیه.
آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه.
از دور ساحلو دیدم برام دست تکون داداون تنها دوستم تو دانشگاه بود یجورایی شباهت به خودم داشت هم زلحاظ چهره هم
اخلاق ،من معمولا با هرکسی بُر نمیخورم اما ساحل واقعا دختر خوبی بود و من دوسش داشتم.
تا نزدیکم شد نگاهش رنگ تعجب گرفت:
آرام حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟؟
یه چیزایی در حد اینکه نامزد دارم میدونست.
نکنه با نامزدت دعوات شده،ها
یهومثل جن زده ها از جام پاشدم،
ببخشید ساحل جان،من باید برم کار دارم،کلاسام نمیتونم امروز حاضر باشم .
چی شده آرام نگرانم کردی خب یه چی بگو دق کردم.
همین طوری که عقب عقب میرفتم ازش خداحافظی کردم.
الان نمیتونم باید برم .وبلافاصله از دانشگاه اومدم بیرون و اولین ماشینی که نگه داشت سوار شدم.
دیگه نمیتونستم طاقت کنم .میخواستم برم سر کارش باید ببینمش تا دلم آروم بشه .
تو بین راه چند بار دیگه ام تماس گرفتم .
لعنتی جواب بده ،خدایا تورو به خداوند ی خودت قسم سورانم سالم باشه.
یه نگاه به چراغ قرمز و انبوه ماشینی که پشت هم انبار بود انداختم اینطوری نمیشه من از دلشوره میمیرم تا این چراغ سبز بشه
،پول ماشینو حساب کردم و پیاده شدم و تمام طول مسیر رو بی وقفه دویدم نزد یکای شرکت بود دیگه نفس برای دویدن نداشتم
.
رسدم دم شرکت ،چشمامو بستم و تو دلم بسم الله گفتم .خدایا به امید تو..
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_447
پامپام رو روی پله ی اول گذاشتم که یهو با دیدن صحنه روبروم سر جام خشک شدم...
من چی دارم میبینم؟به چشمای خودم شک کردم...
سوران بود که درست مقابل درب ورودی شرکت به دیوار تکیه داده بود،سرش پایین بود و دستاش تو جیبش.
و این نگار بود که تو فاصله یک وجبی
سوران ایستاده بود و نمیدونم چی براش تعریف میکرد که هر چند ثانیه یک بار ریسه میرفت و لابه لای خندیدنش یا مشت به
بازوی سوران می زد و یا دستشو میگرفت ...
سورانم،هرزگاهی حرفاشو با سر تایید میکرد یا توروش نگاه میکرد و با لبخند بهش جواب میداد .
دلم هزار تیکه شد ،صدای شکستنش رو شنیدم،من چند روز از دلهره خواب و خوراک ندارم ،از صبح هزار بار مردم و زنده
شدم،هزار تا فکر و خیال کردم،اونوقت اینه جوابه من؟
که آقا خوش و خرم با یکی دیگه جیک جیک کنه؟
دهنم خشک شده بود ،بغض به گلوم چنگ انداخت و هاله ی اشک دیدم رو تار کرد.نگاهم بی اختیار میخ شده بود روشون،انگار
متوجه سنگینیه نگاهم شد که سرشو بالا گرفت و باهام چشم تو چشم شد.
اشک جمع شده توی چشمم اجازه ی دیدن رو کامل ازم گرفت انقدر ی از دیدن این صحنه شکه شدم که حتی نمیتونستم پلک
بزنم .
آرام ؟!اینجا چی کار میکنی؟
هه،حتما ناراحته مزاحم مجلس بزمش شدم.
دلم به حال خودم سوخت وقتی فقط خودمم که حال و هوامو تو اون لحظه درک میکنم وقتی عزیزترین کسم اینجوری دلمو
میشکونه.
نگاهم کشیده شد سمت نگار ،تا دید نگاهش میکنم طلبکارانه ازم رو گرفت و رفت داخل ساختمون.
آرام؟چته؟آرام؟
وقتی دید جواب نمیدم تکونم داد و دوباره صدام زد:
آراااام،کشتی منو چی شدههه
چشمامو با غیض روی هم فشار دادم و بستم و همین کافی بود تا سیل اشک جمع شده تو چشمم جاری بشه و دونه دونه از رو ی
چونم بیفته پایین.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_448
تمام حرص و عصبانیتمو روی دسته کیفم خالی کردم انقدری توی دستم فشارش دادم که حس میکردم هر آن متالش ی میشه...
ای بابا ،میگم چی شده ؟کسی اذیتت کرده؟
نمیتونستم اشکامو کنترل کنم :
چرا جواب تماسامو نمیدی؟
تماس؟؟
گوشیشو از جیبش دراورد و نگاه کرد.
آخ شرمنده،سایلنت بوده متوجه نشدم.
همین؟به همین راحتی؟سایلنت بود متوجه نشدی؟میدونی مُردم و زنده شدم تا رسیدم اینجا؟بعد تو خوش و خرم دار ی با اون
دختره ی عوضی چه چه میکنی؟
عوض اینکه عرض شرمندگی کنه مقابلم جبهه گرفت:
آرام تمومش کن این بحث مزخرفو ،یه هفتست شد ی برج زهر مار با یه من عسل نمیشه خوردت ،صدبار تا بحال پیش اومده زنگ
زدی متوجه نشدم دیگه این ناله سر دادنات چیه؟
ازین همه ب ی چشم و رویی و تغییر ناگهانی تو رفتارش بهت زده شدم.
نمیدونستم ناراحتی اون لحظم رو چجور ی باید بیان کنم ،درواقع سکوت بهترین راه بود ،وقتی جواب تمام دلنگرانیام رو اینجور ی
گرفتم
اروم سر تکون دادم:
باشه....
بدون خداحافظی ،راه اومدمو برگشتم.هنوز چند قدم رفته بودم که دستمو از پشت
گرفت:
صبر کن آرام!!!
دستمو از دستش کشیدم :
ولم کن،برو به ادامه بحثت برس ،برج زهر مارم ول کن بره به حال خودش بمیره.
دیگه واینستادم تا باز حرف بزنه و مجبور بشم جواب بدم با سرعت فاصله گرفتم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_448
تمام حرص و عصبانیتمو روی دسته کیفم خالی کردم انقدری توی دستم فشارش دادم که حس میکردم هر آن متالش ی میشه...
ای بابا ،میگم چی شده ؟کسی اذیتت کرده؟
نمیتونستم اشکامو کنترل کنم :
چرا جواب تماسامو نمیدی؟
تماس؟؟
گوشیشو از جیبش دراورد و نگاه کرد.
آخ شرمنده،سایلنت بوده متوجه نشدم.
همین؟به همین راحتی؟سایلنت بود متوجه نشدی؟میدونی مُردم و زنده شدم تا رسیدم اینجا؟بعد تو خوش و خرم دار ی با اون
دختره ی عوضی چه چه میکنی؟
عوض اینکه عرض شرمندگی کنه مقابلم جبهه گرفت:
آرام تمومش کن این بحث مزخرفو ،یه هفتست شد ی برج زهر مار با یه من عسل نمیشه خوردت ،صدبار تا بحال پیش اومده زنگ
زدی متوجه نشدم دیگه این ناله سر دادنات چیه؟
ازین همه ب ی چشم و رویی و تغییر ناگهانی تو رفتارش بهت زده شدم.
نمیدونستم ناراحتی اون لحظم رو چجور ی باید بیان کنم ،درواقع سکوت بهترین راه بود ،وقتی جواب تمام دلنگرانیام رو اینجور ی
گرفتم
اروم سر تکون دادم:
باشه....
بدون خداحافظی ،راه اومدمو برگشتم.هنوز چند قدم رفته بودم که دستمو از پشت گرفت:
صبر کن آرام!!!
دستمو از دستش کشیدم :
ولم کن،برو به ادامه بحثت برس ،برج زهر مارم ول کن بره به حال خودش بمیره.
دیگه واینستادم تا باز حرف بزنه و مجبور بشم جواب بدم با سرعت فاصله گرفتم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_449
اراموایستا....آرام صبر کن ...
صداشو میشنیدم ولی صبر نکردم.بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه....
کیفمو پرت کردم رو مبل و اجازه دادم تا اشکام راحت جاری بشن..
منِ احمقو بگو که از صبح دارم خودمو سرزنش میکنم چرا ناراحتش کردم ،چرا بد حرف زدم.نگو اقا اصلا عین خیالشم نبوده...
به ده دقیقه نکشید که صدای چرخیدن کلید اومد و سوران وارد خونه شد.
گوشه ی سالن کنار شومینه نشسته بودم جایی که زیاد از تو سالن دید نداشت.یه سر چرخوند تو خونه و فکر کرد نیستم ،داخل
اتاقارو نگاه انداخت و لحظه اخر که می خواست بره بیرون چشمش به کیفم و بعد به من افتاد.
اومد و با متانت جلوم زانو زد معلوم بود میخواد منت بکشه.ازش رو برگردوندم...
آرام؟خانومی؟نگام کن!
عکس العملی نشون ندادم
خب آخه چرا اینجوری میکنی؟من نمی فهممت بقرآن...چرا داری بچه بازی در میاری ؟
تمام اتفاقات این مدت،همه ی اون پیام های ناشناس،دلشوره
هام،اتفاقای امروز و دراخر رفتار سوران باعث شده بود بدجور عصبی
بشم.
با ضرب از جام بلند شدم ،متعاقبا با بلند شدن من سوران هم ایستاد.
شروع کردم طوطی وار و با شتاب هر چه تمام تر صحبت کردن:
برای چی اومدی دنبالم،ها؟بدرک که من چمه،بدرک که نگرانم ،از یه دختر بچه ی *** چه انتظاری داری ؟برو با بزرگ ترا گل
بگو و گل بشنو .فکر کردی ند یدم نیشت چجوری براش باز بود ؟
ازونجایی که سوران تو این مدت با هم بودنمون هیچ وقت تا این حد منو عصبی ند یده بود با چشمای گرد شده و صورتی که
تعجب ازش میبارید گفت:
آرومتر بابا، چرا داد میزنی؟چه خبره؟
درضمن ،من که نمیتونم مثل عقب مونده ها تا یکی باهام حرف میزنه در برم.
صدبار گفتم برای بار صدو یکم میگم نگار یاهر خر دیگه ای برام پشیزی ارزش ندارن ولی ما همکاریم ،باهم سرو کار داریم.چیکار
کنم میاد ور ور میکنه بزنم تو دهنش بگم زر نزن؟
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_450
خنده ی عصبی سر دادم:
خیلی جالبه!آفرین باریکلا در جواب منی که دارم میگم بیست بار بهت زنگ زدم و از شدت نگرانی کلاسامو نرفتم بلند شدم دنبال
جناب خیلی راحت برمیگردی میگی چرا بچه بازی درمیاری،حالا درجواب وراجی های اون دختره ی آویزون هی چی نمیتونی
بگی؟
خوبه دیگه تو چون پسری هرکار دلت خواست بکن با هر بی پدر مادری لاس بزن ولی اگه کسی بمن چپ نگاه کنه بدون اینکه
من مقصر باشم با همه ادم و عالم دعوا داری،حالا که تو نمیتونی دست رد به سینه ی نگار جونت بزنی پس از منم توقع نداشته
باش،کم مورد نبوده تو دانشگاه وتو کوچه خیابونا ،پس منم ازین ببعد نمی خوام به قول خودت مثل عقب مونده ها رفتار کنم و
ردشون کنم.
به اینجا ی حرفم که رسیدم سکوت کردم خودم هم اعتقادی به حرفایی که همش بی اختیار و از رو ی عصبانیت زده میشد
نداشتم.
به صورت برزخی سوران نگاه انداختم ،از فرط عصبانیت نبض کنار شقیقش می زد .سکوت کامل برقرار شد و تنها صدای نفس
کشیدن های عصبی سوران به گوش می رسید .
از لابه لای دندونای بهم ساییده شدش غرید :
چه زر ی زدی؟دوباره تکرار کن
یکم ازش ترسیدم:
هَ...همون که ....شنید ی..
تا اینو گفتم ،سوزش بدی تو یک طرف صورتم حس کردم.
ناباور دستمو گذاشتم رو ی صورتم!
یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید .
تو....تو به من سیلی زدی؟
دستش رو هوا مشت شد .
چشم دوخت بهم انگار خودشم باورش نمیشد منو زده باشه.نمیخواستم بزنم ...تقصیر خودت بود...
هـــــــیس...دیگه هیچی نگو.
دویدم سمت اتاقم و درو بستم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_451
پشت در تکیه دادم ،صدای کوبیده شدن در رفتنش رو
حکایت میکرد.
تو آینه نگاه کردم،یک طرف صورتم وحشتناک قرمز شده بود و زق زق میکرد.
سوران منو زد؟باورم نمیشه...من تو بدترین شرایط از بابام کتک نخوردم.
بابام؟....یادش افتادم ...دلم به سمتش پر کشید ...بابا جون دلم برات تنگ شده...شروع کردم گریه کردن انقدر تو تنهایی خودم به
حال خودم گریه کردم تا خوابم برد.
چشم که باز کردم ،هوا تاریک بود ،بدجور ضعف داشتم نه صبحانه خوردم نه ناهار ،هوا ناجوانمردانه دلگیر بود، .معدم بشدت
میسوخت تو جام غلت زدم حس و حال بلند شدن نداشتم.
نور ماه ،تاریکیه خونه و درخت انجیر پشت پنجره ی اتاق هارمونی ترسناکی ایجاد کرده بود که باعث شد یک لحظه بترسم.
دوباره اشکام جاری شد.اخه چرا من تنهام؟گذاشت رفت بیرون نمیگه من اینجا تنها می ترسم؟
یعنی کجا رفته؟عصبانی بود نکنه بلایی سرش بیاد؟
منه احمقو باش ،باز معلوم نیست کجا داره خوش میگذرونه من اینجا تنها انداخته اونوقت من فکر اعصاب داغونشم.
از جام بلند شدم و همه برقای خونرو روشن کردم اینطور ی ترسم کمتر میشد .رفتم دم یخچال حوصله ی غذا گرم کردن نداشتم
یه لیوان شیر خوردم .
این خونه بدون سوران برام عین جهنم میشه .
بدجوری دلم هواشو کرده ،همیشه این موقع صدای خنده هامون تو خونه می پیچید .
من که آدم قهر کردن نبودم،اگه الان اینجا بود ازش معذرت خواهی می کردم برام مهم نیست کی مقصره ،بدون سوران نمیتونم .
چشمام سیاهی میرفت ،برای عوض شدن حالم تصمیم گرفتم برم حموم از دویدنای امروز تنم بوی عرق میداد.
یکم توحموم موندم و با خودم فکر کردم ،چرا سوران نمیاد؟من اگه بد حرف زدم اونم روم دست بلند کرد.اگه قرار کسی ناراحت
باشه و قهر کنه منم نه اون،دست پیشو گرفته که پس نیفته.
حولمو پیچیدم دورم ،با احتیاط اومدم بیرون ، خدا خدا می کردم اومده باشه.یه نگاه به دور بر انداختم ،نخیر مثل اینکه هنوز
نیومده.
ساعت یازده شبه چرا نیومده؟گوشیمو برداشتم که بهش زنگ بزنم که دیدم یه پیام از طرفش اومده
بازش کردم
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_452
من امشب نمیام درارو قفل کن."
انگار یه سطل اب سرد خالی شد روم .یعنی چی من امشب نمیام؟منو میخواد تو این خونه درندشت تنهاول کنه؟اصلا خودش کجا
میخواد بره؟
نشستم گوشه ی اتاق و آروم اشک ریختم ،اخه چرا باهام اینجوری میکنه ؟مگه من چیکارش کردم؟اصلا شاید بهتر باشه بهش
زنگ بزنم عذر خواهی کنم .تا گوشیمو تو دست گرفتم یهو کل برقای خونه قطع شد .وحشت زده جیغ کشیدم وگوشیرو پرت
کردم.
تاریکی مطلق شد.بیرون باد میومد درخت پشت پنجره تکون میخورد انقدر ترسیده بودم که تمام رمق
نداشتم از تنم رفت.
زیر لب ی با خودم گریه میکردم و حرف میزدم :
خدا لعنتت نکنه سوران ،آخه به کدوم گ*ن*ا*ه دار ی باهام اینکارو میکنی ؟این انصافه که اینجا ولم کردی رفتی ؟
بلند شدم و کورمال کورمال دنبال گوشیم گشتم .
معلوم نیست کجا پرتش کردم که پیدا نمیشه ،الاقل چراغ قوشو روشن کنم.
هر چی ایه و سوره بلد بودم خوندم .
یه آن حس کردم از تو حیاط صدای پا میاد...
ترس تو وجودم رخنه کرد ،با دست و پای لرزون برگشتم سمت در تراس ،با دیدن یه سایه پشت پنجره خون تو رگام یخ بست .
سایه ی یه مرد پشت در تراس دیده میشد ،زبونم بند اومده بود هرچی به خودم فشار میاوردم که جیغ بزنم نمی تونستم .به معنای
واقعی لال شده بودم.
عقب عقب رفتم سمت در اتاق اما قبل از اینکه من خارج بشم از درتراس وارد اتاق شد.
از شوک بد ی که ازسر ترس بهم وارد شد زبونم که تا حالا بند اومده بود واشد و شروع کردم جی غ کشیدن..
با قدمای بلند اومد سمتم
نمیتونستم تشخیص بدم کیه؟
(با صدای لرزون ):
تـو کی هستی؟چی از جونم میخوای؟
گفته بودم منتظرم باش،خودت خواستی منو به مرز دیوونگیم برسونی
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_453
با شنیدن صداش روح از تنم رفت،خودش بود کوروش بالأخره زهر خودشو ریخت.
ک...کو....کوروش؟؟
قهقهه سر داد:
آره خودمم،
آخی؟؟فکر کردی عشقته؟ببخشید که اون نیستم...چونمو تو دستش گرفت و محکم فشار داد :
عشقتو امشب فرستادم دنبال نخود سیاه...
هعی میومد ی قدم جلو من ی قدم میرفتم عقب ک یهو پرتم کرد رو تخت خیلی ترسیدم..
روم خیمه زد و محکم بغلم کرد هرچی زور میزدم تا ولم کنه محکم تر فشارم میداد ک...
چشمامو با زحمت باز کردم.تمام تنم درد می کرد.من کجام؟چرا انقدر بدنم درد میکنه؟
مزه خون رو تو دهنم حس کردم .تا خواستم از جام بلند شم درد بدی تا مغز و استخونم پیچید .
با صدای نیمه جون فریاد زدم.
کسی اینجااا نیســـــت!؟
سکوت عجیبی بود و فقط صدای ناله های گاه و بیگاه من به گوش میرسید .
با هر زحمتی بود سرجام نشستم.
به صورتم چنگ زدم.
نــــه،نـــــــــه،نــــــه
جــــــــیغ میزدم و مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم ،فقط جیغ میزدم .
چیکار کرد ی عوضیییییییی.تو موهام چنگ زدم.صدام دیگه در نمیومد .
نامررررد چی کار کردی با زندگیم؟با دو زانو افتادم روی زمین ،اون نامرد فقط همینو ازمن میخواست فقط همین زندگیمو نابود
کرد و رفت.
یه حالت هیستریک عصبی بهم دست داد شروع کردم به لرزیدن که یهو حس کردم همه چیز داره دور سرم میچرخه ،دنیا برام
تیره و تار شد و نقش بر زمین شدم...
نمیدونم چه قدر بیهوش بودم ،چشم که باز کردم تنم تو
تب میسوخت .
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_454
اینکه تب دارم ،اینکه دوروزه هیچی نخوردم
اینکه سوران کجاست و چرا نیومده بود و تنها بودم ،اینکه تنم درد می کرد هیچکدوم
تو اون لحظه برام مهم نبود .
چشمام نیمه باز بود،میتونستم بفهمم فشارم بشدت پایینه تا حدی که قدرت نداشتم از جام پاشم کرخت و بیحس افتاده بودم
خودمو انداختم تو حموم بی هدف آبو باز و بسته میکردم ،نمیدونستم دارم چیکار میکنم ،یه لحظه گریه میکردم ،لحظه ای بعد
میخندیدم ،یک لحظه ناله می زدم لحظه ا ی بعد بیحرکت می افتادم.
شیر آبو باز کردم ،فکر میکردم تمام تنم نجسه ،با تمام قدرتم لیف رو می کشیدم رو تنم تا حدی که میخواستم پوستم رو بکنم
،میخواستم لکه ی ننگ نشسته رو تنم رو با چی پاک کنم؟
گریه کردم،جیغ زدم،فریاد کشیدم،ناله کردم ودراخر بی حس و حرکت افتادم گوشه ی حموم ،به هوش بودم ولی تنم لمس بود
مثل یه آدم فلج،هوش یاریم کامل نبود لحظه ای سوران میومد تو ذهنم دوباره فراموش میکردم سوران کیه، یا اینکه حتی اسم
خودم فراموشم میشد و دوباره یادم می اومد .
تقریبا یک ساعتی فلج بودم،لحظه به لحظه آرزوی مرگ میکردم،خدایا کمکم نکردی، نجاتم ندادی ،الاقل منو ببر ...
دیگه انقدر
پیشت بی ارزشم که این خواستمم نمیشنوی؟
یک ساعتی گذشت اندک توانی درخودم حس کردم ،دیگه حتی نمیخواستم ثانیه ای اینجا بمونم تو این خونه .
فقط لباس پوشیدنم نزد یک یک ساعت طول کشید ،بارها و بارها برای پوشیدن مانتو شلوارم تلاش کردم .برای اینکه بتونم راه برم
باید انرژی داشته باشم.
به زحمت رفتم آشپزخونه یکم اب و یک حبه قند و یک تیکه نون
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_455
خشک گذاشنم دهنم.
کیف دستیمو برداشتم و با اولین ماشین خودمو رسوندم فرودگاه.
هیچ به این فکر نکردم که چی باید به باباو مامان بگم فقط
میخواستم برم مهم نبود کجا ...
بلیط گرفتم و با اولین پرواز به سمت تهران حرکت کردم.از سورانم هیچ خبر نداشتم ، اون لحظه ها تو خلا زندگی میکردم .
خانوم؟حالتون خوبه ؟
بیجون به راننده نگاه کردمـ بااشاره ی دستم بهش فهموندم که چیز ی نیست حرکت کنه.
خانوم رنگتون پریده ،صورتتون پر از عرق شده میخواین بریم بیمارستان؟
لب زدم:
اقا خوبم برو به آدرسی که دادم...
چشمامو بستم حالت تهوع شدید بهم دست داد شروع کردم عق زدن،راننده بالافاصله متوجه شد
و یه گوشه نگه داشت
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_456
کنار جدول نشستم و عق زدم .
عق زدم و زندگیمو بالا آوردم،عق زدم و روزای خوشمو بالا آوردم،عق
زدم و خون بالا آوردم...
خدا خیرش بده راننده مرد خوبی بود ،کمک کرد دست و رومو شستم و دوباره حرکت کردیم.
از تو آینه نگام کرد ولبخند زد:
مبارکه دخترم بسلامتی بارداری؟
تااینو گفت قلبم آتیش گرفت،اشکام باریدن گرفت.بیچاره راننده ترسید
ببخشید دخترم قصد فضولی نداشتم...دیگه نمیشنیدم چی میگه دلم آشوب بود،حالم خیلی بد بود و فقط میخواستم زودتر برسم
خونه.
دقایقی بعد خودمو جلوی در خونه دیدم.
دست گذاشتم رو زنگ
بعله؟
مامان آرامم باز کن!!!
آرام؟؟؟؟!!!!!!!
بی وقفه درو باز کرد ،وارد حیاط که شدم ضربان قلبم هی کند و کندتر میشد .
چند قدم اومدم داخل حیاط بیناییم هی کمـ و زیاد میشد ،حس میکردم درختا دور سرم میچرخن.
مامان با سرعت از در ورود ی خونه اومد بیرون.دوید سمتم .بخاطر فاصله بینمون متوجه حالم نشد.
همینطوری که میومد سمتم خوشحال شروع کرد حرف زدن:
الهی دورت بگردم مامان ،چه بیخبر ؟غافلگیرم کردی دختر خوشگلم...تو چند قدمیم که رسید ایستاد ناباور نگاهم کرد انگار
متوجه حالم شد که یهو مثل فشنگ از جاش پرید و شروع کرد دویدن ...
خدا مرگم بده چی شدهههه؟؟؟
رسید بهم و صورتمو قاب گرفت وحشت کرده بود .
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_457
چند تا سیلی زد تو صورتم آرام ؟؟آرام؟؟
سرم مور مور میشد،ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده بود نه میدیدم و نه میشنیدم ،فقط صدای هو هو بود که تو سرم میپیچید
.کم کم صداها قطع شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
فکر کنم داره بهوش میاد...با ناله چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح بشه...اولین چیز ی که دیدم لبخند یه پرستار
بود که داشت سروم رو تو دستم تنظیم می کرد.بهوش اومد ی عزیزم الان دکترو خبر میکنم.
آی....تشنمه....آب....
صدای قدمایی که به دویدن شبیه بود.
الهی دورت بگردم مامان ...شروع کرد گریه کردن...آرامم؟دخترم؟حرف بزن مادر؟چه بلایی سرت اومده؟
آب ....تشنمه.....
باشه مادر ،چشم الان آب میارم،تو تکون نخور.
سرمو بلند کرد و یکم آب بهم داد.
خوبی دخترم؟
سرمو آروم به نشانه مثبت تکون دادم.لبام رو با زبون خیس کردم:
من اینجا چی کار میکنم مامان؟
چشمای اشک آلودش خبر از عمق نگرانیش میداد.
سعی می کرد جلوم گریه نکنه:
سه روز میشه بیهوشی دخترم.
لباش میلرزید ...
آرام چرا تنت همه کبوده؟کی این بلارو سرت آورده؟دق کردم مادر بگو چت شده؟سوران مگه پیشت نبود؟از روزی که اومد ی صد
بار به گوشیت زنگ زد ولی ترسیدم که جواب بدم بعدا ناراحت بشی.فقط یه بار گفتم اومدی تهران و قطع کردم دیگه ام جواب
ندادم.
خوابم میاد مامان!!
چشمام رو بستم
❤️
@cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_458
خانوم،برید بیرون مریض تازه بهوش اومده زیاد بحرفش نگیرید .
چشم آقای دکتر ...
به دکتر نگاه کردم به روم لبخند زد .
سلام دخترم خوبی؟اسمت چی بود؟
حوصله نداشتم جواب بدم رومو برگردوندم سمت پنجره ،دکتر معاینم کرد و یه سری توصیه ها به مامان کرد و رفت.
بیچاره مامان از ترسش بدون اینکه حرف بزنه کنارم نشست و دستامو تو دستش گرفت و نوازش کرد.
بابا کجاست؟
اشکاشو پاک کرد و لبخند زد:
بابا تا چند ساعت پیش اینجا بود فرستادمش خونه یپاش شرکته یپاش اینجا .تازه روز ی که رسید ی تهران رفته بود ترکیه ،زنگ
زدم بهش بالافاصله با کوروش برگشتن.
حتی شنیدن اسمش هم رعشه به تنم مینداخت.
❤️ @cafe_rmann
??????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_459
یکم تعلل کرد وگفت:
آرام من نذاشتم بابا کبودیای بدنت رو ببینه وگرنه...
پریدم تو حرفش :
مامان کار سوران نیست.
کلافه شد:
پس چیییی؟
سکوت و سکوت و باز هم سکوت..ـ
حرفی برای گفتن نداشتم چی بگم؟سوران ،کسی که عاشقانه دوسش دارم و با این که
اونجوری تنهام گذاشت هنوزم دیوونشم ولم کرد
و راحت گذاشت این بلا سرم بیاد؟جدای از همه ی این ها حسی برای حرف زدن
نداشتم .
من فقط دلم مرگ میخواست فقط همین و دیگر هیچ....
همون روز اومدم خونه قبل از مرخص شدنم،دکتر دوباره اومد و با مامان و بابا حرف زد،صداش رو میشنیدم :
هر اتفاقی که افتاده شوک بد ی بهش وارد شده ،شما سعی کنید زیاد تو فشار قرارش ندید و اجازه بدید با میل خودش حرف
بزنه...
❤️ @cafe_rmann
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد