رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_531

دسته گل رو تو دستم جابجا کردم ونفس عمیق کشیدم.زیر لب بسم الله گفتم وزنگ در رو زدم.

چیزی نکشید که مهدیه درو باز کرد.
سلام گلم خوش اومدی به خونه ی خودت،بفرمایید .

گل ،شیرینی و کادوی خونرو دادم دستش:

قابلتو نداره عزیزم ،خونه زندگیت مبارک.

حس میکردم هوله ،هی به عقب نگاه میکرد،تازه متوجه لباساش شدم ،طرز لباس پوشیدنش نشون میداد مهمون داره!!
مهمون دارین مهد یه؟؟
نه نه بیا تو الان دیگه میره!


حالمو نمیفهمیدم ،ی جوری بودم.یه بو ی عطر شامّـــــــه نواز یه دلهره ،یه اضطرابـــــــِ بی دلیل، یه نیروی جاذبه ی قوی.
نمیدونم چرا حسم میگفت مهدیه می خواد منو با یکی آشنا کنه ومن اصلا اینو نمی خواستم.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_532

قبل ازین که کامل داخل بشم ،پچ پچ وار دم گوش مهدیه گفتم :
مهد یه مهمون دارین من راحت نیستم ،بزار من برم بعدا بیام!
دستمو گرفتو باشتاب کشید داخل:
عههههه،بیا تو ببینم لووووس
انقدر کم جون شده بودم که با یه کشش ساده ی دستم ســـــــِکندری خوردم و پرت شدم وسط سالن ،خیلی خودمو کنترل
کردم که زمین نخورم.


مچ دستم درد گرفته بود ،همینجوری که ماساژش میدادم ،صورتمو چرخوندم سمت مهدیه وتا خواستم دهن به گلایه باز کنم
مغزم اِرور داد و تو یه آن دوباره صورتمو به روبرو برگردوندم.

با دیدن صحنه ی روبروم حس کردم روح از تنم رفت .تمام وجودم به یکباره یخ کرد،میخکوب شده بودم سر جام،به چشمام
اعتماد کنم یا نه؟

ســـــــــــــــوران؟!


من دارم سورانمو میبینم؟اینجا؟تو خونه ی مهدیه؟مگه می شه اشتباه کنم ؟!!!!

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_533

من با این آدم ثانیه به ثانیه زندگی کردم.لحظه به لحظه حرف زدم.خند یدم ،گریه کردم.


حتی پلک هم نمیزدم ،انگار تنم لمس شده بود.


یه چند ثانیه اونم نگام کرد ،اولش جا خورد ولی خیلی زود رنگ نگاهش سرد و یخی شد.

دستاشو از جیبش درآورد:
خب من دیگه میرم .


با پسره چهارشونه ی روبروش دست داد وخداحافظی کرد.

بدون اینکه نگام کنه از کنارم رد شد.نگاه من همچنان به روبرو بود.


بوی تنش دوباره همه چیزو برام زنده کرد هرآنچه که سه سال تلاش کردم فراموش کنم از جلو ی چشمم گذشت وهمه تلاشم دود
شد رفت هوا.


از کنارم رد شد حتی نیم نگاهی بهم ننداخت .

دستام به گزگز افتاد وچشمام سیاهی رفت ...احساس ضعف شدید میکردم.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_534

آرام حالت خوبه؟؟؟؟
زیر پام خالی شد و نقش بر زمین شدم.
چشم که باز کردم ،تصویر تار ازصورت اشکی

1402/02/16 23:07

مهدیه اومد جلوی چشمم.سروم بهم وصل کرده بود.

به محض اینکه چشم باز کردم ،همه چیز یادم اومد،دستا ی مهدیه رو گرفتم:
مهد یه من خواب نبودم مگه نه؟سوران بود
،من دیدمش اینجا بود ...
زدم زیر گریه:
ازم متتفره مهد یه،حتی نگاهمم نکرد، یه جوری بود انگار اصلا منو نمیبینه .
آخ ،حالا چجوری دلمو ساکت کنم؟مهدیه دیدی انگار اصلا منو نمیشناخته هیچوقت .نگاهش سردِ سرد بود.
محکم تکونش دادم
مهدیه ،جواب منو بده لعنت به تو ،چرا اینکارو کردی؟می خواستی کمکم کنی؟
مشت زدم بهش:
مگه من با تو نیستم ؟چرا لال شد ی؟چراااا این کارو کردی ؟تو میخوای دیوونم کنی باز .
مظلوم تر از همیشه بودم ،اشکام با سوز همراه بود.
(با صدای دورگه از گریه)
مهد یه،دلم براش تنگ شده.مهد یه کمکم کن ،تورو خداااا
به گلوم چنگ زدم:
دارم خفه میشم.ا ی خدااااا حالا چی کار کنم ؟هرکاری میکنم خاطراتش از یادم نمیره ...
رفتم تو خاطراتش.

مگه یادم می ره قهر می کردم عمدا نگاش نمیکردم اونم حرص میخورد و میگفت نگاهتو ازم نگیر .

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_535

تلخ خندیدم :

وای به اون روز ی که تو خیابون باهاش قهر میکردم،اگه بدونی چیکارا که نمیکرد!انقدر وسط خیابون دیوونه بازی درمیاورد که از
ترس آبرومم که شده آشتی میکردم.


من از اولشم از آبرو ریزی می ترسیدم.


تمام این مدت مهدیه تو سکوت اشک میریخت...
مگه میشه یادم بره چجوری رفت؟هربار یادم میاد چجور ی از خودم روندمش آتیش میگیرم،آخرین نگاهش ،آخرین حرفاش
جیگرمو پاره پاره میکنه.


لبام به لرزیدن افتاد:
التماسم کرد ،گفت میمیرم اگه نباشی ،گفتم برو دوستت ندارم...گفت من دیوونتم گفتم من نیستم دست از سرم بردار.


مهدیه بخدا من دوسش داشتم ،دیوانه وار میپرستیدمش من مجبور شدم ،من فقط نمیخواستم اونم بشکنه ،می خواستم
....میخواستم...


گریه اَمونم نداد ،مهدیه بغلم کرد ،گریه کن خواهری گریه کن،حرف بزن بگو ...

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_536

خدا لعنتت کنه کوررش ،ببین با زندگیم چه کردی؟من گفتم تو عاشقم نبودی ،دیدی نتونستی عاشق یه آدم افسرده باشی ؟تو
همون آرام حرف گوش کن شاداب و سرزنده رو میخواستی ،دید ی تا عوض شدم توام نتونستی تحملم کنی؟من گفتم میلت به
من عشق نیست

ایکاش اون روز نحس مرده بودم و چشم باز نمیکردم .


خدایا چرا از زجر کش کردنم لذت می بری من چیکارت کردم ، به کی بدی کردم؟؟؟
با تعجب از خودش جدام کرد '


آرام؟؟؟منظورت چیا؟؟؟کدوم روز؟؟؟توروخدا حرف بزن...
بدون توجه به سوالش گفتم:
چرا مهدیه؟چرا اینکارو کردی ؟اینجوری میخواستی

1402/02/16 23:07

کمکم کنی ؟میدونی چه بلایی دارید سرم میارید؟
اصالاز کجا پیداش کردی؟چطور راضی شد بیاد خونت؟

آرام گوش کن برات میگم بزار یکم حالت بهتر بشه ،سرومت تموم بشه میگم.


دستشو گرفتم:نه همین الان بهم بگو،خواهش میکنم.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_537

تو حتما ازش زیاد میدونی.
اِ...اِزدواج کرده؟؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و شروع کرد حرف زدن:


نه ازدواج نکرده،فقط میدونم شرکتش رو که اول شیراز بود حالا به تهران منتقل کرده.


روزعروسیم تو عروسی دیدمش،اولش شک داشتم ،خب عوض شده بود ،نمیدونم اون منو دید یا نه ولی مطمعنم هرچی که بود
اصلا منو نشناخت .

به من که عروس بودم اصلا نگاهم ننداخت .تو خودش بود به کسی محل نمیداد ،یکسر زیر نظر داشتمش

.پیگیر شدم ببینم کی دعوتش کرده من تمام دوستای امیر علی رو میشناختم میدونستم از دوستاش نیست .


بالأخره فهمیدم از همکارا و یکی از دوستای امیرسام برادر شوهرمه .تا وقتی اسمشو نفهمیده بودم هنوزم شک داشتم خودش
باشه.


اونجایی که دیدم دخترا ی مدل به مدل دورشو گرفتن آتیشی شدم تو اونجاباید کنارش میبودی نه اون دخترا ی هرجایی همونجا
وسط عروسیم گریه م گرفته بود،امیر علی حساس شده بود که چرا من مدام حواسم به اونه.تا اینکه چند روز پیش مجبور شدم از
رابطه ی تو و سوران بهش بگم .اگه بدونی با چه کلکی کشوندیمش اینجا.

امروز قرار بود امیرسام یه فِالپی اطلاعاتي برسونه دست سوران تو شرکت.با هزار تا نقشه امیرسامو راضی کردیم کمکمون کنه.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_538

مثلا امیرسام حال زنش خوب نیست و میارتش پیش من تا یه نگاه بهش بندازم ،آخه طبقه پایینه خونشون.بعد زنگ میزنه میگه
حال همسرش خوب نیست و میگه اگه میشه خودش بیاد بگیره ،اولش سوران می خواست کسی رو بفرسته ولی امیرسام مخالفت
میکنه و میگه فالپی رو دست *** دیگه ای نمیده.


وقتی اومد و منو دید جا خورد مطمعنم منو شناخت ولی عادی برخورد کرد،حاضر نمی شد بیاد تو کلی برنامه چیدیگم تا یربع
معطلش کنیم برسی.


من عمدا میخواستم ببینتت ،اگه کدورتی بوده الان زمان گذشته گفتم همو ببینید فراموش میکنید .حالا که دیدمش نباید
میزاشتم همینجوری بره باید برای یبارم شده همدیگرو می دیدید من اطمینان داشتم ازاول، که همو دوست دارید .

وقتی سورانو دیدم یقین پیدا کردم اونم هنوز دوستت داره.سورانی که ی سر میخندید اینجوری؟


آرام من مطمعن بودم قضیه اون چیز ی که مامانت اینا فکر میکنن نیست.مامانت میگه تا جایی که فهمیده با هم سر لج و لج بازی
انداختین میگفت تو میگی سوران

1402/02/16 23:07

تقصیری نداره ولی تو نمیخوایش حالا چرا تو نمیخوایش خدا میدونه.


خدا میدونه چرا نمیخوایش ولی اینجور ی داغون شدی.اصلابه قول مامانت نهایتش اینه که خواسته زورکی رابطه داشته باشه ولی
اینم منطقی نیست تو هم دوسش داشتی هم محرم بودید که بازم نمیتونه دلیل خوبی برای جداییتون باشه مامانت میگفت بابات
با این که گفتی این تو هستی که سورانو نمیخوایش ولی گفته هرجا پیداش کنه زنده نمیزارش ...

حقیقت چیه آرام؟
حقیقت ؟حقیقت اینه که من یه بدبختم ،کسی که بار تمام بدبختی هارو بدوش کشید تا دور و بریاش خوب زندگی کنند اما
همینم نشد.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_539

نشد الاقل دلم خوش باشه اگه من شکستم بقیه حالشون خوبه .
حال کی خوبه؟سوران؟مامان؟بابا؟
میبینی مهدیه هیچکس حالش خوب نیست.
اون کوروش عوضی زندگیمو نابود کرد و باعث شد مجبور به این سکوت مرگبار بشم.آخرشم معلوم نیست کدوم گوشه ی دنیا
داره خوش میگذرونه و به سادگی و حماقت من میخنده ،میدونی ازچی دلم میسوزه مهدیه؟ازین که میدونم آخرشم آدم بده ی
قصه منم.

همین خود تو مطمعنم وقتی بفهمی سرزنشم میکنی ،میگی خاک تو سرت تو هزار تا راه داشتی و نرفتی ،میگی احمقی که
بدترین راه رو انتخاب کرد ی...
کفر ی شد و گفت:

آرام دقم دادی،میشه زودتر بگی و خلاصمون کنی؟
اونروز براش گفتم، همه چیزو گفتم:
از روز ی که حس کردم کسی تو شیراز منو زیر نظر داشت
ازروزی که پامو تو اون تعطيلات لعنتی گذاشتم تهران
،ازین که کوروش منو سورانو باهم دید
ازین که تهد یدم کرد .ازین که کوروش میدونست منو سوران هم خونه ایم .
از صحبت کردن سوران با بابا ،
ازین که بخاطر مریضی باباش نتونست رسما خواستگاریم کنه و بابا بخاطر اینکه یدونه دخترش نیفته سرزبون مردم که قایمکی
ووبدون مراسم عقدش کردن مجبور شد به یه صیغه دوماهه به دور از چشم فامیل و علی الخصوص عمه رضایت بده.
از دلشوره هام ،از پیامای ناشناس.از تهد یدایی که میکرد.
ازین که میترسیدم به سوران بگم و خون و خونریز ی به پا شه.میشناختمش سوران کلش باد داشت
من فکرشم نمیکردم کوروش تا این حد پست باشه.
ازین که فکر میکردم کوروش هرآن میخواد یه بلایی سر سوران بیاره تا زهر چشم ازمن بگیره غافل ازین که قرار بود بلای اصلی
قرار سرخودم بیاد.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_540

حرف زدن ازون روزا برام خیلی درد داشت من حتی پیش خودم تو تنهایی خودم نمیخواستم به لحظه های اتفاق افتاده فکر
کنم.بازم جزئیات یات رو نگفتم و فقط از اصل موضوع با خبرش کردم .


از این که ساحل کی بود و چیا گفت همرو

1402/02/16 23:07

براش گفتم.

من بغض داشتم ،مهدیه اما با کلمه کلمه ی من اشک ریخت و گریه کرد.

مهد یه وقتی میگم بارها جون دادم اینو با پوست و گوشت و استخونت درک کن ،من اونروزا به معنای واقعی کلمه جون می دادم
.نمیفهمی یعنی نمیتونی بفهمی چقدر برام زجر آور بود و هنوزم هست.


روزای آخر به خاطر دلهره هام همش با سوران اوقات تلخی راه مینداختم،سمتم میومد پسش میزدم ـمن فقط از شدت استرس
اینجوری بودم.

وقتی گفتم دوسش ندارم فکر کرده دلم جای دیگه گیره که باهاش سرد شدم.

واسه همینه که الانم ازم متنفره.

مهد یه خدا میدونه فکرم کار نمیکرد،من اسم خودمم یادم میرفت نمیتونستم تمرکز کنم نمیدونستم باید چی کار کنم.تنها چیزی
که میدونستم این بود که سوران نباید با من باشه نمیخواستم بفهمه دختر نیستم.

نمی خواستم بهش ضرری برسه.من از کوروش
درحد مرگ ترسیده بودم ،برای اون خراب کردن زندگی من که میگفت عاشقمه چیزی نبود ،دیگه سوران که براش آب خوردن
بود.
♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_541

اینجا که رسید بغلم کرد و زار زد و گریه کرد.

الهی بمیرم برای اون دل کوچیکت آرام چی کشیدی ؟بخدا یک درصدم فکر نمیکردم پای کوروش وسط باشه ،اون توروزای
مریضیت خیلی خودشو به آب و آتیش میزد من فکر میکردم خیلی آدمه ـ.

.من اصلا سرزنشت نمیکنم تو حق داشتی ،این مسئله
واسه هرکس پیش بیاد افسردگی کمترین عارضشه.


اشکاشو پاک کرد و درحالی که سعی داشت بخنده گفت:
واسه چی ازدواج نکنی ،الان که سورانتو پیدا کردی برو دنبالش،برو و حقتو از زندگی بگیر .نکنه میخوا ی باورش نسبت به تو غلط
باقی بمونه؟


حق؟من حقی ندارم،اونروز خودم خواستم که بره ،خواستم از من بدش بیاد.الان برم بگم چی؟ببخشید که گفتم دوستت
ندارم؟رفتم دورامو زدم دیدم بهتر ازتو نیست ؟اونم میگه خب خداروشکر پس بیا مال خودم شو؟


چی میگی مهدیه ؟با اون چیزایی که ساحل از سوران میگفت ،دیگه اون آدم قبلی نیست.

دیگه شوخی نمیکنه، ،نمیخنده،خشکه،سرد وجدیه،هرشب با یکیه

آرومتر زمزمه کردم:
هرشب با یکیه!!!!

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_542

اینو که گفتم قلبم آتیش گرفت و اشکام باز باریدن گرفت .
، آرام نمیخوای که همینجور ی بمونه و زندگی کنه؟فرقی نداره اینجوریم داره نابود میشه تو با سکوتت هیچ چیزی و حل نمیکنی
،دیگه کوروشی هم در کار نیست که بترسی !!!

ازطرفی اینا همه یه نشونست وگرنه چرا باید تو ساحلو ببینی که این چیزارو درموردش بدونی،چرا باید صاف بزنه و تو عروسی من
از جلو چشمم دربیاد؟خدا می خواد شما دوباره باهم باشید .

اونشب خیلی

1402/02/16 23:07

فکرکردم،کار درست چی بود ؟هر تصمیمی تو زندگیم گرفتم کمکی بهم نکرد،الاقل برم و تلاشمو بکنم .اصلا
نمیخوام برگرده و با من باشه مثل روزا ی اول ،فقط میخوام اینجوری نباشه،میرم و ازش طلب بخشش میکنم.سوران من نباید مثل
یه لابالی زندگی کنه.من اگه یه عمر سوختم فقط از داغ این بود که از خودم رنجوندمش ،بهش از قضیه تجاوز چیزی نمیگم ولی
تمام تلاشمو میکنم منو ببخشه اینجوری خودمم سبک تر زندگی میکنم .اگرم پسم بزنه دیگه اوضاع بدتر ازین که نمیشه،میشه؟
اما چجوری باید این کارو کنم اصلا از کجا باید شروع کنم؟
یه چندروزی گذشت و من همش خود درگیری داشتم آخرشم تصمیم گرفتم هرجور شده سورانو به زندگی برگردونم اگه
همینطوری تو فکر خیانت باقی میموند ممکن بود هر روز اوضاعش بدتر شه ،من تمام تلاشمو میکنم حتی اگر به قیمت پس زده
شدنم تموم بشه...
حتی این فکر باعث شده بود روح زندگی درخودمم بیدار بشه،روز ی که میخواستم برم شرکتش سرحال ترازهر روز بیدار شدم
.استرس داشتم خیلی زیاد،یعنی چی در انتظارمه اما چیز ی که میدونستم این بود که من آرام کم صبر و نازنازوی چندسال قبل
نبودم تواین سال ها خوب یاد گرفتم که باید چجوری باشم.

♥️ @roman__khase
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_543

آماده شدم و سوئیچ رو برداشتم و اومدم بیرون ،مامان ازین که بعد از مدت ها اینجوری سرحال دارم میرم بیرون ترجیح داد اصلا
نپرسه کجا میرم.


آدرس دقیق محل کارشو به لطف برادر شوهر مهدیه داشتم ،همه چیزو بهم گفته بود ،ا ینکه چه ساعتی میاد چه ساعتی میره
یکم زودتر ازساعتی که قرار بود بیاد رفتم تو شرکت تا یه نگاه بندازم.


به به ،همه کارمنداشم از دم زنن همه لباس فورم پوشیده و مرتب...

یه نگاه به تابلوهای رو ی دیوار انداختم یک سری لوح تقدیر و پروانه کسب و اینجور چیزا ....

حتی تو عکسشم اخم داشت،برخلاف تمام عکسایی بود که من ازش داشتم .

مثل اینکه تو این مدت ادامه تحصیل هم داده بود ،تو مدرکش خورده بود کارشناس ارشد....

خوبه ،هرچی من این چند سال ضرر کردم درعوض سوران پیشرفت کرده الاقل ازین بابت براش خوشحالم.

خانوم با کی کار دارین؟میتونم کمکتون کنم؟

♥️ @roman__khase
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_544

طرف صاحب صدا برگشتم،یه دختره ناز و بانمک ...
اوممم....چیزه...می خواستم سو....یعنی آقا ی فراهانی رو ببینم.

آقای رئیس تا نیم ساعت دیگه میان ،شما اگه وقت قبلی ندارین لطفا میز منشیشون وقت بگیرین.

اوهوع چه غلطا ،وقت قبلی .....
چیزی فرمودین؟؟؟
نه نه ،ممنون خانوم...
بالافاصله اومدم بیرون و تو ماشین منتظرش موندم .


دقیق سرساعت،چه وقت

1402/02/16 23:07

شناس.

کلی قربون صدقش رفتم ،حتی اخم کردناشم جذابه.

خدایا من با این دلتنگی چجوری تابحال کنار اومدم خودم در عجبم.از روزی که دیدمش هرثانیه براش بال بال می زنم
حرکاتش ،راه رفتنش ،پرستیژش همه وهمه مردونه تر شده.
وقتی رفت داخل پشت بندش از ماشین پیاده شدم و با فاصله رفتم داخل،از حالت تعقیب وگریز، خودمم خندم گرفته بود.
رفت داخل ،تمام کارمنداش به احترامش بلند شدن،مغرور و با صلابت درجواب سلامشون فقط سر تکون داد و وارد اتاقش شد.
روز دوم هم به همین منوال گذشت ،فقط دلم می خواست یک دل سیر از دور ببینمش.از روبرو شدن باهاش میترسیدم.بازم
سرساعت اومد و سر ساعت خارج شد.

روز سوم برخلاف روزای قبل یکم دیرتر خارج شد.هرچی منتظر موندم دیدم نمیاد.فکر کردم نکنه اومده بیرون و من ندیدمش،یا
مثلا از در دیگه ای خارج شده؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ،اتاقش طبقه ی دوم بود با ترس و احتیاط رفتم بالا،آرومکی سرک کشیدم هنوز منشیش بود پس
یعنی هنوز نرفته .همین که تصمیم گرفتم برم پایین از اتاق اومد بیرون بدو بدو پله ها رو دوتا یکی کردم و قبل ازین که تابلو
بشم خودمو جلو ی آب خور ی مشغول کردم.واقعا مثل فیلما شده بود ...
از کنارم رد شد.با قدمای محکم و با یه ابهت خاصی راه می رفت .محو تماشاش شدم .
هفت، هشت قدمی ازم جلوتر رفته بود که یهو سرجاش ایستاد.دلم هری ریخت پایین ،اگه برگرده لو میرم از اب خوری هم فاصله
گرفته بودم،خیلی ضایع میشد اگه برگردم سمتش.
سرشو یکم متمایل به راست کرد ولی کامل برنگشت و بعد دوباره به راهش ادامه داد.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_545

سر آسودگی نفس عمیق کشیدم.
کارم شده بود همین،روزا برم و از دور دید بزنمش.چهار پنج روزی گذشته بود،تو ماشینن منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد،مهد یه
بود ،جواب دادم:

الو سلام خوبی مهدیه ؟

سلام خوبم کجایی ؟
اوممم ،خب خانوم مارپـــــــــِل بنظرت کجا میتونه باشه؟

جیغ زد:

وااای ،خدا نکشتت ،آرام باز تو رفتی عین عقب مونده ها از دور دیدش میزنی که چی بشه خب ؟اه برو بحرف باهاش دیگه...


مهد یه بخدا الان حرفشو که میزنی دست و پام میلرزه ،میترسم بخدا ،یه قیافه ی عبوسی بخودش گرفته که جرئت نمیکنم
برم ...


ای خداااا،منو بکش از دست تو یکی راحت بشم ،بقران آرام من اینقدر که سر تو و کارات حرص میخورم آخر بچم کج و کوله از
آب درمیاد.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_546

عههه،مهدیه داد نزن خب نمی دونم برم چی بگم؟میترسم باز برم غش کنم!!!


نمیخواد فکر کنی باید چی بگی،برو ببینش حرفاتو بگو هرچی تو دلته بگو ،آرام

1402/02/16 23:07

اون سورانه یادت که نرفته !با ریاست جمهوری
که نمیخوای حرف بزنی.


من اصلا نمیدونم تو به کی رفتی بابات با اون روابط اجتماعی ،مامانت با اون سرزبون ولی تو
انگار توزیر زمین بزرگ شدی ،بخدا زنگ بزنم ببینم هنوز هیچ کار نکردی خودم پامیشم میام دستتو میگیرم میبرما،گفته باشم...


خیلی خب بابا حرص نخور ،یه خاکی تو سرم میریزم حالا...


پووفی کشید و بدون خداحافظی قطع کرد...
بی ادب....

با دست و پای لرزون پیاده شدم ،هرچی به هدف نزدیک تر میشدم بیشتر استرس میگرفتم .


اخرسر بسم الله گفتم و وارد شدم.


رفتم جلوی میز منشی ،داشت با تلفن حرف میزد.من نمی فهمم مثلا اگه منشی مرد باشه نمیشه؟؟؟

جانم بفرمایید؟؟؟
سلام،میتونم با اقا ی فراهانی ملاقات داشته باشم؟

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_547

وقت قبلی دارین؟

نه،متاسفانه!

اجازه بدین ازشون بپرسم ،همینطوری که گوشی تو دستش بود پرسید :
شما خانومه؟؟؟

مح...تو یه آن تصمیم گرفتم فامیلیمو عوض کنم وگرنه ممکن بود اجازه ملاقات نده...محمودی هستم.

باشه اجازه بدین ...

یکم بله و خیر کرد و درنهایت گفت منتظر بمونید .

رو مبل نشستم ،انقدر ترس وجودم رو گرفت که فقط از استرس ناخون میجویدم،یعنی چجوری رفتار میکنه؟پرتم نکنه بیرون
،وای باز غش نکنم آبرو ریزی بشه.


اه این منشی چقدر رو اعصابه؟چه عشوه ای میاد حرف میزنه!!


نکنه سوران با اینم رابطه داشته؟یهو کل وجودم سرشار از نفرت شد...

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_548

آرام یادت باشه،با این هدف نیومدی که سوران دوباره باهات باشه ،با این هدف اومدی که این باور غلط که ازت داره رو از بین ببری.

که بهش بفهمونی خیانت نکردی ،پس الکی دلتو خوش نکن...

هر اتفاقی بیفته نباید کم بیاری.


تو فکر وخیال بودم که منشی صدام زد:
خانووووم،کجایی؟؟؟دوساعت دارم صدات میکنم!!!بفرمایید داخل ...


تمام تنم لرز گرفت،انگار خودم رو به سلاخی دعوت کردم.مثل دانش آموز درس نخونده ای بودم که در برابر معلم بد اخلاقش
میخواد درس پس بده...


با پاهای لرزون بلند شدم و بسمت اتاقش راه افتادم.

در زدم،صدایی نیومد ،واردشدم.


سرش پایین بود و تند تند یه چیزایی رو مینوشت ،حتی سرشو بالا نیاورد ببینه کی وارد اتاقش شده!!!


هرکاری میکردم نمیتونستم بخودم مسلط بشم،هنوزم همون عطر قبلیشو میزد.بوش تو فضای اتاق پیچیده بود.


یه اتاق بزرگ ،شیک و مدرن ،برازندته سورانی...

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_549

همینطوری که سرش پایین بود،به حرف اومد:
کاری داشتین؟میشنوم.

بیشعور به خودش زحمت نگاه

1402/02/16 23:07

کردن که نمیده هیچ،سلام بلد نیست.

با صدایی که نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنم سلام دادم:

ســـــَ......ســـــــلام


حرکت خودکارش روی کاغذ ایستاد.یه چند ثانیه مکث کرد و دوباره بدون اینکه سرشو بالا بیاره تکرار کرد:
میشنوم....


هرآن تپش قلبم شدت میگرفت ،مطمعنم از صدام فهمید منم مثل اینکه خودم رو باید برای یه جنگ تن به تن آماده کنم.


من ،می خواستم باهات حرف بزنم...


خودکارشو گذاشت رو برگه و با یک حالت خاص دوتادستاش که توهم قالب کرده بود زد زیر چونش و بی حرف چشم دوخت به
من.
♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_550

وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد ،غرق شدم تو دریای چشماش،دلم می خواست حد دوست داشتنم رو فریاد بزنم.

نگاهش اما سرد و بی تفاوت بود .

هیچ عشقی رو از چشماش نمیخوندم.

خالی از احساس بود ،سورانی که حتی با چشمهاشم میخندید حالا رنگ
نگاهش بیتفاوتی رو بیداد می کرد.


بغض گلوم رو گرفته بود،ناخونام رو به کف دستم فشار میدادم تا گریه نکنم.

یکم که منتظر موند و دید حرف نمیزنم از جاش بلند شد.

لب تابشو بست ،کتشو پوشید و درحالی که وسائلشو میزاشت داخل کیفش گفت:

خانوم من وقت اضافه ندارم سننما که نیومدی اینجا محیطــِ کار.دفعه ی بعد بدون وقت قبلی نیا!
گلوم خشک شده بود.


خانوم؟؟یجوری برخورد کرد انگار اصلا هیچوقت تو عمرش حتی یکبارم منو ندیده.

بعدشم بدون کوچکترین توجه از اتاق خارج شد و رفت،سر جام خشکم زده بود،اصلا آدمم حسابم نکرد .

نفس عمیق کشیدم،من چقدر بدبختم باز!!!!

♥️ @roman__khase

1402/02/16 23:07

??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_551

به کدوم گناه باید اینجوری تحقیر بشم؟این همه زجر کشیدم که تو ضربه نبینی ،حالاتوام داری خوردم میکنی؟؟؟

میدونستم باید قوی باشم ،هنوز اولش بود ممکنه بدتر ازینم باهام رفتار بشه ولی من نباید کم بیارم.

اما با تمام این تفاسیر دلم
میخواست ازین بی محلیش زار زار گریه کنم.


چیزی نگذشته بود که منشی وارد اتاقش شد :
خانوم ؟نمیخواید برید ؟می خوام درارو قفل کنم !
به آرومی سر تکون دادم و سلانه سلامه راه افتادم ...

شما نسبتی با آقای فراهانی دارید؟یه نگاه بهش انداختم و بدون اینکه بهش جواب بدم خارج شدم.


بعد از خارج شدنم اولین کاری که کردم رفتم خونه ی مهدیه...
بیچاره اونم گرفتار من شده بود.


تا دید دمقم فهمید محلم نداده ولی بروی خودش نیاورد:
ســــــلام خانومممم،شیری یا روباه؟

♥️ @roman__khase
??????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_552

ازونجایی که حالم گرفته بود با بی حوصلگی جوابشو میدادمـ

هوووف ،مهدیه اون اصلا منو آدم حسابم نمیکنه،انگار توعمرش منو ندیده،یجوری جدی بود که خودمم داشتم شک میکردم قبلا
دیده باشمش.


هی، هی ،هی ،نبینم سرت پایین باشه هاااا،سرت باالااا،با قدرت، تو میتونی ...

هــــــــــــــــعی!!!!

از ته دل یه آه غمناک کشیدم.


آرام تورو جون سورانت باز یه بار تحویلت نگرفته شیش ماه نر ی تو فاز افسردگی !!

ببین اصلا بیا این بار خودمم باهات میام،قشنگ تلفنی وقت میگ یریم ،با وقت قبلی میریم.آرام فحشت داد ،هرچی گفت تو کار
خودتو بکن ،این هنوزم همون سورانه فقط خودشو زیر نقاب بی تفاوتی پنهان کرده همین!
همین کارو هم کردیم،این بارتلفنی نوبت گرفتم و با مهدیه دوتایی رفتیم.


به پیشنهاد خودم مهدیه پایین تو ماشین منتظر موند تا از هرنوع اختشاش به دور باشه.

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_553

حرفای مهدیه اونروز واقعا روم تاثیر گذاشت،واقعا تا کی باید اینجوری میبودم؟تصمیم گرفتم به کارام سرعت ببخشم.


به خودم اعتماد به نفس دادم،من چیزی کم ندارم که بخوام بترسم نه خیانت کردم و نه هیچ کار خطایی .


میگم نمیخوام که منو
بخوای ،عذر خواهی هم نمیکنم چون برای کارم دلیل داشتم .


ولی الاقل دلتو صاف کن و مثل آدم درشأن خودت و خوانوادت
زندگی کن...
منشیش تا چشمش بهم افتاد شناخت ،با کنجکاو ی نگام میکرد.

نمیدونم اونروز از کجا قدرت میگرفتم که شجاع شده بودم!!

سلام موقت قبلی داشتم ...
اینبار با افتخار و اعتماد به نفس کامل به نام خودم وقت گرفتم:
محجوب هستم....
یه چند لحظه صبر کنید هماهنگ کنم
زنگ زد بهش :
خسته نباشید،خانوم

1402/02/16 23:08

محجوب اومدن بیان داخل

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_554

چشم خداحافظ...
منتظر چشم دوختم به دهنش...
عذر میخوام ،آقا ی رئیس گفتن الان یه جلسه مهم باید برن ،فکر کنم یک ساعتی معطل میشید .

خونم به جوش اومد ،آقای رئیس غلط کردن با تو،من وقت گرفتم ،فکر کرده کیه که اینجوری رفتار می کنه؟


وبا عصبانیت قبل ازین که منشی بتونه عکس العملی نشون بده وارد اتاقش شدم.


پشت پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید،ازین که سیگار بدست دیدمش ته دلم خالی شد.هیچوقت حتی بخواب هم نمیدیدم
سورانم سیگار بکشه این همون کسی بود که به خاطر من دیگه قلیون نکشید ...


با ورودم به اتاقش یه نگاه گذرا بهم انداخت و خیلی ریلکس دود سطگارشو بیرون داد.

پشت بندم منشی اومد تو:

آقای فراهانی من به ایشون گفتم که...

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_555

مشکلی نیست ،برو بیرون...
منشی چشمی گفت و خارج شد.
بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه،همونطوری که نگاهش به بیرون بود گفت:
مگه اینجا طویلست سرتو انداختی پایین اومد ی تو؟مگه نگفتم جلسه دارم؟
واقعا حرصی شده بودم،من دلم سوران خودم رو می خواست نه این کوه غرور !
پوزخند زدم:
جلـــــــــسه؟؟؟؟
جلسه دار ی و ایستاد ی اینجا س یگار میکشی؟
(با آرامش ):
به تـــــــــو ربطی نداره.
دیگه داشتم منفجر میشدم،حرفای مهدیه یادم اومد که می گفت کم نیار اون الان از هر راهی استفاده میکنه حالتو بگیره ...
تو فکر کردی کی هستی که هرجور دلت می خواد رفتار می کنی؟من اومدم باهات حرف بزنم ،نیومدم مانور خودخواهی تورو تماشا
کنم.این رفتارات واسه چیه؟چرا انقدر عوض شدی سوران؟؟؟
تا اسمشو بزبون آوردم برزخی شد وداد زد:
اسم منو به زبونت نیاااار...
از فریاد یهووییش جا خوردمــ.
تمام شجاعتم با دادی که کشید ،از بین رفت.
بغضم گرفت ...مظلومانه گفتم:
من فقط میخواستم دو کلمه مثل آدم باهات حرف بزنم سوران...
اسمش برای بار دوم ناخوداگاه اومد روی زبونم.اما همین باعث شد وحشی بشه.
حمله کرد سمتم و با یه حرکت هولم داد سمت دی وار و گلوم رو گرف

♥️ @roman__khase
??????


#گریه_میکنم_برات
#پارت_556

بردم سمت دیوارچشماش کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون با نهایت خشم ازلابه لایی دندونای بهم سائیده شده غرید :
بااااااز چه نقشه ای کشید ی برام ؟
زبونم به کلی بند اومده بود،سوران بود که اینجور ی رفتار میکرد؟


من مگه چی بهش گفتم ؟تا حدی تغییر کرده که حتی منم واقعا دارم ازش میترسم.


مچ دستشو به آرومی گرفتم و سعی داشتم دستشو کنار بزنم ،من تو حالت عادی هم نفس کم میاوردم اونجور ی

1402/02/16 23:08

که اون رفتار کرد
نفسم داشت بند میومد .

یه چند ثانیه با همون چهره ی برافروخته نگام کرد .زل زده بود تو چشمام ،حس کردم نگاهش رنگ غم گرفت .با یک هول
کوچیک رهام کرد.

رفت سمت پنجره و دوباره یه سیگار روشن کرد،از بوی دودش داشتم خفه م یشدم.


اون لحظه ها ،دیدنش توی اون وضعیت برام عذاب آور بود.اگه هروز همینطور ی باشه و با این دود
والکل خودشو خفه کنه دوروزه خودشو میکشه .من نباید بزارم ادامه بده.این یجور خودکشی بود.

♥️ @roman__khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_557

تودلم زار میزدم بخدا که دوست داشتم بغلش کنم ،دست به صورتش بکشم .
ته ریش خیلی بهش میومد .اما حتی جرئت نمیکردم نگاش کنم.


چرا اومدی اینجا؟
(با طعنه) تعقیب کردنات تموم شد؟چی از زندگیم فهمیدی؟باز چیمو میخوای ازم بگیری؟چی شد اونم نخواستت؟یا نه تو خیلی
تنوع طلبی دلتو زد؟


منظورتو نمی فهمم،کی منو نخواست؟من فقط خواستم یه چیزایی رو برات روشن کنم،نمیدونم چرا اینجوری میکنی ؟

همه چیز برای من روشنه.با نرمش رفتار میکرد و همین باعث شد راحت تر بتونم حرف بزنم.

فکر کردی من تو این چندسال بهم خوش گذشته؟اصلا می دونی چی به سرم اومده؟

نیومدم اینجا که التماست کنم برگردی پیشم.

فقط اومدم بگم اگه بخاطر من زندگیت به این روز افتاده ،این کارو نکن.اگه فکر
کردی من بخاطر *** دیگه ای باهات تموم کردم باید بگم سخت در اشتباهی.


همینطوری که سیگارشو تو ظرف خاموش می کرد ،پوزخند تلخی زد و گفت:

❤️ @roman__khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_558

تموم کن این نمایش مزخرفتو،برو بیرون دیگه ام دلم نمی خواد اینجا ببینمت.


بی درنگ ،خودمو رسوندم به میزش ،به قول مهدیه نمی خواد با کلمات بازی کنی هرچه میخواهد دل تنگت بگو...
سوران خواهش میکنم،اینجور ی نباش،تورو به حق روزای خوبمون قسم اینجوری زندگ ی نکن.


یجوری واسه گفتن حرفام عجله داشتم که انگار آخرین مهلتم برای اثبات بی گ*ن*ا*هیم بود.


سوران ببین!من بهت خیانت نکردم ،من دلیل خودمو داشتم .بزار باهم حرف بزنیم ،ولی تو حیفی تو باید مثل قدیما پاک زندگی
کنی...
خنده عصبی کرد:


مثل قدیمااا؟؟ولی من از زندگیم راضیم،باچشمای ریزکرده گفت میدونی چرا؟

مثل بز زل زده بودم به حرکاتش...


با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت چون در حد خودم پولدارم.

❤️ @roman__khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_559

ناراحت چی باشم؟الان تازه میفهمم زندگی یعنی چی؟

فقط یک کلمه" پــــــــــــول"...

پول که داشته باشی ،عشق و قدرت و ثروت وشهرت همه وهمه رو یکجا داری.


با نا امید یِ کامل نگاش کردم
نمیخوای

1402/02/16 23:08

بزاری حرفامو بزنم؟


اومد سمتم ،دقیق تو فاصله نیم قدمی من ایستاد ،هرچی نفرت بود ریخت توی چشماش و با نگاه پر نفوذش زل زد بهم:

ببین دختر جون من از خودت و هرچیزی که مرتبط با تو و زندگیت باشه متنفرم.پس بیخود خودتو خسته نکن .


اون چیزایی که یروز دلم میخواست برام توضیح بد ی الان پشیزی برام ارزش نداره.پس هــــــــــررررری...


نه،باورم نمیشه...من این سوران رو نمیشناسم.اون به کلی یه آدم دیگه شده.


من به بیتفاوت شدنش نسبت بهم راضی بودم،ولی انگار جدی جد ی اون از من،از کسی که یک روز میگفت میمیرم اگه نباشی
نفرت داشت.
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_560

این جمله ،همین یک کلمه ی "ازت نفرت دارم"به اندازه ی کل بدبختی هایی که تو ی این چندسال کشیدم برام سنگین تموم
شد.


یک بغض وحشتناک تو گلوم و یک درد رو دلم سنگینی می کرد.


اشک های مزاحم رو با نفرت پس زدم،منم متنفرم، ولی نه از تو از ضعف خودم دربرابر تو متنفرم.


بهترین روزای عمرم ،بهترین دوران زندگیم،روزایی رو که باید مثل تمام هم سن و سالای خودم خوش میگذروندم ، افتادم گوشه
ی خونه وبیمارستان فقط به خاطر تو .
ولی پلید نشدم.خیلی بدبختی سوران خیلی بدختی .

متاسفم برا ی خودم که یک روز عاشق چنین آدم ضعیف النفسی بودم.


به خاطر نفرتت ازمن داری از خودت انتقام میگیری ؟زندگی تو به گند کشید ی که به خودت ثابت کنی بدون منم میتونی؟من
نیومدم عشق رو گدایی کنم اگه نمیدونی بدون
،فقط دلم نمیخواد اینجوری ببینمت.هرکاری هم لازم باشه انجام میدم حتی اگر احتیاج به عذر خواهی کردن باشه،من عذر
خواهی میکنم هرچند خودم میدونم تقصیری ندارم.تونمی خوای حرفامو گوش بدی منم توضیحی نمیدم.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_561

فقط خواهش میکنم زندگیتو عوض کن .

من قول میدم امروز که ازینجا برم دیگه هیچوقت دور و برت پیدام نشه ....

اینو گفتم و راهمو کج کردم که برم بیرون.اما با حرفی که زد سرجام ایستادم.

میدونم خیلی دلت میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بدم.

تیز برگشتم سمتش و نگاهش کردم.

ابروهاشو انداخت بالا و با یه خودخواهی خاصی گفت:
باشه این کارو میکنم،حاضرم باهات ازدواج کنم.


سرجام خشک شدم،چی شنیدم؟؟؟؟؟
حاضرم باهات ازدواج کنم؟؟؟؟
به گوشام اعتماد کنم یا نه؟
این که تا دودقیقه پیش میگفت ازم متنفره!! حالا چطور می شه که میخواد باهام ازدواج کنه؟
مثل اینکه عقلش به کلی زائل شده...
ناباور زل زده بودم بهش.
تک خنده ی تمسخرآمیزی کرد و کم کم خندش شدت گرفت...
با فکر اینکه سرکارم گذاشته ،برگشتم برم بیرون .
دستم به دستگیره نرس یده

1402/02/16 23:08

بود که خندشو قطع کرد و جد ی گفت:
تا فردا همین موقع بیشتر منتظر خبرت نمیمونم،اگه اومد ی که درمورد بقیش باهات حرف می زنم وگرنه دیگه اینجا نبینمت....

بدون اینکه برگردم ،بدون خداحافظی بسرعت از اتاق خارج شدم،از جلو ی میز منشی که گذشتم و به پله ها رسیدم ،شروع کردم
دویدن .
انگار میخواست دنبالم کنه و تحقیرم کنه!نمی فهمیدم هدفش چیه!؟
میدونستم قضیه عشق و عاشقی نیست!این چه کاری بود که میگه دوستم نداره ولی پیشنهاد ازدواج میده؟؟!!
تو دلم به خودم خندیدم،کدوم پیشنهاد ازدواج کنه؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_562


ببین باهام ازدواج کن ،با باهات ازدواج میکنم زمین تا آسمون تفاوته .اون پیشنهاد نداد یه جورایی منت گذاشت

میدونم اون فقط وفقط هدفش تحقیر کردن منـِ.
رسیدم به ماشین، با عجله و دستپاچگی در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون .


مهدیه تو ماشین خوابیده بود.وقتی نشستم و در ماشینو بستم ،با ترس از خواب پرید و با چشمایی قرمز که از ترس گشاد شده
بود زل زد بهم:
چی شدددد؟؟؟؟

هیچی نترس منم...

چشماشو مالوند و سرجاش جابجا شد،آرام خیلی گشنمه بریم یه چیز ی بخوریم ؟
باشه بریم.

خب تعریف کن ببینم آقای گودزیلا فرمودن؟؟؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_563


همونطوری که استارت میزدم گفتم:
هیچی ،میخواد باهام ازدواج کنه.

جـــــــــیغ زد:
چـــــــــــی؟؟؟

وای چته چرا جیغ میزنی؟
الان چی گفتی؟؟؟
هیچی آقا میخواد درحقم لطف کنه و باهام ازدواج کنه..

واااای،این که خیل ی خوبههه،د یدی بالأخره کم آورد؟دیدی هنوزم دوستت داره ؟بیا دیدی گفتم همش فیلم بازی می کنه؟؟

دلت خوشه ها مهدیه،کدوم دوست داشتن آخه؟دودقققه قبلش بهم میگه از تو گرفته تا پاشنه ی کفشت که به تو وصله ازهمه
متنفرم بعدش میگه میدونم بال بال میزنی بیام بگیرمت ،باشه منم لطف میکنم باهات ازدواج میکنم.


فکر کردی نیت سوران ازین کارا چیه؟یادش افتاده که عاشقم بوده؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_564

خواهر من از تک تک کلاماتش تحقیر و تمسخر میباره اون فقط میخواد به هر طریقی خوردم کنه...ـ


با تعجب نگام کرد و گفت:


آرام تو حالت خوبه ؟خودتم نمیدونی چی میخوای ؟

حالا نیتش هرچی که میخواد باشه ،همین که این پیشنهادو بهت داده یعنی هنوزم دوستت داره اون خودشو گول می زنه میخواد با
حرفاش بهت اهانت کنه تا دلش خنک بشه ولی دراصل ته دلش میخواد که برای خودش باشی.


اصال تو الان باید خوشحال باشی این بُغ کردنات چیه؟

یه گوشه ایستادم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم:

1402/02/16 23:08

پوووف،نمیدونم بخدا ،نمیدونم اصلا باید خوشحال باشم یا نه؟خب دروغ چرا من میپرستمش، باور کن هرچقدرم طردم میکنه بازم
دیوانه وار میخوامش ،ولی از طرفی میترسم ازش .


مهد یه بیا بشین پشت فرمون من تمرکز ندارم ...


از ماشین پیاده شدم و جامو با مهدیه عوض کردم.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_565

10 دقیقه بعدش رسیدیم به یه رستوران و غذا سفارش دادیم.

فکرم همش درگیر بود،مهدیه ام که مدام غرغر میکرد که چرا دیر میارن، چرا نمیارن، آ ی مـــُردم ،آ ی اِل شدم، آیِ بــــــِل
شدم و خلاصه میرفت رو اعصابم ،از وقتی حامله شده یک سر فکش باید بجنبه...


واااای مهدیهههههه،دیوونم کردی شکمو ،تو اصلا کلا شبیهه آدمیزاد نیستی همه زنای حامله تواین ماه اسم غذا میار ی بالا میارن
ولی تو اسم غذا نیومده ضعف میکنی!!!!

همینطوری که تند تند سالاد میچپوند تو حلقش گفت :
آره بخدا اصلا حالت تهوع ندارم دوبارم الکی عق زدم امیر علی نازمو بکشه وگرنه اصلا حالم بهم نمیخوره فقط گشنم میشه .اگه
اینجوری پیش بره تا اخرش که بدنیا بیاد باید مثل توپ قـــــــــــِلم بد ین
با حسرت نگاش کردم .


خوشبحالت مهدیه از هفت دولت آزادی !من فکر میکنم دیگه خوشبختی به من پشت کرده یک روز نمیشه بدون دلهره و دردسر
و تشنج برام بگذره.


آرام گلایه نکن ،ناراحت نشو ولی به نظر من تو چوب خوب بودن بیش از حد خودتو میخوری

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_566

اگه از روز اول تو بچگیت از کارا و رفتارای غیراخلاقی کوروش به مامانت میگفتی اونا از کوروش بت نمیساختن.


اگه ازهمون اول
که میگفتن تو و کوروش برا ی هم دیگه اید ،تو سرخ ووسفید نمیشد ی اونا تکلیف خودشونو می فهمید ین،اگه از روز اول در برابر
کوروش ساده نبود ی اون جرئت همچین تعرضی رو به خودش نمیداد...


قبول کن که همه چیز بخاطر دست تقدیر نیست گاهی تقد یر رو خودمون میسازیم .

سرم پایین بود،با غذام بازی میکردم:
آره میدونم من مقصرم،ولی زمونه به بدترین حالت ممکن ازم انتقام گرفت...

حقم نبود این همه عذاب بکشم،حقم این زندگی نبود.


آرام خودتو اذیت نکن خواهر ی ،بالأخره همه چیز درست میشه.


حالا چیکار کنم مهدیه؟بهم گفته تا فردا بهش خبر بدم ،یعنی اگه موافق بودم باید بیام شرکت و اگه نه که باید برم جایی که
رنگمم نبینه
من مامان و بابامو چجور ی راضی کنم.


بابا از فاصله هزار متری سایه ی سوران رو با تیر میزنه.


اصلا همه ی اینا به کنار من اگه بخوام باهاش ازدواج کنم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_567


سرمو انداختم پایین و با یک حس

1402/02/16 23:08

سرخوردگی ، محکم چشمام رو روی هم فشار دادم و جمله م رو کامل کردمـ
میفهمه که دختر نیستم...

گفتم قبلا تو غصه ی این یک قلمو نخور هروقت اشاره کنی من وقت میگیرم بریم ترمیم کن.


ولی راضی کردن بابات کار خودته ،هرچقدرم که مخالف باشه بابات توبخوای راضی میشه.


این فرصتو از دست نده ارام ،بزارش به حال خودش، بزار هرجور دلش میخواد حرف بزنه ،باید به اونم حق بدیم درسته تو واقعا
این وسط قربانی شدی ولی اون که دلیلشو نمیدونه
،حالا هم تو دوسش داری پس باید برای برگردوندنش هرکاری بکنی.

نزدیکای غروب بود که برگشتم خونه،کسی خونه نبود.تو تنهایی خیلی با خودم فکر کردم،من حس میکنم هنوز خودم رو پیدا
نکردم.


به قول مهدیه خودمم نمیدونم چی میخوام؟!
واقعیت این بود که دلم میخواست سوران رو مثل گذشته داشته باشم.


برای همین هم وقتی دور از انتظارم باهام رفتار میکرد بهم
برمیخورد و عصبی میشدم.
اما باید قبول کنم نه من و نه سوران هیچکدوم ادم های قبل نبودی م،نه من اون دختر ساده و بی آلایش گذشته ام که به ندرت
عصبی میشد و با آرامشش حس خوشبختی رو به اطرافیانش القاء میکرد .ونه سوران اون پسر شوخ طبع و خوش خنده ای که
یک بند حرف میزد و میخندوند.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_568

این ازمن که الان با کوچکترین مسئله بهم میریزم و عصبی میشم و اون از سوران که انگار از بدو تولدش ازته دل نخندیده
و کار ی غیر ازین که به آدما از بالا نگاه کنه بلد نیست.


حالا باید کلاه خودمو قاضی کنم و ببینم هنوزم این سوران رو با شخصیت جد یدش می خوام یانه؟!!!


از هر سمتی که نگاه کردم دیدم دیگه بدون سوران نمیتونم ،عشق من یک عشق پوشالی نبود که با این چیزا از بین بره.سه سال
تمام از نداشتنش سوختم چون بود و من نداشتمش .


الانمـ به هرقیمتی که شده کنار نمیکشم،شاید راضی کردن پدر و مادرم ،علی الخصوص بابا کار سختی باشه ولی این کارو میکنم
،من می خوام سورانم کنارم باشه همین که هر روز میبینمش ومیدونم حالش خوبه برا ی من کافیه ،بالأخره اونم درست میشه ومنم
به رفتاراش عادت میکنم.


تصمیم گرفتم این موضوع رو امشب توخونه مطرح کنم و مامان و بابا رو درجریان تصمیمم قرار بدم.


بعد از خوردن شام بهترین فرصت بود تا حرف بزنم اخه معمولا اون موقع بابا یک ساعتی تلوزیون تماشا میکرد و بعدش میرفت
اتاق کارش.


موقع شستن ظرفا یکسر فکرم درگیر بود که ازکجا شروع کنم ،مطمعن بودم بابا بی برو برگرد قاطی میکنه.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_569

سه تاچای ریختم و وارد سالن شدم و نشستم پیش بابا.مامان داشت با

1402/02/16 23:08

گلدوناش ور میرفت صداش زدم:

مامان جان میشه یک لحظه بیاین باهاتون کار دارم...

بابا که تابحال غرق تو مستند حیات وحش بود کنجکاو نگاهم کرد و مامانم بدون معطلی اومد نشست.


بفرمائید من درخدمتم!!!!
اومممم،خب راستش...

میخواستم یه مسئله ای رو باهاتون درمیون بزارم...

بابا کنترل تلوزیون رو گذاشت رو میز و کنجکاوتر ازقبل گفت:
این چه کار مهمیه که دختر من بعد از مدت ها از اتاقش جدا شده ،چایی ریخته و نشسته اینجا؟کنکجاو شدم بدونم!؟


خیلی یهوویی و بدون مقدمه حرفم رو زدم:
من با اجازتون میخوام ازدواج کنم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_571


سوران؟حرفشم نزن....
بابا خواهش میکنم،یک لحظه گوش کنید بعد مخالفت کنید .
-دیگه نمیخوام در موردش بشنوم و راه افتاد سمت پله ها
شاکی از جام بلند شدم و مخاطب قرارش دادم:
باباااا گفتم میخوام باهاتون حرف بزنم،پس شکایت نکنید چرا ساکتم.
سرجاش ایستاد،مثل اینکه اثر کرد برگشت سمتم وبا خشم کنترل شده ای گفت:
چیه ؟باز از کدوم جهنم دره ای پیداش شده؟تا حالا کدوم گوری بود که الان فیلش یاد هــــــِندستون کرده؟
بابا انقدر یک طرفه به قاضی نرید ،خب شما از کجا میدونید جدایی ما تقصیره اون بوده؟
داد زد
اینکه بچه ی خودمو می شناسم،واسه اینکه من بهش اعتماد کردم بدون اینکه یه قرون پول ازش بخوام راضی شدم دخترمو
محرمش کنم.دختر من سالم و سرحال رقت ،مریض و افسرده برگشت مگه من یادم میره؟مگه یادم میره چند ماه زبونت بند
اومده بود ،واسه موضوع الکی که اینجور نشدی ؟هااااا؟؟؟مگه یادم میره هربار اومدم پشت دراتاقت صدای گریت میومد،اگه
درموردش حرف نمیزنم دلیل نمیشه که یادم بره چون بچمو میشناسم وقتی مــــُهر سکوت به لب بزنه تلاشم بی فایدست .
مامان نتونست جلو ی خودشو بگیره و با گریه رفت تو اتاقش. همیشه حرف اون روزا که میشه اشک میریزه.
این اولین بار ی بود که بعد از مدت ها بابا در این مورد باهام حرف میزد،صورتش برافروخته و رگ گردنش متورم شده
بود.می فهمیدم فشار زیادی رو تحمل میکنه.
چشمم
به آراد افتاد که با دهن نیمه باز زل زده بود تاحالا ند یده بود بابا اینجوری داد بزنه ،زد زیر گریه،بغلش کردم :
گریه نکن داداشی بابا منو دعوا کرد با تو که نبود.بردمش سمت اتاقش ،بهتر بود آراد بخوابه بعد من برم اتاق بابا و باهاش حرف
بزنم .الان که استارتش خورده بود منم راحت تر حرفمو می زدم.
خوابوندمش رو تختش و کنارش دراز کشیدم.
آجی واسم قصه بگو خوابم ببره...

♥️ @roman_khase

1402/02/16 23:08

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_572


شروع کردم داستان گفتن ولی ذهنم همش درگیر حرفایی بود که میخواستم به بابا بگم ،اصلا نفهمیدم چه چرند ی سرهم کردم و
تحویل بچه دادم.


همونطوری که دستاش دور گردنم حلقه بود خوابش برد.


صورتشو ب*و*س یدم و بلند شدم یه نگاه به چهره ش کردم چقدر معصومانه خوابیده بود،اصلا نفهمیدم کی بزرگ شد.


رفتم سمت اتاق بابا،درزدم و با احتیاط وارد شدم.سرش رو ی میز بود .

بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
اگه حرفی به غیر ازون قضیه هست بگو وگرنه برو بیرون.


عجب بدبختی گرفتار شدم هرجا میرم باهرکس میخوام حرف بزنم بیرونم میکنه،باید برای راضی نگه داشتن همه هزارتا دروغ بگم
،خودمو له کنم که راضی بشن به حرفام گوش کنن...این وسط داغون شدم.
(با حرص):
بابا بزارید حرفامو بزنم و برم.انقدر سختش نکنید لطفا،بعداز عمری خواستم با یکی حرف بزنم همش میخواید دهنم بسته باشه!!!


سربلند کرد و با یه حالت خاص گف:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_573


بگو ببینم چی میخوای بگی؟
ببینید بابا جون،اگه همه ی این سال ها من افسرده شدم اگه بهم سخت گذشت چون دیوانه وار سورانو می خواستم چون نبودنش
بهم ضربه ی بدی زد چون خودم خواستم بره،من ازین که خودم طردش کردم زجر کشیدم ،گفتم بره ولی فکر نمیکردم نبودنش
دیوونم کنه اینجور ی داغونم کنه.


الان بعد از مدت ها سرنوشت دوباره مارو سر راه هم قرار داده ،بدون اینکه خودمون بخوایم.


بابا نمیدونم چی پیش میاد فقط میدونم بدون اون دیگه حتی یک لحظه هم نمیتونم زندگی کنم
ببخشید که جلو ی شما نشستم و ابنجور ی بی پرده حرف میزنم،ولی ماهم دیگرو دوست داریم،اگه صدسالم بگذره فراموش
نمیشیم.


تو دلم به حرف خودم خندیدم:
چقدرم که عاشقمه،اِی آرامــِ بیچاره ی مظلوم...


حرفام که تموم شد بابا تاسف بار سر تکون داد و گفت:
دختر ساده ی من ،اگه دوستت داشت که راحت نمیرفت،آدم که ازیک سوراخ دوبار گزیده نمیشه،یک بار با طناب تو رفتم توچاه
دیگه بسمه،حاضرم تا اخر عمرت مجرد بمونی ولی سایه ی اون پسره به عنوان مرد بالا سرت نباشه.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_574


چون اون مرد نیست نامردِ.


اولا اگه ازخودت روندیش حتما باید واسش دلیل داشته باشی که کسی رو که عاشقش بودی حاضر شدی پسش بزن ی ولی باهاش
نباشی،دوما انقدری فهم و شعور نداشت که الاقل بیاد و با من حرف بزنه.


لابد میدونسته چه غلطی کرده که جرئت نکرده بیاد و از من تقاضای کمک کنه که دخترمو متقاعد کنم اشتباه می کنه.


اون اگه دوستت داشت از در که بیرونش میکردی از پنجره

1402/02/16 23:09

برمیگشت .


پس الکی خودتو توجیه نکن دخترم،چون من این بار اگه ببینمش قلم پاشو خورد میکنم.والسلام...


نخیر مثل اینکه بابا حالا حالاها رضایت بده نبود.

ناراحت از تلاش بی ثمرم رفتم تو اتاقم،حالا باید چی کار میکردم؟فردا تا ساعت پنج بعد از ظهر بیشتر وقت نداشتم که راضیش
کنم.

میخواستم با مهدیه حرف بزنم ولی دیروقت بود ممکن بود خواب باشه ،اون بنده ی خدا که همه جوره اسیر من شده بود.
به فکرم زد به مامان متوسل بشم شاید اون بتونه بابا رو راضی کنه.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_575

بدو بدو رفتم پایین و آروم در اتاقشو باز کردم رو تخت پشت به من دراز کشیده بود ،رفتم بالا سرش چشماش بسته بود ،با فکر
اینکه خوابیده میخواستم برگردم بیرون که به حرف اومد:

کاری داشتی با من؟

تا صداشو شنیدم مثل ملخ پر یدم بالا سرش
مامان قربونت برم آخه چرا گریه کردی ببین چشماتو !!!


گذشته ها گذشته ،من الان حالم خوبه،تازه بهترم میشم اگه شما بابارو راضی کنی.


اخماشو کشید توهم و با تشر گفت:
به چی راضیش کنم؟

مگه خودم راضیم که راضیش کنم.


این بار بابا راضی بشه من راضی نمیشم.

اصلا کاری هم ندارم تقصیر مال کی بوده توام که مقصر بوده باشی الان دیگه فرق نداره.شما دوتا واسه هم ساخته نشدید.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_576


پشتشو کرد بهم و گفت :
معلوم نیست این بار چه طوفانی میخواد بپا کنه.


مامان شما دیگه چرا ؟!خب من برای جدایی دفعه پیش دلیل داشتم ...


همونطور که پشتش بهم بوددستشو آورد بالا وگفت:
دلیل و منطق و برهانتو بزار واسه خودت،
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم عقلم به هیچ جا قد نمیداد،ترجیح دادم فعلا ادامه ندم و دنبال راه حل بهتری باشم.


تا خود صبح فکر کردم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید .

یا باید واسشون از دلیل واقعی جداییمون میگفتم که ابدا همچین کاری رو
نمیکردم یا هم باید به هر حربه ای شده رضایتشون رو میگرفتم .


ظهر از شانسم واسه ناهار بابا اومد و فرصت خوبی بود دوباره باهاش حرف بزنم ،اما هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم ،اخرسرم
گفت: اگه انقدر اصرار دار ی زن اون نامرد بشی ،برو بشو ولی دیگه اسم منو به عنوان پدر به زبونت نیار...
اشک تو وچشمام حلقه بست :

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_577

باباشما که میدونید من بدون اجازتون همچین کاری نمی کنم برای چی این حرفو میزنید؟
وبا چشمای گریون دویدم سمت اتاقم.


ساعت نزدیک پنج بود آماده شدم باید میرفتم شرکت،یه نگاه تو آینه به خودم انداختم دیگه ازین بهتر نمیشد ،چشمای قرمز و
ورم کرده ،صورت

1402/02/16 23:09

رنگ پریده ،چشمای حلقه انداخته ،عین مریضای سرطانی شده بودم.


با حالت قهر ازخونه زدم بیرون ،هرچی مامان پرسید کجا میرم جوابشو ندادم.من به عمرم اینجوری با پدر و مادرم رفتار نکرده
بودم.

اما این روزا تحملم کم شده ،کمرم خم شد بس سنگ ینی غمامو به دوش کشیدم.


وقتی رسیدم دم شرکت سوران همزمان از در خارج شد،با عجله داشت میرفت سمت ماشین .


پا تند کردم تا قبل از رفتنش بهش
برسم و باهاش حرف بزنم، درست وقتی در ماشین رو باز
کرد بهش رسیدم تا خواستم صداش کنم همزمان یه نفر از سمت راننده پیاده شد .


حسام ،داداش سوران بود تا دیدم شناختمش،عینکشو برداشت و با تعجب نگام کرد .نگاهش بین من و سوران به گرد ش درومد ،با
اشاره سر بهش سلام دادم.

همونطور بهت زده سر تکون داد و چند ثانیه بعد دوباره نشست تو ماشین...

سوران از نگاه های حسام متوجه حضورم شد،برگشت سمتم ،با همون اخم همیشگیش نگام کرد و گفت اینجا چی کار میکنی
باز؟
من ...من ...اومدم راجع به اون موضوع باهات حرف بزنم.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_578

عینک آفتابیشو زد به چشمش و گفت:
کدوم موضوع؟؟
دقیقا چهرش بیداد می کرد که اصلا یادش نبوده.



هــــــه،بببن چقدر براش بی ارزش شدم که حتی حرفی که خودش دیروز بهم زد رو هم یادش نمیاد.


من پیشنهادتو قبول میکنم...
پوزخند ی زد و گفت:
پیشنهاد؟؟؟


ودر حالی که مینشست تو ماشین گفت :
اون که معلوم بود قبول میکنی،من فعلا عجله دارم،خودم خبرت میکنم.


به قدر ی فشار روم بود که داشتم دیوونه میشدم،ازینور سوران بود که چپ و راست منو نادیده میگرفت ،ازین ور مامان و بابا..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_579


ایکاش به جای امروز همون چندسال پیش مخالفت میکردن و نمیزاشتن پنهانی محرم بشیم اگه همون موقع اشکارا ازدواج کرده
بودم کوروش دیگه جرئت صدمه زدن به من و زندگیم رو نداشت .


معدم داغونه داغون بود ،دیگه درداشو به روم نمیاوردم .


دوست داشتم بزنم زیر همه چیز و بیخیال عشقم به سوران بشم.


برم جایی تنها زندگ ی کنم ،دلم میخواست برم جایی که
هیچکس منو نشناسه ،برم و تف بندازم جلوی سورانی که روز به روز با تمام بیمحلی هاش بیشتر عاشقش میشدم.


هرلحظه قلبم بهم یاداور ی می کرد که تو عاشقی، وقتی به عشقی که برات جاده ی یک طرفست رضایت میدی و تمام سختی
هاشو به جون میخری که فقط هر روز بدون امید نوازش عاشقانه از سمتش فقط به خاطر دیدن چشماش صبحتو آغاز کنی ،پس
بدون عشقت حقیقیه...

حالا بدون اینکه رضایت مامان و بابا رو کسب کرده باشم،موافقتم رو اعلام کردم پس دیگه هیچ راه

1402/02/16 23:09

برگشتی ندارم و باید هرجوری
که شده راضیشون کنم.


اعصابم بهم ریخته بود،دوباره حس می کردم ضعف بدنی داره بهم غلبه میکنه.

بازم چشمام سیاهی میرفت و قلبم درد می کرد.
مستقیم برگشتم خونه،از همون بدو ورود خودم رو توی اتاقم حبس کردم،تصمیم گرفته بودم تا رضایت نگ یرم لب به آب و غذا
نزنم.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_580


از خودم بدم میومد که اینقدر ملکه عذاب خوانواده شدم .


ولی چاره ای جز این نداشتم میدونستم سلامتی من نقطه ی ضعف
خوانوادمـــِ.فقط امیدوارم یک روز ی بتونم این بد بودنام رو جبران کنم.

با حالی خراب خوابیدم,چشم که باز کردم ساعت 9شب بود،دلم بدجور ضعف میرفت نمی دونستم چقدر طاقت میارم،ولی مهم نبود
نهایت میمیرم یه دنیا ازدستم راحت میشن.

نیم ساعت دیگه گذشت میدونستم الان مامان برای شام صدام می کنه،همیشه همین موقع ها شام می خوردیم.

همینطوری هم شد،مامان اومد بالاب سرم و صدام کرد.هرکاری کرد نرفتم شام بلافاصله بعد از مامان بابا اومد اما بازم نرفتم.
درسته که میخواستم با این اعتصاب غذایی اعتراضم رو اعلام کنم اما در واقع خودمم حوصله هیچ *** رو نداشتم حتی
مهدیه که چند باری زنگ زد ولی جواب ندادم.

دلم به حال و روزخودم میسوخت،هرروزم بدتر از روز قبل پیش میرفت.

نمیفهمم چرا نمیتونم جلو ی قلبم رو بگیرم تا به عقلم حکمرانی نکنه.

چرا نمیتونم دل بکنم،چرا این جدایی عوض اینکه دلسردم کنه بیشتر تب دارم میکنه.
دفترم رو برداشتم وپناه آوردم به تنها کاری که این روزا آرومم میکنه"نوشتن"

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_581

وقتی غمگینی گریه میکنی ،اما وقتی خیلی خیلی غمگینی دیگه گریه نمیکنی،اشکات خشک میشه،میبینی دفترم؟اشکام خشک
شده،نفسم خشک شده ،روح و جسمم خشک شده ولی نمیدونم چرا احساسم عوض اینکه خشک بشه بیشتر شاخ و برگ در
میاره.


تو میدونی چرا جون میدم و نمیمیرم؟تو میدونی کی توی زندگیم مقصر بود؟خودم بودم نه؟خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

ساعت که چه عرض کنم،سال ها گذشت تا فهمیدم ا ی کــــــاش اون روز عاشقت نمیشدم.

(میدونستم زیا د طاقت نمیارم،من همینطور ی با غذا و دارو بازور سرپا بودم.


صبح فردا هم مقاومت کردم و چشم روی تمام التماسای مامان
بستم تا صبحونه نخورم.


سردم بود خیلی سرد،خوابم میومد ،دوتا پتو کشیدم روی خودم و خوابیدم.

نمیدونم چقدر خواب بودم که با شنیدن صدای پچ پچ مانند و گریه چشم باز کردم.

مامان و بابا و مهدیه کنار دراتاقم مشغول صحبت بودن.

طبق معمول مهدیه بهم سروم وصل کرده بود ،اینم از پزشکی فقط

1402/02/16 23:09

آمپول زنیشو یاد گرفته..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_582


تا متوجه تکون خوردنم شدن سه تایی اومدن بالا سرم ،با اشاره مهدیه مامان و بابا رفتن بیرون.


مهدیه به محض اینکه از رفتنشون مطمعن شد،شروع کرد توپیدن بهم:

دختره ی روانی معلوم هست داری چیکار میکنی با خودت ؟چرا جواب تلفنامو نمید ی؟باز زده به کلت؟میدونی اگه نیومده بودم
اینجا به سلامتی الان داشتیم حلواتو میپختیم؟آرام خیلی کله شق شدی ،چرا انقدر این بنده های خدا رو دق مرگ میکنی ؟اومدم بالا سرت خواب بودی دیدم دستات یخه ،رنگتم مثل میت شده فشارت شیش بود ،یه درجه دیگه بیای پایین گور به گور
میشی.



ایکاش میشدم،ایکاش نمیومدی اینجا ،خسته شدم ازین زندگی جهنمی ،بخدا کم آوردم.


مهدیه خانوم خوشی زده زیر دلت چه خبر از حال وروز من بخت برگشته دار ی بابا من نمیخوام زنده بمونم باید چی کار کنم؟؟؟

هیچی نگفت...دلم گرفت باهاش بدحرف زدم.


ببخشید مهدیه ،بخدا داغونم ،الاقل رضایت بدن من برم دیگه کمتر غصه ی منو می خورن....


بعد از رفتن مهدیه با بی حالی کامل بلند شدم میخواستم یه دوش بگیرم .حتی حوصله حموم رفتنم نداشتم.


یادش بخیر سوران همیشه بهم میگفت ماهی خانوم،انقدر ی که عشق حموم رفتن داشتم.با یادآوریش لبخند تلخی روی لب هام
نقش بست.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_583

من کمـ آوردم ...
همه یه روزهایی کم میارن ، همه یه روزهایی دوست دارن به موهای چربشون توجه نکنند و با تیشرت چرک مُرد شده ی آبی
گوشه ی اتاق بنشینن و فکر کنند ، همه یک روزهایی دوست دارن بی حوصله و بد اخلاق باشن، دائم با هر حرفی و هرکسی
مخالفت کنند ، پشت پنجره حتی به خورشید درحال غروب هم فحش بدهند،
اصلا حق داریم یه روزهایی بخوایم زشت باشیم ، حتی نخواهیم آهنگ گوش کنیم اصلا یک روزهایی حق داریم که دلمون هیچ
کس و هیچ چیز رو نخواد ،از صبح تا شب توی تخت به سقف خیره بشیم
من هم حق دارم اخم کنم ،بی حوصله و بد اخلاق باشم، زود از کوره در برم و داد بزنم .من کم آوردم...


حال و روزم شده بود مثل دوران افسردگیم.


ضربه ای به در وارد شد و بابا وارد اتاقم شد.برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم سرمو گذاشتم روی پام.

کنارم نشست و دست کشید روی موهام :
دخترم سرتو بگیر بالا میخوام باهات حرف بزنم.
سرمو بالا گرفتم و معصومانه نگاش کردم .

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_584

دخترم چرا اینجوری میکنی؟من از آرامم هیچوقت انتظار ا ین رفتارارو نداشتم ،دختر من خیلی عاقل ترازین حرفا بود حاضر بودم
سرش قسم بخورم که مثل دخترای لوس و

1402/02/16 23:09

ننر دور و برش نیست چی اومد به سر دختر من ...

بابا بغض کرده بود،ادامه داد:

بدترین درد دنیا برای یه پدر اینه که ببینه جگر گوشش جلوی چشماش پرپر میشه.


دستاشو گرفتم:
بابا تورو جون هرکی دوست دارین بزار باهاش ازدواج کنم.

اینبار دیگه مثل قبل نمیشه،بابا دفعه پیش همش سر لج و لجبازی بچه
گانه ی من دعوامون شد،که چرا با یکی از همکارای خانومش گرم گرفته بود ،مامان شاهده چندبار اومد اینجا التماسم کرد که این
موضوعو کش ندم ،گفت بدون من میمیره ولی من گفتم نمیخوام باهاش باشم(مجبور بودن قضی ه رو برای بابا اینجوری بازسازی
کنم).


خب بابا جون اونم مردِ غرور داره من به بدترین رفتار ممکن طردش کردم.


بابا اجازه بدین باهم ازدواج کنیم،همینجا قسم می خورم دیگه مشکلی پیش نیاد.با لباس سفید می رم خونش با کفن میام بیرون
،تورو جونــِ آرادت بابا،بخدا رضایت ندین گوشه ی خونه میمیرم.

موهای پریشونم رو روی سرم مرتب کرد و در حالی که از جاش بلند میشد گفت:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_585

ازته قلبم ناراضیم ولی تو دیگه اون دختر حرف گوش کن من نیستی ،فردا روزی از من شاکی نباشی که من عقلم نمیرس ید شما
چرا گذاشتی!!

بگو بیان ....
اینو گفت و ازاتاقم خارج شد.

از خوشحالی سراز پا نمیشناختم،بابا بالأخره رضایت داد.انگاری نیرو به بدنم تزریق شد.

می دونستم بابا رضایت بده مامانم راضی
میشم.

یه دوش جمع و جور گرفتم و اومدم بیرون،به صفحه گوشیم نگاه کردم،لب و لوچم آویزون شد،پس چرا این سوران زنگ نمیزنه
دو روز
گذشته دیگه،نکنه یادش رفته؟؟
هوووف،بهتره فعلا در زمان حال زندگی کنم و به آینده فکر نکنم.هرچه باداباد...

این دوروز بس که خوابیده بودم دیگه خوابم نمیبرد،تا خود صبح فکر کردم ،تقریبا دم دمای صبح بود هنوز هوا تاریک بود که یه
اس ام اس برام اومد.

فردا ،ساعت 11صبح کافی شاپ گل سرخ خیابون.....
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_586


آدرس ؟این کیه دیگه؟؟؟

پرسیدم ،شما؟

جواب داد.....سوران.

حتی اسمشم دلم رو لرزوند.

چندتا شماره داره مگه؟!اونی که من داشتم این نبود.
ازهمین الان بابت رفتار فرداش دلشوره گرفتم ،همین که خواسته تو کافی شاپ ببینتم و دستور نداده برم شرکت، خوبه!!!
از خود ساعت 9شروع کردم آماده شدن ،یکـم با کرم و رژ رنگ
پریدگی های صورتم رو پوشوندم .بعد از چند سال تصمیم گرفتم امروز لباسم مشکی نباشه.

یه تیپ تمیز و آراسته زدم نه جلف و نه دلگیر.یه مانتو ی سبزآبی تا زانوبا شلوار جین لوله تفنگی و یه شال ابی اسمونی...


هرچند زود بود ولی ترجیح دادم راه بیفتم

1402/02/16 23:09

،تو خونه طاقت نمیاوردم.

قبل از رفتنم خواستم مامان رو درجریان رفتنم بزارم ولی
هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم.انگار خونه نبود.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_587

آدرسی کافی شاپ نزدیک شرکت بود،برای همین پیدا کردنش به نظر کار سختی نمیومد .یکم الکی خیابونارو دور زدم تا الاقل
سرساعت برم، دوست نداشتم خیلی هول زده جلوه کنم.


سرساعت مقرر رفتم داخل کافی شاپ، محیط قشنگی داشت.

سر یه میز دونفره نشستم و خودمو با گوشیم سرگرم کردم .

چند دقی قه گذشت ،داشتم کلافه میشدم پس چرا نمیاااااد .منو باش میخواستم هول زده جلوه نکنم ...

از فضای شیشه ا ی کنارم به بیرون خیره بودم.
خودش بود ،اومد...
قلبمـ دیوانه وار خودشو به سینم مبکوبید،همونطور با پرستیژ،خوشتیپ و باجذبه،در حالی که با موبایلش حرف میزد وارد شد .


یه نگاه کوتاه بهم انداخت و اومد سمت میز .سلام دادم در جوابم فقط سرتکون داد.

با علامت دستش به گارسون اشاره کرد که بیاد و همزمان شروع کرد حرف زدن:

خب ....من خیلی عجله دارم زود باید برم، میرم سر اصل مطلب.

گارسون اومد ،بدون اینکه ازم نظر بخواد خودش سفارش داد...یاد اون روزا افتادم که خودش همیشه برام سفارش می داد چون
همیشه در جواب چی می خوری میگفتم فرقی نمیکنه..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_588

با گارسون که صحبت میکرد،بدون اینکه حواسم باشه سرم پایین بود و با انگشتر تو دستم ور میرفتم .به خودم که اومدم دیدم
نگاهش میخ رو ی انگشتر تو دستمه .تا دید با نگاهم غافلگیرش کردم سریع نگاهش رو از دستم گرفت،این همون انگشتری بود که
خودش برام خریده بود.

من انگشتر و گردنبند ی که برام خریده بود حتی یک لحظه ام از خودم جدا نکرده بودم
انگشتری که حالا حتی تو انگشت وسط هم لق میزد.
نگاهشو سریع دزدید و به میز دوخت،لعنتی چرا نگام نمیکنه؟ !!!!!


کــــــِی بگم بیان؟
گیج گفتم:ها؟کیا؟

پوزخند تلخی زد و گفت:خوانوادم کِی بیان؟
آها،نمیدونم هر وقت خودت بگی من مشکلی ندارم.

چند تا چیزو قبل ازین که خوانواده ها درجریان باشن خودم باید بهت بگم،بعدا حرف و حدیث توش نیاد.

منتظر چشم دوختم تا بقیشو بگه...
اول اینکه حال و حوصله ی هزار تا جشن نامزدی و کوفت وزهرمار دیگرو ندارم یدونه عروسی فقط میگ یریم و تمام.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_589

دلم هری ریخت پایین!جشن عروسی؟اگه نتونم ترمیم کنم چی؟یعنی باور کنم من تو لباس عروس کنارش باشم؟


ایکاش فقط سوران مثل قبل می بود.اونوقت از خوشی می مردم

دوم اینکه دلم نمیخواد تو خونتون کوچکترین بی احترامی

1402/02/16 23:09

به خودم و خوانوادم بشه..ـ

هه، اونم خوب بابای منو شناخته بود.
سوم اینکه....

همون موقع گارسون اومد و باعث شد حرفش نصفه بمونه.


سفارسارو گذاشت رو میز و رفت.
وقتی دیدم حرفشو ادامه نداد خودم پرسیدم:
سوم اینکه ،چی؟؟؟

یه برش از کیکش خورد و گفت:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_590


مهم نیست ولش کن....

کنجکاو شدم چی میخواست بگه که پشیمون شد!

نه بگو من میخوام بدونم.


یه نگاه کوتاه بهم انداخت و گفت:

سوم اینکه یادت باشه ،این ی ک ازدواج مصلحت یه...
ازدواج مصلحتی؟یعنی چی ؟منو باش که خودمو دلداری میدادم که ته دلش با منه که خواسته باهام ازدواج کنه.

به خودم فشار آوردم تا از هجوم اشکام به بیرون جلوگیری کنم ،با لحنی بغض آلود گفتم:

تو که گفتی ازم متنفری ،پس چرا می خوای باهام ازدواج کنی؟تو میتونی با کسی زندگی کنی که الاقل دوسش داشته باشی.

کجای ازدواج با من برات مصلحت داره؟
چنگالشو انداخت تو بشقاب و گفت:

مگه خود تو نگفتی مثل حیوون زندگی نکن؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_591

ببینم چجوری میخوای من رو ازین منجالب(منجالب رو با تشدید وتمسخر ادا کرد)بکشی بیرون!!!


چیه؟اگه ناراحتی مشکلی نیست میتونیم همینجا تمومش کنیم!!!.


همونجا فهمیدم برای داشتن سوران باید قلبی سنگی داشته باشمـ
حکایت زندگیم شده مثل پرنده ای
که به دونه های روی تله خیره شده و به این فکر میکنه که چگونه بمیره؟

گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر...

قرار بر این شد که برای پس فردا شب با خوانوادش بیان خونمون.دل تو دلم نبود ...


اون روز وقتی سوران رفت ،بالافاصله زنگ زدم مهدیه و همه چیزو براش گفتم وازش خواستم پیش همون دکتری که می گفت
آشناشه بریم برای ترمیم.


سال ها بود که با این فکر که الان باید به جای دختر اسم زن رو یدک بکشم عذاب کشیدم ،مدت ها بود که فکرم رو به هزار و
یک بدبختی دیگم درگیر میکردم تا مبادا ذهنم سمت این قضیه کشیده بشه و چنگ بندازه به قلب پاره پاره شدم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_592


در اخر مجبورم باهاش مواجه بشم ،اگه مهدیه نبود نمی دونستم باید چیکار میکردم.

روی صندلی نشسته بودم و تند تند پامو تکون میدادم.

مهد یه با آرنجش سقلمه زد بهم:
چته آرام چرا انقدر مضطربی؟
میترسم،نمیتونم به خودم مسلط بشم ...

همون موقع اسممو صدا زدن که برم داخل .

محکم دستای مهدیه رو گرفتم.و نگران نگاهش کردم،لبخند مهربونی زد و گفت:

نگران نباش،سفارش کردم هواتو داشته باشه.


با دست و پای لرزون رفتم داخل ،یه خانوم دکتر شیک و مرتب حدودا چهل ساله ،چهرش به

1402/02/16 23:09