96 عضو
گفتم
_می دونستم !!!
اما معامله ی ذکاوتمندانه ای بود !!
لبخندی دندان نما زدم
_پس مهریت اون هفت نمره امتحانته !!!
و این بهترین انتخابم برای مهرم بود
چشمکی بهش زدم وگفتم
_می تونه باشه
آرام باشه ای گفت و به سمتم جلو آمد !!
سپس گوشی را از جیب خود بیرون کشید شماره ای را گرفت و بعد از چند ثانیه گفت
_مادربزرگ نگران نباشین آروشا رو پیدا کردم الان پیش منه و حالش کاملا خوبه
ما کمی دیر میایم پس نگران نباشین
این را گفت و ارتباط را قطع کرد .
قلبم تو سینه فرو ریخت .
چرا به مادربزرگ گفته بود که دیر برمی گردیم
قبل از اینکه ذهنم شروع به پردازش کنه .
ایمان مقابلم نشست و مماس صورتم گفت
_هرچی من می گم تکرار کن
باتردید سری تکان دادم و او شروع به خواندن کرد اما کل حواس من فقط به لبهای خوش فرمش بود که به آرامی تکان می خورد .
و چون صیغه تمام شد دستی به ته ریش صورتش کشاند .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_129
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستم رو مشت کردم که انگشتانم با سماجت خودش روبه صورت ایمان نرسونه تا درمیون ته ریشاش گم بشه آب دهنم رو قورت دادم .
چنان قلبم دیونه وار خودش رو به قفسه ی سینم می کوباند که می ترسیدم صداش به گدش ایمان هم برسه
سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به زخمم دوختم کل زانوهام خونی شده بود
زیر چشمی نگاهی به ایمان انداختم
مشغول باز کردن دکمه های لباسش بود بهت زده هینی کشیدم.
خودم رو عقب کشیدم و چون دیدم ایمان لباسش رو از تنش خارج کرد متحیر وبه تندی پرسیدم
_داری چیکار می کنی تو !!!
ایمان لحظه ای مکث کرد
سپس ابرویی بالا انداخت و باشیطنتی زیر پوستی پاسخ داد .
_کاری که هر شوهری با زنش می کنه
حلاوت کلمه ی شوهر لحظه ای کل وجودم رو از برگرفت .
لحظه ای اون رو در قالب شوهر تجسم کردم ودلم براش ضعف رفت .
از نگاه مستقیم وخندانش به خودم آمدم
کنج لبم را گاز گرفتم و فریادی سرخودم کشیدم .
بدون توجه به دردی که تو پاهام پیچید سریع از جای خودم بلند شدم و با صدایی که از شدت هیجان و از استرس می لرزید بی فکر پرسیدم
_منظورت از اون کارای خاک برسریه ؟!
صدای خنده ی بلند ش سکوت شب را در بالای تپه شکاند.
اخمی کردم ومنتظر نگاهش کردم
مجدادا مقابلم ایستاد و با لحن خاصی گفت .
_چرا خاک برسری ؟!!!
معمولا به رابطه ی زن وشوهر می گن
عشق بازی و ... !!
شاید چشم های گرد شدم را دید که ناگهان سکوت کرد و با لبخند سرش را تکان داد .
خودم رو کمی جمع وجور کردم و با اخم گفتم
_حالا هرچی ، خودت داری می گی زن و شوهر !!
این چه ربطی به من وتو داره هوم ؟!
ایمان قدمی
بهم نزدیک شد حالا کاملا و از فاصله ی کمی مقابلم ایستاده بود
می تونستم هرم گرم نفس هاش رو توی صورتم حس کنم و گر بگیرم
صدای بمش تو گوشم پیچید
_خوب مگه غیر از اینه که من و تو الان زن و شوهریم ؟!
همزمان با گفتن این حرف پیراهنش را از تن بیرون کشید و حالا فقط بایک رکابی مقابلم ایستاده بود
نگاهم رو به سختی از بازوهای عضلانیش جدا کردم و به چشم هایش که حالا کاملا جدی شده بود دوختم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_130
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با صدای لرزانی گفتم
_ زن وشوهریم چون تو با شرط صیغه خواسی کمکم کنی !!
دستش رو جلو اورد و روی شونم گذاشت.
ابرویی بالا انداخت و گفت
_و تو در ازای کمکم ازم 7 نمره خواسی
خوب پس منم باید حق شوهر بودنم رو ادا کنم !!!
تازه دوزاریم افتاد
تمام این بازی راه افتاده بخاطر اون هفت نمره بود
شونم رو خواستم عقب بکشم که با دستش شونم رو فشرد و مانعم شد
دست دیگرش هم بلافاصله دور کمرم حلقه شد ومن رو محکم به خودش چسبوند
با حرص و صریح گفتم
_لابد تنها چیزی که از شوهر بودن یاد گرفتی همینه!!!
صورتش رو نزدیکتر آورد و شمرده پرسید
_همین یعنی چی ؟!
با اخم نفسم رو بیرون فرستادم و مثل خودش شمرده گفتم
_ کارای مثبت 18 !!
به خنده افتاد ودرحین خنده سرش را تکان داد.
اون قسمت از دستش که کمرم رو می فشرد انگار مذاب داغ ریخته بودند که انقدر گر گرفته بود .
چشمکی بهم زد و پرحرارت لب زد
_ولی فکر کنم مثبت 18شو دوست داری که اینجوری داغ کردی!!
با پرویی تو چشاش خیره شدم وگفتم
_آره چرا که نه !!!
سرش رو جلو آورد ونفسش رو توصورتم فوت کرد ولب زد
_خوب حالاکه دوست داری پس منم کار خودمو پیش میبرم !!
دستپاچه دستم رو روی سینش گذاشتم
_گفتم دوس دارم اما نه باتو بکش کنار !!
مچ دستم اسیر پنجه هاش شد
سرش رو نزدیک گوشم برد . گرمی لباش رو روی لاله ی گوشم حس کردم
_ شاید باید بدونی الان وظیفت تمکینه از من !!!
چشمهای گرد شده م رو بهش دوختم با حرص گفتم
_چیزی کشیدی عایا یا مستی استاد !!
تک خنده ای در گلو کرد وخیره خو نگاهم لب زد
_ فعلا مستم مست بوی عطر تنت !!!
دیگه واقعا هنگ کردم!!
بهت زده اسمش رو به زبان اوردم
_ایمان !!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_131
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
تاک ابرویی بالا انداخت و برقی به سرعت شهاب از سرش گذشت
مشکوک پشت چشمی براش نازک کردم وپرسیدم
_بچه بسیجی چی توسرته ؟!!
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و بی پروا نگاهی به سرتاپایم انداخت
کمی تو خودم مچاله شدم درد رو کاملا فراموش
کرده بودم
دستپاچه دستی روی موهام کشیدم و گفتم
_ب .. بهتره برگردیم د.. دیر شده.مادر بزرگ نگران میشه !!
ایمان مجدادا خنده ای درگلو کرد و دندان های سفیدش و چال گونه ی افتاده ش دلم رو تو سینم لرزوند
قدمی بیشتر بهم نزدیک شد .
حالا کاملا بهش چسبیده بودم
باصدای بمی گفت
_نگران مادربزرگ نباش تو
می دونه پیش منی پس جات امنه
نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم که نگاهش خندید
_بهتره نگران خودت باشی !
با شهامتی ساختگی بلافاصله گفتم
_ اون وقت چرا ؟!
فکر می کنی من ازت می ترسم بچه بسیجی !!
حاضرم شرط ببندم حتی جلوت لختم بشم کاری...
با نشستن لبهاش رو لبم شوکه شدم
ایمان در حالیکه لبهاش روی لبم بود
چشمکی بهم زد
ناخواسته خواستم خودم رو عقب بکشم که دستش دور کمرم بلافاصله حلقه شد
قلبم وحشی تر شده بود
انگار زلزله ی هشت ریشتری بهم وارد شده بود که اینطوری می لرزیدم
عقلمکار نمی کرد و مثل مجسمه خشکم زده بود
لحظه ای لبهاش رو چند میلیمتر از لبهام جدا کرد ومماس لبم لب زد
_الان چی بازم ازم نمی ترسی دندون خرگوشی!!
اب دهنم رو پرصدا قورت دادم
نگاهش روی سیبک گلوم چرخید و مردمک چشا ش لرزید و
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره فاصله رو از بین برد ولبهاش رو روی لبهام چسبوند !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_132
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
این بار برخلاف قبل که فقط لبم رو لمس کرد
مشغول بوسیدن لب هایم شد
بوسه هایش آرام و ملایم بود
شوک زده دستم از پشت رکابیش رو چنگ زد !!
قلبم وحشیانه خودش رو به قفسه ی سینم می کوبید
به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا برخلاف میلم لبهام لباش رو لمس نکنه !!
درست قبل از اینکه اختیارم رو از دست بدم و بخوام ببوسمش لبش رو جدا کرد
و باصدای بمش پرسید
_الان چی ترسیدی ؟!!
این چهره ی ایمان رو نمی شناختم . زمین تا آسمان با اون چهره ی استادیش فرق داشت
ایمان با بدجنسی پرسید
_پس معلومه بالاخره ازم ترسیدی !!
اما حقیقت این بود که نه تنها ترسیده بودم بلکه از اولین بوسه ی زندگیم توسط استادم مردی که عاشقش شده بودم لذت برده بودم
ایمان جلوی پام زانو زد
با گیجی پرسیدم
_چ.. چییکار می کنی
ایمان نگاهی بهم انداخت وبا شیطنت گفت
_فقط می خواسم زانوت رو ببندم دختره ی منحرف!!
متحیر زمزمه کردم
_چی !!
ایمان چشمکی بهم زد
سپس پیراهنش رو دور زانوهایم سفت بست
از درد اخی گفتم
_یکم درد داره اما باید تحمل کنی تا برسیم پایین !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_133
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با حرص خودم رو عقب کشیدم و با
پشت دست لبهام رو محکم پاک کردم
انگار که چیز نجسی پاک می کردم
ایمان تاک ایرویی بالا انداخت
با خشم غریدم
_آخرین بارت باشه که به من دست زدی مثلا بچه بسیجی !!!
ایمان برخلاف تصورم لبخندی دیگر زد وگفت
_نه تا وقتی که بهم محرمی!!
همزمان با گفتن این حرف خیلی ناگهانی خم شد ودست زیر زانوم انداخت ومن رو مثل پرکاهی در آغوش گرفت .
هینی ناخواسته کشیدم ودستم رو دور گردنش حلقه کردم و باصدایی که به شدت می لرزید گفتم
_ بزارم پایین !!
ایمان نگاهش را به به نگاهم دوخت وبالبخندی مرموز و زیر لب گفت
_وقتی عصبانی میشی خوشگلتر از همیشه میشی درست مثل وقتی که می خوای شیطنت کنی !!!
زیر چشمی نگاهی به پایین انداختم و سفت تر بهش چسبیدم .
حالا که درآن چهارچوب آغوش بودم امکان نداشت از چیزی بترسم
مثل خودش لب زدم
_ پس از نظرت خوشگلم !!
چینی به گوشه ی چشمم انداخت سپس نگاهش تو کلم صورتم چرخید
_اوهوم دندون خرگوشی بامزه ای هسی !!
پشت چشمی براش نازک کردم و ناگهان نگاهم رو گردنش خیره ماند
فکری مثل شهاب از سرم گذشت
هیجان زده لب گزیدم
ایمان مشکوک تاک ابرویی بالا برد وگفت
_باز چشات برق زد چه فکری تو سرته
لبخندی زدم و لب برچیدم و در حالیکه دردل برایش خط ونشان می کشیدم گفتم
_هیچ
کنج لب ایمان به سمت بالا رفت
_امیدوارم
لحن صدایش بهم می گفت خودتی!!!
لبخندم رو مهار کردم و همزمان با پایین رفتن او از کوه وحشتزده و ذکر گویان سرم رو توسینش حبس کردم و نالیدم
_ ایمان من می ترسم مواظب باش
صدای بمش رو نزدیک گوشم شنیدم
_تا دقتی من پیشتم از چیزی نترس دندون خرگوشی !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_134
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بالاخره پایین کوه رسیدیم نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم و در دل خدارو شکر گفتم
_دیدی سالم رسوندمت !
هرم داغ نفس هاش گونه هام رو نوازش داد
لبخندی بی معنی تحویلش دادم وباز نگاهم سمت گردنش چرخید
ضربان قلبم بالا رفت
حالا وقت اجرای نقشه م بود تا شاید گوشه ای از حرصی که این بشر طی امروز بهم داده بود جبران بشه !!
دستم رو دور گردنش سفت کردم و خودم رو در آغوشش کمی بالا کشیدم . سفتی عضله هاش رو کاملا زیر پوست بدنم احساس می کردم
نگاه مشکوکی بهم انداخت که ابرویی بالا انداختم وبا سرانگشت به آن چاله ی بزرگ اشاره کردم .
انگار تازه چاله را به خاطر اورد که چینی گوشه ی چشم انداخت وگفت
_امان از دست تو دختر !!
اخه تو چجوری از اینجا پریدی !!
با غرور بادی به غبغب انداختم وگفتم
_اروشا رو نباید دست کم گرفت استاد !!
لبخندی کمرنگ در لبش شکل گرفت .
ابرویی بالا
انداخت و به چاله اشاره کرد
_بپر!!!
لبخندی را که میامد تا زینت بخش لبهام بشه را به سختی مهار کردم ومظلومانه گفتم
_پااام خیلی درد می کنه وگرنه جفت پا براتون می پریدم !!
ایمان چشم غره ای برام رفت و سری تکان داد
سپس دستش را محکمتر دور کمرم حلقه کرد ونفسی تازه کرد
از حرارت نفس هاش گر گرفته بودم .
و هر لحظه که می گذشت بی قرار تر می شدم .
باز ناخواسته حواسم به لحظه ای رفت که لباسش را از تن خارج کرد .
سینه های عضله ای وبازوهای برجسته ش حسابی روح و روانم رو به بازی گرفته بود .
ذهنم ناخواسته لحظه ای رابطه با اورا تجسم کرد وقلبم از هیجان لرزید
_آماده ای ؟!
تو حال وهوای فکر نزدیکی با او باحواسی پرت گفتم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_135
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_نه می ترسم !!
ایمان متحیر گفت
_از چی !!
_از رابطه
صدای بلندش مثل تلنگری بود که من رو به خودم آورد
_هان ؟!!
گیجی از سرم پرید وقتی خنده رو تو نگاه مشکیش دیدم سریع نگاهم رو ازش دزدیدم
لبم رو گاز گرفتم.
حسابی پیشش قاف داده بودم
لعنتی بلند تو دلم برای خودم و *** بازیم فرستادم
بعد طلبکار گفتم
_تو می خوای بپری من چرا آماده باشم !!
ایمانمجدادا خنده ای در گلو کرد و با بدجنسی گفت
_ پس می ترسی!!
با گیجی پرسیدم
_از چی
چشمکی بهم زد وآرام زمزمه کرد
_از رابطه
ابتدا جا خوردم و بعد
با حرص با ارنج محکم به شکمش کوبیدم
_استاد !!
لبخندی زد وگفت
_ایمانم
الان که زنمی می تونی به اسم صدام کنی
پشت چشمی براش نازک کردم و دردل برایش خط و نشان کشیدم
ایمان به اخمم خنده ای مردانه کرد و قبل از اینکه حتی متوجه بشم از روی چاله پرید
قلبم ریخت وضربان قلبم بالا رفت .
ایمان خواست زمین بزارم که بلافاصله حلقه ی دستم رو دور گردنش سفت کردم و قبل از اینکه بخواد متوجه ی کارم بشه با لوندی گفتم
_ایمان
نگاه تیره ش که متوجهم شد سرم رو بلند کردم و
درست لبم رو بالای گردنش گذاشتم و آن قسمت از گردنش را محکم و سفت مکیدم
صدای متحیر وخشمگین ایمان رو شنیدم
_آروشاا
اما اهمیتی ندادم و همچنان سفت تر مکیدم . قلبم چنان خودش رو می کوبید که انگار می خواست از قفسه سینم بپره بیرون.. اصلا انتظار نداشتم بدنم تا این حد گر بگیره !!
سرانجام بعد از چند دقیقه کشمکش لبهام رو از گردنش جدا کردم وبا لذت به شاهکارم چشم دوختم .
آن قسمت از گردنش کاملا کبود و قرمز شده بود .
_تو چیکار کردی !!!
مثل لحظات قبل خودش چشمکی تحویلش دادم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_136
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستم رو کمی از دور گردنش شل کردم و خیره در نگاه عصبیش و گیجش با شیطنت لب زدم
_خوب به منم حق بده حق زن بودنم رو گاهی اداکنم.
جمله ی خودش روبرعکس کرده و بخودش تحویل دادم .
چینی به پیشانی انداخت و گفت
_عجب !!
لحظه ای مکث کرد سپس خونسرد و با لحن متفکرانه ای گفت
_هنوز فرصت زیاد داری که حق زن بودنت رو برام ادا کنی دندون خرگوشی!!
با تعجب ابرویی بالا انداختم
بادی به غبغب انداختم و بالحن مطمئنی گفتم
_محاله دوباره صیغت بشم استاد توکلی !!
ایمان ابتدا با احتیاط من رو زمین گذاشت یک دستش را همچنان دور کمرم حلقه نگه داشت و دست دیگرش را روی محل مکیدن من توی گردنش کشید
نگاه نافذش را در نگاهم گره زد و
با لحن مرموزانه ای گفت
_حالا بعد از دوماه اینده نشون میده که دوباره ای وجود خواهد داشت یانه !!!
کمی طول کشید تا متوجه ی حرفش بشم با گیجی پرسیدم
_منظورت از دوماه چیه ؟!
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت
نگاهی به سرتا پایم انداخت و دستش را دور کمرم فشرد
صدای محکم وقاطعش مثل صاعقه ای توسرم کوبیده شد
_انقدری زنم می مونی تا خانوادت برگردن!
اخه یادم میاد گفته بودی شبها می ترسی از تنهایی !!
دهنم از پروییش لحظه ای باز موند
چشمهاش از برق بدجنسی وشیطنت در اون لحظه می درخشید
حاضر بودم قسم بخورم در این لحظه اون هیچ شباهتی به اون استاد بسیجی دانشگاه نداشت !!
با حرص کمرم رو از دستش جدا کردم و خشمگین غریدم
_حتما شوخی می کنی !!
دستی روی ته ریش صورتش کشید و خیلی محکم گفت
_برعکس .. ادم شوخی نیستم وکاملا هم جدیم !!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_137
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستی روی موهایم کشیدم وبا حرص اون رو به عقب فرستادم . درد پا دوباره به کل از یادم رفته بود
با دیدن بارقه ای از خنده در نگاهش سعی کردم خودم رو کنترل کنم
چیزی شبیه لبخند روی لب نشاندم وگفتم
_پس به فکر ترسیدن شبانه ی منی آره ؟
ایمان در جواب تاک ابرویی بالا انداخت وگفت
لبخندم غلیظ تر شد و خوبه ای کشدار گفتم
_عه شما اینجاین ؟!
می دونین چقدر نگرانتون شدیم .
نگاه هردومون همزمان به سمت طاها چرخید که در چند قدمی ما ایستاده بود و مارو تماشا می کرد
نگاه ایمان کاملا دیگر جدی شد و تبدیل به همون استاد جدی و عبوس شد .
سریع سنسورهای مغزم شروع به فعالیت کرد
او نسبت به طاها خیلی حساس بود
در حالیکه دردلم خط ونشان برای او می کشیدم . لبخندی به صورت طاها زدم
طاها جواب لبخندم را داد .
چند قدم نزدیکمون شد وکنارمون ایستاد .
_خوبی؟ دختر تو از صب کجا غیبت
زد
با لحنی شیطنت آمیز گفتم
_خوبم ممنون کمی کوهنوردی کردم
طاها خندید .
اما خنده ش بادیدن پاهای بسته م قطع شد . سریع نگاهش را به ایمان که پیرهن نداشت دوخت و نگران پرسید
_عه جدی خوبی ؟!
چه اتفاقی افتاده ؟
ایمان قبل از من شروع به صحبت کرد وگفت
_پاهاش ضرب دیده
لطفا تا ما اروم میایم برو لباس برای من بیار . اینطوری نمی تونم بیام داخل
_عه بیا لباس من رو بپوش
طاها سریع دست انداخت بهپیراهنش که در بیاورد نگاه پراخم ایمان مانعش شد
خندم گرفت اما آن را کنترل کردم . تعصب مردانه ش را دوست داشتم
طاها که تازه دوزاریش افتاده
بود با لبخندی پر شرم گفت
_عه شرمنده حواسم به آروشا خانوم نبود
برای اینکه حرص ایمان رودربیارم بی فکر سریع گفتم
_من کهمشکلی ندارم
متوجه ی سنگینی نگاه ایمان رو خودم شدم اما جرات نکردم بش تو اون لحظه نگاه کنم
طاها لبخندی زد و گفت
_تا شما کنار در برسین لباس رو اوردم
این را گفت ومنتظر جواب مانماند وبه سمت در خانه پاتند کرد
دستم را خواستم به دیوار تکیه بزنم تا با کمک ان به سمت خانه برم . اما هنوز دستم به دیوار نخورده بود که بازویم گرفته وسفت کشیده شد
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_138
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
هینی کشیدم. ایمان مقابلم ایستاد .
با اخمپرسیدم
_چته تو !!
نگاه برزخیش رو مستقیم بهم دوخت
زیر نگاهش تکان سختی خوردم
بازوم رو کمی فشرد و از میان دندان های قفل شده ش غرید
_ خوب گوش کن آروشا !!
حرفایی که می زنم فقط یکبار تکرار می کنم.
خواستم دهن باز کنم و اعتراضی به این رفتارش کنم اما از نگاهش چنان زبانه آتش می کشید که جرات نکردم
_از امشب تا دوماه ،، تاکید می کنم تا دوماه تو زن منی
پس حواست رو خوب جمع کن!!
که در حد وشآن من رفتار کنی !!!!
ابتدا جاخوردم و بعد تازه متوجه ی معنی حرفش شدم .
پس غیرتی شده بود
لبخندی روی لبم نشست که ایمان را خشمگین تر کرد
از شنیدن کلمه ی زن منی و همچنین حسادت وغیرتش ناخواسته
حلاوت شیرینی تو وجودم منتشر شد ه بود
اما صورتم چیزی ازش نشون نداد
دستم رو با شدت عقب کشیدم و با خونسردی خیره در نگاه سیاهاش لب زدم
_زن تو ؟!
خنده داره و مضحک !!
با این سرعت که فراموش نکردی که این دوماه توفیق اجباری بوده !!!
مشخص بود که ایمان به سختی خودش رو کنترل کرده !!!
پوزخندی زد و با تحکم گفت
_توفیق اجباری یا اختیاری !!!در ماهیت قضیه دیگه فرقی نمی کنه دندون خرگوشی
مهم اینه که تو ، دیگه فعلا زن من و ناموس منی !!!
پس امیدوارم هشدارم رو جدی بگیری!!
این را گفت ودیگر منتظر جواب من نماند دستم
را گرفت و من را به سمت ساختمان کشاند
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_139
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
جلوی در دستم را رها کرد ..
پاهام به شدت می سوخت و پوستش کشیده میشد . از شدت درد و سوزش اخی گفتم و خم شدم
سنگینی نگاه نگران ایمان رو روی پام احساس کردم . قامتم رو بلافاصله صاف کردم وبه چشمهاش زل زدم تا از نگرانی و ناراحتی نگاهش لذت ببرم
کلافه دستی روی ته ریش صورتش کشید
شنیدم که زیر لب زمزمه کرد
_دختره ی سربه هوا !!
دلم لرزید و برای هزارمین بار برای این حرکتش ضعف رفت
لعنتی انگار می دانست که با این کار تا چه حد جذاب می شود
بی شک اگر بحث دقایقی قبل نبود از محرمیتم اولین سواستفاده رو می کردم و دستم رو به صورتش می رسوندم . !!
صدای پا روی سنگریزه های زمین نگاه هردومون را به آن سمت کشید
طاها با سرعت خودش را به ما رساند و پیراهن مردانه ای را که در دست داشت به سمت ایمان گرفت .
ایمان لباس سفید را به دست گرفت و آن راپوشید و دکمه هایش رابست
سپس اولین کاری کرد که به گردنش دست کشید .
خنده م گرفت و ریز خندیدم نگاه متعجب طاها وعصبی ایمان به سمتم چرخید
دستپاچه شدم وبا سرفه ای خنده م رو متوقف کردم
طاها سپس چوبی را که دردست داشت به سمت من گرفت وگفت
_بیا بگیر وهنگام راه رفتن تکیه ت رو به این بده
لبخندی روی لب نشوندم و چوب ضخیم رو از دست طاها گرفتم وتکیه م را بهش دادم .
_این پسر برعکس خواهرش زیادی مودب و مهربان به نظر می آمد
هردو یک طرفم ایستادند و در میان ان دو ،تا ساختمان اسکورت شدم
مادربزرگ تا من را دید نگران از جای خود پرید . آو نه چندان آرام روی صورتش ضربه ای زد وسراسیمه پرسید
_چه اتفاقی افتاده ، کجا بودی دخترم پاهات چیشده !
همزمان با گفتن این جمله ها خودش را به من رساند.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_140
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگرانی در چشمان مهربانش موج می زد
لبخندی به مهربانیش زدم و گفتم
_من خوبم مادربزرگ ، یه زخم جزیه
مادربزرگ ابتدا نگاهی به پاهام که با بلیز ایمان بسته شده بود انداخت . سپس دستم را گرفت و من را روی مبل نشاند وگفت
_ رنگ تو صورتت نیس اون وقت یه زخم جزیه !
سپس خطاب به مطهره که پر از نفرت و خشم و کینه من را تماشا می کرد گفت
_مطهره جان یک لیوان اب قند درس می کنی
شاید فشار دخترم پایین باشه !
مطهره پوزخندی تحویلم داد
اما مودبانه خطاب به مادربزرگ گفت
_ بله حتما الانمیارم
مادربزرگتشکری کرد.
نگاه سرزنشگرش را به ایمان دوخت وپرسید
_چجوری این اتفاق
افتاد ؟!
ایمان سرش را پایین انداخت و قبل از اینکه بخواهد جوابی بد هد . خودم در مقام توضیح گفتم
_پاهام بالای کوه لیزخورد مادربزرگ
حاج اقا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت
_الحمدلله به خیر گذشته حاج خانوم
بزار مطهره بیاد می گم زخمش رو ضد عفونی کنه و پانسمانش کنه
نگاه درمانده م بلافاصله سمت ایمان چرخید .
دوس نداشتم جز ایمان کسی زخمم رو پانسمان کنه بخصوص اون دختره ی عقده ای !!
ایمان که سنگینی نگاهم رو احساس کرده بود سرش را بلند کرد و نگاهی بهم انداخت
نگاهش را ازمگرفت و با خونسردی گفت
_بله زخم عمیقی نیست، فقط شستشو بده و ببندتش !
رنگ نگاهم بلافاصله برگشت ، پشت چشمی برایش نازک کردم ودردلم برایش خط نشان کشیدم !!
لبخندی محو روی لب نشاند و تاک ابرویی بالا برد
مطهره که قسمت اخر جمله ی آن ها را شنیده بود چینی به بینی ش انداخت
لباس ایمان رو که دور زخمپای اودید
وجودش گرگرفت وبا اکراه پذیرفت
_هرچند که از خون وزخم مشمئزم میشه اما باشه
نفس پر حرصم را به زور بیرون دادم
وبه اصرار مادربزرگ آب قند را تا اخر خوردم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
سلام گلم می شه ادامه رمانوبزاری توخماری موندم خیلی قشنگه ممنونم ازشماخیلی زحمت کشیدی گذاشتی?????????❤❤❤??????
1402/04/09 02:19آره والا
1402/04/09 10:06گلم ادامه رمان روکی می زاری؟
1402/04/09 17:40سلام گلم می شه ادامه رمانوبزاری توخماری موندم خیلی قشنگه ممنونم ازشماخیلی زحمت کشیدی گذاشتی?????...
سلاگ گلم چشم
1402/04/09 19:27گلم ادامه رمان روکی می زاری؟
اره میزارم
1402/04/09 19:27گیجی داشت گویی متوجه ی منظورمن نشده بود !! ازش فاصله گرفتم ومقابلش دست به سینه ایستادم وگفتم _مهریه ...
.
1402/04/10 02:36جانـان مـن?✨
#پارت_141
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
در نهایت کار پانسمان زیرنگاه مهربان مادربزرگتمام شد دیروقت شده بود.
حاج آقا و زنش با یک عذر خواهی برای خواب رفتند
طاها مقابل تلویزیون نشسته بود و صورت سرحالش نشان می داد فعلا قصد خواب ندارد .
کمی آن طرف تر ایمان تکیه برمبل ایستاده بود که از ظاهر پراخم همیشگی ش نمی شد تشخیص داد به چی فکر می کند !!!
صدای مطهره نگاه همه را به سمت خودش کشاند
_حالا با این پا ، این همه پله رو چجوری می تونی بیایی بالا !
لحظه ای سکوت حاکم شد
نگاهم سریع به سمت ایمان چرخید و فکری مثل شهاب از ذهنم گذشت
حالا علت اون اخم غلیظ رو فهمیدم !!!
صدای مادربزرگ سکوت را شکاند
_ حق با مطهره است!!
با این پا ، اینهمه پله بالا رفتن امکان نداره
طاها نگاهش را از تلویزیون گرفت و در بحث مداخله کرد و با مهربانی خاصی گفت
_این کاناپه نرم و خوبه می تونی امشب رو تو سالن و تو این کاناپه بخوابی
مادربزرگ قبل از هرکسی از این پیشنهاد استقبال کرد
_اره دخترم فکر خوبیه
تو می تونی امشب رو همین جا بخوابی
نگاهم سمت سنگینی نگاه ایمان چرخید که بی پروا بهم زل زده بود رگ متورم گردنش و ابروهای گره افتاده ش به خندم انداخت
باز هم غیرتی شده بود وباز هم من می تونستم انتقام دقایقی قبل رو به این زودی بگیرم !!!
لبخندی دنداننما روی لب نشاندم و خطاب به مادربزرگ گفتم
_البتهمادر...
صدای محکم ایمان جمله م را ناقص گذاشت
_احتیاجی نیست
نگاه همه به سمت او چرخید و نگاه من لحظه ای سمت مطهره که مثل همیشه با گوشه ی شالش درگیر شده بود و با شدت اون رو می چروند !
مادربزرگ پرسید
_چی رو احتیاجی نیست؟!
ایمان کلافه ، نگاهش رو لحظه ای به طاها انداخت و بعد به من دوخت
دروغ چرا لحظه ای از نگاهش ترسیدم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_142
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اما پسرم اروشا نمی تونه این همه پله رو بالا بره با این پا ..
نگاهم از مطهره به سمت ایمان چرخید
کلافه بود و این از حرکاتش کاملا مشهود بود .
_من خودم می برمش!!
صدای محکم و قاطعش ، سکوت را شکاند
صدای زمزمه آلود بهت زده ی مطهره رو شنیدم
_چی!!خودت !
اما شما بهم نامحرمین پس چجوری
ایمان نگاه پراخمی به مطهره انداخت که او سکوت کرد
هر لحظه منتظر بودم که ایمان حقیقت رو افشا کنه و بگه صیغم کرده !
نگاهم از دهن بازمانده ی مطهره به تاک ابروی بالا رفته ی طاها چرخید و در نهایت مادر بزرگ رو دیدم که مستقیم ایمان رو تماشا می کرد انگار با نگاهش به ایمان می گفت تابو شکنی کرده است .
ومن اما با
لذت به این نمایشی که به راه انداخته بود چشم دوختم !!
ایمان بدون حرفی مستقیم سمت من اومد و خواست یه دستش رو دور کمرم بندازه تا تکیه گاهش بشم که بدجنسانه نالیدم
_آییی نه اینجوری نمی تونم این همه پله بالا برم خیلی درد دارم
مادربزرگ نگاهی به من انداخت که سریع نیشم رو جمع کردم و نگاهم رو معصومانه بهش دوختم
احتمالا در آن لحظه مثل گربه ی شرک شده بودم که تا دید خندید !!
_ایمان اگر می خوای بهش کمک کنی درست و درمون کمک کن !!
ایمان نگاه پراخمی بهم انداخت که لبخندی تحویلش دادم خم شد و دستش رو زیر زانوهام انداخت و من رو بالا به سمت خودش کشید
بلافاصله با بدجنسی دستم رو دور گردنش حلقه کردم
مجدادا نگاه تندی بهم انداخت که در جوابش لبخندی دندان نما بهش زدم !!
زیر چشمی نگاهی به طاها و مطهره انداختم .
طاها نگاهش را به تلویزیون دوخته بود و بی اعتنا بود اما مطهره رنگ به چهره نداشت وچهره سفید رنگش کاملا حال روحی خرابش را نشان می داد
ایمان از کنار مطهره عبور کرد و پله ها را آرام بالا رفت و من در حالیکه به ماهیچه های سینه ش که حتی از زیر پیراهنیم که پوشیده بود کاملا مشخص و قابل لمس بود نگاه می کردم پرسیدم
_چرا نزاشتی پایین بخوابم !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_143
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگاه پر غیضی بهم انداخت .
گره ی افتاده بین ابروهاش بیشتر شد .
_خوش ندارمناموسم جلوی چشم نامحرم بخوابه !
_واوو !! ناموست !! زیادی صیغه رو جدی گرفتیا !!
تاک ابرویی بالا انداخت گفت
_بهتره توام جدیش بگیری دندون خرگوشی !!
ناخواسته انگشتم را روی رگ های برجسته شده ی گردنش کشیدم .
یعنی واسه من رگگردن باد کرده بود
وجودم لبریزاز حس شیرینی شد
وارد اتاق شد ومستقیم به سمت تختم جلو رفت
خم شد تا روی تختم بزاره که قفل دستام رو محکم تر از قبل کردم و بابدجنسی لب زدم
_خوب !!
اگر من زنتم پس چرا باید اینجا پیش اون دختره ی نچسب بخوابم هوم ؟!
مگه جای زن وشوهرا پیش همنیست
هان ؟!!!
ایمان تاک ابرویی بالا برد و لبخندی کمرنگ روی لب نشاند که فرو رفتگی گونه ش هوش از سرم برد !!!!
_شب دراز ست وقلندر بیدار!!
با گیجی پرسیدم
_ یعنی چی؟!
چشمکی بهم زد و مماس لبم لب زد
_یعنی اینکه عجله نکن امشبم تموم میشه و از فردا شب جای این دختره ی نچسب ...
لحظه ای سکوت کرد وتونگاه براق شد
و نمی دونم تو نگاهم چی دید که خنده ای در گلو کرد وسری تکان داد .
چند بار چشم باز وبسته کردم
اب دهنم رو قورت دادم و حلقه ی دستام رو شل کردم .
به آرامی روی تخت گذاشتم ودر کمال بهت و حیرتم خم شد و لبانش رو
روی پیشونیم گذاشت وبوسه ی آرامی روی ان گذاشت
سپس قامتش را صاف کرد . پتو را با مهربانی رویم کشید ولب زد
_روز خوبی سپری نکردی . پس استراحت کن سری تکان دادم وقبل از اینکه از تخت فاصله بگیره گفت
_بابت حرف ظهرممتاسفم وهیچ توجیهی م براش ندارم جز ...
خوب بخوابی اروشا
این را گفت و دیگر منتظر جواب من نماند و بلافاصله از اتاق خارج شد وهنوز از شوک حرفا وبوسه ش بیرون نیومده بودم که در اتاق محکم بهم کوبیده شد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_144
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بند دلم پاره شد نگاهم با سرعت به سمت در چرخید و در نگاه پرغیض مطهره نشست
از چشمانش آتش زبانه می کشید
با دیدن او در آن وضعیت
لبخندی ناخواسته روی لبم نشست
همین لبخند کافی بود که خشم مطهره فوران کند
با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند
کنارم دست به کمر ایستاد و بانفرت زمزمه کرد
_باید م بخندی وخوشحال باشی دختره ی شیطون صفت!!
فقط یه دختر شیطون صفت ، مثل تو می تونس ، روپسری معتقد و با ایمان مثل ایمان تاثیر بزاره که .. که..
از شدت خشم نتونست جمله ش رو کامل کنه !!
تاک ابرویی بالا انداختم و درادامه ی حرفش با خونسردی گفتم
_که..که .. از راه به درش کنم ؟!!
سپس خنده ی ملایمی کردم و سری تکان دادم
دلم می خواست کمی حرصش بودم . ومن راه چزوندن این دختر رو خیلی خوب بلد بودم !!!
تکیه م رو به تاج تخت زدم چشمکی بهش زدم و ادامه دادم
_دخترایی مثل من خوب بلدن با لوندی دل ببرن و من فکر کن دل این آقا ایمان تون رو بدجوری بردم !
مطهره پر از حرص و نفرت به شدت سری تکان دادو با صدایی که به شدت می لرزید گفت
_ازخواب و رویا بیدارشو دختره ی مثلا لوند !!!
تو دل ایمان رو نلرزوندی فقط غریزه ش رو لرزوندی وبیدار کردی !!!
_می دونی به دخترایی مثل تو چی می گن !! می گن دستمال کاغذی!!!
یعنی فقط به درد این می خورین که...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده که اگر کامل می کرد باید زنده نمی زاشتمش !!!
با سرعت دستم بالا رفت وروی گونه ی سمت راستش نشست .
صدای سیلی چنان بلند بود که مثل شلاق سکوت اتاق رو شکوند
دست خودم از شدت ضربه ، ذق ذق می کرد
مطهره خشکش زده بود حرفی نمی زد وخیره بهم زل زده بود
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_145
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با حسی مشمئز ، دست هام رو چند بار بهم مالیدم و با خشم وغیض چند بار پلک باز و بسته کردم تا جلوی شعله ور شدن خشمم رو بگیرم که اگر آتش خشمم گر می گرفت مسلما مطهره در امان نبود !!
_این در گوشی رو بهت زدم تا شاید به خودت بیایی و حد خودت
رو بفهمی !!!
می دونی حد تو چقدره !!!
مقدار حدت به اندازه ی کوپنی که داری !!!
درضمن اینکه من دل ایمان رو لرزوندم یا غریزه ش رو به تو هیچ ربطی نداره !
کل وجودش چنان می لرزید که انگار زمین هم زیر پاش به لرزه در آمده بود
لبخندی زدم
نگاه پر از تحقیری به سرتاپاش انداختم و خیلی شمرده و مطمئن گفتم
_حاضرم شرط ببندم تو اگر می دونستی لخت پیش ایمان بگردی غریزه ش تحریک میشه از این کار دریغم نمی کردی!!
مصداق همون ضرب المثله !!
آب نیست و گرنه شناگر ماهری هسی پاکیزه جون !!!
_خفه شوو چطور جرات کردی تو گوش من بزنی !!
صدای بلندش سکوت سنگین شب و اتاق را شکاند
با خونسردی دست به سینه شدم وگفتم
_اگر می خوای جرات من رو ببنی دهنت رو باز کن تا بازم ببینی !!
دست مشت شده ش جلو آمد اما قبل از هر حرکتی ، دستش را عقب کشید و پرنفرت لب زد
جواب سیلی که به من زدی یکی نخواهد بود و می رسه روزی که تو هزاران سیلی از من بخوری بهت قول می دم اون روز خیلی دور نیست !!!!
از چیزی که تو نی نی چشمانش دیدم لحظه ای وجودم لرزید تا حالا حجم این همه نفرت رو یکجا ندیده بودم !
لبخندی دنداننما زدم
_بی صبرانه منتظرم گلم
حالا برو بکپ بزار استراحت کنم !!
دهنش را باز کرد تا حرفی بزند اما بلافاصله بست و دست مشت شده ش را انداخت .
مشخص بود به سختی خودش را کنترل می کند تا به سمتم حمله نکند وتکه و پاره م نکند !!
از تخت فاصله گرفت و دور شد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_146
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بالاخره لحظه ی رفتن فرا رسید
خوشحال شالم رو سر کردم وبا کمک چوبی که طاها بهم داده بود اهسته وبا احتیاط به سمت حیاط قدم برداشتم
دسته ی چوب را شب قبل طاها برام صاف کرده و کاملا مانند عصا درآورده بود
با یاداوری صبح نیشم شل شد
لحظه ای چشم بستم و ذهن آماده وفعالم به چند ساعت قبل فلش بک زد
با کمک مادربزرگپایین رفته وروی مبل نشستم بخاطر اینکه راحت باشم صبحانه م رو آنجا برایم اماده کرده بودند
هنوز چند دقیقه از خوردن صبحانه م نگذشته بود که طاهاوارد سالن شد .
لبخندی زد وبا صدای کشیده ای گفت
_حضار گرامی، خانوم ها واقایون توجه توجه
نگاه همه به سمتش کشیده شد
لحن صدایش لبخند روی لب همه نشاند .
این پسر برعکس خواهرنچسبش کاملا تو دل نشین بود .
_وباری دیگر معجزه
واین بار معجزه ی قرن !!
آیا به معجزه اعتقاد دارین !!؟؟
سپس نگاه پر خنده ش را به من گره زد وبه سمتم قدم برداشت
نگاهملحظه ای به سمت ایمان کشیده شد که دست به سینه ایستاده بود ونمایشی را که طاها راه انداخته بود راتماشا می کرد
دلم برای نگاه پر اخمش لحظه ای ضعف رفت !
_آروشا خانوم
نگاهم به سمت طاها چرخید که بالبخندی پهن بهم زل زده بود .
ناگهان دستش را جلو آورد و نگاهم به چوب دستش افتاد !!
متعجب پرسیدم
_اینچیه ؟!!!
طاها باخنده ی شیطنت امیزی بادی به غبغب انداخت.
_این یه عصا ست!! که بی شک بعد از عصای موسی، دومین عصای معجزه گره که توسط این بنده ی حقیر ساخته شده
کافیه فقط بگیری دستت تا ببینی چه معجزه ای می کنه
خندم گرفت ونتونستم مهاارش کنم .
صدای خنده ی جمع مانند بمبی ترکید .
صدای بشاش و پرخنده ی مادربزرگرا شنیدم
_طاهاپسرم از دس تو پسر !
_نوکریم مادربزرگ
کنار در که رسیدم همه ایستاده بودند
مادربزرگ با دیدن من لبخندی زد
کنارش رفتم وایستادم
_ حاج خانوم اگر بد بود و بد گذشت به بزرگی خودتون ببخشید وکم ما رو زیاد بدونین
_چه حرفیه دخترم عالی بود وخیلی هم خوش گذشت . خداهم برکت بده به زندگیتون .
_خدارو شکر .. امیدوارم بازم بیایین
و این دفعه که میاین رابطه ها نزدیکتر شده باشه
سپس با چشم وابرو نامحسوس به ایمان و مطهره که لبه ی چادرش رو گرفته بود اشاره کرد
بند دلم پاره شد . منظورش از آن حرف چه بود . نگاهی به ایمان انداختم که مشغول چیدن وسیله ها داخل صندوق عقب بود !!
نگاه پیروزمندانه مطهره خونم را به جوش آورد .
به سختی جلوی زبانم را گرفتم تا حرفی نزنم .
_تا هرچی قسمت باشه وخدا بخواد
_انشالا
_خوب ما دیگه بریم شمام بفرماین داخل....
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_147
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
حتی اگر تصمیم داشتم خداحافظی گرم و تشکری ویژه از ،سهیلا خانوم کنم پشیمان شدم و خیلی سرد تشکر و خداحافظی کردم
هرچند که خیلی سردتر جواب شنیدم
مطهره سریع خود را از چهارچوب در بیرون کشید
_من تا دم ماشین باشما میام مادربزرگ
لب زیرینم را به شدت گاز گرفتم
تا مقاومت کنم و عصا را روی سرش نکوبم !!!!
دخترک در پوست خود نمی گنجید
برعکس او ته دل من گویی چنگ می انداختند
دلم آشوب شده بود .
زیر چشمی نگاهی به ظاهر محجبه ی او انداختم درست همان چیزی که ایمان می پسندید
کنار ماشین رسیدیم.
کلافه خواستم در عقب را باز کنم که مادربزرگ اجازه نداد و بلافاصله گفت
_ جلو بشین دخترم
قبل از جواب نگاهم سمت مطهره چرخید تا واکشنش رو ببینم
نگاه پر از حسادت و خشمگین مطهره کمی وجود گر گرفته م را خنک کرد
اما فقط تاحدودی !!
دلمنمی خواست در آن لحظه جلو بشینم
دلممی خواست عقب ماشین رفته و چشمانم رو می بستم و تا رسیدن خونه به همه چیز فکر می کردم !!
_شما جلو بشین مادربزرگ من عقب می
شینم
مادر بزرگ نگاه معنا داری بهم انداخت اما قبل از اینکه حرفی بزند صدای بم ایمان وجودم را لرزاند
_مادربزرگ تو مسافت های طولانی جلوی ماشین راحت نیست
بهتره شما جلو بشینی !
لحن قاطع صدایش جای هیچ بحثی نداشت به خصوص که به ترتیب در عقب وجلو را باز کرد
مادر بزرگلبخندی زد و با لحن خاصی گفت
_حق با ایمانه دخترم
بهتره تو جلو بشینی
سپس به سختی و با کمک ایمان پشت ماشین نشست
ایمان بوسه ای روپیشانی ش زد و در عقب را بست.
دهنمکه برای اعتراض بازشده بود با دیدن صورت کبود مطهره بسته شد
نگاه منتظر ایمان سمت من چرخید و چون نگاه مستاصل من به عصا دوخته شد
دست ایمان بلافاصله روی عصا نشست و صدای کنترل شده ش رو زمزمه وار شنیدم
_امیدوارم نخواهی این معجزه ی قرن رو داخل ماشین بیاری !!!
در آن اشفته بازار ، به لحن پر کنایه ش خنده م گرفت.
عصا را از دستم کشید وبه سمت صندوق عقب برد
این بار نوبت من بود تا لبخندی پیروزمندانه به رقیب کبود شده م بزنم !!
چشمکی بهش زدم و داخل ماشین نشستم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_148
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان بر رسم ادب، با سری پایین انداخته ، مقابل مطهره ایستاد
سپس خیلی رسمی تشکر وخداحافظی کرد
پنجره را پایین دادم . بی پروا سرم را از شیشه بیرون بردم و به آن ها زل زدم وگوشم را تیز کردم .
از آشکارا حرص دادن مطهره هیچ ابایی نداشتم ونهایت لذت رو می بردم !
مطهره که دستپاچه شده بود کمی این پا و اون پا کرد تا حرفی بزند اما زبانش یاری نکرد
در نهایت بغ کرده
چشم غره ای جانانه بهم رفت
سپس به جمله مواظب خودتون باشید .خدا به همراتون بسنده کرد.
ایمان سری تکان داد از اوفاصله گرفت و
پشت فرمان نشست و ماشین را از پارک خارج کرد وبه راه افتاد
صدای خروپف ارام مادربزرگ بلند شد و به گوشمون رسید
لبخندی زدم ودردل قربان صدقه ی ریزی بهش رفتم که مهربونیش چنان خالصانه بود که مستقیم وسط قلبت می شست .
کمی که گذشت
نیم نگاهی سمت ایمان انداختم و ناخواسته لبخندی روی لب نشاندم . باورم نمیشد که الان به عنوان همسر اون استاد بسیجی بداخلاق وپر جذبه در کنارش نشسته باشم
چیزی در گوشم زنگ خورد
همسر موقت !
ایمان نیمنگاهی به سمتم انداخت
و بادیدن لبخند روی لبم تاک ابرویی باِلابرد وگفت .
_سرخوشیا
لبخندم عمیق تر شد و دلم کمی شیطنت خواست .
نگاه مستقیمم روی صورت و اندامش چرخید و ناخواسته دل تو سینه م فرو ریخت . این مرد بی نهایت جذاب وخواستنی بود !!!!
_داشتم به دید یه شوهر بهت نگاه می کردم!
ایمان چینی به گوشه ی چشم
انداخت وبا کمی مکث پرسید
_خوب؟!
کمی حالت تفکر به نگاهم دادم و گوشه چونه م رو با انگشت خاروندم و با لبخندی دندان نما گفتم
_ای به نظر بدک نمیایی!
البته اگر اون یقه آخوندیت رو باز کنی و کمی آزادش کنی !!!!
ایمان از ماشین جلویی سبقت گرفت
همزمان نگاه معنا داری بهم انداخت
سپس لبخند معناداری زد وخیلی آرام گفت
_عجله نکن خانوم
تو تا دوماه می تونی از تمام مزایای همسر بودن من استفاده کنی و بعد نظر قطعی بدی من بدک هستم یانه !
نگاه مرموز ولحن خاص صدایش تپش قلبم را بالا برد.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_149
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سعی کردم به روی خودم نیارم
مانند خودش ابرویی بالا انداختم وپرسیدم
_مثلا چه مزایایی جناب شوهر ؟!
ایمان از آینه نگاهی به صورت مادر بزرگ انداخت
به نظر میامد درخواب عمیقی فرو رفته باشد
پاهایش را روی گاز فشرد و ماشین را تقریبا به پرواز درآورد
نیمنگاهی سمتم انداخت و به مزاح گفت
_ زن من بودن که مزایا زیاد داره ، اما گفتنی نیست
بیشتر عمل کردنی ونشون دادنیه!!
برخلاف انتظار ، به لحن شوخ او خنده م گرفت و ریز خندیدم
شاید اگر هرکس دیگری این حرف ها وشوخی ها رو بهم می زد حس بد ومشمئز کننده ای بهم دست می داد
اما همه چی این استاد بداخلاق به طرز عجیبی برایم دلنشین بود
_ چه خود راضی و چه اعتماد بنفسی استاد !
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت .لبخندی روی لب نشاند و با لحن شوخی ارام لب زد
_ چون به نحوه ی عمل کردنم ، کاملا اطمینان دارم !!
چند ثانیه گذشت تا متوجه ی حرف دوپهلوی او شدم و از خجالت سرخ شدم
لب گزیدم وبچه پرویی زیر لب بهش گفتم
ایمان مردانه خندید و با دست ضرب ارامی روی فرمان کوبید
این بعد از شخصیت شوخ ایمان واقعا هیچ شباهتی به ان پسر بسیجی سرد وخشک نداشت
کاملا گیج شده بودم !
بالاخره ایمان چند نوع شخصیت داشت!!!!
وبا بیچارگی اعتراف کردم
که من عاشق همه ی شخصیتاش بودم !!!
به خانه که رسیدیم از نیمه ی شب گذشته بود
مادر بزرگکه تازه بیدار شده بود ، خمیازه ی طولانی کشید و گفت
_از همان وقتی که چیزی به اسم ماشین اختراع شد و پاش به ایران رسید ، من تا پشتش نشستم خوابم گرفت!!
سپس لبخندی زد . با یاد خاطره ای انگار چشمانش درخشید وصدایش گویی از دور دست به گوش رسید
برای دقایقی محو خاطرات شیرین گذشته ش افتاد .
_خدا بیامرز پدربزرگت سر این جریان همیشه شاکی می شد و حتی در مسافت های طولانی همیشه همراهی پیدا می کرد که جلو و درکنارش بشینه!
به لحن بامزه ی صدایش خنده م گرفت
رگه های دلخوری پس از آن همه سال
هنوز در صدایش مشهود بود !!
همگی از ماشینپیاده شدیم
ایمان ساک ها را از صندوق بیرون کشید .
خم شدم تا ساکم رو بردارم که صدای بم ومردانه ی ایمان رو شنیدم .
_خودم برات میارم
تو عصات رو بردار !
بلافاصله جواب دادم
_ اخه مادربزرگ
مادربزرگ با محبت لبخندی به رویم زد و گفت
_من خودم میرم عزیزم ، صلاح نیست بعد از چند روز تو تنها وارد خونه بشی...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_150
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دهن باز کردم و خواستم اعتراض کنم که نگاه تند وپراخم ایمان مانعم شد
چشم غره ای بهش رفتم و خطاب به مادر بزرگ معترضانه گفتم
_اما مامان بزرگ من چند وقتی میشه تنهام و هیچ مشکلی پیش نیومده !!
ایمان از غفلت مادربزرگ استفاده کرد و خیلی جدی لب زد
_موقعی که تنها بودی چون شوهر نداشتی اما الان داری!!!
پس ساکت باش !!
از قاطعیت صداش جا خوردم وهاج وواج بهش زل زدم
ایمان به دهن باز مونده م لبخندی زد َ
سپس بازوی مادربزرگ ش را با یک دست و ساک او را با دست دیگر گرفت و با محبت به مادربزرگ گفت
_اروشا خانوم می تونن کمی منتظر بمونن تا من شما رو بزارم خونه
درسته ؟
چیزی شبیه لبخند روی لب نشاندم
ایمان بود دیگر ! نه دلش میومد مادربزرگ رو تنها بفرسته خونه نه من رو !
بعد از کلی سفارش گرفتن از مادربزرگ ، و شب بخیر او ، در حیاط منتظر آمدن ایمان ماندم
انتظارم زیاد طول نکشید که ایمان بهم نزدیک شد در سکوت خم شد ساک رو برداشت وبه سمت خونه رفتیم
بخاطر من ، قدم هایش را آرام بر می داشت
مقابل در که رسیدیم ، دستش رو سمتم دراز کرد
دسته کلید رو بهش دادم و با انگشت به کلید در اشاره کردم
در را گشود و هردو وارد حیاط شدیم .
نگاهی به ساختمان تاریک از دور انداختم و خدا رو شکر کردم که تنها نیومدم .
خانه در ان تاریکی از دور بسیار وحشتناک دیده می شد !!
ایمان در خانه را هم باز کرد وهردو داخل شدیم
کلید برق را نشان دادم وایمان آن را زد و خانه بلافاصله روشن شد.
نگاه مضطربم رو به چشم های خسته ی ایمان دوختم .
کمی این پا و اون پا کردم و دستپاچه گفتم
_ممنون که تا اینجا اومدین استاد
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت . لبخندی زد وبا شیطنتی اشکار لب زد
_استاد؟!
بهتره بگی جناب همسر !!
در ضمن وظیفم بود که زنم رو تا خونش برسونم!!!
از جمله ی اخرش دلم ضعف رفت
ابروهام رو نمایشی بالا بردم و گفتم
_چه وظیفه شناس !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_151
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان مقابلم ایستاد . خستگی از صودتش کاملا هویدا بود
رنگ پریده ی
صورتش به دلم چنگ می زد
دلم می خواست شهامت این رو داشتم که بهش پیشنهاد ماساژ ورگ گیری می دادم !!
اما نمی خواستم اون بیشتر از این متوجه ی احساساتم نسبت به خودش بشه و بعد مثل چماق بالا سرم نگه داره !!
شالم رو از روی سرم برداشتم وروی مبل ها شوت کردم
سپس دستی به موهایم کشیدم . لبخندی ملیح زدم و باشیطنتی زیر پوستی به اطراف اشاره ای کردم و گفتم
_به نظر خسته میایی ، نگاه کن تو خونه نه لولو هست و نه دزد !
پس بهتره بری واستراحت کنی پسر بسیجی!!
دستپاچه نوک زبونم رو بلافاصله بعد از گفتن پسر بسیجی اخر ش گاز گرفتم
اما ازنگاه پر اخم وتند ایمان فهمیده م
دیر شده .
ایمان به سمتم آمد . سپس خیلی غیر مترقبه و ناگهانی خم شد و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتا ده
درست در همان لحظه مثل پرکاهی روی هوا بلند شدم. من رو به سینه ش چسبوند
صدای بمش رو کنار گوشم شنیدم واز حرارت نفس هایش کل بدنم گر گرفت .
_خسته که هستم دندون خرگوشی
اما فراموش کردی فقط یه زن می تونه خستگی شوهرش رودربیاره !!
همزمان به سمت پله ها که طبقه ی بالا رو از اول جلو می کرد رفت.
زیر چشمی به پله ها نگاه کردم
اتاق خواب من درست بالای اون پله ها بود . ولی اون از کجا می دانست !!
علی رقم میل و وسوسه ی که تو دلم برای عشق بازی با اون داشتم به شدت تو بغلش تکون خوردم تا شاید ولم کنه
دلم نمی خواست خیلی براش راحت الوصول باشم !!
مردها دخترهایی که خیلی آسون به دست میارن رو آسونتر از دست می دن !!!
با خشم لب زدم .
_ولم کن زود باش
ایمان با خونسردی نگاهی به صورتم انداخت و برعکس بیشتر به خودش چسبوند .
با خشم مجدادا تکرار کردم
_ولم کن
با شیطنت اشاره ای به اطراف کرد و گفت
_مطمنی دوست داری اینجا ولت کنم؟!
درست به وسط پله های مرمرین رسیده بودیم و اگر همینجا رهاممی کرد بی شک وتردید مغزم پخش پله ها می شد !!
دستم رو بلافاصله دور گردنش حلقه کردم و سفت تر خودم رو بهش چسبوندم و اهمیت به خنده ی تو گلوش ندادم!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_152
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نفسم رو دستپاچه بیرون فرستادم .
اخرین پله رو که بالا رفت صدای ضربان قلبم دیگر کاملا واضح به گوش می رسید
لبخند گوشه ی لب ایمان هم نشان می داد او متوجه ی این همه آشفتگی من شده !!
یک ثانیه ایستاد و
نگاهش بین سه تا اتاق در بسته چرخید
سپس مجدادا قدم برداشت وبه سمت اولین اتاق رفت در را باز کرد وخیلی زود متوجه شد اتاق متعلق به پدر ومادرمه
پس بی صدا در را بست وبه سمت دومین اتاق که اتاق خودم بود رفت
در اتاق را باز کرد و در همان
نگاه اول متوجه شد اتاق برای منه !!
لبخند گوشه ی لبش عمق بیشتری گرفت .
در را تا اخر باز کرد . وارد اتاق شد و مستقیم به سمت تخت جلو رفت
قلبم فرو ریخت
خم شد و با احتیاط روی تختم گذاشت
سریع تکونی روی تخت به خودم دادم تا از تخت پایین بپرم که صدای جدیش مانعم شد
_تکون نخور اروشا !!
دست و پام یخ زد
دستی روی موهای آشفته م کشیدم.
شهامتی به خودم دادم و با خشم گفتم
_شوخی خوبی نیست استاد
بهتره به خونتون برگردین تا داد نزدم !!
ایمان نگاهش را در اطراف اتاق چرخاند سپس مجدادا به من دوخت و لبخندی زد
_باهوش تر از این حرفایی که فکر کنی من باتو شوخی دارم !!
درضمن با داد زدن فقط گلوت رو پاره می کنی دندون خرگوشی !!
خودتم خوب می دونی صدات به هیج جا نمی رسه !
حالا دختر خوبی باش و گلوت رو پاره نکن !!
با شنیدن جمله ی اخر دندون قروچه ای از شدت خشم کردم!!!!
ایمان با خونسردی و خیره تو نگاهم دکمه های لباسش رو یکی پس از دیگری باز کرد
اخرین دکمه رو که باز کرد با دیدن عضلات و پک های پیچیده وسفت شکمش اب دهنم رو پرصدا قورت دادم
برای چندمین بار اعتراف کردم
این مرد بسیجی اندام فوق العاده ای دارد
چنان نگاهم محو زیبایی اندام او شده بود که نفهمیدم کی به سمتم آمد و روی تخت نشست
با قیژ قیژ تختم به خودم اومدم
_چه خوب !! تختم که دونفره س!!
نگاهم در آن فاصله ی کم تو صورتش چرخید برعکس صورت جدی ش نگاهش ، کاملا گرم ، شوخ ومهربون بود
وهمین نگاه باعث شد ترسم بریزه
من این مرد رو در اون مدت کم خوب شناخته بودم و می دونستم هرگز گزندی از جانبش به من نمی رسه !
همین حس اطمینان باعث شد که خیالم راحت بشه و دلم کمی شیطنت بخواد !!!
ابرویی بالا انداختم وخیره تو سینه های برنز و ورزیده ش گفتم
_تخت دونفره دوست داری؟!!
بلافاصله جواب داد
_با تو اره !!!
کل بدنم با شنیدن این جمله گر گرفت و دستخوش هیجان شد.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_153
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
هزار فکر پروانه ای در چند ثانیه از ذهنم گذشت وغرق لذتم کرد .
اب دهنم رو قورت دادم و سیبک گلویم لرزید که همین باعث خنده ی مجدد ایمان شد .
جراتی به خودم دادم . ابروهایم را در هم گره زدم و پرسیدم
_بامن ؟!
بلافاصله جواب داد
_با زنم !! یعنی تو !!
. قلبم برای زن او شدن تو سینه فرو ریخت ودلم ضعف رفت .
ناگهان صدایی تو عمق ذهنم فریاد کشید و بهم واقعیت تلخ رو هشدار داد
من فقط زن موقت او بودم نه زن دائمی و من خوب فرق این دوتا رو می دونستم !!
_من خستم اروشا
فقطم که می خوام بخوابم
پس رویا بافی نکن !!!
نگاهی به او که دست به سینه و
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد