رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

باشیطنت مرا تماشا می کرد انداختم .
برق نگاهش به خنده م انداخت
ذهنم فعالیت شیطانی خود را سریعا شروع کرد .

حالا که خیالم راحت شده بود که او با من ودخترانه هایم کاری ندارد . پس می تونستم نهایت استفاده و لذت را از استادی که سخت عاشقش بودم ببرم وبدایش دلبری کنم !!!
قلبم تو سینه از شدت هیجان ، بالا وپایین می رفت .
ایمان روی تخت دراز کشید و دستم را گرفت تا من را هم بخواباند
لبی گاز گرفتم وبا یک تصمیم ناگهانی با سرعت از روی تخت پایین پریدم و دستپاچه گفتم
_ باید ، باید دوش بگیرم
ایمان با تاک ابرویی بالا برده سری تکان داد .
سریع رو گرفتم وبه سمت حمام پاتند کردم .
پادرد به کل از یادم رفته بود .
دوست داشتم وقتی بغلش دراز می کشیدم از آن فاصله ی کم بوی لوسیون بدنم و عطر یاس از موهای خیسم در مشامش بپیچه !!

درحقیقت حمام گربه شویی کردم !
سریع بهترین لوسیون را به بدنم زدم و با کمی شرم به حوله ی کوتاه سفید رنگم چشم دوختم . اما حس شیطنتم در آن لحظه بر شرمم غلبه کرد .
خودم رو توجیه دادم که برخلاف اعتقادم من زن شرعی او هستم . پس مشکلی نداشت .
حوله ای که به سختی کمی از ران های کشیده م را پوشانیده بود دور خودم پیچیدم واز اینه قدی به خودم نگاهی انداختم . موهای فرم مانند قابی دور صورتم را پوشانده بود . تضاد زیبایی بین سفیدی پوست بدنم وموهای مشکی سرم ایجاد شده بود !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_154
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لبخندی مضطرب ودستپاچه زدم و دستم روی دستگیره ی در قرار گرفت
در را آرام باز کردم .
اتاق غرق در تاریکی بود وفقط نوری که سعی داشت از داخل حموم با سماجت خود را به بیرون بکشاند کمی اتاق رو روشن کرده بود .

نگاهم‌ناخواسته به سمت تخت کشیده شد و لحظه ای به شدت جاخوردم .
باورم نمیشد که خوابیده باشد .
طاق باز خوابیده بود و و ساعد دستش رو روی چشماش گذاشته بود .
کاملا تو ذوقم خورد .
ودر عین حال به بی پروایی خودم خنده م گرفت !!
ایمان بود دیگر !
مسلما اون خیره نمی موند به در حمام تا زاغ سیاه من رو چوب بزنه !!!

به سمت کمدم رفتم . در کشویی ش رو باز کردم ونگاهم بین لباس خوابام که اکثرا باز بودن چرخید .
لعنتی در دل به شیطون وسوسه ش فرستادم و بلیز و شلوار ساتن فیروزه ای رنگم رو برداشتم . لباس زیر مشکی رنگم رو هم از کشوی مجاورش بیرون کشیدم وبه سمت حموم رفتم تا عوض‌کنم
لباس خوابمم رو تنم زدم واز حموم خارج شدم.وبه سمت میز توالت رفتم
واز اینه نگاهی به قامت مردانه ش انداختم ودلم براش ضعف رفت .

یعنی انقدر که من تمناش رو تو دلم داشتم اون

1402/04/10 13:55

هیچ میلی بهم نداشت !!
سپس با نا امیدی وسرخورده یبار دیگه تو اینه بادقت به خودم نگاهی انداختم .

من زیبا نبودم اما خودم اعتراف می کردم که بی نهایت جذاب و لوند بودم
نگاهی به گونه های برجسته م و نرمی پوست صاف بدنم انداختم .

سپس مغرورانه لبخندی زدم . نباید احساس سرخوردگی می کردم . بی شک چیزی از لوندی وزیبایی کم نداشتم !!!

طبق عادت لپ خودم رو کشیدم . چشمکی به خودم زدم و باشیطنت گفتم
_ زن هر کی بشم کوفتش بشم والا
مخصوصا این استاد عنق و سیب زمینی رو !!
_سیب زمینی؟!!!
نگام از تو اینه به ایمان افتاد که روی تخت نشسته و مستقیم من رو نگاه می کرد هینی کشیدم . کی بیدارشده بود نفهمیده بودم .اصلا خوابیده بود!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_155
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ایمان تکانی به خود داد واز روی تخت پایین امد . نگاه سرکشم دوباره از اینه روی اندام ورزیده ش چرخید

پشتم به فاصله ی خیلی کمی ایستاد.
هرم داغ نفس هاش از اون فاصله ی کم گردنم روسوزوند

از آینه نگاه تیره ش رو در نگاهم قفل کرد وبا جدیت گفت

_اولا زن هرکی نه !!زن من !
دوما حالا چرا عنق

لحظه ای مکث کرد ، اشاره ای به قامتش کرد و با لحنی امیخته به مزاح گفت
به من می خوره سیب زمینی باشم ‌اخه دندون خرگوشی !!!
برق خنده ی چشمانش حتی از تو اینه دیده می شد .
سرش رو نزدیکترآورد .
لبش رو مماس گوشم کرد و عطر موهام رو به مشام گرفت و زمزمه کنان گفت
_ سوما شک ندارم کوفتم‌نمیشی دختر!
حتی اگر گوشتت تلخ باشه !!

از تو اینه چشم غره ای بهش رفتم و طلبکارانه دست به سینه شدم
_ اولا زن تو نه زن صیغیت !!

_دوما چون اکثرا عنقی

_سوما انقدر مطمئن نباش چون احتمالا کوفتتم نشم تو گلوت حناق میشم در ضمن گوشتمم خیلی شیرینه !

نگاهش مجداداخندید
ابرویی بالا انداخت وبلافاصله با لحن مشکوک وکاملا جدی گفت

_با گزینه ی دومش کاری ندارم!!

اماگزینه ی اول رو باید برات تکرار کنم تا تو مخت فرو کنی !! تو فعلا زنمی پس حواست رو جمع کن موقت ودائمم نداریم !!

سرش رو جلوتر اورد
حالا کاملا لبش به لاله ی گوشم چسبیده بود وصدای بمش از ان فاصله ی کم قلب بی جنبه م رو به لرزش انداخته بود
_و .. اما گزینه ی سوم رو خیلی راحت میشه ثابت کرد
با گیجی سریع گزینه ی سوم رو توسرم تکرار کردم
اجازه ی انالیز بهم نداد و بلافاصله دستش زیر زانوهام رفت . به سمت بالا کشیده شدم وتو بغلش فرو رفتم
مثل پرکاهی نرم وسبک بلندم کرد هینی بلند کشیدم
چشمکی بهم زد و در حین رفتن سمت تخت با شیطنت لب زد

_چرا بازی اول ودوم راه بندازیم هوم ؟!
الان به هردومون ثابت میشه

1402/04/10 13:55

که کوفتم میشی یا حناق
یا اینکه مثل عسل شیرین می مونی !!

لحظه ای از شدت شوک هیچ حرکتی نکردم
توی تشک نرم تخت گذاشتم وخودش کنارم قرار گر فت
. دستپاچه آب دهنم رو قورت دادم .
سیبک گلوم لرزید وهمین باعث شد لبخندی بزنه
اخمی به لبخند روی لبش زدم و انگشت اشاره م رو هشدار گونه جلو بردم وگفتم
_ببین پسر ب..
با نشستن ناگهانی لبهاش روی لبم کلمه تو دهنم ناقص موند . هردو دستم به اسارت پنجه های قویش درآمد .

خواستم تکونی بخورم که پر حرارت تر ازقبل مشغول بوسیدنم شد . لب پایین وبالام هردو به اسارت لب هاش در آمده بود . کاملا روم خیمه زد و مجبورم کرد دراز بکشم . چنان پرحرارت ودرعین حال محکم وخشن می بوسید که همه چیز از ذهنم پاک شد !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_156
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اتاق تاریک بود وتنها نور اندک ماه از پشت پرده عبور کرده بود وکمی اتاق رو روشن کرده بود . شاید همین تاریکی تا این حد بی پروایم کرده بود ومیل خواستنم رو دوچندان کرده بود .
هرچه می گذشت بدنم داغ تر و فشار لب ایمان رو لبم محکم تر از قبل می شد .
دلم دیوانه وار لمس لبش رو می خواست .

می دونستم بابوسیدنم مرتکب اشتباه بزرگی می شم . اما تو اون لحظه مغزم کار نمی کرد و تنها فرمانده ی جسمم قلبم بود که که مسرورانه پایکوبی می کرد و یکریز می گفت
_مهم امروزه که زنشی و نهایت لذت رو ازش ببری ، فردا به فردا فکر می کنی
کم کم سد اراده م شکسته شد و با برخورد ته ریش صورت ایمان رو ی گونه م اراده م کاملا درهم شکست .
پلکم روی هم افتاد ولبم روی لب پایینش قفل شد واولین بوسه رو زدم .
مکث ایمان رو متوجه شدم و از شرم ولذت کل وجودم گر گرفت .

مکث ایمان کوتاه بود چون بلافاصله با حرارات بیشتری شروع به بوسیدنم کرد .
حالا بوسه ها دو طرفه بود . دستم رو رها کرد وبلافاصله دستم روی کتف سفت وعضله ایش نشست وفشرده شد .

نگاهش تو نگاهم دوخته شد و بلافاصله پلک هام از شرم روی هم افتاد .
خنده ای در گلو کرد .
سپس
بدون اینکه لبش رو جدا کنه
خیلی ناگهانی غلطی زد واین بار من کاملا رویش قرار گرفتم .
هینی کشیدم و لبم رو از روی لبش جدا کرده و سرم رو بلند کردم .
نگاهم از خالکوبی ها روی سینه ی عضله ایش کشیده شد .
ایا من واقعا با یک پسر بسیجی عشق بازی می کردم !!
واقعا ایمان با این همه عضله و خالکوبی وسیکس پک یه بسیجی بود !!!
نگاهم روی سینه ش لرزید .
چقدر دلم‌می خواست عضله ی سینه ش رو با لبم لمس کنم .
وسوسه هر چی می گذشت بیشتر بیشتر پی شد .ناخواسته دستم رو جلو بردم وروی سینه ش گذاشتم .

از حرارتش هول شدم .

1402/04/10 13:55

خواستم دستم رو بردارم که یه دست ایمان روی دستم نشست وسفت روی سینه ش فشار داد .
آب دهنم قورت دادم که سیبک گلوم لرزید ونگاه ایمان روی سیبک گلوم خیره موند .
کلافه نفسی بیرون فرستاد .
دستش رو بلند کرد وروی موهای نم دارم نوازشگونه کشید. نگاهم ناخواسته پیشروی کرده و تا لبهایش کشیده شد وهمانجا چند ثانیه خیره ماند .
رد نگاهم رو زد .
لب گزیدم
دستش رو دورکمرم حلقه کرد و کمرم وخم کرد ومجدادا لبش رو روی لبم گذاشت . اما نبوسید و ثابت نگه داشت .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_157
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهم مجدادا تو نگاهش قفل شد .‌برعکس نگاه آشوب زده ی من نگاهش کامل آروم بود
بوسه ای آروم تر از قبل روی لبم گذاشت
دستم‌روی کتفش مشت شد
زیر چشمی نگاهی به دستم انداخت و بوسه ی دوم رو به همان ارومی روی لبم گذاشت . سینه م از شدت هیجان واضطراب بالا و پایین می رفت
نگاه ایمانم لحظه ای تا سینه م پایین کشیده شد و مجدادا یه بوسه ی آروم دیگه روی لبم گذاشت .
بوسه هاش به حدی اروم ودر عین حال پرحرارت بود که من رو تا مرز جنون می کشوند . ظاهرا خودش حالم روفهمیده بود وقصد اذیت‌کردن داشت .
چشمانش رقصید و بوسه ی چهارم رو در حینی که دستش رو داخل لباسم کرده بود ورو کمرم برهنه م سر میداد کمی طولانی تر روی لبم گذاشت .
از داغی دستاش
کل بدنم مور مور شد ولرزید
لعنتی راه تحریک کردن رو خوب بلد بود .
دستش رو نوازشگونه روی کمرم می کشید . لحظه ای که دستش با لباس زیرم برخورد کرد لحظه ای مکث کرد .
خواسم خودم رو عقب بکشم که این اجازه رو بهم نداد و دستش رو روی کمرم فشارداد و بعد خیلی سریع غلتی زد ومجدادا من زیرش قرار گرفتم .
گلوم کاملا خشک شده بود وقلبم از شدت هیجان محکم به قفسه ی سینه م می کوبید .

لبش رو سمت گردنم کشاند و بوسید .
ناخواسته زیر لب اسمش رو صدا زدم
_ایمان

کنار گوشم‌زمزمه کرد
_جون ایمان
صدای بمش باز دلم رو زیرو رو کرد .نمی دونم تو نگاهم چی دید که لبخندی زد
سری تکان داد .موهای پیشونیم رو کناری زد وگفت
_دیدی گزینه ی سومه دندون خرگوشی !!
با گیجی لب زدم
_چی؟!
خنده ای در گلو کرد وگفت
_نه حناق شدی توگلوم گیر کردی
نه کوفتم شدی!
دقیقا هم مثل عسلم شیرین بودی منتها
لحظه ای تو نگاهم نگاهش رو قفل کرد ومثل خودم لب زد
_منتها فعلا نمی تونم کامل شیرینیت رو بچشم !
نمی خوام از این حالت سواستفاده کنم اروشا .
من مرد سواستفاده نیستم . یعنی دیگه نیستم !!
سپس در کنار بهت من ، کنارم خوابید
سرم رو روی سینه ش قرار داد ودستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_حالا بگیر

1402/04/10 13:55

بخواب که من چند شبه نخوابیدم و فکر کنم بعد از امشب یه چند شبه دیگه ام نخوابم
حس های مختلف یهو به سراغم اومد
نگاه گیجم در پلک های بسته ی او چرخید.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_158
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ناخواسته تکانی به خودم دادم که دستش را سفت تر دور شکمم فشرد ولب زد
_ بخواب آروشا
حرارت نفس گرمش پوست گردنم رو سوزوند .
لعنتی چجوری انتظار داشت تو بغلش به همین راحتی بخوابم!!!

به سختی نفسی تازه کردم
چشمهام رو بستم و به هر جان کندنی سعی کردم افکار نابسامان و آشفته م رو مرتب کنم .
سوال های مختلفی تو ذهنم ایجاد شد اما مهم ترینش آن بود که چرا گفته بود مرد سواستفاده نیست ، یعنی دیگه نیست !!!!

چشم بسته اخم کردم و نفسم در سینه حبس شد
یعنی قبلا از دخترها سواستفاده می کرد
سرم رو تکانی دادم !!

حتی فکرشم خنده دار بود !!!
ایمان حتی مستقیم به دختری نامحرم نگاه نمی کرد چه برسه به اینکه بهش دست درازی کنه !!

مگر اینکه صیغه کرده باشه
درست‌مثل الان من !!
با این فکر مشمئزم شد .
احساس کردم قلبم به درد آمد .

حتی تصور اینکه ، قبل از من یکی دیگه صیغه ش شده تا مرز جنون کشوندم!!!

با احساسی جریحه دار شده وعنان گسیخته محکم کتف عضله یش رو تکان دادم

_ایمان، ایمان
چشم باز کرد ونگاهم تو نگاه قرمزش گره خورد .

با تعجب نگاهش رو قفل نگاهم کرد . تاک ابرویی بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد .
با بغضی ناشی از حسادت ، که سعیم در مخفی نگه داشتنش نداشتم پرسیدم

_تو قبل از من زن صیغه ای داشتی ؟!!
دستی به ته ریش صورتش کشید و متعجب لب زد
_هان ؟!!

بی قرار روی تخت نشستم .

دستی روی موهام کشیدم . عقلم مدام نهیب می زد خونسرد باشم اما قلبم چنان بلوایی به راه انداخته بود که صدای عقل پیش آن ناچیز به نظر می رسید !!

در نهایت مثل همیشه قلب جریحه دار شده پیروز میدان شد .
روی ایمان خیمه زدم و با صدای مرتعش وخشمگینی تکرار کردم
_ قبل از من زن داشتی
نه منظ...منظورم اینه کسی رو هم صیغه کردی !!!

ایمان نگاه موشکافانه ای بهم انداخت.
تاک ابرویی بالا انداخت وگفت
_این وقت شب مالیخولیایی شدی دختر !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_159
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_ایمان
لبخندی زد و بلافاصله با صدای دورگه و خواب آلودی گفت
_جان ایمان
لعنتی کلا قصد داشت قلبم رو زیر ورو کنه !!

_این وقت شب اخه دختر خوب بیدارم کردی که بپرسی قبل از تو زن داشم یا نه !!

سپس خنده ای در گلو کرد . دستی روی موهایم کشید وخیره تو نگاهم مستقیم وبا لحن خاصی گفت

_نوچ تو اولین

1402/04/10 13:55

زن زندگی منی !!

قلبم از هیجان به شدت خودش رو توی سینم‌می کوبید. از ذهنم گذشت کاش همان جمله ی معروف را بکار می برد و می گفت
"من اولین و آخرین زن زندگیش هستم !!"

به صداقت ایمان شک نداشتم اما جمله ش مثل موریانه مغزم رو می جوید!
زبان روی لب کشیدم و باتردید جمله ش را تکرار کردم و پرسیدم

_چرا گفتی اهل سواستفاده نیسی ! یعنی دیگه نیسی !

بلافاصله اخم روی صورتش افتاد وابرو هایش در هم گره خورد !!!

نفسی بیرون داد و با لحنی تند گفت
_آروشا لطفا بخواب و گذشته ی من رو شخم نزن !!

همزمان با گفتن این‌جمله دستم رو کشید و مجدادا سرم رو روی سینه ش قرار داد این بار کمی دستش رو محکم‌تر دور کمرم پیچید وهرگونه حرکتی رو ازم سلب کرد .

پس در گذشته ش چیزی وجود داشت که ایمان سعی داشت ان را مخفی نگه دارد اما چه !!

چه چیزی می توانست در زندگی یه پسر بسیجی باشد !!
باید حتما سر از گذشته ی پر رمز و الودش در میاوردم !!

سعی کردم با آن ذهن اشفته و حسادتی که تو جونم هر لحظه بیشتر میشد بخوابم !
...
با نور شدید خورشید روی صورتم به سختی چشم باز کردم . نگاه خواب آلود و گیجم به سمت پنجره کشیده شد .

پرده کاملا کنار بود . مجدادا چشم بستم !
غلتی زدم وخواستم چشم ببندم که چروکی متکای بغلی گیجی خواب رو از سرم پروند.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_160
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سریع روی تخت نشستم ونگاهم را در اطراف چرخاندم .
خبری از ایمان نبود .

بدنم هنوز حرارت اغوشش را داشت واگر
چروکی متکا وان حرارت ذوب کننده نبود گمان می کردم رویا دیدم .

با یاداوری دیشب قلبم ضربان گرفت و
لبخندی روی لبم نشست.
کش وقوسی به بدنم دادم و از تخت پایین رفتم

برایم عجیب بود که دیشب بعد از مدت ها تا آن حد راحت خوابیده بودم .
با صدای قارو قور شکمم از فکر استاد بسیجی بیرون آمدم . دستی به موهایم کشیدم و
به سمت سرویس رفتم . ابی به صورتم زدم و از اتاق خارج شدم .‌

مستقیم به سمت اشپزخانه رفتم .
بادیدن میز چیده شده و ایمان پشت گاز خشکم زد .
چنان بهتم زد که به چشم هایم شک کردم .
سریع پلک باز وبسته کردم . اما خود ایمان بود که این بار لبخند زنان و مستقیم تماشایم می کرد . کمتر از چند ثانیه خنده ای در گلو کرد و گفت
_باز که دهنت بازه تو!
حالا چرا انقدر تعجب کردی دندون خرگوشی ؟!

دهنم رو بلافاصله بستم .
اشاره ای به میز صبحانه ی مفصل چیده شده کردم و هیجان زده لب زدم
_فکر کردم رفتی !

ایمان صندلی را عقب کشید واشاره کرد تا پشت آن بنشینم . همزمان چشمکی بهم زد و باشیطنت گفت
_کلاس اولم رو کنسل کردم چون ..

لحظه ای

1402/04/10 13:55

تامل کرد . نگاهش رو مستقیم در نگاهم دوخت و خیلی شمرده گفت

_دلم‌می خواست اولین صبحونه رو با زنم بخورم !

کم بود فکم از حیرت بچسبه روی زمین !
با چشمایی گرد شده پرسیدم
_چی؟!

ایمان مجدادا خندید . خود پشتم قرار گرفت به شانه هایم فشاری داد ومجبور کرد بنشینم .
سپس با بدجنسی خم شد و کنار گوشم جمله ش را تکرار کرد .

آن قسمت از پوست گردنم از حرارت گر گرفت وبلافاصله ناخواسته گردنم را به شانه ام چسبوندم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_161
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

عکس العملم را دید وخندید .
سرش را جدا کرد وزیر لب چیزی زمزمه کرد که برای من‌نامفهوم بود .

چیزی مثل دخترک دیوونه !!
به سمت کتری چایی رفت ودو استکان کمر باریکی را که از قبل آماده کرده بود پر کرد .

در آن فرصت کمی خودم رو جمع وجور کردم ودر حالیکه دل تو دلم نبود به میز مفصل نگاهی انداختم .

نگاهم رنگ تعجب گرفت .
از انواع مربا ها و کارامل‌
مشخص بود بیرون رفته وخرید هم کرده بود .‌

چایی را روی میز گذاشت وخودش مقابل من قرار گرفت . سپس اشاره ای به میز کرد وگفت
_مشغول شو

ناخواسته وهیجان زده گفتم
_اولین صبحونه ی دونفرمون

ایمان لبخندی زد و مرموزانه گفت
_ و زن ها هیچ وقت اولین ها رو فراموش نمی کنند !!!

با بدجنسی وبی فکر گفتم
_گفتم اولین صبحونه ی دونفرمون استاد
نه اولین صبحونه ی دونفره ام !

اخم غلیظی که روی صورت ایمان سایه انداخت متوجه ی اشتباهم کرد
نوک زبونم رو گاز گرفتم اما دیر شده بود

غرورم در آن لحظه اجازه نداد تا اعتراف کنم او در خیلی از چیزها اولین های من بود !!

اولین کسی که بی نهایت ازش متنفر بودم و اولین کسی که تا آن حد شدید عاشق شده وبهش دلسپرده بودم !!

ایمان زیر لب شکری گفت . صندلی را عقب داد وخواست از پشت میز بلند شود که دستم بلافاصله روی دستش نشست وسفت نگهش داشت .

نگاهش از روی دستم ‌که سفت دستش را نگه داشته بود تا نگاهم بالا کشیده شد . بازهم‌نگاهش سرد و جدی شده بود .‌
خیره تو نگاهش خیلی محکم لب زدم

_ نرو دوست دارم اولین صبحونه رو باهمسرم بخورم !!
کلمه اولین و همسر رو با لحن خاصی گفتم .‌
نگاهش خیلی کوتاه درخشید و من نتونستم معنی نگاهش رو بخونم.
انتظارم‌طولانی نشد و چند ثانیه بعد صدایش سکوت را شکاند
_شرط دارم !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_162
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
متعجب پرسیدم
_چه شرطی ؟
تاک ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی به پاهایش اشاره کرد و گفت
_خودت برام لقمه بگیری اونم اینجا
متحیر لب زدم
_چی؟!
حرفی

1402/04/10 13:55

نزد وفقط به پاهایش و میز صبحانه اشاره کرد .
از شدت تعجب زیاد مثل خنگا زل زدم به صورتش !!

کوتاه خندید و همین خنده دلم زیرو رو کرد .
در نهایت حباب تعجبم شکست .

دستش رو رها کردم و با شیطنت پرسیدم
_نکنه این اولین صبحونه خوردن اونم به این سبک از فانتزیاتته استاد ؟!

مستقیم زل زد تو چشام و با لحن خاصی تنها به گفتن شاید اکتفا کرد .
نگاهش همچنان‌منتظر بود .

به صبرش پایان دادم . دستم رو که همچنان روی دستش بود عقب کشیدم از پشت میز بلند شده و با قلبی که به شدت می لرزید به سمت او رفتم .‌

حتی تصور اینکه روی پاهای ایمان نشسته وصبحانه بخورم برام ترس آور بود.‌

کنار صندلی ناخواسته ایستادم و
لحظه ای باتردید و شرم به پاهاش نگاه کردم . اما او اجازه نداد تا شرم بر تصمیمم غلبه کنه . دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید .

هینی کشیدم وروی پاهایش افتادم .
صورتم دقیقا مماس صورتش قرار گرفت
اب دهنم رو قورت دادم وکمی رو پاهاش خودم رو جابه جا کردم . تو وجودم گر می گرفت واز حرارت زیاد می سوخت . انگار کوره ی اجر پزی راه انداخته بودن

نگاه مشکی ش در آن فاصله ی کم‌می خندید .
این پسر هیچ رقمه قابل شناخت وپیش بینی نبود .

با ابرو اشاره ای به میز کرد وبا نگاهش بهم گفت عجله کنم

لب گزیدم وسعی کردم تپش قلبم رو متوقف کنم واز این صبحونه ی دونفره نهایت لذتم رو ببرم !!

دستم رو به سمت نون بردم و کمی کره و مربا بهش مالیدم و به سمت لبهایش جلو بردم .
_اول خودت !

خواستم بگم که در این لحظه و با این‌پوزیشن هیچی از گلوم‌پایین‌نمیره که اجازه ی اعتراض رو بهم نداد .
لقمه رو از دستم‌گرفت و به سمت لبهایم جلو آورد ومجبورم کرد تا بخورم !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_163
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

این صبحونه ی دونفره شاید بیشتر از نیم ساعت طول کشید و صادقانه اعتراف کردم بهترین ودلچسب ترین صبحونه ای بود که تاآن لحظه خورده بودم
میگن ثانیه ها و دقیقه های خوب زود و در یک چشم برهم زدن می گذشتند و این نیم‌ساعت صبحانه مصداق بارز همین بود .
بعد از صبحانه ، بی میل وبااندوه ازروی پاهایش بلند شدم و کمی از میز فاصله گرفتم .
ایمان از جای خود بلند شد و بعد از خدارو شکری که گفت باشیطنت نگاهی سمتم انداخت و گفت
_میگن صبحونه رو تنها باید خورد!

لحظه ای تامل کرد
_اما ، صبحونه با همراهی توخیلی چسبید .

تاک ابرویی بالا بردم وتا نوک زبانم آمد منم همچین اعترافی کنم. اما نتونستم . هرچند که نگاهم
گویای همه‌چیز بود .

از اشپزخانه خارج شد .وبه سمت در خروجی رفت . همراهیش کردم ودر استانه ی در

1402/04/10 13:55

ایستادم.

نگاهی سمتم انداخت و قبل از رفتن من رو سمت خودش کشید .
قلبم تا حلقومم بالا آمد .
سمتم خم شد .

از شدت هیجان ، پلک بستم و کمی بعد داغی لبش رو روی پیشونی‌م احساس کردم .
قلبم به شدت خودش رو توقفسه ی سینه می کوبید !

چند ثانیه طول کشید تا لبش رو جدا کنه
در نهایت جدا کرد .
چشم باز کردم ونگاهم بلافاصله در نگاه مشکی خندانش گره خورد .
با انگشت اشاره، ضربه ی آرومی روی بینی م زد و خیلی جدی گفت
_حالا مثل یه دختر خوب ، بشین درس های دانشگات رو اماده کن!!
تنبلی نکن که‌من برای ترم اخر نیم نمره م ارفاق نمی کنم !!

با شیطنت گفتم
_حتی برای زنت ؟!

بعد از کمی مکث چشمکی تحویلم داد
نگاهی به سرتاپام انداخت وباخنده و شیطنت لب زد
_ زنم؟! فعلا حرکتی نزدما که زن شی !

فکر کنم چشم های گشاد شده م رو دید که مکثی کرد
چشام از گستاخی ش اندازه ی یه توپ بیستبال شده بود .

سری تکان داد و خندید
_حتی اگر زنمم بشی باز نیم نمره م ارفاق نمیدم !!!
از پرویی ش خنده م گرفت . پشت چشمی براش نازک کردم و به کنایه گفتم
_ارفاق نمی خوام استاد
عمدا کلمه ی استاد رو کشیدم .

تک خنده ای در گلو کرد و با بدجنسی نفس داغش رو روی صورتم فوت کرد گفت
_تو خونه وخلوت دونفرمون می تونی ایمان صدام بزنی .
چشم غره ی بهش رفتم که این دفعه بلند خندید
لپم‌رو گرفت وکشید . دندون خرگوشی نثارم کرد و بعد از خداحافظی کوتاهی رفت .‌

چیزی شبیه لبخند روی لب نشاندم وتا چند ثانیه بعد از رفتن ایمان همچنان در جای خود ایستادم .‌

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_164
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ایمان
وارد خونه شدم بوی قورمه سبزی مشامم رو پر کرد .
لبخندی خسته زدم و نگاهم رو در سالن چرخوندم .
مادربزرگ نبود وحدس زدم طبق معمول اشپزخونه وسرگرم چیدن میز باشه.
به سمت اشپزخونه رفتم .
طبق حدسم مادربزرگ در حال چیدن میز بود .
نگاهم روی میز کش آمد . ناخواسته یاد میز صبحونه امروز افتادم و لبخندی زدم که دور از چشم مادربزرگ نموند .
از چشم وابرویی که آمد خنده م گرفت .
خم شدم و
بوسه ای روی پیشونی مادر بزرگ گزاشتم و سلامی دادم
مادر بزرگ با محبت نگاهی سمتم انداخت وگفت
_خسته نباشی پسرم
با شیطنت گفتم
_سلامت باشی ننه
با کفکیری که دست داشت ارام روی کتفم زد و با خنده ای که به سختی کنترل کرده بود و باعث لرزیدن غبغبش شده بود گفت
_ننه بی ننه !
دیگه نگی ننه ها
احساس پیری می کنم !
لحظه ای مکث کرد وبعد با خنده ای پرشیطنت ادامه داد

_بهم بگو مادربزرگ
پیش هاجر خانوم و زکیه جونم بهم بگو مامی تا یکم حرص بخورن ومن بخندم
از

1402/04/10 13:55

لحن صداش وشیطنت بچگونه ش خندم گرفت . کودک درون مادربزرگم گاهی زیادی خودنمایی می کرد !
با خنده اشاره ای به خودم کردم و گفتم
_اخه به من با این ابهتم می خوره به شما بگم مامی؟!!
مادربزرگ پقی زد زیر خنده وهیکل فربه ش لرزید. با محبت نگاهی به قامتم انداخت وگفت
_نه قربون قد وبالات بشم
به این ابهت میاد فقط بگی ننه
حالا برو ابی به دست وروت بزن بیا پسره ی شیطون !
لبخند زنان چشمی گفتم وبه سمت اتاقم رفتم .
وقتی برگشتم مادربزرگ‌پشت میز نشسته وانتظارم رو می کشید .
پشت میز نشستم وکمی از غذای مورد علاقه‌م رو کشیدم .

اما قبل از اینکه اولین قاشق رو دهنم بزارم
ناخواسته چهره ی اروشا جلوی نگاهم به نمایش درآمد .
نمی دونستم شام خورده یا گرسنه س !!
اما اواخر به طور چشمگیری وزن‌کم کرده بود!!!

ابروهام‌ناخواسته بهم‌گره خورد !!
میلم به غذا رفت وبا اکراه واجبار بخاطر زحمت مادربزرگ‌قاشق رو دهنم‌گذاشتم .

_خوب تعریف کن ببینم امروز و دیشبت چطور بود
نگاه مرموز و پر خنده ی مادربزرگ گوشی رو دستم داد .
ماوربزرگ زن تیز وبی پروایی بود !
کمی آب توی لیوان ریختم وخونسردیم رو حفظ کردم
_مثل هرروز تکراری دیگه !!
مادربزرگ ابرویی بالا انداخت . چشمکی زد وآهانی گفت !
آهانش بیشتر شبیه ان بود که بگوید خودتی !!
از برق نگاهش خنده م‌گرفت
قبل از اینکه کامل بازجوییم کنه
از پشت میز بلند شدم وگفتم‌
_ممنون‌مامان بزرگ
لبخندی زد و بازیرکی ومرموزانه گفت
_بشین چیزی نمی پرسم
چون جواب سوالم رو مدت هاس از نگاهت گرفتم .
متوجه منطورش شدم و
با خنده گفتم
_امان از دست شما مادربزرگ‌
درمیان خنده ی نمکین مادربزگ شب بخیری گفتم وبه سمت اتاقم رفتم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_165
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

دوش آب سرد کمی سرحالم کرد .
شلوارمشکی راحتی رو پوشیدم وحوله رو روی تخت انداختم .

نگاهم ناخواسته
روی جای زخم کمرنگ چاقو روی پهلوم ثابت ماند .

دوتصویر بلافاصله در ذهنم به نمایش درامد .
اولی فرشته و دومی فریدون !!

ابروهایم در هم گره خورد .
شلوار را تا روی زخم بالا کشیدم وآن را پوشاندم .

بی حوصله ، سیگاری اتش زدم و به سمت پنجره جلو رفتم .

پک عمیقی به سیگار زدم و
دود آن را بیرون فرستادم واز پس آن نگاهم رو به آسمان دوختم .

بلافاصله صورت محزون فرشته و نگاه خیس و غمگینش در آسمان نقش بست وصدای بغض آلود وگرفته ش در گوشم اکو شد .

_ دوست دارم ایمانم .
_اقتضای سنته !!
_من می خوام باتو باشم !!!

پوزخندی زدم !!
_تو این سن باید با عروسکات سرگرم باشی !!!
صدای تند و فریاد گونه ش

1402/04/10 13:55

مثل صاعقه ای در آسمان کوبیده شد :

_من بدون تو نمی تونم نفس بکشم
_نفسی که بخاطر یکی دیگه میاد ومیره
همون بهتر کشیده نشه !!!
بازهم از سر استیصال ودرماندگی فریادی کشید وبا گریه نامم را برزبان آورد !!
_ایمان !!

بی اهمیت به گریه ش شانه ش را گرفتم
صورت خیس و رنگ پریده ش را مقابل صورتم نگه داشتم ومجبورش کردم بهم نگاه کند !!
قطرات اشک روی گونه هایش از هم پیشی می گرفتند .

پلک های پف آلود ومتورمش را به سختی باز نگه داشته و نگاه ملتمسانه ش را به من دوخته بود !!

این دیگرچه مصیبتی بود که برسر من نازل شده بود .
این دختر به سختی 15 یا 16 سال را داشت !!!!

از میان دندان های برهم قفل شده م به سختی غریدم
_خوب گوش کن فرشته !!!
_من رو، تو یه خط مستقیم با فریدون قرار نده !!!

فریدون رفیقمه و تو خواهر کوچکش!!!
نزار فکر کنه دورش زدم و مخ خواهر کوچیکش رو که مثل ابجی خودم می مونه زدم !!!

با صدای پیام گوشی از گذشته با سرعت به حال پرتاب شدم .
از شدت فشار آرواره های فکم به درد آمده بود !!!
عصبی ته مانده ی سیگار را روی بالکن انداختم و پنجه ای روی موهایم کشیدم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_166
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بی حوصله به سمت گوشی رفتم
گوشی رو برداشتم وبا دیدن اسم افتاده روی گوشی خنده م گرفت
پیامی جدید از دندون خرگوشی
پیام رو باز کردم
_جناب شوهر گشنمه !

تنها کسی که توانسته بود با انرژیش لبخند رو در طی این پنج سال روی لبم بنشاند همین دختر گستاخ بود!!
پیام دومم از دندون خرگوشی اومد
_تو چجور شوهری هسی که اخه زنت گرسنه س !
مگه نباید من رو تمکین کنی!!
دلم‌کمی سربه سرش گذاشتنش راخواست
در جوابش با بدجنسی تایپ کردم

_ اهان بحثه تمکینه !
اون وقت تو من رو تمکین می کنی ؟!
چند دقیقه طول کشید تا جواب بیاد
_دیشب مگه تمکین نکردم !!
خودت وسط راه جازدی استاد
خنده ای در گلو کردم .

مشخص بود او هم دلش کمی شیطنت می خواست !!
لبه ی پنجره تکیه دادم وبرایش نوشتم

_حق باتوست وحالا که فکر می کنم اشتباه بزرگی انجام دادم که جازدم
اما اشتباهم قابل جبرانه !!
ومن امشب جبران‌می کنمش

چند دقیقه طول کشید تا جوابش بیاید .
مشخص بود باز هم عقب نشینی کرده ست .
آرام خندیدم وسری تکان دادم
در این مدت خوب شناخته بودمش
این دختر فقط مدعی‌ بود و حاضربودم قسم بخورم که تا حالا دست هیچ مردی بهش نخورده !!!
حتی مادربزرگ هم همچین حسی را به این دختر داشت !!
بارها گفته بود معصومیت خاصی در نگاه اروشا دیده میشه !!!

_با اجازتون به شدت خوابم میاد والانم می خوام بخوابم . شب خوش جناب همسر جان

1402/04/10 13:55

!!
دوباره عقب نشینی کرده بود .

لبخندی زدم
جوابی ندادم وگوشی را کنار انداختم .
روی تخت دراز کشیدم وچشمانم رو بستم وسعی کردم فقط به دختر دندون خرگوشی که این روزا ذهنم رو درگیر خودش کرده بود فکر کنم .
...
طبق معمول دیر وارد کلاس شد ، نفس زنان و دستپاچه گفت
_استاد استاد
لبخندم رو مهار کردم وباجدیت نگاهی به ساعت مچ دستم انداختم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_167
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

تاک ابرویی بالا انداختم ومنتظر ماندم تا بهانه ش را بشنوم . سنگینی نگاه بچه ها را حس می کردم . لابد منتظر بهانه ی اروشا و واکنش از جانب من بودند !!
_استاد خواب موندم !!
_ هه لابد شب روی کار بودی!!
صدایی از ته کلاس بلافاصله سکوت راشکاندو همهمه ایجاد شد وصدای خنده ی ریز بچه ها روی عصابم خط انداخت .
ابروهام در هم گره خورد !!

با فکی فشرده ابتدا نگاه تندی به جانب اروشا انداختم که دهن باز کرده بود تا جواب محمد را بدهد .
بلافاصله دهن بست و پراخم لب گزید.

_شما بشین !!
سپس سرم چرخید .
نگاهم رو مستقیم به محمد دوختم .

در نگاهش برق پیروزی وتمسخر می درخشید .
هنوزم به خونش تشنه بودم وقتی یاد گذشته می افتادم !!!
به سختی خودم رو کنترل کردم وخونسرد گفتم
_بیرون
_استاد
_از کلاس من حذفین !!

مجدادا صدای همهمه ی بچه ها سکوت راشکاند .
هیچ *** انتظار همچین برخورد تندی را از من نداشت !!
محمد متحیر از جای خود بلند شد و باصدای بلندی گفت
_ استاد
با دست به بیرون اشاره کردم .
_اما ، اما ،
نگاه پر اخم وپرخشمم رو بهش دوختم که به ناچار سکوت کرد .
خشمگین کیف خود را برداشت
وبا قدم های پر حرص به سمت در کلاس رفت.

هیچ‌کس حتی کلمه ای سخن نگفت .
محمد ابتدا نگاه پر از حرص ونفرتش را به آروشا که لبخند رضایتمندانه ای روی لب داشت انداخت .
سپس نگاه تندی سمت من انداخت واز کلاس خارج شد.
پس از خارج شدن او ، مستقیم پشت میز خود نشستم.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_168
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

آروشا
از این حرکت ایمان ، قلبم تو سینه پایکوبی می کرد .
وجودم از حمایت زیر پوستی ش لبریز از شادی و خوشی شده بود .
خوب تو نسته بود حال محمد رو بگیره هرچند دردل اعتراف کردم که در آن لحظه واز آن نگاه تیره وسیاه ایمان منم به شدت وحشت کردم .‌
من هرگز هیچ جذبه ی مردانه ای رو مثل جذبه ای که ایمان داشت ندیده بودم !!
ومن به شدت عاشق این جذبه ، اخم و حتی ریش او شده بودم !!!

لبخندی مجدادا زدم که با ایمان چشم در چشم شدم . تاک ابرویی بالا انداخت که بلافاصله چشمکی

1402/04/10 13:55

تحویلش دادم .‌
سری با افسوس تکان داد که خنده م گرفت .
درس را شروع کرد .

حوصلم به شدت سر رفت ودلم کمی با او بودن را خواست !!
وسطای درس
با فکری ناگهانی ،گوشی رو برداشتم و باشیطنت پیام دادم
_ایوول استاد جیگرم حال اومد !!
صدای ویبره ی گوشی ش رو شنید
اما به سمتش نیم نگاهیم ننداخت !

بلافاصله مجدادا تایپ کردم
_استاد
دوباره صدای ویبره ی گوشی ش را شنید اما اهمیتی نداد و به ادامه ی درس دادنش پرداخت !

با حرص گوشی را داخل کیف گذاشتم‌تا بچه ها نبینند .
سپس شماره ش روگرفتم و همزمان با لرزیدن گوشی ش ، با صدای کشداری گفتم
_استاد گوشیتون داره زنگ می خوره
شاید خانومتون باشه !!
صدای همهمه ی ناگهانی بچه ها را شنیدم که متعجب از هم می پرسیدن مگر استاد متاهل است !!!
ایمان نگاهی به گوشی انداخت وچون شماره ی من رو دید تاک ابرویی بالا انداخت . لبخندی نامحسوس زد وگفت
_مهم نیست !
خانومم می تونه منتظر باشه تا من درسم تموم شه !!
خشم بلافاصله تو وجودم طغیان کرد !!

دوباره همهمه افتاد !!
_ ووویییی اروشا استادمتاهله !
صدای رها بالاخره اتصال نگاهم با ایمان را زد !!!
در حالیکه در دلم برای ایمان خط ونشان می کشیدم سری بر ای رها تکان دادم !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_169
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

قسم خوردم تا انتقام این بی اعتنایش رو خیلی زود بگیرم !
هنوزم هم صدای متعجب وپرحسرت دخترا به گوشم می رسید !!

خنده م گرفت از شکست نقششون
اخه این اواخر هرروز به دخترای محجبه ی کلاس اضافه می شد وحالا!!!
درجواب رها با جدیت گفتم
_اره زن داره !!
حتی برای چند ثانیه از ذهنم گذشت که بگم زن این استاد بسیجی منم !!
اما خودم رو که نمی تونسم گول بزنم!!

حتی با توجه به اعتقاد خودم، صیغه مصادف با هیچ بود !!
یا همان کلاه شرعی !!
از فکر اینکه شاید به همین دلیل ایمان اهمیتی بهم نداده من رو تا مرز جنون برد.
_خوش بحال دختری که تو سط این زن شده !!
خیلی بد تیکه ایه!!!
لامصب اول ابهت بوده بعد دست وپادرآورده !!!
از آب ولوچه ی راه افتاده ی دهن رها
خنده ا م گرفت .
زیر لب دختر دیوانه ای نثارش کردم .
_خانوما لطفا ساکت !!
البته اگر بحثتون تموم شده !!

با صدای جدی ایمان رها بلافاصله زیر لب عذر خواست اما من چشمی براش نازک کردم و بی اعتنانگاه از نگاه مشکیش گرفتم !!

..کلاس که تموم شد . خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و منتظر رها نموندم وکلاس رو ترک کردم!!
سنگینی نگاه ایمان رو احساس کردم اما اهمیتی ندادم !!

از کریدور دانشگاه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم که صدای پیام گوشیم رو شنیدم !!

گوشیم رو از جیبم بیرون

1402/04/10 13:55

کشیدم وبا دیدن اسم استادبسیجی در صفحه ی گوشی ، دستم رفت تا پیام رو باز کنم . اما احساس جریحه دارشده م بلافاصله سرم نهیب کشید .
گوشی رو مجدادا جیبم انداختم و از دانشگاه بیرون زدم و به سمت کوچه ی خلوتی رفتم که ماشین رو پاک کرده بودم !!!
به ماشین که رسیدم ، قبل از اینکه
در ماشین رو بازکنم یکی به پشت کمرم کوبید وبا شکم محکم به در ماشین برخورد کردم ...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_170
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

جیغی از شدت وحشت ودردی که درشکمم پیچید کشیدم . در همان حین سرشانه ام به عقب کشیده شد. قلبم ریخت . برگشتم و محمد رو دیدم که باخشم ونفرت تماشام می کرد .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و اخی از شدت درد کشیدم .
محمد قدمی جلو امد و آن یک قدم فاصله ی مابینمان را پرکرد.
بین ماشین وچهارچوب بغل اون گیر افتادم
با خشم سعی کردم شونه هام رو از دستش بیرون بکشم .
اما محکم گرفته بود با فشار ی که به شونه هام میاورد شدت خشمش رو نشان میداد .
با خشم غریدم
_احمق داری چه غلطی می کنی ولم کن !!!
محمد صورتش رو مماس صورتم کرد .
نفسش رو توصورتم فوت کرد وبا خنده ی تمسخر امیزی گفت
_دختری خراب حالا میری زیر ابم رو میش استاد می زنی اره ؟!!
کمی سرم رو عقب کشیدم وسعی کردم حتی المقدور ترسم رو نشون ندم !!
ریشخندی زدم .
نگاهی به سرتاپاش انداختم
و با تمسخر گفتم
_خراب مسلما اون کسی که کسی مثل تو رو تو دامنش پرورونده پسره ی بی نامو !!

حرف تو دهنم کامل نشد ک مشتش تو دهنم نشست و صدام تو گلوم شکست .
کمتر از چند ثانیه دهنم پر خون شد و لبهام سوخت
_یبار دیگه جرات داری بگو تا دندونات رو تو دهنت بشکونم !!
قلبم از ترس می لرزید اما خون تو دهنم رو محکم تو صورتش پرتاب کردم و بانفرت گفتم
_پسره ی مادر خراب ***
دستش بالا رفت و از شدت وحشت چشمهام بسته شد اما چند ثانیه بعد باصدای فریادی پردرد، هراسان پلک باز کردم و محمدرو دیدم که سرش محکم به کاپوت ماشین خورده شد !!
با دیدن ایمان ، هینی کشیدم وبهت زده اسمش رو صدا زدم .

نگاه ایمان لحظه ای به سمتم کشیده شد وروی صورتم چرخید !!
اما ناگهان نگاهش طوفانی ترشد وشراره های آتش از آن زبانه کشید !
_برو بشین ماشین اروشا !
صدایش بلند نبود اما چنان محکم بود که جرات مخالفت نکردم !
قبل از نشستن صدای منزجر کننده ی بساک رو شنیدم
_ به به اروشا ، از کی تا حالا دانشجوهات رو با اسم صدا میزنی !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/10 13:55

جانـان مـن?✨
#پارت_171
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مشت محکمی که صورتش خورد . دلم را خنک کرد . سریع داخل ماشین نشستم ودر رو بستم تا خود ایمان به خدمتش برسد .

خیالم از بابت ایمان که راحت شد .
سریع دست روی دندون هام کشیدم تا مطمئن شم نشکسته !!!
وقتی از سالم بودن دندونام مطمئن شدم نفس اسوده ای کشیدم !
دستمال رو برداشتم و دور لب خونیم رو پاک کردم .
لبم به شدت می سوخت .
نگاهم رو مجدادا از پشت شیشه روی ایمان ومحمد دوختم .
ایمان حتی مجال نمی داد محمد هم خودی نشون بده !!
کمتر از پنج دقیقه بعد، بدن نیمه جون محمد روی زمین افتاد .
ایمان به سمت ماشین اومد .
در رو باز کرد وگفت
_برو کنار
از پشت فرمون خودم رو کنار کشیدم .
ایمان پشت فرمون نشست .
به سمتم خم شد ودستمال رو از روی لبم برداشت .
نگاه خشمگین وآتشیش روی لبم ثابت ماند .
با سر انگشتش ، زخم لبم رو لمس کرد وزمزمه کرد
_تاوانش رو باشکستن دستش داد !!
لبخندی محزون زدم .
سرم رو پایین انداختم .
اما بلافاصله دستش زیر چونم قرار گرفت و سرم رو بالا گرفت
یکبار دیگه زخم لبم رو لمس کرد وبا ملایمت پرسید
_درد داری ؟!
نمی دونم این بغض لعنتی یهو از کجا سراغم اومد .

ناخواسته احساس بی پناهی کردم ودلم برای پدر ومادرم تنگ شد .
شاید بخاطر نگاه مهربون و بی اندازه نگرانش بود !!
درست مثل نگاه پدرم وقتی 8 سالگی از روی دوچرخه افتادم !!!
لب زدم
_تو شوهرمی مگه نه
تاک ابرویی بالا انداخت وپرسید
_مگه شک داشتی !!
سری تکان دادم وزمزمه کردم
_پس حق این رو دارم!!

در مقابل نگاه پرسشگرش ، کمی خودم رو جلو کشیدم وسرم رو روی سینه ش گذاشتم و اشک های بی صدام روی گونم چکه کرد !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_172
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_هیچ وقت گریه نکن !!
نه الان ، نه هیچ وقت !!!
نه جلوی من ، نه جلوی هیچکس !!
هیچ چیز و هیچکس ارزش این رو نداره که چشمات بخاطرش خیس وبارونی شه !!

صدای آرامش در عین حال محکم بود !!!
حق کاملا با ایمان بود .‌
این جمله ها در حقیقت شعار خود منم بود!!

تحت تاثیر بوسه ی مجدد او روی سرم
اشک هایم بند آمد وآرامش درتک به تک سلول هایم تزریق شد .
بلافاصله
بینی م رو پرصدا بالا کشیدم وصورتم رو با لباس تنش پاک کردم !!

ایمان دستش رو دراز کرد .
دستمال رو برداشت وجلوی صورتم گرفت و با خنده ای که
توی صداش کاملا مشهود بود باشیطنت گفت

_ مردم تو پیرهن شوهرشون عطر لجند می زنن اون وقت خانوم ما ، اب دماغ می ماله !!

چنان لحن صدایش بامزه بود که پقی زدم زیر خنده !!
سرم رو از روی سینه ش جدا کردم و مجدادا به صندلی خودم

1402/04/10 13:57

برگشتم !!!
نگاه مهربون ودرعین حال نگران ایمان روی صورتم چرخید .

چیزی زیر لب زمزمه کرد که برایم نامفهوم بود .
سپس مجدادا دستمال برداشت وکمی خود راسمت من کشید .
دهنت رو باز کن .
مطیع به حرفش گوش دادم .
دهنم رو باز کردم وسوزشی که تو دهنم پیچید اخی ناخواسته گفتم وبه بازویش چنگ انداختم .‌
ایمان با فکی فشرده لب زد
_باید حرومزاده رو می کشتمش!!!!
نفس عمیقی کشید .
سپس با کمال دقت وارامی دستمال را روی لبم کشید و مشغول تمیز کردن اطراف زخم شد .
در نهایت دستش را عقب کشید .
نگاه نگرانش مانند آغوش مادرم گرم وپر از نوازش بود .
صدایش در کابین ماشین پیچید
_فعلا که تا مدت ها نمی تونه دانشگاه بیاد
اما برای محض اطمینان از فردا باخودم مسیر دانشگاه رو برو بیا !!!
متحیر پرسیدم
_اما اگر کسی ما رو باهم‌ ببینه چی !!
دانشگاه پر از شایعه میشه !!
ایمان نیم نگاهی سمتم انداخت .
سپس ماشین را روشن کرد وبا خونسردی پاسخ داد
_مهم‌نیس !!
توام اهمیتی نده !!

در حالیکه قلبم از هیجان می تپید سکوت کردم .
توانسته بودم یک قدم دیگر به ایمان نزدیک شوم !!
مصداق بارز مثال شده بود . عدو گاهی سبب خیرشود !!
محمدناخواسته ما رو بهم نزدیکتر کرده بود .
لبخندی زدم .
سرم را به صندلی تکیه دادم و بارضایت چشم بستم !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_173
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با ذوق ، کشک بادمجانی که کلی براش زحمت کشیده بودم توی ظرف مخصوص ریختم وبا گردو روشو را تزئین کردم .
دلم می خواست دستپختم رو به رخ ایمان بکشم .
نگاهی به ساعت انداختم .
احتمالا تاکمتر از نیم ساعت دیگر خانه می رسید .
دلم داشت براش پر می کشید
جای سوختگی رو دستم رو فوت کردم .
زیاد نسوخته بود اما اندازه ی بند یه انگشت قرمز شده بود.
روعن داغ روش افتاده بود .
اما انقدر هیجان داشتم که تو اون لحظه متوجه ی سوزشش نشم .

سریع شالم رو روی موهای بازم انداختم .
نگاهی از اینه به خودم انداخت و لبخندی رضایتمند روی لب نشاندم
سپس به سمت خانشون رفتم .
آیفون رو زدم و چون‌مادربزرگ من رو دید بلافاصله در را باز کرد وخود مثل همیشه به استقبالم‌تا بالکن آمد .

از دور دستی براش تکون دادم وبه قدم هام سرعت بیشتری بخشیدم .
از چند قدمیش هم می تونستم صدای قربون صدقه ش رو بشنوم .
کی می تونست تشخیص بده که این زن مهربون صد پشت بهم غریبه س!!!
انگار مادر بزرگ خودم بود .
خم شدم بلافاصله بوسه ی گنده ای روی گونه ش گذاشتم وگفتم
_سلام مادربزرگ
مادربزرگ لبخندی زد .

در حینی که به سمت داخل هدایتم می کرد گفت

_سلام به روی ماهت دخترکم
کمی نگاهش رنگ

1402/04/10 13:57

دلخوری پیدا کرد
_چه عجب سری به این مادربزرگ پیرت زدی !!
حالا داخل خانه شده بودیم
لب گزیدم و قبل از اینکه جوابی بدم
نگاهم روی نگاه کشیده ی زنانه ای قفل ماند .
نگاهم رو گرفتم و
اهسته پرسیدم
_مهمون داری مادربزرگ ؟!
مادربزرگ لبخندی زد وگفت
_غریبه نیستن
عروس و پسرمن
اهانی گفتم
اما خیلی زود متوجه ی معنی جواب اوشدم وشگفت زده پرسیدم
_مامان ایمان ،
سریع متوجه اشتباهم شدم ولب گزیدم
اخ ببخشید
مامان استادن ؟!
مادربزرگ خنده ی نمکینی کردوگفت
_الهی فدای ادب وحجب وحیات شم
تو ایمان صداش کن دخترم
بله ایشون مادر ایمانه
نمی دونم چرا اما از دیدن مادر و پدر ایمان
هول شدم ودستپاچه گفتم
_خوب پس من مزاحم نمیشم
بهتره برم..

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_174
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مادر بزرگ دستش را پشت کمرم گذاشت .
گره ای به ابروهاش انداخت ونمایشی لب گزید .
_مزاحم‌؟!

سپس
با لبخندی نمکین ادامه داد
_ تو همیشه مراحمی عزیز دلکم
حالا بیا تورو به بچه هام معرفی کنم

راهی برای فرار نبود .
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
چیزی شبیه لبخند روی لب نشاندم و مادربزرگ ر و همراهی کردم .

مقابل زن که رسیدیم .
مادربزرگ خطاب به من گفت

_ دخترم آروشا معرفی می کنم .
عروس گلم سوسن جون و ایشونم پسرم

سپس خطاب به آن ها گفت
_اینم دخترم اروشا
همسایه ی عزیز ودوست داشتنی من .

لبخندی زدم و آرام گفتم
_از اشنایتونم خوشوقتم

پدر ایمان به احترام من کمی زودتر از جای خود بلند شد وبعد مادر او که البته بیشتر شبیه خواهر بود برای ایمان تا مادر !!!

نگاهم در چند ثانیه از او عکس گرفته وذهنم باسرعت شروع به انالیز ش کرد !!

زنی که مقابلم ایستاده بود . زنی بود بسیار خوش پوش وجوان
زنی با موهای بلوند و مجعد که آن را روی دوش
رها کرده ودر آن لباس وشلوار کالباسی رنگ بسیار زیبا جلوه می کرد .‌

از اندام ترکه ایش هم مشخص بود ورزش خاصی را دنبال می کند !!
نگاه سوسن نیز متقابلاروی قامتم بالا وپایین شد .
بی شک او هم من رو ارزیابی می کرد .
چیزی شبیه لبخند روی لب داشت .

از نگاهش چیزی خونده نمی شد
درنهایت گفت
_خوشحالم از اشنایت عزیزم
صدایش بسیار ارام وخوش طنین بود .

لبخندی متقابلا زدم و با صدای پدر ایمان نگاهم سمت اوچرخید
_پس اروشا شمایی

لحظه ای مکث کرد .
نگاهش بلافاصله رنگ شیطنت گرفت . ابرویی بالا انداخت وادامه داد
_تعریفتون رو از مادر شنیده بودم
دختری زیبا والبته با بوهای خوشمزه!

بلافاصله چینی به بینیم انداختم وخودم رو بو کردم .
نگاهم که حالت گیجی به خود گرفت
خنده ای

1402/04/10 13:57

در گلو کرد
_به به بوی سیر !!
شک ندارم
میرزاقاسمی !!

نگاهش که سمت دستم کشیده شد تازه متوجه ی ظرف غذای دستم شدم .
هم از لحن بامزه ی صدایش خنده م گرفت هم گر گرفتم و گونه هام رنگ گرفت !!
_پدر !

صدای ایمان بند دلم رو پاره کرد .
نگاهم به سرعت به سمتش چرخید.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_175
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با همان ابهت همیشگی ایستاده و با ژست قشنگی مشغول تماشا بود . برعکس صورت جدیش ته نگاهش می رقصید

لحظه ای نگاهش رو نگاهم کش آمد
اما باصدای ارام پدرش نگاهش رو ازم گرفت وبه سمت او، جلو رفت

_پس بگو چرا به من و مادرپیرش سر نمی زنه . با وجود همچین همسایه ای ..
_پدر!

باز صدای ایمان بود که مانع از ادامه ی صحبتش شد .
کل وجودم گرگرفت.

صدای خنده ی ریز مادربزرگ روشنیدم و لبخند پنهانی مادرش رو شکار کردم .
_نگو که الان شما پیر شدی !!

پدرش خندید و ایمان را که حالا مقابلش ایستاده بود در آغوش کشید !!
واقعا مانند یک برادر بزرگتر بود تا پدر !!

کمی بعد ایمان مادرش را بغل کرد و گونه ی او را هم بوسید و جویای حالش شد .

از فکرم بلافاصله گذشت
اگه تو خیابان ایمان رو با این زن میدیدم
شک نمی کردم دوس دخترشه !!

معذب کمی این و پا و اون پا کردم .

دقیقا وسط جمع خانوادگیشون ایستاده بودم .
همچین حسی رو دوس نداشتم .

خطاب به مادربزرگ اهسته گفتم .
_مادربزرگ بهتره من برم
نگاه ایمان رو صورتم سنگینی کرد
تاک ابرویی بالا انداخت .

مادر بزرگ به سمتم جلو اومد وبا مهربونی گفت
_کجا عزیزم ، اصلا حرفشم نزن

خواستم حرفی بزنم که صدای بشاش پدر ایمان رو شنیدم
_کجا دخترم!! ما تازه داریم از وجود دختری به زیبایی تو فیض می بریم !
گونه هام بلافاصله سرخ شد وزیر چشمی نگاهی به سوسن انداختم .
همچنان همان لبخند ملیح را روی لب داشت و همسرش را تماشا می کرد .

صدای پدر ایمان مجدادا سکوت رو شکوند
_این پسر ما با وجود تو نمی دونم چرا ما رو تا حالا نوه دار نکرده !!
این پسر اصلا شبیه من نیست مگه نه خانوم !!

متحیر و با چشمهایی گرد شده نگاهم رو ایمان خیره موند .
صدای تند ایمان بلافاصله شنیده شد
_محمد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_176
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

پدر ایمان که ظاهرا محمد نام داشت. تسلیم شده
دستانش را بالا گرفت و با لبخندی کنترل شده لب برچید و گفت
_بی ادب محمد نه بابا !!

به بامزگی لحن صداش خنده م گرفت .
بارقه ای از خنده در نگاه ایمان هم درخشید .
حتی تصور اینکه ایمان به مردی به جوانی او بابا بگوید خنده دار بود .

مادربزرگ با

1402/04/10 13:57

خنده چشم غره ای به پسرش رفت وگفت
_آروشا بشین مادر ، بشین که منم غذای مورد علاقه تو و ایمان رو پختم

بوی قورمه سبزی تازه اون لحظه بود مشامم رو پرکرد.

بدون اعتراض نشستم و همان لحظه صدای پرخنده اما اهسته ی پدر ایمان راشنیدم
_به به ، چه تفاهمی بادختر همسایه!!

نمی دونم چرا هیچ‌کدام از شوخی هایش
ناراحتم نمی کرد و برعکس به خنده م هم می نداخت .
بی شک اخلاق شوخ و بذله گوی این مرد به مادربزرگ رفته بود

این بار صدای معترض سوسن راشنید
_عزیزم

بلافاصله صدای محمد در جواب او بلند شد
_جونِ دلم

ایمان سری به تاسف تکان داد و گفت
_میرم لباسم رو عوض‌کنم !

سپس به سمت اتاق چرخید و از سالن دور شد .

_دخترا تو این سن هر شوخی رو جدی می گیرن و برای خودشون رویا می بافن
پس عزیزم حواست به شوخی هات باشه !!

انگار اب جوش ریختن تو بدنم که یهو گر گرفت و سوخت

نگاهم در نگاه خونسرد سوسن خیره ماند
و دیگر برایم اهمیتی نداشت او مادر ایمان است یانه !!
مهم این بود که من خود آروشا بودم !!
لبخندی خونسرد زدم و گفت
_ اخی عزیزم ، یعنی انقدر تو چشم شما کم سن اومدم ؟!!
اما واقعیت اینه که سن من از رویا بافی گذشته !

سوسن که انتظار این حاضر جوابی من رو نداشت جاخورد و این از نگاهش کاملا مشخص بود .
اما خود را از یکه و تا ننداخت و گفت
_منظورم این بود دختر مجرد تو هر سن می تونه رویابافی کنه گلم !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_177
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مادر بزرگ قبل از من مداخله کرد و وارد بحث شد
_ماشالا به دخترم بس که خوشگله وخانوم ، احتیاجی اصلا به رویا بافی نداره که !!
همین چند وقت پیش براش اومده بودن تحقیق!!
همین لحظه ایمان وارد اتاق شد ونگاه متعجبم از مادربزرگ کش آمد و خیره موند روب اخم غلیظ صورتش
بی شک جمله ی اخر رو شنیده بود.

سوسن تاک ابرویی بالا انداخت وگفت
_بالاخره دختر تو این سن خاستگارداره دیگه
دهنم باز شد تا جواب دندون شکنی بش بدم
اما به لبخندی اکتفا کردم .
به هر حال شاید روزی واقعا مادر شوهرم می شد .
برق رضایت رو تونگاه ایمان خوندم
سوسن با لوندی دستی روی موهایش کشید لبخندی مرموزانه زد گفت

_فکر کنم دختری که مطهره جون ازش تعریف می کرد شمایی ؟!

اسم مطهره برای چند ثانیه اخم رو روی صورتم نشوند .
به سختی خودم رو کنترل کردم .

نیم نگاهی سمت ایمان انداختم .
حالا صورتش خونسرد تر شده بود .

تاک ابرویی بالا انداختم وبا لحنی نیمه تمسخر گفتم
_ایشون که به من کلا لطف دارن

لبخندی ملیح روی لب سوسن نشست .‌

_شما دانشجویی ایمان جان هسی؟!
_بله
_اهان هم همسایه ، هم استاد

1402/04/10 13:57

دانشجو
جالبه !!
تا نوک زبونم اومد بگم
هم زن وشوهری!!
اما به سختی خودم روکنترل کردم .
_دخترم کمک می کنی میز رو بچینم؟!

لبخندی روی لب نشوندم و به نشانه ی تایید سری تکان دادم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جانـان مـن?✨
#پارت_178
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

میز رو چیدیم ومن تعمدی کنار ایمان نشستم .
متوجه ی نگاه پر اخم سوسن شدم اما اهمیتی ندادم .

در اون لحظه فقط دلم می خواست نزدیک ایمان باشم و کنار او غذا بخورم .‌
سوسن و پدر جان هم مقابل ما نشستند .

نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر ایمان رو به ریه هام فرستادم ونگاهی روی میز انداختم .

کشک بادمجونم درکنار ‌ظرف های قورمه سبزی روی میز چشمک می زد .

صدای گرم مادر بزرگ سکوت میز را شکاند .
_عزیزای من تا غذا از دهن نیفتاده شروع کنین .

لبخندی به مهربونیش زدم .
قبل از اینکه بخوام برای کشیدن غذا اقدام کنم .

ایمان بدون حرف بشقاب چینی دور طلایی رو از مقابلم برداشت وبرایم برنج کشید .

نگاهم درخشید و قلبم شروع به تپیدن کرد.نگاهم روی بشقاب خالی خودش چرخید و لبخندی به اینکارش زدم .

ایمان واقعا یک مرد واقعی ویا یک جنتلمن بود . ومن مدت ها پیش پی به این راز برده بودم .

بشقاب رو مقابلم گذاشت و صدای آرامش را شنیدم
_غذاتو بخور

سری برایش تکان دادم و قبل از اینکه اولین قاشق رو دهنم بزارم نگاهم رو نگاه پراخم سوسن گره خورد .

صورتش از شدت خشم قرمز شده بود .
لبخندی ملیح ودر عین حال پیروزمندانه روی لب نشوندم .
_کمی که گذشت وچون اخم سوسن جان دوبرابر شد رد نگاهش رو زدم وبه بشقاب کشک بادمجان ایمان رسیدم .

قلبم مجدادا شروع به کوبیدن کرد .
منم می دونستم ایمان تا چه حد قورمه سبزی دوس داره . و حالا ....

_پسرم نمی دونسم کشک بادمجون هوس کردی !!
نگاهم ناخواسته روی صورت ایمان چرخید .

_هوس نکرده بودم اما ..لحظه ای مکث کرد .نگاهش روی سوختگی دستم وبالا وپایین شد و گره ای ریز بین ابروهایش افتاد .

سپس با همان لحن آرام ودر عین حال مقتدر همیشگی ادامه داد .
_بوش و تزینش به هوس انداختتم !

ظاهرا قصد کرده بود قلبم رو امروز کنفیکون کنه !!!

سوسن دیگه حرفی نزد ومن به سختی نگاه رقصانم رو از صورت ایمان جدا کردم وبه ظرف غذام دوختم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_179
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

کمی از برگشتنم گذشته بود .‌اما فکر وخیال اجازه نمی داد تا بخوابم!!
انرژی منفی که سوسن امشب بهم داده بود ، به شدت من رو گرفته ورویم تاثیر گذاشته بود .
ته دلم حسی شور می زد .
هرچقدر که سعی می کردم به خودم بقبولانم

1402/04/10 13:57

که اصلا سوسن مهم نیست و به او اهمیت ندهم ، بازهم واقعیت تغییر نمی کرد . حقیقت آن بود که سوسن مادر ایمان و مادر ایمان خواهد ماند .

تصویر ایمان مقابل نگاهم نقش بست
ته ریش صورت و
برجستگی بازو و سینه ش به دلم چنگ انداخت.

تنها کسی که در آن لحظه می تونست دل آشوب زده ام رو آروم کنه ایمان بود .
فکر دست کشیدن روی ته ریش صورتش دلم رو لرزوند .

ناگهان فکری از سرم گذشت
با خوشحالی به سمت گوشی تقریبا شیرجه زدم .

تو قسمت پیام ها رفتم
و سریع تایپ کردم
_ استاد بیداری
چند دقیقه بعد پیام آمد
_ بیدارم توچرابیداری
بلافاصله تایپ کردم
_حالم خوب نیست
دروغ که نگفته بودم و واقعا حالم خوب نبود !!!
_چته چیشده
جوابی دیگر ننوشتم وگوشی را کناری انداختم .
می شناختمش ومی دونستم تا چند دقیقه ی دیگه هرجا باشه پیداش میشه
دلم کمی شیطنت می خواست .
از اینه نگاهی به خودم انداختم
لباس خواب ساتن مشکی م حسابی درتنم نشسته بود وبرجستگی بدنم رو به رخ می کشید .

لحظه ای خجالت زده لب گزیدم
خواستم لباس رو عوض کنم
اما خیلی زود با فکر اینکه ایمان شوهرمه خودم رو توجیه کردم .‌

موهام رو دورم رها کردم وکمی ادکلن به خودم زدم روی تخت بی صدا دراز کشیدم .
چند دقیقه بعد صدای باز وبسته شدن در ورودی آمد .

قلبم توسینه فروریخت .تا گردن زیر پتو رفتم و نگاهم رو به در اتاق دوختم .
قامت واندام مردانه ش که در چهارچوب در قر ار گرفت در دل قربان صدقه ش رفتم .

ایمان بلافاصله کنارم قرار گرفت و بانگرانی پرسید
_چرا حالت خوب نیست؟؟

دلم برای نگرانی که درنگاهش موج می زد ضعف رفت.
ناخواسته دستم رو روی شکم تختم گذاشتم و لب زدم
_درد می کنه

متوجه دست قرار گرفته روی شکمم شد و رو تختی رو کنار زد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_180
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با‌کنار کشیده شدن رو تختی ، تمام عضله های بدنم گرفته شد و هجوم خون رو زیر پوستم احساس کردم .
ایمان کنارم روی تخت نشست .
دستش رو باملایمت کنار دستم روی شکمم گذاشت ودر حین دورانی چرخان
دستش با ملاطفت پرسید
_کجای دلت درد می کنه

کل بدنم مور مور شده بود وقلبم چنان می کوبید که انگار می خواست سینم رو‌ بشکافه بپره دست محبوبش !!
چون نگاه منتظر ایمان رو دیدم به سختی لب زدم
_اینجا

وبی حواس نقطه ای از شکمم رو نشون دادم .‌
نگاه ایمان مستقیم به سمت ان نقطه چرخید و ناگهان نگاهش خندید

_دندون خرگوشی اینجا که معدست
سریع نگاهم سمت انگشتم چرخید وچون دیدم انگشت روی معدم گذاشتم

خودم خنده م گرفت
اما ناخواسته به جای خنده آخ بلندی گفتم .‌
ایمان

1402/04/10 13:57

بلافاصله سمتم خم شد و گفت
_جونم‌
درد داری پاشو آماده شو بریم دکتر
کلمه ی جونمش چنان به جونم نشست که کل وجودم رو لرزوند .
سری تکان دادم ولب زدم
_من خوبم ایمان

اما دوباره دست روی شکمم گذاشتم و اخ مجددی کشیدم تا از نگرانی نگاهش لذت ببرم .

نگاه ایمان نشان می داد که حرفم رو باور نکرده !
_باید بریم دکتر آروشا !
خودم کمکت می کنم تا اماده شی
تو حتی نمی تونی دقیقا بگی کجات درد می کنه !!
یبار معدت رو نشون می دی
یبار زیر شکمت رو !
سپس نگاهش بار دیگر از سینه های سفیدم که با دست ودلبازی نیمی ش را به نمایش گذاشته بود گذشت و روی شکمم چرخید
لحظه ای مکث کرد سپس باتردید پرسید
_وقتشه؟
متوجه منظورش شدم . به سختی جلوی خندم رو گرفتم . دلم کمی سربه سر گذاشتنش را می خواست .

پس حالت گیجی به نگاهم دادم . چشمانم رو که از درد مصنوعی چین داده بودم گرد کردم و پرسیدم
_وقت چی؟
ایمان مکثی کرد و سپس نگاهش رو به شکمم دوخت .
از کلافگی نگاهش خنده م گرفت .
_وقت ماهیانته ؟!

مکثم که طولانی شد مجدادا نگاهش رو خیره ی نگاهم کرد.
چون نگاه مستقیمش رو دیدم به سختی خنده م رو کنترل کردم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_181
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

باید از اشاره ی مستقیم ایمان خجالت می کشیدم اما نمی دونم چرا جای حس شرم وخجالت خندم گرفته بود .‌
سری بالا انداختم و باشیطنتی نامحسوس جواب دادم

_یادم نمیاد اخرین بار کی بودم
تاریخش همیشه یادم میره .
اما علائم ش شبیه اون نیس
ایمان با افسوس سری تکان داد وگفت

_دختره ی حواس پرت !
مگه‌میشه ، با تکرار هر ماه همچین چیزی رو فراموش کنی!!
مگر اینکه حافظت مثل حافظه ی ماهی کوتاه مدته باشه !!
پشت چشمی براش نازک کردم و با اخم گفتم
_من یادم میره خوب استاد
اما اگر حافظه ی شما مثل حافظه ی ماهی نیست از این به بعد یادتون بمونه! !
ایمان چون واکنش من رو دید با افسوس سری تکان داد .
سپس خیلی جدی روم خم شد وگفت

_حالا که از اونم نیست پس باید حتما دکتربریم !!
کمکت می کنم اماده شی !!

دستش رو خواست زیر کمرم ببره وکمک کنه بشینم که این اجازه رو بهش ندادم .
با یک حرکت دستش رو گرفتم وسمت خودم کشیدمش

اگر ایمان تعادلش رو حفظ نمی کرد
بی شک زیر این هیکل ورزشکاری پرس می شدم .

وضعیت خنده داری ایجاد شده بود .
ایمان کاملاروم قرار گرفته بود .
دستهاش رو دوطرفم روی متکا تکیه داده بود و بدنش رو از بدنم دور نگه داشته بود .

بوی عطر تلخش ، فضا رو پر کرد و من رو تا مرز دیوونگی و خواستن پیش برد .‌
نگاهم رو روی ته ریش صورت جذابش چرخوندم

صورتش باصورتم فاصله

1402/04/10 13:57

ی کمی داشت
اختیارم رو از دست دادم ودستم رو جلو بردم وروی ته ریش صورتش گذاشتم وبا انگشت شصتم نوازشش کردم .
هیچ وقت به اندازه ی امروز نمی خواستمش وسوسه ی لمسش رو نداشتم .
نگاهش که تو نگاه پر تمنام خیره شد سیبک گلوم لرزید.
پلک هام ناخواسته روی هم افتاد .
صدای بم ایمان بلافاصله تو گوشم نشست
_دروغ گفتی مگه نه ؟!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_182
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

کمی دستپاچه شدم دستم رو از صورتش جدا کردم
شیطنت رو که تو نگاهش دیدم . تک سرفه ای کردم وگفتم

_فقط دلم نمی خواست امشب تنها بخوابم
ایمان خنده ای در گلو کرد
همچنان دست هاش دوطرف صورتم روی متکا جک شده بود
با بدجنسی تاک ابرویی بالا انداخت و گفت

_ اهان پس بگو !
دندون خرگوشیمون دلش می خواست
بامن بخوابه !
لحظه ای تامل کرد وبعد با مرموزی ادامه داد
_خوب این که دروغ نمی خواست
فقط کافی بود بگی دلت برام تنگ‌شده ومی خوای امشب رو پیشت بخوابم
قلبم شروع به تند تند زد کرد .
دلم‌ نمی خواست قبل از اینکه من از احساسش با خبر بشم اون با خبربشه
بلافاصله گوشه ی لبم رو کج کردم و با پرویی وبدون کمی فکر گفتم
_نوچ!!!
فقط دلم‌نمی خواست امشب تنها باشم وگرنه فرق نمیکرد کی ...

با قرار گر فتن ناگهانی لبهاش رو دهنم
صدا تو گلوم خفه شد .

از گوشه ی چشم رگ های متورم شده ی گردنش رودیدم‌و فشار لب هاش رو لبهام نشون می داد که چقدر عصبانیه .

وحشتزده خواستم تکانی زیرش بخورم اما نتونستم .
حتی نتوستم لبهام رو کنار بکشم .
ایمان نمی بوسید وفقط لب هاش رو به لبهام فشار می داد

حتی تو اون وضعیت
دلم برای غیرت وخشمش ضعف رفت .

دستم روی کمرش نشست و اولین بوسه رو روی لبش نشوندم .
منقبض شدن عضله های بدنش رو احساس کردم .

چشم هام رو مجدادا بستم و
به بوسیدنم ادامه دادم .

چند لحظه طول کشید تا ایمان هم خشمش فروکش کنه و من رو همراهی کنه .

نفس کم آوردم و با فشار پنجه م روی کمرش ، کمی لبش رو جدا کرد واجازه داد نفس بکشم .

نگاهش از روی لبام کمی پایین تر سر خورد وروی ترقوه های سفیدم که از زیر لباس خواب ساتن مشکی زیادی خودنمایی می کرد تامل کرد .
نگاهش هیجان واضطرابم رو چندین برابر بیشتر کرده بود .
اب دهنم رو قورت دادم که سینم کمی بالا وپایین شد ونگاه ایمان رو متوجه ی خودش کرد .

از نگاه مستقیمش روی سینم معذب شدم وخواستم روتختی رو روی سینم بکشم که دست ایمان قفل دستم شد واین اجازه رو بهم نداد.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_183
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

حرفی

1402/04/10 13:57

نزد اما لب هاش رو به تدریج از لبم به گونه واز گونه به لاله ی گوشم رساند .
با لمس لاله ی گوشم توسط لبش وپخش حرارت داغ نفسش روی گردنم قلبم هوری فروریخت .

سیبک گلوم لرزید و ناخواسته چنگی دیگه به کمرش زدم .
ایمان از گوشه ی چشم کاملا من رو می پایید ومتوجه ی حال خرابم شده بود .
لبش رو سرداد واین بار ترقوه م رو هدف قرار داد .
بوسه هاش در عین حال که ملایم بود اما مکش خاصی داشت .

نمی دونستم‌تا کجا می خواد پیش بره
ویا حتی من تا کجا می خوام پیش برم وتسلیمش باشم !!
فقط می دونستم در اون لحظه هیچ حس بدی نداشتم جز حس خوشایندولذت !!

لبهاش از ترقوه م پایین تر و تا پیش تافته ی سینه م پیشروی کرد .
صدای تپش قلبم کاملا به گوش می رسید
ظاهرا ایمان هم شنید که خنده ای در گلو کرد .

لبهاش رو چند ثانیه همون جا نگه داشت وبرخلاف انتظارم بعد از چند ثانیه جدا کرد و خیره تو نگاهم زمزمه کرد
_قلبت مثل قلب بچه گنجیشک تو دام افتاده می زنه!
وهمه ی این هیجان ها یه چیز رو نشون میده !!
با گیجی زمزمه پرسیدم
_چی !!
سرش رو بالاتر اورد و مماس لب هام نگه داشت .
لبخندی محو زد وگفت
_برخلاف ادعا وزبونت حاضرم شرط ببندم که دست هیچ مردی جز من بهت نخورده !!
جا خوردم .
ایمان مرد تیزی بود وحق کاملا با او بود !!
رنگ نگاهش کاملا برگشته بود واز جنس نگاهش مشخص بود که امشب هم بیشتر از این پیشروی نمی کند .
خود داریش ستودنی بود .
سعی کردم منم خودم رو جمع وجور کنم .
لبخندی زدم و با نخوت و غرور جواب دادم
_البته
فقط مردی می تونه من رو لمس کنه
که بدونم تا ابد برای منه
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت .
با یک حرکت از رویم بلند شد ودرکنارم دراز کشید .
یک دستش را تکیه سرش داد وبا دست دیگر طره ای از موهایم را برداشت وبه بازی گرفت ودرحالیکه نگاه موشکافانه ش را بهم دوخته بود با زیرکی گفت
_ومن ؟!
دستپاچه بلافاصله زیر نگاه مستقیمش لحاف را تا گردن بالا کشیدم .
کمی من من کردم و احمقانه ترین پاسخ ممکن رو دادم
_تو فقط شوهر موقت منی همین
خندید ودندان های یه دست سفیدش رو در معرض تماشا گذاشت .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_184
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ناخواسته آب دهنم رو قورت دادم که صدایش در آن سکوت شب ، زیادی رسواکننده بود.
نگاه منتظرش با بالا رفتن تاک ابرویی
کامل شد .‌

جوابی در آن لحظه به ذهنم خطور نمی کرد تا بهش بگم .
من *** بحث رو به جایی کشانده بودم که نباید می کشاندم !!!
سکوت که طولانی شد ، باتردید زمزمه کردم
_فعلا که تو نقش شوهر من روداری ومن مجبورم که ...مجبورم که
احمقانه ترین جواب

1402/04/10 13:57

روداده بودم .

این رو از درخشش برق در نگاه ایمان متوجه شدم .
نوک زبونم رو گاز گرفتم

مشخص بود به سختی جلوی خنده ش رو گرفته !!!

پشت چشمی براش نازک کردم .
عصبی نیم خیز شدم که بلند شم اما
ایمان این اجازه رو نداد دستم رو گرفت ومن رو سمت خودش کشید .

حالا وضع کاملا تغییر کرده بود وایندفعه من روش قرار گرفتم .
دستام رو سرشانه هایش مشت شد .
لب گزیدم و زیر چشمی به وضعیتمون نگاهی انداختم .
سفیدی بدنم زیر آن لباس خواب مشکی ورنگ پوست تیره ایمان هارامون قشنگی رو ایجاد کرده بود .
خواستم خودم رو کنار بکشم که ایمان این اجازه رو نداد .
نگاه بی پروایش روی سینه ی نیمه برهنه م دودو می زد .
بدنم زیر نگاه خیره ش مور مور شد .

اما بازهم عجیب بود که هیچ حس بدی از نگاهش نگرفتم .‌
ایمان قلاب دستش رو دور کمرم‌محکم تر کرد .
ظاهرا از بازی که راه افتاده بود بدش نیامده بود .‌

لبخندی زد و با شیطنت لب زد
_چرامی خوای فرار کنی مگه من شوهر ت نیستم و مگه تو نمی خواستی امشبت رو با من سپری کنی ؟!
باپرویی چونم رو جلو دادم وگفتم..

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_185
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
البته که شوهرمی ومجبوری تمکینمم کنی !
خنده ش گرفت .
نگاهش از شیطنت برق می زد .
سرش را کمی بلند کرد ولبهاش رو به گوشم چسبوند وگفت
_می دونی تمکین یعنی چی ؟!

حرارت داغ نفس هاش یکبار دیگه دلم رو زیرو رو کرد .
کل بدنم داغ شده بود و از حرارت می سوخت
دستپاچه خودم رو کمی عقب کشیدم .
_من، من خوابم میاد !!
ایمان ناگهان خندید و با همان ابهت مردانه ش زمزمه کرد
_پس می دونی تمکین یعنی چی !!
سریع به نشانه ی ندانستن سری تکون دادم !!
تپش قلبم در آن لحظه بی شک روی هزار بود .

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت

_عجب
سپس با بدجنسی ادامه داد
_پس ظاهرا باید کلمه ی تمکین رو بهت توضیح بدم
اما این بار نه تو قالب استاد بلکه تو قالب همسر !

از شیطنت نگاهش خنده م گرفت .
در ان لحظه هیچ شباهتی به اون استاد بسیجی بداخلاق نداشت .
_ منتها نمی دونم عملی توضیح بدم یا شفاهی !!

چشمکی به چشم های از تعجب گرد شده م زد وبا خنده ای کنترل شده لب زد
_ البته به نظرم تو عملی بهتر متوجه معنی دقیق کلمه میشی
تو کدوم رودوس داری ؟!
_ایمان!!!!
_جون ایمان

دلم لرزید و از شدت شرم لب گزیدم که لپم را کشید و خندید .
از خنده ش ، لبخند روی لبم نشست.

بدون کلامی ، سرم رو روی سینه ش گذاشتم و با آرامش به ضربان منظم قلبش گوش دادم وچشم بستم .
این مرد بعد از پدرم پر آرامش ترین وامن ترین آغوش دنیا را داشت.
...
خوشحال ارتباط رو با مادرم

1402/04/10 13:57