رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

ایمان با سرانگشت روی نوک بینیم زد وگفت
_حلقه باید طوری انتخاب شه که همیشه تو دست باشه !
نیشم شل شد
_یعنی هیچ وقت درش نمیاری ؟!

ایمان لحظه ای مکث کرد وبعد لبخندی روی لب نشاند و خیلی محکم گفت
_نه تا وقتی که تو بخوای.

چنان این جمله رو محکم ودرعین حال زیبا گفت: که اهمیتی به فروشنده و زن جوونی که چند لحظه قبل وارد معازه شده بود ندادم وسرم رو روی سینه ش گذاشتم و لب زدم
_وتو همیشگی برام ..

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_238
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صدای بم وخندان ایمان در گوشم پخش شد

_آروشا به خودت بیا
بی اهمیت سرم رو بیشتر روی سینه ش فشردم .
دوباره نفس داغش گلوم روسوزوند

_زشته دخترک دندون خرگوشی !
دارن نگامون می کنن !
سرم رو از سینه ش به سختی جدا کردم و بشاش وخوشحال زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم .

فروشنده وزن بالبخند تماشاگر ما بودند .
دروغ چرا خجالت نکشیدم .
وقتی با ایمان بودم ، دوس داشتم کل شهر بفهمن و ببینن که من با اونم
_خانوم حلقه رو انتخاب کردین ؟!

با صدای فروشنده به خودم اومدم
سرم راتکان دادم وحلقه ی انتخابی ایمان را نشانش دادم .

سپس هیجان زده ، دست ایمان را گرفتم و حلقه رادرانگشت نشانش انداختم
وبه آن زل زدم در حالیکه حس های جدید وعجیبی را تجربه می کردم .

دلم می خواست حتی یک لحظه دست ایمان رو ول نکنم .
_مبارکتون باشه
اینم حلقه ی خود شما !

نگاهم روی حلقه ی کوچک زنانه ش افتاد که روی پیشخوان می درخشید.
دلم برایش ضعف رفت و بلافاصله حلقه رو برداشتم وهمزمان با برداشتنش قلبم فرو ریخت .

_اروشا تو نباید حلقه بندازی
نه تا زمانیکه همه چیز رسمی نشده
نمی تونی روی خودت اسم بزاری دختر خوب
با خودسری لب زدم
_اما من می ندازم وبرام حرف کسی اهمیت نداره

ایمان سری تکون داد وخیلی جدی ارام گفت
_نه اروشا نه تاوقتی که رسما جلو نیومدم!

لب ولوچم اویزان شد ونگاه گرفته وناراحتم به ایمان دوخته شد .

ایمان با دیدن لب ولوچه ی اویزونم ارام خندید .
دستم رو که همچنان دستش روگرفته بود سفت فشرد وگفت
_قول می دم خیلی زود این حلقه رودستت کنم زندگیم
حالا می تونی جای این حلقه هرانگشتری انتخاب کنی تا بگیرم !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_239
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با سرتقی سری بالا انداختم و مصرانه گفتم
_امادلم جفت حلقه ی تو رو می خواد .

ایمان نگاهش رو صورتم خیره موند و قبل از اینکه حرفی بزند لب زدم
_لطفااا

_آروشا
نگذاشتم جمله ش رو کامل کنه
_انگشتم نمی کنم فقط می خوام عین مال تورو داشته

1402/04/12 10:38

باشم
ایمان تسلیم شده پذیرفت .
ب
_باشه اما نباید انگشتت کنی

هیجان زده گفتم
_مگر تو خفا و یواشکی
چشماش خندید و با خوشحالی انگشتر رو انگشتم کردم و بهش خیره شدم و هیجان زده گفتم

_وایی خیلی نازه
ایمان درحالیکه از کیف پولش کارتش رو بیرون می کشید ابرویی بالا انداخت و باصدایی که می خندید با کنایه گفت
_فقط یک رینگ ساده س
حق با او بود وحلقه تنها یک رینگ ساده بود
اما چون حلقه ی مالکیت ایمان بود تا ان اندازه دوستش داشتم .

در جواب ایمان که همچنان منتظر نگاهم می کرد فقط نوک زبونم رو بهش نشون دادم !

خندید و زیر لب دخترک دیوونه ای نثارم کرد وگفت

یه زنجیر طلا ی ساده م می خواستم زنونه !
سپس
کارت را روی پیش خوان گذاشت
متعجب پرسیدم

_زنجیر طلا زنونه ؟!
فرصتی نشد تا ایمان جواب بده
فروشنده مارا به سمت طرف دیگه پیشخوان هدایت کرد و چون فهمید قیمت مهم نیست انواع مختلف زنجیر ها را نشان داد .
ایمان زنجیر ساده ای رو انتخاب کرد و بهم نشون داد وپرسید
_قشنگه ؟!

سری به نشونه ی تایید تکون دادم
ظریف و ساده بود .
مجدادا پرسیدم
_زنجیر برای کیه
با ابرو به خودم اشاره کرد .

فروشنده رمز رو پرسید وکارت رو کشید
با کنجکاوی پرسیدم
_برای من ؟!
با شیطنت لب زد

_اره دندون خرگوشی
چرا تعجب کردی !؟
مگه من جرات دارم در کنار تو، برای دختر دیگه ای خرید کنم !

در حین خارج شدن از مغازه ریز خندیدم
حلقه رو از همون بدو، دستم کرده بودم واز دلم نمیامد حتی برای ثانیه ای از انگشتم بیرون بکشم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_240
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

از مغازه که خارج شدیم به سمت ماشین رفتیم و سوار ماشین شدیم .
ایمان ماشین رو به راه انداخت .
هوا داشت تاریک می شد ونم بارونی گرفته بود .

زیپ سویشرتم رو بالا کشیدم .
سردم شده بود .
ایمان که متوجه شده بود سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد وگفت:
_الان گرمت میشه.
لبخندی زدم .
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم
گوشیم زنگ خورد .
لابد مادرم بود ونگران شده بود .

زیپ کیفم رو کشیدم و با همان لبخندی که روی لبم بود گوشی رو بیرون کشیدم و با دیدن اسم بهزاد که رو صفحه افتاده بود.
لبخند رو لبم خشکید .

صدای گوشی که مدام زنگ می خورد سکوت کابین ماشین رو شکونده بود و من همچنان هول کرده و به گوشی زل زده بودم .
_اروشا خوبی؟

صدای بم ومردانه ی ایمان تو گوشم پیچید.
لبخندی دستپاچه زدم وگفتم:
_خوبم!
اما واقعیت ان بود که خوب نبودم.
ترسیده بودم وقلبم به شدت می کوبید .
درست حس زنی رو داشتم که به زنش خیانت کرده بود .

هرچند که بهزاد کسی در زندگی من نبود

1402/04/12 10:38

.
یعنی یک پسر هویت مجهولی بود که فقط اصرار داشت مثل یک سایه تو زندگیم بمونه.
وچون در این مدت هیچ ازار ومزاحمتی نداشته بود.

منم زیاد جدیش نگرفته بودم و اجازه داده بودم بمونه.
اما اتفاق امروز باعث شده بود تلنگری بهم بخوره.

من خط قرمزای ایمان رو می دونستم
وابدا نمی خواستم از روی خط قرمزهای او عبور کنم وغیرتش رو به بازی بگیرم !
سنگینی نگاه پرسشگر ایمات باعث شد کمی به خودم بیام .
لبخند دیگه ای زدم
گوشی رو روی حالت بی صدا گذاشتم .
وداخل کیفم انداختم و خیلی کوتاه گفتم
_رها بود!

ایمان تا ک ابرویی بالا انداخت و من اومدم. توضیح بدم ودروغی سرهم بندی کنم که ایمان این اجازه رو بم نداد!

_احتیاجی نیست توضیح بدی اروشا
نفسم رو بیرون فرستادم.
خطر از بیخ گوشم گذشته بود

وارد کوچه که شدیم .
کوچه مثل همیشه پرنده پر نمی زد.
از ماشین پیاده شدم ومنتظر موندم تا ایمانم پیاده شود
قطرات باران بلافاصله روی صورتم شروع به بازی کردند .

کیفم رو دوطرفه روی شونه انداختم و و کلاهم رو پایین تر کشیدم درست تا پایین ابرو و روی چشم
درست مثل پسر بچه های تخس وشر

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/12 10:38

پاسخ به

هایی که روی لبام می گذاشت ارامش وحس شادی رو به وجودم سرازیر می کرد !! دستم رو پشت گردنش گذاشتم و اون...

.

1402/04/12 17:03

پاسخ به

باشم ایمان تسلیم شده پذیرفت . ب _باشه اما نباید انگشتت کنی هیجان زده گفتم _مگر تو خفا و یواشکی چشماش...

..

1402/04/12 19:54

بزار دیگه?

1402/04/12 23:39

سلام گلم خوبی ادامه رمان روکی می زاری؟دستتم دردنکنه پنجه طلا خیلی قشنگه

1402/04/14 09:45

سلاممم

1402/04/14 09:48

صبحتون بخیر

1402/04/14 09:49

جـانـان مـن?✨
#پارت_241
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

شوک تماس بهزاد وخطری که از بیخ گوشم گذشته بود باعث شده بود هیجان وذوق حلقه م تا حدودی زایل شود .

باید هرچه زودتر با بهزاد صحبت می کردم ومی گفتم که من و ایمان باهم کانکت شدیم
باید می گفتم که دیگه بامن تماس نگیره
نباید سر هیچ وپوچ با خط قرمز ایمان برخورد می کردم !

چنان غرق فکر شده بودم
که متوجه ی حضور ایمان نشدم وبا سنگینی نگاهش به خودم اومدم .

ایمان با فاصله ی کمی از من مقابلم ایستاده بود .

نگاهش رو مستقیم به صورتم دوخت وتاک ابرویی بالا انداخت .
یکی از نگاه های خاص و به ندرتش را بهم انداخته بود بهم نزدیک تر شد

دستپاچه شدم .
نوک زبونم رو بیرون بردم و پرسیدم
_هان چرا اینطوری نگاه می کنی ؟!
مثل ، مثل ،
ساکت شدم وادامه ندادم

ایمان کمی دیگه نزدیکتر شد وتنها کافی بود یک قدم جلو بردارم تا درآغوشش بیفتم !
وقتی حرف زد حرارت نفسش گونه های سردم رو گرم کرد .

_مثل چی ؟!
با خنده ای ریز وباشیطنت دستم رو روی سینه ش گذاشتم و گفتم

_مثل گرگی که به بره ی شکارش زل زده !!
ایمان خندید مثل همیشه مردانه و کوتاه
ومن دلم ضعف رفت برای لمس ته ریش صورتش .

بارون همچنان بر سرو رویمان می بارید .
اما بارون وسرما چه اهمیتی داشت وقتی من در کنار ایمان بودم !!
ایمان سرش را پایین اورد و نزدیک صورتم نگه داشت .
فقط چند سانت بین لبهامون فاصله بود وهمین قلبم رو به تپش انداخت .

_گرگ وبره !
یعنی من الان اقا گرگه م وتو خانوم بره ؟!

سری به نشانه ی تایید بالا وپایین انداختم
ته ریش گونه ش را نمایشی خاراند وچینی به گوشه ی چشم انداخت و گفت
_اون وقت تو
می دونی اقا گرگه با برش چیکار می کنه ؟!

خیره به لباش بی حواس زمزمه کردم
_ می خورش؟! کار خوبی می کنه
ایمان دوباره خندید و خیره به لبام زمزمه کرد
_چه بره ی مطیعی !!

وقبل از اینکه من حرفی بزنم آن اندک فاصله رو از بین برد و لبش رو به لبم چسبوند !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_242
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لبش رو روی لبم چسبوند ونگه داشت
و بعد هردو دستش رو روی هردوطرف صورتم گذاشت ونگه داشت .

چشماش تو اون فاصله ی کم زیادی بزرگ دیده می شد . انقدر بزرگ که کل دنیام رو تحت شعاع خودش قرار بده !

تلالو حلقه ی دستش توجهم رو جلب کرد .
نگاهم از نگاه پر کشش کنده شد و به حلقه ی انگشتش که صورتم رو گرفته بود خیره موند .
حلقه خیلی زود اثر مالکیت خودش رو گذاشته بود.

واین اولین بوسه بدون محرمیت بود .
این بوسه می تونست هزاران معنی روبده
وبا بوسه های قبلی فرق داشت .

کل

1402/04/14 09:51

وجودم لبریز از شعف وشوق شد وارامش به کل وجودم لبریز شد .
دستم ناخواسته دور کمرش حلقه شد .

پلک هام ناخواسته روی هم افتاد ‌
روی پنجه ی پا بلند شدم ولب بالاش رو اماج بوسه هام قرار دادم ‌ وخیلی زود لبام به اسارت لب های ایمان دراومد .
می بوسید ومی بوسیدم .
زبونش که به زبونم برخورد کرد
کل وجودم لرزید ونبض گرفت برعکس من که لبم رولبش بی حرکت موند اون مشتاقانه تر شروع به بوسیدنم کرد

نفس که کم اوردم بی میل لبام رو جدا کردم و سرم رو عقب کشیدم و هوای سرد رو حریصانه داخل ریه هام کشیدم .
ایمان پیشونی ش رو لحظه ای روی پیشونیم قرار داد .

سپس بوسه ای روی پیشونیم گذاشت .
کوتاه اما محکم !
دستاش رو از روی صورتم برداشت وخیره تو نگاه مشتاقم گفت
_بهتره بری خونه تا سرما نخوردی
لب ولوچم اویزون شد .

دلم نمی خواست از بغلش جدا می شدم .
اما به نظر نمیومد چاره ای هم باشه.
برخلاف میلم از بغلش خودم رو بیرون کشیدم و سری تکون دادم .

هنوز اولین قدم رو به سمت خونه برنداشته بودم که صداش رو شنیدم
_دندون خرگوشی
سرم رو برگردوندم و لب زدم
_جونم
دستش رو سمتم جلو گرفت و گفت
_این یادت رفته !
جعبه ی زنجیر بود .
با خوشحالی زنجیر روگرفتم که ادامه داد
_تا وقتی رسمیش نکردیم
حلقه رو تو گردنت بنداز !
لحظه ای مکث کرد وسپس با صدای خش داری ادامه داد
_نمی خوام از خودت دورش کنی.
هیجان زده از شنیدن جمله ی اخر، اون یک قدم رو به عقب برگشتم وخودم رو تو بغلش انداختم .
رعد وبرقی زده شد و من در نور برق حرفی رو که مدت ها تو دلم مونده بود رو رعدآسا بر زبون اوردم
_دوستت دارم
منقبض شدن عضله های بدنش رو احساس کردم و بعد صدای بمش تو گوشم پیچید
_خیلی زود تو رو مال خودم می کنم...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_243
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مهنوش بالبخند ملیح همیشگی با تمام دقت فنجان های چایی را پر کرد .

چنان ظریف کار می کرد که انگار
جای من مادر داماد فرضی نشسته بود و زیر نظرش گرفته بود !!

ضرب المثل مادر رو ببین دختر رو بگیر
از ذهنم گذشت و خنده م گرفت .
من واو اما هیچ شباهتی بهم نداشتیم !
من یک دختره سر به هوا و نامرتب
ومهنوش یک زن لوند و خوش پوش ومرتب

با همان وسواسی
سینی چای را روی میز گذاشت وخودش مقابلم نشست .

با طمانینه موهای بلوندش را به پشت گوش راند .
نگاهش رو صورتم بالا وپایین شد و
و با لحن خاصی گفت

_ چیه عزیزم کبکت خروس می خونه
ریز خندیدم وسری تکون دادم وگفتم
_هیچی

بعد شکولاتی برداشتم وتو دهنم انداختم
مهنوش تکیه ش را به صندلی داد
تاک ابرویی بالا انداخت وگفت

_نوچ

1402/04/14 09:51

نوچ
دخترم رو من می شناسم
یه چیزی شده که از صبح انقدر شاد وبشاشه
تیز هوش بود ونیشم شل شد .
مهنوش خنده ای کرد . صورتش حالت چندشی به خود گرفت و بامزه گفت

_حاضرم شرط ببندم اگر دهنت رو یکم دیگه بیشتر باز کنی اب دهنت رو قورت ندی پایین میریزه !!

با خنده دهنم رو بستم و اب دهنم رو قورت دادم
مهنوش مجدادا خندید و جرعه ای از چایی خود رو نوشید وگفت
_حالا بگو چیشده
با هیجان در حالیکه حلقه رو تو دستم فشار می دادم شتاب زده گفتم

_خیلی زود استاد قراره بیاد خواستگاریم
مهنوش ابتدا چشماش گردشد.
نگاهش تو صورتم دوباره چرخید و بعد با استهزا پرسید
_بچه بسیجیه منظورته دیگه ؟!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم
_ عه مامان
تنها وقتی ازش ناراحت ودلخور بودم مامان صداش می کردم وخودش فهمید

خنده ش را مهار کرد و شانه هایش از شدت خنده لرزید
آرام که شد سری به افسوس تکان داد وگفت
_یعنی آب لب ولوچه تو فقط به خاطر شوهر داشت می ریخت..
نیشم دوباره شل شد و محکم چند بار سرم رو بالا وپایین کردم
مهنوش باخنده گفت
_اگر می دونستیم از چند سال پیش خاستگارات رو خونه راه می دادیم واز جلوی در ردشون نمی کردیم که انقدر هول شی !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_244
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

عه مامانی گفتم و ریز خندیدم
مهنوش لبخندی زد و پرسید

_خیلی دوستش داری ؟!
بدون تامل وفکر کردن سرم رو به نشونه ی موافقت تکون دادم
با کنجکاوی پرسید

_چرا ؟!

سی دقیقا پرسید که چرایش برای خودمم هم مجهول بود .
من ایمان رو در حد پرستیدن دوست داشتم بدون اینکه علتش رو بدونم !

اروم لب زدم
_عشق که دلیل نمی خواد مهنوش
اگر دلیل داشت که عشق نبود دوست داشتن بود.
مهنوش تاک ابرویی بالا انداخت و سمجانه ادامه داد
_مطمعنی؟!
بازهم بدون مکث وبا قاطعیت بله ای گفتم

مهنوش فنجان را روی میز گذاشت .
دستش رو دور سینه ش حلقه کرد
وبا نگرانی مادرانه ای ادامه داد
_ خوب فکرت رو کردی اروشا؟!
مطمئنی بعد ها پشیمون نمیشی.

ازدواج مثل خرید یک لباس نیست که دلت رو زد بزاری کنار
ازدواج مهمترین انتخاب برای یک عمر زندگیه!!
انتخابی که تا اخر عمر زندگی ت رو تحت شعاع خودش قرار می ده..

بخصوص اگر پای بچه بیاد وسط

قلبم هوری پایین ریخت و دلم ضعف رفت از فکر داشتن بچه ای که باباش ایمان باشه

با صدای مهنوش دوباره حواسم متوجه ی او شد
_می دونی دنیای تو با اون چقدر متفاوته؟!
بحث یکی دوروز نیست اروشا
بحث یک عمر زندگیه !!
زندگی با یک پسر معتقد

با دلخوری به مهنوش نگاه کردم وگفتم
_من دوستش دارم مهنوش
تا این سن هیچ پسری نتونسته بود

1402/04/14 09:51

قلبم رو بلروزنه جز همین پسر..
حالا شما هم سعی نکن باحرفات ته دل من رو خالی کنی

چون من ترجیح میدم به عشقم برسم حتی اگر تهش یک اشتباه توام با شکست باشه
تا اینکه یک عمر حسرت لمس دستاش رو تو دلم داشته باشم.

مهنوش هر دو دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد .
با ملایمت و لحنی مطمئن گفت
_من درکت می کنم و به عشق و احساستم احترام می زارم دخترکم
وشک ندارم تو عاقلانه ترین تصمیم رو می گیری !
هرچند منطقم و عقلم تا حدودی حرف مهنوش را پذیرفته بود .
اما قلبم همچنان محکم واستوار مثل کوهی پشت عشق و ایمان ایستاده بوده و همین دلمو قرص می کرد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_245
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهی به زنجیر دور گردنم انداختم وبا دیدن حلقه لبخندی روی لبم نقش بست .
حلقه رو به لبم چسبوندم وبوسه ای بهش زدم .

امروز با ایمان دانشگاه داشتم و بعد از آن قرار بود باهم دوری بزنیم .
پالتوی مشکی بلندم رو تن زدم و مقنعم رو تند سرم کردم و قبل از اینکه بخوام به خودم عطر بزنم صدای پیام گوشیم توجهم رو جلب کرد .

بی شک ایمان بود که پیام داده درماشین منتظر مه .
زود کد گوشی رو زدم و بادیدن شماره ی ناشناس متعجب کردم .
نگاهم روی متن چرخید .

سپس چند ثانیه بعد متحیر وگیج خودم رو روی صندلی راک رو به روی پنجره انداختم

ونگاهم خیره موند به پیامی که امده بود .
بارها بارها متن کوتاه روخوندم وسعی کردم جمله رو برای خودم معنی کنم .

_ ایمان اینطور نیست که وانمود می کنه و می تونم این رو بهت ثابت کنم .
فقط کافیه بخوای به حرفای من گوش کنی
قبل از اینکه پرونده ی عمرتوام بسته بشه !

کل بدنم ناگهان کرخت وسست شده بود.
نگاهم دوباره رو شماره خیره ماند .
ایرانسل بود .

با دست های یخ زده به سختی شماره رو لمس کردم وگوشی روبه گوشم چسبوندم .
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد .
زهرخندی زدم .
بی شک کسی بود که از رابطه ی من وایمان باخبر شده بود ومی خواست سربه سرم بگذاره

چهره ی سفید مطهره از پس مقنعه ی سیاهش
در ذهنم نقش بست و لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست . می توانست کار او باشد .
روز قبل با تمام جزئیاتش در ذهنم رژه رفت
صبحی که متوجه شدم قراره ست مطهره و خانواده ش شام مهمون خانه ی مادربزرگ باشند واو چنان تلخ کرده بود که ایمان رو به خنده انداخته بود.

سپس باز مادر بزرگ بود که به دادش رسیده بود واز او طلب کمک کرده بود .
واو شاد و خرم به بهانه ی کمک به مادر بزرگ از صبحش انجا رفته بود .

نزدیک به امدن مهمان ها ، دیگر همه ی کارها انجام شده بود وهمه چیز اماده بود .
مادربزرگ

1402/04/14 09:51

سینی اب هویج را دستش داد و با لبخندی معنادار گفت
_دخترم این رو می بری اتاق ایمان ؟

ادم کور از خدا چه می خواست جز دونگاه بینا
ومن از خدا خواسته نیشم شل شد .
بیشتر از دوساعت بود که ایمان در اتاقش نشسته بود ورقه امتحانی بچه ها رو صحیح می کرد ودلم بی تاب دیدنش بود .
به سمت اتاقش رفتم و بدون در زدم وارد اتاق شدم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_246
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
از حمام امده بود و هنوز حوله ی سفیدش دور کمرش حلقه شده بود  ومشغول خشک کردن موهایش بود .
ناخواسته سوتی کشیدم که
به سمت من برگشت
وچون برق  نگاه خیره ی من ولبخند روی لبم رو دید سری با تاسف تکان داد و به شوخی گفت

_چشاتو درویش کن
چشمکی بهش زدم و ابرویی براش بالا انداختم .
_احیانا الان نباید خجالت بکشی وحداقل روت رو اون ور کنی یا اون دیالوگ تکراری  که اخ حواسم نبود در بزنم رو تکرار کنی!!
  نیشم شل شد .
در رو پشتم خودم بستم .
نوک زبونم رو نشونش دادم و  با خنده ی ریزی   گفتم
_نه خجالت می کشم ونه روم رو اون ور می کنم
سپس با ابرو اشاره ای بهش کردم و ادامه دادم
 
اون دیالوگ تکراری رو هم هرگز  تکرار نمی کنم!!
ایمان  که انتظار همچین نطقی از من نداشت  تو گلو خندید ولب زد  .
_از دست تو 
خداروشکر تو مرد نشدی
خندیدم و به سمتش جلو رفتم
ودرحالیکه سینی رو مقابلش می گرفتم
با شیطنت وخنده  گفتم
_اگر مرد می شدم مرد هیزی می شدم که به هیچ *** رحم نمی کردم!!!
ایمان با شصت انگشت ضربه ی ملایمی به پیشانیم زد و من با خنده به اب هویجش اشاره کردم .
ایمان اب هویج را برداشت و لا جرعه سرکشید ونگاه من روی عضله ها وماهیچه های  سفت بدنش کش آمد .
ایمان لیوان را روی سینی گذاشت و چون نگاه مستقیم وبی پروای من رو دید گفت
_اب هویج رو باید تو می خوردی
به کنایه ش خندیدم .
نوچ نوچی کردم وگفتم
_چشای من بدون اب هویجم مثل عقاب خوب کار می کنه نگران نباش
ایمان مجدادا  خندید .
برگشت تا سینی را روی میز بگذارد
ونگاه من رو خالکوبی کمرش موند .
همیشه برام خالکوبیش عجیب بود
ناخواسته پشتش قرار گرفتم وانگشت روی خالکوبش کشیدم .
به سمتم برگشت ونگاه پرسشگرش رو بهم دوخت و یهو...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_247
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

عقاب بزرگی که مابین کتف هایش بال گشوده بود وعجیب خودنمایی می کرد در بین آن همه عضله !!

اولین بار که طرح خالو دیده بودم
کلی سوال در ذهنم شکل گرفته بود ومهمترینش آن بود که این پسر بسیجی چطور تونسته بود همچین خال بزرگی را در بدنش حک

1402/04/14 09:51

کنه..
یا این همه عضله وپک رو!!

ایمان برگشت وچون نگاه خیره ی من رو غافلگیر کرد با نوک انگشت به بینی م زد وگفت
_به چی اونطوری زل زدی

اخی گفتم و نوک بینیم رو مالیدم
سپس سوالی رو که مدتها ذهنم رو درگیر کرده بود ازش پرسیدم

_تو که یه پسر بسیجی هسی
چرا باید رو کمرت خال داشته باشی ؟!
ایمان لحظه ای مکث کرد .
نگاهش رو نگاهم کش اومد وبعد نگاه ازم گرفت و گفت
_فقط یه خاله !!

ابرویی بالا انداختم و چون نگاه استفهام امیزم را دید به سمت کمد رفت ودران را باز کرد وهمزمان خیلی جدی گفت

_هرکس یه گذشته ای داره دندون خرگوشی
که باید تو گذشته بمونه وخاکروبی نشه!!
تکیه م رو به صندلی دادم و دستم را دور سینه م حلقه کردم .
به شدت کنجکاو شده بودم

لباس صورمه ایش را از کمد به راه شلوار مشکیش بیرون کشید وروی تخت انداخت .

شاید اگر قدیم بود و این لباس ها را تن ایمان می دیدم منزجر می شدم
اما خیلی وقت بود بهم ثابت شده بود لباس نمی تواند روی شخصیت کسی تاثیر بگذارد !
ایمان در کمد را بست و نزدیک تخت شد ونگاهش رو بهم دوخت .
با دلخوری لب زدم

_اما فکر می کنم من وتو باید همه چیز رو راجبه هم بدونیم !! و چیز پنهونی ازهم نداشته باشیم .
ایمان در دادن پاسخ مکث کرد .
سپس سمتم جلو آمد .
در فاصله ی کمی از من ایستاد .
بادستش چونموگرفت

_گذشته ی من چیز خوبی نداره که تو بدونی اروشا وشاید همین گذشته ی من باعث جدایی ما ازهم بشه!!

باز م میخوای از گذشته ی من بدونی؟!
لحن جدی محکم وقاطعش قلبم رو تو سینه لرزوند ‌و ترس رو توی وجودم انداخت .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_248
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وحشت زده لبم را داخل دهن کشیدم وزیر گیتوین دندان فشردم .

نمی دونم تو نگاهم چی دید که خم شد و لبش را روی پیشونی م چسبوند و بوسید .
گوشه ی پلکم لرزید .
صدای مردانه و بمش راشنیدم
برعکس نگاه نافذش رگه ای از شوخی در صدایش دیده می شد .

_نترس ، دندون خرگوشی
هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه !!
ایمان وقتی به کسی قول می ده تا اخرش باهاش می ره .
مگر طرف مقابلش وسط راه جا بزنه و یا از خط قرمزم رد شه..
ته قلبم کمی باشنیدن این جمله اروم شد.

حتی فکر جدا شدن از ایمان مانندجریان برق هزار ولتی تمام وجودم را می لرزاند .
اما همچنان گوشه ای از ذهنم درگیر گذشته ی مبهم او بود .
اما ترجیح دادم در ان لحظه دیگه بحث رو کش ندم .
شایدم حق با ایمان بود و گذشته باید درگذشته می ماند وپرونده ش بسته می ماند .
چه می دونستم که در نهایت همین گذشته ی مبهم ایمان زندگیم رو به تاراج می بره و .....

ایمان ازم فاصله گرفت وبه سمت تخت

1402/04/14 09:51

رفت .
لباس را برداشت وخیره ومنتظر من رو نگاه کرد .
چون نگاهش طولانی شد به خودم اومدم .
با گیجی پرسیدم
_چرا زل زدی به من ؟!

سپس فکری از سرم گذشت .
نیشم شل شد وگفتم
_اهان کمکت کنم لباس بپوشی
سپس ان چند قدم فاصله را پر کردم و مقابلش ایستادم و دست انداختم روی لباس تنش .

ایمان باخنده ای تو گلو با انگشت اشاره ضربه ای روی نوک بینیم کوبید .
با انگشتم نوک بینیم رو مالیدم وگفتم
_آخ استاد درد گرفت

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت که نیشم شل شد .
حالا متوجه ی منظورش شده بودم .
خنده ای ریز کردم و
باشیطنت گفتم
_دلتم بخواد من لباس تنت کنم ایمان !!!

دوباره تاک ابروش بالا رفت ونگاه سیاهش از برقی درخشید .
باخونسردی سمتم خم شد وخیلی شمرده گفت

_ اما من بیشتر دلم می خواد تو لباس رو از تنم دربیاری آروشا!!
باشنیدن این جمله بلافاصله متوجه منظورش شدم . گونه هام سرخ شد و قلبم از هیجان شروع به کوبیدن کرد !!
ناخواسته دوقدم عقب رفتم و ایمان چون عقب نشینیم رو دید با صدای بلند خندید وسری تکان داد ولب زد
_دندون خرگوشی خجالتی من
از صدای خنده ش منم خنده م گرفت ودلم ضعف رفت از میم مالکیتش
بچه پرویی زیر لب نثارش کردم و بلافاصله از اتاق خارج شدم !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_249
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

زنگ در که زده شد مادربزرگ نگاه اجمالی به همه چیز انداخت وبا همان هیکل فربه ش با سرعت برای استقبال به سمت بالکن رفت .
من اما در سالن نشستم .
محال بود برای استقبال آن عجوبه برم !!!

صدای پای ایمان از پله ها را شنیدم و نگاهم سمتش چرخید و ناخواسته لبخندی تحویلش دادم
اما لبخندم با دیدن اخم صورتش رو لبم ماسید

وارد سالن که شد متعجب پرسیدم
_اتفاقی افتاده ؟!!
نگاهش بین موهام و چشام چرخید
وخیلی زود متوجه ی منظورش شدم

_پیش طاها می خوای بدون شال بشینی ؟!
ابتدا چشام گرد شد .
اما اخم غِلیظ نگاهش باعث شد اعتراضی نکنم .
اصلا حواسم به طاها نبود .

لب برچیدم

_اما ایمان اینا قبلامن رو بدون شال دیدن

ایمان بلافاصله به سردی جواب داد
_منظورت زمانی که تو مال من نبودی؟!

دلم برای این جملش ضعف رفت وچشام برق زد .
حق با او بود و من با علم به غیرت او عاشقش شده بودم !!!!

از روی مبل بلند شدم و به سمت شالم رفتم .
سنگینی نگاهش رو روی اندام حس می کردم
قلبم لرزید از اینکه مجبورم کنه مانتو تنم کنم
لباس پوشیده اما کاملا جذب بود .

شومیز سفید م تا پایین باسنم بود و شلوار مشکی پارچه ای که تنم داشتم دقیقا تا مچ پام قرار گرفته بود .
حرفی نزد ومن سریع شالم راروی موهام انداختم .

کمتر از

1402/04/14 09:51

چند دقیقه صدای پرشور مطهره سکوت را شکاند .
نگاهم رو به ایمان دوختم که برایم پلک بازو بسته کرد .
همین رضایت برای لرزاندن قلب من کافی بود!
لبخندی محو روی لبم نشست .
معجزه ی عشق

تنها عشق می توانست من را تا این حد
مطیع واروم کنه .
هنوز به کنار او نرسیده بودم که در سالن وارد شد و ابتدا حاج لقا وسپس سهیلا خانوم وارد شدند
پس از ان مادربزرگ و مطهره !

با همان حجاب سرسختش!

ایمان به استقبال ان ها رفت ومن همچنان
در جای خود ایستادم .

طاها اخرین نفر بود که وارد سالن شد .
احوالپرسی ها که تمام شد به سمت سالن امدند وتاز ه متوجه من شدند .
نگاه تند مطهره بلافاصله زهر ریخت و....

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_250
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

قبل از اینکه گره بین دوابروم بیفته بالا انداختم ولبخندی روی لب نشاندم .

حالا همه وسط سالن ایستاده ومنتظر حرکتی از جانب من بودند !

برای حفظ ادب وشآن شخصیت خودم وخانوادگیم جلو رفتم با حاج اقا ابتدا سلام واحوالپرسی کردم و سپس سمت سهیلا خانوم رفتم که همچنان با نگاه تیزش نگام می کرد .

خیلی مودبانه سلامی دادم که اوهم بلافاصله جوابم رو داد ورعد قبل از اینکه من یا مطهره واسه حفظ ظاهر بخواهیم سلامی کنیم

طاها این اجازه را نداد و
صدای پرانرژی ش در فضای سالن طنین انداخت .
_آروشا و محاله اسمت از یادم بره

لبخند ساختگی روی لبم بلافاصله
واقعی شد و دوطرف لبام کش اومد!

_چقدر از دیدار دوباره ت خوشحال شدم
به گرمی تشکری کردم
سپس تعارف به نشستن انها کردم
صدای خشمگین و درعین حال نجواگونه ی مطهره رو شنیدم

_ دختره ی پروو و نچسب انگار اینجا خونه ی خودشه!!
اولین کنایه ش را زده بود و من حتی ککمم نگزیده بود .

مادرش سهیلا هیسی گفت و هردو به سمت مبل دونفره رفتند ونشستند .
همگی که روی مبل ها نشستند
مادر بزرگ بار دیگر خوش امدگویی گفت
وبرای اوردن چایی خواست به اشپزحانه برود که صدای جدی وبم ایمان مانعش شد .

_مادربزرگ شما لطفا بشینین
من هستم .
مادربزرگ لبخندی زد
نگاهی سمت مطهره که دهن باز کرده بود تا سریع خود را به ایمان بچسباند وداوطلب کمک شود

انداختم و زودتر از او با بدجنسی گفتم:
_حق با استاده مادر بزرگ
شما بشینید.
من و استاد هستیم !
مادربزرگ همزمان با نشستن تشکری کرد ومن وایمان هردو به سمت اشپزخونه رفتیم .

در حالی وارد اشپزخونه شدیم که من داشتم فکر می کردم امروز چجوری اون دختر رو بچزونم
چند ثانیه بعد
ایمان تاک ابرویی بالا انداخت.
که با تعجب پرسیدم:

_هوم ؟!
ایمان چینی گوشه ی چشم انداخت
_چایی بریز

با

1402/04/14 09:51

تعجب گفتم:
_من ؟!
ایمان دست به سینه تکیه داد و با خونسردی گفت :
_مشکلی نیست می خوای مطهره رو صدا کنم

بنظر میومد خودش خواهان کمک بود !؟
برق شیطنت در نگاهش موج می زد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_251
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

هجوم خون رو زیر پوست صورتم احساس کردم .
سمتش رفتم و
مقابلش ایستادم .

انگشت اشاره م را تهدیدگونه سمتش گرفتم ودرحین تکون دادن آن از میون دندون های بهم چسبیده م
با حرص لب زدم

_ ایمان !!!
نمی دونم تو نگاهم چی دید که ناگهان زد زیر خنده
من رو سمت خودش کشید وکاملا به خودش چسبوندش .

از ناگهانی بودنش قلبم هوری پایین ریخت.
سپس انگشتم رو توی دستش گرفت .

اون رو سمت لبش برد و بوسید
خیره تو نگاهم با خنده لب زد
_دندون خرگوشی حسود !!

مشت ملایمی به سینه ش کوبیدم و با ابروهای گره خورده لب زدم
_حسود؟
با حرص روی پنجه ی پا بلند شدم
ومماس صورتش گفتم

_چطور به ما دخترا که می رسه میشه حسادت و واسه شما اقایون اسمش غیرت میشه و... از شدت خشم نفسم به شمارش درآمد و ایمان

اجازه نداد جمله م را کامل کنم و کاری کرد که کلا همه چیز از یادم رفت !!
حتی موقعیتی که در ان قرار داشتیم !!!
لبش که رو لبم چسبید خیلی اروم رو لب پایینم شروع به جنبیدن کرد .
ابتدا با چشم های گرد شده نگاش کردم .
اما خیلی زود مثل همیشه
تحت تاثیر احساسم قرار گرفتم و خودم رو دستش سپردم .

و می دونستم هرگز از این تسلیم شدن ها پشیمان نخواهم شد.
ناخدا او بود وهمیشه می دونست رابطه رو تا کجا پیش ببره که تهش پشیمونی نباشه !!
دستم ناخواسته دور گردنش حلقه شد .

از اون فاصله ی کم ، چشم های مشکی و سیاه ایمان عجیب می درخشید وبوی عطرش قلبم را چنگ می انداخت .

چند ثانیه بعد ، لبش رو از لبم جدا کرد و نگاهش رو خیره ی نگاه گیجم کرد .
سپس لبخندی مهربون زد و دوباره سرش رو خم کرد .
این بار کنار گوشم زمزمه کرد
_فدای دختر حسود غیرتی م بشم .
درضمن اروشا
تعصب ویا غیرت زن ومرد نداره و نمی شناسه چون یه حس غریزیه
برای کسی که دوستش داری !!

واین حس از تملک تو به اون شخص میاد !!
از احساس مالکیتی که روش داری !!

سپس لبش رو از کنار گوشم جدا کرد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_252
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

قلبم از شدت هیجان به شدت می تپید
مثل همیشه حق با اون بود ومن حس تملک شدید به او داشتم .
وچقدر این حس تملک دوطرفه برایم دلچسب و شیرین بود !!!

قبل از اینکه کامل از آغوشش در بیام
صدای لرزان مطهره رو شنیدیم
_اینجا، اینجا ، چ ، چه خبره
نگاه هردومون

1402/04/14 09:51

بلافاصله سمت مطهره چرخید .
با چشم های از حدقه بیرون زد ودهنی باز ما رو نگاه می کرد .
و معلوم نبود چه مدت تماشگر ما بوده که به حال درامده بود !!
دستپاچه بلافاصله خودم رو از بغل ایمان بیرون کشیدم .
نگاه مطهره مدام روی صورت من و ایمان چرخید و رژ لب پخش شده رو لب ایمان
همه چیز رو واضح توضیح می داد .

دهن باز کردم تا بهانه ای بیارم اما صدای محکم ایمان بلافاصله دهنم رو بست !!!
_باید توضیح بدیم به شما
نگاهم سمت صورت جدی وپراخم ایمان چرخید .

نگاهش به زمین دوخته شده بود و مطهره رو حتی نگاهم نمی کرد .
لبخندی از جوابش ولحن قاطع صداش روی لبم نشست .
_ای..ای..ایمان
نگاهم از چهره ی ایمان به سمت صورت مطهره چرخید .

دلم برای لحظه ای جزیی سوخت .
حتی اگر رقیبم بود.
چون خودمم عشق رو با تمام وجودم احساس کرده بودم

دهنش هاج واج باز مانده بود و کل بدنش اشکارو مشهود می لرزید !
چندین بار دهن بازو بسته کرد تا حرفی بزند اما نتوانست.
در نهایت نگاهی سمتم انداخت . و از نفرت وخصم نگاهش وجودم لرزید .

مطهره بلافاصله از اشپزخانه خارج شد .
ومن یا خدایی زمزمه کردم .
نگاه ایمان سمتم چرخید .
لبخندی زد و با بدجنسی گفت
_یه رقیبت کمتر شد !!

نیم لبخندی زدم و با استرس گفتم
_ مطهره فهمید
تاک ابرویی بالا انداخت وگفت
_خوب؟!
با تردید پرسیدم
_مهم نیست ؟!
ایمان دستی رو دماغم زد وگفت
_برو چاییت رو بریز دختر
تا همه رو نکشوندی اینجا !!

ریز خندیدم . روی پاشنه بلند شدم . بوس تندی روی لبش گذاشتم و زود انگشت روی لبش کشیدم و اثار جرم رو از صورتش پاک کردم و بعد به سمت سینی اماده رفتم .
وارد سالن که شدیم .
مادربزرگ مشغول صحبت با حاج اقا بود .
ایمان روی مبل نشست ومن سمت حاج اقا رفتم .

سنگینی نگاه پر اخم سهیلا نشان می داد که مطهره چیزایی را برایش تعریف کرده بود.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_253
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

حاج اقا باتشکری فنجان چایی رو برداشت و پس از اون مادربزرگ که با دقت مشغول گوش دادن حرفای او بود فنجان دیگر رو برداشت و با گرمی تشکر کرد .

برخلاف میلم به سمت سهیلا رفتم
و سینی چایی رو میان سهیلا و مطهره گرفتم .
محال بود جلوی مطهره جدا خم می شدم !!
سهیلا بدون حرفی چایی رو برداشت وروی میز گذاشت .‌!!

منم منتظر تشکری از طرف اونبودم
مطهره چایی برنداشت ومن بلافاصله به سمت طاها رفتم .‌
حساب طاها با این خانواده فرق داشت.
لبخندی بهش تحویل دادم و
سمتش خم شدم .

طاها در حین برداشتن چایی با شیطنت گفت
_به به چه چایی خوشرنگی
انشالا چایی مراسم خواستگاریت رو پخش کنی.

1402/04/14 09:51

ناخواسته نگاهم سمت ایمان چرخید و چشام برقی زد .

حتی تصورشم شکر اور بود .
_طاها
صدای خشمگین ولرزان مطهره اتصال نگاه من وایمان رو قطع کرد .
نگاهم به سمت مطهره چرخید که مثل کوه اتشفشان شده بود وهرآن امکانش می رفت
تا فوران کند .

_خوب حسودی نداره که ایندفعه چایی دادنی
این دعا رو هم برای تو می کنم
پقی زدم زیر خنده
و دوباره نگاهم رو به طاها دوختم !
طاها چشمکی بهم زد وخیلی اروم لب زد
_دختر ست دیگرر..

باخنده سری تکون دادم و به سمت ایمان رفتم .
ظاهرش نشان نمی داد از خنده های من وشیطنت های طاها ناراحت شده باشد .
برخلاف تعصب و غیرت شدیدش
ابدا بی منطق نبود و بارها این رو بهم ثابت کرده بود !!

خم شدم و لب زدم
_بفرماین اقا
لبخند کمرنگی روی لب نشاند و فنجان چایی رو برداشت وهمزمان ارام گفت
_دندون خرگوشی سربه سر مطهره نذار.
فراموش نکن اینا مهمون این خونه و مادربزرگن واحترامشون واجب !!

لبخندی زدم و با بدجنسی جواب دادم
_سعی می کنم اما قول نمی دم
درضمن اقا استاد ، فراموش نکن فعلا خود منم تو این خونه مهمونم !!
پشت چشمی براش نازک کردم
سپس قامتم رو صاف کردم .

سینی را روی میز گذاشتم و خودم روی صندلی تک نفره ی مقابل مطهره وکنار صندلی طاها وایمان نشستم.‌

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_254
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

جز مادر بزرگ وحاج اقا که گرم صحبت وگفتگو بودن
فضای نشیمن سنگین بود .
هیچکس صحبت نمی کرد .

طاها باگوشی سرگرم بود وایمان باهمان اخم لاینفک صورتش، مثلا به حرفای آن دو گوش می کرد .

نگاه مطهره و سهیلا کاملا کلافه و عصبیم کرده بود .
اما تا می تونستم لبخند پشت لبخند تحویل شون می دادم.
چند دقیقه سپری شد .‌

طاها جرعه ای از چایی دست خود رو نوشید
اوهم مانند من نگاهی به صورت ها انداخت و ناگهان گفت
_چه سکوت وهم انگیزی !
چنان ناگهانی گفت ‌که نگاه همه به سمتش چرخید .
حتی مادربزرگ وحاج اقا

ریز خندیدم و سرم رو به نشانه ی موافقت تکان دادم .
مادربزرگ لبخندی به طاها زد وگفت
_با وجود تو ، چرا سکوت ؟!

ماشا‌لا تو خودت بمب انرژی پسر جون
طاها خندید وحرفی نزد .

مادربزرگ لبخندی زد وگفت
_ایمان جان میوه ها رو دور بگیر
این بار من بلند نشدم .

تکیه م رو به مبل دادم و پا روی پای دیگرم انداختم .
قرار نبود دائم من جلوی اون مادر ودختر نچسب خم می شدم .
ایمان بلندشد .
مطهره هم بلافاصله بلند شد وگفت

_من پیش دستی هارو میزارمم .
ایمان زیر لب تشکری کرد .
مطهره نگاه پیروزمندانه ای سمت من انداخت
که به خنده م انداخت .
اصلا این دختر را درک نمی کردم!!
تنها چند

1402/04/14 09:51

ثانیه قبل در اشپزخانه من وایمان را در وضعیت قرمز فیس تو فیسی دیده بود.

وحالا بال بال می زد برای جلب توجه..
یک دختر تا چقدر می توانست ناچیز وحقیر باشد هرچقدر هم عاشق !!

عشق هرگز بهانه ی خوبی نبود تا عزت نفس رو تحت الشعاع خودش قرار بدهد .
وهیچ توجیهی برای آن پذیرفته نبود .
پیش دستی رو که مقابلم گذاشت
با لحن پیروزمندانه ای لب زد
_یک یک مساوی

چشام ثانیه ای گرد شد و بعد مثل خودش با زمزمه کرد م.
_اصلا ده به یک به نفع تو
فقط تهش بدون ته بازی برنده منم!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_255
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خشم انی از چشم های مطهره زبانه کشید .
صدای ساییدن دندان روی همش رو با وضوح شنیدم .
پوزخندی زدم که مطهره کمی سرش رو بهم نزدیکتر کرد و با لحن مطمئنی گفت

_زمان نشون میده ، ته این بازی برنده کیه
در ضمن به دوتا بغل و بوس دل خوش نکن
یکبارم گفتم و باز هم می گم
_تو وامثال تو دستمال کاغذی بیشتر نیسین!!

ته دلم باشنیدن این جمله ، اینم انقدر محکم خالی شد .
اما چهره م چیزی نشان نداد .
لبخندی زدم و با تمسخر لب زدم
_مواظب باش تو دستمال ایمان نشی!

لحظه ای مکث کردم .
سپس لبخند روی لبم رو کش دادم و شمرده و در عین حال جدی ادامه دادم
چون انقدر که خودت رو بش می مالی
تهش مجبوره ...
بالاخره مرده دیگه !

اما باید بهت بگم تو اصلا باب سلیقه ش نیستی مطهره جون
پس کم اویزونش

با نزدیک شدن ایمان سکوت کردم .

مطهره خشمگین چند بار دهن باز وبسته کرد تا حرفی بزند .

اما نتوانست و تنها به گفتن زیر لب ازت متنفرم بسنده کرد .

سپس قامتش رو صاف کرد
وبلافاصله از میزم فاصله گرفت .
کاملا بی حوصله شده بودم و ترجیح می دادم به خانه برگردم .

اما می دونستم اگر برگردم
مطهره ی تهی مغز ومادرش گمان می کردند سنگر رو خالی کردم!
سنگینی نگاه پرسشگر ایمان رو روی خودم احساس می کردم .
می دونستم با تیزبینی که داشت متوجه ی حالم شده.

مطهره هم حال بهتری از من نداشت
با این تفاوت که چهره ی ارام من چیزی از افکار وخشمم را نشان نمی داد.
اما مطهره کاملا برعکس من بود .

ابروهای درهم گره خورده ،صورت رنگ پریده ولبهای برچیده ش کاملا نشان از حال خراب درونش را می داد .
ولبخندهای مدام من روی لب، هرثانیه حالش را بدتر می کرد .
با تکان صندلی راک ، از وسط پذیرایی مادر بزرگ به اتاق خودم برگشتم .

نگاه گیجم در اطراف چرخید وروی گوشی
ثابت ماند وپیام امده مجدادا در ذهنم دیکته شد !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_256
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صدای

1402/04/14 09:51

پیامک نگاهم را سمت گوشی کشاند .
قلبم هوری ریخته بود و بی نهایت ترسیده بودم .

با دستی یخ زده وسرانگشتی لرزان کد گوشی را زدم و چون پیام ایمان را دیدم نفس حبس شده م ازاد شد .

_پس کجایی دندون خرگوشی ده دقیقه س توماشینم
لبخندی محو روی لبم نشست .

شاید زیادی ترسیده بودم نسبت به پیامی که می توانست کار هرکسی باشه برای سر به سر گذاشتن من!

نباید زیادی پیامک را جدی می گرفتم
و بی شک ایمان نبود که تنها روز گذشته به او یاد اوری کرده بود که گذشته ای دارد که بهتر بود خاکروبی نشود و به دست فراموشی سپرده شود!

احساس می کردم سرم به سنگینی کوهی شده و در هجوم افکار داشت می ترکید .
این بار گوشی در دستم لرزید و نگاه ماتم به سمت گوشی چرخید .
اسم ایمان روی صفحه افتاد .

تماس رو برقرار کردم و بلافاصله صدای بم ومردانه ی ایمان در گوشم طنین انداخت .
_آروشا

با شنیدن صداش بغض تو گلوم چنگ انداخت و چونه م لرزید .
دوباره اسمم را تکرار کرد واین بار لحن صداش چاشنی نگرانی داشت .

به سختی دهن باز کردم و گفتم
_سلام استاد
کمی مکث کرد وصدای کشیدن نفس اسوده ش را شنیدم .
یعنی نگرانم شده بود .
ته قلبم اماس رفت .

_خوبی اروشا؟!
خوب نبودم اصلا خوب نبودم!
اما جواب دادم
_خوبم
صدای پوزخندش رو از پشت گوشیم شنیدم .
_من تو ماشینم بیا .
نگاهم روی خودم چرخید .
اماده بودم اما اصلا حوصله ی دانشگاه وبیرون رفتن را نداشتم .

ترجیح می دادم بخوابم .
مثل هر بار که فکرم درگیر می شد وبه خواب پناه می بردم!
بی حوصله گفتم
_من نمیام
پرسید
_چرا ؟!

بلافاصله جواب دادم
_چون می خوام بخوابم ، حوصله ی دانشگاه رو ندارم .
ایمان کمی مکث کرد و بعد صدای جدیش تو گوشم پیچید

_عجب!
قبل از اینکه حرف بزنم خیلی جدی تر ادامه داد
_تو ماشین منتظرتم اروشا
تا چند دقیقه دیگه پایین باش!
سپس گوشی را قطع کرد .
کلافه دستم رو پایین اوردم!

می دونستم حریف او نمی شوم
پس از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_257
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

از خونه که بیرون زدم . ایمان رو دیدم که به در ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود .

در آن تیپ مشکی واقعا خواستتی وجذاب به چشم میامد .
دلم برای ابهت و قامت مردانه ش ضعف رفت .

اما لبخندی که روی لبم نشست بلافاصله با یاداوری پیام از لبم محو شد ‌.
سر ایمان بلند شد ونگاهش روی صورتم ثابت ماند و بلافاصله اخمی کرد .

سلامی زیر لب دادم که با سر جواب داد . سپس
تکیه ش رو از درماشین برداشت .
پشت فرمان نشست و منتظر ماند تا سوار شم .

بی حوصله سوار ماشین شدم

1402/04/14 09:51

وتکیه م رو به صندلی دادم .
_کمربندت رو ببند
نالیدم

_ایمان تو که دست به فرمونت خوبه
پس اذیت نکن
من با کمربند احساس خفگی می کنم
مخصوصا امروز!

ایمان تاک ابرویی بالا انداخت
و پس چند لحظه سکوت پرسی:
_مریضی!
مثل دختر بچه ها لب برچیدم وسری به نشانه ی مخالفت بالا انداختم.
متفکرانه ته ریش صورتش را خاروند

_پس زود بگو چته وچه اتفاقی افتاده که تا این حد رنگت پریده!
و امروز مگه چه فرقی باروزهای دیگه داره که احساس خفگی می کنی !

لب زدم
_من خوبم ایمان فقط کمی بی حوصله م
با اخم پرسید
_علتش؟!
سکوت کردم
نباید موضوع رو می فهمید .

نمی خواستم پیش ایمان ضعیف جلوه کنم .
وشاید یکی داشت سربه سرم می گذاشت!
_علتش رو بهم بگو اروشا
لحن صدایش زیادی جدی شده بود و خوب می شناختمش!

تا موضوع را نمی فهمید کوتاه نمیامد!
فکری پلیدانه از سرم گذشت و از بدجنسی ان فکر چشمام برقی زد ونیشم شل شد!

_مطمنی می خوای علتش رو بشنوی
لحظه ای نگاهش رو نگاهم قفل کرد
متوجه ی برق نگاهم شده بود .
بلافاصله چشم غره ای بهم رفت

_احتیاجی نیست بگی فهمیدم
خنده ای ریز کردم وباشیطنت ادامه دادم...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?
جـانـان مـن?✨
#پارت_258
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_اگر فهمیدی بگو ببینم علتش چیه !
نگاهش از سماجت من خندید اما صورتش همچنان اخم خودش را حفظ کرده بود .

_اروشا !
دوباره خندیدم وسری تکون دادم .

خوب می شناختمش ومی دونستم که محاله اشاره ای بهش بکنه!
ایمان بی نهایت محفوظ به حیا بود
وهمین ویژگی منحصر به فردش من رو شیفته ی خودش کرد.

_برگرد خونه واستراحت کن
امروز دانشگاه نیا
پیشنهاد خوبی بود .اما حالا که کنارش نشسته بود محال بود بتونم ازش جداشم .
بلافاصله فکری از سرم گذشت .
خودم رو بهش نزدیک کردم وگفتم

_ایمان
جونمی زیر لب گفت که ملتمسانه گفتم
_میشه دانشگاه نریم امروز ؟!

تاک ابرویی بالاانداخت که نالیدم
_لطفا من دلم می خواد کل روز رو پیش تو باشم .‌
کمی مکث کرد ونگاهش رو روی لبهای برچیده م کش امد .
درنهایت تسلیم خواهش ونگاهم شد .
با انگشت نوک بینی م زد و گفت
_دندون خرگوشی
من همیشه انقدرم مطیع نیستما!!
با خنده هورایی گفتم .

ماشین رو روشن کرد .
سپس قبل از اینکه راه بیفته سمت من خم شد .

کمربند رو گرفت و قبل از اینکه آن را ببندد نگاهی به شکمم انداخت .
سپس خیلی با احتیاط کمربند را بست.
نمی خواست به شکمم فشار بیارد.

دلم برای شعور واحتیاطش ضعف رفت .
مگر می تونستم از ایمان دوری کنم محال بود یک لحظه م بدون ایمان دوام بیارم .

_احتیاجی به دکتر هست ؟
نگرانی که در نگاهش موج می زد دلم

1402/04/14 09:51

رو به ضعف انداخت .‌
_دستم رو روی دستش روی دنده گذاشتم ودرحین فشردن دستش لب زدم
_ خوبم
بلافاصله پرسید

اما سردی دستات و رنگ صورتت یه چیز دیگه میگه!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_259
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لبخندی به حجم نگرانیش زدم .
احمق بودم بودم که بخاطر یه پیام ناشناس
که احتمالا از جانب مطهره م بود به این روز درامده بودم .
ترس واسترسم را کنار گذاشتم وموضوع را فراموش کردم .
باید از لحظه م با ایمان لذت می بردم .
لحظه به لحظه ش در کنار او ..

نوک زبانم رو بهش نشون دادم و گفتم
_حالا که فهمیدم از دانشگاه ودرس خبری نیست بهترم میشم .
نگاهش رو زبونم قفل شد ‌ .
خنده ای در گلو کرد وگفت

_خوشمزه س
سریع متوجه ی منظورش شدم
باشیطنت سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم

_ شیرینه
ایمان نوچ نوچی کرد وگفت
_ ملسه
نگاهم رو لباش چرخید .
دلم ضعف رفت برای بوسیدنش
ناخواسته لب زدم

_اما مال تو شیرینه
شیرین ترین چیزی که تا حالا خوردم !
ایمان مثل همیشه تقه ای به سرم زد وخندید . سپس
ماشین رو به حرکت دراورد.
...
با خوشحالی روز شماری می کردم تا ماه تمام شود وتنها 15 روز مانده بود به پنج شنبه ی اخر ماه وامدن ایمان و خانواده ش به خاستگاری من !!
هرچند می دونستم مادرش از من خوشش نمی اید .
اما برایم اهمیتی نداشت .

شک نداشتم خیلی زود می تونستم دلش رو به دست بیاورم یا حداقل با او به تفاهم برسم .

دوره ی قدیم نبود و یا حداقل مادر او قدیمی نبود که بتواند بین من و ایمان را بزند ویا مشکلی در زندگیم ایجاد کند .

شاید دلیل این همه اطمینانم ایمان بود که خوب می شناختمش و می دونستم تحت تاثیر حرف کسی نیست ولو خانواده ش.
به دانشگاه که رسیدم .

مستقیم به سمت کلاس رفتم .
رها بادیدنم چشم وابرویی نازک کرد .
لبخندی زدم وسمتش رفتم .
می دونستم از دستم دلخوره .

حق داشت چون در تمام این مد ت چنان سرگرم ایمان و لذت بردن از عشق او بودم که بقیه را کاملا فراموش کرده بودم وتمام تفریحاتم خلاصه شده بود در ایمان .

کنار او نشستم و دستم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم و ریز خندیدم
_باید بخندی معلومه باهرکی هسی حسابیم خوشی
با خنده سرم رو تکون دادم .
چشم غره ای بهم رفت
_هنوزم نمی خوای بگی این شازده که اینطوری تعطیلت کرده کیه ؟!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_260
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چشمکی تحویلش دادم که مثل اسپند روی اتیش بالا وپایین پرید .
باحرص گفت
_اروشا
_جونم دوست خل وچلم
رها با ناراحتی لب زد
_باید گل گرفت در این دوستی رو که

1402/04/14 09:51

این همه توش پنهان کاریه .
صدای بغض الودش ناراحتم کرد
حق با اون بود تا ناراحت بشه.

شاید اگر خود من بودم عکس العمل زشت تر وتندتری نشون می دادم

رابطه ی بین من و ایمان خیلی جدی شده بود و
چیزی به نامزدیم نمونده بود ومن هنوز چیزی به رها نگفته بودم !
رها دوست چند ساله و نزدیک من بود و کاملا بهش اعتماد داشتم .
شاید بهتر بود به رها همه ی حقیقت رو می گفتم .

با این فکر هیجان زده لبخندی زدم .
از پشت صندلی بلند شدم و دست رها رو گرفتم وگفتم
_بهتره بریم بیرون تا شوک کننده ترین خبر رو بهت بگم !

رها با تعجب گفت
_کلاس داریم دیوونه با این استاد ریشو !!
خودت که می دونی رو غیبت وتاخیری چقدر حساسه !!
منظورش از استاد ریشو ایمان بود !!

ریز خندیدم و گفتم
_تونگران نباش استاد ریشو با من !

سپس اجازه ی مخالفت ندادم کیفش رو برداشتم واو را هم سمت بیرون کلاس کشیدم.
وارد حیاط که شدیم هردو نفس نفس می زدیم .
نگاه هردو همزمان به سمت الاچیق کشیده شد و چون کسی رو ندیدیم با خنده به سمت الاچیق پاتند کردیم .

رها روی نیمکت الاچیق نشست وهیجان زده دست من رو هم گرفت و کنارخودش نشاند سپس کاملا به سمت من چرخید .
هردودستم را گرفت وباهیجان گفت

_زود باش اون خبر شوک کننده رو بهم بده
قبل از اینکه حرفی بزنم
صدای اسمس گوشیم بلند شد
دستم رو از دست رها بیرون کشیدم .
گوشی رو برداشتم و پیام رو چک کردم
از طرف ایمان بود
_چرا کلاس نیستی اروشا
لبخندی زدم و بلافاصله تایپ کردم
_امروز غیبتم استاد
راسی رها هم غیبته

رها سرش رو مدام جلو می کشید و هیجان زده می گفت
_ببینم ، ببینم کیه
همونه اره
ابرویی بالا انداختم و نوچ نوچی کردم
وباخنده تا می تونستم خودم رو عقب می کشیدم !!!
_ببین چه لپاش گل انداخته
زود بگو کیه
چند ثانیه بعد جواب اومد
_کجاین همه چیز روبه راهه؟!
برقی از محبت در نگاهم درخشید .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/14 09:51