96 عضو
گیجی داشت
گویی متوجه ی منظورمن نشده بود !!
ازش فاصله گرفتم ومقابلش دست به سینه ایستادم وگفتم
_مهریه ی من حقیه که تو گردن توست!!!
ومن 24 ساعت از وقتت رو مهرم می کنم
میدونستم که الان کارد بزنم خونش درنمیاد
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_73
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ابروهایش به هم گره خورد وچینی به پیشانی انداخت .
_متوجه منظورت نشدم !!
موزی برداشتم .پوست سر آن را کندم و با طمانینه سر آن را گازی زدم وگفتم
_خیلی واضح حرف زدم استاد
گاز دیگری به موز زدم و با لذت گفتم
_اووم چند وقتیه خونه خیلی حوصلم سر رفته .دلم یک تفریح توپ می خواد اما پایه ندارم باهاش برم بیرون
ایمان دستی روی ته ریش خود کشید و صدای زبریش دلم را ریش کرد.
پوزخندی زد و با تمسخر اشاره ای به قامتم کرد و گفت
_عجب!!
_تفریح با من ؟!!مطمئنی گزینه ی خوبی رو انتخاب کردی !!!
تفریح با یک برادر بسیجی !!
از جمله اش خنده ام گرفت
چشمکی تحویلش دادم .
حق کاملا با او بود
بی شک استاد بدترین گزینه بود !!
استاد اخرین کسی بود که دلم می خواست باهاش بیرون برم اما فکر اینکه اذیتش کنم
و سر به سرش بگذارم هم مثل شرابی ناب بود !
حتی گاهی برای خودم این رفتارم عجیب بود .دلیل این همه دشمنی با استاد را درک نمی کردم و بدتر اینکه چرا با این همه دشمنی دلم می خواست بیشتر وقتم را با او بگذرانم تا فاصله را حفظ کنم !!
_من همیشه بدترین گزینه رو به بهترین گزینه تغییر می دم استاد!!
لحن صدایم زیادی مطمئن بود
با شیطنت بادی به غبغب انداختم و ادامه دادم
_در ضمن جاش رو من انتخاب می کنم
قرار نیست که بریم حوزیه !! که بهم خوش نگذره برادر
می ریم صفا سوتی ...
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت وگفت
_عجب !!! چه مهریه ی عجیبی !!!
می تونسی چیزهای بهتری بخواهی !!
شانه ای بالا انداختم و با خنده ای ریز ولحن بامزه ای گفتم
_کلا دختر قانعیم
لامصب یکی از محاسنات خوبمه !!!
ایمان ریشخندی زد و خواست حرفی بزند که صدای قدم های مادر بزرگ که روی سرامیک پیچیده بود را شنید وسکوت کرد
روی مبل مقابل ایمان نشستم و ارام تر گفتم
_روزش رو بهتون میگم استاد
شک نکن روز خوبی رو در کنار هم خواهیم داشت
ایمان چشم غره ای بهم رفت که لبخندی ملیح در جواب بهش زدم
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_74
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
روز ها از پی هم می گذشتند و تنها خبر خوبی که در این چند وقت شنیده بودم و بسیار خوشحالم کرده بود این بود که مادر و پدرم قرار بود خیلی زود برگردند و من برای برگشتن آن ها روز
شماری می کردم .
ده روز از شبی که به خانه ی استاد رفته بودم می گذشت و من در طی این ده روز فقط در دانشگاه و سر کلاس استاد را دیده بودم و یکبار هم مادر بزرگ را جلوی در دیدم که با محبت اصرار داشت بیشتر به آن ها سر بزنم .
مهر پیرزن عجیب به دلم نشسته بود.
خانم توکلی زن بسیار خونگرم و خوش برخوردی بود درست برعکس نوه ی تخس و بداخلاقش!!
کلافه روی تختم دراز کشیدم و چندتا کانال بالا و پایین کردم .
لحظه ای ناخواسته تصویر محمد جلوی چشمانم نقش بست و ابروهایم بهم گره خورد .
ظاهرا قصد نداشت دست از سرم بردارد و حتی خسارتی که به ماشینم هم زده بود آرام ترش نکرده بود.
باید فکر اساسی در موردش می کردم
اما واقعیت این بود که کمی از او و نگاه شرورانه اش ترسیده بودم .
هرچند ظاهر و برخوردم با او اصلا ترسم رانشان نمی داد.
نمی خواستم محمد متوجه ی ترس من شود و از ترسم علیه خودم استفاده کند.
سری تکان دادم وسعی کردم چهره ی جذاب اما درعین حال منفورش را از ذهنم بیرون کنم
و نمی دانم چرا ناخواسته ذهنم تصویر استاد را بلافاصله جایگزین تصویر او کرد و لبخندی که ناخواسته روی لبم نشست خودم راهم به تعجب انداخت .
قبل از اینکه لبخندم پهن تر بشه
سریع خودم را جمع و جور کردم
تلویزیون را خاموش کردم و چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم .
...
صبح زود با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم .به سختی و به هرجان کندنی که بود چشمان سنگین شده ام را باز کردم دست دراز کردم و گوشی را برداشتم .صدای آن را خفه کردم و از روی تخت بلند شدم و سلانه سلانه به سمت دستشویی رفتم .
از دستشویی که درآمدم تقریبا خواب از سرم پریده بود.کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت میز رفتم و مثل همیشه آرایش ملایمی کردم و ادکلن خوشبویم را که پدرم از فرانسه آورده بود به روی خودم خالی کردم و به سمت اتاق مخصوص پروم رفتم و نگاه اجمالی به مانتو هایم انداختم .
مانتو مشکی کوتاهی به همراه شلوار جین یخی برداشتم و با سرعت تنم کردم
کیف کوله م را برداشتم و از خانه خارج شدم .
ماشین را همان جای همیشگی پارک کردم و بلافاصله پیاده شدم.آفتاب مستقیم می تابید و هوا به شدت گرم بود .ریموت ماشین را زدم و به سمت دانشگاه قدم برداشتم هنوز چند قدمی نرفته بودم که بازویم به شدت کشیده شد .
هینی کشیدم و برگشتم و نگاهم در نگاه پر تمسخر محمد قفل شد .
قفسه ی سینه م ازاین حرکت او بالا و پایین می رفت .
_تو !!!
با اخم سعی کردم بازوم را از دستش خارج کنم اما ناموفق بودم .زور مردانه ی او کجا و زور من کجا!!!
چشمکی تحویلم داد و با حرارت گفت
_آروم باش عزیزم کاریت ندارم که فقط می خواسم کمی باهات حرف
بزنم تا شاید مشکلاتمون روباهم حل کردیم
با حرص گفتم
_مشکل بین من تو حل نمیشه می دونی چرا!!
منتظر جوابش نماندم و ادامه دادم
_چونمن کلا با خودتو مشکل دارم .
حالا دستم رو ول کن تا پشیمون نشدی!!!
صدایم محکم و درعین حال تهدید آمیز بود .
خنده ای بلند کرد که برای لحظه ای خون تو رگهام یخ بست
سپس با حرارت گفت
_ بهتره مشکل نداشته باشی چون من هرروز که می گذره بیشتر از تو خوشم میاد
باخشم دوباره سعی کردم دستم را از دستش خارج کنم اما مجدادا ناموفق ماندم قبل از اینکه از شدت حرص وبغض فریاد بکشم صدای بم مردانه وآشنایی را شنیدم که محکم پرسید
_اینجا چه خبره !!!
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_75
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
برای لحظه ای کوتاه قلبم تو سینه از حرکت ایستاد.
سپس با دیدن چهره ی جدی ایمان که پشت محمدایستاده بود محکم تر و تند تر از قبل شروع به کوبیدن کرد . گلویم مثل کویری خشک شده بود .
احساس کردم فشار پنجه ی محمد دور بازویم کمتر شد و من هم از فرصت استفاده کردم و محکم بازوم روعقب کشیدم .
حالا ایمان در یک قدمی من و درمقابل محمد ایستاده بود و بانگاهی پر از اخم اون رو تماشا می کرد .ابروهایش بهم گره خورده بود و رگ پیشانی و گردنش متورم شده بود .
تصویری که در آن وقت از صبح از خود به نمایش گذاشته بودی زیادی جنتلمنانه وجذاب بود .
ودر دل اعتراف کردم او با آن ته ریش و در آن پیراهن آبی کاربنی ومردانه با آن شلوار پارچه ای مشکی جذب و کوله ی مشکی زیادی خواستنی و جذاب شده بود.
لبخندی به افکارم زدم که با دیدن اخم استاد تو لبام خشک شد.
_استاد فقط یک صحبت دوستانه بود
پوزخندی کنج لبم شکل گرفت و دستام دورسینه م حلقه شد
_عجب !!!
اما اینطور به نظر نمی رسید درسته خانوم شمیمی !!!
نگاه هر دو مرد مستقیم بهم دوخته شد
لحظه ای خیلی کوتاه دستپاچه شدم اما انقدر کوتاه بود که چهره ام چیزی ازش نشون نداد .
نمی خواستم پای استاد رو به ماجرا باز کنم و از خودم ضعف نشان بدم
بی توجه به چشم غره ی محمد با تمسخر گفتم
_بله یه بحث دوستانه بود استاد
اما ظاهرا آقای محمد زیادی خودشون رو جدی گرفتن !!!
ایشون نمی دونه که کسی که ادای شیر خشمگین رو درمیاره واقعا شیر نیست!!!
از چهره ی قرمز شده و نفس های تندی که محمد از بینی می کشید متوجه شدم که موفق شدم خشمگینش کنم. لبخندی به پهنای صورتم زدم و لحظه ای نگاهم به ایمان افتاد که لبخندی محوی در کنج لبش شکل گرفته بود .
ایمان که متوجه ی نگاه من شد تاک ابرویی بالا انداخت و با همان صدای جدی و محکم خود خطاب به بساک گفت
_مواظب بحث
دوستانت باش که یوقت رنگ خصمانه نگیره و....
لحظه ای سکوت کرد و پوزخندی کنج لبش روبه سمت بالا متمایل کرد .بعد با لحنی هشدارگونه ادامه داد
به هر حال خودت دانشجوی رشته ی حقوقی ومتوجه منظور من میشی درسته ؟!
محمد با دستایی که مشت شده بود به سختی از لای دندان های قفل شدش گفت
_نصیحت خوبی بود استاد!!
حتما تو حافظم می سپرم !!
ایمان ریشخندی زد و خوبه ای گفت . روش رو برگردوند وقبل از اینکه قدمی به جلو برداره این بار من رومخاطب قرار داد وبدون اینکه نگاهم کنه گفت
_خانوم شمیمی شما همراه من بیاین
مخالفتی نکردم .
چشمکی نامحسوس که دور از چشم ایمان نماند به محمد زدم .
بعد بی توجه به او که با چشماش برام خط ونشون می کشید با لوندی گفتم
_بله استاد
بعد در کنار ایمان ودر یک قدمیش به سمت دانشگاه راه افتادیم
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_76
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
قدم هایش محکم و بلند بود و هرقدم من نصف قدم او بود و مجبور بودم قدم هام رو بلند تر بردارم .
نگاهم رو به صورتش دوختم
ابروهاش مجدادا بهم گره خورده بود و به نظر می رسید در فکر فرو رفته...
لحظه ای به شدت کنجکاو شدم تا بدونم به چی فکر می کنه که انقدر عصبی به نظر میامد .
تک سرفه ای کردم اما قبل از اینکه دهنم رو باز کنم صدای سرد ایمان تو گوشم نشست
_قبلا هم مزاحمتون شده بود؟
لحظه ای به شدت جا خوردم و ایستادم
اما خیلی زود قدم عقب مونده رو با یک قدم بزرگتر
جبران کردم و زیرکانه پرسیدم
_ محمد ؟
نیم نگاهی سمتم انداخت
لحظه ای تامل کرد
و بعدسری تکان داد
_اوهوم چند وقت پیشم شیشه های ماشینم رو خورد ..
با ایستادن ناگهانیش حرف تو دهنم خشک شد .
خیلی ناگهانی به سمتم برگشت
نگاه مستقیم ونافذش رو به چشام دوخت
_چیکار کرده ؟!!!
لحن صداش چنان محکم وجدی بود که لحظه ای جا خوردم .
_هیچی شیشه های ماشین رو خورد کرده بود
با جمله ای که گفت دهنم بازموند
_مردیکه ی پفی..
نگاهش رو دهنم چرخید و نفس عمیقش رو با حرص بیرون فرستاد
تو این اوضاع هم خنده ام گرفته بود هم تعجب کردم و هم وقتی دست مشت شده ش و رگ گردن باد کرده ش رودیدم یه حس شیرینی تو وجودم پیچید .
یه حس شیرین وخوب همراه با تعجب بهم دست داد
عکس العمل تندش یکم زیادی تعجب برانگیز بود .
_دفعه ی بعد اگر باز مزاحمت شد حتما بگو
با شیطنتی نامحسوس کمی بهش نزدیکتر شدم و با لوندی گفتم
_به خود شما بگم استاد ؟
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_77
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگاه پرسشگری ابتدا به چشم هام و بعدفاصله ی کم
بینمون انداخت سپس بی تفاوت گفت
_شکایت کنی بهتره !!
با شنیدن این جمله و لحن صداش انگار اب یخ ریختن روم که بادم خوابید ناخواسته گفتم
_ اوووف امید دیگه ای برباد رفت
حالا دیگر وارد حیاط دانشگاه شده بودیم
صدای بم ومردانه اش رو شنیدم
_چرا؟
لبخندی شرورانه تحویلش دادم و باشیطنت گفتم
_بدم نمیومد استاد بسیجیمون برام یقه جر بده غیرتی شه و دعوا راه بندازه
لحظه ای کوتاه مجدادا نگاهش در نگاهم قفل شد و پوزخندی کنج لبش رو به سمت بالا متمایل کرد
_واسه شما ؟! عجب !!
نگاهش خیلی زودگذر از سرتاپاهام عبور کرد و روی استین بالازده تا آرنجم لحظه ای مکث کرد و پوزخندش عمیق تر شد
ابروهام بهم گره خورد. با اخم و لحنی طلبکارانه پرسیدم
_مگه من چمه برادر !!
تاک ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت
_هیچ .. اما من برای امثال تو یقه پاره نمی کنم !!
تنها کاری که می تونم برات کنم اینه که یه نصیحتت کنم
باحرص لبم رو گاز گرفتم وگفتم
_من نصیحت مرد املی مثل تورو می خوام چیکار هان !!
پوزخندی زدم وبا تمسخر ادامه دادم
_انقدر خاطرخواه دارم تا با یک اشاره ی انگشت کوچیکه ی من برام برقصن وهرکاری بکنه اون وقت تو !!
ههههه خنده داره !!
سپس صدام رو به تقلید صدای اون کمی کلفت تر کردم و گفتم
_می خوام یه نصیحتت کنم..هه
ایمان ریشخندی زد و با تمسخر گفت
_اره چند دقیقه قبل یکی از همون خاطرخواهاتون رو دیدم !!
تامل برانگیز بود!!
کارد می زدی خونم بیرون نمی زد
هجوم خون رو توی صورتم احساس می کردم .
ایمان بادیدن خشم عریان من لبخندی محو زد .
پشتش رو بهم کرد وبا قدم هایی محکم و موزون به سمت ساختمان جلو رفت
هرچی فحش تو دلم بود نثارش کردم
این پسر گاهی زیادی تو مخم پاتیناژ می کرد !!!
چند نفس عمیق کشیدم و هوارو وارد ریه هام کردم و به سمت کلاسم قدم برداشتم
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_78
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اسمان گرگ و میش بود که از تختخواب به سختی دل کندم و به سمت دستشویی رفتم .تا کمتر از یک ساعت دیگر با ایمان قرار داشتم و باید عجله می کردم .
سریع مسواکم رو زدم و از دستشویی خارج شدم و به میز آرایشم رفتم ابتدا دستی به موهام کشیدم.از فرق باز کردم و روی شانه ام مهارش کردم و لبخندی به فر بودن خدادادیش زدم .
سپس با آرامش مشغول ارایش شدم .آرایش چشمم رو تیره کردم و روی لب های برجسته ام رژ لب جیگری زدم تا بیشتر به چشم بیاد عطر فرانسویم رو روی خودم خالی کردم و به سمت اتاق پرو رفتم و از توی رگال ها به مانتوهام لحظه ای خیره شدم
در نهایت یک مانتوی صورتی کثیف جذب پوشیدم و با شلوار و شال سفید ستش کردم .کیف وکفش همرنگ مانتومم رو هم پوشیدم و از اتاق خارج شدم .
وارد کوچه که شدم ایمان رو دیدم که به ماشینش تکیه زده بود و سرش رو پایین انداخته بود .لبخندی به پهنای لبم روی صورتم نشست ونگاهم در قامت مردانه اش چرخید .
با همان شلوار مشکی ولباس صورمعه ای خوش دوخت ..
در کل نمیشد منکر خوشتیپی وجذابیتش شد حتی با آن تیپ ....
خرامان بهش نزدیک شدم .
پژواک صدای کفش هایم در سکوت صبحگاهی اورا به خود آورد وبه یک قدمیش که رسیدم سرش سمت من چرخید .
چشمکی تحویلش دادم وپرانرژی گفتم
_صبح جمعتون بخیر استاد
استاد رو کشیده گفتم
نگاهش بالافاصله با تامل از نوک پاهام تا فرق سرم چرخید وشنیدم که زیر لب گفت
_با وجود تو حتما خیره!!
بی اهمیت به جمله ی پر از کنایه ش
دست دورسینه حلقه کردم وباشیطنت گفتم
_استاد نگاهتون زیادی بی پروا شده ها !!
ابروهایش رو گره زد و با همان اخمی که جز لاینفک صورتش بود به سردی گفت
_مگه تو اینطوری نمی پوشی تا نگاه مردا رو دنبال خودت بکشی ؟!
کمی فاصله بین لبهام دادم و اون یک قدم فاصله رو پر کردم و با تمسخر لب زدم
_جنس شما نرها جوری هست که ما زن ها اگه گونی هم بپوشیم نگاهتون دنبال ماست !!
پس بی خیال بزار ما هرجور دوس داریم بگردیم .
طرح پوزخند روی کنج لبش برای لحظه ای کوتاه عصبیم کرد اما به خودم قول داده بودم امروز فقط در کنار این برادر بسیجی خوش بگذرونم
پس بدون اینکه منتظر اون باشم به سمت در ماشین رو بازکردم و برای اولین بار سوار ماشین استاد شدم
⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_79
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کمتر از چند ثانیه بعد ایمان هم سوار هیوندا آزرای سفید رنگش شد وبوی عطر ملایم وخوش بوش تو کابین ماشین پیچید
عطر دل انگیزش رو داخل ریه هام فرستادم و هم زمان با روشن کردن ماشینش به
سمت اون چرخیدم
_استاد خیلی عجیبه !!
با مهارت ماشین رو از پارک خارج کرد و با کمی تامل بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه پرسید
_چی عجیبه؟!
لبخندی زدم وبدون مکث گفتم
_فکر می کردم ادمایی مثل شما فقط باید بوی عطر مشهد و گلاب بدن !!
نیم نگاه گذرایی به سمتم انداخت و وارد خیابان اصلی شد.
پوزخندی زد و تاک ابروهاش رو بالانداخت
باتمسخر گفت
_ادمایی مثل ما؟!
بلافاصله به ته ریش و یخه ی بسته اش اشاره کردم وبا بدجنسی گفتم
_آره برادر ....ادم هایی مثل شما !!
ایمان با خونسردی گفت
_و توهیچی درمورد ادم هایی مثل ما نمی دونی!!!
سری تکان دادم وبا بدجنسی گفتم
_گاهی من خطاب می شم گاهی شما !!
گاهی جمع گاهی مفرد ...تکلیف رو روشن کن استاد ..بالاخره منم یاشما !!!
_ در ضمن از کجا می دونی من چیزی در مورد شما نمی دونم !؟
نیم نگاهی به سمتم انداخت وگفت
_عجب !!! می دونی پس !!
دستی تو هوا نمایشی تکان دادم و با حاضر جوابی گستاخانه ای گفتم
_می دونین امثال شما گونه های عجیبی هسین !!
نگاه تند وپراخم ایمان به سمتم چرخید
خیلی جدی پرسید
_میشه اون وقت بفرمایین چرا ؟!!!
بی توجه به اینکه باز شما مخاطب شدم
مثل زخمی چرکی بودم که ناگهان سرباز کرده باشه
_چون با وجود تو و امثال تو شدیم یه جامعه پیر!!!
یک جامعه ی مریض وافسرده !!!
چون همه چیز برای شما حلاله برای ما حرومه!!
خون شما خون برتر و تافته ی جدا بافته س اما ماها تو کشور خودمون عجمیم دیگه !!!
چون حرف ،حرف شما ، یخه آخوندیاس!!!
شماها تصمیممی گیرین
ما چی بپوشیم چی نپوشیم!!!
چی بخوریم چی نخوریم!!!
کجا بریم کجا نریم !!!
کار داره به جایی می کشه که برای کشیدن همین هوای کثیف و کوفتی هم باید ازشما اجازه بگیریم !!!
نگاهم لحظه ای روی رگ گردن بادکرده ش افتاد که به تندی می زد .ابروهاش به شدت در هم گره خورده بود . گوشه ی چشم هایش جمع شده بود و چین افتاده بود
باصدایی که از لای دندون های قفل شده ش به سختی بیرون میومد لااله الالله ی گفت .
انگار این ذکر واقعا آرامش می کرد که با خونسردی ریشخندی زد وگفت
_بهتره شما کمربندتون رو ببندین و صاف بشینین و کمتر رو منبر برین !!!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_80
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
انتظار شنیدن هرجمله روداشتم جز این !!!!
این همه مثل ذرت قرار گرفته رو حرارت آتیش بالا وپایین پریده بودم تا اون با خونسردی بهم بگه رو منبر نرم وکمربندم رو ببندم !!
پسره ی *** بسیجی !!!
از شدت حرص نفسم برای لحظه ای به شمارش افتاد .
شک نداشتم اگر تا چند دقیقه دیگه با همین منوال می گذشت با همین ناخن های مانیکور
شده م چشم هاش رو از کاسه در میاوردم
چند نفس عمیق و پی در پی کشیدم و مثل یک دختر سرتق با لجبازی گفتم
_نمی بندم تا تو برام ببندی بچه اخوند !!!!
ازگوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و نگاهش لحظه ای روی سینه هام که از شدت خشم بالا و پایین می رفت خیره ماند و گوشه ی لبانش به سمت بالا متمایل شد و لبخندی محو زد !
نمی دونستم در آن لحظه از نظرش شبیه یک دختر بچه ی سرتق و لوس آمدم
با خونسردی لحظه ای زل تو چشم هام وگفت
_یک دلیل بیارین که من چرا باید کمربندتون رو ببندم !!!
فکری مثل جرقه تو سرم زده شد وارامش به یکباره تو کل وجودم پیچید
حالا دیگر تا حدودی آرام تر شده بودم
لبخندی زدم وخودم روسمت او کشاندم
بوی عطرش در آن فاصله ی کم مست کننده بود .
دستم رو روی بازوهای عضله ایش گذاشتم وبی اهمیت به گره ی افتاده ی بین ابروهاش که هر لحظه کورتر می شد با بدجنسی لب زدم
_بدون اینکه دلیل بیارم کاری می کنم که خودتون زود کمربندم رو ببندین استاد!!
نفس هاش کشدار شده بود و آن قسمت از گونه هایم که در برخورد نفس های داغش بود حرارت گرفت
صدای پر اخمش در آن فاصله ی کم در گوشم پیچید
_لطفا بشینین جاتون خانوم شمیمی
بی اهمیت به تندی صداش و جذبه ی نگاهش ،دستم، رو روی بازوهایش به حرکت درآوردم و لحظه ای کوتاه ،خیلی کوتاه دلم خواست سرم رو روی این بازوها که حتی از زیر لباس برجستگی و عضله ای بودنش احساس می شد بزارم.
نهیبی سرخودم کشیدم و آب دهانم رو به سختی قورت دادم !!
هنوز هم نمی دونستم این همه عضله چجوری تو بدن این پسر مذهبی جمع شده !
لبخندی به پهنای صورتم زدم و با حرارت لب زدم
_چطور استاد اذیت می شین از اینکه چسبیدم بهتون ؟!
حالا دیگر دستم تا روی سرشانه هایش پیچیده و سفتش رسیده بود
گوش های زیادی تیزم شنید که لعنت برشیطانی زیر لب گفت:
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_81
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_برو دختر بشین سرجات
_نوچ نمی رم ..جام خوبه !!
نفسش رو با فشار به سمت بیرون انداخت و بلافاصله با همان سرعت بالایی که داشت ماشین رو به سمت کنار خیابان کشید و ترمز کرد
از صدای جیغ لاستیک ها روی آسفالت هینی کشیدم و هنوز قامتم رو کاملا صاف نکرده بودم که ایمان از آستینام گرفت رو صندلیم نشوندم وروم خم شد .
و کمربند رو کشید
از شکست ش خنده م گرفت و بی اهمیت به شالم که از سرم افتاده بود سرم رو در چهارچوب آغوش او به صندلی تکیه دادم
لحظه ای نگاهش رو نگام خیره ماند و از نگاهم به سمت موهام که با بی قیدی روی شانه هام رها شده بود چرخید .
کمربند رو بست و با لحن جدی زمزمه
کرد
_شالت رو سر کن
انحنای لب هام به سمت بالا رفت
صدای بمش زیادی جدی بود
_حیف این موها نیست که زیر شال مخفی بشن ؟!
با اخم نگاه زودگذری به موهام انداخت و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چیشد
دستش رو ی شالم نشست وشالم رو جلو کشید
_وقتی با من و کنار منی مراعات کن لطفا
این را گفت و خودش رو عقب کشید و سر جاش نشست .
لبخندی زدم شالم رو روی سرم مرتب کردم و باشیطنت گفتم
_حتما استاد ...اصلا بیا یک قراری باهم بزاریم استاد اکی؟!
_من این حجاب اجباری رو پیش شما رعایت کنم و شما
لحظه ای مکث کردم ومجدادا سر ایمان سمت من چر خید
نگاه کنجکاوش لحظه ای روی صورتم قفل شد.
زبونم رو روی لبام کشیدم
و بعد دستم بلافاصله روی ته ریش صورتش نشست
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_82
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
انگشتانم رو دو طرف لب هاش گذاشتم و کمی کشیدم و چون طرح لبخند گرفت
چشمکی بهش زدم و گفتم
_یه امروز از این قالب خشک و سرد بیا بیرون و لبخند بزن
ایمان سرش رو عقب کشید و قبل از اینکه دهن باز کنه روی صندلی خودم برگشتم وصاف نشستم وباصدای بلندی گفتم
_استغفراله .الله اکبر ..
پووووف
لحظه ای مجدادا طرح لبخند رو تو لباش دیدم اما بلافاصله سری تکان داد و پاهایش رو روی گاز فشرد و ماشین رو به پرواز دراورد
نگاهی به استایل پشت فرمانش انداختم
تو این حالت اصلا شبیه یک پسر بسیجی نبود و بیشتر شبیه سوپرستارها دیده می شد
دستام رو بهم کوبیدم و با لحنی ناباور گفتم
_ایوول دست به فرمونتم خوبه ها !!
عکس العملی نشون نداد و من دستم رو به سمت پخش دراز کردم
دلم می خولست امروز با این پسر مومن روز متفاوتی رو می گذروندم .
آهنگ که پخش شد بر ای لحظه ای به معنای واقعی کلمه هنگ کردم !!!
و دستم رو دکمه خشک شد
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هرمژه چون سیل روانه..
خواهم به سرآید غم هجران تو یارم
ای تیر غمت را زدل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول وتو غایب زمیانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشاندی
پروانه درآتش شد ...
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و ایشی بلند گفتم
_ عاشقیا برادر
آخه خدایی کی توماشین از این اهنگا گوش می کنه !!
نه خداییی خوابت نمیگیره پشت فرمون؟!!
نیم نگاهی سمتم کرد و چینی به پیشونی انداخت
بی اهمیت به نگاه پراخمش
بلافاصله زیپ کیفم رو کشیدم و فلشم رو از کیفم در اوردم و زدم و با خنده گفتم
_آهنگ یعنی این خوب گوش کن برادر که می خوام بترکونم
بلافاصله آهنگ پخش شد و من صداش را تا آخر زیاد کردم
می تونی عکسام رو داشته باشی قلبم روداشته باشی ولی خودم رو نه نه نه نه
می
تونی خاطرم روداشته باشی وحتی شمارمو داشته باشی ولی خودم رو نه نه نه خودم رونه
خودم رودستت نمیدم دل به هرکس نمی دم
چیزی ازت من ندیدم باتو همه جوره من ساختم .تورو خیلی دیر شناختم
درکم کن یکمی
ترکم کن عزیزم
نازکم کن یکمی من رو درکم کن عزیزم
نه نه نمیشه نه نه نمیشه
کاملا به سمت ایمان چرخیدم و همراه با اهنگ خودمم تکون می دادم وحسابی قر می دادم
از ابروهای گره خوردش راحت می شد فهمید تا چه حد داره حرص می خوره اما خودش رو کنترل می کرد تا حرفی نزنه ..
یکبار دستش رفت سمت پخش تا خاموش کنه اما بلافاصله دستم رودستش نشست و اون سریع دستش رو عقب کشید و من از خنده ریسه رفتم و گفتم
_وووویییی تو خیلی باحالی !!!
قری به کمرم دادم و با لوندی گفتم
_سعی کن زود تر من رو ارشاد کنی و روحم رو رستگار کنی تا به خاطرم مستقیم وسط جهنم ننداختنت !!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_83
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان پوزخندی زد و به تمسخر گفت
_به نظر میاد امیدی به رستگاری شما نباشه ...
بین گزینه ی رستگاری شما و گزینه ی جهنم باید به گزینه ی سوم فکر کنم
لبخندی زدم .
شالم رو روی سرم مرتب کردم وبا کنجکاوی پرسیدم
_گزینه ی سوم ؟!
ایمان با مهارت از ماشین جلویی سبقت گرفت و با خونسردی گفت
_بله ..گزینه ای برای رهایی از شما وملاقات های از قبل برنامه ریزی شده ی شما
لبخندی پهن زدم .
به سختی جلوی خنده م رو گرفته بودم تا مهارش کنم .
سری تکان دادم و با لوندی گفتم
_به نظر من گزینه ی اول و سوم محاله!!!
رستگاری من و رهایی از من ..به نظر محال وغیر ممکن میاد.
لبخندی ملیح زدم وخیره به نیم رخ سبزه و ته ریشی که جذابیت صورتش رو دو چندان کرده بود ادامه دادم
_ در ضمن استاد
من کاری کردم که شما همسایم شین یا بدتر استادم ؟!
اصلا انگار دست خدایان تو کاره و سرنوشت من و شما رو همش مقابل هم قرار میده
ایمان با شنیدن این جمله نگاه تندی سمتم انداخت
چشماش رو ریز کرد وگفت
_عجب!!! سرنوشت ؟!
مثلا سرنوشت خواست من و شما امروز همدیگر رو ببینیم ؟!
یک لحظه از لحن صداش خنده م گرفت
کمرم رو مجدادا به صندلی تکیه دادم
وبا حاضر جوابی گفتم
_اگر اون شب به فکر بهشت و جهنم نبودین و صیغم نمی کردین
الان مجبور نبودین به جای مهریه من رو ببرین پیک نیک
چشم غره ای بهم رفت که در جواب چشمکی ازم گرفت
دقایقی به سکوت گذشت که سکوت رو شکوندم
_استاد
کمی مکث کرد سپس با همان صدای مردانه وبم خود آرام گفت
_بله
_ استاد آجیل می خورید ؟!
یهو وسط خیابون چنان ترمز کرد که ماشین با صدای خیلی بدی ترمز کرد و من تو دلم خدارو
شکر کردم که کمربندم رو بسته بودم سریع به عقبه برگشتم خبری از ماشین نبود
خدارو شکر آن وقت صبح در یک روز تعطیل اتوبان خلوت بود
با اخم وخیره تو نگاهم پرسید
_چیرو ؟!!!
به سختی خندم رو کنترل کرده بودم فک کنم کلمه آجیل رو نشنیده بود
مشت دست آجیلم رو جلوش باز کردم و با شیطنت نامحسوسی و با صدایی که به شدت از شدت خنده ی کنترل شده می لرزید با لحن مظلومانه ای گفتم
_آجیل می خورین
یه لحظه شوکه به آجیل دستم و بعد به چشام نگاه کرد که با خنده ی ریزی لبی گزیدم وبا شرمی ظاهری گفتم
_ وووییی از شما بعیده برادر
اون تسبیح من کجاس
نکنه جدی می خواین برین جهنم !!!
با صدای بوقی که شنیدیم کلافه ماشین رو راه انداخت وزیر لب شنیدم که با خشم گفت
_خدا امروز رو به خیر بگذرونه
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_84
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
لبخندی زدم و با آرامش عجیبی که در ته وجودم احساس می کردم بادی به غبغب انداختم و گفتم
_حتما خیره بد به دلت راه نده مومن !!
این بار لبخندی که روی لبش نشست کمی پررنگ تر از دفعه های قبل بود هرچند که بلافاصله لبخند از رو لبش پاک شد .
نمی دونستم اخم کلا جز لاینفک صورتش بود یا در کنار من همیشه سعی داشت اخم کند !!!
یاد مثل معروف خودمون افتادم
اگر به روت بخندم پرو میشی !!!
تاک ابرویی بالا بردم .در هر صورت من هم آروشا بودم وبه خودم قول دادم بالاخره امروز خنده رو حتی برای لحظه ای کوتاه هم که باشه مهمون این صورت پراخم وجذبه کنم .
با این فکر کل وجودم مملو از انرژی شد
مجدادا به سمت او چرخیدم
_استاد
می خواین من بزارم دهنتون ؟!
نیم نگاهی به سمتم انداخت و به آجیل تو دستم لحظه ای چشم دوخت
لحظه ای دهن باز کرد تا چیزی بگوید
اما دستی بر ته ریش صورتش کشید
واستعفرالهی زیر لب فرستاد .
سپس با کنایه گفت
_تو نمی تونی درست صحبت کنی ؟!
تازه متوجه جمله ای که بکار برده بودم شدم و لحظه ای گونه هام از شرم گر گرفت .
گوشه ی لبم رو گزیدم و چشم غره ای بهش رفتم و با پرویی گفتم
_شما زیادی منحرفی برادر!!
ایمان پوزخندی زد و سری با تاسف تکان داد .
_اصلا برای یک دختر خوب نیست دهنش رو باز کنه و نسنجیده وبدون فکر حرف بزنه !!
حق با اوبود اما من دلم نمی خواست جلوی این پسر کم بیارم .
چشم غره ی جانانه ای بهش رفتم وبا تمسخر گفتم
_حالا من رفتم رو منبر یا شما ؟!!!
مثل این بابابزرگ ها فقط دهنت یا به نصیحت باز میشه یا به استغفرالهه توبه توبه !!
چشمان تیره ش برای لحظه ای خندید اما باز هم کوتاه ...
مجدادا دهانش را باز کرد حرفی بزنه اما من خیلی زود یکی از
بادام هایی که دستم بود رو داخل دهانش گذاشتم و چشمکی به نگاه متعجبش زدم وباشیطنت گفتم
_بادام بخور و انرژی ذخیره کن برای امروز خیلی بهش احتیاج داری !!
گوشه ی لبش به سمت بالا کمی رفت و زمزمه کرد
_خوبه پس خودت می دونی چه عجوبه ای هستی !!
خندم گرفت واون هنوز نمی دونست آروشا چه آتشی می تونست باشه
دربند درآن وقت از صبح تقریبا خلوت بود . لبخندی زدم و وقتی ایمان ماشین رو پارک کرد از ماشین پیاده شدم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_85
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کمتر از چند ثانیه بعد ایمان با کمی فاصله از من ایستاد .
نیم نگاهی گذرا سمتم انداخت سری تکان داد
اما بدون حرفی راه افتاد .
لبخندی زدم و آن اندک فاصله رو پر کردم وکنارش قرار گرفتم وقدم هام رو باهاش میزان کردم واز پله های سنگی دربند مشغول بالا رفتن شدیم .
قدم هاش بلند بود و با کفشی که من پوشیده بودم برام سخت بود
دوپله که جلوتر افتاد
باصدای بلندی گفتم
_ استاد کمی آروم تر برو تا منم بیام
لحظه ای مکث کرد و بعد صدای محکمش رو شنیدم
_شما که دستور صبحانه رو تو دربند دادین باید به فکر کفش مناسبی می بودین !!!
نگاهی به ظاهرم انداختم .اصلا مناسب دربند نبود .
با بدجنسی گفتم
_ صبحونه تو دربنده
اما ناهار وشام چی ؟!
باید فکر همه جاش رو می کردم استاد
ایمان برگشت .تاک ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت
_پس مواظب قدم هاتون باشین تا خدای نکرده تئاتر شب رو از دست ندین!!!!
نگاهم لحظه ای از پشت ایمان به اکیپ پسرانه ای که از بالا پایین میامدند افتاد
فکری با سرعت باد تو سرم شکل گرفت
مثل خودش با خونسردی دست به سینه شدم و لبخندی زدم و گفتم
_استاد من تئاتر شب رو ابدا از دست نمیدم وهمینطور پاساژگردی ظهر پالادیوم رو به همراه شما !!
چشمکی زدم و با شیطنت ادامه دادم
در ضمن اینجا کم جنتلمن نیست تا من رو صحیح و سالم بالا ببره !!!
ایمان با تیزی رد نگاهم رو زد و چون به پسرا افتاد که حالا کاملا نزدیک به ماشده بودند بلافاصله ابروهاش بهم گره خورد.
با حرص نفسش رو بیرون فرستاد سری تکان داد و دوپله ی بالا رفته رو پایین برگشت وکنارم ایستاد .
خنده ی ریزی کردم
حالا اکیپ پسرا کاملا درکنار ما قرار گرفته بودند و ایمان به ناچار در آن فضای کوچک به من چسبید وطوری ایستاد که آن ها کوچکترین برخوردی با من نداشته باشند .
برجستگی بازوهاش رو کاملا احساس می کردم و مشامم پر از بوی عطر خاص وتلخش شده بود.
ایمان به ظاهر پسرا نگاهی انداخت
پوزخندی زد وبه تمسخر آرام طوری که فقط من بشنوم گفت
_منظورتون از
جنتلمن دقیقا این آقا پسرا بودن ؟!!
نگاهم به شلوار پاره پاره و ابروهای تمیز شده ی پسرا افتاد ونتونستم خنده م رو کنترل کنم وصدای خنده ی بلندم توجه چند تا از اون پسرا رو به خودش جلب کرد
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_86
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان بلافاصله چشم غره ای جانانه بهم رفت اما دیرشده بود چون صدای یکی از پسرهارو به وضوح شنیدیم که گفت
_جوووون تو فقط بخند لامصب چه دندون های سفیدیم داره !!
نیش بازم بلافاصله با دیدن دست مشت شده ی ایمان بسته شد و ابروهام بهم گره خورد وقتی ایمان به سمت پسرها جلو رفت .
زود بازوهاش رو محکم چسبیدم واسمش رو آروم زیر لب اوردم
صدای پسر همراهش رو شنیدم که با تمسخر گفت
_فرشید ساکت باش پسره ی همراش معلومه از این بچه آخونداس
دنبال دردسر نباش !!
فرشید چشمک ریزی بهم زد نگاهی به ایمان که هر لحظه مشتش فشرده تر می شد انداخت وگفت
_اره از همون تخم و ترکس
لامصبا چه لقمه هایی رو هم تور می کنن والا !!
در ضمن کدوم دردسر!
اینا فقط تو تختخواب مردن !!!
بیرون تخت پشت لباس و ریششون قایم میشن وموش میشن
صدای نفس های شمرده ی ایمان ضربان قلبم رو بالا برد بازوهای عضلانی و محکمش رو تو دست یخ زده م فشردم
من دختر نترسی بودم و نمی دونستم دلیل این همه وحشتی که یکهو تو جونم نشست چی بود
لا الاهی الله که ایمان زیر لب گفت باعث ان ها با صدای بلندی بخندند
پسر با اون نگاه هیز مجدادا نگاهی بهم انداخت و با تمسخر وحسادتی اشکارا گفت
_ آخه سیب سرخ دست چلاق؟!
نه بابا ، حتما این برادر اومده ارشادش کنه
اخه به همچین گوشتی نمی خوره همچین پارتنری داشته باشه !!!
این جیگر بیشتر به درد من می خوره!!!
اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد
کی ایمان بازوش رو از دستم بیرون کشید وکی به سمت اون پسر یورش برد و یقش و گرفت و به دیوار پشتش کوباند
با صدای جیغ خفه ای که از گلوم بیرون اومد به خودم اومدم .
ان ها چند نفر بودند و ایمان فقط یک نفر و اگر کار به دعوا می کشید بی شک مغلوب ان ها میشد
خواستم به سمتش برم اما انگار پاهام رو به زمین سنگی زیر پاهام دوخته بودند.
رگ های متورم گردنش هر آن امکان داشت پاره بشن .. از میان دندان های قفل شده اش غرید
_وجود داری حرفت رو تکرار کن!!!
پسر کمی خودش رو جمع وجور کرد اما خودش رو از تاخت ننداخت
_هه این رو باش پیش دختره چی دور برداشته بچه آخوند ، مردش هسی بزن تا ..
حرف تو دهن پسر کامل بیرون نیومد که ایمان مشتی که تو دهن پسر کوباند چنان محکم بود که صدای شکستن دندان هاش رو به وضوح شنیدم وهینی
کشیدم..
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_87
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
خون با شدت و فشار از دهان پسر خارج شد .دوستای پسره هم مثل من برای لحظه ای شوک زده خیره به خون ومشت ایمان ماندند .
صدای ایمان که از لای دندان های قفل شده اش بیرون آمد همه ی مارو از شوک بیرون کشید .
_دیدی که مرد بودم و وجودش رو داشتم که بزنم فکت رو پایین بیارم !!
حالا تو بچه ژیگول ثابت کن که مردی و اگه وجود داری حرفت رو تکرار کن
رگ های کبود وبرآمد گردنش نشان از خشم وعصبانیت بیش از حدش بود
تا حالا این همه جذبه وخشم مردانه رو یکجا در یک نفر ندیده بودم .
رنگ پسر زیر دستش به وضوح پریده بود و نگاهش خیره روی مشت دست ایمان که همچنان روبه روی صورتش گرفته شده بود مانده بود .
صدای همهمه هر لحظه که می گذشت بیشتر میشد .
عده ی کمی دورمان حلقه زده بودند وبا کنجکاوی و لذت این نمایش درگیری را تماشا می کردند وحتی چند نفری مشغول گرفتن فیلم بودند .
_ولم کن !
یکی از دوستای پسر شهامتی به خرج داد و دستش را روی شانه ی ایمان قرارداد وگفت
_داش ولش کن ، رفیق ما اشتباه کرد
شما بزرگواری کن و ببخش !!
من از طرف دوستم معذرت می خوام
شما هم حتما دوست ندارید کارمون به انتظامات بکشه
ایمان نگاهی به اطراف انداخت وچون جمعیت جمع شده را دید نگاهش رابه من دوخت ونمی دونم در نگاهم چی خواند که نفس پرحرصش رابیرون فرستاد
یقه ی پسر رو ول کرد و باخشم وتن صدای آرام تری گفت
_برو هروقت بزرگ شدی و سنت دورقمی شد بی ناموسی کن پسر !!
این را گفت وبه سمت من برگشت
پسر خواست حرفی بزند که دوستاش بلافاصله سرش تشری رفت و او را به سمت پایین پله ها کشاند .
لحظه ای از نگاه پر از اخم و تیره ی ایمان قلبم لرزید .
زبانم را روی لب کشیدم و کمی تو خودم جمع شدم و مسخره ترین لبخندی را که می تونستم بزنم روی لب نشاندم .
چشم غره ای بهم رفت وچینی به پیشانی انداخت
خواست حرفی بزند که نگاهش روی جمعیت نشست و با حرص نفسش رو بیرون فرستاد .
جای بدی ایستاده بودیم و مردم منتظر بودند تا نمایش کاملا تمام شود که بالا و پایین بروند .
_دستش روی آستین مانتوم نشست وبا صدای کنترل شده ای گفت
_دنبالم بیا
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_88
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کوچکترین اعتراضی نکردم و دوش به دوش ایمان از پله های سنگی بالا رفتیم.
هر از گاهی نگاهم بین لواشک های خوشرنگ وآلوهای رنگی می چرخید .
اما ابروهای گره خورده ی ایمان و اخم نگاهش چنان غلیظ بود که جرات اینکه در آن لحظه بگم بایستد تا من لواشک
بخرم را نداشتم !!!
پسری کم سن با لباس محلی مقابل ایمان ایستاد و با لبخند به سفرخانه ی سمت چپش اشاره کرد وگفت
_آقا بفرمایید داخل صبحانه چای قلیان
همه چی آماده س
ایمان نیم نگاهی به سمت سفره خانه انداخت و بدون پرسیدن نظر من به داخل رفت و تقریبا من را هم دنبال خود کشید .
نفسم را با حرص به بیرون فوت کردم
این بسیجی *** با خودش چی فکر کرده بود که از آستین مانتوم گرفته بود واینجوری می کشید !!
آروشای سرکش وجودم به شدت طغیان کرده بود و خط ونشان می کشید !!
داخل سفره خانه تقریبا خلوت بود و ایمان در کنار اولین تخت چوبی ایستاد
با حرص دستم را عقب کشیدم
ایمان عکس العملم را که دید پوزخندی زد و خود کفشش را درآورد و روی تخت نشست و با تمسخرگفت
_اینجا دیگه جنتلمنی نیست که کمک کنه بشینی پس بشین !!
پشت چشمی براش نازک کردم و بی اهمیت به پوزخندش خم شدم تا کفشم رادربیارم
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای پرحرصش را شنیدم که ارام گفت
_لطفا بشین و کفشت رو دربیار !!!
باتعجب نیم نگاهی به سمتش انداختم
مجدادا رگ های گردنش باد کرده بود
با کنجکاوی به خودم نگاه کردم وخنده م گرفت .
با خم شدنم مانتوی کوتاهم بالا رفته بود و باسنم بیرون افتاده بود.
علت این همه حساسیت او را درکنمی کردم !!!
با بدجنسی ودرکمال خونسردی گفتم
_استاد نشسته نمی تونم کفشم رودربیارم
اووممم شما هم که قبل از من نشستین
جنتلمنی هم که نیست کمکم کنه واگر بود هم با مشت شما طرف میشد !!
پس اجازه بدین خودم کفشم رودربیارم
صدای نفس های پرازحرصش اروشای بدجنس وجودم را شادمان کرده بود
صدای ذکر همیشگیش را که شنیدم لبخندی دندان نما زدم
وبعد قامتم را صاف کردم وچشمکی تحویلش دادم وبی اهمیت به چشم غره اش کفشم را درآوردم وروی تخت رفتم وبا کمی فاصله ازش نشستم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_89
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
تکیه ام را کامل به پشتی دادم و نگاهم را در فضای سفره خانه چرخاندم .
حالا که کمی از آن صحنه ی درگیری گذشته بود توانسته بودم شهامت خودم را پیدا کنم و باز در قالب همان دختر تخس و شیطون فرو برم .
نگاهم را مستقیم به مشت دست ایمان دوختم و با یاد آوری ضرب دستش لبخندی پهن روی لب نشاندم .
حتی برای لحظه ای وجودم پر از حس های شیرین شد از اینکه رگ گردن استاد بخاطر من باد کرده بود !!!
_میشه علت این لبخند ژکوندتون رو بدونم ؟!!
لحن صدای سرد و توام با کنایه اش را شنیدم و
نگاهم بلافاصله از مشت دستش به سمت صورتش چرخید.
برای لحظه ای خنده ام گرفت !!!
نگاهش مستقیم روی من نبود و من
نمی دانم چطور توانسته بود لبخند ژکوند روی لب من را تشخیص دهد !!!
این مرد زیادی تیز ومرموز بود !!
کمی خودم را بهش نزدیک تر کردم
و با هیجان لب زدم
_استاد می گم شما هم ضرب دست خوبی دارینا ...مشتی که صورت اون یارو کوبوندین خیلی خفن بود !!
لحظه ای گذرا نگاهش در نگاهم قفل شد
بارقه ای ازخنده را در نگاهش دیدم هرچند مانند شهابی زود گذر بود و بلافاصله مجدادا سردی و اخم جایگزینش شد
سری با افسوس تکان داد و گفت
_یارو ؟ خفن ؟!
این طرز صحبت کردن واسه یک دختر امروزی ودانشجو اصلا صحیح نیست !!
لطفا فاصله رو هم حفظ کن!!
نگاهی به فاصله ی اندک بینمان انداختم و بی اهمیت به آن ، سرمست از بوی عطرش و آن صبح دل انگیز با لحن پر از شیطنت گفتم
_پس جمله م رو اصلاح می کنم
استاد مشتی که صورت اون پسر جنتلمن
آخ ببخشید آن پسر قرتی ، کوبیدین بسیار عالی و درخور تحسین بود !!
جمله م که تمام شد
لبخندی بلافاصله روی لب ایمان نشست .عجبی زیر لب گفت و من نگاهم خیره ماند روی فرو رفتگی چال گونه اش که برای لحظه ای کوتاه کل وجودم را به لرزه انداخت .
ناخواسته انگشتم به سمت صورتش جلو رفت و درست قبل از اینکه در چال گونه ش فرو رود سرش به سمت عقب کشیده شد و نگاهش با تعجب خیره ماند روی انگشت دستم که روی هوا متعلق مانده بود!!!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_90
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
خیلی زود تعجب نشسته در نگاهش جای خود را به اخم داد و باتحکم لب زد
_داری چیکار می کنی!!
لب برچیدم و بلافاصله
انگشت دستم را گونه ی خودم گذاشتم و با لحن بچگانه ای گفتم
_من از اینا دوست ...
ببین اما خودم ندارم !!
لحظه ای نگاهش از روی گونه م به سمت لبام و کشیده شد اما خیلی زود نگاه دزدید و مثل همیشه استغفرالله ی زیر لب گفت .
پسر جوونی نزدیک شد وگفت
_ سلام صبحتون بخیر صبحونه چی میل دارین؟!
ایمان در حالیکه همچنان سرش به زیر بود مودبانه اما کوتاه پرسید
_سفارش صبحانه باشما
تازه یادم افتاد من چقدر گرسنمه !!
لبخندی دندان نما روی لب نشاندم وخیلی تند گفتم
_کله پاچه
نگاه بهت زده ی ایمان بلافاصله روی صورتم نشست .
مردمک چشم های گشاد شده ش من را به خنده انداخت
چشمکی زدم وزیر لب با شیطنت پرسیدم
_چرا انقدر تعجب کردی ؟!
مگه من نمی تونم کله بخورم ؟!
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و گفت
_اعتراف می کنم برام عجیب اومد
دختری با پرستیژ شما بخواد کله پاچه بخوره !!!
از اعتراف صادقانه ش خنده ی ریزی کردم
ناخواسته زبانم را روی لب هام کشیدم و لب زدم
_تازه آب کله رو هم دوست دارم
نگاه ایمان ثانیه ای کوتاه
خندید وچون سرش را با افسوس تکان داد تازه فهمیدم چه سوتی دادم .
وبرای اولین بارشنیدم صدای خنده ی مردانه ی ایمان را!!!!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_91
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مادر بزرگ با لبخند کیک را داخل فر قرار داد و گفت
_تا این کیک بپزه و ایمان از دانشگاه بیاد بریم پذیرایی
سری تکان دادم و لبخندی به وسعت مهربانی مادربزرگ زدم .
مادربزرگ از وقتی فهمیده بود من تنها در خانه زندگی می کنم به هر بهانه ای من را به خانه ی خودشان می کشاند و نمی گذاشت در خانه تنها بمانم
هنوز روی مبل نشسته بودم که زنگ در زده شد
_حتما استاد اومدن
مادر بزرگ گفت
_نه ایمان کلید داره
سپس با آن هیکل فربه اش به سمت آیفون رفت و به سرعت اخم به چهره اش دوید و دکمه ی آیفون را با گفتن
سلام خوش اومدی زد
با دیدن عکس العمل مادربزرگ با کنجکاوی پرسیدم
_مهمون دارین ؟!
صورت گرفته ی مادر بزرگ با دیدن من کمی باز شد .
از مبل بلند شدم .اصلا دلم نمی خواست مزاحم باشم ارام گفتم
_مادربزرگ بهتره من برم و...
سریع وسط جمله م پرید و گفت
_اصلا حرفشم نزن که نمی زارم
با تردید گفتم
_اخه مادربزرگ
قبل از اینکه مادربزرگ حرفی بزند در وروی گشوده شد و دختری در چهارچوب در قرار گرفت.
لبخندی ملیح روی لب نشاند و خطاب به مادربزرگ گفت
_سلام خانم توکلی
نگاهم با سرعت در قامتش چرخید
ذهنم سریع شروع به پردازش کرد
این همان دختر چادری بود که یکبار او را جلوی در دیده بود .
با دیدن آن دختر کاملا محجبه پوزخندی کنج لبانش شکل گرفت و گوشه ی لبانش به سمت بالا متمایل شد
_سلام مطهره جان خوش آمدی
مطهره لبخندی دیگر زد و چرخید که نگاهش با نگاه من گره خورد و برای لحظه ای به وضوح جاخورد
اما خیلی زود لبخندی روی لب نشاند وگفت
_مهمون دارین ؟
مادربزرگ لبخندی بهم زد وگفت
_آروشا جان مهمون نیست .
مطهره مجدادا لبخندی زد و به سمت من جلو آمد .
نگاهی به سرتاپایم انداخت
ودستش را با اکراه جلو اورد وگفت
_سلام من مطهره هستم
دستم را جلو بردم و گفتم
_ آروشا هستم
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_92
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستم را باسرعت از دستش عقب کشیدم .مطهره هم دستش را انداخت و لبخندی کاملا تصنعی روی لب نشاند .
صدای مادربزرگ نگاه هردوی ما را به سمت خود کشاند
_بشینید لطفا دخترها .. تا من چایی بیارم
مطهره سریع به وسط جمله اش پرید وگفت
_خانوم توکلی شما چرا زحمت می کشین من میارم
ابرویی بالا انداختم وصاف روی صندلی نشستم
عجب دختر چاپلوسی بود
خانم
توکلی خیلی سرد گفت
_نه عزیزجان شما تازه از راه اومدی بشین من خودم میارم
باد مطهره مثل توپ پنجر شد و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست .
نمی دونم چرا بدون اینکه علتش را بدونم ازش خوشم نیامده بود و از نگاه پر از غضبش فهمیدم این حس دوطرفست .
پای راستم را با آرامش روی پای چپم انداختم و اجازه دادم نگاه پر از حرصش روی پابند مرواریدی که انداخته بودم بچرخه
پسته ای داخل دهانم انداختم و در حین خوردن با خونسردی مشغول انالیز کردن صورتش شدم .
شال زرشکیش رو مدل لبنانی بسته بود و تا بالای ابروهایش آن را پایین اورده بود .
صورت گندمی وکشیده ای داشت ودر کل
اگر ابروها و صورت پرش رو حساب نمی کردم دختر معمولی و رو به خوبی بود
_میشه بپرسم شما چه نسبتی با خانوم توکلی دارین ؟!
ابرویی به لبخند زیادی تصنعی او بالا انداختم و با لوندی ذاتیم گفتم
_ همسایشون هستم و همچنین دانشجوی ایمان
سریع چشم گرد کرد و با عکس العمل تندی بلافاصله گفت
_ایمان ؟!
منظورتون آقا ایمان دیگه ؟!
از لحن پر از حسدش خندم گرفت
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_93
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستی به موهام که روی شونه هام ریخته شده بود کشیدم و با بدجنسی گفتم
_منظورم ایمانه !!
حالا تو می خوای برچسب آقا بهش اضافه کنی خودت می دونی مطهره جان
پشت چشمی نازک کرد و گفت
_بنظرتون به کار نبردن پیشوند آقا واسه یه دختر همسایه ، یا دانشجو ، زیادی صمیمی نیس؟!
بی قیدانه شانه ای بالا انداختم .
علت اینکه چرا دلم انقدر شدید چزاندن این دختر رو که از رو شمشیر بسته بود می خواست نمی دونستم !!!
نگاهم رو در نگاه قهوه ای رنگش گره زدم و با آرامش لب زدم
_شاید رابطه ی من وایمان فراتر از حد یه دختر دانشجو و یا همسایه س
پس بخاطر همینه واسه من ایمان و واسه شما اقا ایمان !!!
به وضوح رنگ صورتش پرید وگونه هایش برافروخته شد .
مجدادا همان لبخند نمایشی رو روی لب نشوند و با صدایی کنترل شده پرسید
_منظورت چیه ؟!
به این عکس العمل زیادی تابلوش لبخندی فاتحانه زدم و پسته دیگه ای تو دهنم انداختم
قبل از اینکه حرف بزنم وجوابش رو بدم .
صدای پاهای مادر بزرگ رو تو سرامیک شنیدیم و مادربزرگ با سینی چایی وارد اتاق شد .
مطهره بلافاصله نگاهش رو از من جدا کرد و دستی به بالای چادرش کشید
سپس با چابکی ازجای خود بلند شد و به سمت مادربزرگ رفت .
سینی را از دستش گرفت و روی میز گذاشت و گفت
_ممنون خانم توکلی
لبخندی روی مادربزرگ زدم و در حالیکه زیرچشمی مطهره رو می پائیدم باصدای کشیده ای گفتم
_مرسی مادربزرگ
نگاه مطهره بلافاصله رو صورت مادر بزرگ چرخید تا عکس العمل مادربزرگ را ببیند و چون لبخند پر مهر مادربزرگ رو به من دید ابرو هاش به شدت درهم گره خورد و گوشه ی چادرش تو دستانش برای لحظه ای مشت شد .
مادربزرگ نشست و چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا اینکه مادر بزرگ سکوت را شکاند و خطاب از مطهره پرسید
_خوب مطهره جان خوبی ؟خانواده خوبن ؟!
مطهره لبخندی زد و خیلی مودبانه جواب داد
_بله سلام دارن خدمتتون
اتفاقا مادر جان من رو فرستادن که از شما شخصا دعوت کنم به سفره مون
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_94
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مادربزرگ متعجب پرسید
_ایمان گفت که شما آخر هفته مارو به باغتون تو لویزان دعوت کردین ؟!
مطهره بلافاصله جواب داد
_بله اما سه شنبه هم سفره ی داریم
مادربزرگ لبخندی زد
_ خدا قبول کنه .حالا چرا این همه راه زحمت کشیدی و اومدی تلفنی می گفتی مادر
صورت مطهره از این کنایه ی غیر مستقیم سرخ شده بود و تلاشش برای حفظ آن لبخند مضحک زیادی خنده دار بود
خنده م رو به سختی کنترل کردم
علت این خصم پنهانی این پیرزن مهربون رو علیه مطهره نمی دونستم و کنجکاو بودم دلیلش رو بفهمم !!!
مادربزرگ ناگهان گویی فکری به سرش رسیده باشد سرش به تندی به سمت من چرخید و گفت
_دخترم آروشا تو که اخر هفته تنهایی تو خونه، چرا همراه ما نمیایی ؟
مطهره و خانواده ش هم از حضور تو خوشحال میشن
مگه نه مطهره جان ؟!
منم مثل مطهره از این پیشنهاد ناگهانی جا خوردم !
مطهره به ناچار سری تکان داد و آرام گفت
_البته ما خوشحال میشیم
مهمون حبیب خداست
با تردید پرسیدم
_ اما کجا
مادربزرگ با مهربانی گفت
_خانواده ی مطهره جان اخر هفته مارو به باغشون دعوت کردن عزیزم
قبل از اینکه جوابی بدم مطهره مداخله کرد و سریع پرسید
_عزیزم خانوادتون اجازه میدن اخر هفته رو تنهایی با ما بگذرونی؟
لبخندی ملیح بهش زدم و با خونسردی به او که صورتش کاملا سرخ شده بود گفتم
_هرجایی که نه ،اما جایی که مادربزرگ و استاد حضور داشته باشن رو حتما اجازه میدن
مطهره چون نگاه مادر بزرگ رو دید لبخندی زد و به ناچار گفت
_چه خوب با وجود شما حتما بیشتر خوش می گذره
در همان حین صدای پایین آمدن دستگیره ی در شنیده شد وکمتر از چند ثانیه بعد قامت مردانه و چهارشانه ی ایمان در چهارچوب در نمایان شد.
برقی که در نگاه مطهره بادیدن ایمان درخشید گویای همه چیز بود .
پس حدسم درست بود و این دختر محجبه دل در گروی ایمان باخته بود
اما ایمان چه ... با این فکر نگاهم با سرعت روی ایمان چرخید
ایمان چون نگاهش به ما
افتاد سریع سرش را پایین انداخت و یالایی گفت
بی شک انتخاب ایمان هم دختری محجبه مانند مطهره بود .نمی دونم چرا با این حدس و گمان لحظه ای چرا ابروهام بهم گره خورد
مطهره سریع دست روی شالش کشید واز جای خود بلند شد .
از این حرکت مطهره پوزخندی زدم.
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_95
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
صدای بم و مردانه ی ایمان ، نگاهم رو به سمت خودش کشاند .
درکنار مادر بزرگ ایستاده بود و سرش را همچنان پایین انداخته بود .
بوی عطر تلخش تو فضا پخش شده بود ناخواسته نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرش رو به مشام گرفتم .
_سلام خیلی خوش آمدین
بفرماین بنشینین
مطهره سریع سلام او را پاسخ داد و با همان لبخند ملیحی که روی لب داشت نشست .
ایمان خطاب به مادربزرگش با همان لحن مودب همیشگی گفت
_من میرم اتاقم ، تا مزاحم خانوم ها نباشم مادربزرگ
برای لحظه ای دلم ، از این همه وقار و متانتش ضعف رفت.
و با دیدن لب ولوچه ی آویزان مطهره با شنیدن جمله ی ایمان ، تک خنده ای در گلو کردم که متوجه شد و پشت چشمی برام نازک کرد
قبل از اینکه مادربزرگ جواب ایمان رو بده لبخندی روی لب نشاندم و در حالیکه زیر چشمی واکنش مطهره رو می پائیدم قری به گردنم دادم و بالوندی گفتم
_ عهه استاد شما اصلا مزاحم نیستین
مگه نه مطهره جان ؟
آخه با مادربزرگ کیک پختیم و منتظر اومدن شما بودیم
ایمان نگاهش رو لحظه ای کوتاه بهم دوخت که لبخندی دندان نما بهش تحویل دادم .
کارد میزدی خونه مطهره در نمیومد و من این رو از فشار ی که مچ دستش روی لبه ی چادرش میاورد فهمیدم
مادر بزرگی لبخندی زد خطاب به ایمان گفت
_اره پسرم ، تا من کیک رو میارم آبی به دست و صورتت بزن و بیا
ایمان به ناچار چشمی گفت و به سمت پله ها رفت
_خانوم توکلی کمکتون کنم ؟
مادربزرگ لبخندی به مطهره زد و گفت
_می تونی تو ریختن چای بهم کمک کنی !
مطهره لبخند فاتحانه ای زد و بلافاصله چشمی گفت و از جای خود بلند شد و همراه با مادربزرگ و زیر سنگینی نگاه من ،به سمت آشپزخانه قدم برداشت .
نمی دونستم چرا برعکس ظاهر موجه وخوبش انرژی مثبتی از این دختر و مخصوصا نگاه های خصمانه اش نگرفته بودم و من شدیدا به انرژی که از نگاه ها می گرفتم ایمان داشتم !!!
کلافه سری برای افکارم تکان دادم و سعی کردم آن دختری رو که فقط یکبار دیده بودم قضاوت نکنم.
ایمان همزمان با مادربزرگ و مطهره رسید و در مبل تک نفره ای نشست.
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_96
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سینی چای را ابتدا مقابل ایمان
گرفت خم شد وبا صدای نازکی گفت
_بفرماین آقا ایمان
ایمان بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازه زیر لب تشکری کرد و لیوان چای رو برداشت روی میز قرار داد
باصدای مادربزرگ نگاهم رو از چای روی میز گرفتم و به مادربزرگ دوختم
مادربزرگ در حین نشستن در اولین مبل لبخندی زد و گفت
_عزیزم کیک هارو تو دور می گیری؟
نگاهی به سینی کیک دستش انداختم
بلند شدم و گفتم
_البته مادربزرگ
سینی رو از دستش گرفتم و ابتدا مقابل خود او گرفتم و گفتم
_ اوووم عجب بویی داره مادر بزرگ
نخورده می تونم بگم بی نظیره
بفرمایین
مادربزرگ با محبت گفت
_نوش جونتون
مطهره در کنار مادربزرگ و مقابل ایمان نشست و نگاه گردشده ش توی پاهام بالا و پایین شد.نگاهی به شلوار قد نود مشکیم و پابند مرواردی که دور مچ پام انداخته بودم انداختم و بعد چون دوباره تو نگاه پر از نفرت چشم دوختم پوزخندی بهش زدم و بی اهمیت بهش ،پشتم رو بهش کردم و خرامان به سمت ایمان رفتم بدون اینکه خم شم سینی کیک رو مقابلش گرفتم وگفتم
_بفرما استاد
ایمان دستش را بلند کرد تا پیشدستی کیک رو بردارد که باشیطنت سینی رو کمی عقب کشیدم
نگاه ایمان بلافاصله بالا امد وروی چشمهام قفل شد .
چشمکی نامحسوس بهش زدم .
طبق معمول ذکری زیر لب گفت و چینی به پیشانی انداخت
جلوی خنده م رو به سختی نگه داشتم
سنگینی نگاه مادر بزرگ و مطهره رو احساس می کردم
کمی خم شدم و
قسمت دیگر سمت سینی رو سمتش گرفتم و با لوندی گفتم
_ استاد این قسمتش رو مادر بزرگ بخاطر شما پودر قهوه زیاد ریخته
می گفت شما دوست دارین ؟!
کمی از موهای آزاد مهار شدم روی کیکش افتاد
نگاه ایمان لحظه ای روی موهام چرخید
دستپاچه سرم رو صاف کردم و گفتم
_اوا ببخشید ، موهای بلندم برام دردسر شده ها
می خواید بزارید این قسمت رو من بخورم
ایمان سری تکان داد و در مقابل حیرت من ، آن قسمت رو برداشت و تشکری کرد .
با بهت ابرویی بالا انداختم سپس
خواهش می کنمی گفتم و در نهایت به سمت مطهره رفتم که با غضب بهم خیره شده بود
لبخند فاتحانه ای به حسادت آشکارش زدم
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_97
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مطهره پشت چشمی برام نازک کرد وبا صدای آرامی گفت
_ آروشا جون مواظب باش موهات به کیک من نخوره اخه من حساسم
لحظه ای چشام گرد شد
حتی سر ایمان هم به سمت مان چرخید و نیم نگاهی به ما انداخت
پوزخندی زدم و گفتم
_مطهره جوون خودت بردار
بعد بدون اینکه کیک برداره سینی کیک رو روی میز گذاشتم
سهم خودم رو برداشتم و روی مبل نشستم
ایمان سری تکان داد که دقیق معنیش رو
نفهمیدم
مطهره با تعجب نگاهی به سینی کیک و بعد من انداخت و بعد به روش نیاورد بلند شد و بالبخند گفت
_این جوری بهتره عزیزم
مادربزرگ به گمان اینکه من ناراحت شدم
لبخندی بهم زد که به پهنای صورت در جواب لبخندش لبخند زدم
صدای بم و مردانه ی ایمان بود که سکوت سنگین ایجاد شده رو برای لحظاتی شکاند .مخاطبش مطهره بود
_خانوم مطهری کارتون تقریبا امده س
فقط مونده قاب شه
پس مطهره رو با نام کوچک صدا نمی زد
مطهره با شوق و سریع گفت
_جدی ؟ وای ممنونم می تونم ببینم
ایمان بدون اینکه به سمتش نگاه کنه گفت
_ بله تو اتاقمه الان براتون میارم
مطهره سریع بلند شد و گفت
_ شما زحمت نکشید بیارید خودم میام می بینم
ایمان که بلند شده بود لحظه ای تامل کرد اما حرفی نزد
برق نگاه مطهره ابروهام رو بهم گره زد
فکر اینکه مطهره با ایمان وتنها به اتاق خواب ایمان بره لحظه ای به شدت عصبیم کرد
بدون اینکه دلیلش رو بدونم !!!!
نهیبی سر خودم زدم و با لبخند ژکوندی و با صدای کاملا کنترل شده ای گفتم
_عه مطهره جان شما نمی دونید استاد چقدر به محرم و نامحرم حساسه
مخصوصا اگر تنها تو یک اتاق باشن مگه نه مادربزرگ ؟!
سریع مادر بزرگ رو دخالت دادم تا به قول بچه ها کلا پرونده ش رو بپیچونم
مادربزرگ انگار منتظر همین جمله ی من بود که سریع گفت
_اره مطهره جان زحمتت هم میشه
بشیم ایمان جان خودش میاره
تا ماهم کارو ببینیم
حاضر بودم قسم بخورم لبخند رو یک لحظه رو لب ایمان دیدم
مطهره که برای چندمین دفعه آچمز شده بود این بار با خشمی اشکار نگاه تندی بهم انداخت و در حین نشستن با تمسخر اشاره ای به سرتا پام کرد و گفت
_خوبه آروشا جون شما این رو می دونید ماشالا اینجوری ...
ادامه ی حرفش رو با لبخندی معنا دار قطع کرد
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_98
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با اخم پرسیدم
_چجوری؟!
چرا دوپهلو وبا ایما و اشاره صحبت می کنی ؟!
مطهره خونسرد لیوان چایش را در دست جابه جا کرد و گوشه چشمی نازک کرد و گفت
_کاملا واضح زدم حرفم رو آروشا جون
قبل از اینکه بخوام جوابش رو بدم مادربزرگ سریع مداخله کرد و گفت
_دخترا چایتون سرد شد ..
به احترام مادربزرگ ترجیح دادم سکوت کنم تا جای دیگر و درموقعیت بهتری تلافی کنم
برشی از کیکم رو داخل دهانم گذاشتم که صدای مطهره مثل سوهانی رو مغزم کشیده شد
_آخه می دونی آروشا جون ناراحت نشیا من خیلی تعجب کردم شما رو با این سروظاهر زیر سقف این خونه جایی که مادربزرگ واستاد زندگی می کنن دیدم . آخه این خونه خیابون و یا سالن مد نیس و حرمت داره !!
دست
آزادم مشت شد و دندانم را روی هم سائیدم تا این مشت را روی دهانشم نکوبم
_موسی به دین خود ، عیسی به دین خود
چهارچوب این خونه علاوه بر حرمت به همه ی مهمون هاش احترام گذاشته میشه !!
خوشحال میشم شما هم حرمت این خونه رو نگه دارین !!
صدای محکم وجدی ایمان صدایم رو در نطفه خفه کرد .جمله ش چندین بار در ذهنم تکرار شد و با هر تکرار ضربان قلبم بالا رفت .چیزی وجودم رو لرزوند واز این لرزیدن بدنم مور مور شد
_من .. من ..منظوری نداشتم فقط فقط
تعجب کردم و..و...
درنهایت لحظه ای سکوت کرد وسپس بلافاصله با صدای ارامی که می لرزید گفت
_متاسفم اروشا جان منظور بدی نداشتم
نگاهم از نگاه خشمگین وکلافه ایمان به صورت رنگ پریده و نگاه ناباور و نیمه اشک نشسته در نگاه مطهره چرخید .
پوزخندی انحنای لبم را به سمت بالا کشید.
_مهم نیس ناراحت نشدم
صدای ایمان مجدادا سکوت را شکاند
_مادربزرگ اگر اجازه بدین من اتاقم برم تا کمی استراحت کنم
مادربزرگ با محبت لبخندی زد وگفت
_برو پسرم
ایمان از جای خود بلند شد و گفت
_خانوما با اجازتون
سپس منتظر جواب نماند و سالن رو ترک کرد .
فضای خانه سنگین شده بود .
زبانم را روی لب کشیدم و با لبخندگفتم
_مادربزرگ اگر اجازه بدین منم خونه برم تا استراحت کنم
درضمن دعوت اخر هفته هم حتما میام خوشحال میشم اخر هفته م رودرکنار شما بگذرونم
لحظه ای مکث کردم و با بدجنسی نگاهم رو به صورت سرخ شده ی مطهره دوختم وگفتم
_البته اگر مطهره جون هنوز رو دعوتشون مونده باشن ؟!
کاملا آماده ی منفجر شدن بود اما درکمال تعجب خیلی زود لبخندی زد و به سختی گفت
_البته خوشحال میشیم
مادربزرگ همزمان با من از جای خود بلند شد و گفت
_پس دخترم برای اخر هفته آماده باش
چشمی گفتم وبا خداحافظی فرمالیته ای از مطهره به خانه بازگشتم .در حالیکه هنوز تو شوک دفاع ایمان از خودم بودم و ته وجودم از این دفاع خوشحال بودم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_99
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کلافه کتاب را روی تخت انداختم
ساعت نزدیک چهار نیمه شب بود و من هنوز بیدار بودم و به اصطلاح درس می خواندم !!
از روی تخت بلند شدم .به سمت پنجره رفتم و نگاه تب دارم رو به آسمان پرستاره دوختم .
سرم را روی شیشه قرار دادم و لبخندی به تصویر حک شده ی ایمان روی پررنگ ترین ستاره زدم .
این روزها این تصویر رو همیشه و همه جا جلوی چشمام میدیدم و با هربار دیدن تپش قلبم به اوج می رسید کم کم داشتم از این تصویر تکراری وحشت می کردم . من از این لرزیدن به شدت وحشت داشتم .
ناخواسته چندین بار نفس پرحرارتم رو
به شیشه دادم و اسم ایمان رو روی بخار جمع شده اش نوشتم .
سر انگشتم رو روی اسم کشیدم با پاره شدن بند دلم با سرعت اسم رو از بخارشیشه پاک کردم و از پنجره فاصله گرفتم .
حتما بی خوابی دیوانه م کرده بود که به فکرم اجازه ی جولان داده بودم
دستم رو روی قلبم مشت کردم و سعی کردم جلوی تپیدنش رو بگیرم
با حرص زمزمه کردم
_دختر تو دیونه شدی ،خل شدی
تو کجا و اون پسره ی بسیجی کجا !!!
حتی فکر کردن به اون هم حماقته
خنده داره !!
ضربه ی نه چندان محکمی به سرم کوبیدم .حتما بی خوابی دیوونم کرده بود .خنده ای بی معنی وبلند کردم و موهایم را از بند کش رها ساخته و دورم ریختم و با قدم هایی سنگین به سمت تخت رفتم و
خودم رو روی تخت انداختم وسعی کردم بخوابم .
فردا همون استاد بسیجی که قلبم بی جنبم رو لرزونده بود قرار بود امتحان میان ترم بگیره که هفت نمره ی ترم اصلی رو داشت .
اما تا چشمام رو بستم صورت مردانه ی ایمان جلوی چشام نقش بست وقبل از اینکه نیشم باز بشه دمر شدم و
سرم رو تو متکا فشار دادم وجیغ خفه ای کشیدم .
ودرسرم برای قلب بی جنبه م که مجدادا بادیدن این تصویر به پایکوبی پرداخته بود خط ونشان کشیدم .
....
صبح با صدای آلارم گوشی به سختی چشمام رو تا نیمه باز کردم و دستم کورامال و طبق عادت به جستجوی گوشی درآمد .گوشی رو از کوک در آوردم وروی تخت انداختم .
پلک های سنگین شده م روی هم افتاد
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_100
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با نور مستقیم افتاب رو صورتم چشم هام رو تا نیمه بازکردم و خمیازه ای کشیدم و غلتی زدم و دوباره چشم هام روبستم .
اما قبل از اینکه مجدادا چشم هام گرم خواب بشه ناگهان یاد کلاس و استاد افتادم و همراه با جیغ بلندی خودم رو از تخت کندم و باسرعت به سمت دستشویی دویدم ساعت یک ربع به 9 بود و بی شک تا الان امتحان شروع شده بود .
صورتم رو هول هولکی آبی زدم و زود حاضر شدم و بدون اینکه دستی به صورتم بکشم به سمت ماشینم دویدم و باسرعت بالا به سمت دانشگاه رانندگی کردم .
این امتحان خیلی برام مهم بود.
کنار دانشگاه ماشین رو نگه داشتم و از اینه نگاهی به صورت پف آلودم انداختم
تنها حسن خوبم شاید این بود که زیاد تو قید ارایش نبودم . دختری نبودم که اگر یک من نمی مالیدیم بیرون نمی رفتم
بلافاصله از ماشین پیاده شدم وبا قدم هایی بلند وتند به سمت کلاسم قدم برداشتم .
پشت در کلاس که رسیدم نفسم به شمارش افتاده بود وقلبم می کوبید وسینم باشدت بالا وپایین میشد !!
نفس عمیقی کشیدم و دستی به مانتوم کشیدم و ضربه ای به در کلاس وارد کردم و بدون اینکه
منتظر جواب استاد باشم در کلاس رو باز کردم و داخل شدم
نگاه همه بلافاصله به سمت من چرخید
اما من نگاهم فقط قفل اون نگاه مشکی و نافذ شده بود.
خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو پایین انداخت
زبونم رو روی لبام کشیدم و آروم گفتم
_سلام استاد
نگاه اجمالی به بچه ها انداختم و در حالیکه هنوز نفس نفس می زدم گفتم
_استاد جواب سلام واجبه ها
استاد نگاه گذرایی بهم انداخت تاک ابرویی بالا برد و به آرامی گفت
_علیکم سلام
نیشم به لبخند باز شد و قبل از اینکه حرفی بزنم
صدای یکی از بچه ها رو شنیدم که گفت
_اروش تو ترافیک گیر کردی ؟!
بچه ها که منتظر یه مزه پرونی بودند خندیدند . چشم غره ای بهشون رفتم و بی اهمیت به خنده شون خطاب به استاد مظلومانه گفتم
_استاد خواب موندم
باز صدای خنده ی بچه ها بود که تو کلاس طنین انداخت .
_آخی چه کوچولوی نازی گریه نکن مگه مامیت نبود که بیدارت کنه ؟!
نگاهم باسرعت به سمت سهراب چرخید.
پشت چشمی براش نازک کردم و قبل از اینکه بخوام جواب دندون شکنی بهش بدم صدای محکم ایمان اتصال نگاهم رو با سهراب قطع کرد و نگاهم به سمتش کشیده شد .
کل کلاس ناگهان ساکت شد .
_می تونین بشینین !!
سری تکان دادم و قبل از اینکه به سمت صندلیم برم با تردید پرسیدم
استاد پس امتحان ..
میان حرفم پرید وباهمون لحن صدای محکمش گفت
_امیدوارم 13 نمره ی ترمتون رو کامل بیارین که بتونی این واحد رو پاس کنین !!!
آب پاکی رو روی سرم ریخت .
ابروهام ناخواسته بهم گره خورد .
اما خیلی زود گره ش رو باز کردم و با خونسردی گفتم
_نهایتش میفتم استاد !!
نگاه ایمان مجدادا قفل نگاهم شد .
چشمکی نامحسوس تحویلش دادم و باشیطنت گفتم
_خوشحال میشم ترم بعدی رو هم با شما بگذرونم استاد !!
بچه ها باخنده سوتی کشیدند و خیلی از دخترها باهام موافقت کردند
استاد تکیه ش را به صندلی داد و خونسرد گفت
_پس خوشحالم که ترم بعد خیلیاتون رو کنارم می بینم !!
خوب شناخته بودمش و می دونستم که این بچه بسیجی زیر حرف نمی مونه پس به سمت صندلیم رفتم ونشستم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد