رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بود، ولی من همچنان بهت زده فقط به
عکسش که زمینه ی فایلای صوتی بود نگاه میکردم و سیل اشک بود که انگار برای فرود مسابقه گذاشته بودن...

یعنی من تا این حد بدکردم و خودم خبر نداشتم ؟!باورم نمیشد که یک شکست ،یه آدم رو تا کجاها میتونه ببره و یه آدم دیگه
برگردونه...


صداش برام بینهایت دلنشین بود منُ تا مرز جنون میکشوند ،انقدر این صدا سوز داشت که دل سنگم آب میشد .

از تمام عکسامون که توی گوشیش داشته، یه کلیپ درست کرده بود،چقدرکه با اهنگ اون کلیپ و عکساش من گریه کردم ،
دیگه چشمام که هیچ ،صدامم درنیومد ...

دونه ،دونه عکسارو که میدیدم خاطراتم برام زنده میشد .عکسامون تو حافظیه
شیراز،تخت جمشید،موقع بستنی خوردن وعکسایی که هنوز تهران بودیم و کلی عکسای دیگه که همشم سلفی بود .اخر کلیپ
هم یه شعر بود که سوران خودش دکلمش کرده بود و رو ی کلیپ انداخته بود،انقدر تو ی صداش موقع خوندن دکلمه بغض داشت
که قشنگ میتونستم حال اون لحظه ش رو درک کنم.

متن شعر:
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_704

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم
عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...
عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !
بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم
بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !


بالأخره بعد از کلی اشک و آه بلند شدم دیر شده بود باید ناهار درست میکردم ،هرچند نمیدونستم میاد یا نه !!!

یکم فیله ی ماهی سخاری کردم و با سیب زمینی و گوجه و فلفل دلمه و زیتون و جعفری هم تزیینش کردم...

برخلاف تصورم ،زود اومد خونه و ناهارم نخورده بود .

حتی دیگه نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ،نمیدونم چرا یجور حس شرمندگی مقابلش داشتم ،اما درهرصورت سعی میکردم
جلوش فاز افسرده برندارم.

سر ناهار هی چپ چپ نگام میکرد،نگاهش نمیکردم ولی میفهمیدم هی نگام میکنه.
اخرسرم طاقت نکرد و پرسید :

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_705

داروهاتو استفاده میکنی؟
سریع چشمامُ دزدیدم ...

ازونجایی که امروز زیاد گر یه کردم،چشمام بدجور قرمز شده بود و سوزش داشت...

همونطوری که سرم پایین بود و به اصلاح غذا میخوردم گفتم :آره دقیق و سرساعت.

چند روزی به همین منوال گذشت ،رفتارای سوران بهتر شده بود الاقل

1402/03/01 10:18

این بود که غذاهاشو اکثرا خونه میخورد و کاری به کارم
نداشت،ولی مثل قبل زیاد ازخونه میزد بیرون،منم سعی میکردم تا میتونم جوّ خونه رو براش شاد کنم خیلی مواقع موقع آشپزی
آهنگ شاد میزاشتم و حتی خودمم میخوندم و دیوونه باز ی درمیاوردم.هرچند حال دلم واقعا اونی که نشون میدادم نبود ولی
گاهی تظاهر به خوب بودن برای جذب طرف مقابل لازمه.


شب بود ،نمیتونستم بخوابم ،سوران تو ی اتاق کارش مشغول کاراش بود.ذهنم بدجور آشفته بود،این وضعیت تا کی قرار بود ادامه
پیدا کنه؟من بالأخره دیر یا زود باید همه چیزُ براش توضیح میدادم،ولی بدجوری از عکس العملش می ترسیدم،مخصوصا الان که
مثل اون روزا دیوونم نیست.

ولی بالاخره باید از یه جایی شروع کنم،بریدم بس که مثل یه همخونه زندگی کردم ،تصمیم گرفتم برم بهش بگم بیاد تو اتاق
بخوابه ،مطمعن بودم سوران تا زمانی که منُ نبخشه بهم دست نمیزنه ،منم ازونجایی که این ترس لعنتی تو وجودم رخنه کرده
بود و نمیخواستم لمسم کنه با خیال راحت میتونستم بهش پیشنهاد بدم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_706

آروم، بدون سرو صدا تو چهارچوب در تکیه دادم و یه دل سیر نگاهش کردم،با اون مداد طراحی و اون تخته شاستی و خط کش
تی روبروش قیافش انقدر خواستنی شده بود ،مخصوصا که حسابی هم تمرکزش رو کارش بود و با اخم و یه قیافه ی متفکر، زوم
کرده بود رو طرح روبروش تا حدی که اصلا متوجه من نشد...


هرچی وایستادم دیدم نخیرمثل اینکه نمیخواد متوجه من بشه،با تک سرفه ای که زدم،برگشت سمتم...

یکم نگام کرد و وقتی دید
حرف نمیزنم خودش پرسید :
کاری داری؟
اوممم،چیزه....آره....یعنی نه...شب بخیر.


اینو گفتم زودی برگشتم که برم ،نمیدونم چرا روم نشد حرفی بزنم.

هنوز به در اتاق خودم نرسیده بودم که صدام زد ،البته اسمم رو هیچوقت به زبون نمیاورد تو این چند مدت نشنیدم منو به اسم
صدا بزنه و فقط مخاطب قرارم میداد مثل الان:
واستا ...


سرجام ایستادم ،درست روبرو ی در اتاق خودم .

از رو ی صندلیش بلند شد و اومد دست به سینه تکیه زد به چهارچوب در اتاق کارش و گفت:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_707

خب ،میشنوم....

سرمو انداختم پایین و همینطور که با
دکمه ی رو ی لباسم ورمیرفتم گفتم:

سوران!بیا باهم معمولی باشیم...بیا و نقابتو بردار.

هیچ جوابی نشنیدم،سربلند کردم و نگاهش کردم.

با ابروهای بالاپریده نگام کرد و گفت:خب....بقیش؟؟؟


تمام التماسم رو ریختم توی چشمام و گفتم:

میدونم دیگه عاشقم نیستی نمیخوامم عاشقم باشی ،فقط معمولی باش.....

یکم مکث کرد و کلافه دستی

1402/03/01 10:18

رو ی چشماش کشید :

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_708


تو جای من بودی میتونستی ؟وقتی حتی نمیدونم توفکرت چی میگذره؟حس یه آدم احمقُ دارم که شده عروسک خیمه شب
بازی تو،چرا لباتو دوختی حرف نمیزنی؟وقت ی حرف نمیزنی به بیشتر به بی گناهییت شک میکنم!!

بدون توجه به سوالش گفتم:
امشب پیشم میخوابی؟خواهش میکنم...

مشت محکمی به در اتاقش کوبید و با عصبانیت از کنارم رد شد و وارد اتاقم شد.

خوشحال شدم اصلا فکر نمیکردم حرفمو گوش کنه.لابدترسیده با این چشمام گریه کنم ...


لبه ی تخت نشسته بود و سرشو مابین دستاش گرفته بود،روبروش زانو زدم و دستاشُ گرفتم.

دستام که به دستاش خورد یه تکون خفیف ی خورد که متوجه شدم...

سوران گفتم قبلا، بهم مهلت بده همه چیزو میگم ،من برای این جدایی دلیل داشتم ،فقط تا اون موقع معمولی باش باهام ، اگه
اونموقع نخواستی باهام باشی ، من الاقل این مدت رو کنارت معمولی زندگی کرده باشم،بزار حس نکنم ازم متنفری...

مستاصل نگام کرد و گفت:
مگه نمیگی برای کارت دلیل داشتی؟پس چرا باید فکر کنی ،من ممکنه بعدش نخوام باهات باشم؟!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_709

سکوت کردم...
پنجه هاشو محکم کرد تو موهاش و زیر لب گفت:

لعنت به تو و این زندگی ،لعنت به توکه داری روانیم میکنی...

یه قطره اشکـ از گوشه ی چشمم چکید :
سوران توروخدا ،اینجوری نکن

تا دید اشکم درومد،محکمـ داد کشید :
گریـــــــه نکن...
به خداوند ی خدا ببینم گریه میکنی دیگه تو روت نگاهم نمیکنم...


باشه ،باشه غلط کردم...اینو گفتم و زود ی سرجام خوابیدم.اونم یکم تو اتاق رژه رفت و چند دقیقه بعدش کنارم خوابید ...

هر چند جفتمون تا صبح نخوابیدیم ولی هیچکدوممون هم برو ی خودمون نیاوردیم که میدونیم بیداریم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_710

دوسه روز از اون شب گذشت ،تقریبا ساعت دور و بر هفت شب بود داشتم واسه شام یه چیز آماده میکردم ،سورانم تو حال پای
لپتاپش بود.


دیدم یه چند بار گوشیش زنگ خورد ولی سوران ردی می داد.


روی دیوار روبرو ی آشپزخونه تو سالن یه آ ینه قد ی بود که من دقیق میتونستم ازونجا سوران حرکاتش رو ببینم .

سه بار گوشیش زنگ خورد ردی داد،دفعه ی چهارم با غیض گوشیو برداشت و یه نگاه به سمت آشپزخونه انداخت،زودی نگاهم رو
دزدیدم تا نفهمه زیرنظر دارمش خودمو الکی تو یخچال مشغول کردم.

وقتی که خیالش راحت شد که حواسم نیست ،گوشیش رو برداشت و رفت بیرون ...

تماسش به نظرم مشکوک میومد .بلافاصله رفتم و آروم پرده ی آشپزخونه رو دادم کنار .تقریبا یه دقیقه بعد

1402/03/01 10:18

رسید پایین،داشت
تلفنی با یکی دعوا میکرد نمی فهمیدم چی میگه ولی عصبی بود تند تند دستشو بالا پایین میبرد و دعوا میکرد.

به ذهنم رسید برم و از آیفن گوش بدم اما تا رفتم سمتش درخونه باز شد و برگشت خونه.

این تماس تو ذهن من موند،تقریبا بیست روز از ازدواجمون گذشته بود،تواین مدت تصمیم گرفته بودم واسه کنکور بخونم.البته با
مشورت پزشکم روزی در حد دوساعت اونم خیلی سبک میتونستم مطالعه کنم.ولی بهتر از هیچی بود واقعا تو این خونه تک وتنها
داشتم می پوسیدم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_711

از اتاق اومدم بیرون تا زیر کتری رو روشن کنم ،دیدم سوران حوله رو دوشش تکیه داده بود به اُپن و سرش تو گوشیش بود
،معلوم بود می خواد بره حموم ....


نمیدونم چی میخوند یا میدیدد که لبخند کجی روی لبش بود،انقدر غرق بود که اصلا نفهمید من اومدم .


خیلی ازین حالتش حرصم درومده بود دلم میخواست برم و چنگ بزنم به گوشیش ببینم واسه چی نیشش بازه ،ولی خدا
میدونست که چقدر دلم واسه چهره ی خندونش تنگ شده بود.

گوشیشو گذاشت رو اپن و رفت داخل حموم ،انگار کسی مجبورم کرد برم و گوشیشو چک کنم ،این شد که دست جنبوندم تا
صفحش قفل نشده برشدارم...

گوشی رو برداشتم و همونجا پایین اپن تو آشپزخونه نشستم تا اگه احیانا اومد بیرون تو دید نباشم.


دستام میلرز ید ،واین سرعت عملمو کند کرده بود.رفتم تو مسیجاش ولی کال خالی بود....یعنی پاک کرده بود؟

به فکرم زد تلگرامشو چک کنم ولی همین که خواستم وارد بشم گوشیش تو دستم زنگ خورد...
سحر؟

با دیدن این اسم رو ی گوشیش انگار یخ زدم،تمام توانم از بدنم رفت ،دکمه ی اتصال رو زدم و گوشیرو گذاشتم دم گوشم...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_712

صدای نازک یه زن تو گوشم پیچید که به گرمی سوران رو مخاطب قرار داد:


الوووووووووو-سووووراااان؟؟
جواب ندادم...

الووووو؛عشقم جواب بده دیگه !
جواب ندادم...

....حالا چند روزم من نازتو می خرم ولی باید بعدا...

گوشی رو قطع کردم...


آرام نفس بکش!!!آرام نفس بکــــــــش.

چند تا نفس عمیق پشت سر هم محکم کشیدم،قلبم داشت از سینم میزد بیرون.


اونجا بود که حس کردم همه چیز برام

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_713

شکر خدا منم خوبم ،دامادم چطوره(بچش پسر بود)
حس کردم صداش گرفته ،برا ی همین فکرم رو بزبون آوردم:
مهدیه خوبی؟
آرام می تونی بیای خونم ؟
چی شده مهدیه؟

هیچی نترس ،یکم دل درد دارم اگه میتونی بیا!


آره ،آره ،همین الان راه می فتم...

مامان و بابا رو قبل ازین که از ایران برن ،یشب دعوت کردم خونم

1402/03/01 10:18

،اونشب بعنوان کادو ی خونه یه 206هاشبک سفید بهمون دادن.

چون شبی که خونه ی مامان اینا دعوت بودیم سوران گفته بود میخواد برام ماشین بخره ....اینجور ی خواسته بودن کار
سوران رو راحت تر کنن.


اما از همون موقع بالاستفاده مونده بود ،اصلا یادم نبود سوئیچش کجاست ،سریع و فی الفور آماده شدم ،دلم شور مهدیه رو میزد
اون هنوز چهارماهش بود چرا باید دل درد بگیره،کیفمو با تمام مخلفاتش روی تخت خالی کردم ،سوئیچ و گواهی نامه و کیف
پولم رو برداشتم و زدم بیرون.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_714


اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم خونش.

درو که باز کرد دیدم رنگش پریده ،خیلی ترسیدم:
مهد یه چی شدی ؟چرا انقدر رنگت پریده؟؟؟


با دستایی که به وضوح میلرزید دستامو گرفت و گفت :

آرام می ترسم ،به لکه بینی افتادم ...میشه منو ببری بیمارستان؟!

کمکش کردم لباساشو پوشید .


مهدیه امیر علی کجاست ؟بهش نگفتی؟
نه ،امروز صبح رفت مامور یت،منم میخواستم تا بعدازظهر برم خونه مامانم اینا که اینجوری شدم،اگه مامانم اینطوری ببینه منو
سکته میکنه میدونی که استرس براش خوب نیست...


همونطوری که مانتوشو تنش میکردم ،دلداریش دادم

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_715

باشه خوشگلم،ناراحت نشو ،ایشالله که چیزی نیست ...

به گریه افتاد و لباسمو چنگ زد:
آرام اگه بچم طوریش بشه من میمیرم بخدا هر روز دارم باهاش حرف میزنم ،خیلی دوسش دارم...


دیوونه ،این چه حرفیه ،واسه اینه که فعالیتت زیاده یکسر بیمارستانی.

آ...آ....اینم از مانتوت بریم عزیزم.


مهد یه رو که بردم بیمارستان دکتر معاینه کرد و گفت باید استراحت مطلق کنه چون در معرض سقطه ،همونجا چند تا آمپول
پروژسترون و شیاف براش تجویز کرد تا از سقط جلوگیری کنه ،منم وقتی دیدم فعلا خطر رفع شده به درخواست خود مهدیه
زنگ زدم و خوانوادش رو درجریان گذاشتم.

انقدر اون روز درگیر مهدیه و کاراش شدم که به کل یادم رفت سورانُ درجریان نزاشتم و ازم بی خبره...

تموم شد؛با همه چیزایی که راجع بهش فهمیدم کنار اومدم ،خودمو گول زدم گذشته ا ی که من توش نبودم نباید ربطی هم بهم
داشته باشه،اما این برای من فوق سنگین بود،من زنش بودم...


زنی که عاشقش بود،زنی که حتی یبارم با محبت نگاهش نکرد...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_716

کف آشپزخونه سرد بود ،تنم سرد بود،زندگیم سرد بود...
لرز افتاده بود تو تنم ،بلند شدم اما چند قدم بیشتر نتونستم برم تا وسطای حال بیشتر نرفته بودم که با دو زانوم افتادم زمین.

کف دستامو گذاشتم رو ی زمین ،زار

1402/03/01 10:18

نمیزدم ولی دلم همینطور میلرزید و اشکام همینطور می چکید .


نمیدونم چقدر طول کشید که همونجا نشسته بودم،از حموم اومد بیرون.اولش منوندید ،همینطور ی که موهاشو خشک میکرد
اومد که بره تو اتاق ولی چشمش بهم افتاد که سرجاش ایستاد وچند ثانیه با تعجب نگام کرد.انگار تازه متوجه حالم شده باشه،

دوید سمتم ،تا خواست دستامو بگیره خودمو کشیدم عقب .چشمامو محکم رو ی هم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم و دست
به زانو از جام پاشدم .


چشماش که به چشمام افتاد رسما کپ کرد،چون دیگه چشمام چشم نبود بهتره بگم دوتا کاسه ی خون ....


بهت زده بدون اینکه سوالی بپرسه نگران نگام میکرد،لابد فکر کرد تو این چند دقیقه چه اتفاقی میتونست بیفته که اینجوری
بشم؟
گوش یو محکم کوبوندم تخت سینش و باصدایی که دیگه خودمم بزور میشنیدم گفتم:
سَحرت زنگ زد ....
بلافاصله به گوشیش نگاه کرد و دوباره بمن نگاه کرد.
بینیمُ بالا کشیدم و گفتم:
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_717

آفرین تبریک میگم ،به بهترین شکل نقره داغم کرد ی،توباید شکنجه گر میشدی ....

هجی کردم:
مـــردِ بی احســـــاسـِ مــــن.

دیگه واینستادم تا بیشتر ازین خورد شدنم رو ببینه ،کشون کشون رفتم سمت اتاق.
صدام زد:
صبرکن ی ه لحظه...

توجهی نکردم و وارد اتاق شدم...
صبر کن آرام...

هه !اسممُ صدا زد....چه بد موقعی اسممو صدا کردی سوران دلم نریخت...
بازم توجه نکردم ،درو بستم و قفل کردم...
میگن هیچ چیزو نباید زورکی از خدا بخوای ،راسته!!!

واسه یه لحظه بدم اومد از خودم ،ازین که خودمو تا این حد کوچیک کردم ،با همه عالم و آدم جنگیدم ،درسته که اونم شکسته
،تا حالاشم هر کار ی باهام کرد ، هرچی نادیدم گرفت لبام به شکایت وا نشد ،ولی اینو نمیتونم هضم کنم.اون یه مرد زن دار بود
،متنفرم از مردایی که به زنشون خیانت میکنن....سرم گیج میرفت ،حالم بهم می خورد....یهو یه حس خواب آلودگی شد ید بهم
دست داد مثل مواقعی که قرص آرامـبخش میخوردم .
روی تخت تو خودم جمع شدم،داشت خوابم میبرد،فقط لحظه های آخر صدای داد و بی دادشُ میشنیدم که انگار با سحر حرف
میزد:
مگه نگفتم به من زنگ نزن ؟گفتم یا نه ؟هااااااا
فقط داااد م یزد:
ببرررررر صداتوووووو...حالم ازت بهم می خوره ....
و بعدش بلافاصله صدای شَـــترق مانندی که انگار چیزی به زمین کوبیده شد.
دیگه متوجه نشدم و خوابم برد،یعنی بهتره بگم از شدت ضعف غش کردم.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_718

نیمه های شب بود بیدار شدم خیلی تشنم بود
یه نگاه به بیرون انداختم ،یا خدا چه همه خوابیدم!!!!


ازاتاق اومدم بیرون

1402/03/01 10:18

،تا درو باز کردم بوی غلیظ سبگار زد به گلوم که باعث شد سرفه م بگیره...


منُ باش فکر میکردم سژگار نمیکشه،ولی بدرک انقدر بکشه تا خفه بشه .


شاید باور کردنی نباشه ولی بعد از این همه بی مهری هنوزم وقتی اینو گفتم دلم ریش شد.


آدم که عاشق شد
گرما نمی فهمد .
آدم که عاشق شد
من من نمی فهمد .
سرما نمیفهمد .

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_719

چیزی نمی فهمد
اصلا نمیفهمد
از صدای سرفه هام از اتاق اومد بیرون .
بلافاصله اومد سمتم و گفت ،چرا درو قفل کردی ؟کم مونده بود بزنم بشکونمش...
هیچی نگفتم ....
یه لیوان آب و یه قرص خوردم ،سرم به شدت سنگینی می کرد.
اومدم برم تو اتاق،پیچید جلوم و شاکی گفت :
چرا جوابمو نمیدی؟ درد داره یکی با دلت بازی کنه؟من نیازی ندارم برای کارام بهت جواب پس بدم ،مگه تو توضیح دادی بهم ؟
تک خنده ی درد آلود ی کرد و گفت :
خیلی سخته نه ؟مرد نیستی بفهمی ازین سخت ترم می تونه باشه...
یه نگاه بیتفاوت بهش انداختم و با دستای سست و بی قوت ،بی تفاوت تر از همیشه پسش زدم و وارد اتاق شدم ،حتی حوصله
نداشتم یک کلمه حرف بزنم یا کلمه ای بشنوم.حتی حال اینو نداشتم که ساعت ها به بدبختیام فکر کنم .
صبح که بیدار شدم ،دوباره همون چشم درد لعنتی که این اواخر دیگه بیشتر از هروقت دیگه اذیتم میکرد،اومد سراغم .
از اتاق اومدم بیرون ،خونه نبود.یه نگاه به پوستر بزرگ عکسش روی دیوار انداختم
حتی تو عکستم با من سر جنگ داری سوران...اونوقت میخوای باور کنم اگه حقیقت من رو بدونی برام آغوشتو باز می کنی ؟!
من میترسم از روزی که دیگه با این حقیقت منو نخوای،چون تو سورانــِ مهربون و خوش قلب من نیستی...
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد ،شماره ی مهدیه بود،صدامُ صاف کردم و برا ی اینکه چیزی نفهمه سرحال جواب دادم:
الو سلام آجی جونم چطوره؟
خوبم تو خوبی ؟
سوران معمولادرحالت عاد ی ساعت3تا3:30خونه بود والان هوا تاریک شده بود و ساعت 7:15بود.خواستم بهش زنگ بزنم ،یادم
اومد گوشیم تو ماشین مونده.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_720



ب مهدیه گفتم بمونه، تا برم گوشیمُ بردارم اما همین که از اتاق اومدم بیرون تا برسم به ماشین،دوبار به طور کامل و هربار مدت
دوسه دق یقه ،بیناییم کامل از بین رفت .


بار اول تو راهرو بودم.

دیگه همین که چند بار ،چشمام تار و روشن میشد میدونستم میخواد اینجوری بشه ،برای همین زود ی روی صندلی تو ی راهرو
نشستم و دستمُ گذاشتم روی چشمام،چند دقیقه کامل تار یکی مطلق شد و به دنبالش حالت تهوع ....

بعدازین که حس کردم دوباره دارم میبینم بلند شدم و

1402/03/01 10:18

رفتم سمت پارکینگ،دومین بار توی پارکینگ بیناییم رفت .


اولین باری بود که دوبار پشت بندهم میگرفت.

بلافاصله کف دستمُ به ماشین روبروم تکیه دادم که صاحب ماشین اومد جلو و گفت:آبجی حالتون خوبه؟

نمید یدمش،دستمُ به معنا ی تشکر بالا آوردم و گفتم خوبم ممنون یکم فشارم افتاد ،ببخشید الان میرم...

با این وضعیت ترسیدم رانندگی کنم ،هرچند اینکه بمیرم جزء آرزوهام شده بود ولی اززجر کش شدن میترسیدم ،اینکه تصادف
کنم و نمیرم و فقط ناقص بشم...


تصمیم گرفتم زنگ بزنم تا سوران بیاد دنبالم.تا به این بهونه بهش زنگ زده باشم..

♥️ @roman_khase

1402/03/01 10:18

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_721

داخل ماشین نشستم و گوشیم برداشتم ،یه لحظه شکه شدم،57تا تماس از دست رفته فقط از طرف سوران،7بار هم نادیا بهم
زنگ زده بود.


یک آن ترسیدم ،از عصبانیت سوران و ازین که چجور ی برخورد کنه ترسیدم ،چون میدونستم آدمی که درو روم قفل میکنه که
بیرون نرم حالا بیخبر بیرون زدم ،حتما بی تفاوت نمیگذره.هرچند بعد از اون روز که سر قفل کردن در جروبحثمون شد دیگه درو
قفل نکرد.


نفس عمیق کشیدم و شمارشو گرفتم :
دفعه ی اول که زنگ زدم ،انقدرجواب نداد تا قطع شد.


دفعه ی دوم شمارش گرفتم تماس برقرار شد ولی حرفی نمیزد،دیدم چیزی نمیگه خودم حرف زدم:
الو...
یه صدای فین فین مانندی اومد مثل اینکه ب ینیشو بالا بکشه...
الو....سوران...
با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد گفت:
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_722

کجایی؟
ترسیدم ،اخه صداش یجوری بود که انگار اصلا حالش خوب نیست.با این که ازش دلخور بودم ،اما وقتی اینطور ی حرف زد،نگرانی
بود که به سمتم حمله ور شد.
سوران خوبی؟...درجواب سوالم پرسید :
-کجایی؟
من اومده بودم ،یعنی مهدیه حالش خوب نبود...(حرفمُ قطع کرد)
-فقط بگو کجایی؟
حرفم تو دهنم ماسید ،این چرا اینجور ی میکنه؟انقدر سست و بیحال حرف میزد که با زور صداشُ میشنیدم مثل کسی که تو
خواب حرف میزنه!
دیگه توضیح اضافه ندادم :
تو پارکینگ بیمارستان میلاد...
میام.....
اینو گفت و قطع کرد.عجبا عوض اینکه من از دستش ناراحت باشم اون باد کرده!این سورانه جد ید،خیلی غیر قابلی پیش بینی
شده ،اصلا یجوری حرف زد نفهمیدم ناراحت بود یا نه!خواب بود یا بیدار!
تا وقتی برسه رفتم پیش مهد یه ،خواب بود ،مادرش و برادرش هم بالاسرش بودن .گفتن امیرعلی هم گفته فردا صبح
برمیگرده...دیگه خیالم راحت شد ،آروم دستشو ب*و*س یدم که بیدار نشه وخداحافظی کردم و رفتم پیش ماشین.
به نادیا هم زنگ زدم که گفت سوران سراغمو ازونا هم گرفته بوده.
منم چیز زیادی توضیح ندادم فقط درهمین حد که از نگرانی دربیاد گفتم که بیرون بودم و الان منتظرم سوران بیاد دنبالم.
بالاخره بعد از تقریبا یک ساعت رسید .از ماشین پیاده شدم و قفلشُ زدم و رفتم سمت ماشینش...
از ماشین پیاده شد،اولش منو ندید یکم دور وبرو به دنبالم سرچرخوند ،تعجب کردم سوران با یه سوئیشرت و شلوار راحتی ...

سوران تا *** ی سرکوچه می خواست بره لباساشو عوض می کرد حالا با این قیافه، اینجا!
صداش زدم:
سوران!!!!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_723

پشتش بهم بود و تکیش به در ماشین ،برگشت سمتم.


با دیدنش رسما کپ

1402/03/01 10:19

کردم ،موهای ژولیده که هرکدوم یه طرف رفته بود،چشمایی که به شدت پف کرده بود،رنگ و روی پریده و
زار...

من این حالتش رو به حساب عصبی بودنش گذاشتم .

همینطوری زوم کرده بود،بدون کلمه ای حرف نگام میکرد ،اصلا نمیتونستم بفهممش،حالتش یجوری بود،نه میشد بگی عصبیه،نه
بیتفاوته،نه آرومه...


فقط میشد گفت ناراحته...هرچند انقدر دلم ازش شکسته بود که نمیخواستم هیچ توجی هی برای کارم بیارم ،به قول خودش چه
دلیلی داره برا ی همه کارام بهت توضیح بدم؟ولی نمیتونستم اونجوری ببینمش.دلم نمیومد دیگه بیشتر ازین عذابش بدم.

نمیدونم شاید اگه منم بد می شدم ،الان تو این جهنم دست و پا نمیزدم

رفتمـ جلو و گفتم :
اوم،سوران مهدیه حالش خوب نبود صبح زنگ زد بهم .... کلافه بود به حرفم گوش نمی کرد.

همینطور اتوماتیک وار حرف زدنم آروم و آرومتر شد ،تا اینکه بیخیال توضیح دادن شدم و پرسیدم:

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_724

سوران تو حالت خوبه؟
همون وسط پارکینگ کف دستشو کوبید رو ماشین و داد زد:


نمیتونستی یه زنگ بهم بزنی که می ری بیرون؟


به دور بر نگاه کردم چند نفر ی داشتن کنجکاوانه نگاهمون میکردن،تا بیشتر ازین آبروریزی نکرده،نشستم تو ماشین.


خودشم پشت بند من نشست و با یه تـــِـیکـ آف
بلند بالا ،ماشین از جا کنده شد...


یه جوری گاز م میداد و ما بین ماشینا لایی میکشید که انگار کورس گذاشته بود.


همیشه از گاز دادن و اینجور رانندگی کردن وحشت داشتم .


دیدم هی هرچی هیچی نمیگم داره زیادی شورش میکنه .
خودش هر غلطی دلش میخواد میکنه ،با هر ب ی سروپایی هم خواب میشه،هیچی نیست؟!اونوقت من کوچکترین کاری کنم زمین اسمونو میدوزه بهم..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_725

-چتههههه،چرا اینجوری میکنی؟چیزی به عنوان منطق حالیتههه؟
صدام لرزیدن گرفت:

تو هر غلطی میخوا ی میکنی ،اخرشم میگی کارام به خودم مربوطه ،اونوقت من دارم میگم مهدیه ازم کمک خواست ،من درگیرش
بودم نتونستم خبرت کنم.


حرصتُ چرا سر گاز خالی می کنی ؟

تا اینو گفتم پاشو بیشتر روی گاز فشار داد دیگه تقریبا ماشین داشت پرواز میکرد،از ترسم لال شدم.


از روبرو یه ماشین چراغ میداد و بوق میزد اما سوران فقط مستقیم میرفت طرفش لحظه ی آخر فرمون رو چرخوند و با زاویه ی
خیلی کم از کنارش رد شد


جیغ زدم آرومتر روانی الان تصادف میکنی،ازچشماش خون میچکید،مثل جت رانندگی می کرد،چسبیده بودم به پشتی صندلی


به گریه افتادم:
توروخداااا... الان به کشتنمون میدی اصلا غلــــط کردم

♥️

1402/03/01 10:19

@roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_726



سه بار پشت سرهم مشت کوبید روی فرمون وهربار بلندتر فریاد زد :


خـــــفه شو
خفــــــــــه شوو
خفـــــــــــــه شووو


جفتمونو به آتیش میکشم
همین امشب.


به چشم برهم زدنی رسیدیم خونه،با نهایت خشم دستمو کشید و پرت کرد تو خونه و درو قفل کرد.


یه بطری نوشابه پراز نفت گوشه ی تراس بود برداشت و هم رو من هم رو خودش خالی کرد.


ازترس قالب تهی کردم.
اون دیوونه شده بود،گوشه ی لباسشو گرفتم و التماس کردم

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_727

سوران چی کار میکنی توروخدا قــــَسمت میدم .غلط کردم رفتم اونجا.

دستام به شدت میلرزید .جیغ زدم:


من از سوختن میترسم.

فندکشو درآورد و برای بار آخر نعره کشید :
چرا بهم نگفتی لـــــــــــعنتی...تورووووخداااااا سوراااان نکن من میترسممم...متوجه لرزش تو کل بدنم شد.


مشت محکمی کوبید تو در که باعث شد در از همون قسمت بشکنه،کف دستشو گذاشت روی دیوار و سرشو گذاشت روی دستش
،موهای ل*خ*تش از عرق خیس شده بود،
با گریه زمزمه کرد:چرااا بهم نگفتییییی؟


بقرآن نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی،تورو به جون عزیزت سوران ....

با صدای گرفته و بغض آلود نگام کرد وگفت:
نمیفهمی چی میگم؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_728

تا چشمم بهش افتاد جا خوردم با چشمای اشکی مستاصل نگاهش کردم.


سوران داشت گریه میکرد،باورم نمیشد !به خودش فشار می اورد و گریه میکرد ،صورتش قرمز قرمز شده بود.تا بحال ندیده بودم
سوران اینجوری گریه کنه،نمیفهمیدم یعنی بیخبری از من اینهمه بهم ریختتش؟


همینطوری زل زده بود تو چشمام و اشکاش میریخت ،با نهایت درد نگام میکرد.

همه جا بو ی تند نفت میداد،حالت تهوعم شدید بود...

فندک توی دستشو همینطوری فقط فشار میداد و دستاش میلرزید .

چشمه ی اشکم حالادیگه خشکـ شده بود،چرا آخه داشت گریه میکرد؟حتی میترسیدم حرف بزنم باز دیوونه بشه...


دستاشو کرد تو جیباش و سرشو گرفت بالا رو به سقف ،یه چند ثانیه چشماشو بست و بعد با ضرب فندکشو کوبید زمین و زیر
پاش له کرد،شروع کرد به راه رفتن ...
من فقط با درماندگی حرکاتشُ نگاه میکردم.

یکمـ قدم زد ،تازه داشت خیالم راحت میشد که تقریبا آروم شده که یهوو خوی وحشیگریش دوباره اود کرد ،با یه فر یاد بلند
برگشت و تمام وسایل رو ی میز بارُ با یکــ حرکت دستش پخش زمین کرد.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_729

چهرش از عصبانیت به کبودی میزد،همینطوری عربده می زد و میشکوند ،مثل موش تو خودم جمع شدم.


اون لحظه تنها

1402/03/01 10:19

کاری که تونستم کنم این بود که پنجه هامو پس سرم تو هم قالب کردم و با ساعد دستام گوشامُ گرفتمـ و محکم
چشمامُ بستم .


زد ،خورد کرد ،شکوند ،داد کشید و درنهایت آروم شد و رو کاناپه ولو شد.

شاید واقعا توصیف حالت عصبی یک شخص تو اون شرایط سخت باشه و من نتونم خیلی خوب این رو منتقل کنم.


چشم که باز کردم بافت یقه اسکی کرم رنگ تو تنش کامل از جراحت دستش آغشته به خون شده بود.

وقتی دستشو دیدم که خون میومد دلم طاقت نیاورد ،هرچند حال خودم تعریفی نداشت ولی من به این حال خراب عادت کرده
بودم .
بلند شدم رفتم سمتش ،چشماش بسته بود و دست راستش حائل بین سرش و دسته ی کاناپه بود و همینطور خون قطره
قطره از دستش می چکید رو ی شلوارش.

با دستای بی جونم دست خونیش رو گرفتم ،چشم باز کرد و یه نگاه کوتاه بهم انداخت و دستشو آروم از تو ی دستم کشید و با
صدای گرفته گفت:
بدم میاد ازین زندگی،بدم میاد از تو از خودم از همه...
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_730

اینو گفت و دوباره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد پایین...

از بوی خون دیگه نمیتونستم بایستم ،خودمُ عقب کشیدم و همونجا رو ی زمین نشستم ،چشمام دوباره نمیدید .


فقط اینُ متوجه شدم که سوران از جاش بلند شد و کشون کشون رفت سمت اتاق خواب...

منم همینطور سست و بی جون وسط سنگ فرش ی از شیشه های شکسته و نشکسته نشسته بودم .


بماند که اونشب تمام ساختمون متوجه
دعوامون شدن و کلی زنگ زدن و درو کوبیدن ولی جواب نگرفتن .


نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با چشمای تار شده دیدم داره میاد سمتم ،یه چیزی تو دستش بود ،اما نمیتونستم ببینمش
چشمام فقط یه هاله ازش می دید،تو چند قدمیم ایستاد و همون چیز تو دستشو پرت کرد جلوم ...


چند بار پلک زدم ،کمـ کم تصویر برام شکل گرفت .

یکـ دفتر با جلد چرمی و رنگ قهوه ای سوخته ...
گوشام شروع کرد زنگ زدن و ضربان قلبم شدت گرفت ...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_731

سوران دفتر خاطرات من ،تنها محرم روزا ی تنهایی من رو خونده بود...

با دستای لرزون ،ناباورانه دفترو برداشتم و بازش کردم ،خودش بود...


به سرعت برق سرمو بالا گرفتم و به سوران نگاه کردم که همچنان اشکاش میریخت و نگام میکرد.اصلا نمیدونستم باید چیکار
کنم ،چی بگم ؟اصلا بگم یا نگم؟گریه کنم یا نکنم؟بشینم یا برم تواتاق؟
یعنی سوران همه چیزو فهمیده؟

با صورتی غرق در اشک اومد و روبرو ی من رو پانشست ،با دستاش صورتمو قاب گرفت و با بغض گفت :

حالا من چجوری دلمُ باهات صاف کنم؟

اینو که گفت حس کردم یه کوره ی آتیش تو وجودم روشن شد ،تمام تنم گر گرفت و به

1402/03/01 10:19

یک باره داغ شد.

دلمُ چجوری باهات صاف کنم؟منظورش چی بود؟

اصلت واستا ببینم همین پنج دقیقه پیشم بهم گفت ازم بدش میاد ،گفت ازین زندگی بدش میاد..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_732

حالا حرفاش داشت برام معنا پیدا میکرد.

نگاهمو از عکس پشت سرش دوختم تو چشماش ،منتظر بودم یک کلمه دیگه بگه که آرومم کنه
بلند شد و ایستاد و گفت :

باید همون موقع بهم میگفتی ،به جون خودت قسم که می کشتمش ،حتی اگه به جرمش اعدامم میکردن...

انقدر دا د زده بود که صداش درنمیومد .
ادامه داد:

الان از کدوم جهنم دره ای پیداش کنم ؟
اینو گفت و همونجا که تکیش به دیوار بود سر خورد و نشست رو زمین و شروع کرد بلند بلند گریه کردن!!!

دیگه این نهایت شکستن یک مرد بود میتونستم بفهمم چقدر کم آورده که اینجوری ضعیف شده و جلو ی زنش گریه میکنه...
اونم کسی مثل سوران با اون همه غرور...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_733

موهام باز شده بود و پریشون ریخته بود دورم و با خیسی اشک چسبیده بود روی صورتم.

دیگه واقعا نمیتونستم بشینم اینجا و گریه کردنش رو تماشا کنم ،این صدا مثل سوهان روحم رو خراش میداد...انقدر دستام
بیجون بود که نمیتونستم موهامو از روی صورتم کنار بزنم .

با هر زحمتی که بود بلند شدم و رفتم تو اتاق،تا حدی که وقتی به اتاق رسیدم انگار از یک مسابقه دوی ماراتن فارغ شدم.

درد شدید تو قفسه ی سینم،حالت تهوع ،عرق سرد،رنگ پریده و ضعف شدید،دهنم مثل زهر تلخ مزه شده بود.درد وسوزش معده
وچشمایی که لحظه به لحظه به سمت کور شدن کامل می رفت...این بود حال و روز آرامـــِ اون لحظه ها...


چقدر اونشب به من سخت گذشت ،سوران برعکس مواقعی که عصبی بود میزد بیرون،اونشب موند خونه ،میدونم خودش انقدر
حالش داغون بود که یکی باید ازون مراقبت میکرد ولی چند باری به سرم زد برم و ازش درخواست کمک کنم چون واقعا دیگه
هرلحظه منتظر بودم ازرائیلُ ببینم ،اما هربار پشیمون میشدم و با خودم فکر میکردم از چی میترسم ؟از مردن؟مگه غیرازین بود
که همینو میخواستم!هرچند بعید میدونستم بلاییی سر من بیاد من واقعا سگ جون بودم.
حالم خیلی خراب بود مثل یه مُرده افتاده بودم .
تقریبا نزدیکای صبح بود که اومد تو اتاق ،داغون تر از همیشه...

تا دیدمش سریع چشمم رفت سمت دستش ،باند پیچی کرده بود خیالم راحت شد .من حتی تو ی اون لحظات هم نگرانش بودم
،اونم تو ثانیه هایی که خودم داشتم میمردم.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_734

یه ظرف غذا و داروهام دستش بود ،اومد نشست کنارم و گفت پاشو داروهاتو بخور...


الهی

1402/03/01 10:19

بمیرم که اصلا صداش درنمیومد .

نمیتونستم به صورتش نگاه کنم ،چرا احساس شرمندگی میکردم؟
چرا فکر میکردم گ*ن*ا*ه ی مرتکب شدم؟
جز مردمک چشمم هیچ کدوم از اعضای بدنم کار نمیکرد ،نه اینکه کم جون شده باشه نه.اصلا کار نمیکرد بی حسـِ ب ی حس...

وقتی دید تکون نمیخورم ،خودش سعی کرد بلندم کنه اما وقتی بلندم کرد انگار متوجه کرختی تو بدنم شد ،بدون اینکه چیزی
بگه رفت و برام آب قند آورد.


قرصام رو به علاوه یکم آب قند خوردم هرچند تمام آب قند از گوشه ی لبم میریخت پایین من حتی نمیتونستم قورت بدم.

حتم دارم اونشب اگه سوران نیومده بود من مرده بودم.

سوران:
برای بار دهم بود که این دفترو می خوندم ،به امید اینکه شاید اشتباه کرده باشم و معنی این نوشته ها چیز دیگه ای باشه..

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_735

خلاصه ای از دستنوشته هاش که هرجملش تو یه صفحه بود، وقتی اینارو کنار هم قرار میدادم بیشتر بهم ثابت مییشد که قضیه
چی بوده!اینا هیچ معنی دیگه ای نمیتونست داشته باشه میتونست؟
(سورانم ،امروز 4ماه و 6روز شد که ندیدمت.امروز 4ماه و 6روز که با هیچکس حرف نزدم حتی یک کلمه،غم از دست دادنت بدجور
داغم کرد...
سوران چرا بمن میگن دیونه شده ؟من قسم میخورم تورو حس میکنم اصلا همین الان خواب بودم من با نوازش دستات روی
صورتم بیدار شدم ،من صداتو میشنوم با من حرف میزنی ولی نمیدونم چرا نمیبیمت ولی قسم میخورم حست
می کنم...

هنوزم جای تی غ روی دستمه،خیلی درد داشت سورانی ،خیلی ترسیدم،باورت میشه آرام دست به خودکشی بزنه؟درست روز ی که
رفتی ،روز ی که از ناچاری بهت گفتم دوستت ندارم ،بخدا من میپرستیدمت....

سورانم منو ببخش که دلت رو شکستم تو لیاقتت سوختن به پای یه آدم افسرده ی دست دوم نبود ،تو لیاقتت تجربه ی اولین ها
بود ...

برای کوروش آرزو ی مرگ نمیکنم آرزوی روزی هزار بار مردن میکنم و حتم دارم اگر عدالتی باشه بایدتو ی همین دنیا به بدترین
شکل مجازات بشه...

توی لعنتی چیزی رو ازم گرفتی که من با اون همه خواستن از سورانم دریغ کردم ....)

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_736

صفحه ی اخرشم که تاریخش مربوط به بعد از ازدواجمون بود ،یه شعر نوشته بود :
(بعد تو خاطره یک ریز به من خندیده
بعد از آن فاجعه، پاییز به من خندیده
بعد از آن فاجعه پاییز زمین گیرم کرد
گفته بودم که غمت.. آه غمت پیرم کرد!
لیلی ات هرشب و هرروز دلش زارت بود
توی این کافه و آن کافه به دنبالت بود
لیلی ات مرد شده، مردِ بدم میبینی!؟
به خودم بعد تو هی ضربه زدم می بینی!؟
لیلی ات مرد شده، اشک به چشمانش

1402/03/01 10:19

نیست
اش گم شده انگار به دستانش نیست.)
شدم دست دوم- کوروش -فاجعه...
حالا میفهمیدم اون دزدی وتلفن مشکوک تو شیراز از سمت کی بود؟اونا فقط می خواستن من اونشب خونه نرم!
دیگه داشتمـ نابود میشدم هرچی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم اینو هضم کنم ،
سه روز ازونشب گذشته بود،آرامم مثل من خودشُ تو اتاقش حبس کرده بود.

فقط هرشب داروهاشو با غذا بهش میدادم اما غذاش همینطور دست نخورده میموند،حال خودمم هیچ بهتر ازون نبود،سه روز
کامل شرکت نرفتم .کارم شده بود سیگار کشیدن و قدم زدن و فکر کردن ،نمیتونستم باور کنم...
یعنی آرامـ الان دیگه....
یعنی آرام پا روی دلش گذاشت که من اینُ نفهمم؟!
خدایا دیگه بریدم،اون زنه من بود.من قرار بود عقد دائمش کنم...قسم خوردم اگر روزی دستم به اون بی همه چیز برسه خودم خونشو
میریزم.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_737

داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم ،این چند روز هرکار ی کردم نتونستم هضمش کنم.


به قصد اب زدن به دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون ،جلوی در اتاق خوابمون که رسیدم ،دیدم صدای گریه میاد ،دلم هزار
تیکه شد ،آرام بازم داشت گریه میکرد ،این اصلا برای چشماش خوب نبود ...
میخواستم برم تو اتاق ولی ترجیح دادم تا صبح به خودم زمان بدم و با غرور خودم کشتی بگیرم،تا وقتی میام راحت بتونم تو
آغوشم بگیرمش ،من اول باید افکار خودم رو نسبت به این موضوع پاک کنم.

برگشتم تو اتاق،واقعا چی به آرام گذشته این چندسال؟آرامه من تو پر قو بزرگ شده بود اون تحمل سختی کشیدن
نداشت،چجوری تاب آورد ،غم ی رو که رستم روزگارُ از پا در میاره !!!
از خودم بدم اومد ،لعنت به تو سوران ،لعنت به تویی که با این که دردشو فهمید ی براش مرهم نشد ی ،لعنت به تو که اسم خودت
رو گذاشتی مرد ،کجای رسم جوانمردیته که اینجوری ول کنی کسی رو که به پای تو همه چیشو داد و دم نزد ....اون اگر ب اجبار
وارد رابطه ی ناخواسته شد،ت و که اگاهانه هرشبت رو با یک ی روز کردی!
چطور آرا م این رو درموردم فهمید و به روم نیاورد؟واقعیت این بود که منم هنوزم دیوانه وار می پرستیدمش و همه ی این مدت
فقط نقاب به صورتم زده بودم ،اما باید اقرار کنم هرلحظه تو اوج دلشکستگی بیشتر و بیشتر میخواستمش
وقتی یاد بی مهر ی هایی که بهش کردم و دم نزد می افتادم آتیش میگرفتم منُ باش که چه فکرا که درموردش نکرده بودم.

من به هر چیزی فکر کرده بودم الان این مورد.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_738

دلم میخواست برم و تو آغوشم بگیرمش ،دلم میخواست برام حرفـ بزنه ،بخنده،وقتی نگاش میکنم مثل اون روزا خجالت

1402/03/01 10:19

بکشه و
سرخ و سفید بشه،دلم برای ناز کردناش تنگ شده بود ...


اونشب به خودم قول دادم از فردا صبح که بیدار میشم دیگه این مسئله در من حل شده باشه.

تازه آفتاب زده بود،از خواب پریدم ،روی صندلی خوابم برده بود ،گردنم بدجوری خشک شده بود.

قبل ازین که سرجام بخوابم درو باز کردم و یه نگاه به اتاقش انداختم ،برقاش خاموش بود ، دیدم در اتاق بازه ،هوس کردم برم
و یکم نگاش کنم .


اما هرچی دور و اطراف اتاقُ دید زدم اثری ازش نبود ،اتاق تمیز و روتختی مرتب شده بود ...
توجهم به کاغذ جلوی آینه جلب شد ،دلشوره گرفتم...
آرام:

سوران بعد ازون شب بیشتر از قبل بهم می رسید ،داروهامو سروقتش میداد،غذامو میاورد ،حتی یبار دکتر آورد بالا سرم بهم
تقویتی زد و سروم وصل کرد.

فردای همون شب ینفرو آورد کل شیشه خورده هارو جمع کرد.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_739

اما ،فقط درهمین حد ...
هه،سرم اومد ، ازهمین میترسیدم.سوران دست محبتشو به سرم نکشید ،فقط آب،دارو،غذا...
دروغ چرا؟انتظار داشتم حالاکه فهمید من بی گ*ن*ا*هم ،بغلم کنه بگه غصه نخور من پشتتم،بگه من همینجوریشم میخوامت
تو که گ*ن*ا*هی نداشتی،ولی
نگفت حتی کلمه ای حرف نزد که دلم آروم شه،خودشو تو اتاقش حبس کرد و منو با این کوه غم تنها گذاشت...


دقیقا از همین میترسیدم که یروزی بخواد ازسر دلسوز ی و ترحم بامن باشه.سوران حالا همه چیزو میدونست ،من بیشتر از
هرزمان د یگه ای بهش محتاج بودم،ولی اون...

من بهش حق میدادم،اونم گ*ن*ا*هی نداشت این وسط به پای سادگی من سوخت ،اونم این چندسال زندگی کرد ولی بهش
خوش که نگذشت ،بهترین روزای عمرش به خاطر یه آدم ی مثل من هدر رفت،تو باتلاق بیخبری دست و پا زد و اخرشم نفهمید
که چرا غرق شد.من بهش حق میدادم.

شب آخر بود ،من دیگه برا ی هرنوع بی مهری خیلی ضعیف شده بودم ،اینجا بمونم سوران بیرونم نمیکنه میدونستم دوستم
داره،ولی نمیتونه با این قضیه کنار بیاد من سورانمو خوب میشناختم .

شاید واقعا با رفتن من حالش بدتر بشه ،ولی من چه گ*ن*ا*هی داشتم؟همیشه به همه چیز و همه *** فکر کردم بغیراز
خودم ،من دیگه کم آوردم ،بریدم ،دلم میخواست برم جایی که هیچکسی منو نشناسه،هیچکس بهم ترحم نکنه،لازم نباشه واسه
دل بقیه نابود بشم، هرچند این دل ناآرومم انگار هیچوقت قرار نبودآروم بشه،مصائب آرام انگار پایان ناپذ یر بود ولی من دیگه فکرم
کار نمیکرد.
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_740

اونشب من تصمیم خودمُ گرفتم ...

من میرم ،میرم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه،خیلی موقع ها به این راه فکر کرده

1402/03/01 10:19

بودم،که برم و خودمو گم وگور کنم اما
حقیقت این بود که میترسیدم ،من نه جایی رو بلد بودم نه کسی رو داشتم ...


اما آدم از یه جایی ببعد دیگه فکر هی چیو نمیکنه مثل روز ی که رگم رو زدم ،اون روزم به هیچ ی فکر نکردم الان خلاصی..اونشبم
تصمیم گرفتم رگ این زندگی رو بزنم ،رگ عشق و دوست داشتن ، حالا که من محکوم به زندگی کردن شدم ،زندگی میکنم ولی
نه با هویت آرام ...

تمام وسایلم رو جمع کردم ،اونشب چمدونمُ پر میکردم و قلبم رو خالی...

عکسشو گرفتم جلو روم و باهاش حرف زدم و گریه کردم با هر قطره ی اشکم سعی کردم عشقشو از بالا نشینی قلبم بفرستم تو
پستو...

سوران عشقت تا ابد تو قلبم جاودانه می مونه قسم می خورم من تا اخرین لحظه ی عمرم فقط به تو وفادارم.

ببخشید که همیشه این من بودم که ولت کردم اما به وجودت قسم دیگه نمیتونم دیگه کشش ندارم ،این مدت کنارت هرچند
خیلی اشکـ ریختم اما این ی ک ماه که کنارت زندگی کردم حتی بیشتر ازون روزا ی خوبمون برام ارزش داشت چون حالا قدر
کنارت بودن رو میدونستم ،لحظه به لحظه جوری نگات کردم و تصویرت رو به خاطر سپردم که انگار فردایی در کار نخواهد بود.

♥️ @roman_khase

1402/03/01 10:19

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_741

چند سال پیش که رفته بودیم شمال یه روستایی بود ،من عاشقش شدم خیلی قشنگ بود ،اونجا باخودم فکر میکردم ایکاش مام
توروستا زندگی میکردیم.حالا میخواستم برم اونجا ،چون انقدر پیچ در پیچو گمنام بود که مطمعن بودم عقل جن هم نمیرسه
اونجا باشم.



راهشو بلد نبودم ،ولی مهم نبود بالاخره پیداش میکردم...

تمام داراییم هرچی داشتم و نداشتم برداشتم....
چند دست لباس،کتابام،تمام طلاهام ،یادگاریام،سند خونه ی شیزاز که به اسم خودم بود،حسابای بانکیم که خیلی وقت بود بهشون
دست نزده بودم .

البته فکر همه جاشم کردم برای اینکه از روی کارتا ی بانکیم قابل ردیابی نباشم قصد داشتم تمام موجود ی کارتام رو انتقال بدم به
یکی از حسابام که به اسم مهدیه بود ،دراصل کارت مال مهد یه بود ،اون کارت رو بابت قرضی که ازم گرفته بود با تمام موجودیش
داد بهم و گفت مال خودت.

قبلش فلشمم پر کردم از اهنگایی که باهاشون هم خاطره خوب داشتم هم بد ،برای خالی کردن دلم بهشون احتیاج داشتم.


ساعت نزدیک پنج صبح بود بلند شدم و آماده شدم ،دلم میخواست آخرین حرفامُ با سوران بنویسم براش ،قلم و کاغذ برداشتم و
هرچی که ته دلم مونده بود براش نوشتم.
سلام عشق قشنگم...
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_742

شنیدی میگن بعضی آدم ها رو نمیشه داشت؟فقط میشه ی جور خاصی دوستشون داشته باشی؟!

داستان زندگی من و تو هم مثل همون بعضی هاست.

بعضی آدم ها اصلا برای این نیستند
که برای تو باشند یا تو برای آن ها...

اصلا به آخرش فکر نمی کنی
آنها برای اینند که دوستشان بداری!

آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق
یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست،یک چیزی بالاتر از عشق
این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم
در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد.
سورانم،من هیچوقت چیززیادی ازین دنیا نخواستم،اما انگار همیشه دنیا با ادم های کم توقع سر جنگ داره.من فقط یه
چهاردیواری می خواستم .

گیه چهاردیواری و بازوهات و آرامشی که مال من باشه.خدا شاهده که راضی بودم باهات تو چادر وسط بیابون زندگی کنم.من
فقط میخواستم موهام کنار تو سفید بشن..
من از تمام این دنیا فقط تو را میخواستم.
دنیا اما همیشه سرجنگ داشت با من و آرزوهای من.

ایکاش میفهمیدی آدم از یه جایی ببعد کنار میکشه و اهلی خودش میشه،مگه یه آدم چقدر میتونه مهربون باشه و هی سیلی
بخوره به احساسش!

سورانم دنبالم نگرد،پیدام نمی کنی،امیدوارم منو ببخشی که برای بار دوم ترکت میکنم،ولی دیگه
انقدری که دیگه هیچی نمیدیدم ...

1402/03/01 10:20

لحظه ی اخر فقط صدای بوق ممتد ماشین روبروم و ماشینم که از جاده خارج شد و تاریکی مطلق و خاموشی مثل یه خواب
طولانی..
قبول کن مرهم خوبی برا ی زخمام نبودی ،حالا بهم حق میدی که چرا حرفامو خوردم؟اینمـ سرنوشت من بود ،سرنوشت
دخترکـی که کنج اتاق حرف هایش را خورد ،حرف هایش سمّی بودند ،دخترک مـــــــُــــرد.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_743

ولی در اخر اینو بدون تا قیامت دوستت دارم،فقط ایکاش این بار رو با حسرت نمیرفتم،تا ابد حسرت آغوشی که ازم دریغ کردی روی
دلم میمونه ...

هندزفریام تو گوشم بود و یه آهنگ که تازه ریخته بودم گوش میدادم ونامه رو مینوشتم،همینجوری اشکام بود که می ریخت رو ی
کاغذ...
دراخرم پشت برگه تمام متن آهنگ رو براش نوشتم و چسبوندمش رو ی آینه:
(قصه اینه ،دست ما نیست یه نفر از ما دوتا باید فدا شه
ساکتم چون ،دستای ما بی صدا باید جدا شه
توی چشمام اضطرابه ،تو فقط میدونی من حالم خرابه
چی میپرسی؟تو که میدونی سوالت بی جوابه
سنگینه این غم رو دلم ،بعد از تو عاشق نمیشم
شب ،خونه کرده تودلم ،کاش که میشد باشی پیشم..
فردامو امشب بی صدا، میسپارم دست تقد یر
داره صدامو میبره، این بغض بیرحم و نفس گیر
این راه طولانی ببین، خط پایانی نداره
قلبم ازامشب خالیه ،تا قیامت بی قراره
هرکس که میپرسه ازت ،توبگو تقصیر من بود
من بیگ*ن*ا*هم مثل تو ،جرم ما عاشق شدن بود.
مثل روزه،مطمعنم ،این که خوشبختیت رو می بینم به زودی
من که رفتم، فکر کن ،از اول کنار من نبودی
خاطراتت موندگاره قلب پاک تو که تقصیری نداره.
نازنینمـ بعد من میتونی عاشق شی دوباره...

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_744

اهنگ ـ از علی لهراسبی

چمدونام خیلی سنگین بود ،با زحمت تا دم آسانسور بیصدا بردمشون .لحظه ی آخر وقتی میخواستم در خونه رو ببندم انگار با
دستای خودم قلب زخمیم رو تیکه تیکه کردم.


مجال نداشتم ،باید زودتر میرفتم .

باورم نمیشد ،من داشتم میرفتم !!همیشه فکر میکردم اینا واسه تو فیلماست .

حتی نمیدونستم کجا میرم ،راه از کدوم طرفه؟اصلا من تنهایی از پس خودم برمیام یا نه ؟مامان و بابام چی؟
ولی دیگه هیچی مهم نبود.


دل کندن خیلی سخته،من یکبار بدون امید بازگشت دل کندم میدونستم مثل نوشیدن زهر قرار هر ثانیه به ثانیه جیگرم آب بشه
و خون بالا بیارم ،اما من تصمیم خودمُ گرفته بودم دیگه راه برگشتی نبود.

به خودم که اومدم تو جاده ی گیلان بودم .تا اینجاشُ هم پُرسون پُرسون اومدم وگرنه من خیابونای تهرانو بازور بلد بودم چه برسه
به جاده ی تهران -رشت.

خودمُ که تو

1402/03/01 10:20

جاده د یدم،یک لحظه دلم لرزید و با خودم فکر کردم من با چه جرئتی یه دختر اونم تک و تنها باید شبامو صبح
کنم؟

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_745


اما وقتی به غم تو دلم نگاه کردم ،وقتی به گذشته ی تباهم نگاه کردم،وقتی به گریه ها ی هر شبانه روزم فکر کردم تنها یه کلمه
تو ذهنم میومد :

بــه درکــ..ازین جهنم تر؟

برای اینکه حواسم پرت بشه فلشمُ زدم و آهنگام پلی شد.

اهنگ اول خوند گریه نکردم .اهنگ دوم خوند گریه نکردم ،سوم گریه نکردم،چهارم گر یه نکردم .


نفسام سنگینی می کرد .شیشه رو دادم پایین ،تازه هوا روشن شده بود،هوا خنک بود.

نسیم خنک دست نوازشگرش رو رو ی صورتم میکشید و من هرلحظه ببشتر بغضم رو قورت میدادم.

هوا بارونی بود و کم کم داشت بارون میگرفت ،بالاخره جاده ی شمال بود وبارون.

هوا عالی بود از همونا که دلم وامیشد ،لعنتی چرا الان دلم رو بیشتر میگیره!

یه لحظه یاد اون روزا افتادم که هر وقت بارون میگرفت ،زنگ میزدم به سوران میگفتم هرجا هستی خودتو برسون ،اونم بی چون
و چرا میومد میرفتیم بیرون میگفت همه بارون میاد فرار میکنن میرن زیر سقف تو از زیر سقف فرار میکنی میای بیرون!

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_746

الهی دورش بگردم ،از آب بدش میومد وقت ی خیس میشد دیدنی بود ولی بخاطر من حرف نمیزد.

یبار بدجور سرما خورده بودم ،بارون میومد اون بار من زنگ نزدم بهش ،خودش دیده بود خبر ی ازم نشد زنگ زد و گفت بپر
پایین جلوی خونتونم ...منم م یدونستم مامان با این حالم اجازه نمیده برم بی رون آرومک ی فرار کردم .لبخند تلخی رو ی لبم نشست
و اولین قطره ی بارون از پنجره چکید روصورتم .

یادش بخیر که اونروز رفتم و یجوری اومدم خونه که مامان نفهمید بیرون بودم.
آهنگ پنجم که پلی شد ،بغضم دیگه ترکید .

آزاد، تو جاده ی خلوت، تو ای ن هوا،صدامو آزادانه رها کردم ،اینجا ه یچ دلیلی برای خفه کردن صدام نبود .

آسمونم مثل من دلش گرفته بود.

من گری ه کردم ،آسمون گریه کرد .

من جیغ زدم،آسمون غرّید .

جیغ زدم ،جیغ زدم ،جی غ زدم ...
من گری م شدت گرفت ،آسمون بیشتر باریدن گرفت.

♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_747

داشت میترکید،خنده داره دلم براش تنگـ شده بود ،قسم خورده بودم دیگه ترکش نمیکنم گفتم خدایا اگه از آسمونت سنگم
بباره من دیگه ولش نمیکنم.

من زدم زیر حرفم چون سنگ ی که از آسمون بارید،من نه،قلب سورانمو هدف گرفته بود...
همینطور گریه کردم و حرف زدم و پیش خدا شکایت کردم ،چشمام دیگه سو نداشت .
ش یشه ی ماش ینم به خاطر بارون دیدمو کم میکرد

1402/03/01 10:20

،اما مهم نبود .

مهم فقط منو جاده و رفتن و دور شدن بود...
ابرا جلوی خورشیدُ گرفتن و هوا تاریک شد مثل چشمای من که تاریک و تاریک تر شد .انقدری تاریک که دیگه هی چی نمید یدم.
لحظه آخر فقط صدای بوق ممتد ماش ین که
از روبرو میومد و ماش ینم که از جاده خارج شد.

گلوم به شدت میسوخت ،هرچی میخواستم آب دهنم رو قورت بدم نمیتونستم ،اصال آب دهنی نبود که قورت بدم .انگار حلقومم
یه تخت سنگ شده بود .خیلی تشنم بود.


♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_748

فقط صدای بوق بوقای پشت سر هم میشنیدم ،مثل یه جور زنگ هشدار .بعدش صدای پا که انگار یکی با عجله راه میرفت ،صدا
نزدیکـ میشد ،یعنی داشت میومد سمتم.پلکام سنگینی می کرد حال نداشتم چشمامُ باز کنم.


خیلی تشنم بود ،اما خوابمم میومد ،ز یرلب چند بار درخواست آب کردم و شنیدم که یکی گفت بهوش اومد اما دوباره خوابم برد.

وقتی بیدار شدم،اولین چیزی که دیدم یه جفت تیله ی عسلی رنگ بود که با چشمای اشکی اما با لبخند نگام میکرد .


انقدر تشنم بود که فقط چیزی که اون لحظه به فکرش بودم آب بود ،اصلا مهم نبود کی میخواد بهم آب بده.


تمام راه تنفسیم از تشنگی می سوخت .
آب .آقا توروخدا بهم آب بده .

اینو که گفتم نگاهش رنگ نگرانی گرفت.بلافاصله بلند شد و گفت باشه الان آب میارم عزیزم.


درد داشتم ،تنم درد میکرد .بغیر ازون احساس سنگینی میکردم مثل اینکه کسی روی قفسه سینم نشسته بود و فشار میاورد.


به جای آب ، یه پنبه ی آغشته به آب زد روی لبم ،انقدر ی تشنم بود که تا خواست پنبه رو برداره سری ع دستمو گذاشتم رو
دستش و محکم چسبیدم .از فرط تشنگی می خواستم پنبه رو بخورم.

با نگاهم التماس کردم ،توروخدا تشنمه،یکم دیگه فقط...

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_749

همون لحظه در با شدت باز شد و یه خانوم و یه آقا اومدن داخل خانومه خودشو انداخت روم و شروع کرد گریه کردن .

من خیلی خسته بودم،تشنگی یادم رفته بود ،فقط احساس درد و کوفتگی تو بدنم اذیتم میکرد.

اصلا حوصله ی این سر و صدا هارو
نداشتم،چشمامو محکم بستم میخواستم دستامو بیارم بالا دیدم یدستمُ نمیتونم تکون بدم .

همون لحظه از سر وصدای گریه چندتا پرستارو دکتر اومدن تواتاق و همرو بیرون کردن.

چه خبره اینجا؟مریض تازه بهوش اومده مثل اینکه ها ! اضطراب اصلا براش خوب نیست ...برید بیرون ...
خالصه این که دعوا کرد و همرو بیرون کرد.

قبل از بیرون رفتن همون کسی که بهم آب داد یه چیزی به دکتر گفت که باعث شد
دکتر با نگرانی نگام کنه .

دکتر یه مرد مسن بود تقریبا شصت سال میشد با خوش رویی اومد بالاسرم و

1402/03/01 10:20

گفت:
دخترم بلاخره بهوش اومدی ؟ خدا خیلی دوستت داشته ها ،ببینم این خانومه زیبا اسمش چیه؟
اسمم؟یکم فکر کردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم ...سرمو تکون دادم و گفتم سرزبونمه ولی ...
دکتر زد تو حرفم ُ گفت یادت میاد چی شد آخرین بار که الان این جایی؟

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_750

چیزی که اون لحظه یادم اومد چشمام بود ،دست آزادم رو گذاشتم رو چشمام و گفتم من چشمام نمیدید ...مکث کردم و یکمـ
فکر کردم.


ماشین از روبرو میومد ...

دکتر لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت :

آها خوبه ،میگم یه آرامبخش بهت بزنن بخوابی بلند شی اسمتم یادت میاد .


تا برگشت که بره گفتم
اسمم... فکر کنم آرامه...
خند ید و گفت :آفرین دخترم حاال استراحت کن...بعدشم پرستار یه آمپول زد تو سرومم و رفت .
از پشت شیشه داخل راهرو رو نگاه کردم که دکتر دست گذاشت رو شونه ی همون پسره و با لبخند یه چیزی گفت و رفت .پسره
هم بلافاصله نگام کرد.

،عجیب برام آشنا میومد ....چشماش...

کل بدنم مثل مومیایی ها باند پیچی شده بود ،بعدا که از پرستار که پرسیدم چرا انقدر پیچیدینم؟ گفت یه دست و یه پات کیپ
شکسته و جراحی شده که پلاتین گذاشتن برات.بینیتم شکسته بوده که جراحی شده.

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_751

گردنم آتل بندی بود و تمام بدنم کبود و کوفته ،صورتمم بغیر از چشمام و دهنم همه جاش باند پیچی بود.مثل اینکه سرم از
دوجا شکسته بود...


خیلی زود دوباره خواب بهم چیره شد.


با صدای همهمه چشم باز کردم ، یه عالم آدم دور و برم بود تا دیدن چشم باز کردم همشون ساکت شدن و فقط خیره خیره نگام
میکردن.


یکم چشم چرخوندم و تک تکشون رو یه نگاه ار نظر گذروندم.چشمم رو ی یه خانوم ثابت موند ،روی یک نگاه مهربون یکم فکر
کردم و بدون هیچ زمینه قبل ی گفتم:
مادر جون!!!!


تا اینو گفتم ،اومد سمتم و رومُ ب*و*سید گفت ای الهی مادر جون به قربونت بشه ،خدارو صدهزاربار شکر...


باخودم هی تکرار کردم:
مادر جون ....مادر جون....مادر جون
آها آره مادر جونه مامانـِ سوران


♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_752

سوران.......سوران....سوران....


یه چشم چرخوندم به دنبالش اما کجاست کوش؟
انگار که یهوویی راه مغزم باز بشه ،همه چی همزمان یادم اومد .

مامان ،بابا،نادیا،حسام،بابا جون ،مادر بزرگ پیرم که اومده بود ملاقاتم،تصادف،سوران ،من ،گریه ...


به بابام نگاه کردم و بازم چشمه ی اشکم جوشید :با گریه صداش زدم:
بابایی...


بیچاره بابام چه مظلوم یه گوشه کز کرده بود،تا دید صداش زدم بلند گفت جان بابا و با بغض اومد بغلم کرد.و رو ی سرم رو

1402/03/01 10:20

ب*و*سید .


یهوو یادم اومد ،بابا اینا که ایران نبودن کی برگشتن؟مگه من چند روز بیهوش بودم ؟کی خبردار شدن اصلا که
حالا ایرانن؟


تا خواستم سوال کنم،مامان اومد جلو و درحالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد گفت خوبه دیگه اول از همه که مادر شوهرت یادت میاد.

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_753

بعدشم که بابات ،منم که اینجا برگ چغندرم دیگه ؟!

اینو گفت که باعث شد همه بخندن لبخند کم جونی زدم و باز اشکام چکید .

گفتم الهی قوربونت بشم مامان چقدر لاغر شدی؟آراد کجاست ؟دلم براش تنگ شده ...


اونم دلش برات تنگ شده اگه بدونی بچم چقدر اینجوری دیدت گریه کرد .الآنم پایینه دوست پیدا کرده، میرم صداش کنم .


بعدشم با نادیا و حسام و مادر بزرگ حرف زدم ،اما سوران کجا بود؟


مادر بزرگم تا د ید هی چشم میگردونم گفت:
خب یکی به بچم بگه شوهرش کجاست دق کرد ،شماهام به رو ی خودتون نمیارید ...


بابای سوران خندید وبا لحجه ی قشنگش گفت:
ما چشممون به دخترمون افتاده از پسره یادمون رفته ...

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_754

بعدشم نگام کرد و گفت :سوران دید خانومش بهوش اومده رفت خونه به خودش برسه ،بس که این مدت ژنده پوش و شل*خ*ته
بوده ،مثل اینکه پرستارا هم صداشون درومده ،دخترم دوروز دیگه به هوش نمیومدی کرم میفتاد به جونش...


دلمـ یجوری بود ،حسم نمیدونستم چیه؟!

یجورایی اون لحظه ها خالی از احساس شده بودم،نکه دوستش نداشته باشم نه،منتها نمیدونستم چی میخوام !


من هنوزم وقتی فکر میکردم به روزایی که سوران راز منُ فهمید ،دلم آتیش میگرفت وقتی یادم میاد چجور ی داغون بود ،داغون
بودم ....


تو خودم بودم ،فکرم درگیر بود که دیدم با یه دسته گل اومد...

نا خوداگاه لبخند اومد روی لبم ،واقعا سورانی که بعد از بهوش اومدنم دیدم اصلا سوران نبود،ریشاش بلند و نامرتب،موهای ژولیده
،لباسای چروک و بهم ریخته...
به خودم که اومدم ،خودمُ لبخند به لب دیدم ،زودی لبخندمو خوردم.

عجب تیپی زده بود بی معرفت!
یه بافت یقه اسکی جیگری ،با یه کت تک کرم رنگ و شلوار کرم قهوه ای که چهارخونه های خیلی ریز داشت به اضافه یه جفت
کفش کالج قهوه ا ی سوخته...

با ادکلنشم که دوش گرفته بود ،همون ادکلنی که من همیشه دوسش داشتم و تواین مدت زندگی
باهاش ندیده بودم که دیگه اینو بزنه...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_755

مثل اینکه تازه مامان باباشُ دیده بود ،از احوالپرسی که فارغ شد ،نگاهش رو من قفل شد.منم همونطور مثل خودش نگاش
میکردم .


مادر جون خند ید ،لبشو گزید وگفت :عه دختر جان پیش خودمون

1402/03/01 10:20

هرچیز ی میگی ،با دستش به بابام اشاره کرد و گفت :
اینجام آخه!! "


بازم همه خند یدن .

حسام یدونه آروم زد توسر نادیا .

همینطوری که سرشو ماساژ میداد چروکی به بینیش انداخت و گفت: وا این که چیز ی نبود!!!

خلاصه با خنده همه رفتن بیرون.
حدود بیست ثانیه سوران همونجا جلوی در بیحرف نگام کرد ،منم هرچی بیتفاوت زل زدم بهش دیدم نه روش کم نمیشه
،نگاهمو ازش گرفتم و با گردن اتل بند ی شدم به سختی رومو برگردوندم...


دسته گلشو گذاشت توی پارچ و اومد کنارم لبه ی تخت نشست .
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_756

دستمو گرفت تو دستش ،دلم هری ریخت پایین ولی بروی خودم نیاوردم.


با یه لحن فوق العاده آروم شروع کردبه حرف زدن :
خانومی.....خانومم

ببین با خودت چیکار کردی ؟ این چه کاری بود کردی؟بدون من کجا میخواستی بری اخه؟
میدونی این مدت چی کشیدم ؟


شب و روز گفتم خدایا من غلط کردم ،فقط به هوش بیاد دیگه هیچی ازت نمیخوام.

همینطوری نگاهم به بیرون بود ،اصلا هدفم ناز کردن نبود،من روانم خیلی خسته بود اون لحظه ها اصلا نمیخواستم گوش بدم

سوران چی میگه ،یا اینکه فکر کنم اصلا کار درستی کردم یا نه ؟

نمیخواستم به این فکر کنم که این مرد کسی هست که من دیوانه وار دوسش دارم.

یکم که حرف زد ودید نگاهش نمیکنم،دستمو به گرمی فشرد و گفت نمیخوای نگام کنی؟


حقم داری !حق داری ازم دلگیر بشی،ولی من 23روز منتظر بودم چشماتُ باز کنی و دوباره نگام کنی...
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_757

اینو که گفت با چنان شتابی برگشتم سمتش که فکر کنم گردنم اگه در رفته بود جا میفتاد .


23روز؟؟؟؟؟؟
آره خوشگلمـ 23روز بیهوش بودی ،دیگه دکترام داشتن نا امید میشدن به هوش بیای.


بی معرفت کجا داشتی در می رفتی؟نگفتی سورانت بی تو میمیره؟


با این حرف پوزخند معنا دار ی زدم و زیر لب کنایه وار گفتم:


آره میمیره...دلم ازین میسوزه که برای کسی مُردم که برام تب نکرد.

لحنش شیطون شد و گفت :
خدا وکیلی تب نکردم ولی خیلی سرفه کردم...

یجوری نگاش کردم که یعنی جمع کن خودتو اصلا هم خنده نداشت.

از لبه ی تخت بلند شد و آروم رو ی دستم رو ب*و*سید و..

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_758

غیراز همین دستت هیچ جات پیدا نیست
با لحنی بغض آلود گفت:


خانومم باید به منم حق میدادی ،سه روز برای نتیجه گیر ی زود بود،نبود؟


باید به من زمان میدادی من این قضیه رو برا ی خودم حل کنم ،هضمش کنم .زودی گفتی بزارم برم؟


میرم بیرون استراحت کن و اگه میتونی منُ ببخش من هیچ حرفی برای گفتن ندارم .

یه چند قدم رفت و

1402/03/01 10:20

ایستاد :

راستی من به کسی در مورد دلیل تصادفت چیزی نگفتم همه فکر میکنن فقط یه تصادف وحشتناک بوده .

دوسه روز بعد از به هوش اومدنم بیمارستان موندم ،دکتر که از سلامت نخاع و مغزم مطمعن شد اجازه ی ترخیص داد.


بعدکه مرخص شدم نزاشتن برم..

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_759


خونه ی خودم و رفتم خونه ی مامان اینا.هرچند خودمم دلم نمیخواست برم تو اون خونه،نمیدونم چه اصراری بود که من با
سوران تو هر خونه ای زندگی میکردم ،ی روز ی باید ازون خونه متنفر بشم.مثل خونه ی شیراز و تهران که اولش چقدر دوسشون
داشتم ولی بعد تبدیل شدن به نقطه ی کور توی زندگیم که بدترین اتفاقات زندگیم رو توشون تجربه کردم.


روزا سوران میرفت شرکت ،بعد از ظهر میومد خونه ی بابا اینا و شبا هم می رفت خونه ی خودمون.

در طول مدت ی هم که اونجا بود از کنارم جُم نمیخورد،هرچند من همچنان دلگیر بودم و زیاد باهاش وارد صحبت نمیشدم ،چون
من هنوزم فکر میکردم سوران ممکنه از سردلسوزی و ترحم بخواد با من زندگی کنه.


از رفتارای سردم به ستوه اومده بود اینو کامل می فهمیدم که میاد باهام حرف میزنه و میخواد هرجور شده دلمُ بدست بیاره ،اما
وقتی جوابی از سمت من نمیگرفت کلافه وبهم ریخته برمی گشت خونه...


واقعا من عمدا کاری رو نمیکردم فقط حوصلهـ ی هیچکسُ نداشتم حتی خودم.

یک هفته از اومدنم به خونه ی پدریم گذشته بود که یه روز سوران اومد و گفت می خواد که بریم خونه ی خودمون .

هم مامان و هم بابا مخالفت کردن ولی سوران سرسخت وای ستاد و گفت اینجوری سختمه می خوام زنمُ ببرم خونه ی خودم.

این شد که قرار شد بریم خونه ی خودمون ،منمـ که طبق معمول برای دل مامان و بابا مجبور بودم خودمُ مشتاق نشون بدم .

سورانم برای مراقبت از من و اینکه خیال خوانوادم راحت بشه گفت یک هفته نمیره شرکت ،تا آخر هفته هم که قرار بود گچ
دست و پام باز بشه دکتر نسبت به بهبودیم رضایت کامل داشت.
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_760


وارد خونه که شدم هم یجورایی دلم تنگ شده
بود ،هم دوسش نداشتم،سوران تمام وس
ایل شکسته ی خونه رو جایگزین کرده

بود.فکر کنم تو کل زندگیش 10تا 15ملیون فقط به خودش ضرر زده بود.


بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال و یه برش کیک برگشت وگفت:


انقدر سبکـ شدی حس کردم یه بچه بغلمه.از الان تا آخر هفته که گچات باز بشن باید تپل بشی و همزمان چنگالُ گرفت جلو ی
دهنم .

همینجوری که مشغول بود گفت:نمیخوای باهام حرف بزنی؟من دلم برات تنگ شده ،هستی ولی انگار نیستی...


چیزی نگفتم،اونم ادامه نداد.چهار پنج تیکه از

1402/03/01 10:20