رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

کیک که خوردم واقعا دلمُ زد ،دیگه هرکاری کردم نتونستم بخورم.


خلاصه اینکه تا آخر شب هر پنج دقیقه یه چیزی میاورد و بازور مجبورم میکرد بخورم .
اخرش دیگه با جیغ گفتم نمی خورم بابا
حالمـ داره بهم می خوره اه..


بدون اینکه چیزی بگه ظرفارو از دور و برجمع کرد و اومد کنارم رو تخت دراز کشید .

یاد اون شبایی افتادم که من تنها تا صبح به خاطر نبودنش گریه کردم ،دلم خیلی گرفت ،چه مظلومانه محکوم شدم و چه
مظلومانه تر به دارم کشیدو دم نزدم .بغض به گلوم چنگ انداخت.
♥️ @roman_khase

1402/03/01 10:20

???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_761

با صدایی که رگه هایی از گریه توش موج میزد گفتم بلند شو برو بیرون...

سرجاش نشست و ناباور توی چشمام زل زد.دیدم هیچ حرکتی نکرد نگاهمُ دوختم بهش و با جیغ گفتم مگه با تو نیستم ؟برو
بیرون ازین اتاق لعنتی!


زود ی از جاش بلند شد و گفت :
باشه...باشه من می رم تو حرص نخور.


گریه نمیکردم فقط از ضعف اعصاب از درون می لرزیدم.

قبل ازین که بره دستاشو انداخت دور شونه هام و گفت آرام حالت خوبه؟دار ی میلرز ی ...

چشمامُ محکم بستم و در حال ی که سعی میکردم دراز بکشم گفتم:
فقط برو بیرون ...
سوران که رفت ،منم از بین انبوه قرصای کنار دستم یه آرامبخش پیدا کردم و انداختم بالا و همونطور که با خودم درگیر جنگ
اعصابم بودم خوابیدم
♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_762

صبح که بیدار شدم تا چشم باز کردم سورانُ کنار دستم دیدم که خوابیده بود،خیلی جالبه که همیشه توی همچین موقعیتی

مینشستم و یک دل سیر نگاهش میکردم ولی اون لحظه ها از دیدنش فقط اعصابم بهم میریخت.


محکم واز سر کلافگی نفسمو فوت کردم و سعی کردم بشینم ،اول صبح ی نمیدونم چرا انقدر سرم درد میکرد.


بالا پایین شدن تخت باعث شد بیدار بشه،چشماشو یکم مالوند و با خوشرویی صورتم رو که چند روزی میشد بانداشُ باز کرده

بودم ب*و*سید .

سلام خانومه اخمو و بداخلاق خودم صبحت بخیر...


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم واسه چی اینجا خوابید ی؟

شاید این رفتارا به نظر بچه گانه و ادا و اطوار بیاد ولی واقعیت این بود که من حالا فرصتی رو برای خالی کردن خودم پیدا کرده

بودم،من نمیتونستم به راحتی سورانُ ببخشم این یک ماه هرچند کنارش زندگی کردم ولی واقعا ثانیه به ثانیه عذاب کشیدم ،اونم
آدمی به ظرافت من باتحمل اون همه مصیبت.به قول معروف زیر بار این همه بدبختی کمرم که هیچ تمام استخونام له شده بود...

جواب داد:
خب معلومه واسه اینکه خانومم اینجا خوابیده بود دیگه.
تک خنده ی عصبی کردم و گفتم :

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_763

ههههه،الان یادت اومده خانومت اینجا خوابیده؟کجا بودی اون شبا که تا صبح ضجه زدم از تنهایی؟!

مگه من دیشب نگفتم برو همونجا که تا حالا میخوابیدی ؟
با چشمای گرد کرده نگام کرد و گفت چته تووو؟
آرام چرا حالیت نیست نمیشد تنها باشی تو مریضی هنوز خوب نشدی .

من سه ساله مریضم ،کجا بودی این سه سال؟!
اینو که گفتم کال ریلکسی و مهربونی از چهرش پر کشیدو جای خودشو به خشم داد:
واستاببینمـ پیاده شو باهم بریم،یجوری حرف میزنی انگار این من بودم که ولت کردم،یادم نرفته هنوز که

1402/03/01 10:21

چجوری التماست کردم گفتم نزار و همینجوری نرو .

راستم میگفت دیگه زیادی داشتم چرت و پرت میگفتم،واسه همینم ترجیح دادم هیچی نگم.

گِرهی به ابروهاش انداخت و گفت :نمیخوام که با پیش کشیدن این حرفا جرو بحث کنم ،ترجیح میدم اصلا درموردش حرف نزنیم

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_764

از تخت اومد پایین ،دیدم داره میره واسه اینکه کم نیاورده باشم گفتم :
راست میگی من ولت کردم ولی حالا که دلیلشو فهمیدی،من بی دلیل که اینکارو نکردم...
همونطور که پشتش بهم بود با یه لحن دعواگر دستشو آورد بالا و گفت :
لازم نکرده دلیلشو هی چپ وراست بهم یادآوری کنی!

نمیدونم ولی اینو که گفت یجورایی بهم برخورد حس کردم با کراهت خاصی اینو بیان کرد.

این شد که دوباره همون خوی دیوانگیم اود کرد و همرو باز بافتم بهم...
چیه ناراحت شد ی؟الان با یاداوری کردنش اینجوری بهم میریزی و تند باهام حرفـ میزنی ،چجوری میخوای یه عمر با این فکر
باهام زندگی کنی؟اصلا میدونی چیه من لازم ندارم دلت به حال من بسوزه ،لازم نکرده بهم ترحم کنی،اومدم سراغت چون هنوزم
دوستت داشتم ،این یک ماه هرجوری خواستی زجرم دادی ،تحمل کردم چون دوستت داشتم ولی الان دیگه دوستت ندارم .برو

مجبور نیستی با من باشی خیالت راحت،این بار دیگه نمیام سراغت.

چشمامُ بستم و عصبی تر از همیشه همینطور که موهای خودمو میکشیدم جیغ زدم :
برو نمیخوامـ ببینمت ،دوستت ندارممممم

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_765

هنوز چشمامُ باز نکرده بودم که یکی محکم خوابوند تو گوشم...
تا درگوشی رو خوردم دهنم خود بخود بسته شد ،برای چند ثانیه هیچ صدایی غیر از نفس کشیدنای عصبی سوران شنیده نمیشد .

دستمُ گذاشتم رو صورتم و فقط همینجوری نگاهش میکردم چون بینیم عمل شده بود صورتم تقریبا بیحس بود.
با این حال انقدر محکم زد که درد خیلی بدی تو صورتم پیچید .

چهرش بدجور برافروخته بود ،انگشت اشاره ش رو تهدیدوار گرفت جلوی صورتم و گفت :
یکبار بهم گفتی برو دوستت ندارم ،زندگیمُ نابود کردی...

اینو زدم تا یادت باشه یا همون موقع که ناراحتی حرفتُ بزن و نزار تلمبار بشه تا اینجوری فوران کنه ،یا جلوی دهنتو نگه دار هر چرندی از دهنت نیاد بیرون ...

چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و دور خودش بی هدف چرخید تا به اصطلاح به خودش مسلط بشه...
من اما همینطوری هاج و واج مونده بودم و دست به صورت نگاهش میکردم .

آروم که شد ،یه دستمال کاغذی برداشت و کنارم لبه ی تخت نشست وهمینطوری که دستمالُ میکشید رو صورتم با لحن آروم
گفت :

♥️

1402/03/01 10:21

@roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_766

ببخشید که دست روت بلند کردم ،دستم بشکنه،لازم بود ،زدم که به خودت بیای ...
دستمالُ که برداشت دیدم دستماله خونیه خونی شده ،از شدت ضربه گوشه ی لبم پاره شده بود.

دستمالُ پرت کرد تو سطل آشغال و گفت چه صبح دل انگیزی رو آغاز کردیم نه؟خدا تا اخرشب بخیر کنه نزنیم همو نکشیم!

ازین همه ریلکسیش حرصم درومده بود،خیلی راحت میکوبه تو صورت آدم و بعدش ی جوری رفتار میکنه که انگار واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده.

قبل ازین که مجال حرف زدن بهم بده،زیر لب دوباره عذر خواهی کرد و ناراحت رفت بیرون .

وقتی رفت بیرون تازه متوجه اوضاع شدم،یجورایی انگار تازه از شوک بیرون اومدم.آسمون چشمام دوباره باریدن گرفت،سرمو گذاشتم رو پاهام و بیصدا گریه کردم ،سوران برای دومین بار توی عمرم دست روم بلند کرد...

طرفای ظهر بود که دیدم صدای ترق و توروقش از تو آشپزخونه میاد،دراز کشیده بودم همین که فهمیدم داره میاد سمت اتاق ملافه رو کشیدم رو سرم.

اومد و روی کاناپه کنارتخت نشست .یه سینی غذا دستش بود گذاشت روی پاتخت و خواست ملافه رو از صورتم کنار بزنه که نزاشتم

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_767

با یه لحن فوق العاده غمگین و جدی گفت:
پاشو باید باهات حرف بزنم...
انقدر لحنش جدی بود که خودم ملافه رو زدم کنار و مشکوک نگاهش کردم،سرش پایین بود و با حلقه ی تو انگشت دستش بازی میکرد.

شروع کرد به حرف زدن :
آرام میدونی فرق منُ تو باهم چیه؟
تو دورویی ولی من نه!!!!
اینو که گفت سرشُ بالا گرفت و چشم دوخت بهم،با ابروهای بالا پریده نگاش کردم ،ا یول هرچی دلش می خواد داره میگه .

لبخند کم جونی زد و گفت:
اونجوری نگام نکن ،منظورم اونی که فکر میکنی نیست!

تو وقتی به روی آدم میخندی نمیشه فهمید تو دلتـ چیه ؟!
ظاهرا میخند ی ولی درباطن گریه میکنی...
ولی من وقتی تو دلم غمگین باشم تو ظاهرم نمیتونم خوشحال باشم ،وقتی اومدم و آغوشم رو برات باز کردم یعنی ته دلمم
همینه ،من هیچ فکری در موردت نکردم ،نه ترحم کردم نه دلسوزی...
بهت قبلا هم گفتم میدونم سخت گذشته بهت،
ولی بمنم حق بده،چند بار بهت گفتم حقیقت چیه؟چند بار به تعویق انداختی؟اگه من دفترتُ نمیخوندم،معلوم نیست تا کی
میخواستی لباتو بدوزی و سکوت کنی؟
بهر حال بازم میگم از روز اول آشناییمون تا همین امروز صبح ،ازت می خوام اگه می تونی منُ ببخش ،اگه هنوز دوسم داری ببخش
در غیر این صورت هر تصمیمی که بگیری من به نظرت احترام میزارم.

حتی....حتی....یکم مکث کرد و گفت:
حتی اگه درخواست طالق بدی....
تا اینُ گفت مثل برق

1402/03/01 10:21

زده ها ، از جا پریدم و نشستم

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_768

اسم طلاق که اومد انگار خون تو رگام یخ بست ،نشستم سر جام و با یه غم تو صدام ،مظلومانه با صدایی که هرلحظه می رفت تا گریه م بگیره گفتم:
طلاق؟؟تو از اولشم همینُ می خواستی ،عمدا این کارارو کردی تا حرف طلاق بکشی وسط...بعدشم دیگه طاقت نکردم و زدم زیر گریه .

از روی کاناپه بلند شد اومد سمتم و لبه ی تخت نشست ،منو کشوند تو بغلش و شروع کرد موهامُ نوازش کردن...

الهی قربونت برم ،عزیز دلم آخه چرا اینطوری میکنی؟من که میدونم توام دوسم داری چرا بیخود اوقاتمونو تلخ میکنی ؟

اصلا من مقصر،تو همه ی این قضیه ها من مقصرم خوبه؟بیا تمومش کنیم ،دیگه نمی خوام یک کلمه تو زندگی پم از اتفاقای قبل حرف بزنیم .

از خودش جدام کرد و گفت :
باشه؟
نگاهش نمیکردم ،سرم پایین بود و همینجوری هق هق می کردم.

سرشو خم کرد آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد و گفت:
ای بابا گریه نکن دیگه ،زشت میشی،دماغت با اشکت قاطی شده ...
❤️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_769

نچ مثل اینکه همینطوری می خوای گریه کنی!

یه دستمال برداشت و اشکامُ پاک کرد و بعد مثل اینکه بخوای بینی بچه رو پاک کنی ،دستمالو گرفت جلوی بینیم وانگار که با بچه حرف بزنه گفت فین کن عمو جون...

اینُ که گفت خندم گرفت تا خندیدم دماغم که از گریه کیپ شده بود پلوقی زد بیرون ...

بلافاصله دستمالُ پرت کرد روی پام و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت :
اَه ،حالمو به هم زدی آرااااام....

با همون دستمال بینیمو پاک کردم و گفتم :
خیلی ام دلت بخواد ،از طرفی هم خندم گرفته بود نمیتونستم خودمُ کنترل کنم.

یه نگاه با عشق بهم انداخت ،چشماشو ریز کرد و گفت:
جووووووووون تو فقط بخند...

گفت به همین برکت قسم که نمیدونی چقدر دلم برای خندیدنات تنگه ،نمیدونی چه قدر دوستت دارم

♥️ @roman_khase
???????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_770

پشت چشمی نازکـ کردم و گفتم :
دیوونه...
یهوویی مکث کرد ،چهرش گرفته شد و گفت این" دیوونه " که گفتی یه چیز ی یادم انداخت ،کنجکاو نگاش کردم شروع کرد به
خوندن...


صداش دقیق همونی بود که تو فایلای ی صوتی بود ،انقدر قشنگ این ترانه رو خوند که بنظرم صداش از خواننده ی اصلی هم بهتر
بود...


(تو حصار بغلت زندگی به کاممه
همه چیت ماله منه سندش به ناممه
وقتی میخندی برام ،خونه آفتابی میشه.


آهنگ :چاو ی- دیوونه)
به این قسمت از آهنگ که رسید گریهش گرفت ،به خوندن ادامه داد ولی دوسه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد رو ی
صورتش..

♥️ @roman_khase
???????
گریه_میکنم_برات

1402/03/01 10:21

#پارت_771

خوندنش که تموم شد،دیدم اون که خونده منم کلی گریه کردم ،اشکامو باپشت دست پاک کردم و گفتم: خجالت نمی کشی جلوی
زنت گریه میکنی؟


سری از روی تاسف تکون داد و گفت:


گریه کردن آبرومندانه ترین کاریه که من پیش زنم کردم ،شرمندتم عشقم ببخشم واسه تمام گ*ن*ا*هام...


هیسسس ،قرار شد از گذشته حرف نزنی،بعدشم تو بخوای خدا هم می بخشه ،من که خیلی وقته بخشیدمت.


اخم کردم و گفتم:
راستی هنوزم سیگار میکشی ؟
بسته ی قرص آرام بخشمُ گرفت جلو روم ،ابروهاشو انداخت بالا و با شیطنت گفت هروقت تو اینُ نخوردی منم سیگار نمیکشم...

متفکرانه نگاش کردم و کف دست راستمو که سالم بود آوردم بالا و گفتم :
از امشب دیگه نمیخورم ...

❤️ @roman_khse
???????
گریه_میکنم_برات
#پارت_772

خندید و به تقلید از خودم دستشو آورد بالا و گفت:
از امشب دیگه نمیکشم...
حالا هم بیا غذامونو بخوریم که یخ کرد،سینی رو گذاشت رو پام و خودش قاشق قاشق سوپ داد خوردم ،زرشک پلو با مرغم
گرفته بود ،بوش که بهم خورد دلم ضعف کرد ،ولی چون سوپ خورده بودم ،نمیتونستم بخورم حالم داشت بهم می خورد.

ناهار که خوردی م کمکم کرد،ی کم راه رفتم و یه آبی به دست و صورتم زدم .

ه*و*س کردم یه دوش بگیرم ،آخرین بار چهار روز پیش خونه ی بابا اینا رفته بودم حموم...
قرار بود تا من از حموم میام ،سورانم یکم دور و بـَرو جمع و جور کنه.

وانُ پراز آب کردم و ایستادم جلوی آینه ،کوفتگ ی های بدنم دیگه خوب شده بود ،دیگه تقریبا یک ماه از تصادفم می گذشت.
آروم رفتم توی وان درازکشی دم و سرمو خوابوندم و چشمامُ بستم .
یکم برام حرف بزن ،میخوام اندازه ی کل دلتنگ یام این چند روز برام حرف بزنی...
-اوممم ،خب چی بگم؟

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_773

هرچی دوست داری....


-آها،بگو ببینم تو ی اون اتاق چی دار ی که همش قفلش میکنی؟


چشماشُ ریز کرد و موذیانه نگام کردو گفت:
توی فضول که خودت رفتی دیدی دیگه چی می پرسی؟


به تته پته افتادم و اومدم کتمان کنم که گفت:نمیخواد بزنی زیرش خودم میدونم
دیدم مثل اینکه لو رفتم با لب و لوچه ی آویزون گفتم:از کجا فهمیدی؟!


چشماش مثل چراغ بنز گرد شد ،یکم ازم جدا شد ،تو چشمام نگاه کردو با تعجب گفت:
مگه دیدی؟به جون جفتمون الکی گفتم یدستی زده باشم...

بابا تو دیگه کی هستی ؟
نمیدونستم چی بگم؟جیغ بزنم ؟گاز بگیرم ؟خودمُ بزنم؟الکی الکی خودمُ لو دادم...


خدا وکیلی چجور ی بازش کردی؟

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_774

یه خونه ی حیاط دار می خوام ،مهم نیست قدیمی باشه ،یا محله ش کجا باشه ،فقط میخوام یه حیاط

1402/03/01 10:21

هرچند جمع و جور
داشته باشه.


-باشه ،فعلا تو زودتر خوب شو،تو اولین فرصت میفروشمش...


اون یک هفته بهترین روزای عمرم بود،هرگز از تاریخچه ی ذهنم پاکـ نخواهد شد.


طوری شده بودیم که حتی تا بیرون واسه خرید میرفت دلمون تنگ میشد .


یک هفته گذشت، گچ دست و پاهام رو باز کردیم و جلسات فیزیو تراپی شروع شد .

قرار بود 10جلسه هم فیزیوتراپی برم.


سوران این یک هفته کامل نرفت شرکت حتی به اکثر تلفن هایی که از شرکت میشد هم پاسخ نمیداد .

هرچی میگفتم جواب بده
شاید کار واجبی باشه ،میگفت هیچی از تو واجب تر نیست...


گچ پام که باز شد ،لنگ لنگ میتونستم راه برم.


مامان و بابا خیلی اصرار کردن برم اونجا ولی قبول نکردم چون تا اون حد از پس کارام برمیومدم.

حقیقت این بود که یک ثانیه
دلم نمیخواست از سوران دور باشم ،حتی روزا که میرفت سر کار انقدر به ساعت نگاه میکردم،گاهی حس میکردم زمان اصلا
نمیگذره .

مامان هر یه روز درمیون میومد کارامُ میکرد وغذا برامون میاورد.هرچی میگفتم خودم میتونم قبول نمیکرد.

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_775

تو این مدت هرچی دفتر و نوشته و نشون از خاطرات روزا ی بدمون داشتیم دوتایی جمع کردیم و قرار شد روند درمانیم که تموم
شد یه روز با سوران بریم جنگل و همرو بسوزونیم،حتی آهنگایی که خونده بود.هرچند آخرسرم دلم نیومد صداشُ از تو ی لپتاپم
حذف کنم و قایمکی نگهشون داشتم.


آخرین جلسه ی فیزیو تراپی که تموم شد .

از خوشحالی یه جشن دونفره گرفتیم ،رفتیمـ خرید و شامُ بیرون خوردیم و برگشتیم
خونه.


جلوی آینه داشتم خودمُ برانداز میکردم ،موهام از همیشه بلندتر شده بود تقر یبا تا روی باسنمُ میگرفت ،خیلی وقت بود که اصلا
کوتاهش نکرده بودم ،یه نگاه به ناخونام انداختم ،ناخونامم بلند شده بود ،لبخند
رضایت روی لبام نقش بست .

سوهانمُ برداشتم و
رفتم تو سالن ،سوران داشت فیلم نگاه میکرد.


لم دادم کنارش و با خوشحالی گفتم سوران ببین ناخونام بلند شده!!


معمولی نگام کرد و گفت خب مگه خیلی عجیبه ؟تو همیشه ناخونات بلنده دیگه !!!!
نخیرم ،پس معلومه اصلت هم نگام نکردی ،من خیلی وقته ناخونام بلند نشده بود چون یا میجویدمشون یاهم انقدر ضعیف شده
بودم همش میشکست...


بعدشم لبامو مثل بچه ها جمع کردم و گفتم:الانو میخوام خوشگلش کنم و لاک بزنم...دلم تنگ شده بودااا.
منو کشید تو بغلش و گفت :قرمز بزن

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_776

چرا قرمز؟
چون من دوست دارم.

-باشه قرمز میزنم ،آقامون دوست داره دیگه حرفی نیست...


اولین سوهانو که رو ناخونم کشیدم

1402/03/01 10:21

،گفت:
لباس خوابم سفید بپوش...


یجوری چپ نگاهش کردم که خندش گرفت وگفت:

خب چیه؟بابا اون همه لباس خواب داری ، کپک زدن بپوششون دیگه .

سرمُ گذاشتم رو شونه هاش و گفتم :اینم بچشم امر دیگه ؟

امر دیگه؟اها....موهاتم....


زود ی سرمو بلند کردم و مثل کسی که چیزی فهمیده باشه باهیجان گفتم :

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_777

ببافت برام...


ابروهاشو به حالت منفی بالا انداخت و گفت:

نــُچ...موهاتُ که صاف میکنی حیفه ببافی ،باز بزار...


یه نگاه به موهام انداختم و با تعجب گفتم :من که موهام صاف نکردم!!!


لپمو کشیدو گفت :خنگول منی دیگه ! منظورم اینه که موهاتُ صاف کن عشقـِ من!

همینجوری که بازومُ ماساژ میدادم،با اخم گفتم :
آقاااااا،چرا هر چی تو بگی؟
سرخوش گفت:چون من شوهرتم ...


از خوشحالیش ،ذوق کردم و کشدار گفتم :
اِی به چشم ،همسرم....

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_778

پس تو موهامو صاف کن منم ناخونام مرتب میکنم و لاک میزنم .
ُ
جلوی تلوزیون تو سکوت کامل نشسته بودیم ،سوران با چنان وسواسی موهام
صاف میکرد ،انگار روی پروژه ی هسته ای کار میکنه...
یه نگاه به تلوزیون انداختم و گفتم:
سوران اینا چیه نگاه میکنی؟از اول فیلم این یارو کچله داره آدم میکشه،همینارو میبینی که روحیت خشن شده دیگه!

خم شد جلوی صمورتم و گفت :دوساعته عین خاله زنکا نشستم با لطافت موهات صاف میکنم تومیگی خشنم؟
ُ
-بله خشنی ،کانالم عوض کن حرف نباشه...
شیطنت وار کنترل و برداشت و گفت:
باشه،حالا که اینو دوست نداری میزنم یه کانال که دوست داری.

منم کنج کاو به خیال این که میخواد یه کانال موزیک بزنه همینجوری که ناخونام فوت میکردم تا خشک بشه چشم دوختم به تلوزیون

یکم بالا پایین کرد و روی یه کانال خاک بر سری استپ کرد.

خوشم نیومد ،تیزبرگشتم سمتش ودر حالی که سعی میکردم کتترل از چنگش در بیارم با جیغ گفتم

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_779
عوض کن سوراااان...


اونم واسه اینکه حرصمُ دربیاره زل زده بود به صفحه تلوزیون و کنترلُ چپ وراست میکرد و نمیزاشت که بگیرمش.


وقتی دیدم نمیتونم بگیرمش با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب و درو محکم بستم.


با توجه به سوء سابقه ا ی که سوران داشت، این فکر که سوران بدن برهنه ی زن دیگه ای رو ببینه اذیتم میکرد.


تو اتاق که اومدم ،گریه م گرفت .دلم نمیخواست سوران بفهمه سر همچین مسئله ای ناراحت شدم ،اما اشکام برای فرود اجازه
نمیگرفتن و با وجود تمام تلاشی که کردم ،در عرض چند ثانیه صورتم پر از اشک شد.


سرمُ گذاشتم روی پاهام ،حدود ی

1402/03/01 10:21

ک دقیقه بعد اومد تو اتاق،روی زمین کنارم نشست و آروم سرمُ آورد بالا و گفت:


آرام؟؟؟توداری گریه میکنی؟
از گریه کردنم اعصابش ریخت بهم و با ناراحتی گفت:
❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_780

میشه بپرسم واسه چی گریه میکنی؟
نمیخواستم ناراحتش کنم ،نمیخواستم بفهمه من هنوزم به گذشته فکر میکنم.


مصنوعی خندیدم و گفتم :زن خل و چل گیرت اومده دیگه مجبوری بسوزی و بسازی ...


امشب خیلی خسته ایم مگه نه؟بهتره بخوابیم...


شاید اگه مواقع دیگه بود و اینجوری میگفت و ازم جدا می شد خیلی عصبی میشدم .ولی اون لحظه ازین حرکتش خیلی خوشحال
شدم.ولی اعصابم بهم ریخت ،سوران بغلم کرد و به ظاهر خوابید ولی من با ذهن آشفته تا خود صبح بیدار بودم و فکر کردم.


چرا من اینجوری شدم؟این وضع تا کی میخواست ادامه پیدا کنه ؟من دوست نداشتم سورانُ بیشتر ازین منتظر بزارم .

اونم مرد
بود ،احتیاج داشت،اونم مرد ی مثل سوران....

چند روز با خودم کلنجار رفتم اخرسر تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس،به امید اینکه بتونه برام کاری کنه.


از تصمیمم چیزی به سوران نگفتم ،نمی خواستم این مشکل براش یادآور بلاییی که سرم اومده باشه.


فردای همون شب سوران که رفت شرکت منم رفتم مطب روانشناسی که آدرسشو از مهد یه گرفته بودم ،همه چیز از حالت هام
برای مهدیه گفته بودم..

❤️ @roman_khse

1402/03/01 10:21

???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_781


از همون جلسه اول ،حرفای دکتر خیلی روم موثر واقع شد.
تمام اتفاقاتم رو برای دکتر تعریف کردم .
دکتر انگار که خوب مشکلمو بدونه سر تکون داد و گفت: این یک" فوبیا" هست،یعنی وحشت از چیزی ،یک چیزی فراتر از ترس فوبیا میتونه درمورد هرچیز ی اتفاق بیفته ..مثل فوبیای تاریکی،ارتفاع،فضای بسته.

ازون اتفاق ببعد ،ترس تو ی وجود من مونده بود،ولی جالب اینجاست که من اون لحظه اصلا یاد اون اتفاق و کوروش نبودم اما دکتر میگفت این ترس در حافظه ی ناخودآگاه بیمار هست بدون اینکه بدونی بهش فکر میکنی.

برامـ جالب بود که میگفت بیماری.
مثل مشکلی که من دارم،بعد از جلسات روانکاوی پی در پی متوجه شدن درسن شش سالگی
مورد آزار جنسی یکی از بستگانشون قرار گرفته و جالبتر اینکه خود فرد بیمار چیزی از این ماجرا یادش نمیومده واین موضوع با
هیپنوتیزم مشخص شده و درمان شده.

دکتر خیلی بهم امیدوار ی داد و گفت مشکلم خیلی هم حاد نیست و با چند جلسه گفتار درمانی و روانکاوی قابل حله...
تقریبا10 روز ازون ماجرا گذشته بودجلسات درمانم رو می رفتم .

یه روز تو خونه با کتابام سرگرم بودم که سوران زودتر ازون ساعتی که همیشه میومد اومد خونه...

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت782

من تو ی آشپزخونه بودم که درو باز کرد به محض ورودش به خونه کیفشو پرت کرد و با عصبانیت صدام زد.


وحشت زده خودمو رسوندم بهش و نگران پرسیدم چی شده؟
قیافشو که دیدم سنگ کپ کردم چنان اخم وحشتناکی کرده بود که قالب تهی کردم داشتم به کارایی که نکردمم فکر میکردم
که گفت :


تو خجالت نمیکشی؟


با لکنت گفتم:

چ....چی کار کردم ،مَـ...مگه؟...
دستی توی موهاش کشید و گفت :من با تو چیکار کنم آخه؟

دیگه داشت گریه م میگرفت ،با صدای لرزون گفتم :
چرا اینجوری می کنی ؟چی کار کردم منه بدبخت؟!
خشم و عصبانیتش یهو خوابیید ،چشماشو ریز کرد و زل زد تو چشمم و با لحن کاملا جدی گفت:
♥️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_783

خجالت نمیکشی انقدر جییگری؟

من از دست تو چیکار کنم ؟آسایش ندارم دو دقیقه سرکار بند نمیشم...

هنوز داشتم باخودم تجزیه تحلیل میکردم که چی شد ؟این که الان عصبانی بود !!!


لپمو کشید و در حالی که می خند ید گفت هنگ کردی جوجه؟شوخی کردم از یکنواختی دربیای ....

انقدر کفری شدم میخواستم خرخرشو بجوعم.

عقب عقب رفت سمت اتاق و گفت جمع کن میخوام ببرمت مسافرت.

تا اینو گفت انقدر خوشحال شدم که یادم رفت همین الان میخواستم بکشمش...

با هیجان جیغ کشیدم و پریدم بغلش و از گردنش آویزون شدم ،مثل این دختر

1402/03/01 10:24

بچه ها ی شیطون ...


کجا میخوای ببری منو؟
هرجا تو بگیفقط من یه دوش بگیرم ،

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_784

،برییم شمال سوران من دوست دارم یکی دوروز بریم مازندران خونه ی مامانت، ازون ورم بریم گیلان...


دست گذاشت رو سینش و گفت چشم قربان ،اطاعت امر میشه.


سوران رفت و منم ناهارو آماده کردم .

بعد از ناهارم رفتم وسیله جمع کردم ،چقدر که سوران غر زد ،میگفت مونده فقط یخچال و فرشارو بار بزنی ...

دم دمای غروب بود که راه افتادیم سمت شمال ،هرچند شب بود و جاده خطرناک ولی جفتمون مسافرت شبُ دوست داشتیم...

دو روز خونه ی مامانش موندیم ،کلی خوش گذشت ،فضای خونشونو خیلی دوست داشتم .


من که از اتاق سوران بیرون نمیومدم ،میگفت اتاقش از روزی که ازین خونه بیرون اومده هیچ فرقی نکرده...

بعد ازون راه افتادیم سمت گیلان ،هرچند مادر جون و بابا جون خیلی اصرار کردن بیشتر وایستیم ،به قول خودشون ابن جور
اومدن به درد خودتون میخوره یا بازار بودین یا باهم چپیدین تو اتاق ما که ندیدمتون.

اون مسافرت شد بهترین اتفاق زندگیم،روزایی که مطمعنم به شیرینیش هرگز در عمرم نخواهم چشید ...
❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_785


رفتیم رامسر یه وویلا اجاره کردیم لب دریا...

اول که رسیدیم جفتی غش کردیم از خستگی ،چون هردو رانندگی میکردیم .

البته من چون هنوزم چشمام اذیت می کرد خیلی
پشت فرمون نمینشستم.


بیدار که شد یم هوا تاریک شده بود .

به پیشنهاد سوران رفتیم لب ساحل و آتیش روشن کردیم ،سیب زمینی انداختیم توش و
کنارش نشستیم.


سیبب زمینی هامونو که خوردیم ،به سوران گفتم بره دوربینشُ بیاره چندتا عکس بگیریم.

فکرم لا ب لای امواج دریا غرق شده بود که یه کت انداخت رو شونه هام و کنارم نشست .دستاشو زد زیر بغلش و گفت:
دیگه هوا سرد شده ها!!!

سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم :
دقت کردم دریا همونقدر که تو ی روز قشنگه ،توی شب ترسناکه؟!


آره تو شب یجورایی چون خروشانه ابهت داره،ولی تو روز آرومه،وقتی آرومه آدما هم جد ی نمیگیرنش میزنن به دل دریا
،اونجاست که می فهمن ظاهرش آرومه ولی اگه بخوای پا رو قانونش بزاری میتونه خطرناک باشه..
❤️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_786

یجورایی ،با غم درونش این حرفارو میزد،اونم مثل من هنوزم به گذشته ها فکر میکرد.

چیزی که اونشب فهمیدم این بود که سال های پر درد ی که بهمون گذشت رو ی هر جفتمون جوری اثر گذاشته بود که حتی
توی روزا ی خوبمون هم ازما جدا نمیشد ،سوران هم خصوصیت هایی پیدا کرده بود که در وجودش نهادینه شده بود،هرچند

1402/03/01 10:24

بعضیاش خوب نبود ولی هرچه که بود نسبت به قبل مردتر شده بود...

واین مرد با تمام خوبی ها و بد ی هاش تمام دنیای من بود...


یکم همینجور ی بدون حرف گذشت و درنهایت گفت:

آرام ؟!یه چیز ی بگم قول مید ی ناراحت نشی؟

سرمُ از شونش برداشتم و گفتم آره حتما بگو .!
روی ماسه ها دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام و گفت:

میشه زودتر خوب شی؟نمیخوام فکر کنی به فکر خودمم ،اگه بگی یک سالم طول میکشه من حرفی ندارم ،ولی راستش تحملش
برام سخته ....
یکم مکث کرد و ادامه داد:

با دکترت صحبت کردم گفت ازین ببعدش دیگه خودت باید بخوای وگرنه از نظر روحی روانی مشکلت حل شدست!!
بهت زده نگاهش کردم و گفتم

❤️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_787

چیه نکنه باز داری یه دستی میزنی؟من دکتر نمیرم اصلا !!!


خند ید و گفت :
نه عشقم،درجریانم، اس ام اس هاتو با مهد یه خوندم ،ببخشید قصد فضولی نبود فقط جهت یک کنجکاویه ساده بود.


دستمُ کردم لای موهاش و گفتم :
کنجکاوی و فضولی جفتش ی کیه نفسم...


دلم براش سوخت،سوران عمرا اگه روش فشار نبود اینو نمی گفت...


همینطوری که موهاشو نوازش میکردم گفتم باشه یه قولی میدم...

چشماشو باز کرد و منتظر نگام کرد.

-قول میدم اولین بارونی که بیاد بعدش دیگه مخالفتی نکنم ،من مال تو ،تو مال من!!!

ابروهاش بالا پرید و با سرخوشی گفت:

❤️ @roman_khase
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_788

مطمعنی؟

آره مطمعنم...

نزنی زیر حرفت ها اینجا شماله ممکنه همین الان بارون بیاد...


زبونمُ کشیدم رو لبم و ش یطون گفتم:
جوووووووون ،بزار بیاد لامصب ...

بلافاصله پاشد سرجاش نشست و گفت :

نکن اینکارارو آرام ،دیوونم نکن...
شیطنتم گل کرده بود ،از جام بلند شدم و همینجور ی که عقب عقب می رفتم مستانه گفتم :

روانیتم ،میخوامت دیوونه،آب از آسمونم نبارید مهم نیست ،از زیر دوش حمومم بباره قبوله ...


اینو که گفتم ،بلند شد دنبالم دوید .

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_789

اره چرا که نه؟میریم و سوزوندنی ها رو میسوزونیم.

اوهومی گفت و زُل زد تو چشمام ...

سرمُ سوالی تکون دادم و گفتم :
هوم؟چیه چیزی شده؟
لبخند کوتاهی زد و گفت :

عاشق سیاهی چشماتم که تو تاریکی هم میدرخشه ،چقدر خوشحالم که دارمت،ایکاش ....


حرفشو خورد و ادامه نداد.

ایکاش چی؟
هیچی ولش کن...

از ترس اینکه ایکاشش ،برگرده به همون چیزی که خودم فکرشُ میکردم ،دیگه اصراری نکردم ولی ایکاش سوران این ایکاش رو
نمیگفت چون واقعا اگر منظورش چیز دیگه ای هم بود من تا خود صبح تلخ ترین ایکاش ها رو مزه مزه کردم ...

❤️

1402/03/01 10:24

@roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_790

صبح خیلی زود ،بند و بساط یه ناهار رو آماده کردیم و رفتیم سمت جنگل،سوران مثل کف دستش همه جارو میشناخت.

آتیش درست کردیم ،چایی گذاشتیم و جوجه زدیم.

سوران یکم از خاطرات اردوی دانشجوییش تو این جنگل تعریف کردد ،من هی
حرص خوردم و اون هی کیف کرد...

بعد از ناهار بود ،کنار آتیشی که هنوز هم گرما داشت نشسته بودیم،قرار گذاشتیم یکیی یکی در مورد خاطراتمون حرف بزنیم و
بندازیم تو آتیش...

اول از همه دفتر من بود ،حس بد ی داشتم یجورایی انگار داشتم به سنگ صبور روزا
ی تنهاییم خیانت میکردم .

اما نمیخواستم سوران ناراحت بشه،چه فرقی داشت نگه داشتن یا سوزوندن جمالتی که لحظه به لحظش در ذهن من حک شده
بود .ایکاش میتونستم از دفتر ذهنم هم پاکشون کنم.


سوران دفترو گرفت بالا ،آماده ی پرتاب نگهش داشت و گفت :

حرفی نداری؟
دفترو نگاه کردم و گفتم :چجوری پیداش کردی؟
دستشو آورد پایین و گفت :

❤️ @roman_khse
???????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_791

روزی که انداختیش زیر تخت فهمیدم یه چیزی قایم کردی ،اما نفهمیدم چی بود.بعدشم کلا یادم رفت .روز ی که دیدم خونه
نیستی،همون روزی که رفته بودی پیش مهدیه،هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی ،کلا اتاقتو گشتم یهو یادم اومد از زیر تخت
...بقیشم که میدونی د یگه...
سرتکون دادم و گفتم توسوالی نداری؟
نه ،سوالی ندارم و بلافاصله پرتش کرد تو آتیش...

اون روز توی آتیش سوخت همدم تمام حرفای سرطانیه من.

بعداز اون نوبت برگه هایی بود که تصوی ر من روشون نقاش ی شده بودن.سوران میگفت ا یارو داده براش کشیدن ولی بعدها
همینارو با دارت مورد هدف قرار میدادم ،انقدر میزدم تا ازت بدم بیاد ،اما درواقع فقط خودمُ گول میزدم.

قطره اشک رو ازگوشه ی چشمم گرفتم وبا خنده گفتم :وااااو مثل تووفیلما!!!
همینجوری یکی یکی همرو انداختیم توآتیش و همونجا عهد بستیم دیگه باهم حرفی ازون روزا نزنیم.

وقتی برگشتیم ویلا هواتاریک شده بود،وسایلا رو باهم جابجا کردیم ،من گفتم می
رم دوش میگیرم ولی سوران گفت من خسته ام میخابم
❤️ @roman_khse

1402/03/01 10:24

واییی مرسی رمان داره خیلی خوب میشه??

1402/03/01 12:30

پاسخ به

واییی مرسی رمان داره خیلی خوب میشه??

نوش جونت?

1402/03/01 14:23

پاسخ به

نوش جونت?

مرسی???

1402/03/01 17:13

بزار

1402/03/02 19:03

رمان

1402/03/02 19:03

تازه گذاشتم

1402/03/02 23:02

یه چندروز دیگه میزارم

1402/03/02 23:02

سلام زهرا جون رمان بزار لطفا??

1402/03/08 08:53

بچه هاااا

1402/03/11 00:16

یه مشکلی پیش اومده

1402/03/11 00:16

کاانالشو گم کردم نیستش اصلا

1402/03/11 00:16

اگه پیداش کردین بهم بگین

1402/03/11 00:17