96 عضو
قطع کردم و هیجان زده یک دور ، دور خودم چرخیدم .
مادر وپدرم قرار بود هفته ی بعد برگردند وهیچ خبری مثل این نمی تونست خوشحالم کنه .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_186
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با لرزیدن مجدد گوشی تو دستم نگاهم روبه گوشی دوختم .
با دیدن شماره ی رها ، دکمه ی تماس رو فشردم و گوشی رو سمت گوشم گرفتم
صدای بلندش بلافاصله گوشم رو پر کرد
_کجایی دختره ی دیوونه !!
لبخندی زدم وسرحال گفتم
_ به هر جا که زنگ زدی من همون جام !!_خونتون زنگ زدم
_پس خونم دختره ی خل وچل !!
رها با خنده گفت
_آره ،آره عاشقی واسه ادم هوش وحواس نمی زاره که
با خنده پرسیدم
_دوباره عاشق شدی تو !!
صدای خنده ش بلافاصله تو گوشم پیچید
_نمی دونی لعنتی چه جیگریه !!!
لامصب استایلش با لب ولوچه ی ادم بازی می کنه
با خنده دیوسی حواله ش کردم .
در حین صحبت به سمت یخچال رفتم سیبی برداشتم
ناگهان مثل کسی که یاد چیزی افتاده باشه گفت
_اهان ، اهان، لباس داری دیگه واسه فردا شب؟!
گازی به سیب دستم زدم و
با تعجب پرسیدم
_فردا شب مگه چه خبره؟!
_می خوایم یکم صفا کنیم !
با تعجب پرسیدم
_چه خبره ؟
_ یه پارتیه همه هسن . خیلی وقته خوش نگذروندیم خیلی حال میده
چشمهام از هیجان برق زد
اما قبل از اینکه اکی بدم چهره ی ایمان تو ذهنم نقش بست وته دلم خالی شد .
ناخواسته جواب دادم
_من نمیام
صدای داد رها دوباره تو گوشم پیچید
_غلط کردی که نمیایی
با حرص گفتم
_عه چته پرده ی گوشم پاره شد
_اروش خفت می کنم بخوای نازدونت رو توبرق بزنی !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_187
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
باحرص سیبم رو روی کانتر انداختم وگفتم
_عجب گیری کردما !!بابا من نمیام
تو برو خوش بگذرون
ظاهرا رها قصد کوتاهی نداشت.
چون لحن صداش عوض شد واین بار ملتمسانه گفت
_آروش لطفا بخاطر من
حضورم تو این جشن خیلی برام مهمه
توام نری من محاله برم
لطفاااا
کلافه به اصرار هاش گوش کردم ودر نهایت تسلیم خواهش ها وسماجت هاش شدم وقبول کردم برم .
بعد از قطع ارتباط سعی کردم دیگه به ایمان فکر نکنم و خودم رو توجیح کنم
او هیچی حق نداره تو کارای من دخالت کنه !!
هرچند که ته دلم نا اروم بود .
....
نگاهی از اینه به خودم انداختم وخنده م گرفت . اولین بار بود که در مهمانی بخصوص از نوع پارتی لباس تا این حد پوشیده می پوشیدم .
چه برسرم آمده بود رو نمی دونستم .
کت تک سرمه ای کوتاه روی لباس سفید با شلوار مشکی جذب وکفش پاشنه بلند !!!
دستی روی موهام که دورم ریخته بود کشیدم .از اینه
فاصله گرفتم واز اتاق خارج شدم .
از کوچه که خارج می شدم .ناخواسته همش استرس داشتم که ایمان رو نبینم .
در نهایت بعد از چهل دقیقه به محل جشن رسیدم . خدا رو شکر داخل شهر بود وخانه ی یکی از بچه ها .
ماشین رو پارک کردم واز ماشین پیاده شدم .
صدای موسیقی به راحتی شنیده می شد .
نفس عمیقی کشیدم و خنکی هوا صورتم رو نوازش کرد . ناخواسته لبخندی زدم .
هوا کم کم رو به سردی می رفت و چقدر دلم هوای بارون کرده بود .
نگاهم دنبال رها همه جا می گشت
بوی مشروب و سیگار و قلیون تا حدودی اذیت کننده بود . اما خدارو شکر خبری از گل و مواد دیگر نبود .
ظاهرا فقط این سه در این جشن مجاز بود که جای شکر داشت .
درست قبل از اینکه از پیدا کردنش ناامید بشم وسط پیست رقص دیدم که می رقصید . لبخندی به قرو اطوارش زدم .
جز رها چهره ی خیلی از بچه ها رو دیدم وشناختم . اکثرا دانشجو ها و بچه های ترم بالایی و پایینی تو جشن حضور داشتند .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_188
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
از پشت مبل های چرمی میون این همه سروصدا و آهنگ صدای بلند و پی در پی فریادی رو می شنیدم که اسمم رو صدا می زد.
متعجب سرم برگشت و نگاهم در نگاه خندان ونیش باز احسان قفل شد .
دانشجوی ترم پایین بود و بچه ی خوبی بود .
با یک پرش بلند خودش رو من رسوند .
از نگاهش کاملا مشخص بود که مسته !!
_چطوری اروشای خوشگل
بیا پیش ما
چرا تنها نشستی !!
بجای جواب لبخندی تحویلش دادم و
نگاهم سمت جایی که اشاره کرده بود چرخید .
چند نفری دختر و پسر دور هم بودند
توی یه دست مشروب ودست دیگشون سیگاربود . خواستم مخالفت کنم
اما احسان اجازه نداد وبا سماجت من رو کنار خودشون کشوند .
بچه ها کمی جمع تر نشستند ومن رو وسطشون جا دادن !
_خیلی وقته تو پارتیا نمی بینمت آروشا
چه خبره؟نکنه خبرایی هست ما بی خبریم
صدای سیا یکی دیگه از بچه های دانشگاه بود .
نگاهم رو بهش دوختم و پرسیدم
_مثلا چه خبری؟!
_نمی دونم نامزد اینا کرده باشی !!!
ذهنم ناخواسته به سمت ایمان رفت. دلم برایش ضعف رفت ولبخندی روی لبم نشست .
_اوه اوه پس خبریه !
نیشش رو ببین تا بنا گوش باز شد .
لبخند روی لبم خشک شد . سریع تک سرفه ای کردم و گفتم
_نه بابا یکم این روزا درگیر بودم !!!
رها که قسمت اخر بحث رو شنیده بود . مستانه خندید وگفت
_شاهد از غیب رسید .
من شاهدم خبری نیست
این دوست ما دلش از سنگه
احساساتشم صفر
خبری از عشق وعاشقیم نیست خیالتون راحت !!
حالا ساقی جام من رو پرکن که قرتوکمرم فراوونه !!
بیژن باخنده گفت
_ماشالا به این کمر . یه دودیقه بشین
اروشا می خوری ؟!
بدم
نمیومد بخورم . اما ترجیح دادم نخورم
قبل از اینکه من حرفی بزنم رها جواب داد
_اره بابا بریز پارتی ومشروبش !
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_189
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
شاید حق با اوبود .
چند پیک که کاری نمی کرد .
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و بلافاصله پیک تو دستم گذاشته شد
پیک ها خیلی زود پروخالی شد .
کم کم یخ منم اب شد وباخنده بچه ها رو همراهی می کردم .
اخرین پیک که خورده شد ، بچه ها برای رقص به سمت محوطه رفتن . دلم رقص می خواست اما می ترسیدم با جنب وجوش زیاد حالت تهوع بگیرم .
پس ترجیح دادم بشینم .
سنگینی نگاهی که از وسطای مجلس روم بود باعث شد یبار دیگه اطرافم رو نگاه کنم .
اما هیچ نگاهی متوجه من نبود .
هرکی سرگرم عیش ونوش خود بود .
مستانه خنده ای کوتاه به توهمم زدم و
نگاهم سمت سیگار روی میز کشیده شد .
وسوسه شدم سیگاری روشن کنم .
سیگار رو روشن کردم وهنوز به نصفه نرسیده بود که دستی روی پاهام نشست .
_کاش سیگار لای انگشتت بودم هی رو این لبا بوسه میزاشتم .
بلافاصله سرم برگشت ورونگاه سرخ و سبز رنگی قفل شد .
پسر ، چون نگاه من رودید خنده ای کرد و باصدای مست وکشداری گفت
_سلام جوجو
دستم رو سمت پاهام بردم ودر حین برداشتن دستش از روی پاهام با اخم چشم غره ای نثارش کردم
_دستت رو بردار
صدای مست وکشدارم به اندازه ی کافی محکم وجدی بود.
_جووووون ، جووووون جذبه
تو فقط چشم غره برو
اصلا بیا تو من رو بکش !!!
پسر سیریشی بود واین کاملا مشخص بود .
سیگار نیمه رو تو یکی از جام های خالی مشروب انداختم وخواستم بلند شم که دستم کشیده شد وچون مست بودم وتعادل نداشتم روی پسر افتادم و هینی کشیدم
_بخورم اون خط اخمت رو جوجو طلایی
دستم رو بالا بردم وبدون فکر محکم رو صورتش کوبیدم .
لحظه ای مکث کرد وبعد مستانه خندید وجووون کشداری زیر لب گفت .
دست خودم از شدت ضرب سیلی درد گرفت .
به خودم لعنت فرستادم که بعد از اون تجربه ی تلخ با محمد در پارتی قبلی چرا مجدادا به پارتی امدم!!!
خواستم تکون بخورم که مجدادا بهم اجازه نداد وبیشتر تو بغلش کشید .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_190
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با حرص تو صورتش غریدم
_ولم کن بیشعور !!
بوی الکل دهنش تو صورتم پخش می شد وحالت تهوعم رو بیشتر می کرد .
_ولت کنم ؟! محاله
با حالت چندش دوباره سعی کردم بین خودمون فاصله بندازم .
تنها چیزی که دلم رو قرص نگه داشته بود . شلوغی اطرافمون بود . مسلما تو این همه جمعیت نمی تونست کاری کنه .
وقتی دیدم لبش به بنا گوشم
برخورد کرد از شدت حرص سرم رو برگردوندم .
ناگهان لاله ی گوشش رو دهنم انداختم و با تمام قوام گوشش رو گاز گرفتم
صدای دادش تو صدای موزیک و فریاد سرخوشانه ی بقیه گم شد .
از درد مثل مار به خودش می پیچید و تهدید می کرد ولش کنم!!
در نهایت سرم رو عقب کشیدم
واب دهنم رو روی زمین پرتاب کردم
خواسم بلند شم که با وجود دردی که داشت اجازه نداد و دوباره سفت مچ دستم رو گرفت واینبار فشار داد .
_واسا کوچولو ی وحشی!
بی شک اویک بیمار بود
بیمار جنسی که می خواست تو این شرایط وجمع خودش رو ارضا کنه
حالت تهوع بهم دست داد .
کل بدنم شروع به لرزیدن کرد . روی پیشونیش عرق نشسته بود وصورتش سرخ شده بود ونفس هاش کم کم داشت غیر عادی میشد .
درست لحظه ی نا امیدیم ، دستی برق اسا از کنار صورتم عبور کرد ومحکم رو فک پسر کوبیده شد .
سپس در کمتر از چند ثانیه ، قبل از اینکه من وپسر متوجه بشیم چه اتفاقی افتاده به سمت جلو کشیده شدم وبا سینه ی یکی برخورد کردم .
تا قبل از اینکه به خودم بیام ودرکی از اتفاق افتاده داشته باشم
مشت دوم وسوم باصورت پسرک برخورد کرد وصورتش پراز خون شد .
هینی کشیدم و نگاهم رو به صورت کسی که تو بغلش بودم دوختم وبا چیزی که دیدم دهنم شوکه باز موند !!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_191
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان چنان نگاه پر غیض وخشمگینی بهم انداخت که کم بود خودم رو خیس کنم .
آب دهنم رو قورت دادم وهر چی مستی بود از سرم پرید .
ایمان با فکی قفل شده گفت
_کمتر ازچند دقیقه وقت داری اماده شی !!!
وقت اعتراض نبود .
ایمان با آن رگ های متورم شده گردن در آن لحظه واقعا وحشتناک بود .
قبل از اینکه ازش فاصله بگیرم صدای خشمگینش رو شنیدم که خطاب به پسرک گفت
_حرومزاده !!
حقش بود یه دندون سالم تو دهنت نزارم تا بفهمی نباید به ناموس مردم حتی نگاه کنی چه برسه دست بزنی !!!
دلم لرزید و لبم تا بناگوش بازشد .
سریع مانتو وشال رو تنم کردم واز شلوغی جمع استفاده کردم و به سمت ایمان رفتم .
سرم پر از فکرای مختلف بود که هیچ جوابی براشون نداشتم
سوال ها ردیف وپشت سر هم دور ونزدیک می شدند
ایمان اینجاچیکار می کرد .
بی شک بخاطر او امده بود .
اما از کجا می دانست او اینجاست
به این فکر نکرده بود اگر کسی می دید چقدر برای او بد می شد .
با این افکار زود خودم رو بهش رسوندم تا قبل از اینکه بچه ها ببیننش از آنجا دورشیم .
وقتی بهش رسیدم . نگاهی به سرتاپام کرد که کمی تو خودم جمع شدم .
با اخم غلیظی بازوهام رو پنجه زد و گفت
_بریم !!!
سرم رو تکون دادم و به درد پیچیده تو بازوهام که تو دستش
فشرده میشد اعتراضی نکردم .
سرگیجه و آن اندک مستی باعث شده بود نتوانم هم پاش صاف راه برم .
هر از گاهی باحرص نگاهی بهم مینداخت ولی حرفی نمی زد
به ماشین که رسیدیم گفتم
_من با ماشین خودم میام تو با ماشین خودت
با فکی فشرده گفت
_مست می خوای بشینی پشت فرمون !!!
دهن باز کردم بگم می تونم رانندگی کنم
اما چنان نگاهی بهم انداخت از ترسم سکوت کردم !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_192
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستش رو جلو اورد وخیلی جدی گفت
_کلید !!
سریع دستم رو داخل کیفم کردم واز میان خرت وپرت های داخلش کلید رو بیرون کشیدم ودستش دادم
در ماشین رو باز کرد وپشت فرمون نشست . صندلی رو عقب داد وبه من که مثل گیج ها بهش زل زده بودم غرید
_نمی خوای سوار شی!!
نکنه انتظار داری در رو برات باز کنم !
با گنگی پرسیدم
_پس ماشین خودت چی ؟!!!
دستی به فرمون کوبید وگفت
_سوار شو !!
حسابی عصبانی بود واین از رگ های ورم کرده ی گردنش مشخص بود .
بدون حرف دیگه ای سوار شدم وهنوز کمربندم رو نبسته بودم که ماشین از جاش پرید .
سفت چسبیدم به صندلی !!
در حین رانندگی خم شد وخشمگین کمربندم رو بست .
ماشین واقع داشت پرواز می کرد.
تمام حرص من رو روی سر گاز خالی می کرد .
از طرفی حالت تهوع هم داشتم .
به سختی گفتم
_ارومتر برو ایمان
کمتر از چند دقیقه که به سکوت گذاشت انگار منتظر حرفی از طرف من بود که مثل بمب بترکه
ناگهان صدای پر از خشمش تو کابین ماشین پیچید .
_هیچی نگو تا وقتی برسیم خونه !!
وگرنه قول نمیدم زنده از ماشین پیاده شی
پس ساکت باش !!!
چنان جدی وقاطع این حرف رو زد که قالب تهی کردم .
ظاهرا اوضاع جدی تر از آنی بود که تصور می کردم .
ایمان همیشه خونسرد بی نهایت خشمگین وعصبانی بود .
از طرفی حسابی ازش حساب می بردم و ترسیده بودم از طرفی غرورم اجازه نمی داد که سکوت کنم .
در حالیکه نگاهم رو به روبه رو دوخته بودم کمی شهامت خرج دادم و اروم گفتم
_چته افسار پاره کردی !!
_آروشا !!
با نگاهی که سمتم انداخت چنان ترسیدم
که از گفتن حرفم پشیمون شدم . نوک زبونم رو گاز گرفتم وخودم رو چسبوندم به در ماشین !
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_193
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
شاید حق با اوبود وداخل ماشین نباید سربه سرش می گذاشتم .
باید زنده از ماشین پیاده می شدم و فقط کافی بود خونه برسیم !!!
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد و برای اولین بار دعا کردم گفتن اون ذکر ها ، کمی آرومش کنه !!
هردو سکوت کردیم وتنها صدای نفس های عصبی وکشدار ایمان بود که سکوت رو می شکوند .
چند
ثانیه بعد، باصدای زنگ گوشی ،
نگاه هردومون همزمان به سمت کیف کشیده شد.
دست انداختم وگوشی رو بیرون کشیدم
شماره ی رها رو که دیدم .
بند دلم پاره شد .
خواستم جواب ندم وگوشی رو داخل کیف بندازم که صدای دورگه شده ی ایمان روشنیدم
_جواب بده وبگو حالت خوب نبود و برگشتی خونه !!
سری تکان دادم وارتباط رو برقرار کردم
کمتر از یک ثانیه وبا گفتن کلمه ی الو صدای قهقه ی مستانه ی رها تو گوشم پیچید
صدا به حدی بلند بود که شک نداشتم به گوش ایمان هم می رسید .
_آروشاااااا کجایی .
نگاهی به اطراف انداختم وگفتم
_نزدیک خونه
_منظورت مکانه دیگه !!
با گیجی پرسیدم
_یعنی چی
بازهم صدای قهقه بلند شد ومن کمی گوشی رو از گوشم فاصله دادم
_ جون من راست بگو ، تو کدوم اتاق چپیدی مخ کی روزدی
صدای فشرده شدن دندون های ایمان رو شنیدم و همینطور فشار دستش رو روی فرمون
هول شدم وبدنم یخ کرد.
دردل لعنتی به رها فرستادم وسعی کردم تا قبل از اینکه رها بیشتر دهنش رو باز کنه ارتباط رو قطع کنم .
_چرت نگو رها ، من خونه برگشتم نگران من نشو . خدافظ
منتظر ، خداحافظی رها نشدم وبلافاصله گوشی رو قطع کردم .
اخم ایمان غلیظ ترشده بود اما حرفی نزد . حتی نگاهی هم سمتم ننداخت !!!
تو کتابا خونده و تو فیلم دیده بودم همچین مواقعی فقط کافیه مرد رو بغل کنی وسرت رو بزاری روسینش تا آروم شه
اما همش حرف بود در حد رمان وفیلم
چون چهره ی ایمان به حدی وحشتناک شده بود که ترجیح می دادم بچسبم به صندلیم وجیکم درنیاد !!!
در نهایت ماشین داخل کوچه شد ونفس حبس شده م آزاد شد . از روی داشتبورد کنترل پارکینگ رو برداشت و دکمه رو زد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_194
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مقابل خونه چنان ترمز کرد که از صدای جیغ لاستیک رو سنگریزه های کف حیاط
هینی کشیدم .
نیم نگاهی سمتش انداختم اما بلافاصله بادیدن چشم های غرق تو خونش نگاه دزدیدم .
حتی تو مستیم متوجه ی اوضاع قرمز شده بودم وارزو کردم کاش وسط راه تصادف می کردیم وپامون خونه نمی رسید !!!
_پیاده شو !!
مثل دختری حرف شنو بدون اعتراضی همانطور که سوار شده بودم در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم .
تو دلم برای اولین بار دعا کردم این مرد خشمگین ، وارد خونه نشه وبرگرده اما زهی خیال باطل !!
چون هنوز دعام کامل نشده ، پنجه هاش قفل بازوم شد و به سمت خونه تقریبا کشیدتم !!!
با دردی که تو بازوم پیچید نالیدم
_ایمان
جوابی نداد و این بار باحرص در حالیکه سعی داشتم بایستم باصدای محکم تری گفتم
_چته تو !!!
گونی سیب زمینی که روزمین نمی کشی
دستم
رو ول کن !!!
در جواب فقط پوزخندی نصیبم شد .
با حرص و وحشت داد زدم
_ولم نکنی داد می زنم تا مادربزرگ وهمسایه ها بریزن اینجا !!
ایمان چنان نگاهی سمتم انداخت که زبونم لال شد !!!
گلوم خشک شده بود وته معدم به شدت آشوب بود .
هر آن امکان داشت محتویات معدم رو بالا بیارم .
وارد خونه که شدیم دستم رو با شدت ول کرد طوریکه کمی به سمت عقب پرتاب شدم .
به سختی تعادلم رو حفظ کردم تا زمین نیفتم .
چنان دادی کشید که صدای فریادش مثل شلاقی سکوت خونه رو درهم شکوند .
_فقط چند ثانیه ، وقت داری بهم توضیح بدی آروشا تو اون خراب شده چه غلطی می کردی وبا کی رفته بودی !!
توی زندگیم از هیچ مردی تا این حد وحشت نکرده بودم که الان از این مردین که مقابلم ایستاده بود ترسیده بودم .
مردی که روبه روم ایستاده بود هیچ شباهتی به استاد موقر وپسر بسیجی همیشگی نداشت !!!
بیشتر شبیه یه شیر زخمی بود که اماده بود تا من رو بدره !!!
ناخواسته عقب عقب رفتم و به کنسول برخورد کردم . تکیه م رو به کنسول دادم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_195
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ناخواسته عقب رفتم و به کنسول برخورد کردم . تکیه ام رو به کنسول دادم .
دستی روی ته ریش صورتش کشید وبلافاصله مجدادا داد زد
_حرف بزن آروشا تا امشب بلایی سر جفتمون نیاوردم !!!
فقط امیدوارم بتونی قانعم کنی !
تهدیدش به مذاقم خوش نیومد!!!
هرچقدرم عصبانی حق نداشت تو خونه ی خودم من رو تهدید کنه .
مگه اون چه نسبتی باهام داشت
جز اینکه زن صیغه ایش باشم
حتی تا حالا یک کلمه ی محبت امیز باهام صحبت نکرده بود .
با این فکرها
ابروهام بهم گره خورد .
شالم رو از سرم کندم . ومانتوم رو از تنم درآوردم بهم احساس خفگی می دادن .
نگاه ایمان روی گردن و سرسینه ی کمی برهنم خیره موند ورگ های متورم شده ی گردنش رو دیدم .
زیرچشمی نگاهی به تیپ خودم که از نظر خودم خیلی پوشیده بود انداختم و خیلی اروم گفتم
_فقط یه دورهمی بود شلوغش نکن !!
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت وبا صدای کنترل شده ای جواب داد
_فقط یه دورهمی ؟!
اونم دخترو پسر قاطی
با سرو مشروب وسیگار ؟!
صدای خونسردش کمی جسارت و شهامتم رو بیشتر کرد .
_اره چه اشکالی داره ؟!
الان همه ی دورهمیا این شکلی به پا میشه ، خیلی هم شیک وباکلاس
تو خیلی از زمونه عقب موندی بچه بسیجی !!
لحظه ای مشت شدن دستش رودیدم و نوک زبونم رو گاز گرفتم
چند قدم فاصله رو جلو امد ودریک قدمی م ایستاد .
_کهمن از زمونه عقب موندم
که این دورهمیا شیک وبا کلاسه
انقدر که زنت رو روی پاهاشون بزارن وبخوان تو همون شلوغی وجمع با زن
مستت حال کنن !!
هنوز جوابی نداده بودم که
سایه ای تند از کنار صورتم رد شد وبا اینه برخورد کرد
_لعنت به تو دختر !!
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد
با دیدن اینه های شکسته ی روی زمین
و قطره های خون وحشت زده جیغی کشیدم .
حالا دیگه مستی کاملا از سرم پریده بود
_ایم..ایمان
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_196
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بهت زده چند بار دیگه اسمش رو صدا زدم .
تکه های شکسته ی اینه جلوی پام روی زمین ریخته بود وقطرات خون باسرعت داشت اونارا رنگی می کرد .
قلبم با دیدن خون دست ایمان داشت قفسه ی سینه م رو پاره می کرد .
به سختی تکیه م رو از اینه گرفتم وبه سمتش رفتم . خون از دستش فوران می زد وبه نظر می رسید رگش پاره شده باشه .
اصلا نفهمیدم چه زمانی از چشمهام اشک سرازیر شد وکی فکم شروع به لرزیدن کرد .
بوی زخم خون همه جارو گرفته بود .
هق هق کنان نالیدم
_باید بریم دکتر ایمان . دستت بدجوری بریده .
خواستم دستش رو بگیرم که خیلی جدی گفت
_به من دست نزن !!
دستم رو هوا خشک ماند .
لب زدم
_ایمان
من ..من ..
در اون لحظه ذهن ترسیدم انقدر اشفته بود که نمی دونستم باید چی بگم .
دهنم بعد از کلی تلاش برای بیرون ریختن کلمات بسته شد .
ایمان با دست سالمش کلافه دستی به موهاش کشید . چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشید تا شاید آروم شه .
در نهایت نگاهش رو بهم دوخت .
لحظه ای مکث کرد .
نمی دونم تو نگاهم چی خوند که
با ابروهایی بهم گره خورده گفت
_گریه نکن نترس چیزی نیست
یه بریدگی جزئیه !!!
رگی پاره نشده .
فردا به یکی می گم بیاد اینه رو ردیف کنه !
نگاهی به خون های ریخته روی سرامیک انداخت و سری تکان داد .
چرا فکر می کرد تو اون لحظه من به اینه اهمیت می دم !!
تنها چیزی که دلم می خواست امنیت آغوشش بود .
دلم می خواست برم بغلش ... تنها چیزی که تو اون لحظه ارومم می کرد پهنی سینه ی مردونش وصدای ضربان قلبش بود .
اما چنان اخم صورتش غلیظ بود که جرات نکردم سمتش برم .
در سکوت
خم شد وروسری من رو از زمین برداشت وآن رادور زخمش پیچید و محکم گره زد
حالا دیگر قطره های خون روی زمین نمی ریخت .
مجدادا نگاهش رو بهم دوخت و خیلی سرد گفت
_ خوب گوش کن آروشا ،از نظر من محرمیت ما دیگه تموم شد .
نقطه ضعف من غیرته منه
وهیچ وقت نباید رگ گردنم واسه ناموسم باد کنه !!!
تو از خط قرمز من رد شدی اروشا !!
نالیدم
_ایمان من ...
دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد واجازه نداد حرفی بزنم یا دفاعی از خودم کنم
هرچند حق داشت
. پوزخندی زد و ادامه داد
_همه چی تموم شد اروشا حالا ازادی هرکاری خواستی بکنی !!
چون از امشب
دیگه برام اهمیتی نداری !!
جمله اش که تموم شد منتظر جمله ای از طرف من نموند و باسرعت به سمت در رفت واز خونه بیرون رفت .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_197
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
از دلتنگی ایمان کاملا به ستوه آمده بودم .
دقیقا یکماه از آن شب کذایی می گذشت و در این یکماه تلاشم برای اشتی با ایمان بی ثمر ماند .
ایمان کاملا از من دوری می کرد .
درست مانند اوایل ....به همان سردی وخشکی ..
جز چند کلمه در دانشگاه با ایمان هم صحبت نشده بودم .
مدت صیغه تمام شده بود وایمان حتی در طی کلاس نگاهمم نمی کرد .
حتی مادربزرگم هممتوجه ی کدورت بینمون شده بود وسعی داشت این فاصله ی افتاده رو بردارد اما تلاش های او هم بی ثمر بود .
هرچند که هیچ وقت به اینکه از رابطمون خبر داره اشاره نمی کرد .
دلتنگ قطره اشکی را که از گوشه ی چشمم روی گونه م سر خورده بود با سرانگشتم پاک کردم .
برای هزارمین بار با خودم تکرار کردم
نباید بهش فکر کنم .
باید فراموشش کنم
من می تونم وهیچی برای من تو این دنیا نشد نداره !!!
چندین بار این جمله ی تکراری رو که روزی بیشتر از ده بار تکرارمی کردم رو تکرار کردم و با صدای مهنوش مادرم از اتاق بیرون رفتم .
در پذیرایی با مهنوش سینه به سینه شدم .
سینی چای به دست داشت وبوی کیک شکولاتی ش سریع بینی م را نوازش کرد .
با هیجان لبخندی زدم وگفتم
_خدای من هیشکی مثل مهنوش من، نمی تونه کیک شکولاتی درست کنه
مهنوش لبخندی زد .
پشت چشمی نازک کرد وپرسید
_حتی مامان بزرگت !!؟
متوچه ی کنایه ش شدم وریزخندیدم
در این چند روز که برگشته بودند از بس از مادر بزرگ ودستپختش تعریف کرده بودم که مهنوش رو حساس کرده بودم .
سینی چای رو از دستش گرفتم وروی گونه ش رو بوسیدم و با خنده گفتم
_البته که هیشکی دستپختش مثل مامان مهنوش من نمیشه .. اما دستپخت مامان بزرگم فوق العاده س
_چه دختر زبون بازی !
خندیدم وگونه ی او ن رو بوسیدم وهردو به سمت الاچیق حیاط قدم برداشتیم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_198
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
روی نیمکت چوبی الاچیق نشستیم .
هوا کم کم داشت رو به سردی می رفت .
کمی از سرما تو خودم مچاله شدم .
_خوب دخمل تعریف کن ببینیم ما نبودیم چیکارا کردی؟
از درس ودانشگاه چه خبر ؟!
شونه ای بالا انداختم واز ذهنم گذشت
درنبود آن ها فقط مانند *** ها عاشق شده بودم !!
اونم عاشق یه برادر بسیجی کاملا عجیب !!!
اهی رو که میومد از گلوم خارج شه رو مهار کردم !
_اروشا خوبی عزیزم سردته؟!
سعی کردم فکر ایمان رو توسرم عقب
بزنم .
لبخندی زدم وگفتم
_من خوبم مامان مهنوش .
کیکم رو از روی میز برداشتموگاز نسبتا بزرگی بهش زدم وخودم رو سرگرم خوردن نشون دادم وسعی کردم فکر ایمان رو حداقل برای یکساعت از ذهنم بیرون کنم .
هرچند که تلاش هایم تا آن لحظه بی ثمر بوده !!!
مهنوش بحث رو کش نداد وگفت
_راسی با پدرت تصمیم گرفتیم برای تشکر از خانوم توکلی این پنج شنبه شام دعوتشون کنیم .
دریک لحظه چشام درخشید وبا خوشحالی پرسیدم
_ منظورت مادربزرگه؟
مهنوش خندید وگفت
_ بله منظورم شخص خود مادربزرگه !!!
خیلی دوس دارم هرچی زودتر با این مادربزرگ اشنا بشم تا بفهمم چرا انقدر دوسش داری!
تو حالا حالاها از کسی خوشت نمیاد!!
از لحن مشکوک و متعجب مهنوش
خنده م گرفت وباشوخی گفتم
_اگر می خوای بفهمی چرا انقدر دوسش دارم کافیه نوه شم دعوت کنی !!
چند ثانیه طول کشید تا مهنوش متوجه ی معنی حرفم بشه .
تاک ابروش بلافاصله ازتعجب وکنجکاوی بالا رفت وگفت
_اهان ای مارمولک !!
پس پای یک نوه درمیونه
اومم بزار فکر کنم
لابد این نوه پسرم هست !!
میگم این مادربزرگ مادربزرگ گفتنا یکم عجیبه!!
از لحن بامزه ی مهنوش خندم گرفت وگفتم
_ خدایی خود مادربزرگم دوس دارم
خیلی زن امروزی و باحالیه فقط کافیه ببینیش تا توام خوشت بیاد!
مهنوش میون حرفم پرید . لبخندی زد پرسید
_ اون وقت نوه ش چی؟
چهره ی ایمان جلوی چشم اومد با همان ابهت وپرستیژ مردانه !!!!
ته دلم غنج رفت برای لبخند مردونه ش و آغوش گرمش !!
چیزی شبیه لبخند روی لب نشوندم و گفتم
_فقط باید ببینیش مامان تا بفهمی چه موجود عجیب ونادریه !!!
مهنوش جرعه ای از چایش را نوشید وگفت
_بی صبرانه منتظرم تا پنج شنبه شه ومن این خانواده ی دوست داشتنی رو ملاقات کنم !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_199
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
زنگ در که به صدا اومد از شدت هیجان لبم رو گزیدم و هیجان زده گفتم
_اومدن
مهنوش لبخندی زد وسری برام تکون داد .
از صبح تا می تونست زیر زبونم رو کشیده بود ودر نهایت موفق شده بود ازم اعتراف بگیره که عاشقم !!!
حالا هم بی صبرانه منتظر بود تا ایمان رو ببینه
کنجکاو بود بدونه که ایمان چجورپسریه که تونسته دل یدونه دختر مغرورش رو بلرزونه !!!!
به سمت آیفون رفت وکلید در رو زد .
بابا هم خیلی زود کنارش قرار گرفت وهردو دوش به دوش هم به استقبال مادربزرگوایمان به سمت تراس رفتند .
سریع خودم رو به اینه رسوندم ونگاهی به ظاهر خودم انداختم .
پیرهن یقه قایقی سفید با شلوار جین کوتاه خیلی تو تنم نشسته بود .
موهام رو هم به کمک مهنوش لخت کرده و دورم ریخته بودم
.
وقتی از ظاهر خودم مطمئن شدم .برای استقبال
به سمت تراس رفتم . همزمان با من مادربزرگ وایمانم به تراس رسیدن
مهنوش خیلی زود جلو رفت وبا مادربزرگ احوالپرسی کرد وبا روی باز خوش آمد گفت .
دلتنگ زیر چشمی نگاهی به ایمان انداختم
مثل همیشه جذاب وسر به زیر !!
بابا با ایمان دست داد وخوش آمد گفت
مهنوش هم بعد از بابا جلو رفت دستش رو سمت ایمان گرفت وگفت
_سلام ایمان جان خیلی خوش اومدی
دیر شده بود ونمی تونستم به مهنوش بگم ایمان با نامحرم دست نمیده !!
وضعیت خیلی بدی بود .
چند ثانیه که گذشت
دهن باز کردم تا به مهنوش که همچنان دستش رو جلوی ایمان گرفته بود بگم .
اما ایمان دستش رو جلو برد و در کمال حیرت و تعجب من به مهنوش دست داد و بدون اینکه نگاهش کنه تشکر کرد .
دهنم باز و چشمان به اندازه ی یه سکه پونصد تومنی شده بود .
ایمان سرسخت تابو شکنی کرده بود !!!
باصدای مادربزرگ به خودم اومدم
_خوبی دختر خوشگلم
هیجان زده خودم رو بغل مادربزرگ انداختم وگفتم
_الان که شما اومدین عالی شدم
خیلی خوش اومدین مادربزرگ
مهنوش خنده ی معناداری کرد وگفت
_یعنی برای اومدن شما مثل بچه کوچیکا لحظه شماری می کرد !!
مادربزرگ گونه م رو بوسید و با مهربانی ذاتی ش گفت
_دل به دل راه داره منم کلی دلتنگ این عروسک بودم !!
مهنوش به در اشاره کرد و گفت
_ لطفا بفرماین تو
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_200
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
وارد سالن که شدیم مادربزرگ را به سمت مبل ها هدایت کردم .
هنوزم تو شوک دست دادن ایمان به مهنوش بودم .
همگی نشستند وبا اشاره ی مهنوش به اشپزخانه رفتم تا چایی بریزم .
سینی از قبل اماده شده رو برداشتم و سعی کردم با دقت چای بریزم و لحظه ای از خدا خواستم کاش این چایی روز خواستگاریم بود .
با تصورشم دلم ضعف رفت .
لبخندی پهن روی لبم نشست ودعا کردم که هرچه زودتر این اتفاق بیفته .
وارد سالن که شدم همه ی نگاه ها سمت من چرخید جز یک نگاه به زیر افتاده که حتی با این وجود می تونستم سنگینی اخمش رو احساس کنم !!
چایی رو که دور گرفتم مقابل ایمان ایستادم وچون اخم لاینفک صورتش رودیدم
لحظه ای وسوسه شدم چایی داغ رو روش بریزم تا انتقام این چند وقت بی محلی رو ازش بگیرم .
با این فکر لبخندی شیطانی زدم
اما خیلی زود منصرف شدم .
خم شدم و آهسته گفتم
_چایی استاد
بدون اینکه نگاهم کنه دست بلند کردو فنجون چایی رو برداشت و زیر لب خیلی سرد تشکری کرد .
با حرص ایشی زیر لب گفتم که شنید چون انحنای لبش رو دیدم که به تمسخر بالا رفت ..
گاهی این مرد به شدت غیر قابل تحمل بود .
از
مقابلش کنار رفتم و مبل روبه رویش رو عمدا برای نشستن انتخاب کردم .
صدای پدر سکوت سالن رو شکست
_خوب خیلی خیلی خوش اومدین
مادربزرگ
البته جسارت نباشه به زبون این شیطونک ، مادربزرگ صداتون می زنیم
مادربزرگ بلافاصله لبخندی زد وگفت
_اختیاردارین شما هرجور دوس دارین من رو صدا کنین .
پدر لبخندی زد و ادامه داد
_اروشا خیلی از لطف و محبت شمادر نبود ما تعریف کرده .
این سفر اجباری ما متاسفانه کمی طول کشید وتنها چیزی که خیال مارو گرم می کرد حضور شما در کنار دختر ما بوده !!
مادربزرگ نگاه پرمحبتی بهم انداخت .
تکانی به هیکل فربه وچاقش داد وگفت
_ نفرماین این حرف رو ، این دختر دوست داشتنی ومحجوب ، مثل رحمت می مونه
پوزخند محو ایمان، توجهم رو جلب کرد و رو عصابم خط انداخت .
این پسر اخمو هیچ رقمه کوتاه بیا نبود !!!
مهنوش ایندفعه رشته ی کلام جنع رو به دست گرفت .
نگاهش رو سمت ایمان دوخت وپرسید
_شما انگار استاد دخترمنم هستین ؟
پوزخند روی لب ایمان باسرعت محو شد . برای احترام ، سرش رو بلند کرد ونگاهش رو لحظه ای به مهنوش دوخت وخیلی مودبانه پاسخ داد .
_بله
دومین شوک موقعی بهم وارد شد که برخلاف انتظارم سرش رو پایین ننداخت
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
اینم تا پارت 200?
1402/04/10 13:58چی میشد کاملش میزاشتی???
1402/04/10 15:43زهراااااا باااانو بیا بازم پارت بزار?
1402/04/11 10:48چی میشد کاملش میزاشتی???
کاملش هنو نیومده ??
1402/04/11 12:01زود زود بزار دیگه زهرا جان
1402/04/11 12:25زود زود بزار دیگه
1402/04/11 12:37کاملش هنو نیومده ??
وای چقد بد???
1402/04/11 13:09جـانـان مـن?✨
#پارت_201
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
متعجب نگاهم رو بهش دوختم .
سنگینی نگاهم رو احساس کرد که نیم نگاهی سمتم انداخت.
اما زود نگاه گرفت مثل همیشه !!!
پس پسره فقط از من رو قایم می کرد .
با حرص چند تا فحش زیر لب نثارش کردم !!!
مامان لبخندی زد و با بدجنسی گفت
_ این آروشای ما ، پشت صندلی های دانشگاه واقعا غیر قابل تحمله مخصوصا وقتی با دوستش رها یجا میفته !!
چشم غره ای به مامانم رفتم که مشخص بود به سختی خنده ش رو کنترل کرده !!
_البته این رو از خاطراتی که همیشه برام تعریف کرده متوجه شدم که استاداش باید صبر عیوب داشته باشن !
ایمان بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه با خونسردی گفت
_البته در کلاس من ، این برای اوایل ترم بود !!
الان دانشجوی معقول وخوبی شده !!!
چشام گرد شد ومهنوش با خنده ی ریزی گفت
_اهان پس نسخش رو کشیدین !!
معترضانه گفتم
_مامان!!
مادربزرگ به حمایت از من دراومد
_هر استادی باید خوشحال باشه که دانشجوی زیبا و خانومی مثل آروشا جون داره
لبخندی دندون نما بهش زدم و بوسه ای براش فرستادم .
مادر بزرگ ادامه داد
_شیطنت تو سن اینا که طبیعه مادر جون
خود ایمان وقتی دانشجو بود دوبار تا مرز اخراج از دانشگاه رفته بود
از بس که بچه ی شر وشوری بود !!
از دهنم ناخواسته پرید
_این بچه بسیجی شر و شور بود ؟!
زود وبا چشم غره ی مامان نوک زبونم رو گاز گرفته بودم اما دیر شده بود .
برعکس انتظارم لبخندی محو روی لب ایمان نشست .
مادر بزرگ ریز خندید .
_اره دخترم اینطوری این نوه ی من رو نببین . یزمانی بزن بهادری بود برای خودش و محل از ...
_مادربزرگ
با صدای ایمان مادربزرگ جمله ش را کامل نکرد و با خنده چشمکی بهم زد .
ومن هنوز به شدت کنجکاو بودم گذشته ی ایمان رو بدونم .
پدر لبخندی زد وگفت
_بله هر شیطنتی سنی داره ، ارد رو باید ورز داد تا خمیر شه و تجربه گذشت زمان جوون ها رو عاقل می کنه !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_202
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بحث در مورد جوونی و گذشته حسابی بین پدر ومادر بزرگ گل انداخته بود .
مادربزرگ از قدیم وخاطراتش تعریف می کرد و پدر گاهی چیزهایی رو که بخاطر میاورد رو تایید می کرد .
درنهایت موقع شام ، مهنوش از جای خود بلند شد و آروم گفت
_ آروشا دخترم بیا کمک کن میز رو بچینیم .
لبخندی زدم وبه کمک مامان رفتم .
و میز رو با کمک هم چیدیم .
نگاهم روی میز چرخید ولبخندی زدم .
مهنوش حسابی زحمت کشید ه بود وکدبانویی خودش رو به رخ کشیده بود .
قورمه سبزی و ته چین وزرشک پلو رو به عنوان غذای اصلی گذاشته بود .
کشک بادمجون
وسوپ شیر به عنوان پیش غذا روی میز بود .
سالاد کاهو وسالاد اندونزی و ماکارانی و کارامل و ژله هم به طرز عجیبی روی میز چشمک می زد .
برای دعوت همه به سر میز به سالن برگشتم و خیلی مودبانه گفتم
_ مادر بزرگ ، استاد بفرماین سر میز
مادربزرگ لبخندی تحویلم داد .
سپس تکانی به هیکل فربه ش داد واز مبل بلند شد ودر کنار پدر به سمت میز ناهار خوری قدم برداشتند .
از فرصت استفاده کردم و
کنار استاد قرار گرفتم .
نیم نگاهی سمتم انداخت و نگاه ازم گرفت و به مقابلش دوخت .
با شیطنت پرسیدم
_یه سوال بپرسم همسر جان ،
نگاه تندی سمتم انداخت که با خنده ی کنترل شده ای گفتم
_اخ ببخشید همسر سابق !!
بوی عطر خوشبو و مخصوصش تو بینیم پیچید ودلتنگ ترم کرد .
ناخواسته نفس عمیقی کشیدم وعطرش رو توریه ام کشیدم .
_بپرس
صدای سرد وجدیش خونم رو از شدت حرص بجوش آورد .
زبونم رو روی لب کشیدم و باز مثل همیشه که عصبی می شم اختیار عقل وزبونم از کنترلم خارج میشه باحرص گفتم
_شما چرا انقدر نچسب هسی استاد !!
ایمان لحظه ای ایستاد .
تاک ابرویی بالا انداخت .
انتظارشنیدن همچین جمله ای رو از من نداشت .
در نهایت جمله ای رو با خونسردی و تمسخر گفت که تا ناکجا آبادم رو سوزوند
_ برعکس من، انگاری تو جنس چسبت خیلی خوبه که به ادما انقدر می چسبی !!!
چشمهای گرد شده ودهن بازم رو دید که خنده ای در گلو کرد .
سری برام تکون داد . ازم فاصله گرفت وبه سمت میز رفت !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_203
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
شاید مقصر من بودم که تا این حد به ایمان بال وپر داده بودم تا هر جور که دلش می خواست با من رفتار کنه .
از میز و آن همه غذاهای رنگارنگ هیچی متوجه نشدم.
اما برعکس، زیر چشمی می دیدم ایمان با چه ارامشی غذا می خورد.
دروجودم در گیری زیادی بود .
از طرفی خوشحال بودم که ایمان با چنین لذتی غذا می خوره
اما گاهیم وجودم مثل سیرو سرکه می جوشید و مدام یک جمله رو تکرار می کرد .
خودش انقدر ارومه و غذا ش رو می لبونه اون وقت تو رو تا این حد بی قرار کرده .
ناخواسته از درگیری ذهنم آهی آرام کشیدم که توجه ایمان رو جلب کرد .
چون نگاهپرسشگرانه ای سمتم انداخت هرچند که در چند ثانیه نگاه ازم گرفت .
منم سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت باشم و خودم رو مشغول سالاد ماکارانی کردم .
غذا در میان تعریف های مادربزرگ صرف شد وهمگی به سالن برگشتیم .
مجدادا بحث بین مادربزرگ وپدر گل انداخت.
مهنوش گاهی تو بحث دخالت می کرد اما بیشتر حواسش باما بود .
با اخم چشم غره ای بهش رفتم که با خونسردی لبخندی زد
وگفت
_آروشا دخترم چایی بیار
مادربزرگ چایی بعد از غذا را دوست داشت .
پس مخالفتی نکردم .
از جام بلند شدم و در همان حین ناگهان فکری مثل شهاب گذر زود از سرم عبور کرد .
با قوی شدن آن ایده و فکر در سرم
به خودم قول دادم حتما عملیش کنم و این بار چایی رو روی پاهای ایمان بریزم تا شاید کمی از آن سوزش جبران بشه .
با این فکر لبخند شیطانی روی لبم نقش بست .
فنجان ها را پر از چای داغ کردم ودر سینی گذاشتم وبلافاصله به سمت سالن رفتم .
به سالن که رسیدم وایمان رو باهمان ظاهر مغرور و پراخم دیدم .چشم هام از هیجان برق زد .
می تونستم امروز کمی از این هیولای خونسرد انتقام بگیرم .
چنان ذوق عملی کردن نقشه م رو داشتم که متوجه ی گلدون نشدم و پاهام به گلدون برخورد کرد .
تعادلم رو از دست دادم و محکم به زمین افتادم .
سینی چای م برگشت و به روی پا و قسمتی از شکمم پاچیده شد .
بلافاصله صدای یا خدای مادر بزرگ وفریاد مهنوش رو شنیدم .
پاهایم به شدت می سوخت و به گریه م انداخته بود .
همگی دورم حلقه زدن وپدر و مهنوش زود سمتم خم شدن تا شدت عمق حادثه رو ارزیابی کنن
صدای پدر رو شنیدم که سعی داشت بقیه رو آروم کند .
_ نگران نباشید .
خدارو شکر فنجان تو دست و صورتش نشکسته و چایی فقط رو پاهاش ریخته
نگاهمدور زد و در نگاه نگران ایمان گره خورد
و اولین چیزی که حتی در آن وضعیت وبا ان همه درد از ذهنم گذشت ضرب المثل معروف بود
_چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی....
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_204
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
برخلاف همیشه نگاه ازم نگرفت . نگاهش روی پاهام چرخید و گره ی افتاده بین ابروهاش کورتر شد .
نگران بود واین نگرانی کاملا از نگاهش مشخص بود .
با سوزش ناگهانی پاهام بی طاقت نگاه از
ایمان گرفتم .
دستام رو فرش مشت شد ونالیدم
_آیی مامان پااام ، پاام می سوزه
اشک مثل سیل از گونه هام جاری بود واصلا تلاشی برای متوقف کردنش نداشتم .
مهنوش با صدایی که به شدت می لرزید پرسید
_دردت به جونم مامان
پاشو پاشو بریم دکتر .
پدر اشاره ای به مادر بزرگ و ایمان کرد تا مامان متوجه بشه مهمون داریم .
مامان که انگاری تازه متوجه مهمون ها شده بود مستاصل نگاهش روی پاهام و صورت خیس از اشکم چرخید .
مادربزرگ که انگاری متوجه شده بود گفت
_عزیزم بهتره مابریم ، تا شما آروشا جوون رودکتر ببری .
دلم نمی خواست مادربزرگ اینطوری از خونمون بیرون بره .
برخلاف درد شدیدی که داشتم . به سختی دهن باز کردم وگفتم
_احتیاجی به دکتر نیست مادر بزرگ
الان توی وان اب سرد برم خوب میشه
مادربزرگ
بلافاصله گفت
_نه دخترم این راه حله ش نیست
بعد جای سوختگی ها اب می کشه تاول می زنه .
اما ترجیح می دادم کلا پاهام تو اب باشه تادردش رو نفهمم .
_اگر اجازه بدین من ایشون رو بیمارستان ببرمش
با صدای ایمان نگاه خیسم به سمتش چرخید .
اصلا سمتم نگاهی نکرد .
مادربزرگ با خوشحالی بلافاصله جمله ی اورا تکرار کرد .
مهنوش نگاهی به پدر انداخت وچون تایید نگاه اورا خواند به ناچار این پیشنهاد رو بلافاصله پذیرفت و سریع به سمت اتاقم رفت ومانتوی جلو باز مشکی وشال زرشکی برام اورد .
بهم کمک کرد تا از جابلند شم . مانتو رو تنم کرد وشال را روی سرم انداخت .
چایی درست روی رون پاهام که پوستش نازک بود ریخته بود وهمین باعث شده بود که پاهام به شدت بسوزه
با کمک مهنوش تا؛دم در رفتیم ایمان زودتر رفته بود تا ماشین رو بیاره .
ماشین ایمان که جلوی پاهامون متوقف شد . مهنوش در جلو رو باز کرد وکمک کرد تا بشینم . خودش کمر بند رو برام بست . پیشونیم رو چند بار پشت هم بوسید وبا بغض گفت
_اقا ایمان مواظب دخترم باشین .
میون درد لبخندی زدم وگفتم
_عه مهنوش یه سوختگیه جزئیه فقط
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_205
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان لبخندی زد و قول داد که مراقب من باشد .
هنگامیکه ماشین راه افتاد .
در طی راه هردو سکوت کرده بودیم . بی توجه به درد زیادی که داشتم دوست نداشتم کنار ایمان ناله وزاری کنم .
تکونی از شدت درد رو صندلی خوردم
جای کمربند رو شکمم باعث شده بود شکمم سوزشش بیشتر بشه .
کمربند تو محل سوختگی کشیده می شد .
بی توجه به سرعت بالای ماشین کمربند رو باز کردم ونفس راحتی کشیدم .
_چرا بازکردی !!
نگاهی به ایمان انداختم و با با صدای گرفته ای گفتم
_خیلی می سوزه
نگاهش لحظه ای تو نگاهم کش آمد ودرنهایت نفس کلافه ش رو بیرون فرستاد .
کمی پیرهنم رو بالا دادم وبا دیدن شکم سفیدم که حسابی قرمز شده بود آه از نهادم برآمد .
اگر شکمم این بود پس پاهام در چه وضعیتی بود .
کمی شیشه ی ماشین رو پایین دادم تا باد خنک به محل سوختگی بخوره شاید درد بی امانش خوب شه .
متوجه نگاه های گاه وبی گاه ایمان می شدم .
دلم بغلش رو می خواست .
چرا بغلم نمی کرد .
شنیده بودم وقتی جاییت درد می کنه عشقت بغلت کنه درد خوب میشه .
نگاه خیسم به سمتش برگشت .
همچنان با اخم رانندگی می کرد.
اگر الان این کار رو می کردم کار عجیبی نبود . چون من آروشا بودم واو به دیوونه بازی هام عادت داشت .
با این فکر قوت قلب گرفتم !!
خودم رو جلو کشیدم و بی مهابا سرم رو روی سینه ش گذاشتم و سفت به سینه ش فشردم و دستم رو دور
شکمش حلقه کردم .
نگاهی سمتم انداخت اما در نهایت تعجب هیچ عکس العملی نشان نداد .
در میان گریه لبخندی زدم .
پس ایمان هم منتظر این حرکت من بود .
او مرد تیزی بود وفهمیده بود که آغوشش مسکنه دردهامه !!!
در چند ثانیه اول اشک صورتم جلوی سینه ش رو خیس کرد .
اما چه اهمیتی داشت .
حالا که بغضم بعد از چند وقت سرباز کرده بود و درد بهترین بهانه برای پوشاندن عمق دلتنگیم بود !!!
کمی که گذشت
صدای بمش رو بالای سرم شنیدم
_تحمل کن تا چند دقیقه دیگه می رسیم !!
این خبر اصلا خوشحالم نکرد .
دلم نمی خواست برسیم .
دوست داشتم خیابان انتها نداشت وکش میامد .
دلم برای بغل ایمان تنگ شده بود و می تونسم بد ترین دردها رو تو بغل این مرد غیرتی تحمل کنم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_206
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دردی که ناگهان تو وجودم می پیچید
باعث می شد خودم رو تو بغلش جمع کنم .
وبا دستم لباسش رو مدام مشت می کردم .
از پیچ وتاب هام وناله های ریزم متوجه ی سوزش شدیدم شده بود .
بازهم صدای نگرانش تو گوشم پیچید
_ یکم دیگه تحمل کن!
الان بهت مسکن می زنن خوب میشی .
قلبم از صدای بم ونگرانش لرزید وحس ارامش باز تو وجودم سرازیر شد .
من دختر خیلی لوسی نبودم .
اما ترس از سوختن همیشه فوبیای زندگی من بود .
همزمان با گفتن این جمله خیلی حرفه ای ماشین را به سمت چپ خیابان چرخاند و نگه داشت .
_رسیدیم دندون خرگوشی
دلم برای گفتن دندون خرگوشیش هم حتی تنگ شده بود .
اما به ناچار سرم رو از تو بغلش جدا کردم .
به صندلی خودم برگشتم و با درد شالم رو روی سرم مرتب کردم .
ایمان از ماشین پیاده شد ودر سمت من رو باز کرد .
داخل ماشین خم شد وکمک کرد از ماشین پیاده بشم .
از ماشین که بیرون امدم .
نگاهش تو قامت من چرخید وروی شلوار کوتاه وقوزک پام که بیرون بود کش اومد .
لحظه ای ابروهاش بهم گره خورد واخم کرد . نفسی بیرون داد . اما حرفی نزد .
در اون وضعیت از غیرتش خنده م گرفت .
شاید همین غیرت بود که من رو تا این حد شیفته ی خودش کرده بود .
سپس دست زیر بغلم انداخت ومن رو تا داخل بیمارستان همراهی کرد .
از پله ها که بالا رفتیم خدارو شکر کردم که مادر بزرگ خونه ی ما بود ومن تونستم با ایمان بیام . با اوتحمل دردم بیشتر بود !!
چند دقیقه بعد با وجود درد شدید نتونستم به کنجکاوی وتعجبم غلبه کنم و پرسیدم
_استاد یه سوال بپرسم ؟!
نگاهی سمتم انداخت . نگاهش لحظه ای خندید . شک نداشتم اشتباه ندیدم .
آرام گفت
_بپرس
بالای پله ها که رسیدیم . نفسی تازه کردم پرسیدم
_من الان بهت نامحرمم چرا صیغه م نکردی .؟!
ایمان
پوزخندی زد وپرسید
_دوس داری صیغم شی
دستپاچه سری تکون دادم وگفتم
_نه برای من که مهم نیست .
فقط کنجکاو شدم بدونم چرا این بار صیغم نکردی !!
ایمان لحظه ای تامل کرد وبعد بدون اینکه جوابم رو بده من رو سمت داخل بیمارستان کشوند .
کنجکاویم چندین برابر شده بود .
اما سوزش شدید باعث شد فعلا نتونم بحث رو کشش بدم .
بیمارستان خصوصی آن وقت شب خلوت بود .
خیلی زود من رو اتاقی بردند .
دکتر مرد جوانی بود .
پرستار زنی که همراهش بود با صدای نازکی گفت
_ شلوارتون رو میتونیدپایین بکشید یا قیچی کنیم .
لحظه ای حواسم به ایمان نبود و بی حواس سری به نشانه ی مثبت تکون دادم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_207
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
صدای دندون قروچه ی ایمان رو که شنیدم تازه متوجه حضورش شدم .
درست در یک قدمی من با فکی فشرده ایستاده بود . رگ متورم شده ی گردنش به دلم چنگ انداخت.
ناخواسته و دستپاچه دستم رو بلند کردم .
دستش رو تودست یخ زده م گرفتم ودرحین فشردن دستش احمقانه ترین حرف ممکن روزدم !!!!
عشق عجیب ترین چیزبود که می تونست
یک شبه ادم رو کنفیکون کنه !!
حتی اگر اون *** من باشم !!
_من فکر کنم سوختگیم خوب شد .احتیاجی به معاینه نیست !!
نگاه متعجب پرستار وعاقل اندر سفیه دکتر سمتم چرخید . اما من فقط حواسم به ایمان بود .
دلم نمی خواست باز دست روی رگ غیرتش بذارم . حتی به قیمت درد کشیدنم !!
انگار کمی اروم تر شده بود.
چون دستم رو فشار داد و خیره تو نگاهم گفت
_نه بهتره معاینه شی
نگاه مشکیش برقی زد که از نگاه من دور نموند .
اخ که این نگاه به تحمل بدترین دردهای
دنیا می ارزید !!!
پرستار که انگار منتظر همین کلمه بود
بلافاصله به سردی پرسید
_شما چه نسبتی بابیماردارین ؟!
با کنجکاوی نگاهم رو بهش دوختم تا بفهمم
چه جوابی به سوال پرستار میده !
شاید می گفت همسایه شاید استاد حتی همسر موقت سابق!!
اخری قلبم رو کمی فشرد . ترجیح می دادم بگه همسایه یا استادمه!!
ایمان لحظه ای مکث کرد . نگاهش تو نگام کش اومد بعد حرفی زد که دهنم بازموند .
_نامزدشم
دهن باز ونگاه گرد شده ام رو که دید لبخندی زد وتاک ابرویی بالا انداخت
پرستار سری تکون داد .
پرده رو کشید .
از بهت من استفاده کرد ودکمه ی شلوارم رو باز کرد وبا احتیاط پایین کشید .
نگاه ایمان بلافاصله چرخید و به سمت در برگشت وهنوز اولین قدم رو به بیرون برنداشته بود
که دستش رو سفت گرفتم ونالیدم
_لطفا بمون پیشم . من می ترسم !!
پاهای ایمان ثابت موند ونگاه مستاصلش چرخید .
حرفی نزد .
سرش رو پایین انداخت ونگاهش رو به کف زمین دوخت
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد