96 عضو
.
کاری که که انتظارش روداشتم لبخندی زدم .
این مرد با همین کارهایش مالک روح وجسمم شده بود .
پرستار روی پایین تنم رو تنهاپوشوند ودکتر رو صدا زد .
رون پاهام کاملا قرمز شده بود و سوزشش با برخورد هوا بیشتر شده بود .
از شرم نگاه دکتر و دردی که تو جونم پیچیده بود دست ایمان رو محکم تر فشردم .
ایمان سرش رو بلند کرد .
نگاهش رو مستقیم به نگاه ترسیده م دوخت و با مهربونی وملایمت مخصوص خودش لب زد
_ یکم تحمل کن عزیزم الان تموم میشه
وکلمه ی عزیزمش مثل مسکنی بود که تو رگ وپی م ریخته بودن وچنان قوی عمل کرد که تا پایان مداوای دکتر چیزی رو متوجه نشدم !!
دکتر که رفت . پرستار در حین جمع کردن وسایل خطاب به ایمان گفت
_کمک کنین نامزدتون شلوارش رو بپوشه
سپس منتظر جواب نموند وبا قدم هایی بلند اتاق رو ترک کرد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_208
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
خشکم زد و
نگاه گیجم با نگاه ایمان تلاقی کرد .
هردو چند ثانیه همدیگر رو خیره تماشا کردیم .
در نهایت من تکونی به خودم دادم .
ملحفه رو باخجالت روی پای برهنه م انداختم و باشرم گفتم
_احتیاجی نیست . فکر کنم خودم بتونم بپوشم .
این وجه ی خودم برای خودمم عجیب بود !!!
این آروشا با اروشای قدیم خیلی فرق کرده بود بهم دهن کجی می کرد.
من دختر خجالتی نبودم . اما نمی دونم چرا هرروز که می گذشت نسبت به ایمان محفوظ به حیا می شدم !!!
ایمان بدون حرفی به سمت شلوار که لبه ی تخت گذاشته بود رفت . شلوار را برداشت وکنار تخت لحظه ای مکث کرد .
نگاهم بی صبرانه به لبا ودستش دوخته شده بود ومنتظر عکس العملش بودم و وقتی دستش روی لبه ی ملحفه نشست .
بهتم زد .
ملحفه رو کنار زد .
لحظه ای نگاهش روی پاهام کش آمد .
با تعجب وناخواسته پرسیدم
_صیغم نمی کنی ؟!
نگاهش رو گذرا تو نگاهم دوخت وگفت
_احتیاجی نیست
با شیطنت گفتم
_ یوقت نیفتی وسط جهنم استاد
چشم غره ای بهم رفت که ریز خندیدم .
سری تکان داد و خیره به لبام آروم ونجواگونه گفت
_ حتی جهنمم بهتر از دوزخیه که نگاه تو برام درست کرده دندون خرگوشی !!!
خیلی اروم گفته بود اما من شنیدم !!
بهت زده از چیزی که شنیدم بلافاصله پرسیدم
_دوباره بگو
حرفی نزد نگاه کلافه ش رو از صورتم جدا کرد و
دوباره به پاهام دوخت
اما خیلی زود ، مچ پاهام رو دست گرفت وبا احتیاط شلوار رو تنم کرد .
در تمام مدتی که شلوار رو تنم می کرد به تک تک کلماتش فکر می کردم و سعی می کردم برای خودم معنیش کنم .
کل وجودم لبریز از یه حس خاص بود .
به رون پام که رسید لحظه ای تامل کرد .
از نگاه وحالت صورتش چیزی رو نتونستم
تشخیص بدم .
لباس زیر مشکی م با رنگ سفید پاهام هارامون زیبایی تشکیل داده بود .
ناخواسته پام رو جمع کردم .
به خودش امد .
با دقت و بدون مکث شلوار را بالا کشید .
سپس دستش را عقب کشید .
کنار ایستاد و ارام گفت
_فکر کنم بتونی دکمه ش رو خودت ببندی !
ته صداش کمی می لرزید .
سری تکان دادم و زیر لب تشکر ی کردم .
دکمه رو بستم وزیبم رو بالا کشیدم
دست انداخت و زیر بغلم وکمک کرد از روی تخت پایین بیام
مانتو رو دستم داد و گفت
_بپوش
مانتو روتنم کردم وشال را روی موهام انداختم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_209
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
از اتاق که بیرون رفتیم تنها چیزی که برام مهم نبود سوزش پاهام بود .
کل وجودم از خوشحالی نبض شده بود می تپید .
چیزی تو وجودم به طور مدام فریاد می کشید که عشقم یک عشق یک طرفه نیست و همون اندازه که من ایمان رودوست دارم . ایمانم دوستم داره .
محال بود اشتباه کنم ونگاه نگرانش لحظه ای از جلوی نگاهم دور نمی شد .
با فکری که مثل شهابی زودگدر از اسمان ذهنم گذشته بود . وسط کریدور بیمارستان ایستادم وحالت زاری با صورتم دادم .
ایمان هم بلافاصله ایستاد .
سرش به سمتم چرخید .
نگاهش رو بهم دوخت و با ملایمت پرسید
_خوبی؟
خوب نبودم وتنها دردم در آن لحظه رفتن در آغوشش بود .
سرم رو تکون دادم ونالیدم
_درد دارم .
باهرقدم انگار روح از بدنم جدا میشه
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت
نگاهی به پاهام انداخت .
دستی به ته ریش صورتش کشید وبا ابروهایی گره خورده گفت
_یکم تحمل کن
با سرتقی سر بالا انداختم ودست هام رو از هم گشودم .
لب برچیدم و زمزمه کردم
_ بغلم کن لطفا
نگاهش رو لبم کش امد وکلافه گفت
_آروشا
چنان زیبا اسمم رو صدازد که ناخواسته نجوا کردم
_جون آروشا
نگاهش خیره موند تونگاهم
زمان انگار متوقف شد .
زیر سنگینی نگاه کاوشگر وپرمعناش داشتم ذوب می شدم .
لعنتی تودلم فرستادم و دستپاچه بلند گفتم
_ آیی آخ
نگاه چند نفری که کمی اون سمت تر از ما روی صندلی نشسته بودند سمت ما چرخید .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_210
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
از شدت خجالت لبخندی بی معنی تحویلشان دادم و محو لبخند روی لب ایمان شدم .
نگاهم رو که دید لب زد
_دخترک دیوونه !!
بعد قبل از این که حرفی بزنم دست ایمان زیر زانوم رفت و مثل یه پرکاه من رو بغلش کشوند .
بوی عطرش که از آن فاصلهی کم تو بینیم پیچید من رو به خودم اورد .
بلافاصله دستم رو دور گردنش حلقه کردم ولبخند رضایت امیزی زدم .
ایمان در حالیکه با قدم هایی
اروم به سمت در خروجی اورژانس می رفت نگاهی با صورتم انداخت و با کنایه پرسید
_ دیگه که درد که نداری ؟!
ابرویی بالا انداختم و با پرویی نوچی گفتم
ایمان تو گلو خندید وسری تکان داد .
قبل از اینکه سرم رو روی سینه ی ایمان بگذارم نگاهم به پسری جوون کاملا سیاه پوش افتاد که خیره ومستقیم مارو تماشا می کرد .
نگاهم رو که دید چنان برقی از نفرت و خشم از نگاهش ساطع شد که خودم رو بیشتر به ایمان چسبوندم .
نگاهش که سمت ایمان چرخید این نفرت وخشم چندین برابر شد . لرزیدن ارواره های فکش رو از اون فاصله هم می دیدم
هر چی فکر کردم آن پسر قد بلند و تقریبا بور رو نشناختم .
بلافاصله گفتم
_ایمان
نگاهش سمتم چرخیدو گفت
_بله
چشم غره ای به بله گفتنش رفتم که لبخندی محو زد .
بلافاصله هول پرسیدم
_تو اون پسر رو می شناسی ؟!
با تعجب پرسید
_کدوم پسره ؟!
نگاهم رو سمت جایی که پسره ایستاده بود چرخوندم .
اما اونجا کسی نبود .
با دیدن جای خالیش انگار آب یخ روی بدنم ریختن !!!
ناخواسته ترسیده بودم وحس خوبی از نگاه آن پسر مرموز نگرفته بودم .
ایمان که نگاهم رو تعقیب کرده بود .
چون کسی رو ندید دوباره نگاه پرسشگرش رو به من دوخت.
متوجه ی ترسم شده بود و این رو از فشار بیشتر دستش روی کمرم فهمیدم.
_حالت خوبه آروشا؟
سری تکان دادم وسپس سرم رو روی سینه ش گذاشتم وگفتم
_ من خوبم .شاید اشتباه کردم که فکر کردم اون پسر مارو می شناسه
ایمان مجدادا به اطراف نگاهی انداخت و شایدی گفت.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_211
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
چند روز از آن حادثه گذشته بود و ایمان رو فقط یکبار آنهم در دانشگاه دیده بودم وبه شدت دلتنگش بودم .
در پارک کوچک جلوی محوطه ی دانشگاه قدم می زدم .
یک زنگ استاد نیامده بود و من که حوصله ی دانشگاه رو نداشتم ترجیح دادم تو محوطه ی پارک تنها قدم بزنم .
قدم بزنم وفکر کنم .
فکر کنم تا شاید راهی برای دلتنگیم پیدا می کردم !!!
دلتنگی شدیدی که داشتم بی قرارم کرده بود .
هندزفری رو گوشم گذاشتم .
اهنگ مورد علاقه ی آن روزهایم رو رپلی کردم و با
اهنگ رضا بهرام زیر لب شروع به خواندن کردم
_دلداده ی توام
رویای هرشبی
عاشق نمی شدم
عاشق شدم ببین
رفتی از کنارم اما
رفتنت پر از معما هیی
گفتمت از عشق ت باور
گفتی از نگار اخر
راحت از این دل مرو که جانم می رود
هر کجا رود صدایت می زند .
چنان غرق فکر واهنگشده بودم که متوجه ی اطرافم نبودم .
با برخوردم با یکی تعادلم رو از دست دادم
هینی بلند کشیدم
و قبل از اینکه زمین بیفتم دستی دور کمرم حلقه شد ومانع از افتادنم
شد .
اما گوشی از دستم پایین افتاد و باطریش به گوشه ای افتاد .
بابوی عطر ملایمی که تو بینی م پیچید به خودم اومدم .
خودم رو عقب کشیدم ونگاهم رو به پسری که باهاش برخورد کرده بودم دوختم .
در همون نگاه اول پسرک کاملا برام اشنا اومد .
_شما خوبی خانوم ؟!
سری تکون دادم و خم شدم تا گوشی رو بردارم اما زودتر از من اون اقدام کرد
گوشی رو برداشت .
نگاهی به صفحه ش انداخت و گفت
_بنظر نمیاد شکسته باشه
سپس باطریش را انداخت وگوشی را روشن کرد
در تمام مدت که اون مشغول راه انداختن گوشی من بود
فکر من درگیر ان بود که آن پسر فوق العاده آشنا رو کجا دیدم !!!
_بفرماین گوشیتون
نگاهم همزمان با گفتن جمله ش سمتش چرخید و با دیدن تیپ سراسر مشکی ش ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد .
گوشی رو پس نگرفته خودم رو یک قدم عقب کشیدم.
شک نداشتم پسری که مقابلم ایستاده بود
همان پسری بود که دربیمارستان دیده بودم!!!
فکرهای مختلفی مثل حشره های موذی به ذهنم حمله کرد ند
او اینجا و مقابل من چه می کرد
ایا تصادفی بود ویا تعقیبم می کرد .
_شما حالتون خوبه ؟!
با شنیدن صدای ارام و ملایمش نگاهم رو مستقیم تو نگاه ابیش دوختم وافکار منفیم رو به عقب ذهنم سوق دادم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_212
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سرم روتکون دادم و باصدای خش داری گفتم:
_خوبم !!
لبخندی زد وچون تعلل من رو تو پس گرفتن گوشی دید اشاره ای به گوشی کرد وباشیطنت و لحن بامزه ای گفت:
_انقدر معطل می کنین تا من وسوسه شم
وشمارم رو تو گوشیتون بندازم
اولش با تعجب گفتم
_چی؟!
با دست علامت شماره رو درآورد
لحن صداش وحرکاتش به خندم انداخت.
خنده ای ریز کردم .
سپس دست جلو بردم تا گوشی رو بگیرم
لحظه ای مکث کرد اما بعد مودبانه گفت
_بفرماین
لبخندی تحویلش دادم که گفت :
_روشن کنین ببینین سالمه
بی اعتنا گوشی رو داخل کیفم انداختم و بی خیال گفتم
_حتی اگر سالمم نباشه اهمیتی نداره
تا قبل از طلوع فردا یکی بهتر از این تو دستمه!!
پسرک خنده ای کرد که به نظرم بیشتر نمایشی آمد
_واین یکی از مزیت های بچه پولداربودنه !!!
جمله ش را تکذیب نکردم وبالبخندی تایید کردم .
در هر حال که حق با او بود .
بچه پولدار بودن خیلی خوب بود .
_بهزاد هستم
نگاهم رو به دست جلو اورده شده ش دوختم
یک لحظه تصویر ایمان جلوی چشم اومد .
بی شک اون دوست نداشت من به نامحرم دست بدم .
اما از طرفیم هنوز محرم اوهم نبودم وذاتا خودم دست دادن رو بدنمی دونستم .
پس بد نبود البته نه تا زمانیکه ایمان ببینه
که اگرمی دید طوفان به پا می کرد .
دستم رو جلو
بردم اما لحظه ی اخر یک جفت چشم سیاه مانعم شد وفقط
سر انگشت دستش رو فشردم.
_آروشا هستم
با ابرو به دانشگاه اشاره کرد و گفت
_اینجا درس می خونین ؟!
با سر تایید کردم که گفت
_حقوق ،!
_بله
باز احساس کردم لحظه ای اخماش تو هم رفت .
اما خیلی زود لبخند جایگزین اخمش شد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_213
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با تعجب پرسیدم
_پس اینجا چیکار می کنین ؟!
لحظه ای تامل کرد و گفت
_منتظر یک دوست بودم
سری تکون دادم وگفتم
_به هر حال که خوشحال شدم از آشنایتون
قبل از اینکه سرم رو برگردونم صدام زد
_اروشا
از بی پروایی کلامش خنده م گرفت !!!
نگاه منتظرم رو در نگاهش دوختم
کمی من من کرد و در نهایت سریع گفت
_با من قهوه می خوری ؟!
با تعجب تکرار کردم
_قهوه؟!
دستپاچه سری تکان داد و گفت
_همین نزدیکیا یک کافی شاپه که قهوه هاش عالیه.
حتی پیاده هم میشه رفت
خوشحال میشم پیشنهادم رو بپذیرین
با تردید چند لحظه سکوت کردم .
لحن محترمانه والتماسی که در نگاهش موج می زد باعث شد که پیشنهادش رو بپذیرم.
چه مانعی داشت اگر یک قهوه با این پسره غریبه که به شدت مرموز به نظر می رسید می نوشیدم!!
وقتی موافقت من رو دید لبخندی زد و گفت
_مطمئنم قراره خوشمزه ترین قهوه ی عمرتون رو بخورین و شک ندارم سریع بعد با کسی که دوسش دارین به اون جا خواهید رفت .
از تبلیغی که می کرد خنده م گرفت .
با شوخی پرسیدم
_نکنه صاحب کافی شاپ خودتی ودنبال مشتری ؟!
با خنده سری تکان داد و گفت
_من فقط مشتریشم و از طرفدارهای پروپاقرص قهوه و کیک شکولاتیش !
پس از نیم ساعت پیاده روی وگپ زدن با اون غریبه که خیلی م هم خوش زبان و خنده رو بود در نهایت
خیابانی را به فرعی پیچیدیم و به کافی شاپ مورد نظر رسیدیم .
لبخندی زد ودر کافی شاپ را باز کرد وخود به کناری ایستاد
وارد کافی شاپ که شدم موج گرما به استقبالم آمد ولبخندی روی لبم نشاند .
نگاهم را در اطراف چر خاندم .
کافی شاپ تقریبا دنج وخلوت بود وچیدمان زیبایی داشت .
صدای ملایم موسیقی بی کلام سکوت را شکانده بود .
_بشینیم
با صدای بهزاد نگاهم رو از اطراف گرفتم
بهزاد به گوشه از اشاره کرد وهردو به آن سمت رفتیم و نشستیم
بهزاد لبخندی زد و گفت
_ممنونم که پیشنهادم رو پذیرفتین
لبخندی تحویلش دادم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_214
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
پسری جوان به میز نزدیک شد وظاهرا بهزاد را شناخت چون لبخندی زد و خوش آمد گویی گرمی کرد .
بهزاد نیز با خوشرویی جوابشو داد
پسر نگاهی به
منوی روی میز انداخت و پرسید
_از همون سفارش همیشگی؟!
باز هم گره ای کور بین ابروی بهزاد افتاد
چون نگاه من رو متوجه ی خود دید
سریع اخمش رو باز کرد .
لبخندی ساختگی روی لب نشوند وگفت
_نه قهوه با کیک شکولاتی
پسرجوان سری تکان داد واز میز فاصله گرفت
رفتار های بهزاد کاملا عجیب ومرموز بود .
محال بود باور کنم این دیدار تصادفی بود .
هرچند که چه اهمیتی داشت
نهایت می خواست ته این دیدار به یک اعتراف عاشقونه برسد.
پسر بود دیگر..
اهنگ الهه ی ناز که پخش شد .
مسیر فکرم تغییر کرد و لبخندی روی لبم نشست .
دلم پرکشید به سمت ایمان ..
_مشخصه از موسیقی بی کلام وسنتی خوشت میاد .
صدای بهزاد نگاهم رو متوجه ی خودش کرد .
سری به نشانه ی تایید تکان دادم ودردل اعتراف کردم از وقتی عاشق ایمان شدم
ناخواسته عاشق تک به تک علایق و سلیقه هاشم شدم
_بهت نمیاد اهل اینجور سبک موسیقی هاباشی
اشاره ش به ظاهرم بود .
شاید حق داشت چون تاقبل از اشنایی با ایمان هیچ وقت موسیقی سنتی تو کتم نرفته بود وگوش نمی کردم
قبل از اینکه جوابی بدم . پسر جوان نزدیک شد و میز راچید .
بوی قهوه مستم کرد .
فنجانم رو برداشتم و با لذت نزدیک لبم بردم.
بوی قهوه پیچیده در مشامم رو دوست داشتم
بهزاد لبخندی زد و کیک شکولاتی رو نزدیکم گذاشت .
حق با او بود وکیک شکولاتی و قهوه کاملا خوشمزه بود و ان لحظه به خودم قول دادم که حتما با ایمان به آنجا بیایم .
_یه سوال شخصی بپرسم ؟!
شروع شد .
حدس زده بودم ته این دیدار با قرار بعدی و اعتراف می کشید
بی حوصله سری به نشانه ی موافقت تکان دادم .
دستپاچه پرسید
_دوست پسر یا نامزد داری؟!
بدون مکث پاسخ دادم
_ هیچ کدوم
اما باید سوالت رو سه گزینیش می کردی
با تعجب پرسید
_وگزینه ی سوم
لبخندی زدم وادامه دادم
_گزینه ی سوم عشقه
کسی که دوست داری سریع بعد باهاش همین جا قهوه وکیک شکولاتی بخوری!
نگاهش برق خاصی زد اما متوجه ی معنی نگاهش نشدم...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_215
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
قبل از اینکه بخوام نگاهش رو برای خودم تعبیر کنم رنگ نگاهش عوض شد .
لبخندی بی روح زد وگفت
_پس عاشقی !!!
ناخواسته لبخندی زینت بخش لبهام شد و صادقانه اعتراف کردم
_اوهوم!!
نگاهش روی لبخند لبم کش اومد و پرسید
_اون چی؟!
اونقدر که تو دوسش داری دوست داره ؟!!
سوالش تازیانه شد و مثل همیشه رو پیکرم نشست !!
ناخواسته غم تو نگاهم نشست .
سوالی پرسیده بود که این مدت نتونسته بودم براش جوابی پیدا کنم !!
سکوتم که طولانی شد گفت
_ به عشقش شک داری ، یا تو مرداب عشق یک طرفه فرو رفتی
!!
باز هم جوابی برای سوالش نداشتم .
گاهی به عشقش شک می کنم و گاهی فکر می کنم هیچ حسی بهم نداره !!!
اهی که از لبم خارج شد در اختیارم نبود .
کلافه پشتش را به صندلی تکیه داد .
نگاش مدام پشت من می چرخید وبه یک نقطه ثابت می موند و بعد غم زده وطوفانی به سمتم برمی گشت .
با تعجب برگشتم و نگاهش رو تعقیب کرد و به یک میز دونفره ی خالیه گوشه ی کافی شاپ برخورد کردم .
صدای بم وگرفته ش نگاهم رو متوجه ی خودش کرد .
_می دونی عشق یکطرفه ادم رو تا جنون می کشونه ؟!!
حتی تا خود مردن ؟!
وقتی حرف می زد مردمک چشماش می لرزید .
لبخندی زدم و با لحنی کاملا مطمئن گفتم
_نه دیگه در اون حد !!
فقط یه ادم ضعیف واحمق می تونه خودش رو برای یک عشق یکطرفه بکشه !!!
برق نگاهش آنی خاموش شد و
. زیر لب با حسرت چیزی زمزمه کرد که دقیق متوجه ی جمله ش نشدم .
فقط دوسه کلمه ی آخر رو شنیدم
_درسته اون *** بود . یک *** لعنتی
با تعجب پرسیدم
_چی ؟!
سریع خودش رو جمع وجور کرد وگفت
_هیچی ، هیچی
صدایش کمی می لرزید .
_خوب چرا مطمئن نمیشی دوستت داره یانه !!
از این برزخی که توش گیر کردی که بهتره !
حق با اوبود .
ومن بارها خواسته بودم اما هربار به در بسته خورده بودم !!!
ایمان پیچیده ترین ادمی بود که می شناختم !!!
کلافه گفتم
_نمیشه . اصلا اهل بروز دادن احساساتش نیست لعنتی !!!
_اما تو باید هرچی زودتر بفهمی تا تکلیفت رو روشن کنی !!!
حتی نفهمیده بودم این غریبه چطور تونسه بود مهر سکوت لبم رو بشکونه و بدتر وادارم کنه از خصوصی ترین راز زندگیم براش صحبت کنم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_216
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با ناراحتی وکلافه پنجه هام رو درهم گره زدم
_زمان خودش تکلیف رو مشخص می کنه
بهزاد بی تکلف خندید
_مثل مامان بزرگا حرف می زنی
واقعا می خوای بسپری به زمان
بعدم لابد تقدیر و قسمت!
با اخم وحرص گفتم:
_خوب می گی چیکار کنم؟
هرکاری که لازم بوده تا الان انجام دادم
بهزاد کمی در صندلی خودش رو سمت من جلو کشید .
نگاهش رو مستقیم درنگاهم گره زد . و با لحنی اهسته ومرموز گفت:
_من یه راه حل دارم که خیلی جوابه
اما باید پایه باشین !
با کنجکاوی منم کمی خودم رو جلو کشیدم ومانند او اهسته وکنجکاو زمزمه کردم
_چه نقشه ای ؟!
لحظه ای مکث کرد وبعد صراحتا گفت
_بامن دوست شو
چند ثانیه شوکه سرجام خشکم زد .
بعد به خودم اومدم خودم رو عقب کشیدم وبا حرص گفتم
_بعد از اینهمه سفسطه فقط می خواستی به این پیشنهاد چرند برسی!
خواستم از پشت میز بلند شم که بلافاصله مچ دستم رو گرفت وگفت
_نرو صبر کن
بشین وتا اخرش گوش کن
عجولانه تصمیم نگیر !!
سپس مچ دستم رو رها کرد وبا خونسردی گفت
_البته اگر عشقت برات مهمه وبه قول شاعر می خوای به وصالش برسی !!
ناخواسته تردید به وجودم چنگ انداخت وپای رفتنم رو شل کرد .
شاید حق با او بود ونباید عجولانه تصمیم می گرفتم واز طرفی اخه ته آن پیشنهاد مضحک ومسخره چه چیزی می تونست باشه !
کلافه مجدادا به صندلی تکیه دادم
برق گذرای نگاهش رو دیدم
با اخم گفتم
_می شنوم
بهزاد ابرویی بالا انداخت ومرموزانه گفت
_من یک مردم وجنس خودم رو خوب می شناسم
گاهی مردا احتیاج به یک تلنگر دارن..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_217
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
حرفی نزدم اما نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم
سعی داشت خونسرد به نظر برسه
اما کاملا مشخص بود که پریشونه
معنی نگاه منتظرم رو خوند که با ته صدایی که می لرزید وهیجان درونیش رو نشان می داد ادامه داد
_فقط باید حسادتش رو تحریک کنی
تا اون متوجه ی حضورت بشه !
پیشنهاد بد ی نبود اما نه برای ایمان
ایمان دم دستی نبود که بخوام با این کارهای چپ و بچگانه اون رو از آن خودم کنم.
ایمان ، ایمان بود.
سخت ترین و نفوذ ناپذیرترین مردی که تاکنون دیده وشناخته بودم
ومگه همین خصوصیتش باعث نشده بود که اینطوری دیونه ش بشم !
پوزخندی زدم و گفتم:
_تو ایمان رو نمی شناسی اون جنسش با همه ی مردا فرق داره !!
چیزی که تو اسمش رو حسادت می زاری برای اون غیرته واگر غیرتش تحریک بشه باید برای همیشه قیدش رو بزنم.
به وضوح رنگ پریدگی صورتش رو این بار واضح دیدم .
نگاه ناارامش چند بار بین من و فضای کافی شاپ چرخید .
با تعجب پرسیدم
_حالت خوبه ؟!
لحظه ای مکث کرد و دستپاچه خنده ای کرد و گفت
_البته!! فکر کنم واسه اینهمه عشق لحظه ای دچار حسادت آنی شدم.
امیدوارم یکی مثل شما هم برای من پیدا شه
لبخندی زدم و مانند *** ها حرفش رو باور کردم!!
از پشت میز مجدادا خواستم بلند شم که دستم رو خیلی ناگهانی گرفت
با اخم دستم رو عقب کشیدم و نگاه عصبیم رو بهش دوختم .
متوجه ی عصبانیتم شد که سریع دستش رو عقب کشید و دستپاچه گفت
_متاسفم
حرفی نزدم واز پشت میز بلند شدم .
اون هم بلافاصله ازپشت میز بلند شد .
با متانتی که چاشنیش کمی سردی بود گفتم
_بابت لطف و قهوه ازتون ممنونم
خواست برگردم که صدای ملتمسانه ش متوقفم کرد
_فقط می تونم شمارتون رو داشته باشم
باور کنید مزاحمتون نمیشم
فقط گاهی که دلتنگ شدم ودلم گرفت باهاتون صحبت کنم لطفا
نگاه ملتمسانه اش باعث شد احمقانه ترین تصمیمم رو بگیرم و با این امید که نهایت اگر مزاحم شد تو لیست سیاه می گذارمش
شمارم رو بهش دادم !!
غافل از آنکه گاهی سهل گرفتن خیلی چیزای به نظر ساده باعث بوجود امدن مشکلاتی جبران ناپذیری می شود !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_218
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
خسته از یک درس تو مخی از کلاس بیرون زدم .
چند قدم که از در کلاس دور شدم نگاهم متوجه ی ایمان شد که با استاد معیری درکریدور دانشگاه ایستاده بود
ناخواسته پاهام روی سطح سرامیک قفل شد و سگرمه هام در هم گره خورد !!!
نگاهم با دقت روی استاد معیری کش آمد
استاد معیری بیوه زنی جوان ودر عین حال زیبا بود که دلبری کردن را خوب می دانست !!!
با دیدن لبخند روی لبش و برق نگاهش خون تو رگم به جوش اومد .
بلافاصله نگاه اتشی م روی ایمان چرخیدتا عکس العمل اورا ببینم
هرچند سر ایمان مثل همیشه پایین بود و در ظاهر بنظر میامد مشغول گوش دادن به حرف معیری باشد.
دراوج عصبانیت لبخندی روی لبم نشست .
ایمان بود دیگر و عجیب آنکه من کاملا بهش ایمان داشتم.
کمی این پا وآن پا کردم تا شاید بهانه ای پیدا کنم برای رفتن پیش آنها !!
اما ذهنم در آن لحظه به حدی عصبی بود که یاریم نکنه ودرست در همان لحظه ، سرایمان بلند شد ونگاهش در نگاه من قفل شد .
برقی زود گذر از چشماش عبور کرد .
خیلی جدی وبا صدای بلندی گفت
_خانوم شمیمی برای پروژه اومدین ؟!
لحظه ای گیج شدم وبهتم زد
از کدام پروژه صحبت می کرد !!!
دهنم بازم رو که دید فهمید دوزاریم نیفتاده و بلافاصله چشمکی نامحسوس بهم زد .
تازه متوجه ی جریان شدم .
از خنگیم لبخندی پهن زدم وخودم رو به انها رسوندم .
_سلام اساتید محترم
موحدی نگاه پراخمی بهم انداخت و سلام سردی داد .
در نگاهش خرمگس معرکه بودنم فریاد می کشید .
خنده م گرفت .
نگاهم از نگاه او به سمت نگاه ایمان کشیده شد
در نگاه ایمان کلافگی به راحتی خونده میشد .
یک لحظه گدشی موحدی زنگ خورد واو با گفتن چند ثانیه لطفا چند قدم از ما دورشد
بلافاصله بابدجنسی پرسیدم
_چی بهم میدی تورو از شر این مخمصه راحت کنم.
ایمان با اخم گفت
_باج میگیری!!
شانه ای بالا انداختم و باشیطنت گفتم
_البته
حالا تصمیم باشما
چینی گوشه ی چشم انداخت .
_زود باش استاد وقت تنگه ، فقط یک ناهار
صدای خداحافظی معیری را که شنیدیم
نگااه نا امیدم رو از ایمان گرفتم اما قبل از اینکه به معیری بدوزم
صدای ایمان رو شنیدم
_قبوله فقط من رو از شر این زن مدعی و پرچونه نجات بده.
خندم گرفت وریزخندیم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_219
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
موحدی نگاهی سمتم انداخت وچون دید
خونسرد همچنان مقر را حفظ کردم پرسید
_کاری داشتی گلم ؟!
نیمچه لبخندی تحویلش دادم و خطاب به ایمان گفتم
_بله با استاد کارداشتم قرار بود توانجام پروژم راهنماییم کنه
قبل از اینکه موحدی بخواد حرفی بزنه ایمان دستی به ته ریش صورتش کشید وگفت:
_ بله درسته بریم
نگاه شیطنت امیزی سمت ایمان انداختم وبا بدجنسی گفتم
_البته مزاحمتون نمیشما ، اگر می خواین یه فرصت دیگه
نگاه تندی سمتم انداخت که جمله تو دهنم ماسید ونوک زبونم رو بلافاصله بش نشون دادم
_ترجیح میدم کار امروز رو به فردا نسپرم
بفرما
و بادست به جلو اشاره کرد .
معیری نگاه پراخمش رو از من گرفت و به ایمان دوخت و بالوندی خنده ای مضحک کرد و گفت
_این خصوصیت اخلاقیتون خیلی خوبه
و البته چقدرشبیه اخلاق من !!
خنده ای که کردم اختیاری نبود اما نگاه هردو رو سمت من کشوند
بی تفاوت به نگاه عصبی وپرتهدید معیری با خونسردی گفتم
_اوه ببخشید، از این تفاهم بین دوتا استاد به وجد اومدم !!
ایمان سری به تاسف تکان داد ومعیری از فرط خشم رنگ صورتش به کبودی زد !!!
صدای جدی ایمان سکوت چند لحظه ای رو شکوند
_خانوم شمیمی بفرماین
_حتما استاد
چند قدم که از معیری فاصله گرفتیم
صدای خونسرد ایمان رو شنیدم
_فکر کنم باید قید واحدت بامعیری رو بزنی!!
لبخندی دندون نما زدم .
با دست شکل یک گردی دراوردم
وبا لحن بامزه ای گفتم
_چه اهمیتی داره وقتی مطمئنم الان مثل یه بادکنک از شدت حرص باد کرده وهر آن اماده ی ترکیدنه ؟!
ایمان یکی از خنده های به ندرتش رو کرد و زمزمه کرد
_دختره ی دیوونه
نگاه چند دانشجو جلب مون شد
این اولین بار نبود که ما دوتارو باهم می دیدند وتک وتوک شایعه هایی رو که درموردمون داشت پخش میشد رو می شنیدم
برخلاف میلم گفتم
_خوب استاد بهتره من برم
_کلاس داری؟!
_نه... ولی
_خوب؟!
بچه ها دارن می بینن استاد
ایمان بدون مکث گفت:
_قبلا هم گفتم اهمیتی برام نداره
حالا بریم تا ناهار بخوریم.
لبخندی زدم وبی توجه به نگاه کنجکاو دختر وپسرها شانه به شانه ی ایمان قدم برداشتم .
از دانشگاه که خارج شدیم با خنده گفتم
_چه خوب که امروز بدون ماشین اومدم
اصلاا نگار کائنات امروز من رو با تو رقم زده بودن !!
نگاهی سمتم انداخت وتاک ابرویی بالا انداخت وپرسید
_بدون ماشین اومدی؟!
مظلومانه سری تکان دادم وگفتم
_پنچر بود و بابا نبود تا ردیف کنه.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_220
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کنار ماشین که ایستادیم
دزدگیر ماشین رو زد .
ماشین رو دور زد .
ابتدا در ماشین را برام باز کرد وبعد گفت.
_مسیرمون و
روزهامون یکیه پس
هروقت ماشین نداشی بامن بیا!
لبخندی ناخواسته لبام رو کش داد .
برای اولین بار از اینکه وسیله داشتم ناراحت شدم .
اما خوب وسیله بود دیگه !!
یک روز خراب بود . یک روز پنچر ویک روز بنزنین نداشت !!!
لبخندی به افکار شیطانیم زدم و
سری به نشانه موافقت تکون دادم و داخل ماشین نشستم .
بوی عطرش بلافاصله تو بینیم پیچید و انرژی که داشتم مضاعف کرد.
انقدر انرژی داشتم که حتی اگر تو این حالم چهچه ی شجریان رو هم می گذاشت باز قادر به قردادن ورقصیدن بودم .
ماشین روکه از پارک دراورد .پاهاش رو روی گاز فشارداد وبدون اینکه نگاهم کنه
پرسید
_خوب ناهار کجابریم ؟!
هیجان زده گفتم
_دربند
دلم هوای دربند کرده !!
نیم نگاهی سمتم انداخت و بعد سری تکان داد
_کمربندت رو ببند
بدون مخالفت دست انداختم وکمربندم رو بستم
و انگار ایمان منتظر همین فرصت بود تا ماشین رو به پرواز درآورد .
پخش رو روشن و کردم وبا پخش شدن صدای ابی تو کابین به خصوص اهنگ مورد علاقه م هیجان زده ایول بلندی گفتم
توی راه عاشقی فرصت تردیدی نیست میدونی تو قلب من نقطه ی تزویری نیست
گریه ی شبونه رو جز تو که تسکینی نیست مثل این شکسته دل هیچ دل غمگینی نیست
تو چه دیدی که بریدی تو ز هم پاشیدی تو چه بیهوده ز من رنجیدی
به چه جرمی چه گناهی تو منو سوزوندی غم عالم به دلم کوبوندی
به تو نفرین دل عاشق دل زار تو منو غرق خجالت کردی
منه آزاده ی مغرور و ببین تو چطور بنده ی عادت کردی
به تو نفرین دل عاشق دل زار تو منو غرق خجالت کردی
منه آزاده ی مغرور و ببین تو چطور بنده ی عادت کردی
تو چه دیدی که بریدی تو ز هم پاشیدی تو چه بیهوده ز من رنجیدی
به چه جرمی چه گناهی تو منو سوزوندی غم عالم به دلم کوبوندی
توی راه عاشقی فرصت تردیدی نیست میدونی تو قلب من نقطه ی تزویری نیست
گریه ی شبونه رو جز تو که تسکینی نیست مثل این شکسته دل هیچ دل غمگینی نیست
تو چه دیدی که بریدی تو ز هم پاشیدی تو چه بیهوده ز من رنجیدی
به چه جرمی چه گناهی تو منو سوزوندی غم عالم به دلم کوبوندی
به تو نفرین دل عاشق دل زار تو منو غرق خجالت کردی
منه آزاده ی مغرور و ببین تو چطور بنده ی عادت کردی
به تو نفرین دل عاشق دل زار تو منو غرق خجالت کردی
منه آزاده ی مغرور و ببین تو چطور بنده ی عادت کردی!!
با اهنگ مشغول همخونی بودم وگاهیم قری می دادم ودر ظاهر توجهی به نگاه های گاه بی گاه ایمان نداشتم .
اما متوجه نگاه ایمان بودم که هر چند ثانیه روی صورتم می چرخید ومکث می کرد .
وعجیب بود که حسم امروز بیشتر از هرروز دیگر بهم می گفت ایمانم حسی بهم داره !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell
[♥️?]
1402/04/11 21:19جـانـان مـن?✨
#پارت_221
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
قر دادنم که همزمان با اهنگ تموم شد .
ایمان سری تکان داد و گفت
_ جالبه بدونی شیشه ی ماشین بخاطر تو دودی شده!
با تعجب نگاهم سمت شیشه چرخید .
حق با اوبود کاملا دودی شده بود ومن الان متوجه ش شدم !!
شیطان نهفته در وجودم بیدار شد .
خیلی وقت بود سربه سر اونگذاشته بودم و دلم تنگ شده بود .
لبخند شیطانی زدم وکمی خودم رو به سمت او کشیدم .
خیابان خلوت بود وکمی شیطنت هیچ مشکلی بوجود نمیاورد .
بخصوص که ایمان راننده بود !!
نگاه متعجبش سمتم چرخید ودر یک آن ، انگار که متوجه ی موضوع شده باشد با ارامی غرید
_اروشا
بی توجه به صدای هشداردهنده ش ،
چشمکی تحویلش دادم وگفتم
_جونم
نوری در اسمان تیره وسیاه نگاهش رعد اسا عبور کرد.
دستم رو روی دنده رو دستش گذاشتم .
سفت شدن دستش رو زیر دستم احساس کردم و لبخندی بدجنس روی لبم نشست.
نگاه پراخمی سمتم انداخت اما دستش رو از زیر دستم بیرون نکشید وهمین قوت قلبی شد برام !!!
خنده مگرفت .
بنظر میامد با قضیه صیغه کاملا کنار امده بود !!
نگاه سرکشم بالاتر رفت و روی سینه ی ستبرش کمی مکث کرد .
رد نگاهم رو زد وتاک ابرویی بالا انداخت
_کلا شیطنت وسربه سر گذاشتن رودوس داری مگه نه !!؟
با پرویی سری ب نشانه ی موافقت بالا وپایین کردم .
لبخندی که روی لبش نشست در کمتر از یک ثانیه محو شد .
خیلی ارام ومتفکرانه ادامه داد
_وعجیب اینکه اروشای شیطون وبدجنس بی نهایت دوست داشتنیه.
با شنیدن جمله ش ضربان قلبم بالای هزار رفت .
دنده رو زیر دستم تکون داد و تلاشیم نکرد که دستم رو از روی دنده برداره و همین قوت قلب دوباره ای برام شد .
جمله ش بیش از چند بار تو ذهنم پخش شد و
سوالی را مثل خوره تو وجودم انداخت .
عشقم یک عشق دوطرفه بود و ایمان دوسم داشت !!
در ان لحظه که احساساتم به طغیان درآمده بود ، دلم برای لمسش ضعف رفت و من ابدا دوست نداشتم مدیون خودم شم
_اجازه هست استاد
نگاه پرسشگر ایمان سمتم سمتم چرخید .
بامهارت وسرعت کمربندم رو باز کردم وقبل از اینکه ایمان متوجه بشه یا بخواد مخالفت کنه به نرمی و چابکی یه بچه گربه تو بغلش خزیدم !!
ایمان لحظه ای از این همه سرعت عمل خشکش زد .
سرم رو روی سینه ش گذاشتم و دستم رو بی پروا دور شکمش حلقه کردم
_اروشا !!
_هیس شیشه ها دودیه !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_222
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سری به تاسف تکان داد .
اما حرفی نزد واجازه داد من از آغوش گرم وضربان منظم قلبش لذت ببرم .
سفت شدن عضله های شکمش رو زیر دستم حس کردم و خنده م
گرفت .
کمی شیطنت وپافرا گذاشتن ایرادی نداشت که !!
خیلی نامحسوس چند دکمه ی لباسش رو باز کردم و قلبم با دیدن موهای کم روی سینه ش وسینه ی عضله ای و ستبرش چنان بی قراری کرد که گلوم خشک شد .
فکر اینجاش رو نکرده بودم.
ناخواسته دستم رو روی عضله های سینه ش گذاشتم و ثابت نگه داشتم
ایمان به تندی گفت
_آروشا
بدون توجه به صدای جدی وهشدار امیزش
نجوا کردم
_داره تند می زنه مثل قلب من!!
نگاه کن
وبعد بدون حرفی دستش رو از روی دنده برداشتم و روی سینم گذاشتم .
لحظه ای نگاهش مات موند روی سینه م که به شدت زیر دستاش بالا وپایین می رفت .
_خدای من !!
همزمان با گفتن این جمله دستش رو از روی سینه م برداشت ومجدادا روی دنده گداشت .
زیر لب خندیدم و با سر انگشت شصتم روی قلبش رو نوازش کردم و از بالا وپایین شدن ضربانش نهایت لذت رو بردم .
امکان نداشت صاحب این قلب بهم احساس نداشته باشه و این قلب اینجوری پایکوبی کنه !!
به دربند که رسیدیم با ناراحتی
سرم رو از روی سینه ش جدا کردم و به شوخی گفتم
_کاش پیشنهاد جاده چالوس داده بودم!!
نیم نگاهی سمتم انداخت و بعد
ماشین رو بامهارت بین دوماشین پارک کرد .
دربند خلوت بود و بارون نمی شروع به باریدن کرده بود .
از ماشین که پیاده شدم با برخورد باد سرد لرزیدم .
ماشین گرم بود وبیرون سرد وبادی !!
صبح چنان عجله کرده بودم که سویشرتم رو جا گذاشته بودم .
دستم رودور سینه حلقه کردم .
ایمان دزدگیر رو زد وکنارم ایستاد .
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودییم که ایستاد ..منم به تقلید از اون ایستادم و با تعجب پرسیدم
_چیشده؟!!
_چرا چیزی نپوشیدی !!
با مظلومی گفتم
_صبح عجله داشتم
لحظه ای مکث کرد و زیر لب دختر حواس پرتی بم گفت و بعد با چابکی کت مشکی تنش رو دراورد و سمت من گرفت .
_بپوش تا مریض نشدی !!
سریع سرم رو به مخالفت تکون دادم
_اما خودت ...
_من سردم نیست !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_223
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگاه منتظر وجدی ش باعث شد خیلی زود کت رو از دستش بگیرم و با عذاب وجدان تنم کنم .
زیپ رو که بالا کشیدم .
نگاهم رو به ایمان که بادقت زیر نظرم گرفته بود دوختم .
نگاهش روم چرخید و ناگهان نگاهش خندید .
با لبخند دورخودم چرخیدم وگفتم
_بامزه شدم مگه نه ؟!!
سری تکون داد و زیر لب گفت
_توتنت می رقصه خاله ریزه
باشنیدن اسم خاله ریزه از دهنش یاد اون پیرزن شخصیت کارتونی افتادم و ریزخندیدم .
واقعا تو اون لباس گم شده وخیلی کوچولو دیده می شدم تو دلم قربون صدقه ی هیکل تنومندش رفتم و بعد تقریبا تو بغلش خزیدم
ودرحالیکه از بازوش اویزون شده بودم
خودم رو لوس کردم و گفتم
_ گشنمه استاد!
نگاهی هشدار امیز سمتم انداخت .
خواست بازوش رو عقب بکشه که بلافاصله گفتم
_لطفا ایمان !!!
کاملا جدی گفت
_امکان داره کسی اینجا مارو ببینه اروشا
به همون جدیت جواب دادم
_امکان داره کسیم نبینه
_اروشا !!
با لحن جدی و هشدار دهنده ی صداش
با حرص دستم رو از دور بازوش باز کردم و
بدون اینکه سمتش نگاه کنم .به سمت جلو قدم برداشتم .
تو دلم در چند ثانیه قطار فحش رو کشیدم
واولین کلمه ای که از ذهنم گذشت
پسره ی بسیجی !!!!
هنوز دوقدم دور نشده بودم که صداش رو شنیدم
_صبرکن !!!!
_اروشا !!!
با حرص وبدون اینکه به عقب بگردم راهم رو ادامه دادم .
بارون نم می زد وبوی خاک بارون خورده مشامم رو نوازش می کرد .
چند نفس عمیق کشیدم
سعی کردم ذهنم رو ازاد کنم و از اون بارون و هوای خوب نهایت لذت رو ببرم
_خانوم چای وقلیون
ناهارم اماده س
لبخندی به پسر کم سن وسال زدم .
وناگهان دستم کشیده شد وبلافاصله در آغوش گرمی فرو رفتم .
وبا پیچیدن ان بوی عطر تلخ ، بوی خاک بارون خورده فراموشم شد .
صداش نزدیک گوشم پیچید
_دختره ی سرتق ولجباز !!!
دستش که دورکمرم حلقه شد جلوی خنده م رو گرفتم وبا کنایه گفتم
_ ولم کن امکان داره یه اشنا مارو ببینه..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_224
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ابرویی بالا انداخت وگفت
_مهم نیست.
چشم غره ای بهش رفتم و خیره تو نگاهش پرسیدم
_مطمئنی؟!
دستش رو از دور کمرم برداشت وقبل از اینکه فاصله بگیرم پنجه هاش قفل پنجه هام شد.
قلبم تو سینه لرزید .
_نه اندازه ای که تو یک قدم ازم فاصله بگیری دندون خرگوشی.
نگاه بهت زده م تو نگاه ناخواناش دو دو زد .
چیزی شبیه لبخند رو لبای ایمان نقش بست .
دستم رو کشید و از
از پله های خیس دربند شروع به بالا رفتن کردیم .
درتمام طول پله ها ذهنم مشغول جمله ش بودوقلبم به نفع خودش سعی داشت از اون جمله برداشت کنه و در آن کشمکش صدایی هم بلند شنیده می شد که دائم تکرار می کرد
به خودت نگیر ، نمی خواد که با شیطنتات براش شر درس کنی ویا غیرتش رو به چالش بکشی !!
قلبش بلافاصله برای ان صدا قیام می کرد
مگه نه این که یک مرد فقط برای کسی که دوستش داره غیرتی میشه.
چنان غرق فکر بودم که متوجه نشدم چه مسیری رو بالا رفتیم
درنهایت بادرد شدید ساق پام
نفس زنان واستادم .
دستم رو روی سینم گذاشتم و نالیدم
_وای ایمان برای کوه نوردی که نیومدیم اخه
من دیگه خسته شدم گشنمه!
نگاهش خندید وگفت
_دخترک تنبل ، هنوز یکمم بالا نرفتیم !!
یکم دیگه بریم تا به جاهای خوب برسیم
باسرتقی سرم رو بالا انداختم .
دستش رو محکم فشاردادم و گفتم
_نوچ حتی یک قدم بیشتر نمیتونم
شب پادرد بگیرم تو هسی که ماساژم بدی هوم ؟!
ایمان به پاهان نگاه کرد وسری تکون داد .
نوک زبونم رو بش نشون دادم و بعد به رستوران چند قدم جلوتر اشاره کردم و مظلومانه گفتم
_ببین ایناهاش !!!
ایمان سری به تاسف تکون داد و من نیشم شل شد .
وارد رستوران که شدیم چشام درخشید .
به نیمکت های وسط ابش اشاره کردم وگفتم
_ببین عالیه!
سپس به گوشه ترین نیمکت اشاره کردم وگفتم
_ اونجا بشینیم ؟!
نیمکت ها به خاطر بارون و سرما با مشنبی پوشیده بودند وداخلشون دید نداشت .
ایمان نگاهی به اطراف انداخت .
لحطه ای مکث کرد .فکرش رو خوندم وبا خنده ی بدجنسی گفتم
_نترس بهت تجاوز نمی کنم !
ایمان خندید . از همان خنده های نادر و کمیابش !!
خنده ای که دلم رو مثل زلزله ی هزار ریشتری می لرزوند .
سپس سری تکون داد و لبخند گفت
_خیالم راحت شد
خندیدم و
به ناچار دستش رو ول کردم
باید از روی چند سنگ رنگی که میون اب ها گذاشته بودند ر د می شدیم
_مواظب باش لیز نخوری
چشمکی تحویلش دادم و با احتیاط از سنگ ها عبور کردم و وارد نیمکت شدم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_225
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
موج گرما با داخل شدن به الاچیق پوشیده به استقبالم اومد .
لبخندی زدم وزود کتونیم رو از پا در اوردم وکنار دیگ زغال که برای گرم نگه داشتن اونجا استفاده کرده بودن نشستم .
ایمان هم وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت
باشیطنت گفتم
_بیا استاد هم امنه هم گرمه !!
ابرویی بالا انداخت وپرسید
_انقدر سردت بود؟!
لبام رو غنچه کردم ومظلومانه سرم روتکان دادم
تک خنده ای کرد .
دست روی ته ریش صورتش کشید .
لعنتی راه بی قرار کردن دل من رو خوب بلد بود !!
_پیشنهاد دربند تواین فصل سال ازخودت بود !!
بازهم سری تکون دادم و باسرتقی گفتم
_تحمل سرما به این گرما می ارزید
ببین چقدر دنجه و اروم
لبخندی زد . زیر لب چیزی زمزمه کرد که به سختی لب خو نی کردم .
بم گفته بود دخترک دیوونه ..
لبخندی زدم و بی شک من دیوونه بودم
کتونیش رودراورد وکنار من نشست و به پشتی تکیه داد
دستم رو که حسابی گرم شده بود از روی دیگ زغال برداشتم
مشنبی ضخیم ورودی توسط پسری کم سن کنار زده شد
_سلام خوش اومدین
بفرماین چی میل دارین ؟!
ایمان به من نگاه کرد ومن بدون نگاه کردن به لیست جوجه رو انتخاب کردم و ایمان هم کوبیده با مخلفات رو انتخاب کرد
پسر که رفت لبخندی زدم وگفتم
_ایمان
کم پیش میامد به اسم صداش کنم و هر بار که به اسم صداش می زدم
متوجه ی برق آنی تو نگاهش می شدم اما چنان این
برق زودگذر بود که نمی تونستم معنیش کنم !!
نگاهش رو سمتم دوخت ومنتظر ماند تا جمله م رو بگم اما من باسماجت تکرار کردم
_ایمان
منتظر یک کلمه ی جادویی از دهنش بودم
کلمه ای که وجود ادم رو زیرورو می کرد
ایمان لحظه ای مکث کرد وخیره تو نگاهم گفت
_جان
با دلخوری واین بار لب زدم
_ایمان
نگاهش خندید وگفت
_جانم دختره ی سرتق..
رنگ دلخوری بلافاصله از نگاهم پرید
لبخندی دندون نما زدم اما قبل از اینکه حرفی بزنم مشنبی باز کنار زده شد.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_226
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بوی کوبیده بلافاصله درفضا پخش شد ودلم رو به ضعف انداخت .
پسر با چابکی و سرعت محتوی سینی دستش را چید ودراخر گفت
_اگر چیزی احتیاج داشتین صدا کنین
ایمان تشکری کرد و پسرک رفت .
ایمان اشاره ای به غذا کرد وگفت
_بسم الله
تکیهیم را از پشتی گرفتم و خودم را سمت غذا جلو کشیدم .
انتخابم جوجه بود اما نمی دونم چرا نگاهم تو
کوبیده ی ایمان دودو می زد .
ایمان به آرامی مشغول خوردن غذایش بود
اما من نگاهم همچنان در غذای او می چرخید
در نهایت طاقت نیاوردم وگفتم
_منم می خوام
ایمان سرش رو بالا اورد ونگاهش رو به من دوخت
با مظلومی به کوبیده ی غذاش اشاره کردم .
ایمان با تعجب نگاهی به پرس دست نخورده ی خودم انداخت و پرسید
_غذات مشکلی داره ؟!
سری بالا انداختم ولب زدم
_نه ، ولی من از اونا می خوام
چینی گوشه ی چشم ایمان افتاد .
لبخندی زد وگفت
_دقیقا شبیه این دختر کوچولو هاشدی
غذات رو شروع کن تا برات کوبیده سفارش بدم
از جای خود نیم خیز شد که سریع سمتش خم شدم و بازوش رو گرفتم
بلافاصله و بی فکر گفتم
_فقط یکم مال تو رو می خورم
از بارقه ی خنده ای که تو نگاه ایمان موج زد متوجه ی اشتباه لفظیم شدم و گونه هام بلافاصله گر گرفت .
سریع نوک زبونم رو گاز گرفتم و دستپاچه گفتم
_بی ادب منظورم کبابت بود!
ایمان خنده ای تو گلو کرد
بشقاب غدا را سمت من جلو کشید وگفت
_بفرما
لبخندی زدم و چنگالم رو در کوبیده ی او فرو کردم و قبل از اینکه داخل دهنم کنم گفتم
_توام مال من رو بخور
و زمانی متوجه ی اشتباه جمله م شدم که ایمان سرش رو پایین انداخت و شانه هایش از خنده لرزید .
لب گزیدم و با خجالت گفتم
_منظورم از جوجه م بود
بگم اون تسبیحم رو بیارن برادر
سپس چنگال کوبیده رو تو دهنم فرو کردم
واهمیتی به صدای خنده ی بلند ایمان ندادم.
سیر که شدم بلافاصله خدارو شکری گفتم و خودم رو عقب کشیدم
ایمان لبخندی زد و پرسید
_ مطمئنی سیر شدی ؟!
نگاهم روی بشقاب های خالی غذا چرخید .
با خنده جواب دادم
_گشنم بود و غذا تو این هوا وفضا واقعا می چسبه
ایمان خدارو شکری گفت:
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_227
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان خدارو شکری گفت و بعد خیلی بی مقدمه گفت:
_غذا خوردنت رودوست دارم
چنان ناگهانی گفت که جاخوردم و
با تعجب پرسیدم
_هان ؟!
لبخندی زد وگفت
_هان نه ، بله
ریز خندیدم وگفتم
_بله نه جان
تاک ابرویی بالا انداخت که با پرویی گفتم
_والا خو ، بله که همون هانه.
همزمان نوک زبونم رو هم بیرون بردم
دستش که جلو امد ناخواسته سرم رو وحشت زده عقب کشیدم .
لحظه ای کوتاه جاخورد .
این جاخوردن رو تو نگاهش دیدم ومتوقف شدم .
دستش که نزدیک صورتم شد ، نا خواسته پلک هام روی هم افتاد و گوشه ی پلکم لرزید .
سایه ی دستش رو که روی صورتم افتاده بود حس می کردم و بلافاصله از ذهنم گذشت
مگه چی گفته بودم که تا این حد بخواد واکنش نشون بده !
کمتر از چند ثانیه بعد
سرانگشتش رو زیر لبم احساس کردم وناگهان چشام باز شد وبا نگاهش تلاقی کرد .
نگاه همیشه ناخواناش عجیب می خندید
_پهش شده بود
با گیجی پرسیدم
_چی؟!
این بار سرانگشتش رو به لبم رسوند وگفت
_این
از تماس انگشتش روی لبم کل وجودم لرزید .
قلبم چنان تند می کوبید که هرآن امکان می دادم قفسه ی سینه م رو بشکافه و بیرون بزنه
مشنبی کناری زده شد وایمان سریع انگشتش رو عقب کشید .
دستپاچه و برافروخته
زبون روی لبم کشیدم .
سینی بلافاصله پر از ظرف های خالی شد
وپسر جوون پرسید
_قلیون ؟!
تواون حال خرابم خنده م گرفت
ایمان و قلیون
ودرست لحظه ای ضربه ی اخر وخوردم که ایمان ازم پرسید
_چه طعمی میکشی
بهت زده پرسیدم
_هان
بلافاصله باشیطنت لب زد
_هان نه جان
چند بار پلک بازوبسته کردم
اینی که مقابل من نشسته بود
خود ایمان بود
گوشه ی چشمم رو جمع کردم و بلافاصله به تندی پرسیدم
_تو کی هسی با استاد بداخلاق ما چیکار کردی
خندید بلند ومردانه
سپس سری تکون دادو شمرده گفت:
_اینی که اینجاست ایمانه نه استاد بداخلاقت ..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_228
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و قطار قربون صدقه از ذهنم عبور کرد .
_اقا بالاخره چه طعمی
به کل حضور اون پسر رو فراموش کرده بودیم .
ایمان منتظر تاک ابرویی بالا انداخت .
بی حواس دوسیب سفارش دادم واهمیتی به برق تعجب تو نگاه ایمان ندادم .
_دوسیب برات سنگین نیست؟!
سری به نشانه ی مخالفت تکون دادم
فقط دلم می خواست پسرک زود شرش رو کم می کرد و من و ایمان تنها می موندیم !
بالاخره دوطرف مشنبی ضخیم
بهم کیپ شد .
نگاهم رو در اطراف چرخوندم و مجدادا خیره تو نگاه سیاه وناخوانای ایمان کردم وبا زرنگی پرسیدم
_پس من امروز با ایمان بیرون اومدم
نه با استاد !!
ایمان چینی به گوشه ی چشم انداخت و مرموزانه
پرسید
_تو کدوم رو دوس داری ؟!
با خنده وکاملا صریح ورک بلافاصله جواب دادم
_مسلما اون پسر بسیجی و استاد بداخلاق رو
دوس ندارم.
ایمان خندید کوتاه ومردانه.
سپس دستی روی صورتش کشید وصدای زبری ته ریش صورتش دلم رو چنگ انداخت
_ایمان رو چطور!
لحظه ای سکوت کردم
نگاه مرموز ایمان کاملا زیر نظرم داشت .
لحظه ای دلم خواست اعتراف کنم که من عاشق ایمانم.
اما نیرویی عجیب مانعم بود .
نفس عمیقی کشیدم وپا روی دلم گذاشتم .
لبخندی زدم و گفتم
_مگه نه اینکه امروز اولین باره که با ایمان بیرون اومدم ؟!
سپس هیجان زده دستام رو بهم کوبیدم وگفتم
_و امروز می تونه یکروز متفاوت باشه
مجدادا خندید .
سپس بحث را کش نداد و تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد .
لحظاتی بعد مشنبی مجدادا کنار رفت واین بار
قلیون و بساطش باسرعت چیده شد!
وبا همان سرعت مجدادا تنها شدیم .
ایمان سری شلنگ قلیون رو انداخت
و با ابرو اشاره کرد که شروع کنم .
لب برچیدم و مظلومانه گفتم
_ اخه من نمی تونم راه بندازم !
نفسم کم میاد .
بدون حرفی شلنگ را برداشت و زیر نگاه خیره ومتعجب من قلیون رو راه انداخت .
این پسری که مقابل من نشسته بود واقعا با اون پسر بسیجی فرق داشت .
قلیون با چند پک عمیق راه افتاد .
خواست سری شلنگ رو عوض کنه که باسرعت شلنگ رو از دستش گرفتم وبه لبام چسبوندم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_229
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
لبخندی محو روی لبش نشست ونگاه دلتنگم روی لبش ثابت موند .
ایمان مسیر نگاهم رو تعقیب کرد وچون به لبش رسید خنده ای در گلو کرد وگفت
_دخترک هیز
ایضآ خوبه پسر نشدی تو
از خنده ریسه رفتم .
نوک زبونم رو نشون دادم وباشیطنت جواب دادم
_ بی شک اگر پسر می شدم خیلی بد میشد
صدای خنده ی ایمان ایندفعه بلند وطولانی بود ومن محو چین های افتاده ی گوشه ی چشمش شدم .
ایمان سری تکون داد ولب زد
_دخترک بی پروا
خدارو شکر پس پسر نیستی
لبخندی زدم و پک دیگری به قلیون زدم
ایمان نیز فنجان های چایی رو پرکرد وپرسید
_نبات ؟!
سری به نشانه ی موافقت تکان دادم وایمان نبات رو داخل فنجان گذاشت و سلفون اجیل ها ومیوه ها رو باز کرد .
نگاهم مابین فاصلمون چرخید .
دوست داشتم کنارم می نشست .
صدای بمش تو گوشم پیچید
_زیاد نکش سرگیجه می گیری
قلیون رو بده من
ابرویی بالا انداختم
_اروشا
با تخسی گفتم
_به یه شرط قلیون رو بهت میدم
با اخم پرسید
_چه شرطی ؟
لبخندی دندون نما زدم و با دست کنارم رو نشون دادم وگفتم
_بشینی کنارم
لحظه ای تامل کرد و با لبخندی محو گفت
_داشت یادم می رفت تو همون دختر شیطونی
خنده ی ریزی کردم
وایمان کنارم نشست .
شونه های پهنش وقتی به شونم چسبید ارامش ولذت به تک به تک سلول هام دوید .
ایمان
شلنگ رو از دستم گرفت
به سر رژ خورده ش نگاهی انداخت .
باشیطنت نگاهم رو بهش دوختم ومنتظر عکس العملش موندم .
ودر نهایت پس از چند ثانیه طولانی
شلنگ رو روی لباش گذاشت .
به خنده افتادم ودرمیان خنده گفتم
_به هر حال که بارها مزشو امتحان کردی
نگاش رو بم دوخت وپرسید
_چی رو ؟!
با بدجنسی و شیطنت
با انگشت به لبم اشاره کردم..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_230
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگاهش روی لبم چرخید وکش امد .
با شیطنت زبونم رو روی لبم کشیدم که استغفرالهی گفت .
دلم براش ضعف رفت .
_کلا اذیت کردن من رودوس داری مگه نه !
نیشم شل شد
با شیطنت پرسیدم
_لبام رو میبینی اذیت میشی استاد !
اخمی کرد و بلافاصله گفتم:
_چون باهاش خاطره داری؟!
_اروشا!!
بی اهمیت به صدای هشدار دهنده ش
ریز خندیدم .
با تاسف سری تکان داد .
پک عمیقی به قلیون زد و صورتش برای چند ثانیه پشت حجم دود مخفی شد .
آن اندک فاصله رو کم کردم و سرم روی شونه ش گذاشتم .
زیر چشمی دیدم که جاخورد اما بازم اعتراضی نکرد .
فقط شلنگ رو تو دستش جابه جا کرد که من اذیت نشم .
لبخندی زدم و چشمم رو با لذت لحظه ای بستم .
صدای بمش رو شنیدم
_اروشا
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم
_جانم
مکث کرد .
انگار برای گفتن چیزی تردید داشت
با کنجکاوی سرم رو از سینه ش برداشتم وپرسیدم
_چی می خواسی بگی ؟
نگاهش رو به نگاهم خیره دوخت وخیلی قاطعانه پرسید
_با کسی نیستی؟!
با گیجی لحظه ای مکث کردم
قلبم تند می زد وبدنم کاملا گر گرفته بود سریع کمرم رو صاف کردم .
فکری مثل سوهان رو پیکرم کشیده شد .
لابد باخودش فکر کرده بود چون راحت خودم رو تو اختیار اون می زارم
باهمه همین بودم
به تندی واخم پرسیدم
_منظورت چیه؟!
_منظوری نداشتم
کثیفترین فکرای ممکن تو اون لحظه مثل ملخ به سرم هجوم اوردن
با حرص وبنا به عادت موقع عصبانیت شروع به کندن پوست لبم کردم و باصدای لرزانی گفتم
_چون باتو خوابیدم و هم رو بوسیدیم فکر کردی با هرکی از راه برسه باهاشم
دستش که رو لبم نشست به ناچار سکوت کردم
رگ گردنش متورم شده بود و پیشونیش خیس از عرق شده بود !!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_231
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اگه یک درصد احتمال همچین چیزی رو می دادم الان روبه روی من نشسته بودی اروشا
قلبم از شدت خشم و هیجان خودش رو به سینم می کوبید وسینم چنان بالا وپایین می رفت که توجه ایمان رو جلب خودش کرد.
ابروهاش بهم گره خورد .
دست روی دستش گذاشتم و باحرص دستش رو از روی لبم پایین انداختم وپرسیدم
_پس دقیقا منظورت چی بود
با اخم شلنگ قلیون را زمین گذاشت وقوطی سیگاری از جیب شلوارش بیرون کشید وان را اتش زد .
نگام تو دود سیگار که از گلوش بیرون فرستاد خیره موند .
مشخص بود حرفی که می خواست بگه براش سخت بود !!
با کنجکاوی نگاهم رو به لباش دوختم .
در نهایت انتظارم سراومد و صدای بم ایمان سکوت ایجاد شده رو شکوند .
_من احساس می کنم در کنار تو حالم خوبه و
حسی که نسبت به تو دارم به هیشکی ندارم .
لحظه ای سکوت کرد ومن بهت زده نگاهم رو به لباش دوختم .
چیزی که گوشم میشنید منطقم باور نمی کرد !!!
حالا دیگه خبری از خشم تو وجودم نبود
اما قلبم همچنان تند و محکم تو سینه می کوبید
لحظه ای تخم شک تو دلم افتاد اما خیلی زود برطرف شد .
کسی مثل ایمان محال بود سربه سرم بگذارد وقصد شوخی باهام رو داشته باشد ونگاه کاملا جدیش گواه حرفم بود.
ذهنم با سرعت شروع به تحلیل و پردازش جمله ی او کرده بود وقلبم با هر تحلیل
بندری می زد و پایکوبی می کرد .
اوگفته بود که حالش بامن خوبه و حسی که به من داره رو به هیشکی نداره
پس من مخاطب خاص زندگی ش بودم
چشام از خوشحالی درخشید .
دلم می خواست از روی تخت بلند شم و جست خیز کنان کل اون محوطه رو بدوم و هلهله ی خوشحالی سر بدم
پس عشقم به اون یک عشق یک طرفه نبود َ.
چند نفس عمیق کشیدم تا شاید بتونم
بربخشی از هیجانم فائق شم .
اما بی فایده بود وحالا که اروم ترشده بودم بغض خوشحالی مانند پنجه ای گلویم رو می فشرد .
نگاه مشکیش که تو نگاهم دوخته شد
ناخواسته پرده ای از اشک مقابل نگاهم
کشیده شد .
لبخندی محو روی لبش نقش بست وسرانگشت اشاره ش روی گونه م کشیده شد واون قطره اشک رو پاک کرد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_232
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
با سرانگشتش قطره اشکی که تازه روی گونه م سر خورده بود رو پاک کرد ولب زد
_این الان لبخند خوشحالیه ؟!
بینیم رو بالا کشیدم ونوک زبونم رو بهش نشون دادم وگفتم
_نخیرم یه چیز رفت تو چشام !
تاک ابرویی بالا انداخت سپس
خندید .
کوتاه ومردونه ...
انگار کلی قند تودلم اب کرده بودند و شیرینیش کل وجودم رو گرفته بود .
صداش دوباره سکوت رو شکوند
_می دونم توام بهم حس داری ومن اون حست
رودارم می گیرم اروشا
زیر نگاه نافذ و مستقیمش حرفی نزدم ..
نمی خواستم منکر حقیقت شم حالا که در یک قدمی رسیدن به ارزوم بودم .
در جواب او فقط لب گزیدم .
نگاهش روی لبم نشست ولعنتی رو زمزمه کرد .
سپس
انگشت شصتش دوباره روی لبم نشست و لبم رو از بین دندونام بیرون کشید .
لعنتی بازی باضربان قلبم رو خوب بلد بود!!!
انگشتش رو عقب کشید .
دستی به ته ریش صورتش کشید .
_کم وبیش همدیگر رو می شناسیم
پس میرم سر اصل مطلب
جنگ اول به از صلح اخر
لحن صداش خیلی جدی بود .
انگار که سر کلاس بودیم واون پشت تریبون استادیش
سیبک گلوم لرزید .
سریع مغز پسته ای برداشتم و داخل دهنم انداختم
لبخندی زد اما خیلی زود رولبش محو شد .
_من ادمی نیستم که دنبال هوا هوس خودم باشم اروشا وهدفم از دوستی برای شناخت بیشتره تا برای همیشه مال هم شیم !
اب دهنم رو به سختی قورت دادم .
کلمه ی تا ابد برای هم شیم مانند ناقوسی تو ذهنم
به صدا درامد .
_وتنها چیزی که ازت می خوام اینه که خط قرمزام رو رد نکنی
ایمان و تعصب وغیرتش
اخ که من فدای ایمان وتمامی خط قرمزاش می شدم فقط کافی بود برای من باشه
اما چیزی که دردلم بود رو با سرعت گفتم
_من چادری نمیشم
حتی برای یکساعت هم نمی تونم چادر سر نگه دارم
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت و لحظه ای سکوت کرد
سپس اشاره ای به مچ پای بیرون افتاده م کرد و با لحن جدی گفت
_حجاب اختیاریه ومن اجبارت نمی کنم اروشا
اما از اینکه بدنت رو هم در معرض تماشا بگذاری خوشم نمیاد
لبخندی ناخواسته زدم .
فقط کافی بود چادر سرم نباشه وشلوارم نود
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_233
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
انگشتش دوطرف لبم نشست و خط خندم رو بست .
لبام ناخواسته حالت غنچه شد .
نگاهش روی لبم ثابت موند ونگاه من روی لب مردونه ی اون !!
اخ که لمس لباش بی قرارم کرده بود !!!
_خنده ت روهم دوست دارم
جتی از نوع شیطونیش رو !!!!
صدای بمش رو به سختی شنیدم
لبخندی زدم و کنج لبم رو گاز گرفتم
فاصله ی بین صورتمون کم بود و تنها چند سانتیمتر بین لبهامون پل انداخته بود و ایمان در یک حرکت ناگهانی این فاصله را برداشت .
لبش که روی لبم نشست
قلبم برای لحظه ای تپیدن رو فراموش کرد و
پنجه م پنجه ش رو سفت فشرد .
لبش هیچ حرکتی نکرد وثابت روی لبم مونده بود و من که بی قرار لمس لبش بودم بوسه ای روی لب پایینش زدم !!
لحظه ای مکث کرد .
اما بعد انگار با اون بوسه بهش مجوز واجازه ی بوسیدن داده باشم شروع به بوسیدنم کرد .
بوسه ش با بوسه ی همیشگی فرق داشت
با تومانینه و در عین حال سفت می بوسید !!
تک به تک بوسه
هایی که روی لبام می گذاشت
ارامش وحس شادی رو به وجودم سرازیر می کرد !!
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و اون رو تو بوسیدن همراهی کردم !!
نفس که کم اوردم سرش رو کمی عقب کشید
و من حریصانه چند نفس بلند کشیدم !!
خنده ای توگلو کرد .
ضربه ای به نوک بینی م زد
_دندون خرگوشی شیطون !!
خنده ای ریز کردم .
خودم رو کاملا بهش چسبوندم و باشیطنت گفتم
_یاد اون جمله ی محمود شهرستاتی افتادم !!!
دستش رو دورکمرم انداخت و پرسید
_کدوم جمله
با نیشی شل جواب دادم
_ای وای با حال آن بسیجی که دلش یک دختر بدحجاب را می خواهد .
چینی گوشه ی چشم انداخت و گفت
_عجب !!!
حالا چرا فکر می کنی من بسیجی م ؟!!
نیشم مجدادا شل شد .
سرم رو از شونش برداشتم و با پرویی گفتم
_نیسی عایا ؟!
سپس به یخه و لباس و ریشش اشاره کردم و ریز خندیدم !!!
نگاهش خندید اما لبانش تکانی نخورد
_ریش دوست نداری ؟!
ناخواسته دستم رو ردی صورتش کشیدم و صادقانه لب زدم
_عاشقشم !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_234
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان با همان ابهت همیشگی ، مشغول تدریس بود ومن به صندلی تکیه داده بودم و دردل قربون صدقه ش می رفتم .
همچنان جدی بود وپراخم ..
ایمان تنها استادی بود که بچه ها جرات نداشتند حرمت کلاسش رو بشکونند و مزه پرانی کنند .
همین جذبه و ابهتش بود که من رو تا این حد شیفته ی خودش کرده بود . و صدای گیراش تنها صدایی بود که سکوت کلاس را می شکاند و دل من رو بیش از پیش به لرزه می نداخت .
با دستی که به پهلوم خورد نگام رو از ایمان گرفتم و به رها دوختم و لب زدم
_هوم !!
رها چشمکی بهم زد و باشیطنت گفت
_غرق نشی یوقت ؟!
بی حواس پرسیدم
_غرق چی
لبخند دندون نمایی زد و به ایمان اشاره ای کرد وگفت
_غرق اون استاد بسیجی !!!
بلافاصله ابروهام بهم گره خورد واخم کردم .
من تنها کسی بودم که حق داشتم به ایمان استاد بسیجی بگم !!
نفس عمیقی کشیدم تا به خشمم غلبه کنم .
_استاد اسم داره
استاد توکلی
رها خنده ی ریز کرد و لب زد
_جووون من فدای خودش واسمش
لعنتی اسمشم ابهت داره وبهش میاد
خون خونم رو می خورد .
اگر هرکس جز رها این حرفا رو می زد بی شک می دونستم چجوری به خدمتش برسم
اما رها دوستم بود
پس فقط چشم غره ای بهش رفتم وگفتم
_خیره سرت داره درس میده
گوش کنی بد نیست که اخر ترم به هول ولا نیفتی !!
رها خنده ای ریز کرد و باشیطنت گفت
_تو انقدر عمیق گوش می کنی کافیه
لعنتی انقدر جذابه که مگه حواس می زاره که ادم گوش کنه ببینه چی میگه
لباش رو ببین انقدر هوس انگیز ه که..
با خشم دستم رو مشت کردم که تو دهن رها نشینه .
بعد میون جمله ش پریدم و غریدم
_رها
قبل از اینکه رها جوابی بده صدای محکم ایمان تو گوشم زنگ زد
_خانوم شمیمی !!!
نگاه پراز حرصم از سمت رها که سریع خودش رو جمع وجور کرده بود به سمت
ایمان چر خید .
با اخم ودست به سینه ما رو تماشا می کرد .
هنوز از این نگاه تا این حد جدیش می ترسیدم .
گلویی صاف کردم و گفتم
_بله استاد !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_235
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان مستقیم نگاهم کرد و پرسید
_می شه بگین چه خبر ه سر میزتون
با حرص نگاه چپی به رها که سرش رو پایین انداخته بود انداختم وبا حرصی کنترل شده گفتم:
_هیچی استاد!
_لطفا سرکلاس من سکوت رو رعایت کنین
لحن صداش کاملا جدی و قاطع بود.
به سختی دهن باز کردم و بله استادی گفتم:
لحظه ای تامل کرد اما بعد هیچی نگفت ودوباره شروع به تدریس کرد .
اخرای کلاس وقتی تدریسش تموم شد گوشیم رو بیرون کشیدم وسریع رو اسمش رفتم و پیامی بهش دادم.
_امروز باید جایی بریم!
گوشی رو برداشت ونگاهی به پیام انداخت و چند ثانیه بعد جوابش اومد
_باشه.
گوشی رو کنار گذاشتم و وقتی ایمان کلاس رو تعطیل کرد زودتر از همه کلاس رو ترک کردم .
جایی که با ایمان قرار داشتم رفتم و ایستادم
کوچه ی خلوت وفرعی بود که روزهایی که باهم دانشگاه داشتیم ایمان سوارم می کرد .
کمتر از یک ربع ماشین ایمان مقابلم ایستاد
و من سوار شدم وایمان به راه افتاد
کاملا به سمتش چرخیدم و به در تکیه دادم
_کمربندت رو ببند اروشا!!
با شیطنت نوک زبونم رو بهش نشون دادم وگفتم
_بزار اولین عدم تفاهم مون نبستن کمربند من باشه ؟!
نگاه جدی بم انداخت که ریز خندیدم وگفتم
_خوب دوست دارم موقع رانندگی ببینمت!
تاک ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_تو کلاس دوستت چی بهت گفت:
انقدر بهم ریختی
برام عجیب نبود که ایمان با تیزهوشی که داشت متوجه ان نشده باشد !
ناخواسته ابروهام بهم گره خورد و خشم غریدم
_رو تو راست
نگاه تندش که سمتم چرخید نوک زبونم رو گاز گرفتم و زود جمله م رو اصلاح کردم گفتم
_چشمش تو رو گرفته !
تو گلو خندید وبا بدجنسی گفت
_خوب ؟!!
چشم غره ای بهش رفتم وبا حرص گفتم
_هان خوشت اومد ؟
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_236
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نوچی گفت و چشمکی بهم زد .
با حرص دندون ساییدم وگفتم:
_ایمانننن!
تو گلو خندید.
سمتم چرخید و گونم رو بیشگونی گرفت وگفت:
جان ایمان ، دخترک حسود من
انگار که پراژکتور تو چشام وصل کردن.
دید وخندید.
پشت چشمی براش نازک کردم.
_دخترا حسود نیستن غیرتین.
صدای خنده ش
بلندتر شد .
چونم رو گرفت وفشرد وگفت:
_غیرتی نشو دندون خرگوشی!
مهم اینه چشم من دنبال کسی نیست جز شما..
دلم ضعف رفت ونیشم شل تر شد .
اما با اینحال
اما مگه می تونسم جدی نگیرم وقتی چشم نصفی از دخترای دانشگاه دنبال اون بود.
_باید کاری کنیم دخترای دانشگاه بفهمن تو صاحب داری
با تعجّب نگاهی سمتم انداخت.
نگاه سیاهش در حین تعجب می خندید .
ابرویی بالا انداخت وپرسید
_مثلا چه کاری ؟!
کمی خودم رو بهش نزدیکتر کردم .
دستم رو روی بازوش گذاشتم ونگاهم رو به انگشتای خالی دستاش دوختم .
باید حلقه بخریم.
با لحن متعجی گفت:
_هان!
چه حلقه ای!!
با اخم بازوش رو فشردم وگفتم:
_هان نه و جونم.
در ضمن حلقه ی مالکیت...
باید حلقه بکنی تو دستت که دخترا ازت بکشن بیرون!
_اروشا
نوک زبونم رو گاز گرفتم و لبخندی بهش تحویل دادم .
سری تکان داد وگفت:
_یعنی من حلقه بندازم خیال تو راحت میشه ؟!
با پرویی سرم رو بالا وپایین کردم وگفتم:
_تا حدودی
لبخند مهربونی زد وگفت:
_پس بریم!
خوشحال خم شدم و بوسه ای روی گونه ی ته ریش دارش زدم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_237
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کنار یک مغازه ی طلافروشی که نگه داشت
نگاهی بهم انداخت
هیجان زده نگاه از طلافروشی گرفتم و پرسیدم
_طلا!
این بازی در ذهن من با نقره وول می خورد و طلا حکم جدی تری به بازی می داد .
حلقه ، حلقه ی طلا در دست چپ ایمان
ایمان چشم بازوبسته کرد .
چشمهایش برق خاصی داشت و می خندید .
انگار اوهم از بازی که راه افتاده بود خوشش امده بود .
هیجان زده از ماشین پیاده شدم .
دل تو دلم نبود از اینکه می خواستم مهر مالکیتم رو بکوبم !
ایمان ماشین را دور زد وکنارم قرار گرفت ولبخندی به هیجان صورتم زد .
وارد طلافروشی که شدیم .
صاحب طلا فروشی از پشت پیشخوان سلام و خوش امدگویی گفت با هیجان به سمت حلقه ها رفتم وبه ان ها نگاه کردم .
دست رو حلقه ی درشت و زیبایی برای ایمان گذاشتم
مرد بلافاصله حلقه را روی پیشخوان گذاشت
ایمان با تعجب به حلقه ی درشت وپرنگین نگاهی انداخت و ارام گفت
_فراموش نکن این حلقه فرمالیته س
فقط برای اینکه دوس دختر کوچولو وحسود ما خیالش راحت باشه از اینکه کسی به پرو پای ما نمی پیچه !
نگاه مظلومی سمتش انداختم که ابرویی بالا انداخت .
حلقه رو کنار گذاشتم وبار دیگر نگاهم در میان حلقه ها چرخید .
حلقه ها به حدی زیبا بود که انتخابم رو سخت کرده بود .
کل پیشخوان پر از حلقه شد ودرنهایت
خود ایمان به کمکم امد و رینگ ساده وزیبایی را انتخاب کرد .
لب ولوچم اویزان شد وگفتم
_ایمان از این قشنگترم هست
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد