96 عضو
اینم تا پارت 100تقدیم نگاتون?
1402/04/05 11:20بزارم بقیشو
1402/04/07 09:50اره عزیزم بزار
1402/04/07 10:06بزار
1402/04/07 10:09جـانـان مـن?✨
#پارت_101
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کلاس که تمام شد کلافه کیفم را جمع کردم که صدای رها تو گوشم پیچید
_چطوری خوشگل خانوم
نگاه چپی بهش انداختم وگفتم
_چیه کبکت خروس می خونه معلومه نمره رو کامل گرفتیا !!
رها نیشش شل شد . چشمکی بهم زد وگفت
_کامل که نه ، اما از هیچ بهتره
پشت چشمی بهش نازک کردم ناخواسته نگاه پراخمی به ایمان که خونسرد مشغول جمع کردن کیفش بود انداختم !!!!
رها که متوجه نگاه چپ من شده بود . خنده ای کرد و گفت
_اوه اوه چه نگاهی من جای اون گرخیدم !!
با حرص گفتم
_از بس که استاده بیشعوریه!!!
رها نیشگونی از بازوم گرفت و با لحن لوسی گفت
_عهه دلت میاد اروشی ؟!!
با خشم نگاهم سمتش برگشت وگفتم
_اروشی کوفت !! اروشی و درد !!
خنده ش رو مهار کرد و گفت
_چته دیوونه حالا 7 نمرس دیگه
بخون اخر ترم پاس کنی
ولی آروش انصافا تو خیلی دیر کردی و گرنه کلاس رو خیلی معطل کرد .
پوزخندی روی لبم نشست کیفم رو برداشتم و بدون اینکه منتظر رها بشم از کلاس بیرون زدم .
صدای رها رو پشتم سرم شنیدم اما اهمیتی ندادم .
به سمت ماشینم رفتم ولی از چیزی که دیدم جا خوردم . مطهره با یه دسته گل کنار ماشین ایمان واستاده بود .
نگاهی به سرتاپاش انداختم و
پوزخندی زدم . دختره ی نچسب اینجا چی کار می کرد .
فکری شیطانی تو ذهنم جرقه زد .
لبخندی دندان نما زدم و دستی به مانتوم کشیدم و با قدم هایی خرامان به سمت مطهره قدم برداشتم
کمی طول کشید تا مطهره از صدای کفش هام متوجه حضور من بشه . به وضوح جا خورد .
دستی به چادرش کشید و با نگاه گیجش به سر تاپام نگاهی انداخت .
مشخص بود که اصلا انتظار دیدن من رو نداشت .
همانطور که من انتظار دیدنش رو نداشتم .
در یک قدمیش ایستادم .
لبخندی پهن و بدجنسانه روی لب نشاندم .
تاک ابرویی بالا انداختم و بالحنی متفکرانه که چاشنی تمسخر داشت پرسیدم
_چقدر شما شبیه کسی هستین که چند روز پیش خونه ی استاد توکلی دیدم !!
خیلی زود رنگ نگاه مطهره تغییر کرد .از گیجی در آمد و به خشم تغییر کرد !! نگاهش هر لحظه طوفانی تر می شد . اما من بیدی نبودم که با هر طوفانی بلرزم !! آن روز خوب سوار اسب شده و به من می تازید !!! وحالا نوبت من بود تا کمی حالش را بگیرم ..
پس طرح لبخندم رو عمیق تر کردم و بی تفاوت به صورت گر گرفته ش
انگشتی نمادین به چانه م زد م و متفکرانه گفتم
_ اوووم ...اما هر چی فکر می کنم اسمت رو به خاطر نمیارم !!
_ طاهره، مسعوده ، پاکیزه ، ، مطهر،
مطهره پشت چشمی برام نازک کرد و بالحنی تند گفت
_اما من دختری ، مثل تو رو هرگز فراموش نمی کنم نه خودت رو نه اون اسم مضحکت رو عزیزم !!
سپس
لبخندی تحویلم داد .
تاک ابرویی بالا انداختم . تابی به هیکلم دادم و با نازگفتم
_ خوب معلومه ... اگر فراموش می کردی تعجب می کردم !!! چون معمولا هرکی یبارم من رو ببینه نمی تونه فراموش کنه عزیزم !!
مثل اسپند روی آتش شده بود .
گوشه ی چشمهایش را جمع کرد و با حرص یک قدم جلوتر آمد .
لبخندی دندان نما به این واکنشش زدم !!
دهنش را باز کرد تا جوابم رو بدهد که صدای محکم ایمان سکوت چند ثانیه ای بینمان را شکاند .
_سلام
نگاه هردوی ما به سمت او چرخید .
مطهره با دیدن او ، کاملا دستپاچه شد.....
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_102
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سریع دستی به چادرش کشید و گوشه ی لب گزید و گفت
_سلام خوبین اقا ایمان
ایمان بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازه سری تکان داد و خیلی سنگین موقر گفت
_سلام خوبین
مطهره لبخندی محجوب رو لب نشاند و بی اهمیت به پوزخند من گفت
_ممنون شکر خوبم
شما خوبین ، حاج خانوم خوبن
پوزخندی صدا دار زدم که توجه ایمان رو به خودش جلب کرد !!
تاک ابرویی بالا انداخت . دستی بر ته ریش صورتش کشید وگفت
_ما خوبیم الحمدالله
امری داشتین که اومدین
از لحن سردش لبخندی روی لبم نشست
مطهره که از لحن محکم او جا خورده بود نگاهی به لبخند لبم انداخت و با لکنت گفت
_ ..اوم. والا من ...من
سکوت کرد و
دستپاچه نگاه پراخمی سمت من انداخت .
با نگاهش ازم می خواست زود شرم رو کم کنم .
ظاهرا نفهمیده بود من پروتر از این حرفام .
لبخندی دندان نما زدم و با شیطنتی پنهان گفتم
_عه استاد مطهره جان زحمت کشیدن براتون دسته گل اوردن .. به به چه گلای قشنگیم هستن ..
لحظه ای سکوت کردم و با کنایه اشاره ای به بچه ها که از کنارمون رد می شدند و با تعجب نگاهمون می کردن انداختم و با کنایه ادامه دادم
_البته منم بهشون گفتم که نباید تو محیط کاری میومدن ، چون باعث میشه دانشجوهاتون فکرای ناجور کنن در موردتون .. البته می دونین که محیط دانشگاه رو!!
دسته گل تو دست مطهره فشرده شد
ایمان نگاه پراخمی ابتدا به دسته گل سپس به من انداخت . این بار نوبت من بود که ابرویی بالا بندازم
مطهره که سرخ شده بود وهر آن امکان داشت زیر گریه بزنه با صدایی که به شدت می لرزید دسته گل رو تو دستش فشار داد و گفت
_متاسفم ..من ..من نمی خواستم
مزاحم شم .. فقط .. فقط ..
ایمان دستش رو جلو برد و در بهت و حیرت من دسته گل را گرفت . سپس پوزخندی زد وگفت
_برام مهم نیست که بقیه در موردم چی فکر می کنن خانوم شمیمی !!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_103
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
چیزی در وجودم فرو ریخت .
نگاهم ناخواسته لحظه ای رنگ بهت گرفت و خیره در نگاه مشکی ایمان تنگ شد .
دلیل این همه یخ کردن بدنم و رعشه ای که به یکباره در جانم نشست برای خودم هم شوکه کننده بود .!!!
برق پیروزی نگاه مطهره من رو به خودم آورد و شعله ی خشم رو تو دلم شعله ور تر کرد .
بدن یخ زده م گر گرفت و سوخت.
به سختی خودم رو کنترل کردم تا دسته گل رو از دست ایمان بیرون نکشیده و توسرش نکوبم !!!
قبل از اینکه من دهن باز کنم مطهره لبخندی پهن زد.
پشت چشمی برام نازک کرد و با صدایی نازک شده و پر از عشوه ی زیرپوستی گفت
_ممنون استاد که هدیه ی ناقابلم رو پذیرفتین
ایمان حرفی نزد و مطهره که در شعف پیروزی به دست آمده بود گفت
_ مزاحمتون نمیشم .. به حاج خانوم سلام برسونین و بگین اخر هفته حتما منتظرشونم..
ایمان مجدادا سری تکان داد و بله حتما گفت و مطهره با خداحافظی گرمی رفت .
به دست گل دستش نگاه کردم . خشمم روکنترل کردم قدمی به سمتش جلو رفتم و متفکرانه دستی روی چونم کشیدم و گفتم
_عجب !!
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و منتظر ماند تا جمله م رو کامل کنم
لبخندی زدم و مرموزانه گفتم
_خیلی خوبه که نظر دیگرون اصلا برات مهمنیست استاد !!!
سپس با طمانینه به سمت او قدم برداشتم.
بی اهمیت به اطراف ، در مقابل او و در فاصله ی نزدیکی ایستادم .
چشمکی تحویلش دادم و باشیطنت لب زدم
_می دونی آخه بعضی وقتا عجیب نگران آبروی شما می شدم !!!
پوزخندی کنج لب ایمان را به سمت بالا برد .
هرآن امکان می دادم فاصله را رعایت کند وکمی عقب گردی کند .
اما برعکس انتظارم آن یک قدم باقیمانده را او جلو آمد و فاصله را پرکرد
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_104
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سپس با خونسردی سرش رو سمتم خم کرد .
حرارت هرم نفس هاش پوست صورتم رو سوزوند .
قلبم چنان محکم خودش رو به دیواره ی سینم می کوبید که هر آن امکان می دادم سینم رو بشکافه وبیرون بزنه ...
ته ریش صورت برنزه ش به شدت تحریکم می کرد تا دستم رو روش بکشم .
کلافه زبونم رو روی لبهام کشیدم .
لحظه ای کوتاه نگاهش روی لبهام چرخید . اما زود نگاهش رو ازم دزدید و چیزی مثل استغفرالله زیر لب زمزمه کرد و عجیب این بار به این کلمه به دلم نشست .
هردو انگار جایی که واستاده بودیم رو فراموش کرده بودیم . هرچند که حواس هردویمان جمع بود و کسی نبود .
صدای بمش رو جایی نزدیک به گوشم شنیدم
_نگران من نباش
لحظه ای سکوت کرد . اما بعد لبخندی خیلی کمرنگ روی لب نشوند و زمزمه کرد
_دندون خرگوشی
نگاهم
ناخواسته روی لب هاش چرخید .
شوک زده از چیزی که شنیدم آب دهنم رو قورت دادم .
با شیطنت زمزمه کردم
_ نگاهت شاید گذری وثانیه ای باشه اما عمیقه ها پسر بسیجی !!
کمی ازم فاصله گرفت پوزخندی بهم زد وگفت
_درست نگاه یک عقاب !!!
بوی گل نرگس با بوی عطرش مخلوط شد و تو بینیم پیچید با اینکه مسحور کننده بود چینی به بینیم انداختم و با حرصی اشکار گفتم
_ آقا عقابه فکر نکنم دیگه تا اخر عمرم گل نرگسی بگیرم و یا بو کنم !!!
لبخندش این بار عمیق تر شد .
سرش را تکان داد سپس پایین انداخت .
تاک ابرویی بالا برد وپرسید
_چرا ؟
با اخم گوشه ی لبم رو محکم گزیدم وگفتم
_ایششش
چون اون دختره ی نچسب بهت داد .
ایمان فاصله ش رو با هام بیشتر کرد و خیلی جدی گفت
_غیبت در حد شما نیست !!
لحظه ای جاخوردم .
. دستپاچه کلید رو تو دستم چرخوندم وگفتم
_ فقط ازش خوشم نمیاد
ایمان نگاهی به گل ها انداخت وگفت
_چهارشنبه بهتره وسیله نیارین وبا من بیاین ..
این را گفت و بدون کلمه و نگاهی اضافی چرخید و به سمت ماشینش حرکت کرد در حالیکه هنوز حلاوت نگاهش رو لبهام به شدت شیرین بود .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_105
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
آخرین نگاهم رو به آینه انداختم و با وسواسی که گرفته بودم دستی به موهای فرم کشیدم .
آرایش کمرنگم زیاد تو چشم نبود جز رژ لب مات صورتی که لبم رو زیادی تو چشم میاورد .
با صدای زنگ در ، سریع از آینه فاصله گرفتم وبه سمت چمدان کوچک لباسم رفتم .
آن را برداشتم و پس از نگاه اجمالی که به خانه انداختم از خانه بیرون رفتم .
کل وجودم رو هیجان از برگرفته بود
این سفر سه روزه در کنار استاد می تونست حسابی خوش بگذره . لحظه ای فکر مطهره تو ذهنم جرقه زد .
کامم تلخ شد و ابروهام بهم گره خورد .
اما خیلی زود فکر مطهره رو از سرم بیرون انداختم .
چه اهمیتی می تونست برام داشته باشه مطهره ..
در حیاط رو که باز کردم
ماشین ایمان رو دقیقا مقابل در دیدم .
مادربزرگ جلو نشسته بود . لبخندی بهش زدم و براش دست تکون دادم . ایمان پیاده شد وبه سمتم جلو اومد .
نگاهی به سرتاپام انداخت و ابروهاش بلافاصله در هم گره خورد .
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ بچه مومن سلام دادن 70 ثواب داره ها
حیفه از دستش نده..
کش اومدن لبهاش رو حس کردم اما تبدیل به لبخند نشد . گره ی کور بین ابروهاش بیشتر شد .
سلامی زیر لب داد
و دسته ی چمدونم رو گرفت و به سمت صندوق عقب ماشین حرکت کرد .
به سمت صندلی عقب ماشین رفتم و نشستم.
مادر بزرگ بلافاصله به سمت عقب چرخید وبا لبخند سلام داد.
به گرمی جواب سلامش
رودادم .
ایمان سوار ماشین شد . ماشین رو روشن کرد و به حرکت انداخت .
صدای مادربزرگ سکوت کابین ماشین رو شکوند .
_چه خبر دختر گلم ، خانواده خوبن ؟!
نگاه ایمان لحظه ای از تو ماشین بهم دوخته شد .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_106
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگاه ایمان لحظه ای از تو ماشین بهم دوخته شد .
درست عقب ماشین و در تیرراس نگاه او از آینه نشسته بودم.
لبخندی زدم و پاسخ مادر بزرگ رو دادم .
مادر بزرگ خدارو شکری گفت
_خیلی خوب شد توام قبول کردی باما بیایی دخترم
لبخندی دیگر به این همه محبت زدم .
ایمان ماشین رو مقابل یک خونه ی ویلایی نگه داشت و کمتر از چند دقیقه بعد در خانه باز شد .
ابتدا مردی تقریبا میانسال از خانه خارج شد .
سپس یک زن چادری که سبدی را در دست داشت از خانه بیرون آمد و بعد مطهره و اخرین نفر پسر جوان خوش قامت وخوش چهره ای بود که خارج شد .
ایمان و مادربزرگ از ماشین پیاده شدند و به سمت آن ها رفتند تا احوالپرسی کنند .
چند ثانیه بعد مطهره بالبخندی که برلب داشت به سمت ماشین آمد و گفت
_ سلام خوبی آروشا جان ؟!
نگاه مادربزرگ رو که دیدم پوزخندی به سیاستش زدم . در ماشین رو باز کردم از ماشین پیاده شدم وگفتم
_بله خوبم ممنون
سپس به سمت مادربزرگ قدم برداشتم .
کنار آن ها که ایستادم تعجب وحیرت رو تونگاه آن مرد و زن به راحتی خوندم وقتی ظاهرم رو نگاه کردند
ابروهام بهم گره خورد و دستپاچه سریع به ایمان نگاه کردم که با اخم به پایین نگاه می کرد .
صدای نازک مطهره همه ی توجه ها را سمت خودش جلب کرد .
_ بهتره معرفی کنم
آروشا جان
لحظه ای مکث کرد وبعد ادامه داد
_همسایه ی خانوم توکلی
سپس به خانواده ش اشاره کرد و گفت
_ پدر و مادر و برادرم
سنگینی نگاه برادرش رو روی خودم احساس کردم اما سمتش نیم نگاهی هم ننداختم
صدای مادرش رو شنیدم که گفت
_خیلی خوش اومدی دخترم
مهمون مادربزرگ مهمون ماست
مرد هم لبخندی روی لب نشاند
من هم چیزی شبیه لبخند روی لب نشاندم
و توجهی به سنگینی نگاه اون پسر جوون نکردم
صدای جدی وبم ایمان سکوت ایجاد شده ی چند ثانیه ای رو شکوند .
_مادربزرگ بهتره راه بیفتیم
همه تایید کردند
مادر بزرگ لبخندی زد وگفت
_پسرم من ترجیح می دم تو ماشین سهیلا جان بیام
مطهره که انگار منتظر شنیدن این جمله بود سریع گفت
_پس من هم با استاد میام
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_107
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با شنیدن این جمله انگار آب یخ روم ریختن یخ زدم .
فکر اینکه تا اونجا این دختره ی نچسب رو
کنار خودم و بدتر کنار ایمان تحمل کنم عصبیم کرد !!!
سریع نگاهم رو به ایمان دوختم تا شاید مخالفت کنه اما ایمان حتی نگاهی هم به سمتمون ننداخت .
مادر مطهره بلافاصله لبخندی زد و از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت
_اره دخترم فکر خوبیه ..شما جوون ها تو یه ماشین بیاین و بزارین من تا اونجا از مصاحبت حاج خانوم لذت ببرم .
مطهره لبخندی پیروزمندانه زد و آن پسر جوان که تا آن لحظه سکوت کرده بود خنده ای کرد
نگاه خشمگینم به سمتش چرخید و لحظه ای نگاهمون تو هم گره خورد
در حالیکه مستقیم نگاهم می کرد با لحن بامزه ای گفت
_ لطفا این وسط تکلیف من رو روشن کنید..
من کدوم وریم !!!
با جوون تر ها یا باشما میانسال ها !!!
پدر مطهره که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت
_می خوای من رانندگی کنم تو هم با بچه ها بیا
ایمان سرش را بلند کرد و نگاهش بین نگاه من و آن پسر جوان چرخید ابروهاش رو بهم گره زد و چینی به گوشه ی چشم انداخت .
نامحسوس چشم غره ای بهش رفتمو از حرصم پوزخندی زدم !!!
مادر مطهره سریع گفت
_نه حاج اقا رانندگی طولانی واسه شما خوب نیست .
شما نمی تونین این مسیر رو رانندگی کنین
طاها پسرم زحمت مارو می کشه و ما پیر ها رو تا اون جا تحمل می کنه
طاها به ناچار همچنان خیره در نگاه من لبخندی زد و گفت
_اختیار دارین مادرجان .. حالا وقت زیاده تامنم با جوون ها بر بخورم!!
مادرش بلافاصله قربان صدقه ای برایش رفت .
بالاخره صدای ایمان درآمد و خیلی جدی گفت
_پس بهتره راه بیفتیم
همه موافقت کردند.
طاها لبخندی زد و گفت
_پس خیلی زود تو ویلا هم رو می بینیم
مطهره انشالا ی گفت .
نزدیک ماشین که شدیم نگاه مطهره رو دیدم که روی صندلی جلو چر خید .
از اینکه مطهره جلو و درکنار ایمان بشینه خون خونم رو خورد.
اسمم اروشا نبود اگه این فرصت رو به اون دختره ی چرچیل می دادم !!!
نزدیک ماشین ، قبل از اینکه دست مطهره روی دستگیره ی در بشینه دستگیره رو گرفتم و در میان حیرت وتعجبش با پرویی وخونسردی گفتم
_مطهره جون بهتره شما عقب بشینی .. اخه من عادت ندارم پشت بشینم .
سنگینی نگاه ایمان رو روی خودم حس می کردم اما نگاهم رو از نگاه بهت زده ی مطهره جدا نکردم
مطهره خیلی زود تعجبش رو کنار زد .
رنگش بلافاصله تغییر کرد و سرخ شد .
گوشه ی چادرش رو مشت کرد
و با حرصی آشکار گفت
_عادت شما مشکل ما نیست آروشا جان !!!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_108
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با خونسردی لبخندی زدم .
حرص عریان نشسته تو نگاهش حس خودخواهی و خشمم رو ارضا می کرد .
در ماشین رو باز کردم
خنده م رو کنترل
کردم و در همون حالت با لحن کشیده ای گفتم
_عه مطهره جون بد نیست شما کنار مرد نامحرم بشینی؟!
ایمان نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.
مطهره باخشم غرید
_منظورت چیه ؟!
لبخندی دندان نما زدم و با بدجنسی گفتم
_نمی خوام تو استاد بدنتون به گناه آغشته بشه همین
ایمان چشم غره ای بهم رفت
و مطهره با خشم مجدادا پرسید
_یعنی چی ؟!!
شانه ای بالا انداختم .
نوک زبونم رو نمایشی گاز گرفتم و گفتم
_ زبونم لال زبونم لال
جاده س دیگه یوقت میپیچه و تو نمی پیچی اون وقت
میفتی بغل استاد و
وای گناه صورت می گیره !!!
چشمکی به مطهره که صورتش از خشم و عصابنیت سرخ شده بود زدم و
دستام رو گذاشتم تو دهنم ادامه ی حرفم رو نزدم ..
صدای جدی و هشدار امیز ایمان رو شنیدم
_خانوم شمیمی
بلافاصله سرم چرخید و نگاهم تو نگاهش قفل شد
نگاهش برعکس صداش ته خنده داشت
ابرویی بالا اندختم
_مطهره خانوم بهتره بشینید
بقیه منتظر ما هستن
مطهره با حرص نگاهش رو از من گرفت
و بدون حرف از کنار درجلو فاصله گرفت
و به سمت در عقب رفت و نشست
ایمان پشت فرمان نشست و به راه افتاد هنوز کمی فاصله نگرفته بودیم که فلش رو از تو کیفم دراوردم.
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_109
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
فلش رو زدم و صدای پخش رو زیاد کردم
اهنگ وول ولاک امید جهان کابین رو پرکرد .
نگاه ایمان بلافاصله سمتم چرخید . نیشم باز شد چشمکی بهش زدم و با خواننده شروع به خوندن کردم
ووولی ولی ولیکا
هستم من یادت
میام تو خوابت
هستم تو فالت
میام سرراهت
میام سرراهت تاشاید عاشق من شی
همزمان با خوندن شروع به تکون دادن شونه وسینه هام کردم وقری هم به کمرم دادم .
سیبک گلوی ایمان لرزید و سری با تاسف تکون داد . بلافاصله سر مطهره جلو امد وبا صدای بلندی گفت
_خدای من این چه اهنگیه میشه قطعش کنی
بدون اینکه اهمیت بدم سری تکان دادم و نوچی گفتم
مطهره با خشم گفت
_لطفا خاموشش کن
با لوندی قری به گردنم دادم و نوچ کشیده ای گفتم
مطهره سریع به سمت ایمان چرخید و با چاپلوسی گفت
_اقا ایمان شما میگی خاموشش کنه
اخه می دونی که ما همچین خزعبلاتی رو گوش نمی کنیم !!
با شنیدن این جمله پقی زدم زیر خنده
وگفتم
_عه پس شما چی گوش می کنین احیانا تو ماشین ؟!
مطهره با حرص گفت
_هرچیزی گوش کنیم بهتر از اهنگا ی هجو !!!
انگشتام رو سمت گوشم بردم وگفتم
_می تونی گوشات رو بگیری مطهره جوون !! تا این اهنگای هجو مبتذل رو گوش نکنی !!
ایمان کلافه نفسش رو بیرون داد و آروم گفت
_خانوم شمیمی!!
پشت چشمی براش نازک کردم که تاک ابرویی بالا انداخت
صدای
پخش رو بیشتر کردم وبی اهمیت به صدا زدن ایمان دوباره شروع به خواندن اهنگ کردم
مطهره که دید تره به حرفش کسی خورد نمی کنه با حرص سر جای خودش برگشت !!
انحنای گوشه ی لب ایمان به سمت بالا رفت و چال اندک گونه ش خودنمایی کرد .
چند ثانیه بعد کمی سمتم خم شد
_کمربندت رو ببند دختر که می خوایم پرواز کنیم !!
صداش رو تو اون صدای بلند اهنگ به سختی شنیدم .
با هیجان باشه ای گفتم و کمربند رو بستم
پایش را روی گاز فشرد و سرعت ماشین را بالا برد .
جیغ فرابنفشی کشیدم و خنده ی مستانه م رو مهار کردم .
نگاه ایمان لحظه ای به سمتم چرخید و نمی دونم تو صورتم چی دید که لبخندی روی لبای مردونش نقش بست .
لبخندی که ته دلم رو خالی کرد و قلبم رو به تپش انداخت !!!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_110
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کمی که گذشت ، صدای اهنگ رو کم کردم و تکیه م رو دادم به ماشین و باصدای دورگه ای که بخاطر جیغ هام گرفته بود لبخندی زدم و گفتم
_ چه حالی داد هاا
دمت گرم استاد
ایمان نیم نگاهی از آینه بهم انداخت
مطهره ریشخندی زد وگفت
_واقعا خسته نباشی
ماشالا قر توکمرتم جمع شده بودا !!!
با خنده سری تکون دادم و با ناز گفتم
_قرتوکمرم همیشه فراوونه عزیزم
مطهره پوزخندی زد و با تمسخر گفت
این خوبه ها اما باید بدونی قرکمرتو کجا بریزی
بلافاصله نیم نگاهی سمت ایمان انداختم و جواب دادم
_تو نگران قر من نباش مطهره بانو
خودش بلد کجا و پیش کی بریزه
مطهره که متوجه ی نگاه عمدی من به ایمان شد مثل لبو سرخ شد !!!
مثل بمب به فیتیله ش جرقه می زدی می ترکید .
چند بار لب گزید ودر نهایت به ظاهر خونسرد گفت
_البته که نگران دختری مثل تو نیستم
که ناز و کرشمه و قر تو چنتشونه واسه دلبری کردن ... چون به هر حال چیز دیگه ی جز اینا تو چنتشون ندارن که بخوان عرض اندام کنن !!!
شاید باید عصبانی می شدم
اما وقتی صورت بغ کردش رو دیدم پقی زدم زیر خنده !!
نگاه متحیر مطهره بهم خیره شد
نگاه ایمان هم لحظه ای به سمتم برگشت و تاک ابرویی بالا انداخت
به پهلو برگشتم و تکیه م رو دادم به در ماشین !!!
نگاه مستقیمم رو دوختم به مطهره که با پیروزی بهم خیره شده بود .
نمایشی چونم رو خاروندم و خیلی شمرده گفتم
_دخترایی مثل تو چی تو چنته دارن گلم ؟! جز اینکه پشت کلمه ی حجاب مخفی شدن !! تازه بمونه اینکه اگر حجاب رو اختیاری انتخاب کرده و یا از بچگی مجبورشون کرده باشن !!
سپس لب زدم
_مثل طبل تو خالی!!
_ بگذریم مطهره جون ، دخترایی مثل من عادت ندارن از رو ظاهر قضاوت کنن
یا بهتره بگم سطحی نگر نیستن !!
سپس بعد از اینکه
به قول خودمون حسابی قهوه ایش کردم
خونسرد خم شدم و از کیسه ای که مادربزرگ اورده بود ظرف اجیل رو برداشتم . مشتی پسته برداشتم و سمت مطهره گرفتم و بالبخند گفتم
_بی خیال حرص نخور بیا جاش پسته بخور
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_111
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_بی خیال حرص نخور جاش بیا پسته بخور
مطهره با حرص تو دستم کوبید .
دستم رو پس زد و با خشم گفت
_حرص بخورم !!اونم بخاطر تو !!
با خنده ی ریزی گفتم
_اره مشخصه نمی خوری !!
دستم رو جلو کشیدم
شانه ای بالا انداختم وگفتم
_نخور
مطهره با پوزخند گفت
_ آره تو بخور کلی انرژی حروم کردی !!
چشمکی بهش زدم و گفتم
_آخ البته
و بعد پسته ای رو باز کردم . خواستم دهنم بزارم که یهو شیطنتم گل کرد
کمی به سمت ایمان خم شدم دست پسته م رو سمت ایمان گرفتم و گفتم
_بفرما استاد
چون تامل ایمان رو دیدم
بلافاصله لبخندی زدم و گفتم
_ای وای شما که رانندگی می کنی
می خوای من براتون پاک کنم..
سریع فهمیدم چی گفتم و دستم رو گذاشتم تو دهنم
لب گزیدم
ایمان سری به تاسف تکان داد و لب زد
_احتیاجی نیس
و بعد نگاهی به پسته ی دستم انداخت و بعد یک دستش رو از روی فرمان برداشت و با احتیاط پسته رو از دستم گرفت وسمت لبانش برد .
لبخندی زدم و پسته ای رو هم دهن خودم انداختم .
زیر چشمی می دیدم که چجوری مطهره از حرص رنگ به رنگ می شد . وقتی ایمان پا به پای من هر چی که می خوردم می خورد .
به ویلا که رسیدیم .
ایمان ماشین را پشت ماشین حاجی پارک کرد .
ویلا در کوچه باغ زیبایی بود .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_112
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ابتدا سرنشین ماشین حاج اقا پیاده شدند و بعد مطهره بود که بلافاصله درماشین رو باز کرد و پیاده شد و انگار که حالت خفگی داشت چند نفس عمیق کشید .
خنده م گرفت و ریز خندیدم
صدای ایمان رو شنیدم و نگاهم سمتش چرخید خیلی جدی گفت
_کم سربه سر این دختر بزار لطفا
ناخواسته اخم کردم و تند گفتم
_چرا مثلا ؟!
ایمان که از جبهه گیری تند من جاخورده بود لبخندی محو روی لب نشوند .
نمایشی ته ریشش رو خاروند
لامصب می دونست با این کار تا چه حد جذاب میشه و هی این کارو تکرار می کرد و چقدر من دوست داشتم انگشتم رو روی ته ریش صورت مردونش تکون بدم !!!
صداش نگاهم رو از ته ریشش به چشماش کشوند .
_چون اون حریف زبون تو نیست !!!
لبخندی نمکین زدم .
متفکرانه سری تکون دادم و بعد با نیشی باز گفتم
_اهان از اون لحاظ اره بنده خدا
نگاش کن انگار از حبس آزاد شده !!!
حاضرم قسم بخورم اگر مراقب وجهه ش پیش
تو نبود دونه به دونه تار موهام رو تا خود اینجا می کند!!
صدای خنده ی مردونه ی ایمان رو شنیدم
هرچند کوتاه و چیزی تو قلبم قیلی ویلی رفت .
با همون لبخند سخاوتمندانه گفتم
_باوشه سعیم رو می کنم نه تاوقتی که رو مخمپاتیناژ بره بعدش رو قول نمی دم !!!
ایمان در حین پیاده شدن با تاسف گفت
_باز خدارو شکر که سعیت رو می کنی !!
هرچند که به ته این مسافرت خوشبین نیستم !!
در حین خنده کمربندم رو باز کردم
واز ماشین پیاده شدم . مادر بزرگ با محبت لبخندی بهم زد که دلم رو در میون اون ادم های غریبه که دنیایی با من فاصله داشتند گرم کرد .
بلافاصله به سمت مادر بزرگ رفتم تادر پناه اون قرار بگیرم .
مطهره پشت چشمی برام نازک کرد که کوچکترین اهمیتی بهش ندادم .
طاها بهمون نزدیک شد و بالبخند گفت
_خیلی خیلی خوش اومدین
مادر بزرگ با محبت تشکر کرد و منم به لبخندی اکتفا کردم .
پسرک که طاها خطاب شده بود رو به من کرد وپرسید
_خوب اومدین ؟ اذیت که نشدین ؟
نگاه گذرایی به ایمان که با دقت به طاها زل زده بود انداختم و باشیطنت گفتم
_مگه میشه در جوار خواهر گرامی و شیرین زبون شما اذیت شم ؟!
سپس نگاه مستقیمم رو از ایمان که مجدادا بالبخند چال به گونه ش انداخته بود رد دادم وبه مطهره دوختم که کارد می زدی خونش در نمیومد !!
طاها نگاهم رو تعقیب کرد وچون به خواهرش رسید ابتدا تعجب کرد و بعد خنده ش گرفت و خیلی اروم طوری که فقط من بشنوم با لبخندی پرشیطنت گفت
_انشالا که نظر ابجی جانمم همینه !!
خنده م گرفت اما با دیدن نگاه پراخم و جدی ایمان خنده م رو قورت دادم !!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_113
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دیدن ابروهای درهم و گره خوردش ،
قلقلکم داد .
یعنی روم حساس بود و غیرتی می شد .
این سوالی بود که بلافاصله تو ذهنم شکل گرفت .
فکری شیطانی تو سرم جرقه زد .
این مسافرت کوتاه در کنار طاها فرصت خوبی بود تا شاید متوجه ی احساس اون نسبت به خودم می شدم .
با صدای حاج اقا که گفت بفرماین داخل
طاها همراه بالبخندی از مقابلم رد شد و به سمت پشت ماشینش رفت تا وسایل ها رو برداره
مادر بزرگ با سهیلا خانوم اول از همه داخل شدند و بعد از آن حاج آقا و مطهره
منم نگاه اجمالی به اطراف انداختم و پشت آن ها وارد ویلا شدم
هنوز خیلی جلو نرفته بودم که صدای
قدم های تندی راشنیدم . سخت نبود حدس بزنم که طاها بود که احتمالا پاتند کرده بود تا خودش رو بهم برسونه .
کمی قدم هام رو اهسته تر برداشتم تا به نقشه م جامه عمل بپوشونم
کمتر از چند ثانیه حدسم به یقین تبدیل شد و طاها نفس زنان با
دوتا ساک بزرگ کنارم قرار گرفت و گفت
_ بازم تکرار می کنم خیلی خیلی خوش اومدین
امیدوارم در کنار ما به شما خوش بگذره واحساس غریبگی نکنین
از ذهنم گذشت با وجود مطهره حتما خوش می گذره و لبخندی زدم
هرچند باید نیمه ی پر لیوان رو نگاه می کردم .
من دختری نبودم که فقط به نیمه ی خالی بسنده کنم
بی شک در کنار ایمان می تونست بهم خوش بگذره
زیر لب تشکر کردم و طاها بلافاصله لبخندی زد وبا لحن خاصی گفت
_دیدم تنها می رین گفتم بیام پیشتون تنها نباشین
پوزخندی نامحسوس زدم . ظاهرا خواهر و برادر کلا آویزون بودن
حیف که ذهن حیله گرم نقشه کشیده بود وگرنه بلد بودم چجوری به قول بچه ها قهوه یش کنم !!!
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. هرچند پسر بدی به نظر نمیومد تیپ و ظاهر معقول و خوبیم داشت.
برخلاف تفکر خشنم ، لبخندی ملیح زدم وگفتم
_ممنون شما لطف دارین آقا
بلافاصله گفت
طاها هستم
صدای محکم ایمان مانع از جوابم شد
_خانوم شمیمی
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_114
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سرمن و طاها همزمان به عقب برگشت و درآن فاصله ی کم نگاهم تو یه جفت چشم برزخی گره خورد .
لحظه ای از غیض نگاهش توی دلم خالی شد
نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و
در همان نقطه ایستادم
دوچمدان کوچک من و مادربزرگ در دستانش مثل پرکاهی جلوه می کرد
نگاهم روی رگ های برجسته شده ی ساعد دست استین تا خورده ش کشیده شد و قلبم به تلاطم درآمد .
لامصب زمام قلبم انگار دستش بود !!
طاها هم ایستاد و باصدای سرخوشی گفت
_اومدی داداش
ایمان دست دیگرم ایستاد و در جواب طاها فقط سری تکان داد و گفت
_خانوم شمیمی گوشیتون تو ماشین جامونده بود
نگاهم تو دستاش کشیده شد که چمدان بود .
معنای نگاهم را خواند که کوتاه گفت
_تو جیب شلوارمه
بی فکر بلافاصله گفتم
_خودم درش میارم
دستم که سمت جیبش رفت
قبل از اینکه تو جیبش بشینه مجدادا با همان تحکم گفت
_خانوم شمیمی
با گیجی نگاهش کردم و با دیدن نگاه طوفانیش و خنده ی پرشیطنت طاها
تازه متوجه جریان شدم
طاها انگار متوجه وخامت اوضاع شد که گفت
_من دستم سنگینه با اجازه زودتر برم
این را گفت و بلافاصله ما رو ترک کرد
بی اهمیت شونه ای بالا انداختم و خیره تو نگاه طوفانیش خونسرد گفتم
_یجور گفتی خانوم شمیمی که خی..
با چشم غره ش حساب کار دستم اومد و حرفم رو کامل نکردم .
خنده ی ریزی کردم گفتم
_چه حساس خدای من
انگار می خواستم دستم رو بکنم تنبونت !!
محکم تر از قبل گفت
_آروشا !!
اولین بار بود که به اسم صدایم می زد حتی با همین لحن سرزنش امیز!!
ولی بند بند
وجودم با آهنگ صداش وقتی اسمم رو برزبان آورد لرزید و رقصید
ناخواسته و کاملا بی جنبه زمزمه کردم
_جان اروشا
جا خورد و من این رو تونگاه تیره ش دیدم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_115
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کلافه نگاهش رو ازم گرفت دستی به موهایش کشید که سریع و دستپاچه گفتم
_بابا به هرکی که اسمم رو صدا بزنه همین رو میگم
با اخم پرسید
_هرکی؟!!
اول جاخوردم اما زود نیشم شل شد و با شیطنت گفتم
_البته که به هرکی نه !!
اما شما فرق داری
تاک ابرویی بالا انداخت . نگاهش رو مستقیم بهم انداخت سپس پوزخندی زد و پس از کمی تامل پرسید
_اون وقت چه فرقی؟!!
نگاهم رو به نگاه نافذ قیرگونش گره زدم و با شیطنتی زیر پوستی گفتم
_خوب شما استاد منی
با لحنی کشدار گفت
_عجب !!!
چشمکی بهش زدم و لبخند زنان در حالیکه قصد چزاندن مطهره رو داشتم که از پشت پنجره مارا زیر نظر گرفته بود فاصله ی بینمون رو کمتر کردم و با لحن دلفریبی گفتم
_ البته استاد
تیز تر از آن بود که متوجه ی قصد من نشود .چون بلافاصله نگاهی به سمت پنجره انداخت .
سری با تاسف تکان داد و گفت
_من هنوز متوجه نشدم مشکل تو ومطهره دقیقا چیه !!
گره ای به ابرو انداختم و با اخم گفتم
_من با اون مشکلی ندارم به نظر میاد اون با من و ظاهر من مشکل داره !!!
صدای ارومش رو شنیدم که گفت
_اصلا هم که زبونت توش نقشی نداره !!
لبخندی دندان نما زدم . زبونم رو درآوردم .
بلافاصله بهش نشون دادم و باشیطنت گفتم
_ منظورت از زبون اینه ؟!!
نگاهش لحظه ای خیره ی دهن و زبونم موند
مشت شدن دستش رو روی دسته ی چمدان رو دیدم .
کلافه نگاهش رو گرفت وگفت
_بهتره بریم داخل
خنده ای کردم وگفتم
_موافقم بریم تا نرفته دوباره رو منبر
و با ابرو به پنجره اشاره کردم
با تاسف سری تکان داد و مسیر ساختمان را در پیش گرفت
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_116
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
وارد خانه که شدم مادربزرگ با لبخندی گرم ازم استقبال کرد
لبخندی تحویلش دادم و صدای ناهید خانوم رو شنیدم که گفت
_مطهره جان دخترم بهتره اتاق اروشا جان رو نشونش بدی
مطهره اخمی کرد اما مخالفتی نکرد و به سردی بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_بله مامان حتما
دنبالم بیا !
پوزخندی زدم و منم بدون اعتراض دنبالش رفتم
چند قدم بهش مونده با اخم پرسید
_نمی خوای چمدونت رو بیاری؟!
نگاهی به چمدون دستش و پله ها انداختم و سردتر از خودش در جوابش گفتم
_چمدون سنگینه و من تا بالای پله ها نمی تونم بیارمش کمرم درد می گیره
_چشماش رو تو کاسه چرخوند
و با حرص و صدای بلندی گفت
_ببخشید که ما اینجا خدمتکار نداریم و باید خودت چمدونت رو جابه جا کنی!!
قبل از اینکه حرفی بزنم دوتا صدا همزمان گفتند
_من میارم
نگاه پیروزمندانه م رو ازش گرفتم
وبین طاها وایمان چرخاندم
نگاه ایمان برعکس نگاه خندان طاها پر از اخم بود!!
اما اخم او چه اهمیتی داشت در برابر شیرینی ظفرم در مقابل مطهره که کم مانده بود از شدت خشم فریاد بکشد .
نگاهم به بندهای سفید شده ی دستش افتاد که نتیجه ی فشار محکمش روی دسته ی چمدان بود
نیشم شل شد و ابرویی بالا انداختم
مطهره لبش را گاز گرفت و بدون حرف رو برگردوند و با سرعت از پله ها بالا رفت
صدای جدی ایمان رو شنیدم که گفت
_من میارم
طاها حرفی نزد
سپس چمدانم را به دست گرفت و به سمت من جلو آمد
لبخندی محجوب تحویلش دادم و جلوش از پله ها بالا رفتم سرم رو برگردوندم و با لحنی اغواگرانه گفتم
_اخی استاد مرسی واقعا
ایمان ابرویی بالا انداخت و گفت
_خوبه که حداقل تشکر بلدی !!
نیشم شل شد و بلافاصله باشیطنت گفتم
_ تشکر به انواع مختلفش رو بلدم استاد
می خواین بهتون انواعش رو بگم عایا؟!
ایمان بانگاهش بهم هشدار داد ومن خنده ای ریز کردم
به طبقه دوم که رسیدیم
مقابل در اتاق نیمه بازی ایمان ایستاد و یالایی بلند گفت
داخل اتاق شدم و ایمان پشت سرم وارد اتاق شد
مطهره کنار تختی ایستاده بود و پنجه هایش رو بهم قفل کرده بود
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_117
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
لبخندی به آن حال خرابش زدم
ایمان بدون نگاهی چمدان را وسط اتاق گذاشت
نگاه اجمالی به اطراف انداخت و لحظه ای کوتاهش روی تخت یک نفره تامل کرد
نگاهش رو تعقیب کردم و به تخت رسیدم
خنده م گرفت
تخت یک نفره فقط نشانه ی یک چیزی بود نشانه ی جنگ پنهانی من و مطهره
و ایمان به خوبی آن را متوجه شده بود
ایمان نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تاک ابرویی بالا انداخت .
مجدادا سری به افسوس تکان داد و خیلی کوتاه و جدی گفت
_کاری داشتین صدا کنین
مطهره زیر لب تشکری کرد و من هم مانند خودش به تکان سری بسنده کردم.
چند ثانیه بعد از رفتن ایمان ، صدای خشک و سرد مطهره سکوت اتاق رو شکوند
_ببین مهمونی وحرمتت واجب ، اما فراموش نکن من از ریخت وپاش و سروصدا تو اتاقم خوشم نمیاد .
پس لطفا مراعات کن که باهم به مشکل نخوریم !!
ابروهام ناخواسته بهم گره خورد
این دختر زیادی نچسب بود
چطوری می خواستم چند روز رو باهاش سپری کنم !!!!
کلافه دست به کمر شدم
نگاه دقیقی به سرتاپاش انداختم
و به سختی خودم رو کنترل کردم تا یک رفت و برگشت رو
صورتش نخوابونم
لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم
_مشکل تو بامن ظاهراً عمیق تر از مشکل اتاق و قانونه مزخرف اتاقته مطهر جون !!!
چادرش رو از سرش کند و با حرص پنهانی روی تخت انداخت
نگاهی به سرتاپام انداخت و پرخشم و پرتحقیر گفت
_سوای اتاقم بهت گفته بودم ، که من از دخترای سبکسری مثل تو خوشم نمیاد
دستم از شدت حرص پهلوم رو فشرد
اما ظاهرم چیزی از خمشمم رو بروز نداد
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم
_چه بد چون به هر حال باید من رو تحمل کنی عزیزم
مطهره لب گزید و دیگر حرفی نزد
ساک خود را برداشت وبه سمت کمد رفت و خود را مشغول چیدن لباس هایش به داخل کمد کرد
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_118
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اولین روز با تمام کسلیش گذشت
برعکس انتظارم، ایمان رو اصلا ندیدم و تمام روزم به نشستن پای حرفای مادربزرگ ، کنایه های مطهره و شیطنت های ریز طاها گذشت
کلافه سرم رو توی متکا جابه جا کردم
لعنتی حتی خوابمم نمی برد که کمی ذهنم آروم شه !!!
نفسم رو بیرون دادم و نگاهم لحظه ای روی مطهره که روی زمین خوابیده بود چرخید وخنده م گرفت
این تخت رو مدیون طاها بودم که به موقع به دادم رسید و به مطهره یادآوری کرد که من مهمون اونا هستم و باید ادای میزبانی رو دربیارن !!!
خنده ای ریز کردم و چراغ کنار تختم رو که بخاطر حرص دادن مطهره روشن گذاشته بودم خاموش کردم
سپس چشمام رو بستم و بالاخره بعد از کلی غلت زدن روی تخت خوابم برد .
با تابش نور مستقیم خورشید از خواب بیدارشدم شدت نور به حدی بالا بود که لحظه ای دستم رو سایه بون چشام کردم به پنجره نگاه کردم پردها کاملا کنار زده شده بودن !!!
با حرص غلتی زدم و زیر لب فحشی آبدار نثار روح مطهره کردم
سپس صورتم رو تو متکا مخفی کردم تا شاید مجدادا خوابم ببره !!!
اما دل ضعفه ای که داشتم خیلی زود منصرفم کرد
به سختی از روی تخت بلند شدم . و خمیازه کنان به سمت پنجره رفتم
سرم رو از پنجره بیرون کردم و خواب آلود کش قوسی به بدنم دادم و چند ثانیه بعد اولین تصویری که دیدم صورت از خشم قرمز شده ی ایمان بود و سر پایین گرفته ی شده ی طاها !!
تاک ابرویی با تعجب بالا انداختم
نگاه برزخیش از نگاهم باسرعت به سمت بدنم کشیده شد .
مسیر نگاهش رو تعقیب کردم و به نیم تنم رسیدم وبعد دوباره به نگاه خشمگینش دوختم
خواب به کل از سرم پرید و برخلاف قبل دلم برای این غیرت و تعصبش وابروهای در هم گره خوردش ضعف رفت .
لبخندی بهش زدم وزیر لب sorry بهش گفتم و
با سرعت خودم رو کنار کشیدم.
مقابل آینه قرار گرفتم و به نیم تنه ی مشکیم چشم دوختم و
لب گزیدم . عادت داشتم شبا ازاد بخوابم .
سریع تونیک بنفش رنگم رو تنم کردم و موهام رو شونه ای زدم و از بالا سفت بستم.
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_119
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
درست لحظه ی اخر قبل از اینکه از اتاق خارج بشم نگاهم به شالم افتاد مردد نگاهم بین شال و موهام چرخید .
به سمت شال رفتم وروی سرم انداختم و از آینه به خودم نگاه کردم . در کنار تصویر خودم تصویر ایمان رو دیدم همراه با لبخند رضایتی که روی لب داشت
لحظه ای دلم لرزید نفسم رو مردد بیرون فرستادم
و درنهایت قید پوشیدنش روزدم و از اتاق خارج شدم دلم می خواست خودم باشم .
نمی خواستم خلاف میل و صرفا بخاطر ایمان شال سرکنم
از پله ها پایین رفتم داخل سالن کسی نبود
مستقیم به سمت اشپزخانه رفتم
و فقط ناهید و مادربزرگ رو دیدم که مشغول نوشیدن چایی و صحبت بودند .
لبخندی زدم و باصدای رسایی سلام گفتم
نگاه هردو به سمتم چرخید
مادر بزرگ با رویی گشاده جواب سلامم رو داد اما ناهید لحظه ای مکث کرد سپس بالبخندی مصنوعی جوابم رو داد.
به سمت مادر بزرگ رفتم و بوسه ای ابدار روی گونه ش زدم وحالش رو پرسیدم
مادربزرگ با خنده گفت
_نگرانت شده بودم مادر
چقدر خوابیدی ماشالا
لبخندی مثلا شرمگین زدم .
مادر بزرگ با مهربونی گفت
_بشین دخترم صبحونت رو بیارم بخور
تا ضعف نکردی
صدای ناهید رو شنیدم که با کنایه گفت
_البته وقت ناهاره
مادر بزرگ بی اهمیت به کنایه ی او از جای خود بلند شد وگفت
_یه لقمه کوچیک می خوره که ته معده ش رو بگیره تا ناهار اماده بشه
ناهید همان لبخند مصنوعی را تکرار کرده وسری تکان داد .
مادر بزرگ سریع جلوم رو پر کرد از انواع مربا و عسل و کره و پنیر
لبخندی به مهربونیش زدم
سپس چند لقمه کوچیک با مربای تمشک خوردم و بعد از تشکر از اشپز خانه خارج شدم و
به سمت حیاط رفتم
از دور چون ایمان رو تنها دیدم لبخندی زدم و بی اختیار به سمتش جلو رفتم .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_120
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
در چند قدمیش ، متوجه من شد و سرش رو سمتم برگردوند .
لبخندی بهش زدم که پر اخم نگاهش رو ازم گرفت
ایشی تو دلم براش کشیدم
پسره اخم انگار جز لاینفک صورتش بود !!!
لابد این اخمم به ته ریش و بسیجی بودنش ارتباط مستقیم داشت !!
مقابلش دست به سینه و طلبکار واستادم و باکنایه گفتم
_استاد با تحصیلاتتون کاری ندارم اما تو این چند سال عمری که از خدا گرفتی بهت یاد ندادن که وقتی خانومی رو می بینی باید بهش سلام کنی نه اخم ؟!
به ابروهای گره خوردش
خنده م گرفت .
قری به سر وگردنم دادم و سرم رو نزدیک صورتش جلو بردم و باشیطنت ادامه دادم
_مخصوصا اگر این خانوم حالا دانشجو نه اما همسایتون باشه ؟!
ایمان کمی سرش رو عقب کشید
نگاهش رو مستقیم به صورتم دوخت
جدیدا با من ناپرهیزی می کرد و دیگه مثل سابق نگاهش رو ازم فراری نمی داد
و اینکه فقط من رو نگاه می کرد و نه بقیه رو تو دلم کیلو کیلو قند آب می کردند .
حالا چه اهمیتی داشت این نگاه نافذ کلی سرزنشش می کرد و اخم داشت !!!!
تاک ابرویی بالا انداخت و به سردی گفت
_ یه خانوم چرا اما تو !!
سپس سکوت کرد و نگاه مستقیمش رو قفل نگاهم کرد
چیزی تو قلبم فرو ریخت
سرم رو عقب کشیدم و سعی کردم بغضی را که تا بالا آمده بود رو قورت بدم .
ذهنم سوال هارو یکی پس از دیگری آماده کرده بود اما پررنگ ترینش این بود
یعنی از نظرش من خانوم نبودم
این سوال سوال دیگری هم در برداشت
پس بخاطر این بود که از نگاه کردن مستقیم به من ابایی نداشت !!!
قلبم حالا برعکس عمل کرده و کند می زد .
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_121
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
پوزخندی تلخ، انحنای لبم را به سمت
بالا کشید
نگاه مستقیم و نافذش مشغول آنالیز کردنم بود
نباید می فهمید حرفش تا چه حد آشفته م کرده ..
تاک ابرویی بالا انداختم روی پنجه ی پام بلند شدم و مماس صورتش خونسرد لب زدم
_البته که ازنظر تو من خانوم نیستم
چون از نظر تو لابد یه خانوم باید مثل مطهره باشه!!!
تک خنده ای کردم و با تمسخر ادامه دادم
_به اندازه ی یه جلبرگ شعور وشخصیت نداشته باشه اما یه تار موش بیرون نباشه !!!
بلافاصله چهره ی مطهره جلوی چشمام نقش بست.
سریع چشم باز وبسته کردم تا تصویر چهره ی نفرت انگیزش از جلوی چشمام ناپدید شه !!!
خنده ای بی مهابا ، پر از خشم و بغض کردم و از میان دندون های بهم چفت شدا م ادامه دادم
_و اما چه اهمیتی می تونه نظر تو برای من داشته باشه !!
چون ..چون ..تو ، کوچکترین اهمیتی برای من ...
زیر سنگینی نگاه نافذش نتونستم حرفم رو ادامه بدم
لب زیرم رو زیر دندون کشیدم و گاز محکمی ازش گرفتم و آخم رو تو گلوم خفه کردم !!!
ایمان دهنش رو باز کرد حرفی بزنه اما نمی دونم تو نگاهم چی خوند که منصرف شد
اخمی کرد
بی اهمیت به اخمش بدون کلمه ای اضافی سرم رو عقب کشیدم صورتم رو ازش برگردوندم و سعی کردم زیر سنگینی نگاهش سرم رو بالا بگیرم و قامتم رو صاف نگه دارم
با این حال پریشونم نمی تونستم به خونه برگردم
بغضم رو به سختی مهار کردم
از تیر راس نگاهش که خارج شدم مستقیم و با قدم های نامتعادلی به سمت در بیرون رفتم
از در که خارج شدم نفسم رو به تندی مهار کردم و به سمت پشت در خانه قدم برداشتم
جمله ش بی رحمانه تو سرم فریادگونه تکرار می شد .
پشت خونه که رسیدم جوی خالی رو دیدم که پشتش به تپه و دشت بود . با حرص به جوی به عمق دومتری نگاه کردم
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_122
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
چند قدمی عقب رفتم ، شاید با یک شیرجه ی بلند می تونستم ازش بپرم .
دستی پشت گردنم کشیدم و کمرم وصاف کردم و بدون تامل و فکر بایک شیرجه بلند از جوی پریدم . وقتی به اون ور جوی رسیدم
لبخندی فاتحانه زدم و تو دلم ایولی به خودم گفتم و بعد به سمت تپه قدم برداشتم .
پایین تپه چوب کلفتی پیدا کردم و با کمک اون با احتیاط از تپه بالا رفتم .
بالای تپه که رسیدم نفسم به شمارش در اومده بود
دستم رو روی سینمگذاشتم تا شاید با این کار جلوی کوبش بی امانش رو بگیرم .
هرچند که بی فایده بود
.
نفس عمیق و پی در پی کشیدم . لبه ی تپه نشستم و به منظره ی رو به روم چشم دوختم
پوزخندی به
تصویر ایمان که کنج ذهنم بهم دهن کجی می کرد زدم .
تنها کسی که تونسته بود کلون در اهنی قلبم رو بزنه !!
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم
این مرد مغرور با آن طرز واعتقاد عجیبش بد ذهنم رو درگیر خودش کرده بود
حتی یاد آوریش کافی بود تا قلبم بی وقفه خودش رو به سینه بکوبه !!
لبخندی تلخ زینت بخش لبهام شد .
دختر ی نبودم که بتونم یک عشق یک طرفه رو تحمل کنم و بخوام روزهام رو با یک وهم وخیال سپری کنم !!
شاید بهترین راه رفتن بود
باید مدتی از ایران می رفتم تا بتونم فراموشش کنم
حتما باید این کارو می کردم !!
چنان غرق افکارم شده بودم که متوجه ی تاریکی هوا نشدم
با صدای پارس سگی به خودم آمدم و نگاه وحشتزده م رو به اطراف چرخاندم
کمی آن سمت تر از من یک سگ سیاه بزرگ نشسته بود !!
❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_123
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
هینی کردم و کمی خودم رو به سمت عقب کشیدم
با تکان خوردن من ، سگ همتکانی به خود داد
قلبم در آنی شروع به کوبیدن کرد
زبون روی لب کشیدم و زیرچشمی به اطرافم نگاه کردم تا برای دفاع از خودم چیزی پیدا کنم
کمی اون سمت تر ازمن چوبی نه چندان نازک افتاده بود
سگ آروم بهم زل زده بود به نظرنمیامد سگ وحشی باشه
هوا رو به تاریکی رفته بود و باید هرچه زودتر به خانه برمی گشتم
کلمه ی خانه تو ذهنم تبدیل به فریاد شد و بغضی ناخو استه گلویم را فشرد .
دلم گرفت .
از ظهر از خانه بیرون زده بودم
و الان نزدیک به غروب بود و نبودم برای کسی مهمنبود که بخواد دنبالم بگرده
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو قورت بدم
باید ابتدا فکری برای رهایی از این وضعیت می کردم
وبعد از رهایی از آن وضعیت همین امشب به خانه برمی گشتم .
از اول هم امدنم به آن مسافرت اشتباه بود . سری باشدت تکان دادم
الان وقت فکر کردن به اشتباهاتم نبود!!!
آب دهانم رو قورت دادم واز جای خود آرام بلند شدم سگ با تکان من تکانی خورد .
با برداشتن قدم اولم سگ چنان واقی کرد که جیغ بلندی کشیدم و ترسیده دوباره سرجای خودم نشستم .
سگ اما دیگر نشست و با واق بلند دیگر منم ناخواسته جیغ بلندتری کشیدم
نفسم به شمارش درامده بود .
عرق تا روی تیغه ی کمرم نشسته بود
صدای واق سگ حتی بر ای ثانیه ای قطع نمیشد و هر لحظه که می گذشت بلند تر میشد .
درست لحظه ی اخر که ناامید شده بودم با ناباوری نگاهم خیره ایمان ماند .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_124
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
قطره اشکم گویی منتظر او بود تا خودش رو از بند پلکام آزاد کنه و روی گونم سر
بخوره !!
نفس آسوده ی ایمان رو دیدم که کشید
و به سمتم قدم برداشت . صدای واق سگ مجدادا زیاد شد . اما ایمان بدون اهمیت از کنار سگ رد شد وسگ فقط پوزه ش رو به پاهاش مالید
به سختی از جام بلند شدم . حالا که ایمان آمده بود و در چند قدمی م بود نه از آن غروب دلگیر و وحشتناک و نه از سگ می ترسیدم .
مگر میشد با وجود او ترسید !!
حضورش قوت قلب بیچارم بود
ایمان مقابلم ایستاد و بلافاصله پرسید
_خوبی؟
سیل اشک هام و لرزش لبهام دست خودم نبود وقتی نگرانی رو تو مردمک نگاه مشکیش می خوندم
اما قبل از اینکه مجدادا فریب نگاه نگرانش رو بخورم
مکالمه ی چند ساعت قبل مانند اکو در ذهنم با صدای بلندی پخش شد
دست ایمان لحظه ای به سمت صورتم بلند شد اما دستش رو انداخت و با صدای کنترل شده ای گفت
_ نترس آروشا من اینجام آروم باش
پوزخندی کنج لبم شکل گرفت
با پشت دست صورت خیسم رو محکم پاک کردم و با صدایی که سعی داشتم کمترین لرز رو داشته باشه گفتم
_فقط می خوام زود برگردم خونه
این رو گفتم و صورتم رو برگردوندم تا برگردم اما آستین لباسم بلافاصله به دست ایمان گرفته شد و نگهم داشت .
به سمتش برگشتم و نگاهم روی دستش که آستینم رو محکم گرفته ومی فشرد خیره موند
نفسم رو بیرون دادم و همراه با نفس جدید بوی عطر تلخش رو به داخل ریه فرستادم .
صدای بم و مردانه ش توگوشم پیچید
_وقتی دیر کردی همه جا رو دنبالت گشتم و..
لحظه ای سکوت کرد انگاری حرفایی که می خواست بزنه براش سخت و دشوار بود
اما نهایت سکوت رو شکاند
_با توجه به عمق اون جوی آب، بعید می دونستم اینجا باشی !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_125
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ناخواسته بغض تا گلوم بالا آمد .
مردمک چشمهم تو چشم های جدی و کلافش دو دو زد .
با حرص دستم رو عقب کشیدم و در حالیکه عقب عقب می رفتم گفتم
_من از شما توضیحی نخواستم استاد !!
قبل از اینکه صورتم را برگردانم صدای بلند ، مواظب باش ایمان را شنیدم ، اما خیلی دیر شده بود و پاهام به سنگ پشتم گیر کرد و انقدر سریع پخش زمین شدم که حتی ایمان هم با آن عکس العمل شدید نتونست جلوی افتادنم رو بگیره !
زانوم به سنگ گیر کرد وصدای فریاد پردردم تو تپه بلند پیچید .
ایمان خیلی زود کنارم زانو زد وسراسیمه پرسید
_ خوبی !! از دست تو وسر به هوایات!!!
درد پاهام ، بهانه ای شد تا باز اشک هام بی قید تو گونه هام سرازیر شه
دست ایمان بلافاصله بلند شد و به سمت زخم روی زانوم جلو اومد با احتیاط لبه ی شلوار پاره م رو کنار زد
خون باشدت از محل آسیب دیده سرازیر شده بود
با خشم گفت
_پاهات رو
خم کن ببینم شکسته یا نه !!
چون لحن صداش قاطع ومحکم بود که جرات مخالفت نکردم
با ترس زانوم رو خم و راست کردم و از شدت درد لب گزیدم
ایمان چون متوجه ی دردم شد با لحنی ارام تر گفت
_خدارو شکر نشکسته ، احتمال در رفتنشم کمه ، فقط ضرب دیده
جوابی بهش ندادم و بینیم را بالا کشیدم
با کمک دستم از روی زمین بلند شدم ، ایمان هم بلافاصله بلند شد و هنوز اولین قدم رو برنداشته از شدت درد ناخواسته به بازوش چنگ انداختم
ایمان کلافه نفسش را بیرون داد و نگاهش از چشم های پف کردم چر خید و به سراشیبی تپه دوخته شد .
مسیر نگاهش را تعقیب کردم و
با ناامیدی لب زدم
_فکر نکنم بتونم تا پایین برم !
ایمان نگاهش مجدادا به سمت من چرخید و خیلی محکم گفت
_من می برمت نگران نباش!!
و من اصلا نگران نبودم !!
نمی خواست که من رو بالای تپه تنها بزاره و بره !!
با کنایه لب زدم
_می دونم و نگران نیستم
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و پرسید
_از کجا؟!
ناخواسته لبهام به لبخند کش اومد و لحظه ای چند ساعت قبل و درد را فراموش کردم و خوندم
_اخه استادمون جنتلمنه جنتلمنه
ایمان لحظه ای بهتش زد و بعد با لبخندی مردانه سری برایم تکان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_126
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
خیلی دوست داشتم بفهمم به چی در اون لحظه فکر کرد وچی زیر لب زمزمه کرد .
اما پا رو کنجکاویم گذاشتم و سوالی نپرسیدم
_باید دوباره صیغه موقتم شی
انتظار شنیدن این جمله رو داشتم!!
بااخمی ظاهری ابروهام رو بهم گره زدم و با سرتقی گفتم
_نوچ نمیشم
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و خیره تو نگاهم پرسید
_حق انتخابم مگه داری ؟!
با شهامتی ساختگی گفتم
_اره دارم
_خوب می شنوم !!
زبانی روی لب کشیدم و خیره در نگاه آرومش با خونسردی لب زدم
_یا بدون اون صیغه ی احمقانه پایینم ببر
یا برو وبه طاها بگو من اینجا گیر کردم
حتما اون بدون صیغه حاضرمیشه کمکم کنه !!!
ابتدا جاخورد . اما بعد بلافاصله ابروهایش چنان در هم گره خورد که به نظر میامد محال باشد آن گره تا مدت ها باز شود !!
_اروشاا!!!
اسمم را غلیظ و با خشمی فراوان صدا زد
لبخندی رضایتمند روی لبم نقش بست که بادیدن نگاه وحشتناکش سریع روی لبم ماسید .
سوزش پاهایم زیاد شده بو و دیگر نمی تونستم روی پاهام بند شم و او از چنگی که ناخواسته به بازویش زدم متوجه این درد شد .
اما به هر سختی بود آن درد را تحمل کردم و بادقت مرد روبه رویم را آنالیز کردم
رگ های باد کرده ی گردنش نشان می داد
که چقدر به اسم طاها حساس بود !!
_باشه هرجور مایلی بشین تا
برم بهش بگم این بالا گیر کردی !!!
با شنیدن این جمله که به سردی گفته شد
بادم خوابید
بازویش را از دستم خارج کرد و با خونسردی گفت
_بشین اینجا ومنتظر باش تا بیاد !!!
محال بود غرورم را بشکنم و به او التماس کنم من از آن تاریکی می ترسم و تنهایم نگذارد !!!
برترسم غلبه کردم و سری تکان دادم !!
سپس نگاهی به انبوه ستاره های آسمان انداختم و به سختی نشستم
ایمان محکم نفسش را بیرون فرستاد و چرخید وچند قدم دور شد.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_127
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ضربان قلبم باهرقدمی که جلو می رفت اوج می گرفت
جلوی زبونم رو به سختی نگه داشته بودم تا صداش نزنم
درست لحظه ی آخر صورتش رو برگردوند و بعد کلافه دستی به ته ریش صورتش کشید و با قدم های بلندی به سمتم اومد کنارم ایستاد وبا حرص گفت
_دختره ی سرتق !!!
از لحن صداش خنده م گرفت.
با کنایه گفت
_تو که به هیچی پایبند نیسی نمی دونم چرا با صیغه مخالفی !!!
طوفانی از خشم کل وجودم رو در برگرفت.
اما تاک ابرویی بالا انداختم و با خونسردی جواب دادم
_چون تو بهش پایبندی !!!
ایمان لحظه ای به وضوح جا خورد
و بعد ابروهاش بهم گره خورد و اخمگفت
_درسته پاپیندم و توباید بهش احترام بزاری !!!
لحظه ای تامل کردم
فکری باسرعت از ذهنم گذشت
باشیطنت گفتم
_شرط دارم استاد !!
ایمان خیره تو نگاهم شمرده پرسید
_شرط ؟!
عجب چه شرطی!؟
_7 نمره م رو کامل بهم بدی !!
ایمان ابتدا جاخورد سپس خنده ای درگلو کرد و با پوزخند گفت
_اون وقت چرا من باید شرطتت رو قبول کنم ؟!!
مطمئن سری تکان دادم گفتم
_قبول می کنی استاد
چون شما من رو که این وقت شب تنها نمی زاری بری !!
وبعد بدون صیغم که بغلم نمی کنی !!
سپس به اسمون اشاره کردم و با نیشی شل شده گفتم
_مخصوصا خدا تو این ارتفاع بهمون نزدیکتره
از طرفیم من قبول نمی کنم صیغت شم !!
هردو دستم رو بهم کوباندم و با خنده ای ریز ادامه دادم
پس نتیجه می گیریم زدم تو گوش هفت نمره !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_128
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان پوزخندی زد و لحظاتی در سکوت فقط تماشایم کرد
حتی سکوت وپوزخندش هممانع از این نبود که لبخند روی لبم رو تر ک کنه !!!
من این مرد را خیلی خوب شناخته بودم !!!
ایمان در نهایت تاک ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت
_عجب شناختی به من داری !!
بلافاصله پرسیدم
_اشتباه کردم ؟!
سری تکان داد و خیلی محکم گفت
_هرگز این وقت شب و در همچین جایی دختری رو تنها نمیزارم که زخمیم هست!!
بادی به غبغب انداختم وپیروز مندانه
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد