رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

رفت

بلافاصله به سمت در رفتم تا در و قفل کنم و چون کلیدی پشت در ندیدم اه از نهادم خارج شد.

نفسم را خشمگین بیرون فرستادم و به سمت تخت رفتم ان تیکه پارچه که تو تنم بود وهیچ شباهتی به مانتو نداشت را از تنم کندم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم و پلک های سنگین شده ام روی هم افتاد .

دلم می خواست بدون اینکه به چیزی فکر کنم بخوابم اما چهره ی خونی محمد لحظه ای از جلوی چشام دور نمی شد

کلافه غلتی زدم و لحاف را تا روی سرم بالا کشیدم و سعی کردم بخوابم..

باورم نمی شد که باپاهای خودم به سمت چوبه ی دار جلو می رفتم

پدر و مادرم را می دیدیم که ضجه زنان فریاد می کشیدند تا شاید من را اعدام نکنند

می خواستم فریاد بزنم اما صدایی از گلویم در نمی امد

چشمانم داشت از حدقه در میامد به چوبه ی دار که نزدیک شدم از پشت طناب چهره ی خونی محمدرا دیدم و فریاد کشیدم وشروع به دویدن کردم
_خانوم توکلی ...خانوم توکلیی..
بیدارشین ...آروشا ..

با تکان دستی و با صدای فریادم به سختی چشمام رو باز کردم نفس نفس می زدم هراسان داد زدم

_محمد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_44

صدای بم ایمان بلافاصله درگوشم نشست
- هیس خواب می دیدی ..اروم باش ..

مگر می توانستم آرام باشم وقتی تصویر خونی محمد لحظه ای از جلوی نگاهم دور نمیشد ..

نفسم به سختی بالا میامد واشک مثل سیل از ازروی گونه هام جاری بود

با گریه لب زدم

-من نمی خواستم بکشمش من...من

ایمان ابتدا جا خورد سپس میان جمله ام پرید وبا لحنی آرام گفت
- لطفا نفس عمیق بکش واروم باش فقط یک خواب بود

نگاه بی پناه و خیسم در اطراف چرخید و تازه تونستم تشخیص بدم که من در اتاق خودم نیستم

اسمان گرگ و میش بود و هوا می خواست تازه روشن شود

- الان براتون یک لیوان آب میارم تا آروم شین

نگاهم بلافاصله روی ایمان برگشت و هنوز نیم خیز نشده بود که دستم بلافاصله روی مچ دستش قرار گرفت

خودم رو به سمتش کشیدم که ملحفه ازروم کنار رفت و بالا تنه ی نیمه برهنه ام مجدادا در معرض دید او قرار گرفت

بلافاصله نگاهش را ازم گرفت و استغفراللهی زیر لب گفت

وحشت زده و بی توجه به ذکر هایی که او زیر لب می خواند با گریه لب زدم

- من رو تنها نزار لطفا من می ترسم
من آب نمی خوام ..فقط تنهام نزار

ایمان کلافه نگاهی به دستش انداخت که هق زنان و ناامیدانه نالیدم

- اصلا حرف تو .. صیغم کن فقط تنهام نزار لطفا !!!

ایمان کلافه پنجه ای میان موهایش کشید و گفت

- فقط برای چند ساعت و تو باید بهم بگی دقیقا امشب چه اتفاقی افتاده !!!!

اب دهانم را به سختی پایین فرستادم و در حالیکه هق می زدم سرم را تکان دادم و ایمان زیر لب چیزی

1402/04/05 11:16

را زمزمه کرد و گفت
- - بگو قبلتم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_45


کلمه ی نااشنای قبلتم لحظه ای در ذهنم فریاد کشید ..

قلبم به کندی می زد و لرزش لبانم غیر ارادی بود
نگاه منتظر ایمان مهر سکوتم را شکاند و با صدایی که خود به سختی تشخیصش دادم مال خودمه اون کلمه ی عجیب را به زبان آوردم و دستم هم زمان با زبانم روی مچ دستش فشرده شد..

ایمان نگاهی به مچ دستش انداخت
سپس نگاهش را به چشم خیس من دوخت و خیلی ارام و در عین حال محکم گفت

-از الان تا تاریکی هوا شما محرم منی ..
حالا توضیح بدین دقیقا چه اتفاقی افتاده

همین جمله کافی بود تا گریه ی بی صدام مثل حبابی بشکنه و هق زنان لب بزنم

- من نمی خواستم بکشمش ..من ..من ..

- گریه ام اوج گرفت ومانع از این شد که بخواهم توضیح بدم..

هرچی اسمان روشن تر می شد به شدت وحشت من افزوده می شد
-هیس اروم ...اروم گریه نکن

بینی ام را باصدا بالا کشیدم و از پس اشک جمع شده تو چشام تونستم لبخند محوی را که روی لبش شکل گرفت ببینم

دستش را داخل جیب شلوارش کرد و دستمالی سفید و تاشده بیرون کشید وبه سمت من گرفت

-سعی کنید به اعصاب خودتون مسلط باشین تا بتونین تعریف کنین چه اتفاقی افتاده

دستم را از مچ دستاش برداشتم وبا دستمالی که بهم داد بینی ام را پاک کردم
نفسم را اه مانند بیرون فرستادم و شروع به تعریف کردم

-یکی از بچه های ترم بالا دیشب پارتی راه انداخته بود و من ..و من
ایمان که سکوتم را دید با اخم پرسید

- خوب؟

اب دهانم را پر صدا قورت دادم

چنان ابروهایش درهم گره خورده بود که برای لحظه ای وحشت کردم

نگاه منتظرش رو که دیدم مجدادا دستش رو تو دست سردم گرفتم

این بار مخالفتی نکرد و من در حین فشردن با هر سختی که بود ادامه دادم

- من..من هم دیشب وقتی تو من رو دیدی داشتم اونجا می رفتم..

مهمونی کسل کننده بود و من تصمیم گرفتم کمی تو باغ وقت بگذرونم ..انتهای باغ خلوت بود و..و ..
صحنه ی دیشب با تمام جزییاتش تو ذهنم مثل فیلمی پخش شد
‍ ‌
@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_46

لرزش تک تک سلول های بدنم دیگر ارادی نبود احساس می کردم تخت زیرم هم به شدت می لرزد ..

پلک چشم راستم می پرید و نفس برای کشیدن کم اورده بودم ...نگاهم همچنان در نگاه ایمان قفل شده بود

و می توانستم نگرانی که جای خشم درنگاه ایمان نشسته بود را به وضوح ببینم سعی داشت ارامم کند

-خانوم توکلی اروم ..دستاتون یخ زده و رنگتون به شدت پریده ..

-من ..من ..یهو محمد اومد ..اون ... اون

-هیس اروم باشین نمی خواد فعلا تعریف کنین حالتون اصلا خوب نیست

اما من دلم می خواست تعریف کنم تا شاید از حجم این فشار سنگین رهایی یابم

- اون

1402/04/05 11:16

.. اون ..می خواست به زور به هم .. به هم ...ت.ج.ا.و.ز کنه ..اون

این بار دست اون بود که محکم دست یخ زده ام را فشار داد و صدای ساییده شدن دندان هایش را شنیدم

درد تو کل دستم پیچید اما حالم خراب تر از این بود که بخواهم اعتراضی کنم
-خوب؟!!

این بار دیگر هیچ ملایمت ونرمی در لحن صدایش نبود .. نگاهش هم سخت وجدی شده بود

گویی درمقابل بازپرس قرار گرفته باشم ترسیده بودم هقی زدم و باصدایی که به سختی شنیده میشد چشمانم رابستم وبا تمام شهامتی که برایم مونده بود

ادامه دادم

- درست لحظه ی اخر چشمم به یه چوب خورد که کمی اون سمت تر افتاده بود و...و..اون افتاد روم تمام سرش ..سرش ..خونی بود ..من ..من خیلی ترسیده بودم ..من

َََنمی دوم دقیقا چه اتفاقی افتاد فقط وقتی به خودم امدم که دراغوش ایمان بودم .

سرم به سینه اش چسبیده بود وداشتم مثل یک طفل که فهمیده بود دیگه حق خوردن سینه ی مادرش رونداره ضجه می زدم

برای لحظه ای دستاش دو طرف من اویزون بود اما کمتر از چند ثانیه یکی از دستاش دور کمرم حلقه شد و ان یکی دست ازادش مشغول نوازش موهایم شد...

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_47

از حرارت بازوهای ورزیده ش دور کمرم چنان شوکه شدم که تا دقایقی همه ی اتفاق های افتاده چند ساعت پیش از ذهنم پرید

وجود یخ زده ام با سرعت نور حرارت گرفت و قلبم که تا دقایقی قبل کند می تپید حالا با سرعت وحشیانه خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید

اندکی من را در اغوشش فشرد وصدای بم و مردانه اش درگوشم نشست

-اروم باش ..همه چیز تموم شده و تو الان جات امنه

حق با او بود هرچند برخلاف میلم بود اما جایی در ته قلبم به صحت حرفاش اقرار کردم

گویی امن ترین نقطه ی دنیا درحال حاضر آغوش او بود که انقدر سفت من را در بر گرفته بود و چیزی که حتی برای خودم هم عجیب بود آرامشی بود که ناگهان در آغوش او بهم دست داده بود ...

من این آرامش را فقط دراغوش پدرم داشتم و بس

سرم را از افکاری که داشتم به شدت تکان دادم

بی شک این تاثیرات این شب عجیب و پر از استرسی بود که گذرانده بودم

سرم رو از روی سینش جدا کردم ونگاهم را به صورت خسته و چشم های سرخش شده اش دوختم

با جدا شدن سرم لحظه ای نگاهش روی سینه هام دوخته شد که سخاوتمندانه خودشان را درمعرض دید او قرار داده بودند

برای لحظه ای کوتاه لرزیدن مردمک های چشمانش را دیدم و لبخندی بدجنس روی لبم شکل گرفت و با بدجنسی لب زدم

-دیدی دروغ نگفتم!!

با گیجی نگاهش از روی سینه ام به روی چشام چرخید و چینی به گوشه ی چشم انداخت حالا دیگه دستاش موهای رو نوازش نمی کرد وبازویی که دور کمرم حلقه شده بود مثل سنگ سفت شده بود

زیادی

1402/04/05 11:16

شیون و گریه کرده بودم و ذهن خسته ام نیاز به کمی استراحت داشت و شاید دیگر هرگز این فرصت بهم دست نمی داد تا باز سربه سر این بچه مومن بگذارم!!

شاید کمی حال خرابم بهتر می شد ..نمی دونم چرا وچه حسی !!!اما شک نداشتم که هیچ خطری از جانب او تهدیدم نمی کنه
حتی اگر در شوخی باهاش زیاده روی می کردم !!!!

خواست دستش را عقب بکشد که دستم روی بازویش نشست

خودم را بیشتر بهش چسباندم

و باشیطنت و لحن اغواگری لب زدم

_ممنون

_خواهش میکنم

نگاهش به سینه ام افتادبا دیدن نگاه اتشیش و رگهای برجسته پیشانی وگردنش به معنای واقعی کلمه ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم

با خشم خودش را عقب کشید واز روی تخت بلند شد

تو خودم مچاله شدم

- تو یه دختر احمقی که نمی دونی نباید هیچ مردی رو تحریک کنی!!!

- حتی اگر اون مرد من باشم !!
این را گفت و باخشم وبا قدم هایی بلند از اتاق خارج شد و من رو در بهت وحیرت تنها گذاشت

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_48

بالاخره خورشید کامل وسط آسمان قرار گرفت واسمان کاملا روشن شد ..

نگاه خسته و پر از دردم رو از اسمان گرفتم وکش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم

بعد از رفتن ایمان حتی برای ثانیه ای هم نتوانسته بودم پلک روی هم بزارم ...

عقربه کوچیکه ی ساعت رو ی عدد 8 ایستاده بود .

زیور تا کمتر از دو سه ساعت دیگه به خانه برمی گشت و من می تونستم به خانه برگردم ..

با قدم هایی ارام به سمت در رفتم .دستگیره رو به سمت پایین دادم ودر رو باز کردم ..در باصدای خشکی در پاشنه چرخید و باز شد ...

ابتدا سرم را بیرون کردم ونگاهی اجمالی به اطراف انداختم ..دیشب به خاطر تاریکی دقت نکرده بودم .

راهروی پهنی بود که که چند تا در بسته در آن وجود داشت و با گلدان ها و قاب عکس هایی که در دیوار نصب بودند .

آرام از اتاق خارج شدم و نگاه ناامیدی به لباسم انداختم ..و ناخواسته یاد نگاه دیشب ایمان و عکس العمل بعدش افتادم و اخم کردم..

افکارم را پس زدم ..فعلا این پسر مذهبی و رفتارهای عجیبش کوچکترین اهمیتی برام نداشت.

ابتدا باید به فکر تهیه ی یک لباس می بودم ..تا از شر این یه تیکه لباس راحت می شدم ..

هر چی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم ..

کلافه و ناخواسته به سمت یکی از در های بسته رفتم ..دستم را روی دستگیره گذاشتم و آرام در را تا نیمه باز کردم

خدارو شکر در صدا نداد و بی صدا باز شد ..

مثل مجرمی در حین ارتکاب جرم کلم را تا نصفه داخل بردم و از دکوراسیون اتاق و عکس کوچک ایمان که به همرا مرد وزنی بود متوجه شده ام اینجا اتاق ایمان است ..

خبری از خودش نبود . روی پاشنه ی پا داخل اتاق شدم ودر اتاق را بستم..

این بار با دقت بیشتری

1402/04/05 11:16

اطراف را کاویدم .اتاق ساده اما بسیار مرتبی داشت .

لحظه ای صدای دوش حمام توجهم را جلب کرد ..نگاهم با سرعت به سمت صدا چرخید و متوجه ی در بسته ای در کنج فرعی اتاق شم ..لحظه ای مستاصل وسط اتاق ایستادم ..

نمی دونم چرا ولی اصلا دلم نمی خواست به این زودی با اون پسر مذهبی دوباره روبه رو بشم

با رفتاری که دیشب کرد برای او لین بار از خودم و رفتار احمقانه ام احساس شرم کردم .

ارام و روی نوک پا به سمت کمد او رفتم ..در کمد را باز کردم ونگاهی به لباس هاش انداختم ولحظه ای در آن آشوبی حال خرابم
خنده ام گرفت ..

هیچ تیشرتی در کم نبود و تمامی پیراهنش مردانه و اتو کشیده اویزان بودند..پیراهن سفید رنگ برداشتم و روی تخت انداختم و لباس پاره ی خودم را از تنم کندم و خیلی زود پیراهن او را به تن کردم و دکمه های لباس را بستم و موهای پریشانم را از زیر لباس بیرون کشیدم ..

به سمت اینه رفتم ونگاهی به ظاهر خودم انداخم ولحظه ای از ظاهر اشفته ام و وضعیت بدی که در ان قرار داشتم خندم گرفت ..

نگاهم به چشم های گود افتاده و صورت رنگ پرید ام افتاد وخنده روی لبانم خشک شد ...زبان روی لب خشکیده ام کشیدم و دستی روی موهایم کشیدم

- تو اینجا تو اتاق من چیکار می کنی!!!!

با تصویری که ناگهان در اینه افتاد هینی کشیدم وبلافاصله برگشتم و با ایمان چشم در چشم شدم

نگاهم لحظه ای از چشمانش به پایین غلتید

حوله ی سفیدی دور کمرش بسته بود و بالا تنه اش برهنه بود

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_49

لحظه ای نگاه ماتم مبهوت روی هیکل عضله ای وبرنزه ی خیسش ماند ..

این هیکل ورزیده ابدا نمی توانست متعلق به یک پسر مذهبی باشد ..

بی شک بهت و تعجب رو در نگاهم خواند که همان پوزخند معروف را زد

_اب دهنت رو حداقل قورت بده !!!

به سختی نگاهم را از هیکلش جدا کردم

لحن صدایش زیادی طعنه آمیز بود

فکری مثل یک شهاب زود گذر از ذهنم گذشت

لبخندی پهن روی لب نشوندم ومثل اهویی خرامان به سمتش رفتم در کمتر از یک قدمیش ایستادم

چشمکی تحویلش دادم

دستم را روی سینه های عضله ایش گذاشتم وبا حرارت وشیطنت لب زدم
_نمیشه اخه اینا بدجور توگلوم گیر کرده !!

با انگشت ازروی سینه اش تا شکم شش تکه اش پایین آمدم

انتظار شنیدن این جمله رو ازم نداشت

تعجب رو لحظه ای تو نگاش دیدم

بلافاصله به خودش آمد

ودستش روی مچ دست من نشست که حالا به لبه ی حوله ش نشسته بود

به سختی جلوی خنده ام رو گرفته بودم
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه
ضربه ای به در خورد و متعاقب آن صدای پیر زنانه ای آمد

_ایمان پسرم ...

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

فقط وقتی به خودم آمدم که ایمان با سرعت دستم رو

1402/04/05 11:16

گرفت و من رو داخل حمام انداخت و خود بلافاصله داخل حمام شد

در حالیکه سعی داشتم مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم با حرص گفتم

_چیکار می کنی دیونه!!!

زود دستش رو روی دهنم گذاشت و از پشت من رو به خودش چسبوند و کنار گوشم لب زد

_هیس دختر ..

قلبم به تندی شروع به تپیدن ‌کرد

صدای باز شدن در اتاق را شنیدم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_50

نفس تو سینه ام حبس شده بود.
ضربان قلبم بالا رفته بود ..

حرارت نفسش و گرمی بدن برهنه اش از پشت کل بدنم را به آتش کشیده بودم ...

صدای مجدد پسرم همزمان شد با آب یخی که روی سرم ریخت و به یکباره کل اون حرارت داغ پرید ..

دست ایمان محکم تر لبم رو فشرد و از کنار گوشم صداش رو شنیدم که با صدای بلندی گفت

- جانم عزیز حمومم ...

حالا صدا خیلی نزدیکتر به گوشم رسید ...

درست از پشت در حمام میامد
-پسرم من باید امروز دکتر برم ..خواستم بگم نگران نشی

ایمان کنار گوشم خیلی جدی زمزمه کرد

- اروم باش ..

سپس من رو عقب هول داد

دندان هایم بهم می خورد ..نگاه خشمگینی بهش انداختم بی اهمیت به نگاهم گوشه ای از در حمام را باز کرد و سرش را بیرون برد وگفت

- سلام صبح بخیر مادر بزرگ

سلام پسرم ..

با حرص دستم را سمت شیر اب بردم تا حداقل اب را گرم کنم

-چرا زودتر بهم نگفتین ....کمی صبر کنید خودم می برمتون

اب گرم شد .. بالذت بدن یخ زده ام را به آب گرم سپردم و از پشت به عضله های پیچیده سرشانه هایش خیره شدم و با دیدن خالکبوبی عقاب بال گشوده ای که درست مابین دوکتفش بود لحظه ای هنگ کردم!!!

دست را جلو بردم و با سرانگشتانم جای خالکوبی را لمس گردم ...

لحظه ای منقبض شدن عضله های کتفش را احساس کردم اما اهمیتی ندادم ..بهت زده اندیشیدم

مگر بسیجی ها هم می توانند خالکوبی بزنند ..

این برخلاف قانون اسلامی وحتی دینمون بود ...

- نه پسرم تو امروز کلاس داری ..مزاحمت نمیشم با اقای اسماعیلی تماس گرفتم والان ها باید برسه
میز صبحونه رو اماده کردم ..حتما بخور عزیزم ..

ایمان در حمام را بست و بلافاصله به سمت من برگشت

دستم را که در هوا بود به سمت موهای خیسم بردم و پشت چشمی برای او که با اخم بهم زل زده بود انداختم

دست دراز کرد که شیر اب را ببند بلافاصله دستم روی مچ دستش نشست

نگاهم رو مستقیم تو نگاهش گره زدم لبخندی زدم و با شیطنت گفتم

- هنوز که حموم نکردیم !!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_51

تاک ابرویی بالا انداخت و لب زد

- حموم !!

با گستاخی به چشمانش زل زدم

کمی سربه سرگذاشتتن او که جرم نبود ..

نگاهم را در بالاتنه ی برهنه اش چرخاندم و با شیطنت زمزمه کردم

- اره حموم دانشجو با استادش ..باید دلچسب

1402/04/05 11:16

باشه هوم !!؟

ایمان نمایشی ته ریشش را خاراند و صدای زبری ریشش که درحمام منعکس شد دلم برای لمس کردنش ضعف رفت

قدمی بهم نزدیکتر شد.
لحظه ای از لحن جدی و نگاه نافذش جا خوردم اما اصلا ترسم رو به روی خودم نیاوردم

بی شک می خواست بترسونتم !!!
قدم دیگر رو من بهش نزدیکتر شدم

قدم دیگر را او نزدیکتر شد ..حالا دیگر او هم زیر دوش اب قرار گرفته بود... قدم درست تا سینه های ورزیده اش بود عضله های برجسته ی سینش زیر اب چنان جذاب بود که نگاهم را مات خودش کرده بود

سرم را بلند کردم و متوجه نگاه خیرش شدم

اب از سر و صورتش روی صورت من می پاچید ..دستش را جلو اورد ..اب دهانم را قورت دادم ..

طره ای خیس از موهایم را به دست گرفت
ارام و شمرده گفت

-می دونی حموم دو نفره یعنی چی ؟!
قلبم دیوانه وار خودش را به قفسه ی سینم می کوبید
هیجان و ترس و استرس سه حالتی بود که همزمان باهم به سراغم امد

بی شک من دختر دیونه ای بودم که خودم را در همچین موقعیتی قرار داده بودم

به شدت ترسیده بودم اما غرورم اجازه نمی داد تا ترسم رو بروز بدم ..

سعی کردم به خودم بقبولانم که اون فقط قصد ترسوندن من رو داره

پس دستم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم

-برو اونور استاد!

استاد رو کشیده گفتم
قدمی جلو امد و باعث شد من چند قدم عقب برم پشتم به دیوار حموم چسبید و از سردیش هینی کشیدم

مقابلم ایستاد هر دو دستش رو دوطرف صورتم روی دیوار تکیه زد و گفت

- چرا که نه !!!بدمم نمیاد بازن شرعیم تجربه اش کنم

قلبم تو سینه فرو ریخت !!

اب دهنم رو قورت دادم و نگاهم روی انگشتاش نشست که با ارامش مشغول باز کردن دکمه های لباسم بود

حالا دیگه واقعا ترسیده بودم و شک نداشتم چشم های گشا دشدم ترسم رونشون می داد

پوزخندی که زد مطمئنم کرد متوجه ترسم شده بود. وو.ولم کن

تاک ابرویی بالا انداخت ودرحین باز کردن اخرین دکمه گفت

-چرا ..مگه حموم دونفره نمی خواستی هوم؟!!

دستم رو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم اما دریغ حتی یکم تکون خوردن!!

اب دهنم رو صدادار قورت دادم
لحظه ای چهره ی محمد به جای ایمان مقابل چشمم نقش بست

اب سرد شده بود یا بدن من یخ کرده بود نمی دونم

فقط می دونستم لرزشم دستم خودم نبود...نفسم به شمارش درامده بود وقلبم به تندی می تپید

بابغض وملتمسانه لب زدم

- ب.. ب..برو ک.. کنار لطفا ..

سرش رو جلو اورد وکنار گوشم لب زد

- یکبار دیگه هم گفته بودم با من بازی نکن دختر
اگر می خواستم می تونستم همین جا تو همین حموم تو را از آن خودم کنم اما .. اما ...

لحظه ای سکوت کرد سپس با لحنی هشدارگونه گفت
_سعی کن همیشه فاصلت رو با من حفظ کنی!!

حرارت لب هاش گوش و اون

1402/04/05 11:16

قسمت از پوست گردنم رو سوزاند

سرش رو جدا کرد و لحظه ای تو نگاهم خیره شد و نمی دونم چی تو نگاه خیسم دید که بلافاصله عقب کشید و از حموم بیرون رفت

با رفتن اون نفس حبس شده ام مهار شد زانوهایم تا شد و روی سرامیک خیس حموم نشستم و بی صدا اشک ریختم

@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/05 11:16

جانان من?✨

#پارت_52

روز چهارم بود که از خانه به قصد دانشگاه بیرون زدم..

چهار روز تمام بود که از خانه تکان نخورده بودم و کل لحظه هام به کابوس این گذشت که هر آن امکان داشت به خانه بریزند و من را دستگیر کنند ..

حتی کلاس های دانشگاهم را هم شرکت نکردم اما دیگر حسابی کلافه و خسته شده بودم و با کمی فکر متوجه شدم اگر بساک مرده بود بی شک تا الان فهمیده بودن کار منه و دستگیرم کرده بودند و اینکه هنوز خبری نشده بود یعنی اینکه او زنده بود و دیگر هیچ خطری من را تهدید نمی کرد.

نگاهی به ساعت مچ دستم انداختم و نفس عمیقی کشیدم

نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود ..

لحظه ای پشت در توقف کردم سپس کل شهامتم رو یک جا جمع کردم و بعد از ضربه ای که به در وارد کردم وارد کلاس شدم

نگاه استاد و همه ی بچه ها همزمان به سمت من چرخید

ابتدا مستقیم نگاهم را به استاد دوختم و گفتم

-ببخشید استاد دیر کردم

صدای استاد را شنیدم که گفت
-ترافیک بود یا ماشینت پنچر کرده بود؟

صدای خنده ی بچه ها زیادی روی نروم بود .

با خونسردی گفتم

-هیچ کدوم استاد ..خواب موندم

استاد لبخندی زد . دستی تکان داد و گفت
- عجب صداقتی ..
می تونی بشینی

لبخندی محوی زدم و با دلهره به سمت بچه ها چرخیدم و سریع نگاهم را در کل کلاس چرخاندم و نگاهم مات ماند روی صورت کبود و ترکیده ی محمدکه باخشمی آشکار بهم خیره شده بود

هیجان زده در دل خدارو شکر گفتم و لبخندی به پهنای لبم زدم ...

هیچ وقت فکر نمی کردم یکروز از وجود منحوس محمد تا این حد درکلاس خوشحال بشم !!

- -خانوم لطفا بشینید

باصدای استاد به خودم امدم و به سمت صندلیم رفتم

نگاه نگران رها رو که دیدم چشمکی بهش زدم وشنیدم که زیر لب گفت

- - یعنی کلاس تموم شه کشتمت ...کدوم گوری بودی تو !!!

انقدر خوشحال بودم که اهمیتی به غر ها و تهدیدای رها ندم..حتی می توانستم چند حرکت نمایشی وسط کلاس بزنم

همه چی تموم شده بود ..

حالا دیگر از شر آن کابوس که چند روز بود در خواب و بیداری گریبانگیرم شده بود رهایی یافته بودم

بعد از اینکه هیجانم فروکش کرد ..سوالی به شدت در ذهنم شروع به رشد کرد

کی صورت محمد را ترکونده بود...انگار با تریلی از قیافش رد شده بودند

هرچند که با دیدن او در این شکل و قیافه ی داغون خوشحال شده بود

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_53

کلاس که تمام شد با خوشحالی از پشت میز بلند شدم و دست انداختم و کیف و کوله ام را برداشتم خطاب به رها گفتم

- بجنب بریم بوفه مهمون من

رها پشت چشمی برام نازک کرد و گفت

- چته چند روز نیومدی کپکت خروس می خونه خاخو!!

دستش را گرفتم و به سمت در کشوندمش وگفتم

- انقدر حرف نزن

1402/04/05 11:17

بجنب

در چهارچوب در فرشید مقابلمون قرار گرفت و طوری برخورد کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ..

لبخندی زد و گفت
- چطورین دخترا

به ناچار ایستادم و قبل از اینکه جواب بدم
رها با کنایه گفت
- من که خوبم اما این دوستمون عالیه

با اشاره ای که بهم کرد خنده ام گرفت سنگینی نگاه خصمانه ی محمد رو روی خودم احساس می کردم اما کوچکترین اهمیتی برام نداشت

- اره معلومه عالیه ..راسی آروشا چرا اون شب بی خبر زود برگشتی !!

با شنیدن این جمله ابروهام گره خورد و آن شب با تمام اتفاق های بدش جلوی چشام به صحنه درامد

سریع سرم را تکان دادم تا ان شب لعنتی را از ذهنم بیرون بندازم

با صدای بلندی که محمد هم بشنوه با خشمی اشکار گفتم
-بخاطر خرمگس های مزاحمی که تو مهمونی بود .!!!.
حالا هم از جلوی راهمون برو اون ور..

جمله ام که تمام شد با دست به سینه اش زدم و دست رها رو گرفتم و از کنارش رد شدیم
رها با کنجکاوی پرسید

- اروش واسا ببینم ..تو مهمونی مگه اتفاقی افتاده

دلم نمی خواست از رها چیزی رو مخفی کنم اما دوستم نداشتم هر چیزی رو براش تعریف کنم پس خیلی مختصر گفتم

- نه فقط حوصلم نگرفت و زود برگشتم

- حالا بجنب تا استاد مذهبیمون نیومده یه قهوه بزنیم تو رگ

- خانوم توکلی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم

صدای محمد باعث شد پاهام رو زمین بچسبه ...قلبم وحشیانه شروع به تپیدن کرد

محمد خطاب به رها مودبانه گفت
- میشه چند لحظه تنهامون بزارین

رها با تردید سری تکان داد .. از نگاه گیجش مشخص بود که جا خورده است

- اروشا دیگه واسه بوفه دیره تا بریم استاد میاد بمونه انتراک بعدی..من تو کلاس منتظرتم
سری تکان دادم و رها آرام مسیر امده رو برگشت

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_54


سعی کردم ترسم را پشت ظاهر خونسردم مخفی کنم.

حالا که حالش خوب بود دلیلی برترس وجود نداشت و اگر قرار بود کسی هم بترسد ان شخص محمد بود با خشم غریدم

- با چه جراتی دوباره سر راه من سبز شدی هان !!

قبل از اینکه دقیقا بفهمم چه اتفاقی افتاد محمد به اطراف نگاهی انداخت و چون کسی را ندید با مشت به تخت سینم کوباند ..درد وحشتناکی درسینم پیچید و چند قدم عقب رفتم ..

با قدم هایی بلند جلو امد و من را به دیوار کوباند

با خشم و علی رقم دردی که درسینه ام پیچیده بود تکیه ام را از دیوار گرفتم و خشمگین گفتم

-پسره ی *** فکر کردی دقیقا چه گهی داری می خوری!!!

چند نفری که رد شدند نظرشون جلب ما شد

محمد لبخند نمایشی روی لب نشاند و از زیر دندان های قفل شده اش غرید

- خفه شو دختره ی بیشعور
این از اون شب که نزاشتی دیتم لهت لخوره و ادای خوبا رو در اوردی!!
بعد زدی خار سر ما

1402/04/05 11:17

رو گا...

با حرص میون جمله اش پریدم و گفتم

- درست صحبت کن بی شخصیت!!

محمد بروبابایی بهم گفت وبا عصبانیت ادامه داد

- حالا دیگه واسه من قل چماق میفرستی دختره ی عوضی!!

لحظه ای به وضوح جا خوردم ..

اصلا متوجه منظورش نمی شدم اما اهمیتی هم برام نداشت دردی که در قفسه ی سینم پیچیده بود خیلی طاقت فرسا بود با کف دست روی سینه اش کوبیدم

هرچند ضربه ی من کجا وضربه ی او کجا !!

- برو کنار تا داد نزدم وحراست رو به اینجا نکشوندم

محمد دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و کمی عقب رفت و با خشم و از میان دندان های قفل شده اش غرید

- خیلی زود تقاص پس میدی هرزه کوچولو ..

- از طرف من هم به اون دوست پسر بزن بهادرت بگو که داغ تورو توی دلش می زارم !!!

یه لحظه ترس تو کل بدنم ریشه دواند و بدنم درکسری خیس از عرق شد.

برق خطرناکی که در نگاهش درخشید من را ترساند .اما ترسم را بروز ندادم .پوزخندی زدم وگفتم

- بدو برو دنبال بازیت بچه قرتی!!!
من رو نترسون زیادم حرف بزنی می دم تو گونی ببرنت جایی که عرب نی بندازه

- حالا از جلوی چشام گمشو!!

- خودمم نمی دونستم این شهامت رو از کجا پیدا کرده بودم اما از آن راضی بودم

محمد پوزخندی زد وبا تمسخر سرش رو جلو اورد و گفت

- شجاع شدی اون شب زیر دست و پام از این شجاعت خبری نبود جوجه

با یادآوری ان شب خشمگین مجدادا به سمت عقب هولش دادم و گفتم

- تهش رو دیدی که چیشدی ..تو خون خودت داشتی دست و پا می زدی اشغال من رو تهدید نکن !!

جمله ام که تمام شد دیگر منتظر نماندم وبا قدم هایی تند به سمت کلاس حرکت کردم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_55


به کلاس که رسیدم مستقیم و زیر نگاه پرسشگر و‌ کنجکاو رها به سمت میزم رفتم .

به حدی خشمگین بودم که کارد می زدی خونم نمی ریخت .
هنوز خوب روی صندلیم مستقر نشده بودم که رها ارام پرسید

-اروش این محمد چیکارت داشت

لحن صدای مشکوکش توجهم رو به خودش جلب کرد

با ابروهایی بهم گره خورده و چشمانی ریز شده من رو زیر نظر گرفته بود

نفس کلافه ام را بیرون فرستادم و خونسرد گفتم

- کار خاصی نداشت

رها ابرویی بالا انداخت و مشکوک پرسید

- کار خاصی نداشت و من رو دک کرد ؟

لحظه ای با وجود تمام بدخلقی ام از لحن بامزه ش خنده ام گرفت
- خانوم مارپل چیز خاصی نیست ..

دوست نداشتم بهش دروغ بگم اما به نظر نمیومد چاره ی دیگه ای داشته باشم

- ظاهرا فکر کرده پیشنهاد رقصش تو مهمونی من رو ناراحت کرده ومی خواست از دلم دربیاره

- رها با شنیدن این جمله هیجان زده گفت
- - بهت تو مهمونی پیشنهاد رقص داد؟

اخمی کردم وبا حرص چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

- نیشت رو ببند این کجاش اخه ذوق

1402/04/05 11:17

داره !!

رها خنده ی نمکینی کرد وگفت

- حتی تصور اینکه تو بغل یه پسر خوشتیپ مثل محمد برقصی هم هیجان انگیزه

- با یاد اوری صحنه های اون شب اخم کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم ایمان در چهارچوب در ظاهر شد

مثل همیشه نگاه گذرایی به سطح کلاس کرد اسلامی کرد سپس با قدم های ارام و محکم به سمت میزش حرکت کرد
در ان تیپ کاملا مشکی که زده بود برازنده تر وخوشتیپ تر از همیشه دیده میشد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_56

ناخواسته یاد چندروز پیش و حمام خانه ی شان افتادم و لبخندی روی لبم شکل گرفت.

نگاهم روی سینه اش قفل شد و بالاتنه ی ورزیده اش با آن خالکوبی در ذهنم نقش بست ..
این استاد مذهبی هیکل دختر کشی داشت

با دردی که در سینه ام پیچید تصویر بالاتنه ی استاد از ذهنم بیرون رفت ..

دستم را روی سینه ام و آن قسمتی که ضرب خورده بود گذاشتم و اندکی آن را فشردم ..

همان لحظه نگاه استاد روی دستم نشست و چون به سینه ام رسید ابروهایش را درهم گره زد

لحظه ای شکه شدم و سریع دستم رو برداشتم اما بعد از تصوری که پیش خودش کرده بود خنده ام گرفت

و چشمکی ریز تحویلش دادم و در جواب همان پوزخند همیشگی را تحویل گرفتم

محمد داخل کلاس شد و ابروهای من درهم گره خورد

رها سریع با ارنج به شکمم زد و به محمد اشاره کرد و لبخندی معنا دار زد.

صورت ترکیده و داغون محمد رو که دیدم جمله اش توی ذهنم به صدا درامد

او گفته بود برایش قلچماق فرستاده بودم منظورش چه بود .

چه کسی او را کتک زده بود وچرا !!

من که در این مورد با کسی صحبت نکرده بودم..جز ایمان .

نگاه بهت زده ام بلافاصله از محمد به سمت ایمان چرخید که خونسرد مشغول خواندن اسامی بود.

کاملا گیج شده بودم ..از این جریان که جز ایمان به کسی حرفی نزده بودم و اما ایمان ...

باشدت سرم را تکان دادم.

درد سینه ام رافراموش کرده بودم.

محال بود کار او باشد ..

صورت محمد کاملا داغون شده بود و به قول خودش کسی که او را ترکانده بود یک قلچماق بود

لحظه ای تصویر ماهیچه های پیچیده و اندام ورزیده ی او مجدادا در ذهنم نقش بست و بیشتر گیجم کرد

او که بود..دقیقا که بود ...چرا دیگر نمی توانستم باور کنم او یک پسر خشک و مذهبی است.

چرا همه چیز در مورد او تا این حد عجیب بود

با شنیدن اسمم از زبان ایمان به خودم امدم و نا خواسته یاد زمزمه های ان شبش در کنار گوشم افتادم و بدنم گر گرفت

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_57

با ضربه ی نه چندان آرامی که به پهلوم خورد به خودم امدم و صدای آخم از درد تو کل کلاس پیچید

صدای خنده ی ریز بچه ها به گوشم رسید
_اروشا حواست کجاست استاد اسمت رو خوند !!

چشم غره ی جانانه

1402/04/05 11:17

ای بهش رفتم و واروم بهش گفتم
_وحشی پهلوم درد گرفت !!

رها نوک زبونش رو بهم نشون داد و چشمکی بهم زد

نگاهم رو از رها جدا کردم وبه ایمان دوختم که با ابروهایی درهم گره خورده مشغول خواندن بقیه ی اسامی بود

در نهایت اسامی تمام شد و ایمان دفتر را بست و کتابش را باز کرد و از ما هم خواست کتاب را باز کنیم

کلافه کتاب را باز کردم

حوصله ی درس را نداشتم
دیدن محمد کل انرژیم رو گرفته بود

صدای بم مردانه ی استاد که در گوشم نشست مجدادا نگاهم بهش خیره شد و باز تصویر بالا تنه ی عریانش در ذهنم نقش بست و چیزی خیلی ناگهانی در قلبم فرو ریخت

سری باشدت تکان دادم تا آن تصویر زنده را از جلوی چشام دور کنم
_آروش اروشا

به سمت رها برگشتم وارام پرسیدم
_هوم؟!

رها با لبخندی کنترل شده گفت
_جکه رو شنیدی؟!

از چیزی که شنیدم لحظه ای جا خوردم

با تعجب پرسیدم

_ جک !!کدوم جک ؟!

پرتی هاا کجایی؟ با شنیدن جکی که گفت پقی زدم زیر خنده!!
_خانوم توکلی !!!
صدای محکم و در عین حال خشمگین ایمان باعث شد حرفمون متوقف بشه

تک سرفه ای کردم و درحالیکه با پشت دست اشک صورتم رو پاک می کردم گفتم

_بله استاد

_میشه بگید به چی می خندین تا ماهم بخندیم !!

زبانم رو روی لبم کشیدم و چشمکی نامحسوس تحویلش دادم و باشیطنت گفتم
_مطمنید دوست دارین بشنوین استاد؟!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_58

صدای هین ناگهانی رها قبل از جواب استاد در کلاس طنین انداخت

گره ی ابروی استاد کورتر شد .

چینی به گوشه ی چشم انداخت و با اندکی تامل با خونسردی گفت

- احتیاجی نیست بگین !!!

- فقط نظم کلاس رو مراعات کنین که مجبور نشم عذرتون رو از کلاسم بخوام

لبخندی زدم و تکیه م رو به صندلی دادم و درحالیکه با خودکار دستم بازی می کردم گفتم

- حیف شد استاد یه انتراک برا بچه ها بد نبود

-صدای بچه های همیشه حاضر در صحنه بلافاصله بلند شد

-اره استاد بزارین تعریف کنه ..

رها باحرص اروم زمزمه گفت
- خف شو دیوونه !!!

ایمان با تردید لحظه ای نگاهش رو بهم دوخت وچون خنده و شیطنت رو تو نگاهم دید

سری تکان داد و با جدیت گفت

- لطفا حواستون رو به درس بدین که پایان ترم هیچ خبری از ارفاق نیست !!
در ضمن باید چیزی بگم خوب گوش کنید
برای امتحان پایان ترم نصفی از نمره به فعالیت و اخلاق لحاظ میشه و نصف دیگریش نمره ی تو ی برگه امتحانتون !!!

صدای بچه ها لحظه ای سکوت کلاس را شکاند

بعضی ها از این جمله ی استاد خوشحال و بعضی ها ناراضی بودند

-خنده م گرفت ..
حساب کار از همین لحظه دستم امد ...بی شک و تنها این قانون رو درمورد من گذاشته بود !!!

اما برام کوچکترین اهمیت نداشت ..

بی شک این درس

1402/04/05 11:17

را با بهترین نمره پاس می کردم !!

فقط کافی بود رازهای سربه مهر این پسر مذهبی رو کشف کنم ...

کلاس که تموم شد استاد بلافاصله از کلاس خارج شد

کتابم رو داخل کیفم گذاشتم وبه سمت رها که زیر لب مشغول غر زدن بود چرخیدم و با خنده گفتم

- قضیه ی کنیز حاج قنبر رو شنیدی؟

نگاه رها بلافاصله گیج شد با خنده ادامه دادم

- تو مصداق بارز اون ضرب المثلی!!!

رها به سمتم خیز برداشت که خودم رو عقب کشیدم و خنده ام رو مهار کردم

رها دختره ی بیشعوری گفت و کیفش رو جمع کرد و با اخم گفت

- توام اگه شرایط من رو داشتی بجای نق عر می زدی
پس ببند نیشت رو!!!

ابرویی بالا انداختم وپرسیدم

- بعله بعله تو که راست می گی دوست جان !!!
شما که قابل نمی دونی شرایطتون رو به ما بگین تا ماهم به جانتون غر نزنیم !!

رها پشت چشمی نازک کرد وگفت

- غر نه عر

خنده م رو قورت دادم و چشم غره ای بهش رفتم و هردو در حالیکه به سمت در خروجی دانشگاه می رفتیم با نگرانی پرسیدم

- رها نمی خوایی به من بگی چه مشکلی داری !!!

نگاهش در کسری از ثانیه غمگین شد ونفسش را اه مانند بیرون فرستاد

شاید راست بود ان جمله ی معروف که می گفت

کسی که زیاد می خندد از همه غمگین ترست

کمی بهش نزدیک تر شدم و دستش رو محکم گرفتم و با مهربانی واز ته قلبم گفتم

- حتی اگر نتونم کمکت کنم که گوش شنوا می شم برات !!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_59

رها لحظه ای تامل کرد و بعد رنگ نگاهش به وضوح تغییر کرد.

لبخندی هرچند مصنوعی زد وگفت
_بی خیال باو من خوبم رفیق !!

اصرار بی فایده بود.باید می گذاشتم تا خودش هروقت دلش خواست حرف بزند

لبخند زدم و قبل از اینکه به سمت ماشین بچرخم صدای هین بلند رها به گوشم رسید
قلبم حوری پایین ریخت

قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت
با حرص گفتم

_اه چته دختره ی خل ترسیدم !!!

رها با چشم های گرد شده گفت
_آروش ماشینت ..

با دیدن حالت بامزه ی چشماش خنده ام گرفت ..

دقیقا مثل بچه گربه بامزه شده بود !!!
_ماشینم چی دختره ی دیو..

با دیدن ماشین و شیشه های خورد شده اش حرف تو دهنم بند اومد و لبخند روی لبم خشک شد

_آروش ماشینت ترکیده که !!

رها زودتر از من به خودش آمد و به سمت ماشین پاتند کرد

و چون به ماشین رسید صدای بلندش رو شنیدم که گفت

_اوه خدای من اروشا

اروم به سمت ماشینم به جلو رفتم و هرچی نزدیکتر می شدم قلبم کند تر می زد

تمام شیشه ها و چراغ های ماشین رو شکونده بودند

رها با حرص دور ماشین می چرخید و می گفت
_اروش به ماشینت نکوبیدن !!!
از قصد شکوندن ببین تمام شیشه ها شکسته!!

کلمه ی از قصد چندبار تو ذهنم تکرار شد

و چهره ی منفور محمد جلوی چشمام نقش بست

1402/04/05 11:17

و از شدت خشم با پا محکم زمین کوبیدم !!

رها با ناراحتی مقابلم ایستاد وبا بغض گفت
_آروشا متاسفم ..

نگاه خشمگینم رو از ماشین گرفتم وچند بار نفس عمیق کشیدم

سعی کردم ارامش خودم رو حفظ کنم تا بیشتر از این اون پسره ی لندهور رو خوشحال نکنم
گفتم
_متاسف نباش خرجش یکم پوله

سپس لبخندی زدم ودستم رو دور کمرش حلقه کردم و با خنده گفتم

_فراموش نکردی که من جز قشر مرفه جامعه هستم هوم ؟!

رها از خونسردیم ابتدا جا خورد سپس لبخندی زد و دختره ی خل وچلی زیر لب بهم گفت
_بشین برسونمت

رها کمی از م فاصله گرفت وبا محبت گفت
_نه خودم میرم توام مستقیم ماشین رو ببر تعمیر گاه

می شناختمش ومی دونستم اصرار بی فایده س

پس بعد از خداحافظی به سمت ماشین رفتم تمام صندلی ها پر از خورده شیشه بود با حرص با کمک کیفم فقط صندلی راننده رو شیشه هاش رو بیرون ریختم وکیفم روزیرم گذاشتم وروش نشستم
چشمم به کاغذی افتاد که زیر صندلی افتاده بود خم شدم برداشتمش
وتای ان را باز کردم

_حالا به اون قل چماقت بگو بیاد ببینم می تونه تخ.. م رو بخوره !!!

با حرص کاغد رو مچاله کردم واز پنجره بیرون انداختم

پسرک *** حروم زاده !!
اروشا نبودم اگر این کارو اورا جبران نمی کردم ..

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_60

نگاهی به ساعت مچ دستم انداختم وریموت در رو زدم واز پارکینگ خارج شدم .اهنگ سنتی که از پخش ماشین بابا پخش میشد لبخند رو روی لبم نشوند

بوی عطرش هنوز تو کابین ماشین مونده بود .با دلتنگی بوی عطرش رو به مشام گرفتم وبغض گلوم را فشار داد .

اما قبل از اینکه بغضم سنگین شود زن تقریبا میانسالی که به در خانه ی استاد تکیه زده بود تو جهم را جلب کرد .

مشخص بود آفتاب کلافه اش کرده است وگونه های پرچین وچروکش حسابی گلگون شده بود .

نگاهم سریع رو قامتش چرخید ومتحیر شدم وقتی او را دیدم که با توجه به سنش خیلی خوش پوش و شیک تیپ زده بود .

انتظار داشتم اورا زنی چادری وخیلی محجبه ببینم که برقع بسته باشد !!!

نگاهم لحظه ای به او مانند نگاه شکارچی به شکارش بود !!

لبخند پلیدانه ای روی لب نشاندم وماشین را مقابل او نگه داشتم

بی شک او می توانست جواب بسیاری از سوال هایم را در مورد استاد مغرور وبسیجیم بدهد

به احترامش از ماشین پیاده شدم وبا صدای تقریبا بلندی سلام گفتم

نگاهش سریع به سمت من چرخید ودر همان لحظه
برق نگاه مهربانش به دلم نشست

لبخندی روی لب نشاند وجواب سلامم را به گرمی پاسخ داد

با قدم هایی بلند به سمتش رفتم .لبخندی روی لب نشاندم
وموقرانه گفتم
_شما باید مادربزرگ استاد باشین

نگاهش رنگ تعجب گرفت ودر قامتم چرخید

لحظه ای دستپاچه

1402/04/05 11:17

شدم
اما بلافاصله لبخندی گرم روی لب نشاند وگفت

_بله دخترکم جانم با ایمان کارداشی؟
دستپاچه وسریع با انگشت خونه مان را نشان دادم وگفتم

_نه .. فقط ما همسایه هستیم

رنگ نگاهش متحیر از نگاهم به سمت خانه چرخید وسپس دوباره روی من چر خید وناگهان خنده ای بامزه کرد و با لحن بامزه ای گفت

_امان از دست ایمان !!!

ادم دختر همسایه ی به این خوشگلی داشته باشه اون وقت انقدر بی عرضه باشه !!!

دوروغ نبود اگر بگم آن لحظه چشمام مثل یک توپ تنیس گنده شد

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_61

برای اولین بار کم اوردم وهیچ کلمه ای از دهنم خارج نشد.

حتی برای لحظه ای به گوشامم شک کردم که درست شنیده باشم !!!

انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که بلافاصله خندید. چربی های اندامش به شکل بامزه ای لرزید و لبخندی روی لبم نشاند .

سری تکان داد وخنده اش متوقف شد
هرچند هنوز نگاهش بارقه ای از خنده را داشت

با محبت هر دو دستش را جلو آورد ودستای من را به دست گرفت و گفت

_ باید دختر جناب توکلی باشی درسته ؟!

سری تکان دادم و بله ی آرامی گفتم
از اینکه پدر رو شناخت تعجب نکردم
وبا غرور اندیشیدم چه کسی جراح قلب سرشناس را در آن کوچه و محل نمی شناخت !!!

_نمی دانستم جناب دکتر همچین دختر خوشگل و خانومی داره احسنت ماشاالله
خدا حفظت کنه دخترم

لبخندی ملیح روی لب نشاندم ولب هایم را از هم فاصله دادم و گفتم

_فکر ‌کنم شما منتظر ماشین هستین درسته؟

نگاهش را به سرکوچه دوخت
سپس به اسمان دوخت وبا لحنی گله مند و کلافه گفت

_اره عزیزکم قرار بود راننده بیاد برم فیزیوتراپی اما هنوز نیومده مادر

این بهترین فرصت بود

لبخندی زدم وبلافاصله گفتم

_بفرماین من هرجا شما بخواهین برین می برمتون

نگاهش رنگ تعجب گرفت
سپس لبخندی پر محبت روی لب نشاند وگفت

_نه دخترم راننده بالاخره میاد مزاحمت نمیشم
مصرانه گفتم

_تعارف نکنین بفرماین من می برمتون
ابدا مزاحم نیست

سراجام تسلیم خواسته ی من شد لبخندی محبت امیز زد وگفت

_باشه عزیزم خدا خیرت بده که وقتم داشت می گذشت

لبخندی تحویلش دادم سپس
عصایش را از جلوی در برداشتم ودر رابستم وپشت ماشین گذاشتمش

در سمت او را بستم و پشت فرمان نشستم
لبخندی روی لب نشاندم وماشین را روشن کردم

وارد خیابان اصلی که شدم
در دل مقدمه چینی می کردم که چطور حرف رو به ایمان بکشونم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_62

لبخندی روی لب نشاندم و در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم

_شما با نوه تون تنها زندگی می کنید ؟

نگاهش از خیابان به سمت صورت من چرخید لحظه ای روی صورتم تامل کرد ولبخندی معنادار روی لب نشاند و

1402/04/05 11:17

گفت
_اره دخترم ..مادر بزرگ و نوه هر دو باهم

لبخندم رو به طرز مسخره ای عمیق تر کردم ودستپاچه تر سری تکان دادم

کمی بعد خودش با کنجکاوی پرسید

_راسی خیلی وقته جناب توکلی رو نمیبینم
به سمت چپ پیچیدم ودرحالیکه حواسم بود ادرس را رد نکنم گفتم

_ مدتی میشه که با مامانم خارج از کشور رفتن
با تعجب پرسید

_تو چیکار می کنی پس؟
لبخندی بهش زدم وگفتم
_تنها می مونم

لحظه ای تامل کرد سپس لبخندی زد
وقبل از اینکه حرفی بزند گوشیش زنگ خورد و برقی را که در چشمانش درخشید توجهم را جلب کرد

کمتر از چند دقیقه بعد صدای گرم و در عین حال پرصلابتش در کابین پیچید
_ایمان پسرم خوبی

شاخکام باشنیدن اسم ایمان تکان خوردند و رادارام فعال تر شد

اما سعی کردم جلب توجه نکنم

_من خوبم نگران نباش
به اسماعیلی بگو من رفتم بیمارستان بیاد و برای برگشت من رو برگردونه

لحظه ای سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کردم سپس لبخندی زد وگفت

_با دختر خوشگل همسایه اومدم دکتر

لحظه ای باشنیدن لحن بامزه ی صداش خنده ام گرفت اما به زدن لبخندی اکتفا کردم
_چرا انقدر تعجب کردی مادر
حالا میام بهت می گم کدوم دختر
فعلا عزیزم می بوسمت

همزمان با رسیدن به بیمارستان گوشی را قطع کرد لبخندی زد وگوشی راداخل جیبش انداخت وگفت
_خدا خیرت بده دخترم

لبخندی زدم وتشکر کردم و گفتم من کمکتون می کنم

لبخندی زد و در حین باز کردن در گفت

_نه خوشگلم خودم می رم انقدری پیر نشدم به اندازه ی کافی زحمتت دادم
کنج لبم رو گاز گرفتم و کاملا چاپلوسانه گفتم

_چه زحمتی استاد گردن ماحق دارن

لبخندش عریض تر شد و درحین پیاده شدن گفت

_دخترم امشب شام رو بیا خونه ی ما منتظرتیم من وایمان

پیشنهاد غافلگیر کننده ش باعث شد لحظه ای جا بخورم حتی فکرشم خنده دار بود من وایمان سر یک سفره

سریع گفتم
_مزاحمتون نمیشم ممنونم

با لبخند گفت
_تو مراحمی دختر خوشگل امشب حتما منتظرتم بهانه هم نمی پذیرم

لبخندی زدم ومحجوبانه تشکر کردم و بعد از اینکه عصایش رادادم شب میبنمت عزیزم گفت و رفت

ومن درحالیکه ازعکس العمل شب استاد را وقتی که من را در خانه ی شان می دید خنده م گرفته بود پشت فرمان نشستم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_63

با وسواسی خاصی برای اخرین بار توی آینه خودم رو برنداز کردم .

دلیلش رو نمی دونستم اما دلم می خواست امشب خیلی زیباتر از همیشه به چشم بیام .

لحظه ای صورت ایمان به جای تصویر خودم تو آینه افتاد و لبخندی پلیدانه زدم .

موهای فر ریز شده ی طبیعیم رو اطرافم رها کردم و عطر گران وخوشبوی فرانسویم را روی مچ دست گردن و موهایم خالی کردم ..

آرایش صورتم

1402/04/05 11:17

ساده بود اما رژ جیگری که به لب های درشتم زده بودم زیادی تو چشم بود

نگاهم‌از روی لبانم به لباسم پایین کشیده شد.

یه شلوار مشکی جذب و یه شومیز جذب صورتی کثیف که با هم ترکیب خوبی راداده بودند .

مانتوی جلو باز کوتاهم رو پوشیدم و کیف دستی صورتیم رو برداشتم

نگاهی به ساعت مچ دستم انداختم و از اتاق خارج شدم دست گلی زیبا را که از قبل تهیه کرده بودم برداشتم و به سمت خانه ی استاد رفتم وزنگ در را فشردم .

لحظه ای قلبم تو سینه لرزید و به درستی کاری که کرده بودم به شک افتادم

کمتر از چند ثانیه در با تیکی باز شد و من افکارم را به سمت عقب ذهنم سوق دادم و با قدم هایی آرام اما محکم به سمت ساختمان جلو رفتم

می توانستم از آن فاصله مادربزرگ و نوه را در کنار هم در ایوان ببینم نگاهم سریع به سمت قیافه ی استاد چرخید واز اخم پررنگ صورتش خنده ام گرفت

می توانستم از امشب شبی رویایی بسازم .

مقابل آن ها که ایستادم سلامی محجوب کردم و دسته گل را به سمت مادر بزرگ گرفتم که همراه با گرفتن دسته گل من را هم در آغوش خود کشید و گفت

_عزیزکم تو خودت گلی زحمت چرا کشیدی

زیر چشمی نگاهی به طرح پوزخند شکل گرفته روی لب ایمان انداختم و تو دلم حسابی برایش خطو نشان کشیدم

از آغوش او که بیرون آمدم مقابل ایمان که سربه زیر داشت ایستادم .

لباس ابی نفتی اش با ان شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی اش عجیب به آن هیکل ورزیده اش میامد .

سنگینی نگاه مادر بزرگ را روی خودمان احساس می کردم پس خیلی موقرانه گفتم
_سلام استاد خوبین

می توانستم پوزخندش را که پررنگ تر شده بود ببینم اما خشمم را پشت لبخندی ملیح پنهان کردم

نباید به همین زودی ها خونسردی خودم را می باختم
ایمان بدون اینکه نگاهم کند گفت

_سلام خوش اومدین خانوم توکلی بفرمایین داخل

مادر بزرگ با لبخند گفت
_اره دخترم بیا تو

در جواب لبخندش لبخندی تحویلش دادم و به داخل رفتیم

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_64

خانم توکلی مستقیم من را به سمت مبل هدایت کرد و مانند هرزن میزبان ایرانی دیگر بلافاصله میز جلویم را پر از تنقلات میوه و شیرینی کرد کرد و باکلی تعارف اصرار کرد که غریبی نکنم و از خودم پذیرایی کنم سپس خودش کنارم نشست

بالبخندی تشکر کردم

زیر چشمی حواسم به ایمان بود که در مقابل من نشسته بود و سرش را زیر انداخته بود
با شیطنت پاهای کشیده و خوش فرمم را که در در آن شلوار حسابی خودنمایی می کرد روی هم انداختم .

خانوم توکلی لیوان شربتم را داد دستم و گفت
_بخور عزیزم

لیوان را سمت لبانم بردم وچند جرعه نوشیدم

_خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم
اصلا اینجا غریبی نکن که

1402/04/05 11:17

خونه ی خودته من مامان بزرگ خودت و ایمان

خانون توکلی به اینجا ی حرفش که رسید لحظه ای با شیطنت تامل کرد

سپس نگاهی به ایمان که حالا مستقیم اورا تماشا می کرد انداخت و ادامه داد
_ایمانم که استادته پس راحت باش

از شیطنت بامزه ی خانوم توکلی خنده ام گرفت اما به سختی مهارش کردم و چاپلوسانه گفتم
_خوش به حال استاد که مادربزرگی مثل شما داره !!
من همیشه آرزو داشتم مادربزرگ داشته باشم

لحن صدایم زیادی یک لحظه غمگین شد

دست خانوم توکلی بلافاصله دستم را گرفت و فشرد از چشم هایش مشخص بود که کاملا تحت تاثیر قرار گرفته

_دخترک عزیزم فکر کن منم مادربزرگتم
من نهایت ارزومه که مادر بزرگ دختری خانوم وبا کمالات مثل تو باشم

و من را در آغوش گرفت

تو بغل مادر بزرگ با شیطنت چشمکی فاتحانه به استاد که حالا خیره بهم با ابروهایی بالا رفته زل زده بود زدم و گفتم

_چقدر شما مهربونین ومن چقدر خوشحالم که مادر بزرگی مثل شما داشته باشم

صدای پوزخند ایمان را هردو شنیدیم

مادر بزرگ من را از بغلش در اورد وچشم غره ای به ایمان رفت و خطاب به من با خنده گفت

_خیلی کنجکاوم بدونم این نوه ی من اخلاقش تو کلاس و با دانشجوها چجوریه !!

تبسمی کردم و آرام حقیقت را گفتم
_بسیار جدی و خشک و سربه زیر

نگاه ایمان به سرعت سمتم چرخید

مادر بزرگ خنده ای بلند سرداد و درمیان خنده گفت

_درست همونی که انتظارش رو داشتم
بیچاره دانشجوهاش!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_65

باز هم از شنیدن جمله ای که اصلا انتظارش را نداشتم خنده ام گرفت و پقی زیر خنده زدم

مادر بزرگ چشمکی بهم زد و اشاره ای به ایمان که با اخم به ما زل زده بود کرد وزیر لب گفت

_نگاهش کن انگار عصا قورت داده !!

شنیدن همین جمله کافی بود تا بلند تر بخندم اما وقتی چشم غره ی وحشتناک ایمان را دیدم خنده رو لبم خشک شد و زود گفتم

_البته مادربزرگ ایشان استاد حاذقی هستن و همه ی دانشجو ها دوستشون دارن مخصوصا ...

عمدا سکوت کردم و لبخندی ملیح زدم که مادربزرگ با همان شیطنت ادامه داد

_دخترم بایدم دوستش داشته باشند پسرم با اینکه کمی عصا قورت داده و نچسبه اما خیلی جذابه وبه قول شما امروزیا خفن دختر کشه و ..

امکان نداشت چشمانم بیشتر از این گرد شود !!!

..حتی لحظه ای به سن و چین و چروک صورت او با آن روحیه ی شوخ طبع و بذله گویش شک کردم !!!

ایمان سریع میان جمله اش پرید و گفت

_مادر بزرگ لطفا خواهش می کنم

مادر بزرگ لبخندی به ایمان زد و از جای خود بلند شد و گفت

_وایی پسرم امان از دست تو !!

سپس نگاهش را به من دوخت و با محبت گفت

_عزیزم من میرم آشپزخانه تا میز رو اماده کنم توام تا

1402/04/05 11:17

کمی با این پسر عنق من حرف بزنی اماده شده و صدات می زنم

تبسمی ملیح کردم و به تعارف گفتم

_بزارید منم بیام کمکتون مادر بزرگ

با محبت دستی روی گونه ام کشید و گفت

_نه عزیزم تو فقط از خودت پذیرایی کن

مادر بزرگ این را گفت و به سمت اشپزخانه رفت

لحظه ای به هیکل فربه و بانمکش از پشت لبخند زدم

سپس نگاهم را به ایمان که مجدادا سربه زیر انداخته بود دوختم وگفتم

_چند تا گل داره !!

لحظه ای نگاه متعجب ایمان سمتم چرخید که با خنده ای پر از تمسخر به گل های روی فرش اشاره کردم وگفتم

_گفتم شاید داری گل های رو قالی رو می شمری که انقدر بهش خیره شدی!!

اوووف خسته نشدی استاد نه خدایی گردنت درد نگرفت انقدر به زمین زل زدی

بابا بی خیال به من نگاه کن بهشت رو بچسب فعلا

جهنم رفتن فردات با من !!!

ایمان ریشخندی زد و با تمسخر و خونسرد گفت

_اعتماد بنفس بالایی دارین خانوم شمیمی !!!

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_66

لبخندی ملیح روی لب نشاندم و با لوندی زبانی روی لب کشیدم و با ناز گفتم
_ چرا که نه هوم ؟!
دارم اما نه کاذب برادر!!
تمام فاکتورهایی رو که یک دوشیزه باید داشته باشه رودارم

ایمان تا ک ابرویی بالا انداخت و پرسشگر و بی پروا خیره ام شد

طره مویی را که از شال مهار شده بود به دست گرفتم و در حین بازی با آن با طنازی ادامه دادم

_زیبا لوند خانواده دار تحصیلکرده پولدار و ....

لحظه ای تامل کردم وبعد چشمکی بهش زدم و با شیطنت ادامه دادم

_اووووف خیلی گزینه های بهتر دیگه که نمی تونم بگم بهت برادر بسیجی وگرنه داغ می کنی !!

ایمان سری با تاسف تکان داد و به سردی گفت
_ درسته همه ی اینایی رو که گفتی داری اما اینا به درد آدم های سطحی نگری مثل خودت می خوره !! کاش جای همه ی این ها کمی متانت و ادب داشتی !!!

قفسه ی سینه م از شدت خشم و حقارت آنی که بهم دست داده بود بالا و پایین می رفت .

شک نداشتم اگر کارد می زدی خونم از شدت حرص وخشم در نمیومد

چطور این پسر بسیجی جرات کرده بود به من بگه بی ادب !!

با حرص اولین چیزی که دم دستم بود بدون اینکه نگاه کنم چیه سمتش پرتاب کردم و ایمان با مهارت زیاد و بلافاصله جای خالی داد ولیوای درست در کمترین از یک وجب از او محکم بازمین برخورد کرد و صدای بد شکستنش در سکوت سالن منعکس شد
باصدای بد شکسته شدن لیوان
عصبانیتم در آنی فرو کش کرد و نگاهم مات ماند روی ایمانی که چشماش برای اولین بار به طور عجیبی می درخشید

گویی می خندید
دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم
_اوه خدای من شکرت ..شکرت

فقط کافی بود اگر کمی ایمان دیر عکس العمل از خود نشان‌ می داد تا آن لیوان سنگین با سرش برخورد

1402/04/05 11:17

کند !!!

حتی تصورش هم او را می لرزاند
ایمان دهان باز کرد وبا صدایی که با شدت کنترل کرده بود گفت

_عجب انتقاد پذیرم که هستی دختره ی همه چی تموم !!

قبل از اینکه دهنم را باز کنم وجوابش را بدهم صدای ترسیده ومضطرب مادربزرگ را شنیدم وتازه به عمق ماجرا پی بردم ..

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_67

دستپاچه نگاهم رو از نگاه خندان ایمان به نگاه وحشت زده ی مادربزرگ دوختم

مادر بزرگ روی پاهای تپلش جابه جا شد و دستش را روی سینه اش که بالا وپایین می رفت گذاشت ونگران گفت

_وای خدای من صدای چی بود چیشده ایمان پسرم !

نگاهم ناخواسته رنگ التماس گرفت و به ایمان دوخته شد.

ایمان لحظه ای کوتاه نگاهش قفل نگاه من شد .

دیگر در نگاهش خنده موج نمی زد وبرعکس ابروهایش از اخم گره خورده بود.

با زبانم روی لبانم رو مرطوب کردم و کنج لبانم رو زیر دندون کشیدم که صدای آرام استغفرالله ش رو شنیدم و در آن حال پریشان وپر از استرس برای لحظه ای خندمم گرفت

_نگران نباش مادر بزرگ لیوان شکست

صدای بم مردانه اش زیادی جدی و محکم بود .

مادر بزرگ با گیجی به لیوان خورد شده که در سطح سرامیک عجب خودنمایی می کرد خیره ماند و متعجب خواست حرفی بزند که ایمان این اجازه را به او نداد وگفت
_مادر بزرگ غذا اماده نشد ؟

لبخندی پهن ناخواسته روی لبم نقش بست .

او خوب توانسته بود بدون توضیح بیشتر و یا دروغ جواب سربالایی بدهد و من را از این مخمصه نجات بدهد .

با انگشت شصتی بهش نشان دادم که چشم غره ای بهم رفت .خنده م گرفته بود .

اما به سختی خنده ام رو کنترل کردم

مادر بزرگ نگاهش را ازخرده لیوان ها گرفت و به او دوخت و با لبخند گفت

_چرا عزیزم تا تو شاهکارت رو جمع می کنی منم با کمک دخترم میز رو می چینم

سپس رو به من کرد وخطاب به من گفت
_بهم کمک می کنی دخترکم

بلافاصله سری تکان دادم و به سمت او رفتم و هردو به سمت اشپزخانه شیک وبزرگ آن ها رفتیم

مادر بزرگ با محبت به وسایل چیده شده رو کانتر اشاره کرد وگفت

_تا تو میز رو بچینی من غذا رو می کشم

لبخندی زدم و به سمت کانتر رفتم وشروع به چیدن میز کردم

بوی غذاهای مختلفی که با باز شدن در قابلمه به مشامم می رسید مستم کرده بود.

با نهایت سلیقه میز 6 نفره را چیدم و مادر بزرگ غذا ها را روی میز قرار داد وبا مهربانی گفت

_بشین دخترم الان ایمانم میاد

این را گفت و خودش هم نشست و کمتر از چند ثانیه ایمان با همان وقار ومتانت همیشگی وارد اتاق شد .

@rooman_noovell [♥️?]
جانان من?✨

#پارت_68

لبخندی نا محسوس به ایمان زدم .

مادر بزرگ در راس میز نشسته بود و ایمان هم در مقابل من نشست .

مودبانه بفرمایید زیر لب

1402/04/05 11:17

گفت و خود بی توجه به من مشغول کشیدن غذا شد .

نگاهم روی میز چرخید و لبخند رضایتمندانه ای روی لبم نشست

مادر بزرگ سنگ تمام گذاشته بود

سوپ قورمه سبزی زرشک پلو و سالاد اندونزی که من عاشقش بودم

صدای بسم الله آرام ایمان لبخند روی لبم را پررنگ تر کرد و منم ناخواسته زیر لب بسم الهی زمزمه کردم وهردو همزمان دست بردیم سمت کفکیر روی برنج ...

ایمان لحظه ای مکث کرد ببخشیدی گفت و بلافاصله دستش را عقب کشید و به سرانگشتش که دست من را لمس کرده بود لحظه ای کلافه چشم دوخت

مادر بزرگ خنده ای نخودی کرد و سرگرم خوردن شد .

با شیطنت وخیلی اروم لب زدم
_من چرا خدا ببخشه برادر!!

مقداری برنج برای خودم ریختم و آرام گفتم

_استاد برای شمام بکشم ؟

سری تکان داد و گفت
_ممنون خودم می کشم

شانه ای بالا انداختم و قاشقم رو توی بشقاب مخصوص قورمه سبزی که عجیب بهم چشمک می زد بردم

طعمش عالی بود .دلم لحظه ای برای دستپخت مادرم تنگ شد و دعا کردم هرچی زودتر برگرده

برعکس من که عادت داشتم تند غذا بخورم ایمان آرام غذا می خورد .

این غذای خوب فقط کمی شیطنت می طلبید .
فکری سریع تو ذهنم شکل گرفت

لبخندی شیطنت امیز زدم وزیر چشمی به مامان بزرگ نگاه کردم که حواسش به غذایش بود .

نگاهم رو از مادر بزرگ به طرف ایمان چرخوندم که مشغول بود

حاضر بودم شرط ببندم یه شیطون انبرک به دست الان تو چشام نشسته بود.

@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/05 11:17

جـانـان مـن?✨
#پارت_69
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با دقت از زیر میز پاهام رو جلو بردم و خیلی آروم رو پاهای ایمان گذاشتم فشاردادم

کمتر از چند ثانیه انگار برق هزار ریشتری بهش وصل کردند که یهو باسرعت سرش را بلند کرد و بهت زده بهم خیره شد .

به سختی جلوی خنده م را گرفتم و چشمکی نامحسوس بهش زدم

چشم غره ای جانانه بهم رفت

خونسرد جرعه ای از دوغ لیوانم رو خوردم و با آرامش پاهام رو روی رونش گذاشتم

رگ های گردنش کبود شده بود و تند می زد و چنگال چنان در دستش مشت شده بود و فشرده میشد که هر لحظه امکان می دادم با دستاش یکی بشه !!!

حالا دیگر انگشت های پاهام به زانوش رسیده بود...

سعی کرد پاهاش رو عقب بکشه اما من این اجازه رو بهش ندادم

تازه داشتم از بازی که با استادم راه انداخته بودم لذت می بردم

مادر بزرگ همچنان خونسرد داشت غذاش رو می خورد

کمی پاهاش رو ناز کردم که صدای عصبانی استاد رو شنیدم که گفت

_مادر بزرگ اجازه هست من میز رو زودتر ترک کنم

مادر بزرگ سرش رو بلند کرد

لحظه ای متعجب نگاهش کرد و بعد اشاره ای نامحسوس سمت من کرد که معصومانه دوغم رو می خوردم کرد وبا اخم گفت
_پسرم تو که می دونی رسم مهمانداری ومیزبانی چیه !!

بلافاصله دوزاریم افتاد
لبخندی ملیح روی لب نشوندم و گفتم

_مامان بزرگ عجب دست پختی دارین
یادم مامانم افتادم

صدای پرحسرت و غمگینم لحظه ای به خنده م انداخت

راست بود که می گفتن حقیقتا زن ها شیطانی بودند برای خود!!!

_امشب اصلا انگار سیر نمیشم
دلم می خواد تا می تونم بخورم
اجازه هست کمی هم زرشک پلو بخورم
سوپم که غذای محبوبمه !!

مادر بزرگ با خوشحالی گفت
_الهی دخترکم

آره عزیزم ...من همه رو برای تو پختم ...اصلا عجله نکن

چشم غره ای به ایمان رفت و ادامه داد
_با آرامش غذات رو بخور عروسکم

لبخندی فاتحانه به ایمان زدم و از مادر بزرگ تشکر کردم

کارد می زدی خون ایمان بیرون نمی ریخت و من چنان از پیروزی به دست آمدم خوشحال بودم که دلم می خواست باصدای بلند بخونم وبندری برقصم !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_70
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

زیر نگاه خشمگین و مستقیم ایمان چنگال سالاد روداخل دهانم بردم واز زیر میز پاهایم را نوازش گونه روی پاهایش کشیدم .

لرزیدن آرواره های فکش رودیدم و
لحظه ای حس یک متجاوز بهم دست داد!

لبخندی از تصویری که در ذهنم با بی پروایی پخش شد زدم وکنج لبانم رو زیر دندان کشیدم .

کل بدنم ازتصویر نیمه برهنه ی من واستاد روی تخت وزیر آن نور قرمز رنگ آباژور حرارت گرفت وداغ شد .

اندام ورزیده اش زیادی

1402/04/05 11:18

وسوسه انگیز بود .
بادرد ناخوداگاهی که در ساق پایم پیچید

از رویایی که به طرز عجیبی به مذاقم خوشایند آمده بود بیرون کشیده شدم
اخ ناخواسته ی بلندی وکشیدم و از درد نالیدم .

مادربزرگ ترسیده سریع پرسید

_ای وای چیشد دخترم ..خوبی چیزی پرید گلوت ؟!

ایمان لبخند فاتحانه ای زد و تازه متوجه موضوع شدم وبه سختی خودم را کنترل کردم تا پارچ دوغ رو تو سرش نکوبم

_نه مامان بزرگ رگ پاهام یهویی گرفت
مادر بزرگ با محبت گفت

_آخی طفلکی ..
وای خدای من ،من اصلا برای دخترم اسپند دود نکردم ..بزار الان دود کنم

مادر بزرگ جمله اش که تمام شد دیگر منتظر پاسخ من نماند وبلافاصله از پشت میز بلند شد وبه سمت گاز رفت .

چون پوزخند روی لب ایمان رو دیدم عنان خودم رواز دست دادم و از زیر میز با پا محکم به پاهاش کوبیدم تا بیشگون گرفتن از یادش بره !!

ضربه ای که به پاش کوبیدم چنان محکم بود که لحظه ای از درد رنگ صورتش کبود شد اما به خاطر مامان بزرگ آخ هم نگفت وابروهایش رو چنان بهم گره زد که لحظه ای ترسیدم

نگاهم به سمت لبای گوشتیش کشیده شد
لبخندی زدم و
چشمکی تحویلش دادم و زیر لب گفتم
_اوخی اوووف شدی ...الهی...بزرگ میشی یادت میره ..پسر اوچولو

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت
ناگهان خشم نشسته تو چشماش رفت و جاش رو به خونسردی وبی تفاوتی داد
دوتا انگشتش رو بهم نشون داد وگفت

_دارم براتون خانوم شمیمی!!

لحظه ای از بی پروایی ناگهانیش تعجب کردم
پرسیدم
_منظورت سوراخه خودم دوتا دارم نمی خوام
چشمهاش گرد شد با افسوس سری تکان داد
سپس با خشم لب زد

_منظورم نمرتونه خانوم شمیمی !!

نمره ...نمره ....
ناگهان دوزاریم افتاد .
اون منظورش صفر بود !!

تازه متوجه ی منظورش شدم وبرای اولین بار از خجالت تا بناگوش سرخ شدم وتو دلم به خودم هر چی فحش بود نثار کردم و...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_71
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰


بالاخره رضایت دادم و با تشکر ویژه ای از مادر بزرگ دست از خوردن غذا کشیدم
و پاهام رو از پاچه ی شلوار ایمان بیرون کشیدم .

مادر بزرگ نوش جانی بهم گفت و ایمان بلافاصله با صدای آرامی خدایا شکری گفت و از پشت میز بلند شد و با تشکر از مادر بزرگ از اشپزخانه خارج شد .

مادر بزرگ لبخندی زد وگفت

_توام برو دخترم پذیرایی تا کمی پیش استادت بشینی منم میام

لبخندی ملیح روی لبم نقش بست
با تعارفی که سعی داشتم واقعی به نظر بیاد گفتم

_مادربزرگ کمکتون کنم میز رو جمع کنین؟

_نه عزیزم فقط اضافه ی غذا هارو یخچال می زارم فردا یکی برای کمک میاد

وارد پذیرایی که شدم استاد رو دیدم که روی مبل

1402/04/05 11:18

تک نفره نشسته و به آن تکیه داده بود وبه نقطه ای زل زده بود.

به نظر میامد چیزی حسابی فکرش را مشغول کرده بود که متوجه ی ورود من نشد .

بر روی نوک پا و پاورچین از پشت به استاد نزدیک شدم و لبم رو به گوشش نزدیک کردم.

نفس داغ وپرحرارتم رو تو گردن و جایی نزدیک به گوشش فوت کردم وبالوندی لب زدم

_استاد؟!

ایمان بلافاصله به خود آمد و خودش را عقب کشید و با همان اخم همیشگی که بنظر میامد همراه با پوزخند جز لاینفکی از صورتش بود نگاهم کرد

_استاد عجیب نیست که من صیغه ی شما شدم بدون اینکه مهریه ای بهم تعلق بگیره ؟

به وضوح برای لحظه ای جا خورد و من فاتحانه لبخندی بهش زدم

_شنیدم مهریه حق مسلم و...
خودتون که باید بهتر بدونین که استاد

لحظه ای نگاهش سمت لبانم کشیده شد اما خیلی زود نگاهش را گرفت و گفت

_اون شب حالت خیلی بد بود و تو شرایطی نبودی که بخوام در مورد مهریه ازت سوال کنم اما ....

لحظه ای تامل کرد

به تقلید از خودش تاک ابرویی بالا انداختم و لب زدم
_اما؟!

ایمان به آرامی جواب داد

_ درسته مهریت حقیه که به گردنمه
مجبور شدم مهریه ت رو خودم تعیین کنم

با تعجب نگاه مستقیمم را به نگاه کلافه اش دوختم و گفتم

_مهریم رو خودت تعیین کردی؟!

گره ی ابروهایش کورتر شد
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_72
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاه نافذش را به نگاهم برای لحظه ای کوتاه گره زد وگفت

_هرچی می خوای بگو

ابروهام رو بالا انداختم سرم رو به ایمان نزدیک تر بردم و باشیطنت گفتم
_مطمئنی ؟!

_هرچی بخوام ؟!
زیر حرفت که نمی زنی استاد !!

کمی سرش را عقب تر کشید
باتمسخر اما لحنی محکم گفت

_ایمان هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه!!!

نگاهش زیادی نافذ بود

انگشت اشارمو روی انگشت شصتم گذاشتم و باشیطنت وبا بدجنسی گفتم

_اوووم خیلی خوبه..عالیهههه.

ایمان هرچی من بیشتر تاکید میکردم حالت چهره ش کنجکاو تر می شد

حس کردم حتی لحظه ای از قولی که داد مردد شد

_زود برو سراصل مطلب
بگو چی می خوای ؟!

چشمکی نامحسوس بهش زدم لبخندی ملیح زدم وگفتم

_نترس به تو اصلا بد نمیگذره !!

لحظه ایی جا خورد از فکری تو ذهنش خطور کرده خنده ام گرفت

_واقعا باخودت چی فکر کردی برادر!!

با رخوت نگاهم کرد و گفت

_ در مورد تو ؟! فکر کن یک درصد

نیشخندی زدم و با لحنی خیلی کشیده گفتم

_خدا از دلت خبر داره استاد !!

دیگه داشت کم کم رگ های گردنش متورم میشد اینو راحت میشد از قرمزی چشم هاش فهمید پس دیگه لفت دادنو جایز ندونستم

_24ساعت میخوام!!!

_بله؟!

لبخندی پررنگ زدم
_24ساعت از وقتتو میخوام باید مال من شی!!

ابتدا نگاهش حالت

1402/04/05 11:18