رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بدم درکلاس باز شد وپسری خوشتیپ وقد بلند وار د کلاس شد.درکمتر از چند ثانیه کلاس مثل بمب ترکید

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_3_4
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صدای رها رو شنیدم که ارام گفت

-جوون چه پسری

چشم غره ای بهش رفتم وب دخترا نگاه کردم که اکثرا با هم پچ پچ می کردند .
سری با تاسف تکون دادم.

پسر لحظه ای کل کلاس رو از نظر گذروند و وسط کلاس رو به بچه ها ایستاد وبا صدای بلند ورسایی گفت

-سلام بچه ها من سهراب هستم و....
دهنم مثل ماهی به دور افتاده از اب باز مانده بود .که دومین شوک بهم وارد شد.
بچه مثبت محلمون اینجاچیکارمی کرد. اینجا دانشگاه حقوقی !!!

لحظه ای چشمام رو بازو بسته کردم !! اشتباه نمی کردم خودش بود با همون نگاه سربه زیر لباس چهارخونه ای قهوه ای مردونش وشلوار مشکی پارچه ایش!!!

خیلی زود خودم رو جمع جور کردم.

فکری شیطونی از سرم گذشت.ظاهرا خدا خیلی زود می خواست من رو به ارزوم برسونه!!

حالا که هم کلاس بودیم خیلی راحت تر می تونسم اذیتش کنم
صدای هیجان زده ی رها تو اون همه سروصدا تو گوشم نشست

-وای اروشا چه ترم پربرکتی !!!

یکی از یکی جیگرتر ... لامصب استیلشون روببین !!ما اینهمه خوشبختی محاله

اروشا رو به من گفت ... سهراب مال من ...این ریشو واسه تو
سپس چشمکی بهم زد
از لحن صداش خندم گرفت . بینیم رو جمع کردم وگفتم..
حالا چرا این چندش رو حواله ی من می کنی اخه!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_5_6
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خیلی زود از ردیف اول بچه ها شروع به گفتن اسم کردند واو خیلی جدی مشغول یاد داشت اسامی شد.

به دخترها اصلا نگاه نمی کرد ودر چهره ی پسرها لحظه ای تامل می کرد

درست همون انتظاری که داشتم!!!از این همه تظاهر خنده ام گرفت

مثلا می خواست چی رو ثابت کنه این جوجه مذهبی متظاهر !!

نوبت رها که شد رها چشمکی تحویلم داد واز جای خود بلند شد وبا لوندی گفت

- استاد رها سلوک هستم 20 ساله مجرد واز تهران

نگاه همه جز استاد به سمت او چرخید.

حتی من هم لحظه ای شوکه به اون که با نیشی باز به سهراب خیره شده بود خیره شدم وزیر لب دیوسی حوالش کردم وکمتر از چند ثانیه کلاس برای چندمین بار طی اون زنگ از خنده منفجر شد وملت همیشه حاضر درصحنه شروع به مزه پرونی کردن !!!

از هرسمت کلاس صدایی به گوش می رسید وخنده ی بچه ها به اوج می رسید

_جوووون اخه مگه من مردم که تو تا الان مجرد موندی اخه!!

_خودت میگیرمت عشقم

_تور صیدت پاره شده خواهر من عوضش کن !!

اگر وضع ددت خوبه یه ماشینی خونه ای پشت قبالم می ندازه من این

1402/04/05 11:14

فداکاری رو درحق جامعه ی بشری می کنم
ازدواج چیه دختر بیا بدون ازدواج خودم دربست نوکرتم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_7
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهم لحظه ای رو قیافه ی در هم رفته ی استاد خیره موند وخندم بیشتر شد
همچنان سربه زیر داشت واخم غلیظی کل صورتش رو پوشانده بود وبا ته خودکار روی میز ضرب گرفته بود .

در نهایت طاقت نیاورد وبا لحن محکم وپر صلابتی گفت :


_چقدر احمقانه!!


لحن صدای محکمش باعث شد کل کلاس ساکت شه:

_مطمئنین اشتباه نیومدم واینجا کلاس برای دانشجویان حقوق هست؟!!!


یا کلاس بچه های تازه به بلوغ رسیده !!


!شاید لحن صدای زیادی جدی اش باعث شد صدایی از کسی درنیاد .
لحظه ای سکوت کرد سپس لا الا هی .. گفت و خیلی سرد گفت:

_نفر بعدی .

حالا نوبت من بود .مطمن بودم به من هم مثل بقیه نگاه نمی کنه ..

-اروشا شمیمی .

برخلاف انتظارم سر استاد بلافاصله بلند شد وبلافاصله نگاهش در نگاهم قفل شد.

هردو بهت زده بهم نگاه کردیم ..

او بخاطر حضور من در کلاسش ومن بخاطر اینکه او اسم من را می دانست
من زودتر به خودم اومدم وبا شیطنت چشمکی تحویلش دادم که او را هم به خود اورد .

استغفرالهی که زیر لب گفت به خندم انداخت.

زود نگاهش رو به زیر انداخت وبقیه شروع به گفتن اسامیشون کردند و...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_8
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اخرین نفراسمش را که گفت استاد کاغذ را روی میز انداخت واز کیفش کتابی برداشت وپس از معرفی کتابی که باید خیلی زود تهیه می کردیم خیلی جدی شروع به توضیح درس اول کرد .

چنان جدی بود که همه بدون کلمه ای حرف ومزه پرانی مشغول گوش کردن صحبت های او بودند .

صدای بم ومردانه اش تو کل کلاس طنین انداخته بود وتو درسی که می داد بسیار مهارت داشت ...

کمی که گذشت حوصلم به شدت سررفت .
نگاهم را دراطراف کلافه چرخاندم وچون سوژه ای پیدا نکردم بنا به عادت همیشگی
از کیفم کاغذی برداشتم وشروع به کشیدن کاریکاتور پسر ی کردم که پشت دری کمین کرده ودختری برهنه باسینه ها وباسنی بزرگ را دید می زد .

چنان بحر نقاشیم رفته بودم که متوجه ی اشاره ی رها نشدم وزمانی به خودم امدم که ورق باشدت از زیر دستم کشیده شد .

هینی کشیدم ونگاهم را به استاد دوختم که نگاه کوتاه وپراخمی ابتدا به کاغذ انداخت .سپس لاالاهی ..گفت ونگاه خشمگینش لحظه ای مجدادا قفل نگاه من شد که با لبخندی پهن بهش زل زده بودم .لبخندم را که دید رنگ نگاهش خشمگین ترشد .

چینی گوشه ی چشمان شبرنگش انداخت .

سپس ازهمان پوزخندهایی که من ازش

1402/04/05 11:14

متنفر بودم گوشه ی لبانش را به سمت بالا کشید. کاغذ نقاشی دستش را مچاله کرد وبا لحنی جدی و قاطع گفت

-شما از کلاس من اخراجی لطفا بیرون!!

لحظه ای از لحن قاطع وجدیش جاخوردم.صدای همهمه ی بچه ها مثل سوهانی رو ی عصابم خط می کشید.

صدای اعتراض امیز رها را از کنارگوشم بلند شد که گفت

-استاد

اجازه ندادم جمله اش را کامل کند وغرورم را بیشتر از این جریحه دارکند
چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش امد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_9
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

سرپوشی روی خشمم گذاشتم واز پشت میز بلند شدم .

خیلی خونسرد وبی اهمیت به نگاه خیره ی بقیه کیفم رو جمع کردم و به سمت استاد که کنار در ومنتظر ایستاده بود رفتم .

مقابلش با فاصله خیلی کمی ایستادم .بوی عطرتلخش از این فاصله به مشامم خورد .

سلیقش بدک نبود !!عطر خوش بویی بود
لحظه ای نگاه پراخم استاد از این فاصله ی کم روی صورتم نشست ..
همون لحظه روغنیمت دونستم.

چشمکی تحویلش دادم .

خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت ومجدادا به دیوار سفید مقابل دوخت
خنده ام رو به سختی کنترل کردم
فاصله را کمتر کردم و روی پنجه ی پا بلند شدم .

صورتم رو کنار گوشش بردم .
جا خورد اما از جایش تکان نخورد .

عمدا نفس داغم رو روی گردنش فوت کردم و ارام لب زدم

_استاد کاریکاتور همیشه واقعیت های تلخ جامعه رو نشون می ده !!!

نقاشی من پیام داشت وشما من رو بخاطرش اخراج کردین !

صدای پر تمسخر استاد بلافاصله تو گوشم نشست

_کشیدن اون نقاشی مستهجن چه پیامدی می تونه داشته باشه ؟!!

با صدایی که از شدت خنده ی کنترل شده می لرزید با گستاخی گفتم

_ واقعیت پسرایی عذب مثل تو که مجبورن به دختری دست نزنن و یواشکی اونارو دید بزنن تا حالی به حولی بشن !!!

نگاه مبهوت زده ی استاد روی صورتم نشست .

ابرویی بالا انداختم وتنه ای بهش زدم ودرحین گذشتن از کنارش دست های مشت شده وفک منقبضش رو دیدم و خنده ام رادر کریدور مهار کردم!!


⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_10
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مستقیم به سمت طبقه ی اول وبه اتاق رئیس دانشگاه رفتم .

درتمام مدتی که در این دانشگاه درس می خوندم شاید این دومین باری بود که به اتاق رئیس دانشگاه که دوست صمیمی پدرم بود می رفتم .

دوست نداشتم از این اشنایی سواستفاده کنم اما این پسر مذهبی راه دیگه ای برام نگذاشته بود ومن تحت هیچ شرایطی شکست رو قبول نمی کردم حتی به قیمت پارتی بازی!!!

تقه ای به در وارد کردم وپس ازچند ثانیه در اتاق رو باز کردم ومثل یک دختر خوب سرم رو داخل

1402/04/05 11:14

بردم
عمو با دیدن من به وضوح جا خورد .سپس لبخندی پهن وپدرانه روی لب نشاند .از جای خود بلند شد وگفت

_دخترم اروشای من حالت خوبه عمو
این مرد شیک پوش رو اگر بیشتر از پدرم نه کمترم دوست نداشتم
مقابلش ایستادم وعمو بنا برعادت همیشگی بغلم کرد وبوسه ای پدرانه روی پیشانیم گذاشت
_من خوبم عمو شما خوبین ؟
خاله جون خوبه ؟
عمو من رو روی صندلی چرمی پهن نشاند واز روی میز سینی شیرینی رو برداشت ومقابلم گذاشت و با لحنی پر از گله گفت
_اگر حال من و خاله برات مهم بود یه سر به ما می زدی !

با خجالت سرم رو پایین انداختم وسعی کردم کوتاهیم روتوجیح کنم
_خوب..خوب..می دونید که ..باباو مامان نیسن ..منم زیاد از خونه بیرون نمی رم
عمو کنارم نشست وگفت
_بخاطر این میگم باید بیشتر بیایی تا تنها نباشی دخترم
تو حتی اینجا هم به عموی پیرت سر نمی زنی
سرم رو بلند کردم ولبخندی رو لبم نشوندم وگفتم
_اختیار داری عمو ..

راستش ...راستش محیط دانشگاه رو که می دونید چجوریه !!

یک کلاغ چهل کلاغ زیاد میشه!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_11
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

عمو لبخندی بهم زد .

اشاره ای به سینی شیرینی کرد وگفت

_انقدر برای ما عزیزی که حتی نمی تونیم ازت دلخور باشیم

خوب بگو چیشده که قید شایعه رو زدی وعموی پیرتو لایق این ملاقات دونسی
لب و لوچم اویزون شدوحالت دلخوری به خودم گرفتمو گفتم
_اااااعموجون بخدا من همیشه به فکرتون هستم بعدشم براتون توضیح دادم که ...

لبخندی گرم زدو چاییش را به دست گرفت کمی مکث کردم بعد با تعجب پرسید

_راسی اروشا جان مگ تو الان بااستاد جدیدتون اقای توکلی کلاس نداری؟

ظاهری ناراحت به خودم گرفتمو سرمو انداختم پایین
نگران شد و پرسید

_نکنه اتفاقی برا خانوادت افتاده ک من بیخبرم؟؟

_نه نه عموجون خیالتون راحت فقط..

_فقط چی دخترم پس چه اتفاق مهمی افتاده ک باعث شده تو از کلاست عقب بیوفتی؟

_راسش خو اقای توکلی منو اخراج کردن
تعجب کرد کمی ام خشمگین شدو گفت

_چرادخترم باز چیشده

_ازشنیدن این لحنش کمی ترسیدم و به من من افتادم بعد ادامه دادم

_من خیلی متاسفم عمو قول میدم دیگ اشتباه نکنم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_12
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_دخترم اقای توکلی خیلی ادم صبوریه معلوم نیس چطوری صبرش رو به سر اوردی!!
سرمو پایین انداختم و با لحن خیلی مظلومانه ایی که کمی بغض چاشنیش بود گفتم
_ معذرت میخوام عمو
مثل اینکه دلش برام به رحم اومد چون نگاهش باز رنگ گرماومهربونی به خودش گرفت
_یعنی بعد این قول میدی

1402/04/05 11:14

که این کارارو نکنی و تو هیچ کلاسی اختشاش ایجاد نکنی ؟!
گره ای به ابروم انداختم وباصدای کنترل شده ای گفتم
_بعله عمو قو ل میدم شماک خودت میدونی قل اروشا قوله
بعد عین این فیلمای خارجی با انگشتم یه مثبت رو بالای سینم کشیدم
عمو از دیدن چهرم خندش گرفت و گفت

_این بارو با اقای توکلی حرف میزنم ولی از این به بعدش دیگ من نمی تونم کاری برات بکنم

_اا عمو یبارکی بگو میخوای اب پاکی رو بریزی رو دستم
عمووخندیدو گفت

_ بسه دختر کم شیطنتت کن پاشو پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیمو به سمت کلاس رفتیم
کلاس ک تموم شد بچه ها یکی یکی اومدن بیرون و نوبت ایمان شد وقتی اومد بیرون شروع کرد با عمو سلام وعرض ادب کردن که چشمش به خورد و از اون نیشخند حرص دراراش زد که منم چشم غرمو نصیبش کردم
عمو چشمشو انداخت به من که سرمو انداختم پایین بعد شروع کرد به گفتن

_اقای توکلی غرض از مزاحمت میخواستم که دانشجوی مارو ببخشید و اجازه بدید که توی کلاساتون حضور پیدا کنه
ایمان زیر چمشی به من نگاه کرد
پوزخندی زد

وبا اخم گفت
_ هرچی شما بگید ولی اگر خانوم شمیمی یک بار دیگر در کلاس من اختشاش ایجاد کنه از پذیرفتن ایشون معذور میشم
بعد رو کرد به منو سرد گفت
_شما میتونید از فردا حضور داشته باشید
بعد با عمو خداحافظی کردو رفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_13
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

قرار بود امروز با دخترای دانشگاه بریم باغ یکی از بچه ها استخر ، پس بعد از جدا شدن از عمو سریع حرکت کردم به سمت پارکینگ.. تمام وسایل امروز رو تو کیفم گذاشته بودم که دیگه بر نگردم خونه تاسوار ماشین شدم مقنعم رو در اوردم و شالمو سر کردم موهامم یکم مرتب کردم به اینه نگاه کردم و رژمو تمدید کردم تاماشینو روشن کردم تلفنم زنگ خورد دیدم رهاس تا جواب دادم صدای دادش تو گوشیم پیچید
چینی به پیشونیم انداختم

_چیه چته تو !!!حیون چرا عر عر میکنی

_وایی اروشا تو دیگ هیچی نگو اعصابم خیلی خورده
_چرا چیشده مگه

_بابا زهرا امروز زنگ زد گفت که مادرش اینا اونجان کنسله امروز دورهمی مون

_ای بابا یعنی چی مسخره اگه مطمئن نبود مجبور بود بگه....

ولش کن خوب میام دنبالت بریم یه جای دیگه
_نه اروشا اعصابم خورد شد حوصله ندارم دیگ میرم بخوابم
_ای بابا باشه پس منم میرم خونه دیگ

_باشه پس فعلا

بعد از قطع کردن تلفن سریع حرکت کردم سمت خونه اعصابم خورد شده بود اون از صبح تو کلاس اینم از الان که قرارامون کنسل شد
وقتی پیچیدم تو کوچه ایمانو دیدم که جلوی دره و کاپوت ماشینشو داده بالا و خم شده داره ماشینشو دست کاری میکنه

1402/04/05 11:14

دیدن مجددش برای تحریک اعصابم کافی بود

کیفشو گذاشته بود صندلی پشت ماشین ودرماشینم باز بود
لحظه ای شباهت کیفامون توجهم رو جلب کرد
همرنگ وهمشکل ...
یهو فکری رعداسا اومد تو سرم !!اره خودشه از ماشین پیاده شدم از صدای در ماشین سرشو اورد بالاو منو نگاه کرد بعد یه نیشخند زدو سرشو انداخت زمین
زیر لب گفتم
واسا دارم برات اسمم اروشا نیس بزارم تو دراون دانشگاه سرتو بلند کنی بعد اروم اروم رفتم سمت ماشینشو طی یه حرکت ریز کیفارو جابه جاکردم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_14
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بعد رفتم نزدیک
لبخندی پهن زدم وشرورانه گفتم

_ اصلا فکر نمی کردم پسر مذهبی محلمون یکروز استاد دانشگاهمون بشه !!

یه نگاه به شالم که فقط وسط سرمو گرفته بودو کل موهام بیرون بود کرد و بعد چشش و سر داد به سمت لبمو رژ جیگری پرنگم
اخمی کردو زود سرشو انداخت پایین
لبمو غنچه کردم گفتم

_چیشد رنگشو دوست نداشتید ؟!

الله و اکبری زیر لب گفت

_اروم اروم و با ناز رفتم سمتش مقابلش در فاصله ی کمی ایستادم

صدای نفس های کشدار وکلافه اش را به وضوح می شنیدم

تاک ابرویی بالا انداختم .

نفسم رو سمت صورتش فوت کردم وبالوندی گفتم

_اگر بخوای رنگش رو عوض می کنم به شرط اینکه خودت برام پاکش کنی ؟!

این بار نگاهم نکرد .اما گره ی ابروهاش کورتر شد .خودش را عقب کشید و باغیض وهشدارگونه گفت

_اهل نصیحت نیستم اما خوب گوش کن

حد فاصلت رو بامن حفظ کن
سعی نکن دیواری که من بینمون کشیدم حتی بهش نزدیک بشی چه برسه که ازش رد بشی !!!
باگستاخی وبی اهمیت به لحن جدیش سرم رو جلو بردم ولب زدم

_واگه رد شم ؟!

لحظه ای کوتاه نگاه اتشیش قفل نگام شد ونفسم لحظه ای کوتاه از خشم ونفرت نشسته تو نگاهش تو سینه حبس شد

_دهنش رو لحظه ای باز کرد تا حرفی بزنه اما خیلی زود بست وچون لبخند رولبم رودید لحظه ای مکث کرد سپس پوزخندی زد و با خونسردی گفت

_هه دخترایی مثل تو حتی ارزش لحظه ای همکلام شدنم ندارن !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_15
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

شنیدن همین جمله مساوی شد با ریختن یک سطل اب یخ روی سرم !!

پسره ی *** با خودش چه فکری کرده بود که این حرف رو زده بود

به سختی خشمم رو کنترل کردم .پشت چشمی نازک کردم
نگاهی به سرتاپاش انداختم و
بالحنی پر از تمسخرگفتم

_گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف بو می ده!!

سرم رو کمی نزدیکتر بردم وبی توجه به عطر خوش بوش که تو بینیم پیچید خیره به ته ریش وانحنای گوشه ی لبش که حاکی از پوزخند

1402/04/05 11:14

همیشگی اش بود گفتم

-درحد من نیسی جوجه بسیجی !!

مشت شدن دستش را دیدم اما بی توجه به خشمش ادامه دادم

_ته ته خوش شانسیت یه خواهر بسیجیه بایک من ریش وپشم!!!

نیم خیزی که سمتم برداشت کاملا دور از انتظارم بود وهمین باعث شد وحشتزده قدمی عقب برم وبه ماشینش تکیه بزنم .
قفسه ی سینه ی هردومون به شدت بالا وپایین می شد

برای من از شدت وحشت ناگهانی وبرای او از شدت خشمی مهار شده !!

زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم .
کوچه خلوت بود وپرنده پر نمی زد.
برعکس نگاه آتشیش وقتی به حرف درامد لحن صدایش پر از تمسخر بود

_ترجیح می دم زنم پر از ریش وپشم باشه تا دم دستی !!
کلمه ی دم دستی ابتدا در ذهنم یک نقطه ی سیاه بود سپس تبدیل به گردباد شد که هر چی می گذشت بیشتر و سریع تر می چرخید

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨
#پارت_16

نفسم رو خشمگین بیرون فرستادم وبا کف هردو دست محکم به سینه هاش کوبیدم وغریدم

_هرچی عشقی زیر چادر مشکی!!!

دم دستی اون هم کیش هاتن نه من جوجه مذهبی امل !!

حرارت نفس گرمش لحظه ای روی صورتم پخش شد وقتی سعی داشت خودش را ارام کند تا دست مشت شده اش روی صورتم فرود نیاد ومن چقدر دوست داشتم تا اون یک مشت نثارم کنه تا جد شیخش رو جلوی چشماش بیارم!!

با اکراه خود را عقب کشید تا نکنه خدای نکرده مجدادا بهش دست بزنم .

تا از بهشت برینش به جهنم سقوط نکنه !!

پوزخندی زدم وکف دستم را با پشت مانتوم پاک کردم وزیر لب بی بته ای نثارش کردم وخشم نشسته تو نگاهش رو به جون خریدم !!!

برای اولین بار نگاهی کوتاه به سرتاپام انداخت .

سپس نگاهش رو ازم گرفت وباصدای گرفته و متاسفی گفت

_از کسی مثل تو انتظاری بیشتر از این نمی ره تا تقدس چادر رو زیر سوال نبری !!

خنده ای صدا دار وپر حرص کردم ودستم رو به نشونه ی بروبابایی تکون دادم

و غرولند کنان ازش فاصله گرفتم
پسرک امل کلا تعطیل بود
باوجود اینکه گرسنه بودم میلم به غذا نمی رفت کلافه کیک وشیری برداشتم ومستقیم به سمت اتاقم رفتم .

در اتاق رو که باز کردم از ریخت وپاچش بیشتر عصبی شدم .

به سمت تخت رفتم وبا دستم تمام وسایل روش رو زمین انداختم کیف رو روی تخت انداختم و...

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_17

باریموت کولر و روشن کردم وخودم رو روی تخت پرتاب کردم.
باد خنکی که به بدنم خورد کمی از التهاب درونم رو کم کرد .

کل وجودم هنوز هم از خشم جمله ی پر طعنه ی دم دستی ایمان گر گرفته بود.

قبل از اینکه چشم ببندم لحظه ای نگاهم روی کیف مشکی افتاد وناگهان جرقه زد .
چنان روی تخت نیم خیز شدم که لحظه ای پهلوم تیر کشید .اما بی توجه به درد پیچیده توی

1402/04/05 11:14

جونم سریع دست به بند کیف انداختم واون رو به سمت خودم کشیدم.
کل وجودم از هیجان می لرزید

زیب کیف رو عجولانه کشیدم .کیف رو وارونه گرفتم وتمام محتویات کیف رو روی تخت خالی کردم وبا دیدن چند تا کتاب وچند تا سیدی آموزشی ویک تسبیح آه از نهادم بیرون آمد .

چقدر *** بودم فکر می کردم تو کیف اون پسرک اسکل چیزی غیر از اینا پیدا می کنم.

ناخواسته تسبیح یاقوتی رنگ رو برداشتم ومانند تسبیحی دور دستم انداختم ولبخندی به مچ دست ظریفم که تقریبا بین دونه های بزرگ وخوشرنگش گم شده بود زدم ..

لحظه ای با تصور اینکه اون چیا از تو کیف من پیدا می کنه خنده ام گرفت
چینی گوشه ی چشمام انداختم
خنده ام‌تبدیل به قهقهه شد وقتی صورت جدی وسردش رو بادیدن سوتینم تصور کردم .

فردا روز دیگری بود ومن شک نداشتم که بهترین روز رو در کلاس استاد توکلی خواهم ساخت .

خنده م که تموم شد خودم رو روی تخت پرتاب کردم وچشم هام رو بستم تا شاید بعد از این روز پر تنشی که داشتم خوابم ببره
بوی خاص عطری که از کیفش ساطع میشد تمام مشامم رو پر کرده بود وبرام عجیب بود که به طرز عجیبی ارومم می کرد.

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_18

بی صبرانه منتظر اومدن استاد بودم.
خواب های خوبی براش دیده بودم .

لب هام رو داخل دهنم کردم و نگاهم رو بی توجه به سروصدای کلاس به در کلاس دوختم.

انتظارم خیلی طول نکشید چون استاد با همان وقار همیشگی وارد کلاس شد و نگاه سرکشم سریع توی دستش چرخید.

با ندیدن کیف تو دستش آه از نهادم برآمد .

باید می فهمیدم زرنگتر از این حرفا بود که بخواد کیف من رو سر کلاس بیاره .

لبم رو مهار کردم و به صندلی تکیه دادم
هنوز بازی تموم نشده بود و من هیچ وقت یک بازنده نبودم

نگاه گذرایی به کل کلاس انداخت سپس

مستقیم به سمت میز خود رفت و بعد از اندکی تامل پشت میز نشست

سکوت نسبی در کلاس حکم فرما بود و من فقط باید لحظه شماری می کردم تا نقشم رو عملی کنم

غافل از اینکه همین بازی و لجاجت کودکانم مسیر سرنوشتم را عوض خواهد کرد

مانند دیروز اسامی رو طبق لیست وبدون کوچکترین نگاهی خوند .

سپس از کیف کتابی را برداشت و قبل از اینکه بخواهد درس را شروع کند

زیپ کیف رو بازکردم .لبخندی بدجنسانه زدم .حاضر بودم شرط ببندم شیطون با یک جفت انبرک تو مردمکم دیده میشه

دستم رو بالا بردم وبا لحن کشدار ومتعجبی گفتم

_استاد اجازه هست؟!

نگاه استاد خیلی کوتاه روی صورتم چرخید

نگاهش را گرفت کوتاه وسرد گفت

_بفرماین
ایوولی توی دلم گفتم واز روی صندلی بلند شدم و با لحنی گرفته گفتم

_استاد الان کیفم رو باز کردم و متوجه شدم کیفم جابه جاشده اجازه

1402/04/05 11:14

هست از بچه...

تک سرفه ای که او کرد به خندم انداخت اما به زور خودم رو کنترل کردم تا به این دستپاچگی اش نخندم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_19

در یک حرکت محتوی کیف رو روی میز خالی کردم و با صدای رسایی گفتم

_ بچه ها کیف یکی بامن اشتباه شده!!
این کیف مال کیه؟!

لحظه ای نگاهم افتاد به استاد که به دست به سینه به صندلی تکیه زده زده

بود و با تاک ابرویی بالا داده خونسرد داشت نمایشی را که من راه انداخته بودم تماشا می کرد

_ای وای خاک برسرم این دیگه چیه !!

گاهی چقدر سخت میشد مقابل خنده مقاومت کرد

رها کان..وم رو با دو انگشتش وبا حالت چندشی تو هوا سفت گرفته بود وکمتر از چند ثانیه بعد از بهت بچه ها کلاس از خنده منفجر شد استادمون که مبهوت زده دست رها خیره شده بود نشست

رگ گردنش چنان متورم شده بود که هرآن امکان می دادم پاره بشه و وقتی با سنگینی نگاه من ،نگاهش رو نگاه من نشست لحظه ای از نگاه غضب آلودش کپ کردم.اما صورتم چیزی نشون نداد و چشمکی ریز تحویلش دادم

صدای فرشاد اتصال نگاهمون رو قطع کرد
_اره ***
احمد با خنده در جواب نصفه کاره ی نیما گفت
_حاجی از طرف خودت حرف بزن

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_20

صدای همهمه ی ایجاد شده ی کلاس هم باعث نشد از قیافه ی درهم استاد غافل بمونم.

ابروهای پرپشتش را بهم گره زده بود وبا جذبه ای که جز لاینفک صورتش بود و ابهت مردانه اش راچندین برابر کرده بود به شیطنت ها و اظهار نظر های پسرا گوش سپرده بود .
همه حالا حسابی کنجکاو شده بودند تا بدونن این کیف مال کیست
به هر حال این بازی بود که خودم راه انداخته بودم !!

کتاب زندگی در آن دنیا را برداشتم وبه همراه ابروهام بالا بردم وبا خنده ولحن کشداری گفتم


_عجب!!
هرکیه هردو دنیا رو می خواد!!

بچه ها خندیدند و فرشید چشمکی بهم زد و با لحنی خاص گفت

_همه که مثل تونیستن جیگر گارد بگیرن !!

چشم غره ای بهش رفتم و برو بابایی بهش گفتم

سپس دست انداختم وقبل از اینکه تسبیح رو که عجیب به دلم نشسته بود بردارم
صدای پر جذبه ای که همهمه ی کلاس را خوابوند برای لحظه ای حتی من رو هم در جا خشک کرد تو گوشم نشست

_خانوم این کیف برای بنده س زود محتویاتش رو بزارید داخل وبرش گردونید به من !!

به گوش هام شک کردم .چنان محکم و قاطع این جمله را گفته بود که جای هیچ سوالی را نگذاشته بود !!!

بازهم چهره خونسردی را به خودش گرفته بود ...

@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/05 11:14

جانان من?✨

#پارت_21

صدای همهمه ی شگفت انگیز کلاس من رو به خودش آورد .

نگاه پیروزمندم با سرعت نور از قیافه ی تک تک بچه ها گذشت و به استاد دوخته شد که با پوزخند و مستقیم بهم زل زده بود .

بازی رو که من راه انداخته بودم فکر نمی کردم خود استاد تموم کنه !!
نگار که بهترین فرصت رو برای خودنمایی پیدا کرده بود پشت چشمی برای رها نازک کرد و به دفاع از استاد گفت
_وا رها جون استاد مگه چیکار کرده که این رو می گی
صدای آروم ساناز رو شنیدم که به بغل دستیش گفت
لامصب با این همه ریش وپشم باز از همه ی پسرا سرتره!!

بغل دستیش باافسوس سری تکون داد وگفت
_به نظرت از بچه های دانشگاس؟!
_بالاخره معلوم میشه گندش درمیاد!!

لحظه ای نگاه خندانم به دست مشت شده ی استاد ورگ باد کرده ی گردنش افتاد و خیلی جزئی دلم به حالش سوخت اما خیلی زود نهیبی به خودم زدم و انگشت اشاره و شصتم رو بهم چسبوندم و سمتش گرفتم .

بی اهمیت به پوزخند شکل گرفته ی گوشه ی لبش

باصدای بلندی که توجه بچه ها رو به خودش جلب کرده بود با تمسخر تیر آخر رو انداختم وگفتم

_ولی استاد اصلا از شما توقع نداشیم نه به اون استغفرلا و الحمدالله که ورد زبونتونه
_ و نه به این!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_22

استاد
تاک ابرویی بالا انداخت و خیره تو نگاه بهت زده ام پوزخندی زد

کل وجودم زلزله ی هشت ریشتری گرفته بود بس که از شدت خشم می لرزید

صدای لوسی بلافاصله بعد از استاد در فضای کلاس طنین انداخت

_استاد پس محرم و نامحرم چی ؟!

باتمسخر به جای او با حرص جواب دادم
_اینا برای خودشون هیچی گناه نداره و هزار تا ماده ی تبصره دارن !!!

این ماهایم که هر کاری بخوایم کنیم مستقیم میفتیم وسط جهنم

استاد ته خنده ای در گلو کرد که مثل صاعقه وسط فرق سرم کوبیده شد !!!

_راه هست که دچار خبط و گناه نشیم

_عجب مثلا چه راهی استاد !!!

بازی رو که من شروع کرده بودم در نهایت استاد به نفع خودش تموم کرد

_مثلا هروقت غرایض مون بیدار شد دم دستی هایی رو صیغه کنیم و...

از شوک حرفاش حتی دهن نیمه بازم رو نمی تونستم ببندم !!

کلمه ی دم دستی تو ذهنم بهم دهن کجی کرد !!
اون دقیقا با من بود و غیر مستقیم داشت به من اشاره می کرد!

صدای سوت و جیغ پسرا و ایش گفتن دخترا هیچکدوم نتوانست اتصال نگاه خشمگین من و نگاه سیاه و پر از ریشخند استاد رو قطع کنه !!

جواب دندان شکنی که در کمال خونسردی داده بود عجیب تا ته من رو سوزوند

_خوب بحث بسته برمی گردیم سر درس
رها بالبخند وسایل کیف روداخلش انداخت و با خنده ای کنترل شده زمزمه کرد
_ چه بچه بسیجی جگری

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_23

کلاس که تمام شد

1402/04/05 11:16

تمام بچه ها بیرون رفتن و من با احساس حماقتی که در طی کلاس می کردم بی حوصله وسایل رو جمع کردم واز جام بلند شدم .

رها هم از ابروهای گره خورده ام ظاهرا متوجه ی حال خرابم شده بود که بدون هیچ حرفی و در سکوت همراهیم می کرد

خواستم از کلاس خارج بشم که صدای بم و مردانه ی استاد تو کلاس که تقریبا خالی شده بود پیچید

_خانوم توکلی شما چند دقیقه ای تشریف داشته باشید

نگاه متنفرم سمتش چرخید

سنگینی نگاه اون چند نفر بچه ها رو که تو کلاس بودن رو خودم احساس می کردم اما برام مهم نبود

رها کمی این پا و اون پا کرد وگفت

_ من کنار ماشین منتظرتم این را گفت وثانیه ای بعد از بقیه کلاس را ترک کرد

کلاس که خالی شد کیف کولی سفیدم رو روی دوشم انداختم و نگاه تخس و منتظرم رو به صورتش دوختم

نمی دونم تو نگام چی دید که برای لحظه ای خیلی کوتاه لبخندی محو روی لب نشوند و من تو اوج ناراحتی اعتراف کردم که لبخند جذابیت صورتش رو چندین برابر می کنه

این مرد واقعا جذاب بود

نهیبی به افکارم زدم و با اخم به او که حالا با همان جذبه به روبه رویش زل زده بود وبا لحن نسبتا تندی گفتم

_فرمایش؟!!!

گوشه ی لب هایش به سمت بالا رفت

دستی به ته ریش بلندش کشید وخیلی خونسرد گفت
_باید خیلی حس بدی داشته باشی از اینکه به چیزی که می خواستی نرسیدی

لعنت به اون که انقدر راحت رو عصاب من پاتیناژ می رفت .
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم .

فاصله ی کمی که باهاش روداشتم رو کم کردم ومقابلش ایستادم وباغیض گفتم
_آره حس بدی دارم و مطمئن باش که بالاخره کاری می کنم که نقاب از چهره ات برداشته شه

نگاه استاد از دیوار به صورتم چرخید و لحظه ای خیلی کوتاه برقی از نگاهش ساطع گردید که قدمی عقب رفتم

استاد خیلی زود فاصله ی ایجاد شده رو کم کرد و خیره تو نگاهم غرید

_بچه تر از اون هستی بخوای برای من شاخ و شونه بکشی !!!
اگر جای تو بودم هیچ وقت ، تاکید می کنم هیچ وقت پام رو از حدم درازتر نمی کردم .

لحظه ای سکوت کرد سپس اندکی سرش رو سمتم خم کرد و با اون نگاه نافذ و لحن محکمش گفت
_من از اون دسته پسرایی نیسم که بخوای به قول خودتون مچلم کنی!!!

سپس انگشت اشاره اش رو مقابل صورتم تکان داد و هشدارگونه گفت

_من همیشه انقدر آروم نیسم
پس دختر عاقلی باش!!!

جمله اش که تمام شد نگاه اخری بهم انداخت وخیلی زود در حالیکه من هنوز تو شوک جمله اش بودم اتاق رو ترک کرد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_24

گوشی رو که قطع کرم ،

با دلتنگی به قاب عکس پدر و مادرم تو دیوار زل زدم .

بیشتر از سه ماه بود که آلمان رفته بودند تا پیش خاله ام که حالش خوب نبود بمانند و مادرم گفت

1402/04/05 11:16

شاید مدتی دیگر مجبور شوند بمانند و من بخاطر دانشگاه مجبور بودم اینجا بمونم .

نفس سنگین و دلتنگم رو بیرون فرستادم و شبکه های ماهواره را بالا وپایین کردم اما حوصله ی دیدن فیلم ویا سریال های آبکی ترکیه را نداشتم

گوشی مجدادا دستم لرزید

لبخندی به زیور که باطی از کنارم عبور کرد زدم و ارتباط رو برقرار کردم و صدای پرانرژی رها توگوشم پیچید
_چطوری بداخلاق خوبی ؟!

لبخندی روی لبم نقش بست

_ ظاهرا تو بهتری !!

باصدای خنده ی بلندش گوشی رو از گوشم فاصله دادم .
_معلومه که من از هرنظر بهترم چی فکر کردی ؟!

بچه پرویی گفتم وپرسیدم
_این وقت روز چیکارم داری؟!

_وای آروش برای پارتی فردا هیچی لباس ندارم

_خوب برو بخر

به تقلید از من گفت
_خوب برو بخر

بی مزه خودت می دونی من تنها خرید نمی کنم وحتما یکی باید بیاد بهم کمک کنه

قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد

_ببین نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم خرید آماده باش

این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه ارتباط رو قطع کرد

گوشی رو روی دسته ی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم تا برم آماده شم

منم بدم نمیومد که بیرون برم تا حال و هوام عوض بشه وروز رو بگذرونم

از خونه که خارج شدم ناخواسته چشمم به خونه ی استاد که دیوار به دیوارمون بود چرخید و با دیدن دختری چادری و قدبلند که با دسته گلی جلوی در استاد ایستاده بود لحظه ای مکث کردم

دخترک دستش راروی آیفون قرار داد و کمتر از چند ثانیه در با صدایی باز شد

انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد که به سمتم برگشت با کنجکاوی نگاهی به سرتاپام کرد

مانتوی مشکی تنگ و کوتاه با شلوار بگ مشکی و شال لیمویی به تن داشتم

ابرویی بالا انداخت و داخل رفت
ناخواسته یاد استاد افتادم وخون تو عروقم به جوش درآمد

با بوقی که رها زد با غیض نگاهم رو از در بسته شون گرفتم وبه سمت پراید رها رفتم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_25

در آخرین لحظه عطر رو به خودم زدم و آخرین نگاه رو داخل آینه به خودم انداختم

موهای از فرق باز شده ام رو از دوطرف گیس کرده و بافته بودم و یک آرایش خیلی سبک کرده بودم

آرایش چشمم دودی بود وفقط در صورتم رژلب جیگری تیره ام کمی توی چشم بود ولبانم رو به طرز وحشتناکی برجسته وخواستنی نشان می داد
لبخندی به خودم زدم .از آینه فاصله گرفتم واز اتاق خارج شدم

سوار ماشین شدم و ریموت رو زدم در باز شد وماشین را از پارکینگ بیرون بردم.

پارتی در یکی از باغ های لواسان در خونه ی عموی یکی از بچه ها بود
و چیزی که کمی توی ذوقم زده بود
نیامدن رها در لحظه ی اخر بود

کلافه ریموت رو زدم و چون در بسته نشد مجبور شدم از ماشین

1402/04/05 11:16

پیاده بشم

به سمت در رفتم تا خودم در رو ببندم .

اما در آهنی زیادی سنگین بود و دور از قدرت من بود .

لعنتی فرستادم و
قبل از اینکه عصبی پاهام رو زمین بکوبم
دستی مردونه بالاتر از دست من قرار گرفت
نگاهم از دست او به سمت بالا کشیده شد وچون تو نگاه استاد نشست

دهنم از تعجب باز موند
استاد تا نگاه مستقیم من رو روی خودش دید
با اخمی که جز لاینفک صورتش مانند ریشش بود .سریع نگاه ازم گرفت و خیلی سرد گفت

_ من کمکتون می کنم برید کنار

ابرویی بالا انداختم لبخندی زدم و گفتم
_چه جنتلمنانه !!!

پوزخندی زد وخود را عقب کشید تا من از کنارش رد بشم

شانه ای بالا انداختم وچون آهویی خرامان از کنارش گذشتم .

لحظه ای احساس کردم نفس عمیقی کشید وخیلی زود در را به سمت جلو آورد

به جلوی ماشین دست به سینه تکیه زدم وبه قامت مردانه اش در زیر نور چراغ ماشین خیره شدم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_26

برای اولین بار بود که به او در این فاصله ی کم دقت می کردم .

قد بلند وسرشانه های پهنی داشت و تیپ کامل سیاهی هم که زده بود استیل مردانه اش را بیشتر به رخ می کشید

صورت سبزه اش با آن بینی خوش فرم و لب های گوشتی و ته ریش واقعا جذاب بود .

این مرد با تمام پسرای اطرافم که دماغشون رو می گرفتی نفسون در می رفت فرق داشت ...

هم ظاهرا وهم اخلاقا ...

هرچقدر که ظاهرش خوب بود اخلاقش گند و غیر قابل تحمل بود !!!!

در رو که بست بدون حرفی خواست به سمت ماشینش برود که با بدجنسی وبالحن کشیده ای گفتم

_پسر حاجی نمی خوای ازت تشکر کنم ؟!

در جایش لحظه ای ثابت ماند و من در چند قدم خودم را مقابل او ایستادم .صدای پاشنه ی کفشم لحظه ای سکوت شب رو شکوند..

_ به تشکر احتیاجی نیست !!

باشیطنت بلافاصله گفتم

_اوه چه بد ...من حالا حالا ها نه از کسی تشکر می کنم و نه معذرت می خوام !

نگاهش را لحظه ای گذرا بهم دوخت وگرفت اما مجدادا خیلی زود دوباره بهم دوخته شد
و هر لحظه که می گذشت گره ی ابروهایش کورتر میشد

دهنش رو چندین بار بازو بسته کرد تا حرفی بزنه و در نهایت صدای بمش توگوشم نشست که گفت

_این وقت شب یک دختر با این ظاهر تو جامعه ی ما !!!!
به نظرت کمی خطرناک نیست ؟!

فکری مثل یک شهاب زود گذر از ذهنم گذشت
نگرانم بود یعنی!!

نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم قدمی بهش نزدیکتر شدم...

عجیب بود که هنوز خیره نگاهم می کرد
لحظه ای نگاهام از چشماش به سمت لبهاش کشیده شد با نفس عمیق و کلافه ای که کشید نگاهم مجدادا به سمت چشماش برگشت و تو نگاه تیرش قفل شد لب زدم

_نگرانمی بچه مومن ؟!

تاک ابرویی بالا انداخت ..

دستی روی ته ریششکشید که صدای زبری اش ته دلم را قلقلک

1402/04/05 11:16

داد!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_27

تاک ابرویی بالا انداخت.....
دستی روی ته ریشش کشید که صدای زبری اش ته دلم رو قلقلک داد ...

بی شک امشب یچیزم بود ..لعنتی به روح پرفتوح رها فرستادم که ذهنم رو منحرف کرده بود !!!

_بزار رو حساب امر به معروف

انتظار شنیدن هرچیزی روداشتم جز این
فراموش کرده بودم مقابلم یک جوجه مذهبی ایستاده !!!

برو بابایی بهش گفتم و خواستم به سمت ماشینم برم که یهو پاشنه ی کفشم چرخید و پاهام پیچ خورد هینی کشیدم و قبل از اینکه باصورت پخش زمین بشم

بازویی با سرعت دور شکمم و جایی زیر سینم حلقه شد و از پشت چسبیدم به یک جای گرم ...

نفسم تا لحظاتی به شمارش در آمده بود ودرست زیر نور چراخ ماشین و به حالت نیمه خم اویزان بازویی مانده بودم وبه سایه ی تصویر خودم واستاد خیره نگاه می کردم...

حرارت نفس گرمش را زیر گوشم احساس میکردم و از داغی بدنش کل بدنم گر گرفته بود
می تونسم ورزیدگی بازوش و ستبری سینه اش رو احساس کنم .

استیل اصلا شبیه یک پسر مذهبی نبود و بیشتر شبیه یک رزمی کار بود !!!

کمی که ضربان قلبم عادی تر شد باتکان
دست استاد دقیقا زیر سینه ام تکان شدیدی خوردم
با بدجنسی گوشه ی لبم رو گزیدم با دیدن بهت در آن جفت چشم مشکی خنده ام گرفت چشم هام لحظه ای گرد شد وریز خندیدم ...به خودش آمد وزود مرا که صاف شده بودم رها کرد ..دستی به ته ریشش کشید وباز همان حس قلقلکی که بم دست داد تا من هم بخواهم تجربه کنم ودستی به ته ریشش بکشم

صدای لعنت برشیطانش زیاد آرام نبود
حالا کاملا ازم فاصله گرفته بود با بدجنسی گفتم

_باشیطون بیچاره چیکارداری وقتی خودت تو این تاریکی ازم سواستفاده کردی و دستت رو عمدا بهم مالوندی!!!

رگ های بادکرده ی گردنش ودست مشت شده اش نشان داد کمی زیاده روی کردم و پارو دم غیرتش بد گذاشتم نگاهش مثل گوله ی آتیش به سمتم برگشت ومن خودم رو عقب کشیدم

قامتم رو صاف کردم
صدای سرد و قاطعش در گوشم نشست
_من مثل اون حرومزاده هایی نیستم که بی بهانه و با بهانه به دختری دست می زنن
من ناموس حالیم میشه این رو توگوشت فرو کن !!!!

نمی دونم چرا حرفش انقدر به دلم نشست ..

شاید چون از ته دلش گفته بود..اما بی توجه در حالیکه به سمت ماشین می رفتم دستی براش تکون دادم وگفتم
_شعار خوبی بود بچه مومن !!

سپس سوار ماشین شدم و با سرعت از کنار او که همچنان در کوچه ایستاده و به گوشه ای خیره شده بود عبور کردم .....

@rooman_noovell [♥️?
جانان من?✨

#پارت_28

صدای موسیقی تا کوچه ی خلوت میومد
ماشین رو مستقیم تا انتهای باغ بردم و رو به روی ویلا پارک کردم و پیاده شدم

خیلی وقت بود مهمونی نرفته بودم و

1402/04/05 11:16

امیدوار بودم بهم خوش بگذره !!
هرچند که باز ته دلم از نبود رها غمگین بود ....

رهام چه موقعی حال مادربزرگش خراب شده بود لعنتی به شانس بدمون فرستادم ...

تمام حیاط چراغانی شده بود وچندتایی از بچه ها کنار استخر سرگرم بودند
بادیدن من دستی برام تکون دادن که منم سری به اجبار تکون دادم واز پله های ایوان بالا رفتم..
از راهرو که عبور کردم و وارد سالن شدم با بوی سیگار به سرفه افتادم
فضا نیمه تاریک بود ورقص نورها روی وسط سالن وروی دخترها وپسرهایی که می رقصیدن افتاده بود
نگاه اجمالی به اطراف انداختم اکثر بچه ها را می شناختم
لحظه ای خندم گرفت ..نصف بیشتر اینایی که سیگار کشیده ویا مشروب خورده بودند و مثل کرم تو هم می لولیدند
دانشجوهای حقوق وقضایی بودند وبچه پولدارو سرشناس!!!
مملکت به هیچ بند شده بود !!

خدمتکار دختری نزدیکم شد و مودبانه گفت

_خوش اومدین بفرمایین تا راهنماییتون کنم

به کمک او مانتو رو از تنم دراوردم وبه همراه کیفم به دستش دادم وفقط گوشیم رودستم نگه داشتم وگفتم
_خودم می رم ممنون

هنوز قدمی جلوتر نرفته بودم که گوشی دستم لرزید بادیدن اسم رها لبخندی زدم
فضولیش گل کرده بود
پیام راباز کردم
_کوفتت بشه بدون من اگر کیسی تور کنی!!!
سریع براش تایپ کردم
_من تور نمی کنم خنگول بلکه تور میشم !!!
چند ثانیه بعد جواب اومد
_اعتماد تا سقف نه تا عرش خدا
اخه اسکول بیچاره کی تو رو تور می کنه با اون اخلاق گندت !!!

خندم گرفت بروبابایی براش نوشتم گوشی رو سایلنت کردم وبه سمت سالن رفتم

بچه های اشنا با لبخند دستی برام تکان دادند
اهنگ قرص قمرم من رو هم به وجد در اورده بود...

اما ابتدا باید گلویی تر می کردم و جام های خوشرنگ مشروب بدجور بهم چشمک می زد ....

@rooman_noovell [♥️?
جانان من?✨

#پارت_29

از میان عده ای از دخترها و پسرها که مشغول شوخی وخنده بودند رد شدم و به سمت بار رفتم و جامی از شراب را برداشتم هنوز به لبم نزدیک نکرده بودم که فرشید کنارم ایستاد و به بار تکیه داد

بوی سیگار تندش چینی به بینیم انداخت
بی شک گل می زد

نیم نگاهی به سرتاپاش انداختم و بدون اهمیت به حضورش ، جام را به لبانم نزدیک کردم
_سلامتی نمی زنی نامرد

صدایش در آن سرو صدا به سختی به گوش می رسید
جرعه ای نوشیدم و از مزه ی تلخش چشمام کمی جمع شد و بعد آن حرارت دلچسب در گلو !!!
_هیچی تولید ملی خوب نباشه لامصب این شراب شیرازیش حرف اول رو می زنه تو دنیا !!!

برای اولین بار باحرفش موافق بودم
هیچ شرابی قابل قیاس با شراب شیراز نبود حتی شراب فرانسوی اصل!!!

جرعه ی دیگری نوشیدم و به رقص بچه ها خیره شدم

فرشید دستی را که سیگار درش

1402/04/05 11:16

بود را جلو آورد و با لبخند گفت
_بزن بعد از شراب فازش خوبه !!

نفسم رو کلافه از حضور وپر چونگی اش بیرون دادم ..

بوی سیگاردستش با عطر تندش مخلوط شده ودر بینیم پیچیده بود وحالت تهوع بدی بهم دست داده بود

به تندی غریدم
_خودت بزن روشن شو
حالا هم هیکل نکبتت رو از جلوی چشام دور کن که کلافم کردی !!!

فرشید با صدای بلندی خندید
پک عمیقی به گل دستش زد و نگاه هیزش روی پستی و بلندی های اندامم چرخید آخ که چقدر دوست داشتم هرچی جام روی میز بود تو سرش خالی کنم !!!

_ جووووون کیه که با دیدن این هم لوندی وزیبایی چشماش روشن نشه !!

لحظه ی زود گذر ی نگاه نجیب و محفوظ به حیای ایمان از جلوی چشمام رد شد وابروهام تو هم گره خورد

اصلا قابل قیاس نبودند

جام دستم رو محکم روی میز کوبیدم و در حین گذشتن از کنارش با حرص گفتم
_تا چشمت دربیاد پسره ی نچسب !!!

اگر ثانیه ای بیشتر تامل می کردم تضمین نمی کردم موهاش رو از ریشه نکنم.

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_30

_محمد یکی از پسرایی دانشگاه گفت ازدست فرشید فرار کردی؟!

نگاهم سمت فرشید چرخید که داشت بهمون چپ چپ نگاه می کرد
_پسره ی الدنگی

زیر لب گفتم و نگاهم رو به سمتش چرخوندم
_گاهی زیادی رو مخه

پوزخندی زدم و با تمسخر و به کنایه گفتم
_کلا خرمگس معرکه امشب زیاد شده

محمد به وضوح جاخورد

اما چه اهمیتی داشت
_دختر این همه زبون تند و تیز داشتن خوب نیستا !!!

پشت چشمی براش نازک کردم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت

نگاه خشمگینم بلافاصله سمتش چرخید

_دستم رو ول کن
محمد لبخندی پهن زد و بلافاصله دستم رو ول کرد و سریع گفت

_ترش نکن بابا !!!
فقط خواستم بگم بریم برقصیم

چنان سریع و بامزه گفت که خنده ام گرفت

منم بدم نمیومد برقصم به هر حال امده بودم تا خوش بگذرونم

حالا مهم نبود طرف مقابلم برای رقص کی بود

سری تکان دادم و موافقت خودم رانشان دادم

برق خوشحالی رو در نگاش دیدم

خوبه ای گفت و تا وسط سالن رقص من رو هدایت کرد

هنگامیکه وسط سالن رقص رفتیم اهنگ ساقیای ساسی مانکن رو دی جی می زد
و مشغول رقصیدن شدیم

دومین دور رقص رو که زدم نفس کم اوردم

محمد لبخندی زد وگفت
_جشن که تازه شروع شده که خوشگله

سپس من رو به سمت گوشه ی سالن هدایت کرد واز جیبش سیگاری بیرون کشید

روشن کرد وبه سمتم گرفت وگفت
_ بیاحسابی انرژی می ده بهمون

سرم رو تکون دادم و بالحنی کشیده گفتم
_نوچ‌من سیگاری نیستم

_منم نیستم اما بعضی جاها می طلبه مثل امشب

بیا نترس اعتیاد نداره
ازخود بی خودتم نمی کنه
فقط حسابی پر انرژی میشی

چشم غره ای براش رفتم اما تردید تو جونم افتاده بودم خودمم

1402/04/05 11:16

وسوسه شده بودم بکشم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_31

نگاهم چند بار بین سیگار توی انگشتش و چشمای منتظرش چرخید و درنهایت مغلوب وسوسه ام شدم.
سیگار رو ازدستش گرفتم وبه سمت لبام بردم .
اولین پک رو که زدم گلوم سوخت وبه سرفه افتادم ..

محمد خندید وقدمی خودش رو بهم نزدیکتر کردوگفت
_ عزیزم مگه قلیون می کشی!!

اروم پک بزن چند ثانیه گلوت نگه دار بعد بیرون بده

چینی به بینیم انداختم و تک سرفه ای کردم و گفتم

_اه چیه این !!!
لعنتی چقدر تند ه وسنگینه

سیگار رو دستش دادم و بدون اینکه منتظر حرفی ازش بمونم ازش فاصله گرفتم

مهمونیش شدیدا حوصلم رو سر برده بود
کاش حداقل رها بود تا باهاش سرگرم بشم
نگاهی به ساعت مچ دستم انداختم
تازه 11 شب بود
کلافه جام دیگری شراب برداشتم

فضای داخل سالن زیادی پر دود وسنگین بود...نفسم تنگ شده بود و بدتر صدای آهنگ بود که برای لحظه ای شدیدا رو عصابم رفته بود

ترجیح دادم کمی بیرون برم و تو باغ قدم بزنم

با این تصمیم از سالن خارج شدم
وبه سمت الاچیق انتهای باغ رفتم
دلم کمی تنهایی می خواست

قدم زنان و در حالیکه آهنگی زیر لب زمزمه می کردم جرعه ای از شراب نوشیدم وشروع به خوندن کردم

_کی بهتر از تو که بهترینی
تو ماه زیبای روی زمینی
تو قلب من باش
تا که بفهمی چه دلبرانه به دل ...
جرعه ی دوم شراب رو مزه مزه کردم که احساس کردم صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم

آرام برگشتم و با محمد چشم تو چشم شدم وقبل از اینکه حرفی بزنم
دستش روی دهنم نشست وبا یک حرکت من رو برگردوند و از پشت به خودش چسبوند وکنار گوشم زمزمه کرد

_هیس خوشگله ساکت باش

جام شراب از دستم افتاد وباصدای بلندی شکست

وحشت زده سعی کردم بین خودمون فاصله بندازم اما سفت ومحکم مثل جنینی به مادر بهم چسبیده بود
قلبم باشدت تند می تپید ونفسم به شمارش درآمده بود

نگاهم سریع به اطراف چرخید وتازه متوجه شدم که تا انتهای باغ قدم زنان آمدم بی آنکه متوجه شوم
محال بود کسی تا اینجا بیاد ویا حتی صدای فریادم در آن همه صدا به گوش کسی برسد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_32

محمد من رو تا پشت شمشادهای پشت الاچیق کشوند.

قلبم توسینه محکم می کوبید .

برای اولین بار تو زندگیم خیلی ترسیده بودم .قبل از اینکه بخوام دستش رو گاز بگیرم محکم روی زمین پرتابم کرد و قبل از اینکه بخوام از روی زمین بلند شم بلافاصله روم خیمه زد.

پشت کمرم با برخورد با زمین سوخت .

بی توجه به سوزش شدید بدنم با خشم ونفس زنان غریدم

_بکش کنار آشغال عوضی !!
دخترتو بی نظیری..سخت نگیر بیا یکم باهم حال کنیم
این را گفت وسرش رو برد تو گردنم و چنان محکم

1402/04/05 11:16

مکید که پوست گردنم با شدت سوخت

بلافاصله دستم تو موهاش مشت شد و محکم موهاش روکشیدم
چشماش دوکاسه ی خون شده بود و صدای دورگه اش باعث شد خون تو رگام یخ کنه
انگار اصلا توحال خودش نبود انگارمشروبه کار خودشو کرده بود
باید کاری می کردم اگر به خودم نمی جنبیدم بدبخت میشدم
با لحنی التماس گونه گفتم

_محمد لطفا!!تو حالت خوب نیست نمی فهمی داری چیکار می کنی .
اما انگار اصلا حرفمو نمی شنید
قبل از اینکه حرفی بزنم لباش رو روی لبهام گذاشت ...

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_33

نگاه نا امیدم رو به اطراف چرخوندم و درست زمانیکه ناامید شده بودم.

لحظه ی آخر نگاهم به یک چوپ کمی آن سمت تر افتاده بود خورد.

نوری از امید تو دلم تابید ..دستم رو به سختی دراز کردم اما به چوب نرسید ..

با دردی که خیلی ناگهانی تو گوشم پیچید فریادی نعره مانند کشیدم و احساس کردم حنجره ام از شدت فریادم سوخت

_دل بده دختر حواست کجاست
حال کن ،لذت ببر از وجودم

قطرات اشکی که از چشمام مثل سیل جاری بود دیگه دست خودم نبود دوباره تلاش کردم تا شاید دستم به چوب برسه و درست با غلتی که محمد زد تا من روش قرار بگیرم سرانگشتام به چوب گیر کرد
باتمام جونی که برام مونده بود چوب رو برداشتم و دستم رو بالا وبردم و محکم چوب رو به سرش کوبیدم

صدای آخ بلندش درست همزمان با ریختن خونی که با شدت از شکاف سرش جاری شده بود روی صورتم ریخت و کمتر از چند ثانیه جسم سنگینش روی بدنم شل و سنگین افتاد ..

نفسم دیگه بند اومده بود ..درحالیکه حق می زدم به سختی اون رو از بدنم پایین انداختم.
وحشت زده از روی زمین بلند شدم وبی اهمیت به سوزش شدیدی که تو بدنم پیچیده بود گوشیم رو از روی زمین برداشتم و لنگ زنان به سمت عمارت دویدم .
هرچند ثانیه باترس به سمت عقب برمی گشتم تا نکنه دوباره ازپشت اسیر اون بشم .
بوی خون تو مشامم پیچیده بود وحالت تهوع بهم دست داده بود
با استین لباسم خونم روی صورتم رو پاک کردم و وقتی به روشنایی قسمت جلوی عمارت رسیدم لباسم رو روی پارگی جلوی سینه ام کیپ کردم و بدون اینکه سراغ مانتو وکیفم برم مستقیم به سمت ماشینم رفتم
دوست داشتم هرچه زودتر از اون محیط دور بشم و خودم رو به خونه و به اتاقم برسونم
سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت خونه روندم

قطرات اشکم بند نمیومد و یک فکر مثل خوره وجودم رو می خورد
اگر محمد مرده بود چه اتفاقی برام می افتاد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_34

حتی فکر مرگس هم قلبم را می لرزاند
نگاه پر شهوت محمد لحظه ای جلوی چشمانم نقش بست و کل بدنم لرزید و عرق سردی در بدنم نشست

الان نباید به این چیزا فکر می کردم

1402/04/05 11:16

نباید .... دراین صورت زنده به خانه نمی رسیدم

دیگر برایم نه سرعت بالا مهم بود ونه عکسایی که دوربین می گرفت ..
فقط دلم آرامش اتاقم را می خواست و یک دوش آب
ودرست زمانیکه به خاطر اوردم کلید را داخل کیف و در آن خانه جا گذاشتم آهی کشیدم و بغض راه نفسم را گرفت
دیگر راهی برای خانه رفتن نبود و من این وقت شب و با این سرو وضع نمی دانستم باید کجا برم ...

باید تا صبح در ماشین منتظر می ماندم تا زیور به خانه برای نظافت میامد ...

تنها کسی که کلید خانه را داشت او بود

ماشین رو وارد کوچه کردم و بی حواس و با سرعت بالایی که داشتم ترمز کردم و صدای کشیدن لاستیک ماشین روی آسفالت کوچه مانند غرش شیر زخمی در قفس ، در آن سکوت شب بلند شد....

گویی صدای ناهنجار ایجاد شده مانند تلنگری بود که بهم وارد شد تا صدای فریاد هایم در کابین ماشین بپیچد ...سرم را روی فرمان قرار دادم وضجه زدم

هیچ وقت تا این اندازه احساس ترس وبی پناهی نکرده بودم
دلم یک آغوش امن می خواست
دلم مانند کودکی بهانه ی مادر وپدرم را می گرفت

نمی دونم چه مدت زمانی درآن حالت بودم که با‌ صدای تق آرومی که شنیدم قلبم تو سینه هری ریخت

وحشت زده هینی کشیدم وسرم را از روی فرمان برداشتم ونگاه گیج شده ام را از شیشه به بیرون دوختم
ایمان را که دیدم نفس حبس شده ام مهار شد ...
نمی دونم چرا ترسیدم مامورهای پلیس را ببینم که برای دستگیری من آمده بودند
ضربه ی دوم که به درخورد بی حواس شیشه را پایین دادم ونگاهم در نگاه تیره ی ایمان قفل گردید وکمتر از چند ثانیه بهت و حیرت را تونستم در نگاهش ببینم

نمی دونم در نگاهش چه بود که بغضم را مجدد شکاند و قطرات اشکم بی صدا در گونه هایم سرازیر گردید

صدای بم مردانه و نگرانش در گوشم نشست
_حالتون خوبه ؟تصادف کردین ؟

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_35

چون جوابی ازم نشنید نگران تر شد کلافه سری تکان داد و از شیشه ی پایین آمده دستش را داخل فرستاد در ماشین را باز کرد ودر را باز کرد ..

مخالفتی نکردم ..یعنی جانی در بدنم نمانده بود که بخواهم حرفی بزنم یا عکس العملی نشان بدهم ..

در ماشین را که باز کرد قبل از اینکه حرفی بزند لحظه ای نگاهش روی بالاتنه ی نیمه برهنه ام ثابت ماند

نگاهم روی نگاهش بود که هر لحظه مانند هوای بهاری تغییر میکرد
ابتدا ناباوری سپس بهت وحیرت وبعد آتش خشم که تو وجودم شعله کشید ..

بادست های لرزانم یقه ی لباسم را بهم چسباندم و نگاهم را ازش دزدیم

پلک راستم می پرید و کل وجودم می لرزید

صدای نفس های کشدارش و لا الا الله که زیر لب تکرا می کرد مانند سوهانی روحم را آزار می داد

چند نفس عمیقی کشیدم

1402/04/05 11:16

تا شاید آرامش خودم را به دست بیاورم
نباید بیشتر از این عزت نفسم را خدشه دار می کردم

اخم کردم و به تندی گفتم

_در ماشین رو ببند و برو مثل مگس کنار گوشم وز وز نکن

چنان نگاهش با سرعت و خشم تو نگاهم قفل گردید که حرف تو دهانم خشک شد

زبانم را روی لبانم چرخاندم و دستم را جلو بردم تا در را ببندم که دستش محکم روی در نشست ..

دستم را عقب کشیدم و با پشت دست قطرات اشک را از روی گونه های یخ زده ام پاک کردم

باصدایی که به شدت می لرزید گفتم
_از اینجا برو

نگاهش را که به شدت مواظب بود تا پایین کشیده نشود و بدن برهنه ام را شکار نکند ازم گرفت و پرسید
_چه اتفاقی افتاده ؟!!

لحظه ای چهره ی خونی محمد جلوی نگاهم نقش بست و به خودم لرزیدم و نفسم را به سمت بیرون پرتاب کردم

و با عصبانیت گفتم

_چرا فکر می کنی به تو می گم چه اتفاقی افتاده!!

نگاه ایمان مجدادا در نگاهم دوخته شد
سیبک گلویش لرزید و با اخم پوزخندی زد وگفت
_حق باشماست نه به من ربط داره و نه برام مهمه که این وقت شب وبا این وضعیت اینجایی!!

از تحقیر نشسته تو لحن صدایش قلبم تو سینه فرو ریخت ..

نگاهم در اطراف چرخید ..

اسمان از همیشه سیاه تر بود وهمین بیشتر من را می ترساند

صورتش را برگرداند اما قبل از اینکه ازم فاصله بگیرد دستم روی بازویش نشست

بعد از این همه اتفاق ،از اینکه در آن وقت شب در کوچه تنها بمانم می ترسیدم ..

بخصوص که باد ی که می وزید شاخه های درختان را تکان می داد وتصویر وحشتناکی را از خود نشان می داد.

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_36

نگاه سیاهش از روی دست من که بازویش را محکم گرفته بود عبور کرد و در نگاهم نشست.

ملتمسانه وصادقانه زمزمه کردم
_نرو من می ترسم تو کوچه تنها بمونم !!!

حیرت کاملا از نگاهش خوانده میشد

چینی به گوشه ی چشمش انداخت و بازویش را از میان پنجه ی قفل شده ام بیرون کشید گفت

_چرا نمی ری خونه ؟!

نگاه نا امیدم از او که سعی داشت نگاه از من بدزدد گذشت و به در بسته ی خانه خورد نا امیدانه لب زدم

_کلید...کلید خونه رو گم کردم

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و دقایقی بعد کلافه نگاه او هم به سمت خانه چرخید

دقایق طولانی سکوت سنگینی در فضا حاکم بود ..

سکوتی که باعث میشد تصویر خونی محمد جلوی چشمانم نقش ببندد

با بغض سرم را روی فرمان گذاشتم اما قبل از اینکه چشمانم را ببندم صدای بم ایمان در گوشم نشست
_این وقت شب درست نیست من و شما تنها توکوچه باشیم

سرم رو از فرمون برداشتم و با صدایی که می لرزید و اوج غمم رو نشان می داد گفتم
_صحیح اینه که من رو تنها بزاری بری !!

تن صدام کمی بالا رفت ...

مشت شدن دستش را دیدم وبی اهمیت

1402/04/05 11:16

به آن با تندی گفتم
_در ماشین رو ببند وبرو!!

نگاه چپی بهم انداخت و گفت

_گزینه ی بهتری هم هست وآن اینه که امشب را در منزل محقر ما بگذرانید !!!

لحظه ای به چیزی که گوشام شنید شک کردم
زیر لب پرسیدم
_چی گفتین ؟!

بار دیگر جمله اش را شمرده تکرار کرد
پیشنهاد بدی نبود در هر صورت بهتر از این بود که امشب را بیرون بگذرانم

هرچند که اگر روزی بهم می گفتند قرار است یک شب را در خانه ی این پسر مذهبی بگذرانم حتما از شدت خنده زمین را گاز می زدم !!!
_ماشین را جلوی خانه ی ما پارک کن
دیر وقته و مامان بزرگ خوابه
نمی خوام بدخواب بشه
وگرنه حتما می گفتم بیاری داخل !!

با تردید سری تکان دادم ولحظه ای کل بدنم لرزید
اگر اوهم‌ مثل محمد. بخواهد بهم تعدی کند چه !!!

در کمتر از چند ثانیه انواع فکر های گوناگون تو سرم ریخت و حالم رادگرگون تر کرد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_37

_نترس من مثل اون عوضی نیستم که به این حال رسوندت !!

صدای ایمان نگاهم را به سمتش کشاند
قلبم با شنیدن این جمله لرزید

لباسم را مجدادا تو سینه ام جمع کردم و لبانم را بازبانم تر کردم

حق با اوبود ...کاملا با او ...
زیر نور ماه پوزخندش زیادی خودنمایی می کرد...

نگاهم را به سختی از صورتش جدا کردم
دسن لرزانم روی فرمان نشست ..

_بشینید کنار خودم پارک می کنم

خوشحال از این پیشنهاد خودم را به سختی کنار کشیدم و از دردی که ناگهان تو کمرم و پاهام پیچید آخ بلندی کشیدم و لبام لرزید ...

نگاه ایمان بلافاصله به سمتم کشیده شد و در جستجوی منبع درد لحظه ای دربدنم چرخید ..

سپس نگاهش را با تامل ازم گرفت و به رو به رو چشم دوخت و با ملایمتی عجیب گفت
_اگر حالتون خوب نیست بیمارستان بریم
حالم که خوب نبود اما بیشتر ازجسمم روحم
آسیب دیده بود !!!!

به سختی سری تکان دادم و جسم یخ زده ام را در آن گرمی هوا در آغوش گرفتم و لب زدم ...

_ من خوبم...

صدای نفس سنگینش را شنیدم اما دیگر حرفی نزد . درسکوت ماشین را روشن کرد و کنار در خانه و زیر درخت کاجی با مهارت پارک کرد .

ماشین را خاموش کرد
در ماشین را باز کرد و در همان حین گفت
_بفرمایین

در ماشین را پاک کردم و پیاده شدم ..

نگاهی به آسمان پرستاره انداختم و با حسرت فکر کردم که فردا نیز آسمان را در تاریکی خواهم دید یا پشت میله های زندان خواهم بود !!

قطره اشک سمجی خود را از بند زندان پلک هایم رهایی بخشید و در گونه هایم غلتید...

زیر سنگینی نگاه ایمان زبانم را روی لب کشیدم و با پشت دست گونه ام را پاک کردم ..

کنترل احساساتم دست خودم نبود

با قدم هایی آرام و بی جان به سمت خانه رفتم ایمان با حفظ فاصله ی شرعی در کنارم قدم برمی داشت

1402/04/05 11:16

به در که رسیدم

با ببخشیدی کنارم ایستاد و در را گشود خود را مودبانه کنار کشید و من اولین قدم خود را به داخل حیاط برداشتم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_38

حیاط تاریک بود درست مثل ذهن تهی و خالی من !!

قدم دوم را برداشتم .

گویی حیاط تبدیل به چاله ای بزرگ شده بود که هر آن امکان داشت من را در خود ببلعد .

ناتوان و ترسیده در جای خود ایستادم .
قلبم به تندی قلب یک کبوتر بچه در سینه می تپید .

سرم به شدت گیج می رفت و حال خرابم را خراب تر کرده بود

صدای بسته شدن آرام در را شنیدم و متعاقب آن قدم های مردانه ای که درست کمی آن سمت تر از من متوقف گردید .

سنگینی نگاه منتظرش را که حس کردم
بغضم را بلعیدم و
نا امید و با بغض قدم دیگری را برداشتم

اما هنوز به قدم چهارم نرسیده بودم که پاهایم با چیزی گیر کرد و چون سرگیجه داشتم نتوانستم تعادلم را حفظ کنم وبه سمت زمین سقوط کردم

فریادی خفه از وحشت کشیدم

تکان خوردن سریع ایمان را دیدم حتی دست دراز کرد تا من را بگیرد اما درست در لحظه ی اخر منصرف شد و دست خود را عقب کشید و من پخش زمین شدم و همین بهانه ای شد برای شکستن بغضم وصدای گریه ام سکوت شب را شکاند.

و ابدا برایم مهم نبود که امشب تبدیل به چه موجود منفوری شده بودم

فقط دلم زار زار گریه می خواست

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ایمان سریع کنارم نشست و صدای سراسیمه و نگرانش را شنیدم که زمزمه کرد

_خانوم توکلی لطفا ...لطفا ..آروم
همسایه ها ومادربزرگ خوابن

چه اهمیتی می توانست برایم داشته باشد که همسایه ها ومادربزرگ من خواب بودند وقتی من تا این حد آشفته وهراسان بودم !!!

_خانوم توکلی لطفا ...جایی تون آسیب دیده ..درد دارین


صدای گریه ام که اوج گرفت ناگهان دستی روی دهانم قرار گرفت وارام آن را فشرد ونزدیک به گوشم زمزمه کرد

_آروشا لطفا آروم باش ..آروم ..فقط بگو چی شده

شنیدن اسمم از زبانش و حرارت نفسش که به گوشم خورده بود

لحظه ای کوتاه گریه ام را متوقف کرد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_39

دستانش را از روی لبانم برداشت و قبل از اینکه بخواهد خود را عقب بکشد در یک تصمیم انی خودم را در اغوشش انداختم و سرم را روی سینه هایش قرار دادم وبه اشک هایم اجازه ی باریدن دادم...

از دستانش که به دورم اویزان مانده بودند فهمیدم تا چه حد شوکه شده است چند بار خواست خودش را عقب بکشد که این اجازه را به او ندادم و محکم تر بغلش کردم .

باز هم صدای مردانه اش درگوشم پیچید

– خانوم توکلی لطفا ...

هق هق زنان نالیدم

-هیس هیچی نگو ...با این که ما دشمنای قسم خورده ی همیمم !!
اماامشب خیلی حالم بده ارومم کن لطفا..

با گفتن

1402/04/05 11:16

دشمنای قسم خورده ابتدا صدای تک خنده ای را در گلویش شنیدم اما خیلی زود خودش را کنترل کرد و گفت
- بهتره بریم داخل تا من مادر بزرگم را بیدار کنم مسلما اون بهتر از من می تونه شما رو اروم کنه بدون هیچ گناهی!!!

با شنیدن این جمله سرم را از روی سینه ی ورزیده اش برداشتم ونگاه محزونم را به نگاه پراخمش دوختم ..

من دلم می خواست او مرا آرام کند نه مادربزرگ پیرش و گور بابای هرچی گناه بود وقتی در اغوشش انقدر احساس آرامش کرده بودم !!!

مانند کودکی لجباز دوباره سرم را روی سینه اش قرار دادم و لجوجانه لب زدم

- - نمی خوام ..من دلم می خواد تو ارومم کنی!!

- چطور می تونی انقدر بی رحم باشی وقتی من انقدر حالم بده

نفس هایش کشدار و کلافه شده بود و هرچقدر که سعی داشت خودش را عقب بکشد من بیشتر خودم را بهش می چسباندم

تمام جلوی لباسش از شدت اشک و آب بینی ام خیس شده بود و صدای لا الی هی الله دم به دقیقه درگوشم می نشست

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_40

لحن صدای تمسخر آمیزش در گوشم نشست

_حال شما را الان فقط یک دوش اب گرم و بعد از آن خواب خوب می کنه !!

در بغلش سری تکان دادم و بی اهمیت به لحن تمسخر امیز او با لحنی اندوهگین گفتم

فقط خواب اونم تو بغل تو !!

اگر همه چیز ختم بخیر شود بعد ها می توانستم انتقام کنایه های امشب اورا بگیرم !!!

فقط امشب را بهم محبت کند و این حال خرابم را خوب کند

عطرش دیوانه کننده بود و من را برای آغوش مردانه اش بی تاب تر می کرد

کلافه لعنت بر شیطانی فرستاد
دستش جلو آمد وسعی کرد مجدادا بین مان مجدادا فاصله بی اندازد اما من مانند کنه ای در نوسان سفت چسبیده بودمش و ابدا هم قصد رهایی هم نداشتم !!!

_لعنت به من تو بگو من الان چیکار کنم

صدایش عصبی وگرفته بود

سرم را کمی از سینه اش جدا کردم و وقتی نگاه کلافه اش را دیدم لب زدم
_بغلم کن کن نوازشم کن آرومم کن

گره ی ابروهایش کورتر شد

_عقلت سرجاش نیست !!!

پوزخندی زد وادامه داد

_هرچند با الکلی که مصرف کردی طبیعیه !!

دستم را روی کمرش حرکت دادم که تکانی خورد
خیره در نگاهش زبانم را روی لبانم کشیدم و گفتم
_حواسم کاملا سرجاشه جوجه مذهبی !!!

سپس با یاد اوری اتفاق سرشب و محمد قطره اشکی از چشمانم چکید

_من فقط کمی ترسیدم و دلم..م.. ...
من دلم آغوش پدرم رو می خواد وحالا که اون نیست...

میان جمله ام پرید و لب زد

_من پدرت نیستم ...من محرمت نیستم ..می فهمی ما الان داریم گناه می کنیم یک گناه نابخشوده !!!

با خشم سری تکان دادم و اشک چشمانم را پاک کردم و با صدای بلندی گفتم

_لعنت به تو واعتقادای تو !!!
مگه گفتم بیا ترتیبم رو بده که شد گناه نا بخشودنی !!!
فقط

1402/04/05 11:16

می خوام ارومم کنی لعنتی !!!

می خوام تنم بوی عطر تورو بگیره نه اون حرومزاده که بوی عطرش توتنم نشسته و داره حالم رو بهم می زنه !!!

بلافاصله مجدادا دستش روی دهنم نشست و لباسش از پشت مشت شد توی دستام
لحظه ای تعجب وخشم زبانه کشیده رو در نگاهش دیدم !!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_41

زمان گویی برای لحظه ای متوقف گردید و شوک دوم زمانی بهم وارد شد که لبانش را جایی نزدیک به گوشم چسباند و لب زد

- فقط یک راه وجود داره که ...

سکوت کرد خیلی ناگهانی و نفس کلافه اش را بیرون فرستاد

مردمک چشمانش می چرخید و عمق بی قراریش را نشان می داد

هرم نفس های داغش لاله ی گوشم را سوزاند ... به سختی آب دهانم را پایین فرستادم و با صدای مرتعشی لب زدم
- چی؟

خیلی کوتاه اما قاطع گفت
-صیغم بشی !!!

و شوک سوم به شدت زمین لرزه ای هشت ریشتری!!!!

بلافاصله سرم را از روی سینه اش جدا کردم و او هم با تردید نگاهش را بهم دوخت

با چشم هایی که مطمئن بودم اندازه توپ تنیس گرد شده زمزمه کردم چی؟!!!!

گره ی ابروهایش کورتر شد ...دستی به ته ریشش کشید و باز صدای همان زبری دلم را ریش کرد

دیگر انعطافی در چشمان سیاهش دیده نمی شد و با نگاه نافدش بی پروا زیر نظرم گرفته بود

- امشب به اندازه ی کافی خط قرمز رو رد کردم و زیر قول و قرارام بااون بالایی رفتم
بیشتر از این نمی تونم !!!

سپس اشاره ای به فاصله ی اندک بینمان و دستم که همچنان دورش حلقه شده بود کرد

و با لحن سردی گفت

- یا چارچوب اخلاقی رو حفظ کن یا امشب رو محرمم شو !!!

کلمه ی امشب رو محرمم شو مثل صاعقه ای به کل وجودم زده شد

چرا این شب لعنتی تموم نمی شد ...بی شک امشب قرار بود به عنوان بدترین و طولانی ترین شب زندگی ام ثبت شود ...

یلدا دیگر کدام شب بود !!!

خشم مثل اتشی درکل وجودم زبانه کشید
کنترل زبانم و دستانم دیگر دست خودم نبود
دستم را از دور کمرش برداشتم ومحکم به سینه اش کوباندم ...

بینمان فاصله افتاد ...

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و باز همان پوزخند لعنتی در کنج لبش شکل گرفت

_لعنت به تو ...عوضی ...جوجه مذهبی عوضی !!
راست میگن به پشم نیست به ریشه است

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_42

می گفتم و می دیدم که با هر جمله که از دهنم بیرون میامد چجوری آرواره های فکش منقبض می شد اما خشمگین تر از این بودم که برام کوچکترین اهمیتی داشته باشه ...

به سختی و بدون اینکه اهمیتی به سوزش پیچیده در پاهایم بدهم از روی زمین بلند شدم و با پشت دست اشک های داغ روی صورتم را پاک کردم و گفتم
_از اول هم می دونستم تو یک جونوری!!!!

نگاه پر تحقیری به سرتاپاهاش انداختم و ادامه دادم
_تو انقدر حقیری که از

1402/04/05 11:16

بی پناهی یک دختر استفاده می کنی تا حال کنی
تف به غی ...

_ساکت شو ..یک کلمه دیگه حرف نزن !!!!

صدایش چنان محکم وخشمگین بود که لحظه ای کل وجودم لرزید اما کوتاه نیامدم و خشمگین تر از او گفتم

_من رو تهدید نکن که نمی ترسم
من از توی لعنتی ابدا نمی ترسم !!

این را گفتم و صورتم را برگرداندم و هنوز اولین قدم را به سمت در بر نداشته بودم که صدای خشمگینش را شنیدم
_کجا

از شدت خشم لبانم را به شدت گاز گرفتم نگاه متنفرم را بهش دوختم و با غیض گفتم

_خیابون بخوابم بهتر از این که تو خونه ی تو بخوابم !!

پوزخندی زد و گفت

_عجب !!

مجدادا خواستم برگردم که این بار از گوشه ی مانتوم گرفت و مانعم شد

_ به حرمت شناختی که از خانوادت دارم نمی تونم اجازه بدم این وقت شب از خونم بری !!!

خنده ای در گلو کردم و با لحنی پر از تحقیر گفتم
_حرمت ؟!تو؟!!!تو مگه حرمتم حالیت میشه ؟!!

دستانش مشت شد و باز صدای لاالا هی الله را زیر زبانش شنیدم !!!

_تو اگر حرمت حالیت بود اون پیشنهاد بی شرمانه رو بهم نمی دادی!!!

قدمی بهم نزدیک شد و مانتویم را رها کرد و خشمگین غرید

_من نیتم از صیغه اون چیزی نبود که تو اون فکر منحرفت کردی!!!

این بار من بودم که پوزخندی صدا دار زدم و گفتم

_اره تو که راست می گی !!!

نفس کلافه اش را بیرون فرستاد وگفت
_هرجور دوست داری فکر کن

حالا هم بی هیچ بحثی برو خونه تا فردا صبح
قاطعیت صدایش باعث تاملم شد

شاید باید لجبازی نمی کردم و بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_43

برای امشب کافی بود .

دیگر کشش بحث نداشتم و از طرفی هم وحشت داشتم شب را درکوچه بگذرانم ..

نگاه متنفرم را ازش گرفتم و بی هیچ حرفی لنگ زنان به سمت ساختمان به راه افتادم ..

صدای ناله ی گاه بی گاهم تنها صدایی بود که سکوت شب را می شکاند.

به ساختمان که رسیدیم بی هیچ حرفی کنار کشیدم و او هم درسکوت از کنارم گذشت و دستگیره ی در را به سمت پایین کشید و خود را کنار کشید از کنارش عبور کردم و درحین عبور تنه ی محکمی بهش زدم ونگاه خشمگینش را به جون خریدم و بی اهمیت پوزخندی زدم ..

وارد سالن نیمه تاریک شد و مستقیم از پله ها بالا رفت من هم به ناچار واز پشت او به راه افتادم در نهایت وارد راهرویی شد و مقابل اتاقی ایستاد در را باز کرد وداخل اتاق شد وگفت

- بیاتو

با تردید وارد اتاق شدم دستش را دراز کرد و کمتر از یک ثانیه اتاق روشن شد
نگاه سرتا سری به اتاق کوچک اما تمیز به رنگ یاسی انداختم و بعد نگاهم را به او دوختم که دوباره نگاهش را به زمین انداخته بود باخشم لب زدم

-ازاتاق برو بیرون

پوزخندی زد و بدون حرفی از اتاق بیرون

1402/04/05 11:16