رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بیاد تو ...
طاقت نمیاوردم ،آرومکی یه نگاه به بیرون انداختم،جلوی در آرایشگاه پشتش به سمت من بود و با فیلمبردارا صحبت میکرد.

نمیتونستم خوب ببینمش انقدر قلبم تندتند می کوبید و دست و پام می لرزید که انگار برای اولین بار میخوام ببینمش..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_620

چند بار به علامت تایید سرتکون دادو یه چیزایی گفت و رفت سمت ماشینش...

تا قبل از ین که فضولی کردنم رو ببینه اومدم داخل تا خیلی مشتاق جلوه نکنم.

دو،سه دقیقه طول کشید و نیومد ، مدام از استرس با گوشه ی شنلم ور میرفتم،یه نگاه به پریسا انداختم همونطوری که با آهنگ
قر میداد دور و برشو هم مرتب میکرد.

پوفی کشیدم و کلاه شنلمو کشیدم جلوتر و نشستم روی صندلی .

انقدری تو فکر بودم که اصلا متوجه دور و برم نشدم.

وقتی به خودم اومدم که نگاهم روی یک جفت کفش مشکی براق ثابت موند.

تا زانوش رو بیشتر نمیتونستم ببینم ،سر بلند نکردم و همونطوری بلند شدم ایستادم جلوش ...


هفت ،هشت قدم باهام فاصله داشت،بدون اینکه حرفی بزنم منتظر موندم ببینم چیکار میکنه...

انقدری ایستاد که آخرسر پریسا اومد و هولش داد:

عهههه،چرا مثل ماست وایستادی ،هنوز که ندیدیش ،اول ببین بعد بمیر...


به سمتم که قدم برداشت روح از تنم رفت...تنم یخ کرده بود ،تا حد ی که تو گرمای هواسردم بود.

♥️ @roman_khase

1402/02/26 14:42

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_621

درست روبروم ایستاد ،شنلمو از رو ی صورتم برداشت ،چشمام که بهش افتاد میخواستم براش جون بدم ،خدایا چقدر من صاحب
این چشم هارو دوست داشتم ...

نگاهش مثل قبل سرد نبود،عاشقانه نگام نمیکرد ولی بی تفاوت هم نبود.


چند ثانیه تک تک اعضای صورتم رو خوب نگاه کرد،بعد یه لبخند خیلی خیلی کمرنگ زد و پیشونیم رو آروم بوسید و دسته
گلم رو بهم داد.

دسته گلی از رز های آبی و سفید رنگی که من عاشقش بودم...

خدایا اگه تو همین لحظه جونم رو بگیری دیگه شکایتی ندارم ،دیگه هیچی ازت نمیخوام ،اشک تو چشمام حلقه زد ولی الان
وقتش نبود .


دوباره شنلمو انداخت روصورتم و دستم گرفت.

تا به ماشین برسیم وقت کردم یکم دید بزنمش.

یه کت وشلوارمشکی ،پیرهن سفید با پاپیون مشکی و موها یی که خامه ا ی بالا زده بود.

کمک کرد بشینم داخل ماشینی که به زیبایی تزیین شده بود،یه آزرای سفید که نمیدونم مال کی بود.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_622

تمام طول مسیر رو سکوت کرده بودیم،حرف نمیزد ولی برای من همین که کنارمه و چیزی نمیگه کافی بود،منم از ترس اینکه
مبادا چیزی بگم و سرد جوابمو بده سکوت کرده بودم.


نمیدونم چرا ولی همش حس می کردم ،این نگاه مهربون که ازش دیدم مثل یه سرابه نباید بهش دلخوش کنم.

قبل ازین که سوار ماشین بشیم ،از رو ی صحبتاش با فیلمبردار فهمیدم ،آتلیه داخل خود باغــی هست که قرار عروسی اونجا
باشه.


جلوی باغ که رسید یم قبل از پیاده شدن پرسیدم:

سوران نمیخوا ی بگی برنامه چیه؟من نباید بدونم الان کجا میریم؟
الان میریم اتاق عقد ،محرم که شدیم....

حرفشو ادامه نداد ومکث کرد زیر چشمی بهش نگاه کردم ،دستشو به شدت روی فرمون فشار میداد.

انگار حرفِ محرم شدن اونو یاد گذشته انداخته بود ،که سعی داشت تمام حرص وعصبانیتشُ روی فرمون خالی کنه...

ادامه داد:

بعد میریم آتلیه ،همه ی اینا تو همین مجموعه هست لازم نیست جایی بریم....

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_623


سوران:
تو با اجازه ی کی پا گذاشتی توی زندگی من و آرامشمُ بهم زدی؟
آرامشی نسبی که برا ی بدست آوردنش بهای سنگینی پرداخت کردم.

برای اینکه گذشته ات رو فراموش کنی باید آدم دیگه ای بشی وبرای اینکه آدم دیگه ا ی بشی باید گذشته ات رو فراموش
کنی،این دو عجیب گره کور ی باهم خوردن.


به قلبم معذرت خواهی بسیاری بدهکارم ،به خاطر تمام روزهایی که شکست ،گرفت ،تنگ شد و هیچ کاری ازدستم برنمیومد جز
اینکه بیشتر بهش فشار میاوردم ،گاهی حس می کردم ،جام توخودم کمه،انگار با زحمت تو

1402/02/26 14:43

پوستم جا گرفتم ،انگار قلبم می خواد با
فشار بیرون بزنه...


روزی که بعد از چند سال دوباره توی اون خونه دیدمت،تمام خاطراتم زنده شد.تمام خاطراتی که با دستای خودم زیرخروارها
خاک دفنشون کردم و ماه ها به عزاشون نشستم ،همه و همه از جلوی چشمم گذشت.


از روز اول که دیدمت ،از روز ی که پشت تلفن گفتی"انقدر دوستت دارم که فکر میکنم دارم عاشقت میشم " درکمال خونسردی
گفتی حسم عشق نبود،دیگه دوستت ندارم ،برو...


تو با حرفات با من کاری کردی که نسبت به همه چیز و همه *** فکرم مسموم بشه،که با عینک بدبینی به اطرافم نگاه کنم.حتی
مادرم ،پدرم ،برادرم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_624

اون روز وقتی تو خونه ی دوستت از حال رفتی ،ته دلم پوزخندی زدم و گفتم:
اینم فیلمه جدیدته!!!وبی تفاوت از کنارت رد شدم.


اما میشنیدم صدای جوشش احساساتم رو از اعماق وجودم.روزی که اومدی شرکت دروغ چرا دوست داشتم که باشی ،آخه
میدونی آدم کسی رو که دوسش داره فراموش نمیکنه،فقط یاد میگیره کمتر راجع بهش حرف بزنه ،کمتر
فکر کنه تا کمتر دلش تنگ بشه.

فقط همیـــــــن...
روزی که گفتی تومثل آدم زندگی کن من قول میدم برم دیگه رنگمم نبینی،نخواستم که بری....


دلم نمیخواست همینجوری
بری،دلم میخواست انتقام تمام بلاهایی که سرم آورد ی ازت بگیرم.


من به خونخواهی احساسم بلند شدم ،تو قاتل احساسم بودی...

من تو رو به حال خودت رها کرده بودم ،اما این خودت بودی که خواستی با دم شیر باز ی کنی ...
من حتم داشتم اینبار هم بی
هدف پا تو ی زندگیم نزاشتی...

یه جاهایی میرفت که مجذوب نگاهت بشم ،راستشو بخوای نمیدونی تا چه حد دلم واسه نگاه کردنای آرامم تنگ بود،ولی تو که
آرام من نبودی ،به خودم نهیب زدم:
سوران فراموش نکن این قاعده ی اصلی زندگیته:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_625

هرکسی که بهت نزدیک میشه هدفش ضربه زدن به تو خواهد بود ، هدفش رو تو نطفه خفه کن.

وقتی تورو توی لباس عروس دیدم ،اِرادم سست شد.
خیلی زیبا شده بودی از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان،وقتی صورتت
رو دیدم برا ی یک لحظه تمام گذشته ی تلخ ،نه نه تلخ واژه ی خوبی نیست ،تمام "گذشته ی مرگبارم"فراموشم شد .

اما ضمیر ناخوداگاهم خوب هوای من رو داره،بهم یادآور ی کرد :

سوران این که روبروته توی رأس همین قاعدست،همون دی و سرشتی که خودشُ زیر نگاه معصومش پنهان کرده،به هوش باش که
این بار لابد میخواد ضربه ی سنگینتری بهت بزنه ....اون یک عروسکه یادت باشه نمیشه عاشق یک عروسک بود.

درسته من ازت کینه داشتم ،هنوزم جای زخم عمیقی که به غرور و غیرتم

1402/02/26 14:43

زدی درد می کرد.

من گفته بودم عاشقتم،دیوونم نکن گفتم اگه مشکلی هست بهم بگو ،گفتم اگه میخوا ی با ترک کردنم بهم لطف کنی ،نکن ،همه ی اینهارو گفتم،نگفتم؟چی شد که حالا برگشتی ؟اونموقع فهمید ی دوستم نداری حالا باز فهمیدی که دوستم داری؟

وقتی توی اون پارک گفتم قول میدم فراموشت کنم حرف مفت زدم، میدونی ؟ازهمون ثانیه ی اول که رفتم دلم برات تنگ
شد،دلم برا ی شنیدن صدات لک زده بود.

دلتنگ که باشی آدم دیگه ای میشی.
خشن تر،عصبی تر،کلافه تر،تلخ تر.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_626

و جالب تر اینه که با اطراف هم کاری نداری،همه رو نگه میداری و درست سر همون کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی.

ولی نمیفهممت ،مگه غیر ازینه که من برات یه بازیچه ام ،پس چرا دستات میلرزه؟حالا که دیگه رسما و شرعا و عرفا برای منی،اما
کور خوندی عزیزکمـ ،هرچند هنوزم دوستت دارم ولی نمی زارم به هدفت برسی عشقم....


تو ازاولشم برا ی من بودی،فقط حیف که الان مثل قبل نیستیم،حیف که این بار از داشتنت یک بغض نصیب من شده ،بغضی که
روی قلبم سنگینی میکنه که چه خالصانه محبتُ عشقم رو برات خرج کردم و چه عاجزانه التماست کردم که نری و تو چه بی
رحمانه زیر پاهات لهم کردی
و چقدر درد داره که بعد ازین همه زخم که بهم زدی هرلحظه بیشتر و بیشتر بهم ثابت میشه که هنوزم دوستت دارم اونم درست
وقتی که نمیخوام باور کنم بند بند وجودم تو رو ازم طلب میکنه.

اما این بار دیگه به احساساتم اجازه ی شکست نخواهم داد.

تو باید کنار من باشی چون من این رو میخوام وتو باید تقاص پس بدی
چون بازم من اینو می خوام.
باید تقاص پس بدی چون دلم رو شکستی بدون اینکه دلیل قانع کننده ای داشته باشی ترکم کردی و
حالا حواست باشه چون دل شکسته گوشه هاش تیزه به هرجا گیر کنه میبره.

آرام:

همه چیز خیلی زود رقم خورد،و من حالا در کنار مردی نشستم که همسرمه و من هیچ از احساس واقعیش نسبت به خودم خبر
ندارم ،میگن موقعی که صیغه ی عقد جاری میشه هرچی از خدا بخوای بهت میده...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_627

خدایا من ازت خواستم بهم قدرتی بدی که زندگیم رو ازنو بسازم....

باهمه رو بوسی کردم ،همه بهم تبریک گفتن ولی من مدام حواسم پی سوران بود ،دونه دونه رفتاراش رو زیر ذره بین
گذاشتم تا بتونم بفهممش ولی از نگاهش هیچی نمیتونسم بخونم.


حلقه رو که میخواست دستم کنه دستم به وضوح می لرزید و من نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنم.

رفتاراش نسبت بهم تا اینجاش که معمولی بودن،نه سرد و یخی و نه گرم و آتشین .

موقعی که داشت دفترو امضا میکرد نادیا

1402/02/26 14:43

منو کشید یه گوشه ،لبخند زد و گفت:
اولا که دوباره بهت تبریک می گم،دوما من شدم جاسوس شما دوتا ،امروز چطور بوده سوران؟
لب و لوچم آویزون شد:

هیچی تا لنگ ظهر خواب بود ،بازور زنگ زدم بیدارش کردم آوردتم آرایشگاه.

سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت بعله بایدم تا لنگ ظهر خواب باشه اگه بدونی دیشب تا دم دمای صبح تو حیاط راه میرفت
،هروقت بیدار شدم دیدم بیداره.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_628


بهترین لحظاتم وقتی رقم خورد که رفتی
م آتلیه برای عکس گرفتن ، نمیدونم کسی که این لحظات رو با پوست و گوشت و
استخونش نچشیده چقدر میتونه لذت اون ثانیه هارو درک کنه.


اما برای منی که تو این سه سال برای دور ی از آغوشش اشک ریختم اون لحظات برام حکم زندگی رو داشتن.

حتی گاهی اوقات از ژستایی که عکاس میداد و نمیتونستیم درست انجامش بدیم خندمون میگرفت.تمام لحظاتمُ
با عکس گرفتنا ی چند سال پیشمون مقایسه میکردم.


اون روزم مثل امروز تازه بهم محرم شده بودیم ،منتها با این تفاوت که تو
عکسای اون روز ژستارو خودمون ازروی ژورنال انتخاب میکردیم ولی امروز ژستارو خود عکاس میداد و سوران خیلی متین و
سنگین همرو انجام میداد.

عکسا که تموم شد قبل ازین که وارد محوطه ی اصلی باغ که مهمونا بودن بشیم.
یه پلاستیک از عقب ماش ین برداشت و پرت کرد
رو پام...
این چیه؟
نیم تنه آستین دار ،نمیخوای که باهمون لباس بیای جلو ی همه؟!
آها ،باشه میپوشمش....

نیم تنرو درآوردم و پوشیدمش ،فکر کنم مال خود لباس بود چون وقتی پوشیدمش قشنگی لباسم کم که نشد هیچ بیشترم شد..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_629

مراسمـ عروسی خیلی گرم برگزار شد،با فک و فامیلاش آشنا شدم ،تنها چیزیکه این وسط اذیتم می کرد دخترا ی مدل به مدلی
بودن که اطراف سوران رو گرفته بودن ،با چنان تیپ وقیافه ی زننده ای که حتی من ی که ازجنس خودشون بودم دوست نداشتم
ازشون چشم بردارم وای بحال مردای مجلس،ناموسا ی جوری تو بغل پسرا قر میدادن که حال منم بد میشد .

آهنگ که تموم شد دیجی اعلام کرد آهنگ بعدی مخصوص عروس دوماد خونده میشه.

یاد اون روزی افتادم که سوران توشیراز چقدر اصرارم کرد براش برقصم ،نرقصیدم گفتم اولین رقصیدنم برات ،میخوام
تولباس عروس باشه....

حالا با یکم تاخیر همین شد.

با صدای دست و جیغ جوونا که دورمون حلقه زده بودن رفتیم وسط،هرچند از اخرین باری که رقصیدم چندسال میگذشت
ولی هنوزم یادم نرفته بود.

مهمونی های ما همیشه مختلط بود ولی هیچ وقت دلم نمی خواست واسه یه مشت چشم هیز دلبر ی کنم،هرچند سوران هم اگه
هنوز

1402/02/26 14:43

سوران قبل باشه این رو دوست نداره،ولی امشب نه من میتونستم مخالفت کنم نه سوران ،حتی دلم میخواست جوری براش
باشم که هیچ دختری چشمش رو نگیره چون سوران چشم وگوش بسته نبود ،بس بود هرچی سادگی بخرج دادم .

شروع کردم براش رقصیدن ،از تمام هنرم استفاده کردم تا به زیباترین شکل نقش آفرینی کرده باشم.

خدایا یعنی من خواب نمیبینم این لحظه ها واقعا داره اتفاق می افته؟!
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_630

آهنگ که تموم شد،همه شروع کردن یکصدا عروس دومادو بب*و*س یالا...


یه دختر از وسط جمعیت صداش درومد که چرا عروس باید دومادو بب*و*سه،خب دوماد عروسُ بب*و*سه!!!

همه تاییدش کردن...

سنگینُ رنگین اومد جلو و پیشونیم رو ب*و*سید

.بازم صدای همه درومد که عه چرا پیشونی؟؟؟
دستاشو بالا گرفت و با اخم ساختگی گفت پررو نشید،تا همینجا بسّه...

اِی لجبازدوست داشتنیه من
صدای جیغ و سوت و کف بود که رفت رو هوا.

دوستش زد پس کلش و با طعنه گفت:
بمیرم برای دلت که اصلا بدجور حسرت به دلی توووو.

این ب*و*سه هرچند ساده بود ولی لذتی وصف نشدنی برام داشت،مثل اولین ب*و*سه یا حتی بیشتر ازون..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_631

تو هیچ گاه برایم عادی نمی شوی"
این را از تپش قلبم که هر بار با دیدنت سر به فلک میگذارد فهمیدم
اگر برایم عادی شده بودی دیگر تند تند زدن های این بیچاره معنایی نداشت
نه!
تو هرگز برایم عادی نخواهی شد
مگر خورشید با هر بار طلوع کردنش برای زمین عاد ی می شود؟
لبخند تو هم حیات بخش من است ، مگر میشود لبخندت عادی شود برایم؟
نه آرام جانم
تو هیچ گاه برایم عاد ی نمیشوی
مانند دریا برا ی ماهی ،
مانند بال برای پرنده ،
تو هیچ گاه عادی نمیشوی ....
من از صمیم قلبم خوشحال بودم الاقل به آرزوم رسیدم،ولی سوران از چهرش غم میبارید،مشخص بود سعی داره خودشُ بین
مردم عادی جلوه بده ولی حالش گرفته شد...
.من کسی بودم که به تک تک حالت های چهرش آشنا بودم من تمام سوران رو از بر
بودم...

دیگه کم کم وقت شام بود،بی خوابی های دیشب،خستگی امروز،ضعف صبحم باعث شده بود با این ر*ق*صیدن کل انرژیم تحلیل
بره.نمیتونستم بایستم خیلی گرسنم بود ،رفتیم سمت جای گاه،برای شام و ادامه ی فیلمبرداری...

فیبمبردار که تا پوستمونو نکند ول کن نبود.

موقع شام آهنگ درخواستی ضبط شده پخش میشد ،هردومون سکوت پیشه کرده بودیم ازبعد از ب*و*س یدنش تو خودش بود،
نمیدونم کدوم از دل بیخبری درخواست این آهنگ رو داد؟!تمام داغ دلم تازه شد ،قاشق اولم رو با بغض قورت دادم ،دومین قاشق
رو که به دهن بردم لب هام به

1402/02/26 14:43

لرزیدن افتادواشکم سرازیر شد دو قطره ی درشت و مروارید ی اشک از رو ی چونم رو ی دستام
چکید ...
متوجهم شد ،زیر چشمی یه نگاه بهم انداخت،قاشقشو گذاشت رو میز ،کلافه دستی توی موهاش کشید و ازجاش بلند شد و رفت
سمت تاریکیـِ باغ و از دیدمـ پنهان شد

♥️ @roman_khase
.???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_632

بارفتنش مهدیه مثل عجل معلق سررسید به مسیر رفته نگاهی انداخت و با تعجب پریسید :
کجارفت؟....
توچرا دار ی گریه میکنی؟چیزی بهت گفت؟
همونطوری که اشکامو پاک میکردم سرمو به نشونه ی منف ی تکون دادم.

پس چی؟اه آرام فاتحه ی آرایشتو خوند ی که ،الان مامانت ببینه باز به بدبینیش نسبت به سوران دامن میزنه ....

(با بغض):
چی کار کنم تصیره این آهنگست یهو دلم گرفت....

اوووو ،جمع کن بابا ،بسه دیگه هی جلوی سوران ابغوره نگیر بدش میادا ،الان باخودش میگه گیره عجب زِر زرویی افتادما...

روتو کن بمن ببینم ،ببین چی کار کردی صورتتو....

با همون لوازم آرایش دم دست خودش یکم خرابکاریامو ماست مالی کرد...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_633

شب عروسیمم بالأخره گذشت،آخرسرم با آرزو ی خوشبختی اعضای خوانواده هامون،پا گذاشتم توی خونه ای که ازین ببعد
خانومش من بودم.

با دیدن خونم به کلی حواسم از سوران پرت شد،با کنجکاو ی به دور برم سرک میکشیدم.

خونه ی قشنگی بود یه سالن، نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک،یه آشپزخونه با سبک مدرن با تمام وسایل ،روبرو ی آشپزخونه
انتهای سالن یک حال خصوصی بود که سرویس بهداشتیا و اتاق خوابا اونجا بود.

نه اینجوری با این لباس نمی شه خوب فضولی کرد،تصمیم گرفتم اول برم لباسمو عوض کنم تا راحت باشم.

آرومکی اتاق اولی رو سرک کشیدم درسته خودشه ،اینجا اتاق خوابمونه ،چمدونامم گوشه ی اتاق بود.یه تاپ شلوارک دراوردم .

. همونطور با شک و تردید رفتم تو سالن، رو مبل نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود...
انگشت به دهن جلوش ایستادم:

اومممم،میشه کمکم کنی ؟
سرشو آورد بالا و نگام کرد،چشماش قرمز شده بودخستگی از تک تک اعضای صورتش میبارید،سرشو تکون داد که یعنی چی
کار باید بکنه؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_634

میشه کمکم کنی زیپ لباسمُ باز کنم؟نمیدونم چشه باز نمیشه...

چشماشو یکم با انگشتاش ماساژ داد و باشه ای گفت و بلند شد ایستاد،با یه دستش بالای لباسمو گرفت وبا دست دیگش زیپُ باز
کرد.

لباسامو که عوض کردم یکم اتاق خوابمو دید زدم.

خیلی قشنگ بود ،فقط حیف که دکوراسیونش سفید مشکی بود هرچند خیلی ترکیب رنگش قشنگ بود ولی اگه با من بود من از
رنگای دیگه

1402/02/26 14:43

استفاده میکردم تا فضاش عاشقانه تر باشه...

تازه یادم اومد سوران چرا نمیاد؟چرا صداش در نمیاد؟از گوشه ی در آرومکی تو سالن سرک کشیدم ،روی کاناپه دراز کشیده بود.

رفتمـ بالای سرش ولی خواب بود،میخواستم بیدارش کنم آخه باهمون لباسا ،اینجا روی مبل کمرش تا صبح داغون میشه که!!!!

ولی انقدر قشنگ خوابیده بود که دلم میخواست تا صبح نگاهش کنم.

یه پتو آوردم و انداختم روش،همونجا کنارش نشستم یکم نگاهش کردم....
تو دلم شروع کردم باهاش حرف زدن:
سورانم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_635

عزیزم ...
تو نمیدونی این سال ها به من چی گذشت، هیچکس نمی دونه الان همون خدایی که دید و دید وفقط دید ...

سورانم چجور ی بهت میگفتم بلایی که به سرم اومد؟

مگه اینو من خودم تونستم هضمش کنم که تو بتونی؟

سورانم هیچکس نفهمید چی به من گذشت ،تا حالا شده هشت روز نتونی حرف بزنی؟من هشت ماه زبونم کارنکرد ،حتی برای
لیوان آبی هم باید با چشمام التماس میکردم،میتونی درک کنی دردم چقدر عمیق بود که حاضر شدم روی خودم تیغ بکشم؟منی
که برای کالبد شکافی یه حیوون دلم ریش میشد و بالا میاوردم.یادته گفتی تو دکتر بشو نیستی ؟دید ی نشدم...

اشکامو پاک کردم،نفسمو حبس کردم که صدام درنیاد...
همه ی اینا به کنار هیچکدوم از دردام بدتر از درد طرد کردنت نبود،اینکه کار ی کنم دلت ازم زده بشه،سورانم به برکت چشمات
قسم که روز ی که رفتی منم مردم،خفه شدم بس دیدم و دم نزدم، این که با تمام عشقم بهت، بگم برو دنبال زندگیت!این خود
خود مرگ بود.تو نیمی از من نبودی تمام من بودی
تو فکر میکنی بتو سخت گذشته؟ولی حتم دارم اگه دردامو بدونی خون گریه میکنی....

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_636

سوران چقدر عوض شدی؟می دونمـ توامـ خیلی بغض کردی ،من بمیرم برای بغض کردنت،الهی آرام برات بمیره که این کارو باهات
کرد،بخدا من فقط نخواستم پاسوز من بشی .
تو معنیه بغض رو می فهمی .توام میدونی شکنجه شدن چیه ،بخدا من شکنجه شدم و
نتونستم آخ بگم؟

..دلت برام تنگ نشده بی معرفت؟من الان که دارم نگات میکنم هرلحظه بیشتر دلم برات تنگ میشه،بدعادتم کرده بودی عشقم
،به این کارات عادت ندارم ولی اشکال نداره...

دیگه هیچ آرزویی ندارم همین که من دوستت دارم و کنارمی برام کافیه...

یه غلت خورد و تو ی جاش جابجا شد ،ترسیدم و زود بلند شدم ،تندتند اشکامو پاک کردم و رفتم سمت دسشویی،نمیدونستم
کدوم در دسشوییه.

اولین درو که باز کردم درست روبروی اتاق خوابمون یه اتاق جمع و جور بود با میز کار و کتابخونه و یسری وسایل بدنسازی بود ...

1402/02/26 14:43

در کناریشو باز کردم ،سرویس بهداشتی-حموم و دستشویی...

یه اتاق دیگه ام انتهای راهرو بود بی خیال دستشویی شدم،کنجکاو شدم بدونم اونجا توش چیه؟!

دستگیررو با احتیاط پایین دادم اما ....زهی خیال باطل....قفل بود...
چرا این قفله؟؟؟ازفضولی داشتم میمردم ،ولی خب شایدم انباری ،چیز ی باشه...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_637

اومدم تو اتاق خواب ،ساعت نزدیک سه صبح بود ،همونطوری نصفه نیمه روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چه
فردایی درانتظارم خواهد بود ولی ازشدت خستگی با همون موها و آرایش خوابم برد...


سپیده صبح نزده بود که از شدت تشنگی بیدار شدم.من روی خودم پتو ننداخته بودم ،نه؟؟؟
از اتاق که اومدم بیرون سوران سرجاش نبود ،کاناپه ی سورمه ای خالی بود ....

به دنبالش سرچرخوندم ،چشمم افتاد به همون اتاقی که انتهای سالن بود ،با این تفاوت که حالا درش نیمه باز بود....

آروم رو ی انگشتای پا رفتم جلوی دراتاق،برقش روشن بود و لای در خیلی کم باز بود.

خیلی خوب نمیتونستم داخل اتاقو ببینم ،فقط یه آینه و دراور،یسری وسایل موسیقی مثل گیتار و سنتور و غیره.

دلم میخواست یکم لای درو ب یشتر باز کنم تا بهتر ببینم،هیچ صدایی هم شنیده نمیشد
.
سراپا گوش شدم تا شاید چیزی دستگیرم بشه...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_638

چیکار میکنی؟

با شنیدن صداش از پشت سرم ،سه متر پریدم هوا و دستمو ناخوداگاه گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم.

سوئیشرت قرمز مشکیشو بدون اینکه آستیناشُ بپوشه انداخته بود رو شونه هاش،زیرش یه رکابی سفید داشت و دستشو کرده بود
تو جیبای شلوار گرمکنش.یه نگاه به در تراس انداختم که باز بود فکر کنم اونجا بوده!!!

با چشمای ریز کرده ،منتظر نگام میکرد تا جوابشو بدم.

به تته پته افتادم.

تشنم بود ،آب می خواستم.

اینجا دنبال آب میگشتی؟

حرصم گرفته بود،پشت چشم نازک کردم و گفتم:

نخیرم اینجا دنبال تو میگشتم،اومدم آب بخورم دیدم نیستی .

با انگشت به اتاق اشاره کردم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_639

گفتم شاید اینجا باشی...

بدون حرف چند ثانیه نگام کرد و بدون اینکه چشم ازم برداره سوئیشرتش رو از رو شونش برداشت....

مثل یه کوه یخ نگاه میکرد ،دیگه موندن رو جایز ندونستم رفتم سمت آشپزخونه و یکم آب خوردم و برگشتم.دم اتاق یه نگاه به
اتاق ته راه رو انداختم ،که حالادرش بسته شده بود....

بازم حس کنجکاوی بهم غلبه کرد و ارومکی رفتم پشت در ،یه صداهایی مثل بازی با ورقه ها و خرت خرت های نامفهوم و
اصواتی که اصلا نمیتونستم حدس بزنم چیه

1402/02/26 14:43

،صدای کشیده شدن صندلی که اومد نفهمیدم چجوری خودمو انداختم تو اتاقم که
نفهمه فالگوش ایستادم...

یه نگاه تو آینه بخودم انداختم:

چطوری،عروس خانوم؟عروسی خوش گذشت؟برای خودم دهن کجی کردم و گفتم :
تو برو موهاتو باز کن...

پریدم رو ی تخت و چیز ی نکشید که دوباره خوابم برد..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_640

چشم که باز کردم خودم رو وسط یکـ اتاق بزرگ خیلی روشن دیدم که حالا سفیدی دکوراس یونش با نور خورشید بیشتر ازقبل
جلوه می کرد.

همه جا بو ی تازگی میداد.ناخوداگاه لبخند اومد روی لبم و سرجام نشستم،رو ی جای خالی کنارم دست کشیدم و زیر لب تکرار
کردم:

خب بلدی شکنجم کنی،با این حرفم دلم گرفت،نفس عمیق کشیدم تا بغضم رو قورت بدم.تازه عروس که گریه نمیکنه.

موهام بدجور اذیتم میکرد ،جلوی آ ینه ایستادم ،درد خنده ای کردم:

عروس خانوم شب عروسیت چطور گذشت؟موهاتو باز کرد نوازشت کرد؟...هه چه شب عاشقونه ای داشتیما...نه؟؟؟
صدام لرزید :

مـــــــرد بی احساسِ من....
اینم اشکال نداره
از اتاق اومدم بیرون همه جا سرک کشیدم سوران نبود فقط زیر سیگاریش بود با چهارتا ته موندهی س یگار...
غصم گرفت

♥️ @roman_khase

1402/02/26 14:43

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_641

آخه چرا داره خودشو با سیگار خفه میکنه؟!اینجوری پیش بره ریه هاش داغون میشه که؟!کی بشه بتونم ازین وضعیت خلاصش
کنم؟!

اصلا میتونم؟اون حتی نمیزاره بهش اونجور ی که دلم میخواد نگاه کنم !!!

یهوویی یاد سوران و کارای مشکوکش افتادم،جــــَلد ی رفتم سروقت اتاق ته راهرو اما بازم قفل بود...

نخیر مثل اینکه من نباید اینجارو ببینم،یعنی چی تو این اتاقه که سوران عین اژدهای دوسر ازش محافظت میکنه؟!!!

ساعت 30:9 بود،قبل از هرکاری موهامو باز کردم و یه دوش درست و حسابی گرفتم...

فعلاکه حوصلم سر نمیرفت ،همه جای این خونه برام تازگی داشت،گوشیم زنگ خورد،مامان بود...

با مامان که صحبت کردم ،کلی جویای حالم شد و چپ وراست هم از سوران سوال میکرد ،فقط منتظر بود یه خطا ببینه گیر بده
دست اخرم که دید مورد مشکوکی پیدا نمیکنه بازم به هر طریقی بود غرغرشو کرد:
حالا نمیتونست یه امروزو نره سرکار؟؟؟
عههه،مامان!!!!خب چند روز درست وحسابی نرفته شرکت ،درگیر کارای عروسی بوده بیچاره نزاشت کوچکترین کار عروسی گردن
ما باشه حالا عوض قدردانی ایراد میگیرید؟؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_642

بیچاره سوران چه مادر زن بدی داره!!!
خب حالا شلوغش نکن،والا مامان جون همش دلم شور می زنه آخه این سوران با اونی که ما قبلا دیدیم فرق داره...


راستی تا یادم نرفته بگم،مادرشوهرت اینا دارن میان خونت،زنگ زدم خواب نباشی یوقت بگن چقدر میخوابه!!

مثل فنر ازجام پریدم ،اوه اوه باشه مامان مرسی ب*و*س ،بای

تلفنُ که قطع کردم،بدو بدو رفتم لباسامو با یه دست تنیک و شلوار مناسب عوض کردم و یکمم به سروصورتم رسیدم .

هنوز تازه می خواستم برم بساط چای آماده کنم که زنگ به صدا درومد.درو باز کردم خونمون طبقه ی پنجم بود طبیعتا تا بیان
بالا چند دقیقه طول میکشید .


استرس داشتم ،اگه یروز بفهمن من همون دخترم که به قول نادیا پسرشون واسه خاطرخواهیش دیوونه شد ،معلوم نیست مثل
الان خوش برخورد باشن یانه!

ایکاش الاقل سوران از صبح یه زنگ میزد بهم ،یجوری بودم احساس غربت میکردم.


مادر جون و بابا جون اومدن داخل ،مثل همه ی این چندبار برخوردمون ،خوش برخورد و خنده رو...
یه ظرفــِ نایلون کشیده شده دستش بود گذاشت رو اپن و اومد صورتمو دوباره ب*و*س ید و آروم دم گوشم گفت:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_643

مبارکت باشه دخترم...
منم بدون اینکه منظورشو بفهمم ،با فکر اینکه منظورش به جشن و مراسم عروسیه،خیلی خوشحال گفتم:

نه ،برا ی چی سخت؟خیلی هم عالی بود..
یه دور

1402/02/26 14:44

چایی ریختم و نشستم،مامان سوران خیلی مهربون بود ،اینُ هرلحظه بیشتر میفهمیدم.
شروع کرد حرف زدن:

خدا اگه بمن دختر نداد عوضش دوتا عروس دارم که مثل دخترای نداشتم دوسشون دارم.

دستمو گرفت و نوازش کرد:

بخدا دخترم روز ی که سوران گفت می خواد ازدواج کنه باورم نمیشد،انقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم سکته کنم.

آخه اگه بدونی چقدر التماسش میکردم زن بگیره !همه چیش مهیا بود ازدواج نمیکرد،زیادم پاپیچ میشدیم اعصابش بهم میریخت.

زیر لب یه خدا لعنتش کنه ا ی گفت و بالافاصله زیر چشمی منُ نگاه کرد.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_644


چیزی گفتین مادر جون؟

فهمید که سوتی داد زود جمعش کرد:

هیچی...هیچی ...مادر جان
بهرحال خیلی خوشحالم ،هوا ی سورانمو داشته باش،بچم خیلی کار میکنه،میترسم مریض بشه..

الانم اومدم سربزنم بهت و بریم چون ما داریم برمیگردیم ساری...

عههههه،خب بمونید مادرجون یه چند روز بمونید دیگهههه.

خندید و گفت :
کی آخه خونه تازه عروس داماد ،چمدون پهن میکنه؟اتفاقا مادرتم زنگ زد برا ی ناهار دعوت کرد ولی باید برگردیمـ،بلیط داریم
صدای بابا جون درومد:

بابا یکی مارو تحو یل بگیره ،خونه حسام با اون دخترت پچ پچ میکنی خونه ی سوران با این دخترت،منم یه گوشه ه ی باید
گوشامو تیز کنم ببینم چی میگید.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_645

خلاصه کلی سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم ،الکی نیست نادیا اینهمه دوستشون داره ،اونا واقعا دوست داشتنی بودن....

قبل از رفتنشون گفتم مادرجون؟سوران چه غذایی بیشتر دوست داره؟

هرچند خودم میدونستم ولی گفتم شاید سلیقش عوض شده و غیرازون دلم میخواست یجوری رفتار کنم مثلا من هیچی ازسوران
نمیدونم....

مادرش کلی ازین سوالم کیف کرد و گفت سوران مرغ ترش و قورمه سبز ی از بین غذاهای خونگی دوست داره ،زیاد اهل فست
فود نیست و یسری توضیحات دیگه.

به اصلاح اینارو گفت تا سورانو بهتر بشناسم ولی نمیدونست که همه ی اینارو میدونم.

خلاصه رفتن و من موندم و خونه و تنهایی،به این فکر کردم که چی درست کنم برای ناهار ،مرغ ترش که بلد نبودم ،قورمه سبزی
هم که دیگه دیر شده بود ،تصمیم گرفتم یکم مرغ سرخ کنم با سبزی پلو.

توی همه ی این سال ها،درست روزایی که سعی کردم به زندگیم ادامه بدم ،همون روزا یی که با چند ین جلسه روان درمانی یکم
حالمـ بهتر شده بود،مامان خیلی تلاش کرد برای اینکه سرگرم بشم انواع واقسام کلاسا برم اما من تواون روزا بعداز یکسال
افسردگی بسیار شدید ک داشتم ،اصلادلم نمیخواست ازخونه بیرون برم ،دلم نمیخواست آدمارو

1402/02/26 14:44

ببینم .

حتی وقتی ازاتاقم میومدم بیرون حس میکردم یکی کمین کرده تا به دامم بندازه،تنها کاری که اون روزا راضی بودم یاد بگیرم تا
سرگرم باشم آشپزی بود،من آشپزی رو خیلی خوب یاد گرفته بودم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_646


رفتم توی آشپزخونه و چشمم افتاد به ظرفی که مادرجون آورد،خیلی گشنم بود،راستش تابحال کاچی نخورده بودم .درشو باز
کردم .

یه قاشق خوردم ،اشکم ر یخت...قاشق دوم ...اشکام پشت سر هم جاری شدن.

دلم خیلی گرفته بود،روز اولی دلم خونمون رو میخواست،صدای سلام گفتنای بابا که وقتی میومد خونه اول از همه بغلشو برای
من باز میکرد.

اشکامو پاک کردم و فین فین کنان شروع کردم با خودم حرف زدن:
آرام چته دختر خوب؟گریه نکن کاچی مگه خوردنش گریه داره؟مگه کاچی رو فقط تازه عروس میخوره؟نه همینجوری شم خوبه
واست تو ضعیفی ...

در ظرف رو بستم گذاشتم تو یخچال و بجاش یه بسته مرغ دراوردم ....

یکم کنار گوشه ی خونه رو فضولی کردم و ناهار درست کردم،سوران از همه چیز واسه خونه خریده بود،از مواد غذایی گرفته تا
بقیه چیزا مهیا بود.

ساعت چهار بعدازظهر بود،نه خونه اومد،نه حتی زنگ زد،شکمم بدجورسروصدا می کرد ولی غذا نمیخوردم ،دلم می خواست
صبرکنم تا اولین ناهار زندگی مشترکمون رو باهم بخوریم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_647

هرچی صبر کردم دیدم نیومد،تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم ،حقیقت این بود که می ترسیدم بهش زنگ بزنم ،سوران یجوری
باهام خشکو جدی برخورد می کرد که اصلا باهاش حس صمیمیت نمیکردم.

شماره ی جدیدش رو حفظ نبودم ،تا رفتم گوشیمو آوردم که بهش زنگ بزنم ،صداشو از تو راهرو جلوی درشنیدم که داشت با
همسایه واحد بغلی احوال پرسی میکرد،مردِ بهش تبریک گفت و سوران تشکر کرد و کلید انداخت رو در...

استرسم گرفت ،همه چی خوب بود هم سرو وضعم مرتب بود هم میز تقریبا چیده شده بود ....
با خوشرویی رفتم استقبالش:
ســــــلام ،آقاااا،خسته نبـــــاشی!!
یه نگاه به سرتا پام انداخت ،چشماش یک لحظه با دیدنم برق زد،آخه دقیقا تاپ و شلوارکی رو پوشیده بودم که خودش برام
خریده بود ولی حتی یکبارم فرصت نشد براش بپوشم و موهامم صاف کرده بودم و دم اسبی بالا بسته بودم،سوران عاشق موهام
بود وقتی ل*خ*تش میکردم می گفت اینجوری دیوونم میکنی
سریع برگشت تو قالب خودش و در جوابمـ دوباره به یک تکون سر اکتفا کرد.
تا تولباساتو عوض کنی و دستاتو بشوری منم غذارو میکشم ..ـ

سوئیچشو انداخت رو ی اُپن و درحالی که کتش رو درمیاورد گفت :نمی خورم....

♥️

1402/02/26 14:44

@roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_648


کتشو انداخت رو ی دسته ی مبل و ولو شد روی کاناپه...

مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم،یک جور ی دلم ریخت با این برخوردش که انگار خونه رو سرم خراب شد...

من این همه منتظر موندم که بیاد،حتی با این که گرسنگی برای معده ی من سم بود بازم وایستادم تا بیاد،این همه میز خوشگل
کردم ،سالاد و سیب زمینی و مرغ و سبزی پلو و کلی مخلفات دیگه...

اشتهام به کلی کور شد،بدون اینکه میزو جمع کنم رفتم تو اتاق ،البته بهتره بگم اتاقم....


تا خود شب تو اتاق گریه کردم، خیلی دلم گرفته بود خیلی...

ازین همه بدبخت ی و مصیبت اخر رسیدم به این بی توجهی و بی محبتی!

مگه من چی کار کردم که مستحق اینهمه بدبختیم ؟!
به خودم پوزخندی زدم:

این بود تمام نیروت؟مگه نمی دونستی سوران اذیتت میکنه؟!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_649

هه،هنوز اولشه...
شب حدود ساعتای 9بود که صدای بسته شدن در خونه اومد،فهمیدم رفت بیرون.

خیلی معدم درد میکرد،دیگه نمیتونستم تحمل کنم ،باخودم گفتم اون عنقه من چرا دارم خودمو میکشم آخه؟معلوم نیست با کی
میره بیرون غذاشو میخوره
اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه،میز همونطوری دست نخورده بود،سه چهار قاشق زور زورکی از غذای یخ زده خوردم و بقیشم
گذاشتم تو یخچال و میزو جمع کردم ...

طبق معمول در اتاق انتهای راهرو قفل بود و تو ی اتاق کارش هم هیچ چیز غیراز دفتر دستک و کامپیوتر و لپتاب و چند تیکه
اهن پاره چیز دیگه پیدا نمیشد .

اومدم توی اتاقم و بالشتمو از روی تخت برداشتم گذاشتم کف اتاق و همونطور ی روی شکم دراز کشیدم معده درد داشتم
،اینکارو میکردم یکم آروم می شد .

همیشه اینجور مواقع همدم من آهنگام بودن میزاشتم و واسه خودم انقدر گریه میکردم تا بالخره خوابم ببره و یکم سبک بشم.یه
اهنگ پلی کردم و دراز کشیدم.

یهویاد دفتر خاطراتم افتادم، دفتری که سه سال کامل همدم من و محرم تمام دردام شده بود.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_650

رفتم از تو ی چمدون درش اوردم و شروع کردم نوشتن...همینطوری گریه میکردم و می نوشتم ،دیگه تقرییا گریه هام تبدیل به هق
هق شده بود.

جدیدا یه درد دیگه به مرضام اضافه شده بود،اینکه وقتی زیاد گریه میکردم بشدت تمام چشمام میسوخت ،انگار چشمام پرازشن
و ماسه میشد ،زود ی بلند شدم و صورتمو چند مشت آب زدم ،دوباره برگشتم سر دفترم .منتها خیلی سبک شده بودم و گریه
نمیکردم.

اول راهرویی که اتاقا توش بود یه پرده آویز بود ،با صدای شِرنق شِرنق پرده متوجه شدم سوران برگشته،دراتاق کامل باز بود از

1402/02/26 14:44

ترس اینکه دفترمو ببینه هول شدم و سُرش دادم رفت زیر تخت.
انداختمش زیر تخت و زود خودمو جمع و جور کردم ،این کار من همزمان شد با ورود سوران به راهرو.
از جلوی در داشت رد میشد ،رفتار من و دستپاچگیم رو که دید ،سرجاش استپ کرد
نزدیک ده، بیست ثانیه همونجا جلوی دراتاق ایستاد ومشکوک نگام کرد،کاملا واضح بود بهم شک کرده.

بدون اینکه بهش توجه کنم بالشتمو برداشتم و روتخت دراز کشیدم و پتومو هم تا بالای چشمام کشیدم.

قلبم به شدت ضربان گرفته بود مثل کسی بودم که کار خلاف کرده باشه.

پتویی که روم انداخته بودم نازک بود میتونستم ببینمش .

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_651

اومد داخل اتاق مشکوک به دور و برش نگاه انداخت و رفت بیرون...

اه لعنت به من عجب ضایع بازی درآوردم حالا فکر میکنه داشتم چیکار میکردم.موندم چطور صدای درو نشنیدم اصلا کی اومد
خونه؟!!
شب دوم مثل شب قبل نیومد پیشم بخوابه ،تا نصفه شب پای تلوزیون بود،بعدشم نفهمیدم کجا خوابید و چجور ی خوابید چون
من تو اتاق بودم.

ایستاده بودم و پاره پاره شدن قلبــــِ پوسیدم رو نظاره می کردم.

واقعا عقلم به هیچ جا قد نمی داد نمیدونستم باید چی کار کنم،گاهی می گفتم برم باهاش حرف بزنم ببینم اصلا حرف حسابش
چیه؟اگه از من انقدر متنفر شده چرا خواست که باهام ازدواج کنه که تو خونه ی خودشم راحت نباشه،برم بگم گور بابای من و
دوست داشتنم تو چرا خودتو آزار میدی؟اما هر بار میترسیدم جدی جدز بگه دوستم نداره و ازم متنفره.
(صبح روز سوم )
با صدای زنگ آیفون بیدار شدم،منتظر کسی نبودم کی می تونه باشه سر صبحی؟!
رفتم پای آیفون و جواب دادم،یکی کمک میخواست گفت اگه پولی ،لباس ی،برنج یا هرچیزی که ممکنه بهش کمک کنم.من
اینجور مواقع معمولا دست خالی طرفو نمیفرستادم بره،اما اونروز پول دستم نبود یعنی پولام توکارت بانکیم بود.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_652

یهو به ذهنم رسید ،اون همه غذا تو یخچال هست که حیف و میل میشه ،ظرف یکبار مصرف هم بود تو خونه،تصمیم گرفتم
همونارو بدم بهش ،چون واقعا دست نخورده بود.منم که معدم بدجور به غذای شب مونده واکنش نشون میداد.

همرو ریختم توی ظرف یکبار مصرف و چون تاپ و شلوارک تنم بود،مانتو شلوارم رو ازروی همون لباسام پوشیدم و شالمم
انداختم رو سرم و آماده شدم که برم بیرون اما در کمال تعجب دیدم که در ورودی خونه
قفل شده.

چند بار هم بالا پایین کردم ولی نه مثل اینکه واقعا قفل بود،اولش خیلی تعجب کردم،ببشتر ازین که ناراحت بشم تعجب
کردم،چه دلیلی میتونست داشته باشه که سوران

1402/02/26 14:44

بخواد درو روم قفل کنه؟
اما ازونجایی که اصلا احتمال نمیدادم بخواد همچین کاری بکنه ،ترجیح دادم فکر کنم حواسش نبوده ،واسه همین هم وقتی
برگشت خونه چیزی نگفتم...
اونروزم مثل روز قبل ،ناهار درست
کردم ولی چون شک داشتم که بازم نخوره ،اینبار خیلی کم غذا درست کردم.

ساعتای نزدیک چهار بود ،دیگه مطمعن شده بودم نمیاد،خودم یکم خوردم و جمع کردم .

تقریبا نیم ساعت بعد بود که اومد،مثل همیشه بی تفاوت و بی مهر..
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_653

گفتم حالا که من ناهار درست کردم الاقل بگم بهش ....

این شد که پرسیدم:
ناهار درست کردم ،میخوری؟
همینطوری که م یرفت سمت سرویس گفت :آره می خورم،ی کم بریز...

تعجب کردم ،زود ی غذارو گرم کردم و براش کشیدم،ناهار لازانیا درست کرده بودم.

میزو براش چیدم،چون میدونستم ترشی دوست داره ،واسش دوسه مدل ترشی ریختم ،هر چند به هیچ کدوم لب نزد.
خودمم نشستم سر میز ،و با کیف به خوردنش نگاه میکردم.

اما چهار پنج قاشق بیشتر نخورد ،حتی تشکرم نکرد و از پست میز بلند شد....

همین؟سیر شدی اگه بدمزه بود بگو یه چیز دیگه درست کنم برات!!!!
نه خوب بود ،سیر شدم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_654

داشت میرفت سمت اتاقش که صداش زدم:
سوران...

برگشت سمتم.

اوممم،مامان اینا امشب دعوتمون کردن ...بریم؟؟

منتظر بودم مخالفت کنه،اما جدیدا تمام حدسام برعکس میشد .

سرشو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت :

باشه ،من یکم میرم بخوابم ساعت هفت بیدارم کن یه دوش بگیرم تا بریم...


خب خداروشکر که مخالفت نکرد وگرنه واقعا نمیدونستم چی بهشون بگم...

تا سوران استراحت کنه منم چمدونام رو باز کردم ،این چند روز اصلا دل و دماغشو نداشتم ،اما امروز همین که راضی شده بود
بیاد خونمون و هم اینکه از غذام هرچند کم خورد ،باعث شد انرژی بگیرم.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_655

تمام لباسام رو مرتب چیدم و وسایلم رو جابجا کردم ،دیگه وقتش بود ،باید بیدارش میکردم ،اما وقتی رفتم تو ی پذ یرایی دیدم
خودش بیدار شده .نشسته بود روی مبل و دستاشو قالب کرده بود پشت سرش و حولشم رو شونش انداخته بود.

تا دید من اومدم ،بلند شد و گفت من می رم دوش بگیرم ،توام آماده شو.

بالأخره تقر یبا حدود ساعت هشت شب بود که راه افتادیم ،سمت خونه ی مامان اینا...

همش دلم شور میزد و نگران بودم ،میدونستم الان مامان و بابا میخ میشن رو رفتارای سوران ،اینم که کوه یخ شده حالا چیکارش
کنم ؟

تو فکر بودم که با صداش رشته افکارم پاره شد:
چیزی نمیخوای بخریم؟دست خالی باید بریم

1402/02/26 14:44

الان؟

من انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا فکر این چیزا نبودم ،هرچند اصلا از رسم و رسومات چیزی نمیدونستم ،که مثال الان باید
چیزی بخریم یا نه؟بازم سوران از من حواسش جمع تر بود.

دست آخر یه کادو خریدیم و یک جعبه ش یرینی، هرچند انتخاب خیلی سخت بود چون مامان همه چیز داشت.

اونشب خیلی خوب بود،سوران خیلی خوب برخورد کرد ،همونطوری که حدس می زدم مامان و بابا عین کاراگاها رفتارای مادوتارو
زیر نظر داشتن.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_656

شاموکه خوردیم ،رفتیم تو سالن ،مامان چایی و ش یرینی و میوه آوردـ،سوران به نشونه احترام توجاش جابجا شد وگفت :

حسابی زحمت دادیمـ امشب.

مامان که کامل خوشحالی از روش میبارید لبخند زد و گفت زندگی ما متعلق به شماست این حرفا چیه؟!

بابا استکان چاییشو برداشت،همیشه عادت داشت بعد غذا یه استکان چایی بخوره.

همینطوری که چاییشو میخورد گفت:
خب پسرم بگو ببینم ،دخترم اذیتت که نمیکنه؟!کاملا از حرف زدن بابا مشخص بود که کدورت روکنار گذاشته،بابا اصولا آدم
کینه توزی نبود.

سوران یه نگاه بمن انداخت و درحالی که لبخند روی لباش بود هنونطوری متین و سنگین،دست انداخت روی شونه هام و منو
بیشتر به خودش چسبوند و گفت:
نه چرا اذیت کنه؟خانوم من بهترینه!!!
اینو که گفت یجور ی تیز برگشتم و بهش نگاه کردم که باعث شد همه یجور بد نگام کنن..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_657

سوران خندید وـگفت چیه خب؟مگه غیر ازینه عشقم؟!

دیگه داشتم کپ میکردم،از هیجان قرمز شده بودم ...

آخه چرا داشت اینجوری میکرد؟اینکه داره جلو ی مامان اینا اینجوری میگه برام مثل روز روشن بود ولی خیلی برام خوشایند بود

،اینکه اینجوری منو تو آغوشش گرفته بود ،برام یک دنیا می ارزید حتی اگر دروغین باشه.

اما با تمام این تفاسیر خیلی بهش امیدوار شدم ،یعنی میشه واقعا دل چرکینی رو کنار بزاره؟؟

اونشب یکم گپ زدیم ،بابا و سوران باهم ،من و مامانم باهم...

ساعت تقریبا نزدیکای 12بود که سوران صدام زد:

خانومم،بریم دیگه ،امشب همش پیش مامان ،بابات بودی دیگه داره حسودیم میشه ها!!!
اینو که گفت باعث شد مامان و بابا بخندن ولی من انگار تو دلم رخت میشستن.

تو راه برگشت به خونه بودیم.با حرفی که زد باعث شد تمام امیدم ناامید بشه.

خیلی سرعتش بالا بود می فهمیدم کلافست،دنده
عوض کرد وـگفت:

حرفای امشبُ فقط برای دلخو ی خوانوادت گفتم وگرنه..
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_658


خوب میدونم توام دلت با من نیست.همونطوری که قبول کردی اینی ک ازدواج مصلحتی بوده

1402/02/26 14:44

و هست...


ناباور بهش نگاه می کردم،بغض بدجور به گلوم چنگ انداخته بود ،تظاهر تا این حد؟با چشمای اشکی رو کردم بهش و گفتم :

همیشه فکر میکردم ریاکارتر از کوروش تو دنیا نیست ولی تو....
تا اینو گفتم عربده کشید :

اسم اون عوض ی روجرئت دار ی یبار دیگه به زبونت بیار تا ببین چیکارت میکنم....

به قدر ی عصبی شده بود که لال شدم ،رگای گردنش داشت میترکید و صورتش به سرخی میزد...

هیچ کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه گریه کنم .

به هق هق افتادم ،بلندتر از بار اول داد کشید :
گریه نکن لعنتی ،گریه نکن لامصب ،تمومش کن....


انقدری عصبی بود و با سرعت میروند که ترسیدم تصادف کنیم...

زود ی اشکامو پاک کردم و گفتمـ:باشه...باشه...گریه نمیکنم ،اروم باش تو...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_659

چیزی نکشید رسیدیم دم خونه ،پارک کرد و سرشو گذاشت روی فرمون...

حالم خیلی بد بود،چشمام به قدری اذیتم میکرد که خدا میدونه،هرلحظه فکر میکردم کور میشم چون گاهی دیدم به کلی از بین
میرفت،از طرفی نمیتونستم گریه م رو کنترل کنم و هم می ترسیدم گریه کنم، باز نصفه شبی بزنه به دیوونه باز ی و آبرو
حیثیتمون رو ببره.

برای همین موندن رو جایز ندونستم و بلافاصله از ماشین پیاده شدم و اومدم خونه...انقدری دلم پر بود که هی میرفتم آب میزدم
به صورتم چشمام که خوب میشد دوباره مینشستم به گریه کردن.ازدواج مصلحتی ؟اینو قبلا هم بهم گفته بود ول ی من مصلحت
این ازدواج رو نمی فهمیدم !!!

معلوم نبود کجا رفت که نیومد بالا،از طرفی هم دلم شور میزد،اعصابش بهم ریخته بود با خودم میگفتم نره باز باسرعت رانندگی
کنه کار دست خودش بده...

تقریبا گریه م قطع شده بود و جاشو به دلشوره داده بود،یعنی کجا رفت؟تا این حد آوردن اسم کوروش ناراحتش کرد؟

نیمه های شب بود که اومد ،بیدار بودم ،از دلشوره خوابم نمیبرد ،چندباری هم به گوش یش زنگ زدم ولی جواب رد به تماسام
میداد.

وقتی اومد دیگه حداقل خیالم راحت شد که اومده ،دیگه بازور چشمام رو نگه میداشتم .

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_660

چن روزی به همین منوال گذشت ،سوران اکثرا یا نمیومد خونه یا اگرم میومد تو همون اتاق بود،منم که هیچوقت از کاراش و
اینکه چی تو ی اون اتاق هست سر در نمیاوردم.


توی اون خونه دیگه داشتم افسرده میشدم،تنهای تنها مخصوصا بعد از اینکه مامان زنگ زد و گفت دارن برای شیش ماه از ایران
میرن دیگه تمام دلخوشیم از بین رفت .


مامان دیشب باهام تماس گرفت خیلی دپرس بود اولش ترسیدم فکر کردم اتفاقی برای بابا افتاده،ولی گفت که بابا یه سفر شش
ماهه

1402/02/26 14:44

باید بره ،وازونجایی که اصلا نمیتونست برای این مدت از خوانواده دور باشه تصمیم گرفته بود که همرو با خودش ببره ،حتی
برای آرادـ هم معلم خصوصی گرفته بودن که از درس عقب نمونه...


داشتم دیوونه میشدم ،این وضع فوق العاده برام عذاب آور شده بود.

(صبح روز دهم):

با دل درد فوق العاده بدی از خواب پریدم ،دلم وکمرم بدجور درد میکرد، همیشه این جور مواقع مامان چای زیره و چای نبات
برام درست می کرد.مامان کجا بود که به درد دل دختر یکی یدونش گوش بده،کجا بود که مثل پروانه دورم بچرخه.


بلند شدم هرچی کمدم و وسایلم و زیر و رو کردم ،
پیدا نکردم.
کلافه شدم ،اه حالاچیکار کنم؟

♥️ @roman_khase

1402/02/26 14:44

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_661

قرص مسکن خوردم و ناچارا لباسامو پوشیدم تا برم داروخونه...

اما در عین ناباوری دیدم بازم در قفله،یاد اون روزی افتادم که می خواستم برم پایین ولی در قفل بود.

در خونه با کد باز و بسته می شد ،اونجا فهمیدم که این کارش اصلا هم اتفاقی نبوده و هربار که میره بیرون کد رو عوض میکنه و
دوباره وقتی خودش هست کد قبلی رو که منم بلدم میزاره .

ازین کارش بینهایت اعصابم داغون شد،همونطوریشم اعصابم بهم ر یخته بود،گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم.

جواب داد:

الو؟
بدون اینکه سلامـ بدم ،خیل ی شاکی باهاش برخورد کردم...

الو سوران؟
بله؟
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_662

سوران تو در خونه رو برا ی چی رو ی من قفل میکنی؟


خیلی ریلکس گفت:واسه اینکه بیرون کاری نداری ،اینجور ی امنیتش بیشتره
از زور بغض و عصبانیت و با صدایی که میرفت تبدیل به گریه بشه شروع کردم بلند بلند حرف زدن:


یعنی چی که کاری بیرون نداری؟مگه من برده ی حلقه به گوشتم؟شاید این خونه آتیش گرفت من نباید برم بیرون ،شاید داشتم

میمردم نباید بتونم برم بیرون؟دیگه حالمو بهم میزنی با این کارات ،شورشو دراوردی هر چی هی بیخیالی طی میکنم هروز یه ادا
ازخودت درمیاری ،آخرشم با عصبانیت یه جیغ بنفش کشی دم و گوشیمو کوبیدم تو د یوار روبروم...


دیگه پاهام قدرت نداشت،این چه فلاکتی بود که توش گرفتار شدم،چرا نمیخواد بفهمه که من دوسش دارم،بخدا راضی بودم

همونطور سرد باشه فقط کنارم باشه،اما کنارم نیست ،با بی محلی هاش و این اهانت هاش داره نابودم میکنه،سوران نسبت به من بد
بینه که در روم قفل میکنه ،وگرنه چرا باید این کارو بکنه؟اون خوب میدونه
از چیا میرنجم، میگن وقتیکی دوسِت داره همه چاله چوله های تو رو بلده ...

میدونه واسه چی ناراحتی ...
یا وقتی خوشحال میشی چشمات چه شکلیه ...
میدونه چه جوری بخندوندت ...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_663

یا چه جور ی اشکاتو پاک کنه ...

بهونه ها تو میشناسه ...

اینکه یکی چاله چوله هایِ قلبتو پر کنه عالیه ...

اما وای به حال وقتی که
به هر دلیلی دیگه دوست نداشته باشه ...

میشه مثه تیر خلاص ...

درست وسطه قلبت ...

چون اون بیشتر از هرکسی میدونه
تو از چی میترسی ...
چیو دوست نداری..
چی حالتو بد میکنه ...
و...
مردن تو از جایی شروع میشه که واسه خوب بودنت تلاشش که نمیکنه هیچ ...
به چاله های قلبتم لگدهای محکم تر میزنه ...
اینکه یکی آدمو بلد باشه هم عاشقانه اس هم ترسناک ...
من غافلگیر شدم...
همونجایی که ایستاده بودم وسط سالن

1402/02/26 14:44

نشستم ،یکی از کوسن های مبل کنارمـ برداشتم و گذاشتم زی ر سرم و دراز
کشیدم،توخودم جمع شده بودم بازم فشارم پایین بود ،من خیلی عصبی شده بودم.هروز دیدم و ریختم تو خودم دیگه داشتم
منفجر میشدم،دیدم اینطوری نمیشه همونطور ی با هر بدبختی بود رفتم آشپزخونه و یکی از دستمالای استفاده نشده رو به جای
نوار گذاشتم و بعد رفتم سرکیفم و یه آرامبخش برداشتم ،قرصی بود که باید نصفشو می خوردم، چاقو برداشتم قرصُ نصف کنم
ولی به حد ی دستام میلرزید که نمیتونستم قرص رو نصف کنم،از طرفی دل درد و کمر دردم زیاد شده بود به خاطر کم خونیم.
به حال و روز خودم می خواستم خون گریه کنم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_664


سوران خیلی نامرد ی خیلی....
اشکام دوباره سرازیر شد و همونجا تو آشپزخونه سرجام سرخوردم زار زدم.وقتی به خودم اومدم دیدم چاقوی تو ی دستم رو به
حدی فشار دادم که کف دستم پراز خون شده بود.


اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ،دردی حس نمیکردم،دست خونیمُ گرفتم ز یر شیر آب و قرصم رو کامل خوردم،یه دستمال
دور دستم پیچوندم .

احساس سرمای شدیدی داشتم،حس میکردم وسط یه دریاچه ی یخ شناورم،سست و ناتوان خودمُ رسوندم به تختم و ولو شدم
اصلا نفهمیدم خوابم برد یا بی هوش شدم..


از تشنگی بیش از حد بیدار شدم ،چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم سوران بود که با همون لباسای کارش روی کاناپه کنار
تخت نشسته بود،طبق معمول مواقعی که مضطرب بود تند تند پاهاشو تکون میداد.


بقدری ازش دلگیر بودم که حتی دلم نمی خواست اینجا کنارم باشه ،برای همینم رومو ازش برگردوندم تا چشمم بهش نیفته،یک
لحظه با خودم فکر کردم وقتی من اینجور ی از نادیده گرفته شدن دلم میشکنه ،اون از اینکه اونجوری تو اوج عشق و عاشقی
پسش زدم ،حقم داره تا این حد تغییر کنه.هرچی باشه اون مردِغرور داره...

به خودم لعنت فرستادم،همیشه چوب همین مهربونی بیش از حدم رو خوردم،من تو بدترین شرایطم نخواستم تارمویی ازش کم
بشه حتی همین الان هم دلم نمیخواد آخ بگه،ولی اون....

بیداری؟
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_665

برنگشتم که نگاش کنم ،اصلا جوابشو ندادم...

شونه هامو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند..


بی تفاوت نگاش کردم،کاسه ی چشمم وقتی تکون میخور د،به قدری درد میکرد که ترجیح میدادم اصلا تکونش ندم.

رنگت پریده پاشو غذا گرفتم بخور...
پوزخند کمرنگی زدم:

هه،نوش دارو پس از مرگ سهراب....خودش با دستای خودش آدمو میکشه بعد میخواد درمانش کنه.خیلی مسخرست.

رومو برگردوندم سمت پنجره
تو دلم چندبار اسمش رو زمزمه

1402/02/26 14:44

کردم...سوران...سوران...سوران... می ترسم از دلخوش کردن به مهربونیات...

بشقاب سوپُ از سینی برداشت و لبه ی تخت نشست و گفت لجبازی نکن ،بلند شو بخور
جوابشو ندادم ...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_666

پتو رو از روم برداشت تا مجبورم کنه بشینم و غذا بخورم.اما همین که پتورو کنار زد ،دست خونیم که حالا با یه دستمال قرمز
پراز خون باند پیچی شده بود، از زیر پتو اومد بیرون ...

همین که چشمش به دستم خورد مثل جن زده ها ار جاش بلند شد و داد زد:

چی کااااار کــــــــردی روااااانییییییییییی....ـ

چنان فریاد ی زد که خودمم با ترس به دستم نگاه کردم،جالبه به کل یادم رفته بود چه بلایی سردستم آوردم.


بشقاب سوپُ با عصبانیت گذاشت سرجاش.

مچ دست زخمیمـ رو گرفت و آورد بالاو ،صدای نفس کشیدن های عصبیش به وضوح شنیده میشد .همونطور ی که مچمو فشار
میداد،ازلای دندوناش غرید :

اون بیرون چی انتظارتُ میکشه که بخاطرش این بلا رو سرخودت آوردی ؟

فریاد زد:
جوااااب بدههههـ دیگهههه لامصبــــــــ چرا میخواستی بری بیرون ؟انقدر مهم بود براااات!!!!!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_667

مات و مبهوت با دهن باز فقط نگاش میکردم ،باورم نمیشد،سوران درمورد من چی فکر کرده؟اون داره به بدترین حالت ممکن به
من نگاه میکنه...


اون لحظه حتی خودم هم خودمو نمیفهمیدم..زل زدم تو چشماش

باورم نمیشه ،نه باورم نمیشه...نمیشناسمت سوران...من فقط میخواستم....بغض نزاشت ادامه ی حرفم رو بزنم.

نمیدونم این حرفم چجوری بیان شد که یهو حالت نگاهش عوض شد.تمام عصبانیتش فرو کش کرد و با ملایمت لبه ی تخت
نشست
نگاهش رفت سمت گردنبند تو گردنم همون ماه وستاره ا ی که خودش
برام خریده بود.

نرم لمسش کرد و درحالی که نگاهش روش دوخته بود آروم گفت:
هدفت ازین کارا چی ه؟چی تو سرته آ....

اسمم رو میخواست بگه ولی حرفشو خورد.

هدفم ؟نه مثل اینکه تا یه خیانت تپل به خیکــــــــِ من نبنده ول کن نیست!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_668

این حرفُ که زد ،آمپر چسبوندم.دستشو محکم پس زدم و سرجام نشستم.

اول یدونه با همون دست زخمیم محکم زدم تخت سینش و دهنمُ وا کردم:
من هدفم چیه یا تووو؟هدفت از ازدواج با من چی بود؟که بیاریم تواین خونه زجررر کشممم کنیییی؟
بلندتر داد زدم:

دیوونم کردی...فکر کردی الان مال و اموالتو میندازم رو کولم و با یکی دیگه در میرم ؟من فقط میخواستم برم داروخونه!

خیلیییییی بدبختی سوران خیلی بدبختی.متاسفم که یروزی عاشق همچین آدمی بودم.

اینو که گفتم سرشو که تاحالاپایین بود

1402/02/26 14:44

،بالا گرفت و باهام چشم توچشم شد.
تک خنده ی عصبی کرد و گفت:
یــــــــــــــــــــه روزی ؟
خودتم میگی یه روزی!!!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_669

منظورم این نبود....
غم از چهرش می بارید،یجوری نگام کرد دلم آتیش گرفت،من نگاهم به اون بود و اون نگاهش به دستم .

دستمو دوباره تو دستش گرفت و با یه آرامش خاصی گفت:
دوباره داره خون میاد ...

نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد،همزمان که از اتاق میرفت بیرون گفت:
تا برگردم سوپتو خورده باشی...


چند ثانیه بعد ،صدای بسته شدن درخونه فهموند که رفت بیرون...

خدایا چرا اینجوری شد ،چرا همه چی بدتر میشه ،بهتر نمیشه؟

چشمم به سینی غذا کنار دستم افتاد ،از گرسنگی بیش از حد ،به قدری معدم اسید ی شده بود که حس میکردم معدم داره
میجوشه.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_670

ناچارا ظرف رو برداشتم ،چند قاشق از سوپمـ خوردم اما یهویی یادش افتادم که چجوری نگام کرد ،تک تک اعضای صورتش غم
درونش رو فریاد میزد،چشماش بارونی بود،اشتهام به کلی کور شد .

شال کنار دستم رو برداشتم و محکم چشمامُ بستم ،دیگه درد و سوزش چشمم بینهایت شده بود تا حد یکه اصلا از درد و
خونریزی کف دستم چیزی نمیفهمیدم.

چشمامـ رو که با شال بستم ،سرجام دراز کشیدم ولی خواب نبودم ،نیم ساعتـ طول کشید که برگشت.

وارد اتاق شد ،صدای خش خش نایلون میومد،انگار متوجه شد که بیدارم ،گفت:
بلند شو بزار بانداژ دستتو درست کنم .سرجام نشستم و شالو از رو چشمامـ باز کردم ،همین که نور تو چشمم خورد،درد
وحشتناکی تو کاسه ی چشمم حس کردم که باعث شد ناخوداگاه آخ بگم و دستمو بزارم رو ی چشمم...

دستمو که برداشتم دیدم داره نگام میکنه،اخماش رفت توهم و گفت چشمات کاسه ی خون شده .

چیزی نگفتم ،اونم دیگه چیزی نگفت فکر کرد گریه کردم...

دستمُ گرفت و شروع کردبه باز کردن دستمال خونیه دور دستم.با آرامش خاصی کاراشو انجام میداد،مثل کسی که دیگه بریده.

بغضم گرفت ،سوران تو چه میدونی که حتی وقتی دستم رو میگیری چجوری دیوونه میشم....

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_671

اخرای باند پیچیش بود ،همینطوری که چسب میزد رو گاز استریل شروع کرد حرف زدن:
گفتی یروزی عاشقم بودی!چی شد که ولم کردی؟چی شد که دیگه فهمیدی نیستی؟
اینو گفت و نگاهشو از دستم که دیگه کارش تموم شده بود موشکافانه به صورتم دوخت....

عین عقب مونده ها زل زده بودم بهش،اون منتظر جواب من و من نمیدونستم چی بگم؟
خیلی روزا با خودم فکر کرده بودم که اگه یک روز ی همچین سوالی وو بپرسه باید چی بگم و چی کار کنم ولی

1402/02/26 14:44

ازون جایی که
اصلا امادگی این سوال اونم یهوویی همین الان رو نداشتم ،غافلگیر شدم ،نمیدونستم چی بگم از کجا شروع کنم .اصلا چی رو باید
بگم و چی رو نباید بگم ،میترسیدم حالا که مامان اینا نیستن پناهم باشن اگه منو نخواد و طردم کنه چیکار کنم؟

وقتی که دید سکوتم طولاني شد ،دوتا دستشو کالافه کشید روی صورتش و جلوی دهنش مکث کرد ،نفسشو محکم فوت کرد و
دست به زانو گذاشت و بلند شد...

دیدم داره میره ،باز همه چیز نصفه نیمه میمونه ...چیکار کنم ؟
صداش زدم:
سوران صبر کن ....
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_672

سرجاش ایستاد ،درست جلو ی در اتاق .
دستشو گرفت به چهارچوب در ولی بسمتم برنگشت...

سوران من بخدا نمیدونم چی جوری باید باهات حرف بزنم ،من....آخه... یهوویی...یکم بهمـ مهلت بده .

سرشو بسمت راست چرخوند و گفت :
ولش کن مهم نیست،سوالم مسخره بود...و رفت بیرون.اه لعنت بمن که هیچوقت سخنور خوبی نبودم .

تازه چشمم خورد به نایلونی که رو ی پاتختی گذاشته بود.

برداشتم و توشو نگاه کردن،لبخند تلخی روی لبم نشست....

موندم از کجا متوجه شد من داروخونه چی میخواستم ،ممکن بود مسکن یا هرچیز دیگه ای بخوام!!!!

سوران همیشه تو این جور مسائل تیز بود.

هوا دیگه تاریک شده بود،زانو ی غم بغل گرفتم و رفتم تو فکر
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_673


حالا چی بگم؟واقعا من هیچوقت حتی توتنهایی خودم به اون روز نحس فکر نکردم .افسرده و مریض شدم چون بخاطرش سورانمُ
از دست دادم ولی همیشه اون اتفاق رو مثل یک کاب*و*س وحشتناک تلقی کردم و نخواستم بهش فکر کنم.

حالا چطوری بشینم و بگم قضیه چیه ،سوران همینطوریشم داغونه اگه بفهمه حتما می میره.عقلم دیگه به هیچ جا قد نمیداد،اگه
بگم بد،اگه نگم
بازم بد...

ایکاش مهدیه اینجا بود الاقل آرومم میکرد ولی درست ازروزی که اومدم خونم ارتباطم باهاش خیلی کم شد ،فقط درحد چندبار
تلفنی حرف زده بودیم،بیچاره اونم از ترس اینکه سوران راضی نباشه و بامن اوقات تلخی راه بندازه نمیومد خونم ،منم دیگه صلاح
نمیدونستم زیاد براش از اوضاعم بگم ،اون احتیاج به آرامش داشت...

به خودم که اومدم دیدم پنج ساعته غرق تو فکرم ،ساعت از نیمه شب گذشته بود،نمیدونستم سوران کجا رفته بود که نیومد
خونه!

دوساعت دیگه ام گذشت نزدیکای سه صبح بود.

یه نگاه به گوشیش که روی اپن جا گذاشته بود انداختم:
لعنت به تو ،کجا رفتی آخه؟
همینطوری ازدلشوره خونه رو متر می کردم.دیگه پاهام درد میکرد،تا رو ی مبل نشستم درخونه باز شد ،بالافاصله ازجام بلند شدم.

♥️

1402/02/26 14:44

@roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_674

سوران با یه حال خراااب،داغونه داغون ،سر وصورت خونی ،وارد خونه شد.


با سرعت خودمو رسوندم بهش ،تلو تلو می خورد.

دیوونه،چیکار کرد ی باز؟ ای خدا از دست تو چیکار کنم من؟

کمکش کردم بنشینه ،شروع کرد سرفه کردن،بالافاصله براش آب اوردم ،یه قلوپ خورد و سرشو چسبوند به پشتی مبل .

کنارش نشستم ،دست کشیدم رو ی صورتش،دستام میلرزید .

موهاشو که پریشون روی صورتش ریخته بود مرتب کردم.

(با صدای لرزون):
سوران ؟!آخه ببین با خودت چیکار کرد ی؟چرا اینقدر بد شدی؟
بد شدم؟
خیلی بد شدی....اشکمـ چکید روی دستش

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_675

همینطوری که زل زده بود به سقف گفت:نمیدونم ....

تو قبلا عاشق بچه ها بود ی ولی الان حوصله اوناروهم نداری.قبلا از تنهایی بدت میومد دوست داشتی دورت شلوغ باشه ولی الان
حوصله ی خودتم نداری...


نگاهش رو که تاحالا به سقف بود دوخت بهم :
قبلا خوب بودم؟

قبلا خیلی مهربون بودی...همینطوری قطره اشکام بود که میچکید رو ی دستش.

شاید بخاطر اینه که یاد گرفتم نباید مهربون باشم چون وقتی مهربونم همه منو یادشون میره وقتی بد باشم همیشه تو ذهنشون
میمونم.

خب باهام حرف بزن سوران.چرا حرف دلتو نمیگی؟
من به تنهایی عادت کردم، عادت کردم کسی نباشه که باهاش دردودل کنم.عادت کردم به روزهای بی تو بودن ها،روزهایی که
هرچند سخت میگذشت برام، اما عمرمُ هدر ندادم ،درسی که تو بهم یاد دادی رو تمرین میکردم.
دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_676

قلب خوبه، ولی وقتی بشکنه بد میشه..

با شصتم عرقای پیشونیش رو گرفتم دستم رو که گرفته بود و روی قلبش گذاشته بودُ ی جوری محکم چسبیده بود انگار
میخواستم فرار کنم.

تظاهر می کنی که حالت خوبه
هر کاری می کنی تا حواس قلبتو پرت کنی
هر کاری می کنی تا یادت بره که دلت برای کسی تنگ شده.


تکیه اش رو از مبل گرفت و با دستاش صورتمو قاب گرفت زل زد تو چشمام و گفت:

خیلی ازت ضــــــربه خــــوردم ولـــــی بازم قشـــــــنگترین اشــــــــتباه منی.

میدونستم مسته ،میدونستم فردا که بلند شه هیچکدوم ازین حرفاشو یادش نیست ولی اون داشت اعتراف میکرد که هنوزم دوستم
داره....

دستمُ گذاشتم رو ی دستاش :

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_677


من همیشه دوستت داشتم سوران،همیشه عاشقانه میپرستیدمت ،هنوزم دوستت دارم چرا فکر میکنی نمی خوامت ،اشتباه کردم
گفتم برو دنبال زندگیت،من میخواستم پاسوز من نشی ،مییبینی چقدر شکسته تر

1402/02/26 14:44