96 عضو
شدم؟باهام سردی نکن سورانم، من به آغوش تو
از نون شبم محتاجترم .
ببین آرامت مَرد ی شده واسه خودش بس که مردونه برات جنگید !
من حرف میزدم ولی اون اصلا حواسش به حرفای من نبود،زل زده بود تو صورتم و تک تک اعضای صورتمُ از نظر می گذروند .
وقتی دیدم تو هپروته دیگه ادامه ندادم ،اون چیزی از حرفای من حالیش نمیشد .
چند ثانیه سکوت کامل برقرار شد و بعد زمزمه کرد:
ادعای بیتفاوتی خیلی سخته ،اونم با کسی که بهترین روزا ی عمرتُ باهاش ساختی.خیلی سخته...
کنار دستش رو ی مبل نشسته بودم،همچنان دستمو محکم گرفته بود ،زخمی بود و درد میکرد ولی مهم نبود.
با اون دستش که آزاد بود مُجابم کرد روی مبل، نیمه نشسته دراز
.قول میدم از فردا باهات کاری نداشته باشم.
واقعااون هنوزم فکر میکرد من دوسش ندارم؟ الحق که سوران بدجوری ذهنیتش نسبت به من مسموم شده بود.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_678
دستشُ گذاشت رو ی دسته ی مبل و سرمو گذاشت رو ی دستش .
یه جوری شدم،سوران وقتی دستامو میگرفت دلم میلرزید یعنی میخواستمش، ولی حالا نمیدونستم چرا لذت نمیبرم!؟
یکی یکی لحظات مرگبار اون روزا برام زنده شد ،لحظه هایی که داغم کرد،زندگیم رو به آتیش کشید ،لحظه هایی که تلخیه مرگ
رو با تمام وجود بهم چشوندضربان قلبم کم کم به کندی گذاشت.میلرزیدم و تمام تنم مثل سنگـ منقبض شده بود.
سوران اما اون لحظه ها هیچی از حال من نمیفهمید،بهتره بگم نزاشتم که بفهمه.
تمام توانم از دست رفته بود ،همونطور که رو ی مبل بودم ،بدون ذره ای حرکت باقی موندم.حتی نمیتونستم دستمو که از پایه
مبل چسبیده بودُ رها کنم و بالا بیارم .فقط بدون وقفه میلرزیدم .
هیچ صدایی غیر از تیک تاک ساعت و صدای برخورد دندونام رو ی هم شنیده نمیشد .نزدیک نیم ساعت بعد به زحمت تونستم
سرجام بشینم ،از قندون یه حبه قند برداشتم گذاشتم دهنمـ،به حدی دستام میلرزید که چند بار تلاش کردم تا بتونم قندُ بزارم
دهنم.
گوشام دیگه نمیشنید .
میدیدم از لبه ی دیوار دارم با شیطنت راه میرم ومی خندم ، یهوویی پام سر می خوره و من با کمر می فتم زمین ،اونجام مثل الان یک
دقیقه برای نفس کشیدن جنگیدم ...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_679
حالا با این ترس از نزدیک شدنش چیکار باید میکردم ؟گیرم کدورت رو کنار بزاره من چجوری باید باهاش باشم وقتی نمیتونم؟
بلند شدم لباسامو دراوردم و حولمو پوشیدم وقتی اومدم بیرون صدای اذان میوممد به طرز وحشتناکی دلم پرکشید برای راز و نیاز،
خیلی وقت بود پای سجاده ننشسته بودم و با خدای خودم مثل یه دوست حرف
نزده بودم.من از شروع این مصیبت ها با خدا قهر
کرده بودم اما حالا می فهمیدم بیشتر از هرزمان دیگه ای بهش احتیاج دارم.
این دوش آب سرد سرحالم آورده بود.سجادمو پهن کردم ،هرچند نمتونستم نماز بخونم اما دلم هوای فضاشو کرده بود.خیلی
ناتوان شده بودم احساس ضعف فوق العاده شدید میکردم.نزدیک به دوروز بود که کل غذایی که خوردم سرجمع اندازه ی غذای
یه بچه ی سه ساله میشد .
.میخواستم برم آشپزخونه که الاقل یه چیز ی بخورم ،چشمم افتاد به سوران ،تو خودش جمع شده بود.
ایکاش به آرومی الانت بودی سوران...
برگشتم یه پتو آوردم و انداختم روش و رفتم آشپزخونه یه کف دست نون و یه تیکه کوچیک هندونه برداشتم و خوردم .حالم
خیلی خیلی بهتر شده بود.
بعد ازون تا وقتی هوا روشن شد دعا کردم و با خدا حرف زدم ،نمیتونم توصیف کنم که اون لحظه تا چه حد سبک شده
بودم.حداقلش این بود که حس میکردم ازین ببعدش دیگه خدا پشتمه.
دیگه واقعا از بیخوابی حالم بهم میخورد.تا دراز کشیدم خیلی زود خوابم برد.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_680
نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم ولی به حدی چشمام درد میکرد که نمیتونستمـ چشمامو باز کنم .
مخصوصا روزا که دکور
سفید اتاق خواب با تأملی نور خورشید عجیب چشمُ میزد.
ساعت از دو رد شده بود ،خیلی خوابیده بودم،از گشنگی حالت تهوع داشتم و مدام تو دهنم آب جمع میشد .
یه نگاه تو آینه انداختم ،به خودم خندم گرفته بود ،دیشب باهمون موهای خیس خوابیدم ،حالا خشک شده بود و پف کرده بود
،لباس خواب صورتی وسفیدم که یروزی تو تنم خیلی قشنگ بود حالا زار میزد.یهو توجهم به چشمام جلب شد اومدم نزد یکـ تر و
روی چشمام دقیق شدم ،وحشتناک قرمز شده بود ،رگه رگه های خونی توش دیده می شد .
نفسمو با کلافگی فوت کردم و بیخیال رفتم تو آشپزخونه ،اما وقتی چشمم به بخار کتر ی رو گاز افتاد ،فهمیدم بعله جناب خونه
تشریف دارن و امروز سرکار نرفتن...
در کتری رو برداشتم بیچاره داشت خودشو میکشت ،آبشم ته کشیده بود ،باز لابد چپیده تو اتاق اسرارآمیزش این کتری هم باید
بدون آب بسوزه ...
عین دیوونه ها با کتری هم حرف می زدم :
الهی بگردم ،گریه نکن گلم ،الان آب میدم بهت،من به فکرت نباشم که هیچکس به فکرت نیست!
پارچ رو پراز آب کردم تا خواستم درکتری رو بردارم نوک انگشتم چسبید بهش ،جیغ خفه ای کشیدم و درشو انداختم و شروع
کردم غر زدن....
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_681
اوف ....اوف ...اوف...چته چرا پاچه میگیری ؟....همون حقته بدون آب بسوزی...بی جنبه .
تا دودقیقه پیش که داشتی قربون صدقش میرفتی...
به طرف صداش برگشتم،سوران بود که دم آشپزخونه دست به س پینه ایستاده بود و نگام میکرد.
ابرو بالا انداخت و کنایه وار گفت :
همیشه انقدر زود تغییر عقیده میدی؟
با دیدنش هول شدم،غیر مستقیم داشت بهم تیکه مینداخت .
یاد دیشب و حرفاش افتادم،نمیدونستم اصلا یادش هست چیا گفته و چیکارا کرده؟مطمعن بودم بالأخره شایدکامل یادش نباشه
ولی حتما دست وپا شکسته یه چیزایی یادشه.
یه نگاه به سرتاپام انداخت و یه پوزخند نشست گوشه ی لبش ،پسره ی الدنگ داره بمن میخنده!!!
دستگیره رو پرت کردم تو صورتش و رفتم تو اتاقم .واقعیت این بود که زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم و میخواستم از مهلکه فرار
کنم.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_682
اومدم توی اتاقم و انگشت به دهن رفتم جلو ی دراور،برسمو برداشتم و شروع کردم به شونه زدن موهام ،بس که شونه نزدم موهام
شبیهه اسکاج شده بود.
حس میکردم از وقتی با خدا خلوت کردم خیلی حالم بهتر شده ،انگار یه انرژی مضاعف بهم تزریق شده بود.
همینطور که شونه میزدم ،با خودم فکر کردم:
آرام منطقی باش،روز اولی که خواستی باهاش ازدواج کنی گفتی مهم نیست دوستت داره یا نه ،همین که خودم دوسش دارم
کافیه ،همین که میبینمش خوبه،حالا فهمید ی که ازت متنفر نیست ،خودش دیشب گفت که دوستت داره،حداقلش اینه که شاید
مثل قبل عاشقت نباشه ولی هنوزم دوستت داره،پس بهتره منطقی باشی و دست از زانوی غم بغل گرفتن برداری ،حالا هر طوری
هم که باهات رفتار کنه تو باید منطقی باشی...
جلوی آینه قدی که روی در کمد لباسا بود ایستادم و یه نگاه به خودم انداختم.دستمو به شکل هفت تیر دراوردم و انگشتم رو
گذاشتم رو شقیقه م و آروم پچ پچ وار زمزمه کردم:
تمام بدبختی از جایی شروع شد که خواستی منطقی باشی،منطقی شدی و بخاطر دیگران سکوت کردی تا هر بلایی سرت بیارن
و بازم تو منطقی باشی و هیچی نگی...صورتمو اوردم نزدی ک آینه و با یه حالت جمع شده گفتم :لعنت به هرچی منطقه....
و بنگ.... ...زبونمو از گوشه ی دهنم دادم بیرون..مثلا مُردم
خودم به دیوونه بازیه خودم خندیدم،خدا جون کمکم کن همینجور ی پر انرژی ادامه بدم تا بتونم سورانُ نرم کنم.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_683
یه دست لباس خوشگل برداشتم و با لباسای گله گشاد قبل عوض کردم...
یه تاپ گردنی زرد رنگ با شلوار استرج سفید استخونی...
یا خداااا چقدر لاغر شدم من! چیزی
ازم نمونده دیگه ...موهامم همونطوری با گیره بالا بستم حسش نبود بخوام صافش کنم.آرایشم
که بیخیال ...
خب آرام خانوم پیش به سو ی مخزنی...خندم گرفت ،آرایش بیخیال، مو بیخیال ،خاک تو سرت که مخ زنی هم بلد نیستی...
بسم الله گویان رفتم تو آشپزخونه و اول از همه یه چای خوشگل دم کردم.دیگه ساعت تقریبا سه ظهر بود ،نمیرسید غذای
انچنانی درست کنم این شد که تصمیم گرفتم یه املت جانانه بزنم.
هرچند میدونستم اگه از سوران بپرسم نظر نمیده ،اما بهتر دونستم برا ی باز کردن سرصحبت ازش سوال کنم.
یه سری آچار پیچگوشتی ریخته بود دورش و نمیدونم به اصطلاح با چی ور میرفت .
اِی الهی دورت بگردم که قیافت به همه چی می خوره الان کارای فنی ....
صدا بلند کردم و پرسیدم ناهار چی میخوری ؟
زیرچشمی یه نگاهی بهم انداخت و مشغول ادامه ی کارش شد...خندم گرفته بود ،من توروآدمت نکنم آرام نیستم که!
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_684
اصلا از دیشب که فهمیدم هنوزم دوستم داره و یه احساس ی هرچند کم ته قلبش بهمـ هست خیلی امید به زندگیم بالارفته
بود،من حتم داشتم خدا کمکم میکنه تا زندگیمو از نو بسازم.
شروع کردم یه املت فرانسوی درست کردم .ذرت و فلفل دلمه وگوجه و تخم مرغ و پنیر و زیتون سیاه و یسری مخلفات دیگه....
قشنگ خوشگل میزُ چیدم و قبل ازین که ناهار بیارم دوتا چایی خوشرنگـ ریختم .
چایی اگه میخوری ریختم برات گذاشتم رو میز بخور تا سرد نشده...
هی هر چند دقیقه یکبار یه نگاه کوتاه بهم مینداخت ،حتما باخودش میگه اینم خل شد رفت ....
داشتم غذا میکشیدم تو بشقابا که دیدم داره آماده میشه بره بیرون،حدس میزدم ....
اون به همین راحتی نرم نمی شه.حرصم درومده بود،غذا به این خوشگلی درست کردم .
محکمـ چشمامُ رو ی هم فشار دادم و خودمُ مجبور کردم به خودم مسلط و آروم باشم...
بدون اینکه کلمه ای باهام حرف بزنه رفت بیرون و درو بست ،محکم و ازرو ی لج پا کوبیدم زمین و زبونمُ تا جایی که جا داشت
براش بیرون آوردم....پـــــسره ی عُنقـــِ گوشت تلخ..
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_685
ماهیتابه روبروم یه نگاه کردم...
عه عه ببینا دوساعت واسش گل تزیین کردم اگه میدونستم نمیخوره که واسه خودم یه تخم مرغ میپختم انقدر زحمت
نمیکشیدم.
بعد بلافاصله به فکر خودم واکنش نشون دادم.
اوهوی اوهوی ،چرا اون بره بیرون گوشت بخوره من تخم مرغ بخورم؟منم ازین ببعد بخودم میرسم ،پوست و استخون شدم.الانم
وقتشو نداشتم ...
انگشت اشارمو رو هوا تکون دادم:
این درسته....ایول....
برای اولین بار بعد از مدت ها اندازه یک کف دست نون
با اشتها خوردم ،تا حد ی معدم کوچیک شده بود که با همین یک کف
دست نون میخواستم بالا بیارم حس میکردم تا حد انفجار خوردم.
ناهارو که خوردم یه نگاه به دور و برم انداختم ،تقریبا ازروزی که اومدم تواین خونه به هیچی دست نزدم ،از همه جا گند می بارید
،یه تمیز کاری اساسی می خواست .
لباسامو با همون لباسای گشاد دیشبم عوض کردم تا تیپم قشنگ کارگر ی بشه ،آخه لباسام حیف بود نمیخواستم کثیف بشه
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_686
اول از همه اتاق خودمو مرتب کردم و بعد رفتم سراغ آشپزخونه ،کامل ظرفارو گذاشتم توماشین ،همه جارو دستمال کشیدم ،کف
آشپزخونه انقدر آشغال ریخته بود که حال بهم زن شده بود.
داشتم زیر کابینتارو دستمال میکشیدم که دستم به یه چیزی خورد ،کشیدمش بیرون ، یه کلید بود یکم زیر و روش کردم ولی
زنگ زده بود به درد نمی خورد برای همین انداختمش آشغالی...
آشپزخونه رو که حسابی برق انداختم موند اتاق کار سوران که چون زیاد ازش استفاده نمیشد،فقط به یه گردگیری احتیاج داشت.
داشتم وارد اتاق میشدم که چشمم خورد به کلید اتاق ،توجهم جلب شد.کلید این اتاق با کلید اتاق من از لحاظ ظاهر ی شبیهه
هم بودن .کلید ی هم که پیدا کردم شبیهه همینا بود ،یه آن فکر کردم پس حتماکلید در اون اتاق ته راهرو هم شبی هه ایناست
نکنه مال همون اتاق باشه؟!
خداخدا میکردم کلید مال اون اتاق باشه؟!
بلافاصله رفتمو از آشغالی درش آوردم و با سیم افتادم به جونش و خوب شستمش.
چنان قلبم تالاپ و تلوپ میکرد انگار می خواستم دزد ی کنم.
پا تند کردم ،تا قبل ازین که سوران بیاد باید این کلیدو امتحان کنم.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_687
کلیدُ داخل در چرخوندم و درکمال ناباوری دیدم کلید مال همین در بوده.
ولی ازونجایی که میترسیدم سوران هرلحظه سر برسه و مثل اون روز که دفترم جلوم بود و متوجه ورودش نشدم حالا هم بدتر
ازون روز مچمُ بگیره ،واسه همین کلید رو دراوردم و گذاشتم تو جیبم تا سر فرصت مناسب نقشمُ عملی کنم.
شانس آوردم که همین کارو کردم چون چند دقیقه بعدش سوران اومد خونه و چشمم به جمالش روشن شد.
اونم با چه سر وضعی،لباسای گشاد و کثیف و آویزون ، درحالی که جاتون خالی تازه از شستن توالت فارغ شده بودم ،همزمان با
خروج من از سرویس، وارد خونه شد .
جفت دستامو بردم بالا و با حالت مسخره بازی بهش سلام بلند بالایی دادم:
ســــــــلاااام چطووووری؟خسته نباشم مگه نه؟
یجوری مشکوک نگام کرد که خودمم به سلامت عقلم شک کردم،حقم داشت یهوویی آرام از فاز گریه پریده تو دنیای
فانتزی،جای تعجبم داشت واقعا ....
اخماشو کرد تو هم و با یه حالتی که بهم بفهمونه اصلا هم خنده نداشت گفت:
حالت خوبه ؟
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_688
مدل سوال کردنش منُ یاد یه شعر
انداخت،شروع کردم به خوندن شعر.
همینطوری با ادا و مسخره بازی ،با اون سرو وضع داغون میخوندم و راه میرفتم:
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری (اتفاقا لباسشم آبی بود)
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو.
توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل - میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر می شوم.
همینطوری میخوندم و دستامو حالت دکلمه بالا و پایین می اوردم...
با یه لبخند پت وپهن نگاش کردم ،کاملا واضح بود که خندش گرفته و جلو ی خودشو نگه میداره،در ظاهر با اخم نگام میکرد ولی
چشماش میخندید .
دراخرم سر ی به نشانه ی تاسف برام تکون داد و راهشو کج کرد و رفت .
یه دست به جیبم زدم ،کلید سرجاش بود،لبخند شیطانی زدم و رفتم تا یه دوش بگ یرم.
حوله به تن که ازحموم اومدم بیرون،دیدم هنوز لباسای بیرونی تنشه و رو ی مبل نشسته و با سوئیچش بازی میکنه.
چشمش که بهم افتاد ،از جاش بلند شد و گفت پایین منتظرتم ،بپوش بیا پایین...
خرکیف شدم ،آخجوووون لابد میخواد ببرتم بیرون ....اومممم ،یا مثلا خرید !!!اصلا هرررجااااا مهم اینه که دارم از خونه می رم بیرون
اونمـ بعد از دوهفتهههه....
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_689
پارت 689 رمانمون به دلیل صحنه های عاشقانش?? چنل زاپاس میزاریم❤??
"لینک قابل نمایش نیست"
بدون محدودیت بخون...♨️? #سنجاقه☝?
❤️ @cafe_rmann
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_689
تند تند لباسامو پوشیدم،موهامم خشک نکردم ،فقط کبودی ای رو ی صورتم که حالا به زردی میزد رو یکم با کرم پوشوندم که
دیده نشه و بعدش زودی رفتم پایین.
به مسیری که داشت میرفت با دقت نگاه میکردم،حس کسی رو داشتم که از حبس آزاد شده ،هوا فوق العاده بود.
اما وقتی ترمز کرد و چشمم به تابلو ی روبروم خورد بادم خالی شد...
فوق تخصص و جراح چشم پزشکی اقای دکتر انوری....
با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم:
اینجا واسه چی اومدی؟
همونطوری که مدارکشُ توی کیفش مرتب میکرد گفت :
واسه اینکه چشمات مشکل داره،حوصله ی زن کور ندارم...
اینو که گفت دلم گرفت...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_690
بغض گفتم :
ولی من اگه چشمم نداشتی چشمت میشدم،اگه پا نداشتی پات میشدم ،اگه دست نداشتی...
یه نفس عمیق کشیدم و از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت مطب.
توی سالن انتظار نشستم ،دودقیقه بعد اومد و رفت سمت منشی..
مثل اینکه وقت قبلی هم گرفته بود.
دکتر با دقت چشمامُ معاینه کرد و گفت غیر از درد دیگه چه علائمی داری؟
-درد و سوزش ،حساسیت به نور،حالت تهوع....یکم مکث کردم و ادامه دادم:
چندبارم تا حالت برای چند ثانیه کوری ناگهانی داشتم ولی خیلی کوتاه....
یه نگاه به سوران انداختم ،موشکافانه نگاهم میکرد ،یجور ی که مشخص بود ازشنیدن این حرف تعجب کرده!
دکتر بعد ازین که خوب معاینه کرد گفت:
از لنز استفاده میکنی؟
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_691
نه حتی یک بارم لنز نزاشتم...
سری تکون داد و گفت :
زیاد گریه میکنی؟
چشم دوختم تو چشمای سوران و خطاب به دکتر گفتم:
سه ساله عزیزی رو از دست دادم، من هنوزم گری په میکنم براش...
تو چشمام اشک حلقه بست ،دکتر عرض تاسف کرد و گفت :
دخترم ،فشار مغزت بالاست باعث شده عصبای چشمت از داخل مغز ورم کنه ،از طرفی به خاطر گریه ی زیاد رطوبت چشمات کم
شده که باعث شده چشمات دچار خشکی بشن وقتی چشم دچار خشکی بشه سفید ی چشم چروک میشه و سوزش ایجاد میکنه
...
بهر حال برای اطمینان بیشتر من برات ام ارآی مینویسم ،ولی اگه این وضع ادامه داشته باشه میتونه خطر ساز باشه ،باهم تعارف
نداریم که! پس بهتره به چشمات فشار نیاری...
از مطب که بیرون اومدیم،از داروخونه کناری تمام داروهامو گرفت و راه افتادیم.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_692
نم نم بارون می بارید،سوران همچنان کلافه بود ولی من به وجد اومده بودم،با سرخوشی پنجره رو دادم پایین عمیق
بوکشیدم،عاشق بوی نم بارونم....
داشتم با تمام وجود لذت میبردم که پنجره رو داد بالا
عهههه،چرا اینجوری میکنییی!
هوا به این خوبی ؟اه کلا دوست داری ضد حال بزنی.
پیچید توی فرعی و گفت مگه نشنیدی دکتر گفت نباید باد به چشمات بخوره.
با چشمایی گرد شده ار تعجب نگاش کردم :
کـــــِی دکتر گفت باد به چشمات نخوره؟؟!!!!!!
-همون موقع که تو هپروت تشریف داشتین...
نخیرم من حواسم بود دکتر اصلا همچین حرفی نزد از خودت حرف درمیاری.
دست به سینه به حالت قهر نشستم سرجام و دیگه چیزی نگفتم
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_693
وای ولی واقعا حیفم میومد تو این هوا بریم خونه برای همینم از قهر اومدم بیرون ،فایده نداشت ....
یه بشکن روهوا زدم و با یه حالت داش مشتی گفتم :
شامُ بیرون
بخوریم لوتی ؟
یه نگاه خود شیفته بهم انداخت و گفت:
نـــــــه!!!!
عههههه،چرااااا اخهههه؟
شونه باال انداخت و بی تفاوت گفت :
چون حوصله ندارم...
ابرو بالا انداختم و همینطوری که سرمو بالا پایین تکون می دادم گفتم:
آهاااا،پس که حوصله نداری!خودت که تنها می ری حوصله داری؟بگو حوصله ی منُ نداری...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_694
اصلا من تو این هوا نمیام خونه ،خیلی خوش خنده ای که بیام بشینم تورو نگاه کنم!منو پیاده کن خودم تنها
میرم که توام مجبور نشی ریختمو ببینی....
اینو که گفتم تیز برگشت نگام کرد و ز یر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم ،بعدم بلافاصله با همون سرعت عرض جاده رو دور
زد و تغییر مسیر داد.
نگاه پر دردم رو به جایی انداختم که یه زمانی کلی برام خاطره ساز بود .
اولین رستورانی که باهم اومدیم....جایی که توفضای
سبزش اولین بار خبر شیراز رفتنش رو بهم داد ،چقدر که اونروز گریه کردم.
لبخند تلخ رو ی لبام نقش بست.
وقتی چشمم به همون میز و صندلی افتاد دلم هری ریخت پایین.
انگار همین دیروز بود چه روزای خوبی که باهمـ داشتیم،اونوقتا هنوز نمیدونستم چقدر دوستم داره دقیق مثل الان که نمیدونم تا
چه حد دوستم داره...
وقتی داخل شدیم،دقیقا رفتم سر همون میزی نشستم که اولین بار نشستیم حالا که اون عمدا میخواد یه چیزایی رو یادم بیاره
منم بهش نشون میدم که خوب یادمه..
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_695
مـــــــِنو رو برداشتم و برخلاف همیشه که من هیچ نظری نمیدادم،این بار خودم بدون اینکه ازش بپرسم دقیقا همون غذاهایی
رو سفارش دادم که اولین بار روی همین میز خوردیم.
با دقت به کارام نگاه میکرد،اخرسرم دستاسو توهم گره کرد و زد زیرچونش و با چشمایی ریز کرده گفت:
خیلی دلم میخواد بدونم تواون کلت چیا میگذره؟! "
به تقلید از خودش چشم ریز کردم وگفتم:
تو سر من هیچی غیراز یه زندگی آروم نمیگذره،تو سرتو چی میگذره؟
همون موقع شام آوردن و دیگه هیچی نگفتیمـ و شام تقریبا تو سکوت خورده شد..
وقتی هم که خونه رسیدیم ،اولین کاری که کردم داروهامو استفاده کردم و ازونجایی که ازصبح مثل کوزت کار کرده بودم
نفهمیدم سرم به بالشت رسید یا نه که خوابم برد.
صبح که بیدار شدم ،چشمام بدجور رو مخم بود یکسر اذیتم میکرد و میسوخت ،قطره ا ی که ریختم بجای اینکه بهترم کنه بدترم
کرده بود،زنگ زدم بهـ دکتر و بهش گفتم ،اونم گفت اشکالی نداره باید ادامه بدم ،عینک که بزنم بهتر میشه....عینک هم سفارش
دادم ولی تا اماده شدنش چند روز طول میکشید
♥️
@roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_696
داشتم رد میشدم که چشمم خورد به جاسیگاری روی میز ،چطور متوجه نشده بودم سوران دوسه روز ی میشد سیگار نکشیده
بود، الاقل تو خونه نکشیده بود.از سر رضایت ناخوداگاه لبخند زدم و رفتم که برم دست و صورتمو بشورم اما تا چشمم به اتاق
افتاد یاد کلید افتادم،مثل ملخ پریدم و بیخیال شستن دست و صورتم شدم .
با احتیاط کامل درشو باز کردم ،خودمم خندم گرفته بود ی جوری راه میرفتم انگار میخواستم پا تو میدون مین بزارم.
هر چی به اطراف نگاه کردم توی این اتاق هم هیچ چیز غییرعادی پیدا نکردم.
پس سوران واسه چی اینجارو قفل میکنه ؟این تو که همه چیز عادیه...
یه اتاق بود با محوریت رنگ مشکی آدم دلش میگرفت.سمت راست اتاق یک تخت یه نفره و یه دراور ،سمت چپم گی تار و سنتور
و یه یک سری ابزار موسیقی که اسماشونو نمیدونستم .سوران همیشه دوست داشت سنتور و گیتار یاد بگیره.
اینطرف یه کمد د یواری با چندتا پتو و بالشت و سمت دیگشم یه پنجره با پرده عمودی.
درست جایی که گیتار بود یه میز گرد بود بود که روش ی ه پارچه با طرح بُـــــتــــــّه جِقـــــّه انداخته شده بود روی میزم
چندتا کتاب بود،باخودم فکر کردم شاید زیر اون خبری باشه چون تو کشوهای دراور هیچی غیر از لباس پیدا نکردم. ...
با این فکر رفتم سمتش و پارچه رو دادم کنار .
بله همونطور که حدس زده بودم زیرش یه کمد کوچیک تک در بود که از قضا قفل هم نداشت ...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_697
یسری برگه های لوله شده اولین چیزی بود که چشمم بهشون خورد.
رو پا نشسته بودم ،پاهام خواب رفته بود همونجا رو ی زمین پخش شدم تا کامل همه چیزو بررسی کنم.
کاغذارو که برداشتم یه جعبه ی مستطیل شکل مُنبّت کار ی شده زیرش بود.بعلاوه یه دفتر ...
دفترو که باز کردم ،تمام دستنوشته های خود سوران بود هرچند خیلی کم بود در حد چند برگ بیشتر ننوشته بود چون وقت
نداشتم که الان بخونم ،از رو ی برگه هاش عکس گرفتم ...دوم جعبه رو باز کردم،اما از دیدن وسایل توش غم عالم هوار شد رو
سرم...
تمام وسایلی که تو ی شیراز جا گذاشته بودم از جمله:عکسای آتلیه ای ،همون ساعتی که با اولین حقوقش برام خریده بود،تمام
گلایی که خشک کرده بودم و داخل یه بطر ی کوچیک ریخته بود که عجیب بوی عطر میداد،یک سری از عکسام که ریز ریزشون
کرده بود ولی بازم نگه داشته بود، یه گیره ی مو که همیشه میگفت خوشم میاد ازش میگفت عاشق صدای تیریک کردنشم وقتی
بازش میکنی ،بعلاوه ی چندتا سیدی...
کاغذا هم تماما عکسای نقاشی شده ی من بود ولی خط خطی و سوراخ
سوراخ،انگار تیربارون شدن !از منگنه های کنارش
مشخص بود قبال رو ی دیوار بوده،احتمالا با ورود من به این خونه از دیوار بازشون کرده بود.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_698
سیدی هارو هم که نمیدونستم توش چیه ،واسه همین برشون داشتم ،هدفم این بود که ببرم بریزم تولبتاپم تا باخیال راحت بتونم
ببینمشون...
به همون شکلی که بود جمع کردم قبل ازین که بزارمشون سرجاشون، چشمم به یه پلاستیکیته همون کمد افتاد .
برشداشتم ....
توش یه پیرهن آبی آسمونی بود ،هرچی اینور اونورش کردم چیز خاصی دستگیرم نشد ولی بدجور آشنا میومد برام...
جمعش کردم و گذاشتم سرجاش سیدی ها رو هم برداشتم تا سریع ببرم بری زم تو لبتاپ و برگردونم سرجاش...
به در اتاق که رسیدم ،هنوز بیرون نرفته بودم که یه چیز ی مثل جرقه ازذهنم گذشت
بلافاصله برگشتم سرهمون کمد و پیرهنو دوباره در اوردم.
عهههه،آررهههه،این همون پیرهنه که من وقتی برا ی اولین بار رفتم سوئیت سوران ،وقتی که هنوز تو تهران بود
،پوشیدمش....همون پیرهن که میگفت دیگه نمیشورمش چون بو ی تورو میده.!!!!یادش بخیر همون روزی که رفتم و انگار بمب
ترکیده بود تو خونش ،چقدر اونروز که خونشُ مرتب کردیم خندوند منو...اونروزا برعکس الان سوران خیلی شل*خ*ته بود.
دلم خیلی گرفت....سوران هنوزم دوستم داره که اینارو نگه داشته !
دیگه موندن رو جایز ندونستم اومدم تو اتاقم ودوتا سیدی رو ریختم تو لبتاپم هرچی که بود فایل تصویری نبود.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_699
روی تخت دراز کشیدم و عکسایی که از دست نوشته هاش گرفته بودم آوردم.
نوشته هاش همه و همه توصیفات حال اون روزاش بود،اونجا بود که از رو ی متناش فهمیدم سوران فکر میکرده من ازش جدا
شدم تا با کوروش باشم ،یه چیزایی ازین که آخرین بار کوروشُ دم در خونمون با کت و شلوار و دسته گل و شیرینی دیده نوشته
بود اونم دقیق هفت هشت ماه بعد از جدا شدنمون ...
دلم داشت آتیش میگرفت ،پس بگو سوران چرا انقدر نسبت بهم بدبین شده ،حالا میفهمم روزی که بعد از سه سال وقتی رفتمـ
شرکتش چرا بهم گفت ،ولت کرده ؟یا نه تو خیلی تنوع طلبی دلتو زده؟
اون موقع تا همین امروز هیچ از طعنه هاش نمی فهمیدم اما الان می فهمم که چرا داره درموردم اشتباه میکنه...
یکی از متناش خیلی به دلم چنگ انداخت طوری که وقت ی خوندمش انگار یه کامیون با ده تـــــــُن بار ازروی قلبم رد
شد.....خیلی دردناک بود وقت ی حس اون لحظات سوران رو تصور میکردم...اونجایی که داشتم از این صفحه عکس می گرفتم متوجه
اشکای خشک شدش رو برگه شدم،چون دفتر خودم تمام
صفحاتش از خیسی اشکام خشک شده بود خوب میتونستم بفهمم
ورقای کاغذ بعد از چکیدن اشک چطوری میشن..
(متن دلنوشته:)
سلام عشق من...
آخ ببخشید یادم رفتہ بود..
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_700
چند وقتہ دیگہ مالہ من نیستے ! شد ے عشق غریبه ها ...
عشق غریبھ چندتا سوال بپرسم ازت...
کنارش راحتے؟؟؟؟
روش حساسے؟ آره ؟ واسش چی میپوشی؟
اسمش چے سیو شده تو گووشیت؟؟ عشقم؟نفسم؟زندگیم؟همه کسم؟
اونم شده همه کست؟؟ شدھ نفست؟؟
شبا بهش میگی شب بخیر خوب بخوابیے زندگیم؟؟؟
چند بار تا حالا بهش گفتے دوست دارم؟؟؟
از همونا ک وقتے بم میگفتی دلم میریخت !! چندبار تاحالا باهم رفتید بیرون؟
وای پشته فرمون اونم دستاتو میگیره؟ دست تو دستش دنده عوض میکنه؟
♥️ @roman_khase
ایتم تا پارت 700?تقدیم نگاه هایه زیباتون?
1402/02/26 14:47♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_472 _ این جای کار رو اشتباه رفتی، میلاد عشقِ من نیست _ کسی که به محض برگ...
•
1402/02/26 20:20داشت . دعاهایي که شد بیمه نامه ی زندگیم . اون روزا به این نتیجه رسیدم که اگر با نشوندن یه شادی به دل...
،
1402/02/27 21:00همینطور که به مبل تکیه میداد، گفت: _ شما رو به ما تحویل داد تا به شیخهایی که قراره امشب بیان اینجا ب...
،
1402/02/28 12:08میخوام استراحت کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت _ استراحت؟! _ یجوری با تعجب میگی انگار که تاحالا اسمش رو ...
.
1402/02/28 19:10زهرا گلی رمان?بی زحمت زود به زود بزار
1402/02/29 21:59زهرا گلی رمان?بی زحمت زود به زود بزار
?خوندیش??
1402/02/29 22:33?خوندیش??
ارهدخدایی?همون موقع که میریزی اکثرا تنهام واسه همون زودی خونده میشه
1402/02/30 07:05ارهدخدایی?همون موقع که میریزی اکثرا تنهام واسه همون زودی خونده میشه
باشه گلم به زودی میزارم ادامشو
1402/02/30 09:26?مرسی باز نری سه روز دیگه بزاری
1402/02/30 15:23?مرسی باز نری سه روز دیگه بزاری
???
1402/02/30 16:55سلام رمان لطفا??
1402/02/31 21:56???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_701
همش بش گوشزد میکنے ک مراقب خودش باشه؟؟ یادتہ بہ من میگفتے بدون تو دیوونھ میشم ؟؟؟
یادتھ تو بغلم بودی به خودم لرز یدم گفتم اگۿ بریے چیکار کنم ؟؟ ابروهات گرھ خورد توهم و گفتی هیییس!!
من قرار نی از پیشت برم ...
آخ پس کووشے لامصب ؟؟ توام ک بم دروغ گفتے !! توام ک رفتی نامرد ...
آخ که چقد دلم هواے دروغاتو کرده......
دروغات خیلی قشنگ بود با اینکه دروغ بود اما واسم دنیا یے رو ساخت که حتے تصورشم نمیکردے.
اینو که خوندم ،گوشی رو گذاشتم رو قلبم و بلند بلند گریه کردم.
چطور شد یهوو زندگیم طوفان شد؟کوروشــِ حیوون صفت الان کجاست؟حالم ازش بهم میخوره ،حتی اوردن اسمشم برام کراهت
داره ،حس میکنم دهنم نجس میشه...
تو این مدت حتی یک بارم نخواستم جو یای وضعیتش ازسمت مامان اینا بشم....اصلا سعی
داشتم وجود این آدم از ذهنم محو بشه.
خوب که گریه کردم رفتم سراغ لبتاپ ولی پشیمون شدم ،ترجیح دادم چند ساعتی به چشمام استراحت بدم چون میترسیدم
بازم چیزی باشه که اشکمو دربیاره واین سَم بود برای چشمای من...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_702
سعی کردم خودم رو مشغول کنم تا زمان برام بگذره،لباسارو جمع کردم و انداختم ماشین و برای ناهار یه بسته ماهی گذاشتم
بیرون،خونه ها روهم که دیروز تمیز کرده بودم کاری نداشتم.
یه قهوه واسه خودم درست کردم،دیدم نه مثل اینکه اینجوری نمیشه گوشی تلفن برداشتم اول زنگ زدم به مامان ،خدا به داد
سوران برسه کلی پول تلفن باید بده،بعدازون با بابا صحبت کردم ،جایی که اونا بودن اون ساعت، غروب بود.
بعد از اینا هم به مهدیه زنگ زدم ،کلی سوال پیچم کرد که سرو ته همشُ یکی کردم و دست و پا شکسته یه چیزایی براش از
رابطه ی سردمون گفتم که البته چون انتظارش رو داشت زیاد تعجب نکرد.
خودشم که حسابی با بارداری و درس و کار و زندگیش درگیر بود.
اخرسرم دیدم دیگه هرچی خودمُ سرگرم کردم نهایت یک ساعت گذشت دیگه طاقت نداشتم دلم می خواست بدونم اون فایلای
صوتی چی بود؟!
رفتم سر لپ تاپ و اولین فایل صوتی رو پلی کردم.
21فایل صوتی تماماً با صدای خود سوران....
همش آهنگایی که باصدای
خودش خونده بود،باورم نمیشد...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_703
همیشه میگفت دلم میخواد بخونم ،ولی انگیزشُ ندارم آخه تا میخوام حس بگیرم خندم میگیره ...
یادش بخیر یبار کلی التماسش کردم ی بار برام بخونه میگفت تا یاد نگیره آهنگشوخودش بزنه نمیخونه.
حالا مات ومبهوت مونده بودم بیست و یک آهنگ تموم شد و دوباره ازاول پلی شده
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد