96 عضو
جـانـان مـن?✨
#پارت_261
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نگرانیش به طرز عجیبی به دلم می شست .
مثل مراقبت های زیر پوستی ش که به
شیرینی شهد عسل بود .
تایپ کردم
_اره روبه راهه نگران نباش استاد
ما تو الاچیق حیاط دانشگاه نشستیم
تا کمی باهم صحبت کنیم
خوبه ای فرستاد و با خواندن آن گوشی را داخل کیف انداختم و به رها که همچنان با کنجکاوی بهم زل زده بود نگاه کردم .
اول چشم غره ی جانانه ای بهم رفت .
سپس با تردید پرسید
_تو همین دانشگاس؟!
زده بود وسط خال
باخنده
سری به نشانه ی موافقت تکان دادم .
با هیجان جیغ کوتاهی کشید
خودش رو بلافاصله بهم نزدیکتر گرد وگفت
_زود بگو کیهه
با بدجنسی ابرویی بالا انداختم وگفتم
_ نوچ کمی تفکر !!
خودت حدس بزن !
رها چشم غره ی تندی بهم رفت و بلافاصله به فکر فرو رفت .
هر از گاهی چیزی زیر لب می گفت وبعد شانه ای بالا می نداخت و می گفت امکان نداره
خنده م گرفت !
یک لحظه هینی کشید و خیلی تند وسریع پرسید
_نکنه مخمده ارهه خودشه !
با یاد اوری محمد اخم کردم .
چشم غره ای بهش رفتم و با چندشی گفتم
_ادم تر از اون پیدا نکردی که من رو بچسبونی بهش ؟!!!
رها خنده ش گرفت
_خوب حالا مگه پسر مردم چشه ؟!
فامیلی بدبخت محمد
وگر نه که خودش اینکاره نیست ...
بی حواس پرسیدم
_چیکاره
با شیطنت لب هاش رو باز وبسته کرد .
خیلی زود متوجه ی منظورش شدم که اشاره به فامیلیش داشت .
خیلی تند گفتم
_ خجالت بکش دختر !
رها با تعجب چشم گرد کرد .
سپس نوک زبونش رو بهم نشون داد وگفت
_از تو خجالت بکشم ، یا خدا !
سپس ریز خندید ومن رو هم به خنده انداخت .
حق با اوبود و من نمی دونستم نزدیکی با ایمان تا چه حد روی من تاثیر گذاشته !
_اروش هر چی فکر می کنم کمتر ذهنم قد میده ..
دانشجوهای اینجا هیچکدوم به فیسم چشم تو نمی خورن
خودت بگو
با شیطنت چشمکی زدم وگفتم
_استاداش چی؟!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_262
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ابروهای رها بهم چسبید و چشمهاش تنگ شد .
چند دقیقه سکوت کرد .
بی شک داشت جمله ی من رو سبک وسنگین می کرد و صورت من رو کناراستاد ها می گذاشت تا شاید بفهمه مرد xمن کیه؟!
کمی که گذشت با حرص غرید
_ایستگا کردی منواروشا!
با خنده سری بالا انداختم که باعث حرص خوردن بیشترش شد .
کم کم داشت از کوره در می رفت .
رها رو خوب می شناختم
پس ریز خندیدم وگفتم
_دختره ی خنگ تعجب می کنم چرا نفهمیدی!
به نظر خودم که خیلی تابلو بودشش
رها پشت چشمی نازک کرد وگفت
_اخه تو این دانشگاه ، استاد درست حسابی کجا بود .
یکی هست که اونم به من تو نگاهم نمی کنه
چه برسه
بریزه روهم !
خنده م گرفت .
حق با اون بود .
اکثر استادای اینجا ، سن بالا یا خانوم بودند واستادهای سن کمترشونم خیلی درب وداغون بودن !
سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم
_یه کمک می کنم.
رها با هیجان ایولی گفت و با دقت به دهنم چشم دوخت و من برعکس با دستم روی صورتم ریش گذاشتم وابروهام رو گره زدم و پرجذبه یه نقطه رو در کنار صورتش نگاه کردم.
_یا خدااااااااا دروغ می گییییی!!!!
چنان بلند این جمله را گفت که کلاغی که کمی آن سمت تر روی زمین نشسته بود پرواز کرد .
با شیطنت چشمکی بهش زدم که گفت
_بخدا که دروغ می گی اگه بگی منظورت استاد توکلی!!
نوچی کردم که چند دقیقه شوک زده سکوت کرد .
احتمالا باز هم داشت سبک وسنگین می کرد .
تعجب کردم که تا حالا متوجه ی رابطه ی من و ایمان نشده بود !!
از حالت گیجی صورتش وابروهاش که مدام باز و بسته می شد متوجه شدم که داره به نتایجی می رسه که حرفم رو باور کنه!!
درنهایت هیجان زده جیغ خفه ای کشید و
فاصله ی خودش رو به من به حداقل باهم چسباند .
هردو دستهام رو گرفت و تند گفت
_اگر می گفتن مرغ پرواز می کنه
اب سر بالایی می ره بخدا که
بهتر و زودتر باور می کردم . تا اینکه اروشا با اون پسر بسیجی ریخته روهم..
اخه اون با تو ، تو با اون!!
دختر قسم بخور که راست گفتی
سرم رو بالا وپایین بردم و با خنده ی پرشیطنتی گفتم
_قسم می خورم که جز حقیقت چیزی رو بر زبون نیاوردم !!
رها با گیجی پرسید
_اما..اما ..
اخه مگه شما دشمنای قسم خورده ی هم نبودین پس چی شدش.
لبخندی زدم و با کمی تامل زمزمه کردم
_این درسته که هر نفرتی در نهایت تبدیل به عشق میشه..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_263
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دهنش باز موند ودیگه نتونست حرفی بزنه .
همچنان شوک زده بود .
پلک باز وبسته می کرد و گاهی جمله ی باور نمی کنم .ایستگاه کردی من رو یا اسکول فرض کردی تحویلم می داد .
البته حق با او بود .
من و ایمان دو نفر بودیم که هم از لحاظ فکری وهم از لحاظ ظاهری زمین تا اسمان باهم فرق داشتیم .
هیچ نقطه ی اشتراکی باهم نداشتیم و پیوند ما تنها پیوند قلب ها بود .
برای اثبات حرفم به رها ،فکری از سرم گذشت .
به ناچار گوشیم رو برداشتم .
به گالری رفتم و تنها عکس دونفره ی خودم وایمان رو که چند روز پیش زیر درخت بید گرفته بودیم نشان دادم .
ایمان اهل عکس گرفتن نبود وبا کلی اصرار من راضی شده بود عکس بگیرد .
رها گوشی رو گرفت و با دقت زل زد به عکس سلفی دونفره مان !
من جلوی ایمان بودم .
سرم از پشت روی سینه ش قرار داشت و دست ایمان دور شکمم حلقه شده بود .
نگاهش مدام بین سر من
که روی سینه ی ایمان بود ودست او که دور شکمم حلقه شده بود وسرش که در گودی گردنم فرو رفته بود می چرخید .
در نهایت
چند دقیقه بعد هیجان زده جیغی کشید و طوطی وار و پشت سرهم گفت
_انگاری باید باور کنم اما بخدا که هنوز تو شوکم !!!
اخه دختر تو چطوری تونستی اون پسره ی بسیجی رو مخ کنی هان !؟
پس بخاطر همین بود که این همه رفتارت عجیب شده بود .
زود همه چی رو تعریف کن بجنب
از شور و هیجانش خنده م گرفت .
وخیلی مختصرومفید شروع به تعریف جریان کردم
از همان اول ..
از آن جشن منحوس با محمد و بلایی که سرم اورده بود تا روزی که پیشنهاد نامزدی را داده بود .
همه رو با حوصله تعریف کردم و رها هیجان زده وبدون حرفی تا اخر گوش کرد .
از عشق اتشی خودم ، بی قراری ها وشب زنده داریا گفتم تا سربه سر گذشتنام و صیغه های اجباریمان .
در حین تعریف
رها با خنده مدام سربه سرم می گذاشت
سکوت که کردم رها لبخندی زد و با خوشحالی گفت
_چه عشق نابی ، بی نهایت برات خوشحال شدم دوست جوونی و شک ندارم انتخابت درسته
سپس هیجان زده ادامه داد
_یا خدا این خبر مثل بمب بین همه می چرخه و همه رو شوکه می کنه درست مثل خود من !
با خنده سری تکون دادم وگفتم
_اما رها قول بده فعلا به کسی هیچی نگی
تا وقتش برسه !
نمی خوام انرژی منفی کسی دنبال من و ایمان باشه تاعقد کنیم
یالا قول بده
رها بلافاصله قول داد وهردو با خنده ودرحالیکه سربه سرهم می گذاشتیم ان روز رو سپری کردیم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_264
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان
دستی به ته ریش صورتم کشیدم وسعی کردم فکر فرشته رو از ذهنم بیرون بکشم.
اما موفق نبودم .
مثل همیشه !!!!
فرشته بخشی از کابوس همیشگی من بود .
کابوسی که تا اخر عمر همراه من بود .
بعد از مدت ها دیدن چند ثانیه ای فریدون نزدیک دانشگاه
حال وهوایم رو عجیب بهم ریخته بود !!
فریدون با همون نگاه خشمگین و لباس مشکی به تن پس از چند سال !!!
فریدون برادر داغدیده ی فرشته و دوست صمیمی خودم !!
کسی که به خونم تشنه بود و قسم خورده بود که انتقام مرگ خواهرش را به بدترین شکل بگیرد .
و چیزی که برایم عجیب بود آن بود که فریدون نزدیک دانشگاه چه می کرد!
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و به سمت پاکت سیگاررفتم و نخی سیگار بیرون کشیدم .
هجوم خاطرات تلخ باعث سردرد همیشگی م شد .
به سمت پنجره رفتم .
باران نمی شروع به باریدن کرده بود .
پکی به سیگار زدم و صدای ویبره ی گوشی توجهم رو جلب کرد.
پیام امده بود و جز دندون خرگوشی چه کسی این وقت شب بهم پیام می داد !
گوشی رو برداشتم و پیام را باز کردم .
نگاهم روی دوستت
دارم ثابت ماند و لبخند روی لبم با صدای بغض الود فرشته که زیر لب دوستت دارم زمزمه می کرد محو شد .
کلافه گوشی رو کناری انداختم و دوباره نگاهم رو به بیرون دوختم .
چهره ی زیبا ومظلوم فرشته یک لحظه از جلوی نگاهم کنار نمی رفت .
فرشته با آن عشق اتشیش !!!
عشقی که هم خود را سوزاند و هم وجدان من را !!!
ناخواسته ، به گذشته برگشتم .
به همان روزهایی که تنها دوستم فریدون بود وتنها سرگرمیمون بوکس های خیابونی در کنار خواندن درس !!!
صدای نگران فریدون تو گوشم پیچید .
_مشتی که تو صورتت خورده اینبار حسابی کاریه
پسر شانس اوردی دماغت نشکسته
پسره ی حرومزاده یه لحظه از غفلت تو استفاده کرد وزد صورتت رو ترکوند حسابی !!!
با درد خون های بینیم رو پاک کردم .
پای چشام حسابی درد می کرد وخبر می داد که فردا زیر چشمام حسابی کبود میشه !!!!
_بی خیال یه سیگار روشن کن بکشیم
فریدون پاکت سیگار رو برداشت و قبل از اینکه سیگار رو روشن کنه .
صدای خواهرش از پشت در ، سکوت اتاق رو شکوند
_داداش
کمپرس یخ اماده کردم
فریدون لبخندی زد وگفت
_عشقی بخدا بیارش تو
قبل از اینکه بخوام لباسی تنم کنم
فرشته وارد اتاق شد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_265
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بادیدن بدن برهنه ی من بلافاصله سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو زمین دوخت .
سریع دست انداختم و لباسم رو از روی مبل برداشتم وخواستم تنم کنم که فریدون اجازه نداد.
لباس رو زود از دستم گرفت وگفت
_نمی خواد بپوشی
با ابرو اشاره ای به فرشته کردم که گفت
_تمام بدنت زخم و خونیه !!
این تیشرتم میچسبه بهش می سوزه
لباس رو کشیدم و گفتم
_بده هیچی نمیشه !!
فریدون که متوجه ملاحظه کردن من شده بود
لبخندی زد و گفت
_پسر بی خیال ، فرشته مثل ابجیت نه خود ابجیته !!!
فرشته که تا آن لحظه سکوت کرده بود
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت
_حق با داداش فریدونه
زخمتون عفونت می کنه اقا ایمان
سپس خطاب به فریدون گفت
_داداش بهتره زخمشون رو ضدعفونی کنی
تا خدا نکرده زخم عفونت نکنه
شما که خداروشکر چیزی به اسم دکتر وبیمارستان نمی شناسین
صدایش پر از گله ونگرانی بود.
لبخندی به نگرانیش زدم
من خواهر نداشتم وهمین نگرانی عجیب به دلم نشست
_اونقدری بد نیس بدن ما عادت داره چیزی نمیشه !
همین لحظه فرشته سرش رو بلند کرد ونگاه نگران و خیسش توی نگاهم قفل شد.
مشخص بود حسابی ترسیده بود
دختر بود دیگر ..
جنسی لطیف که
دیدن همچین زخمایی از توانش خارج بود .
_فرشته قصد نداری کمپرس یخ رو بدی ؟!
با صدی فریدون سریع نگاه از من گرفت وبه سمتمون پاتند کرد
.
کمپرس یخ رو دستم داد .
لحظه ای دستش به دستم خورد واز سرمای پوست دستش تعجب کردم ولب زدم
_حالت خوبه !!
دستپاچه سری تکون داد
و بلافاصله خواست از اتاق خارج بشه که
با صدای فریدون سرجاش ایستاد .
_خواهری تو ، تو
لحظه ای مکث کرد وفکرکرد بعد بلافاصله ادامه داد
_اهان
کلاس های کمک اولیه رفتی
می تونی این زخما رو ضدعفونی وپانسمان کنی وگرنه شب موقع خواب اذیت میشه
قبل از فرشته جواب دادم
_فریدون !! من خوبم سخت نگیر هیچی نمیشه
فرشته چون مخالفت من رو دید .
بلافاصله زبان باز کرد و گفت
_حق با داداش فریدونه
فریدون بلافاصله بادی به غبغب انداخت وگفت
_درست مثل همیشه
فرشته با عشق نگاهی به برادرش انداخت وادامه داد
_باید زخما شستشو وضدعفونی بشن
البته نباید زخما رو بست نهایت یک باند فقط
چون باید هوابخوره تازودتر خوب شه
من برم کمک های اولیه رو بیارم
فریدون لبخندی زد وگفت:
_افرین خواهر بجنب.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_266
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
فرشته خیلی زود رفت و برگشت
وقتی به اتاق رسید نفس نفس می زد .
ایندفعه داخل شد و مستقیم به سمت فریدون پاتند کرد
_داداش هرچی لازم بود اوردم
فریدون جعبه ی کمک های اولیه رو گرفت
با محبت بوسه ای روی گونه ش گذاشت
نگاه فریدون عشقی رو که به خواهرش داشت فریاد می کشید .
نگاه نگران فرشته که تو نگاهم گره خورد
تشکر کردم وناخواسته لب زدم
_نگران نباش
فرشته کمی این پا و اون پا کرد .
فریدون کنارم ایستاد .
درست وقتی که در جعبه رو باز کرد
گوشیش زنگ خورد
نفسش رو بیرون فرستاد و جواب داد
_بگو فرید
چند ثانیه گوش کرد وگفت:
_الان نمی تونم کار دارم یساعت صبر کن!
نمیشه فرید!
حتما پای معامله وامضای فریدون وسط بود .
دخالت کردم وگفتم:
_برو فریدون بکارت برس
منم می رم خونه !
فرید گوشی رو قطع کرد
_نه با این وضع نرو خونه!
از روی صندلی بلند شدم
_مگه اولین باره فریدون !
بی خیال من خوبم..
فریدون با دست بروبابایی نشون داد ونگاهش را به فرشته که بی صدا تماشاگر بود دوخت
_فرشته خواهری
من باید حتما برم میشه زخما رو ضد عفونی وپانسمان کنی!
برقی که از نگاه فرشته گذشت .
توجهم رو جلب کرد .
دست انداختم ولباسم رو از روی تخت برداشتم وگفتم:
_من می رم فریدون
توام زود راه بیفت برو تا دیرت نشده
صدای پرشرم ، فرشته تو اتاق پیچید
_اینطوری اگر لباس بپوشین
به زخمتون می چسبه ومی سوزه
سوای اون عفونتم می کنه !
_افرین فرشته درست می گه
من میرم توام بشین کل نکن پسر
بزار فرشته زخمت رو ببنده
این رو گفت سوئیچ رو از روی میز برداشت
گونه ی
فرشته رو کشید و
از اتاق خارج شد .
تعجب نکردم از اینکه من رو با خواهرش تنها گذاشت .
چون خوب می دونستم تا چه حد بهم اطمینان و اعتماد داره!
هرچند که اشتباه کرد.
کاش هیچ وقت تا این حد بهم اعتماد نداشت..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_266
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
پنجه ای روی موهایم کشیدم و روی صندلی نشستم .
صدای خجالتزده ی فرشته بار دیگر سکوت را شکاند
_فقط کمی می سوزه باید تحمل کنین
نگرانی در نگاه و جمله ش کاملا برهنه بود .
دستپاچه از نگاه خیره ی من ، بلافاصله به سمت وسایلی که اورده بود رفت
سفره ای را که اورده بود انداخت .
سپس دستمالی رویش گذاشت .
حدس زدم برای کثیف نشدن اتاق این حرکت را زده بود .
لبخندی زدم که نگاهش روی لبم کش آمد .
طولانی که شد پرسشگر تاک ابرویی بالا انداختم .
گونه هاش بلافاصله سرخ شد .
کمی من من کرد و در نهایت به سختی گفت
_لطفا میاین اینجا
بدون حرف از جام بلند شدم و به سمت سفره ی پهن شده رفتم و نشستم .
بدون مکث
از داخل جعبه ی کمک های اولیه پنس و پنبه ای برداشت و در بتادین را باز کرد .
پنبه را اغشته به بتادین کرد و قبل از اینکه به بدنم بزنه باصدای لرزانی گفت
_شاید کمی بسوزه ، اما تحمل کنید .
لبخندی محو زدم و سری تکان دادم .
دست لرزانش به کمرم نزدیک شد .
مردمک نگاه لرزانش دائم روی بدنم می چرخید و سنگینی نگاهش رو کاملا حس می کردم .
بتادین سرد پوست بدنم رو مشمئز کرد وسوزش بدی به جانم انداخت .
اما اعتراضی نکردم .
با نگرانی پرسید
_سوخت ؟!
خیره تو عمق نگاهش لب زدم
_تو نگران دردی که من می کشم نباش
فقط سعی کن زود کارت رو انجام بدی !
به سختی نگاهش رو از نگاهم جدا کرد ولب گزید .
چند ثانیه مکث کرد .
سپس دستی به موهایش کشید .
کل زخمهای بدنم رو با بتادین وحوصله ضد عفونی کرد .
کارش که تموم شد .
پنس رو کنار گذاشت .
باندی رو برداشت وآن را بازکرد وبهم نزدیک تر شد .
بوی عطر بدنش کاملا تو مشامم پیچیده بود وموهای نم و بلند قهوه ای سوخته ش نگاهم رو ناخواسته سمت خود کشیده بود .
دلم لمس آن مو را خواست .
کلافه پنجه ای میان موهایم کشیدم و غریدم
_لطفا زود زخم رو ببند !
دستپاچه از این خشم وتغییر ناگهانی باشه ای زیر لب گفت و دست ارزانش را سمت کمرم هدایت کرد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_267
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بعد از گره زدن باند ، دستش رو از روی کمرم جدا نکرد و کمی پایین تر آورد ودرست وسط کمرم گذاشت ونگه داشت .
صدای لرزانش تو گوشم پیچید
_رنگ بدنت دیوونه کننده س !
عضله های
پیچیده و پکای ...
یک لحظه کل بدنم گرگرفت .
خودم رو عقب کشیدم .
جملش ناقص موند.
با یک حرکت بلند شدم و لباسم رو روی تنم کشیدم .
چنان با سرعت این کار رو کردم که فرشته وحشت کرد وهینی کشید .
کلافه پنجه ای به موهایم کشیدم و نگاهم
خیره موند به مردمک چشم های خیس و نم دارش .
چونه ش می لرزید و کل صورتش سرخ شد .
نگاه من رو که دید .
لب هایش باز شد .
_من ، من
مجدادا دهن بست .
تاک ابرویی بالا انداختم ومنتظر نگاهش کردم .
دستپاچه وناتوان نگاهش تو ابروهای گره خورده وصورت پراخمم چرخید.
جلو آمد ودرست مقابلم با فاصله ی کمی ایستاد .
لب زد
_ا..ایمان، من، تو ،
من ،تو ،فریدون
فکش لرزید .
نگاهم روی لبش ، قفل شد .
لب های نازک وکوچک که مدام با اب دهنش خیس می کرد .
نگاهم ناخواسته ، روی اندامش بالا وپایین شد .
اندام لاغری نداشت .
اما چاقم نبود .
کاملا پر و خوش استیل بود.
گردن سفید و کشیده ش زیادی وسوسه انگیز بود .
گودی کمرش ، پاهای پرش ، کمر باریکش
زیادی خواستنی بود .
درست لحظه ای که می خواستم
دست دراز کنم و اون همه خواستن رو در آغوش بکشم .
چهره ی فریدون جلوی چشمانم نقش بست .
درست مثل اینکه شلاقی به بدنم کوبیده باشن!
فریدون ورفاقت چندین ساله مان
فریدون و دوستی عمیقمون!!
با خشم خودم رو عقب کشیدم
کم مانده بود گند بزنم به اعتماد رفیقم !!
باسرعت وبدون حرفی از اتاق خارج شدم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_268
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اسمان که روشن شد و با سوزش پلک هایم به خودم آمدم .
چنان غرق در گذشته شده بودم که گذر زمان را از دست داده بودم .
کش وقوسی به عضله های گرفته م دادم
از کنار پنجره کنار رفتم وخودم را روی تخت انداختم
امروز دانشگاه داشتم اما درخودم اصلا کشش وحوصله ای نمی دیدم .
امروز اروشا زودتر از من کلاس داشت ودانشگاه رفته بود و حالا که نگرانی اورا نداشتم
می توانستم راحت بخوابم .
شاید خواب کمی ذهنم را ارام می کرد .
چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم
..
آروشا
بی حوصله اخرین کلاس که تمام شد از دانشگاه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم.
برای چندمین بار شماره ی ایمان را گرفتم
گوشی خاموش بود وکلاس را هم برای اولین بار نیامده بود .
گوشی را با حرص روی صندلی انداختم . دلشوره ونگرانی کل وجودم رو گرفته بود و مچاله می کرد .
محال بود ایمان گوشی خود را خاموش کند وغیبتم کند .
مگرآنکه اتفاقی افتاده باشد .
پاهایم روی گاز رفت وعقربه های ماشین دور تندتری گرفت .وارد کوچه که شدم .
ماشین را کنار خونه ی ایمان نگه داشتم .
از ماشین پیاده شدم وزنگ خانه را
فشردم .
صدای گرم مادربزرگ تو گوشم پیچید
_اروشا دخترم تویی ، بیاتو
در زده شد و من داخل رفتم ودردل خدارو شکر کردم برای مهربونی مادربزرگ !!
مادر بزرگ با دیدن من لبخندی زد وحالم رو پرسید .
مشخص بود او هم تازه از بیرون امده است .
لبخندی زدم و با کمی من و من پرسیدم
_استادامروز کلاس نیومده
ماشینشون تو پارکینگه
پس خونه هستن
نگران شدم حالشون خوبه ؟!
پشت سرهم وبی وقفه گفته بودم .
مادر بزرگ لبخندی معنادار زد .
_نمی دونم دخترم ، من امروز عیادت یک دوست رفته بودم وپیش پای تو اومدم
حتما اتاقشه !
چیزی شبیه لبخند روی لب اوردم .
دلم به سمت اتاق ایمان پر می کشید
اما خجالت می کشیدم تا بگم .
مادربزرگ با ان هیکل فربه ش بلافاصله کنار من ایستاد
لبخندی زد و گفت
_ منم نگران شدم دخترم
اما برای من سخته با این جثه م این همه پله رو بالا برم
میشه خواهش کنم تو بری؟
با خوشحالی سر تکان دادم
دلم می خواست جلو بپرم ویک بوسه ابدار رو گونه ش بزنم که انقدر شیرین وزیرک بود!
با هیجان به سمت پله ها رفتم واز پله ها باسرعت بالارفتم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_269
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
پشت در اتاق ایمان که رسیدم نفسی تازه کردم .
از زیر مقنعه دستی به موهایم کشیدم وآن را مرتب کردم .
سپس تقه ای کوتاه به در زدم .
چند ثانیه مکث کردم .
چون جوابی نیومد .
دستگیره ی در رو پایین دادم .
در بدون کوچکترین صدایی باز شد .
وارد اتاق شدم و با همان نگاه اول ایمان را روی تختش دیدم که ارام خوابیده بود .
این وقت روز و خواب !!!
فکر مریضی ش تنم را لرزاند .
با نگرانی به سمتش پا تند کردم .
دستم رو روی پیشونیش گذاشتم .
داغ بود اما نه در حد تب داشتن !
نفس اسوده م رو بیرون فرستادم .
صورتش در خواب زیادی خواستنی بود .
دلم برای لمسش ضعف رفت .
از فکری که به سرم زد
برقی زودگذر از نگاهم عبور کرد .
مادر بزرگ نمی توانست آن همه پله را بالا بیاید وسوای آن طبق یک قرار نانوشته همیشه هوای ما راداشت .
انگار که می دانست ما برای هم هستیم وعشق بینمون رو دیده و پذیرفته بود .
کیفم رو روی میز گذاشتم وکنارش روی تخت نشستم .
دلم برایش تنگ شده بود .
دستم رو سمت موهایش بردم
وآن را نوازش کردم .
سپس بی اختیار خم شدم و لبم رو روی پیشونیش گذاشتم .
قلبم شروع به تند زدن کرد .
بوسه م که طولانی شد گوشه ی پلک ایمان لرزید .
با شیطنت لبم رو پایین تر کشیده وکنار
گوشش زمزمه کردم عاشقتم و بعد لبم رو سر داده و روی سیبک گلویش نگه داشتم .
دلم کمی سربه سرگذاشتنش را می خواست .
چشمانش تا نیمه باز شد ولب زد
_فرشته
کل بدنم از
چیزی که شنیدم لرزید .
انگار که برقی هزار ولتی به آن وصل کرده باشن !!
گلویم در آنی خشک شد .
به سختی از روی او بلند شدم وخواستم از روی تخت پایین بروم که دستم توسط ایمان گرفته شد .
فرشته ، فرشته ، فرشته
محال بود بود اشتباه شنیده باشم .
اسم فرشته چندین بار در ذهنم اکو شد .
اما فرشته که بود وچرا ایمان باید من رو به اسم او خطاب می کرد .
نفس برای کشیدن کم اوردم .
ایمان دستی به صورتش کشید .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_270
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان دستی به صورتش کشید و باصدای گرفته و خواب الودی پرسید
_تو اینجا چیکار می کنی !؟
کل وجودم لرزید و احساس لرز کردم ..
فکری با سرعت شهاب از سرم گذشت
یعنی انتظار فرشته را می کشید!
مردمک لرزانم چند بار تو صورتش لغزید.
چندین بار دهن باز بسته کردم تا بپرسم فرشته کیه که او در خواب اسمش را برده بود
اما غرورم اجاره نمی داد .
موهایم رو از مقنعه داخل دادم .
مانندهر زمان دیگر که عصبی بودم موهایم خارشده بود و در چشمانم فرورفته بود
درنهایت تصمیم خودم رو گرفتم .
بغضی رو که تا گلوم بالا اومده بود به سختی پایین فرستادم .
نباید از چیزی که شنیده بودم با ایمان حرفی می زدم .
بی شک فرشته جز گذشته ی او بود وایمان بهم گفته بود که گذشته ی او را کنکاش نکنم .
سکوت که طولانی شد به سختی دهن باز کردم
_امروز دانشگاه نیومدی!
بی سابقه بود که تو کلاسات شرکت نکنی
من نگرانت شدم .
پنجه ای به موهایش کشید .
_ خوبم ، دیشب دیرخوابیدم
بخاطر همین امروزکمی کسل بودم !
مجدادا نفس برای کشیدن کم اوردم .
دیشب بیدار بود !!
پس عمدی جواب اسمس من رو نداده بو د .
ابروهام بهم گره خورد!!
از روی تخت بلند شدم .
سرم رو پایین انداختم ودرحالیکه سعی داشتم حالم رو عادی نشون بدم لب زدم
_پس مزاحمت نمیشم !
دیشب نخوابیدی استراحت کن.
با گفتن این جمله ، کمی تامل کردم و دل دل زدم تا بگه مزاحم نیستم و مانع از رفتنم بشه.
اما ایمان حرفی نزد .
رنجیده ودلخور ازش نگاه گرفتم .
سرم رو برگردوندم و
قبل از اینکه از تخت فاصله بگیرم
دستم اسیر پنجه ی فولادی ش شد و قبل از هرگونه عکس العملی من رو سمت خودش کشید .
چنان بی مقدمه وناگهانی این کارو کرد که باصدای بلندی
هینی کشیدم .
تعادلم رو از دست دادم ومحکم روی تخت ودرآغوش او افتادم !!
صدای بمش گوشم رو نوازش داد
_مزاحم ؟!
تو هیچ وقت مزاحم من نیستی دندون خرگوشی !
با شنیدن این جمله ناخواسته گر گرفتم .
خودم رو در بغلش جابه جا کردم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_271
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
تکرار اسم فرشته تو سرم باعث از ان شد که غش و ضعف کنم.
با حس گرمی لباش روی سرم
ناخواسته پنجه ی بغض گلوم رو فشرد .
سرم رو تو سینه ش بی قرار جابه جا کردم و با کشیدن چند نفس عمیق وپی در پیج سعی کردم بغضم رو مهار کنم.
چند ثانیه که گذشت
صدای خنده ش تو گوشم پیچید .
من رو بیشتر به خودش فشرد و درهمان حین گفت
_ دقیقا شبیه یه بچه گربه!
نگاهم سمتش چرخید وقفل نگاهش شد .
تعجب رو که تو نگاهم دید چشمکی بهم زد و کنار گوشم ادامه داد
_مثل یه بچه گربه تو بغل آروم وقرار نداری !
چته تو پیشی کوچولو !
چیزی شبیه یک لبخند روی لبم نشست .
سی تکون دادم و لب زدم
_هیچی
خوبه ای گفت و
ایندفعه بوسه ای روی پیشانیم گذاشت .
بوسه ای پرحرارت وطولانی
محال بود که صاحب این بوسه هیچ حسی بهم نداشته باشه !
بی شک فرشته هم جزیی از گذشته ش بود ومن نباید به گذشته ی اوحسادت می کردم!
صدای بمش توگوشم پیچید
_می دونی تو حکم چی رو برای من داری دختر کوچولو!
سری به علامت ندونستن بالا انداختم که تک خنده ای تو گلو کرد .
_حکم یه مسکن قوی که همه ی دردا رو بلافاصله تسکین می دی !
مثل الان که بعد از یک شب سخت اینطوری ارومم کردی !
نگاهم درخشید .
خوشحال شدم اما چیزی ته وجودم رو مثل خوره می خورد
سوال های بیمارگونه دوباره پشت سرهم تو سرم قطار شد .
او از چه دردی رنج می برد .
فرشته جایی تو این دردش داشت !!
امکان داشت پای یک عشق اتشین نافرجام وسط باشه ؟!
زهر حسادت بلافاصله تو خونم ریخته شد واز رگهام تو کل وجودم منتشر شد !
دوباره چونم لرزید .
دلم می خواست ایمان فقط عاشق من باشد حتی هیچ خاطره ای ازهیچ دختری هم تو گذشته نداشته باشد .
مثل خودم که تنها عشق زندگیم از گذشته تا به حال فقط ایمان بود و شک نداشتم در اینده هم تنها عشق زندگیم او می ماند .
موهایم رو نوازش کرد و ارام تو گوشم زمزمه کرد
_خیلی زود تو برای من میشی دندون خرگوشی !
برای من میشی تا همیشه مسکن ارام بخش من باشی !
لبخندی زدم ودرسکوت وبا فکری مشغول خودم رو به دست نوازش های ایمان سپردم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_272
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ظاهرا گذشته سعی داشت بعد از مدت ها با من تو یک خط مستقیم قرار بگیره
با تمام گریزهام از یاد آوری اون بخش از خاطراتم بعد از چند سال حالا ثانیه به ثانیه ش تو ذهنم به نمایش درمیومد ..
قلبم با یاد آوری اون خاطرات فشرده می شد .
چهره ی معصوم فرشته حتی برای لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد .
سیگاری روشن کردم وپکی به آن زدم و تسلیمم خاطرات گذشته شدم .
با هماهنگی
فریدون قرار شد صبح جمعه به جاده چالوس وپاتوق همیشگی بزنیم و ناهار رو کنار رودخونه به رگ بزنیم .
مثل همیشه راس ساعت ماشین فریدون دم در بود .
سبد پرشده ی مادربزرگ رو برداشتم و بعد از بوسیدن گونه ش وشنیدن دعاهای بدرقه ش از خونه خارج شدم .
درماشین رو که بازکردم بادیدن فرشته که پشت ماشین نشسته بود به شدت جاخوردم
فریدون تعجب رو توصورتم دید
با خنده دستش رو سمت بالا برد وبلافاصله گفت
_توفیق اجباری بود رفیق
تو جناق شرط رو بش باخته بودم تا یک روز کامل هرروزی که خودش بگه باهاش بمونم
این بدجنسم امروز روز رو انتخاب کرد !
تاک ابرویی بالاانداختم و به سمت سرش نشانه رفتم وگفتم
_تو با این مخ تابدارت ، چه اعتماد بنفسیم داری؟!
جناقم می شکونی؟!
صدای خنده ی ملیح رو از پشت سرم شنیدم!
فریدون درحالیکه ماشین رو روشن می کرد
معترضانه گفت:
_دیوس مخه من چشه !!
احتمالا کسی که مخش تو اون همه مشت بوکس تاب برداشته تویی..
به ناچار کمی سرم رو به عقب برگردوندم
وسلامی دادم و زیر لب جوابش را شنیدم .
خطاب به فریدون گفتم
_کنار مغازه ی حبیب نگه دار
جوجه بگیریم
فریدون لبخندی زد وگفت:
زحمتش رو فرشته کشید وجوجه رو خودش برامون ردیف کرد
یه چیز مخصوص که امروز بزنی تازه می فهمی جوجه یعنی چی پسر؟!
تشکری کردم و فریدون با فشردن گاز باصدای پرانرژی گفت:
_همه چی اماده س تا بریم همون جای همیشگی صفا
شاید یکی از دلالیلی که فریدون تا آن حد برام عزیز بود روحیه ی شادونادرش بود.
صاف وصادق با روحیه ای بالا و خوش مشرب!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_273
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
نزدیک رودخانه ماشین رو نگه داشت .
وسط هفته بود و کنار رودخانه تقریبا خلوت بود .
صندوق عقب رو باز کردم وقبل از اینکه دست به چیزی بزنم فرشته کنارم ایستاد.
_به منم بدین ببرم
سری به مخالفت تکون دادم .
_احتیاجی نیست من و فریدون میاریم
با سماجت گفت
_منم می خوام کمک کنم
قبل از اینکه جوابی بدم ، فریدون زیر انداز رو دستش داد وگفت
_چونه نزن رفیق !
سرتق تر از این حرفاست !
سپس لبخندی به چشم غره ی او زد وگفت
_برو پهن کن تا ما وسایل رو بیاریم
فرشته بدون اعتراض به سمت رودخانه رفت
وسایل رو برداشتیم و به سمت رودخانه رفتیم
جای خوبی زیر انداز را انداخته بود .
ما را که دید باسرعت خودش رو به ما رسوند
وسایل رو از دست فریدون باسرعت گرفت
ومرتب گوشه ای گذاشت .
هوای خوب به وجدش آورده بود و این از گونه های گلگون شده و درخشش نگاهش مشخص بود .
نگاه از او گرفتم وخطاب به فریدون گفتم:
_من میرم چوب پیدا کنم تا اتیش
ردیف کنیم .
فریدون کتری رو برداشت و در حین پرکردن آن از آب دبه گفت:
_دمت گرم داداش
مسیری رو انتخاب کرده از آنها دور شدم
و وقتی برگشتم کلی تکه چوب در دست داشتم .
فریدون متکایی زیر سر انداخته بود و به اسمان زل زده واهنگ گوش می داد .
فرشته هم کنار رودخانه نشسته بود وپاهایش را داخل اب گذاشته بود .
چوب ها رو زمین انداختم و با کنایه گفتم
_خسته نشی یه وقت برادر
صدام رو که شنید یک ضرب
از جا پرید وباخنده گفت:
_ داشتم خستگی رانندگی رو در می کردم
بزار الان اتیش رو ردیف می کنم
با چابکی ، چوب ها رو کمی آن سمت تر از زیر انداز برد و آتشی به پا کرد .
علی رغم تنبلی تو این کار استاد بود !
دستی بهم کوفت و گفت
_اینم اتیش !
حالا کتری رو بیار بزاریم بجوشه
کتری رو برداشتم و به سمتش بردم .
_چایی تو این هوا می چسبه!
با سر جمله ش رو تایید کردم وسیگاری اتش زدم .
الان بساط بچینم یا بعد از جوجه؟
نگاهی به سمت فرشته انداختم
دردنیای خودش غرق بود .
باتردید گفتم:
_اما ابجیت پیش ماست
فریدون شونه ای بالا انداخت
_خوب؟ چه مشکلی داره ؟!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_274
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دوست نداشتم پیش یک دختر مشروب بخورم .
برام تعریف نشده بود !!
اما فریدون سیریش تر از اونی بود که متقاعد شه .
خیلی زود بساط رو چید و چند سیخ جوجه ردیف کرد به عنوان مزه
کمی بعد فرشته به ما ملحق شده بود و با سلیقه وحوصله میوه پوست می گرفت.
کارش که تمام شد .
بشقاب میوه رو کنار بقیه ی مزه ها گذاشت و با خنده پرسید
_پس او کتری داره برای کی خودکشی می کنه
فکر نکنم این زهرماری با چایی جور دربیاد !
فریدون بال کباب شده ای را دستش داد و با خنده گفت
_نوچ جور در نمیاد باهوش بابا
_مال توس مگه تو ادم نیسی خواهری ؟!
فرشته چشم غره ای بهش رفت .
لبخندی به مشاجره ی خواهر و برادر زدم !
همیشه دوست داشتم منم یک خواهر داشته باشم و این نبود خواهر خلا پررنگی تو زندگی من بود !!!
فریدون تو دوتا جام کوچولو رو سمت خودش کشید و در مشروب رو باز کرد و پر کرد .
جام من رو سمتم گرفت و گفت
_بزن داداش روشن شی
جام رو برداشتم و سلامتی جمعی دادم سپس
محتویات جام رو یک ضرب توگلوم خالی کردم
صدای فریدون رو بلافاصله شنیدم
_ نووش داداش بره جایی که غم نباشه
جامش رو برداشت و به فرشته که زل زده بود به ما گفت:
_می خورم سلامتی بهترین خواهر دنیا و بهترین رفیقم !
نوشی گفتم وجام ها پشت سرهم بلافاصله پر وخالی شد .
کم کم منم اون پرده ی محافظ کاری رو کنار گذاشتم.
فرشته وسط من وفریدون نشسته بود
گاهی مزه دهن من می
گذاشت وگاهی دهن برادرش !
مشروب رو هردومون اثر کرده بود وصدای خنده ی سه نفرمون محیط اطرافمون رو برداشته بود .
فریدون جوک می گفت و گاهی هم از خاطره های مشترکمون تعریف می کرد و فرشته ازخنده ریسه می رفت وگاهی متحیر انگشت سمت لب می برد متحیر از من می پرسید
_راست می گه ؟!
مشروب که تموم شد فرشته باخنده گفت
_فکم درد کرد بس که خندیدم از دست شما
وبا حسرت ادامه داد
_خوش به حالتون !
فریدون بلند شد وتلو تلویی خورد
فرشته سریع برای کمک بهش خیز برداشت
اما فریدون مستانه خندید و با صدای شل وارفته ای گفت
_احتیاجی نیس عروسک میرم یکم قدم بزنم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_275
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
فریدون که رفت نگاه نگران فرشته تا مدتی بدرقش کرد . درست تا جایی که از مرز دیدش خارج شود .
لبخندی به نگرانی خواهرانه ش زدم و گفتم
_نگران نباش خوبه
عادتشه بعد از مشروب می ره یکم می چرخه ! تا چرته بعد از مشروبش بپره
فرشته ریز خندید و گفت
_که اینطور
اما هروقت که خونه اومده بود
پس اوکی بوده
چون مستقیم رفته اتاقش و خوابیده !
سری تکون دادم و اوهومی گفتم
کمی که سکوت شد .
فرشته خیلی بی مقدمه پرسید
_عادت تو چیه ؟!
عجیب بود که شما خطابم نکرد .
خنده م گرفت .
سیگاری از جیب بیرون کردم و در حین روشن کردن آن اعتراف کردم مشروبش مشروب خوبی بود .
نگاه فرشته همچنان منتظر به لبم دوخته شده بود .
نگاهم ناخواسته روی لبش کش آمد
نگاه گرفتم وبه آسمون آبی چشم دوختم وبا لحنی که کمی کش می آمد گفتم
_عادت خاصی ندارم !
بهش نگفتم برخلاف فریدون که اروم میشد
من دنبال دعوا و شر می رفتم !!!
لبخندی زد وآهانی گفت .
سیگارو روشن کردم و پکی به آن زدم
فاصله ش رو کمی به من نزدیکتر کرد .
دستش رو روی سرشانه م گذاشت و آن را فشرد .
نگاهم که سمتش چرخید
با نگرانی پرسید
_خوبی؟
شاید اگر مست نبودم ، حد فاصله را باهاش مراعات می کردم . اما اون لحظه ... بوی عطرش عجیب مشامم رو پر کرده بود .
دود سیگارم رو روی صورتش فوت کردم
و گفتم
_خوبم !!
کمی مکث کرد و باتامل گفت
می خوای بریم ماهم قدم بزنیم ؟!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_276
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
پیشنهاد بدی نبود .قبول کردم وبا کرختی از زمین بلند شدم و کش وقوسی به بدنم دادم .
کرختی وسستی بعد از مشروب رو دوست داشتم .
نگاهم رو به رودخانه دوختم .
پکی به سیگارم زدم و
گفتم
_می دونی تو این حال و هوا چی می چسبه ؟!
فرشته از بوی سیگار چینی به بینی ش انداخت .
اما اعتراضی نکرد .
زیادی مهربون
به نظر می رسید .
سیگار رو زمین انداختم و باته کفش خاموشش کردم !
نگاه پرسشگرش رو بهم دوخت
و به علامت ندانستن سری بالا انداخت .
با انگشت به سمت رودخانه نشانه رفتم وگفتم
_ابتنی تو این آب سرد سرحالت می کنه.
منتها بدیش اینه مستیت رو می پرونه.
و من اخرین چیزی که می خوام پریدن مستیم تو این هوایه عالیه!
چشم های گرد شده از تعجب فرشته به خنده م انداخت وبا صدای بلندی به خنده افتادم .
نفس اسوده ای کشید وگفت:
_خدارو شکر یه شوخی بود.
حتی از تصورشم بدنم یخ زد و مور مور شد!
نگاهم به فرشته بود که سنگ زیر پایم رو ندیدم و سکندری خوردم .
فرشته باسرعت خواست زیر بغلم رو بگیره ومانع افتادنم بشه اما هول کرد .
تعادلش رو از دست داد و باعث افتادن هردومون شد.
من روی زمین وفرشته درست بغل من
باصدای بلندی یا خدایی گفت و هینی کشید.
پوست کمرم با برخورد با سنگ وخاک کشیده شد وسوخت .
فرشته سرش رو بلند کرد و
در حالیکه هنوز تو بغلم بود و دستش دور کمرم حلقه شده بود
سراسیمه پرسید
_خوبی ، حالت خوبه ؟!
نگاهم رو از شاخ وبرگ بالای سرش گرفتم و به نگاه ترسیده ی اون دوختم .
شالش عقب رفته بود وموهای نرم قهوه ای رنگش صورت معصومانه ش رو قاب گرفته بود .
از نگاه مستقیمم خجالت کشید .
کمی خودش رو تو بغلم جابه جا کرد که باعث شد پوست کمرم روی خاک کشیده شده وبیشتر بسوزد .
_اگر از روم بلند شی بهترم میشم !!
گونه ش از خجالت گل انداخت .
اما با این حال بلند نشد .
نگاهش رو به لبام دوخت و با تردید اسمم رو برزبان آورد
_ایمان
هنوز جوابی نداده بودم که با نرمی لباش روی لبم شوکه شدم.
لبش روی لبم ثابت ماند وحرکتی نکرد !!
تپش تند قلبش رو از بالا وپایین رفتن سینه ش درست روی سینه م احساس کردم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_277
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مست بودم اما نه دران حد که ناموس دوستم رو نشناسم و بخوام ازش سواستفاده کنم .
سرم رو چنان محکم کنار کشیدم که احساس کردم رگ گردنم جابه جاشد .
دست های مشت شده م رو به زور کنترل کردم تا روی صورتش کوبیده نشه !!!
فرشته از شدت وحشت هینی کشید !!
با سرعتی باور نکردنی غلتی زدم و فرشته زیرم قرار گرفت .
فرشته لب خیسش رو به دندون کشید .
گونه هاش برافروخته شده بود و مدام از ترس پلک می زد .
شاید اگر خواهر نزدیک ترین دوستم نبود
سخت می تونستم تو اون لحظه ازش دل بکنم .
تصویر زیبایی از خودش به نمایش گذاشته بود .
هرچند که هیچ علاقه ای هم بهش نداشتم
وفرشته تنها تونسته بود غریضم رو بیدار کنه !!!
با اخم و از لابه لای دندان های چفت شده م غریده م
_تو
حواست سرجاشه !!
می دونی چه غلطی کردی !!!
می دونی اگر هرکس جای من بود تا الان کارت ساخته شده بود !!!
لبش لرزید و نگاهش بلافاصله از اشک درخشید .
صدای بغض الود ورنجیده ش بلافاصله تو گوشم پیچید !
_من حواسم سرجاشه ایمان وخوب می دونم چه کاری کردم و با کی کردم !!
من خوب می دونم که تو هرگز کاری بامن نمی کنی و پافراتر از حدت نمی زاری !!!
پوزخندی به سادگی ش زدم !!
با اخم در جوابش گفتم
_تو فقط یک دختر احمقی که نمی دونی نباید به هیچ پسری اعتماد کنی !!!
سرش را باشدت تکان داد و در حالیکه قطرات اشکش از هم سبقت گرفته بودند نالید
_من *** نیستم !
من فقط ، من فقط
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_278
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_لحظه ای سکوت کرد .
انگار بین گفتن حرفی تردید داشت
و با خودش کلنجار می رفت تا خودش را راضی به ادامه ی صحبتش کند !!!
سکوتش که طولانی شد .
نگاه از نگاهش که به زلالی چشمه ای تمام احساساتش را منعکس می کرد گرفتم !!
نمی خواستم چیزی بشنوم !!
علاقه ای هم به شنیدنش نداشتم !!
فرشته دختر بچه ای بیش نبود !!
خودم رو از روش کنار کشیدم .
اما قبل از اینکه از روی زمین نم دار بلند شم
دستم رو سفت گرفت و زمزمه کرد
_من دوستت دارم ایمان
با خشم دندان روی هم ساییدم .
دستم رو کشیدم و با یک خیز از روی زمین بلند شدم
و با لحن هشدار دهنده ای که هیچ عطوفت ورحمی در خودش نداشت شمرده گفتم
_هیچی نگو فرشته واتفاق امروز رو کلا فراموش کن !!
منم فراموش می کنم !
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_279
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
فرشته انگشت اشاره ی لرزانش را سمت من گرفت .
صورتش سرخ شده بود و کل بدنش هیستیریک وار می لرزید .
_فراموش کنم ؟!
چی رو فراموش کنم !!!
با اخم به انگشت اشاره ش که تهدید گونه
جلوی صورتم مثل پاندول ساعت حرکت می کرد نگاه کردم .
ارواره های فکم از شدت خشم می لرزید وبه سختی خودم را کنترل کرده بودم تا دستم از کنترلم خارج نشده وروی صورتش کوبیده نشه !!!
اما فرشته در حدی تو خشم خودش غرق بود که متوجه عصبانیت من نشد !!
بی وقفه شروع به صحبت کرد
_شاید از نظرت حرفایی که الان می زنم خنده دارو احمقانه باشه
اما باید گوش کنی
چون من تو این دوسال با این رویاها وخیال بافی ها زندگی کردم !!!
صدایش از شدت بغضی که داشت
دورگه شده بود
_بیشتر از دوساله که دوستت دارم
می فهمی دوستت دارم یا نه حتی فراتر از دوست داشتن من عاشقت شدم !!!
گاهی بیشتر از چند ساعت پشت پنجره ی کوفتی اتاقم منتظر می موندم
بهم نزدیک تر شد انگشتشو نوازش وار
روی گونم کشید
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_280
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کنار رفت و دوباره شروع کرد به حرف زدن:
که شاید تو همراه فریدون بیایی و من بتونم فقط چند دقیقه نگاهت کنم وبا همون چند دقیقه تا خود صبح با هرثانیه ش رویا ببافم !!
رویای تو رو ایمان می فهمی !!!!
یا وقت هایی که زل می زدم دهن فریدون تاشاید تو میون مستیش یا پرحرفیش یک کلمه از تو حرف بزنه !!!
با پشت دست صورت پراز اشکش رو پاک کرد
اما بی فایده بود .
چون خیلی زود اشک های جدید جایگزین اشک های قبلیش شد .
فاصله ش را با من کمتر کرد و زمزمه کرد
_چطور می تونی بگی فراموشت کنم !!
محاله ایمان !!
تحت هیچ شرایطی من حاضر نیستم فراموشت کنم وازت دست بکشم !
کمی مکث کرد و بعد با بینی کیپ شده اضافه کرد
_قول میدم زن وهمراه خوبی برات باشم
فقط بهم فرصت بده ، بگذار بهت ثابت کنم که من لیاقت عشق تو رو دارم
دستم رو که تو دستش گرفته بود به شدت می لرزید واز سردیش خون تو رگمن یخ زد !!!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_281
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستم را روی شانه ش گذاشتم و کمی آن را فشار دادم وخیره تو نگاهش گفتم
_خوب گوش کن فرشته !!
تو الان درسنی هسی که یک احساس زودگذر رو عشق می دونی .
چون شناختی از عشق نداری !!
عشق جیزی فراتر از چند دیدار چند ساعت س
عشق داشتن تفاهمه و درک مقابل دو طرفه !
طوطی وار گفت
_عشق من بچگانه نیست .
مطمینم لاهم تفاهم پیدا می کنیم ومن تحت هر شرایطی درکت می کنم ایمان
چون عاشقتم !!!
انحنای لبم به سمت بالا رفت .
تاک ابرویی بالا انداختم .
من بدون تومیمیرم ایمان
برای لحظه ای جزیی دلم براش سوخت .
اما عشق که ترحم نمی شناخت !!
عشق یک طرف و ترحم طرف دیگر ترازو قرار داشت .
تا می تونستم سعی کردم لحن صدام رو آروم نگه دارم و با ملایمت بیشتری باهاش صحبت کنم تا متقاعدش کنم .
باید می فهمید چیزی که او از عشق یاد می کرد هوس نه ، اما یک عشق بچگانه بود !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_282
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
این دخترک هیچ رقمه قصد کوتاه آمدن را نداشت .
فراتر از حوصله م پا گذاشته بود .
در حالیکه سعی داشتم همچنان لحن صدایم را کنترل کنم ادامه دادم
_اگر تو درکی از عشق داشتی ، می دونستی که نباید عشق رو گدایی کنی !!
عشق یک احساس دوطرفه ست و اگر یک طرفه بود پس باید بدونی یک جای کار می لنگه !!!
چون تو باید حست رو از طرف مقابله ت بگیری و بعد مدعی بشی عاشقی !!!
فرشته لب زد
_ایمان من ...
اجازه ی
صحبت بهش ندادم و کلافه گفتم
_فرشته تمام اتفاق های امروز رو فراموش کنی
وسعی کن دفعه ی بعد بادید باز عاشق شی
یک عشق واقعی و در حد خودت وخانواده ت
فرشته خشمگین لب زد
_دفعه ی بعدی وجود نداره
چون من خودم رو می کشم !!!
تهدیدش رو باور نکردم و با پوزخند دست خودم را عقب کشیدم وبا تلخی گفتم
_این جان توست ودست تو !!!!
اما اگر انقدر بی ارزش می دونی
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_283
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
پس بالاخره یه جا وبه یک بهانه به زندگیت پایان می دی !!!!
_بخدا خودم رو می کشم وخونم رو گردنت می اندازم چون ...چون...
حرفش بانگاه تندی که سمتش انداختم ناتمام ماند .
_امیدوارم به حرفام فکر کنی و دختر عاقلی باشی فرشته
حداقل به خاطر برادرت فریدون وخانواده ت !!!
فرشته بهت زده سکندری خورد ونامم را زیر لب زمزمه کرد .
پشتم را به او کردم و بدون حرف دیگری از او فاصله گرفتم ودور شدم
غافل از انکه باید ان لحظات تهدیدهای دخترک را جدی می گرفتم
اما....
اروشا
هیجان زده لباس هایی که خریده بودم یکی پس از دیگری امتحان کردم .
فردا ایمان به همراه خانواده ش به خاستگاری میامدند وهمه چیز تمام می شد و ایمان برای همیشه متعلق به من می شد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_284
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
کت سفید و شلوارش جذب سفیدش به نظرم بهترین انتخاب بود با شال صورتی !!
صندلم را با شالم ست کردم وبرای چندمین بار جلوی آینه ژست گرفته و خودم رو برانداز کردم .
شک داشتم تا صبح خوابم ببره .
در نهایت لباس را از تنم درآوردم وصاف روی صندلی راک گوشه ی اتاق انداختم .
ساعت از نیمه گذشته بود .
به سمت تخت رفتم وخودم رو روی تخت انداختم .
کمی به پهلوی راست و چپ چرخیدم.
اما از شدت هیجان وذوق خوابم نمی برد .
بعد از یک ربع دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم .
مستقیم سراغ گالری رفتم و دلتنگ عکس ایمان رو اوردم و به عکس زل زدم .
نگاه جذاب و نافذش حتی از پشت عکس هم می تونست نفسم رو توسینه حبس کنه !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_285
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
انگشتم رو روی لبش کشیدم .
لبخند لبش چال توی گونه ش انداخته بود که از زیر ته ریش صورتش هم مشخص بود .
گوشی که دستم لرزید .
نگاهم سمت بالای گوشی رفت وپیام ایمان رو دیدم .
با خوشحالی از گالری بیرون اومدم و روی پیامش رفتم
_بیداری
بلافاصله جواب دادم
_اره بیدارم
_چرا نخوابیدی هیجان فردا روداری دندون خرگوشی؟!
زبون روی لب کشیدم وبلافاصله تایپ کردم
_چرا باید هیجان فردا رو داشته باشم
فردام یه روز مثل روزای دیگه !!!
خودم از دروغم خنده م گرفت .
اما غرورم اجازه نمی داد با صراحت اعتراف کنم !!
_عجب !!
قبل از اینکه جوابش رو بدم بلافاصله دوباره پیامش آمد
_اعتراف می کنم من هیجان فردا رو دارم !!
فردا یک روز معمولی نیست !!
روزیه که می خوام تو رو از خونوادت برای خودم بخوام !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_286
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
با خوندن پیامش از هیجان جیغی خفه کشیدم انگار
کیلو کیلو قند تو دلم ساییدن که شیرینیش تو کل وجودم پخش شد .
بلافاصله با شیطنت تایپ کردم
_بایدم هیجان زده باشی آقا ایمان
. آخه واسه کم کسی نمیایی جلو
تازه دم اذان صبح دعا کن جوابم مثبت باشه !!
سپس استیکر زبون درازی رو براش فرستادم .
چند دقیقه طول کشید تا جوابش بیاید و من سیخ روی تختم نشستم .
با طولانی تر شدن سکوتش دلم هزار راه رفت .
شاید نباید آن رابرایش می فرستادم .
اگر پشیمان می شد چی !!
به سختی جلوی خودم رو نگه داشتم تا پیام دلجویی برایش نفرستم .
درست درمیان شک وتردید من ، پیامش آمد !!
هیجان زده پیام رو باز کردم
_شک ندارم همینطوره و حتما به توصیه ت گوش می کنم و دم اذان صبح دعا می کنم دندون خرگوشی !!!
درضمن انشالا که جوابت
مثبته ، در غیر این صورت ...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_287
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
بلافاصله پرسیدم
_در غیر این صورت چی ؟!
_هیچی می دزدمت !!!
می تونستم حالت بدجنس نگاهش ولبخند شرور روی لبش رو درحین نوشتن این جمله تصور کنم !!
ریز خندیدم دیوونه ای براش نوشتم وفرستادم و در حالیکه در دل قربان صدقه ش می رفتم گوشی رو کنار گذاشتم.
سپس با ذوق خودم رو روی تخت انداختم و با کلی رویای دخترونه از آینده چشمم رو بستم
مهنوش با حوصله در حالیکه زیر لب اهنگی را زمزمه می کرد میوه های درون جامیوه ای برنج چید .
از صبح حالش یک جور عجیبی بود و وقتی در نهایت طاقتم تمام شد وپرسیدم .
خیسی اشکی روی نگاهش نشست ولب زد
_باید به امید خدا مادر شی یک روزی
تا حال من رو درک کنی
من حتی نفهمیدم دخترکم کی انقدر بزرگ شد تا الان برایش تدارک روز خاستگاریش رو بچینم .
هردو دستش رو به دست گرفتم و بغلش کردم
خوب این جنبه ی لطیف روحیه ی مهنوش رو می شناختم .
صدام از شدت بغض لرزید .
لب زدم
_مهنوش..
خودش را بلافاصله از بغلم جدا کرد .
با پشت دست محکم گونه ش را پاک کرد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_288
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
بوسه ای روی گونه م گذاشت و با خنده ای ریز گفت
_حالا برای احساساتی شدن وقت زیاده
فقط تو گریه نکن که کل ارایشت بهم می خوره
و وقتی نمونده
لبخندی زدم و با نگرانی پرسیدم
_ارایشم زیاده ؟!
سری به نشانه ی نه بالا انداخت و با مهربونی گفت:
_نه دخترک خوشگلم
هم تیپت هم ارایشت عالیه
حالا این جامیوه ای ببر و روی میز بذار
الان هاس که مهمونا برسن !
لبخندی زدم و مطیع به حرفش گوش کردم
پدر روی صندلی نشسته بود ومشغول خواندن مجله بود .
من رو که دید با محبت لبخندی بهم زد
که جواب لبخندش رو با بوسه ای روی پیشونیش دادم و هنوز لبم رو کامل برنداشته بودم
که صدای زنگ در آمد .
سراسیمه قامتم رو صاف کردم .
مهنوش با عجله خودش رو بهمون رسوند .
درآن کت و دامن بلند فیروزه ای واقعا شیک وزیبا شده بود وبیشتر شبیه خواهر بزرگترم بود تا مادرم !!!
_وای اومدن
چنان مضطرب ودستپاچه بود که به خنده افتادم
پدرم باخنده
مجله رو در باکس مخصوص مجله انداخت و گفت:
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_289
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
_
خانوم چنان رنگ ورو زرد کردی که انگار واسه خواستن تو دارن میان !
درمیان خنده ی من مهوش چشم غره ای ظریف به پدرم رفت
به سمت اف اف رفت و با گفتن خوش امدین آن
را زد .
مهنوش سمت پدرم رفت واز بازوی او گرفت پدرم در خانه را باز کرد
وهردو بازو به بازوی هم برای استقبال به ایوان رفتند .
منم کنار آنها ایستادم .
نگاهم از مادر بزرگ و سوسن و همسرش گذشت وبلافاصله روی ایمان قفل شد .
قلبم شروع به تپیدن کرد و برق نگاهم هر آن امکان داشت چشم هرببینده را که مستقیم به چشمانم نگاه می کند بزند !!!
ایمان در آن لباس سفید و شلوار مشکی وهمان ته ریش همیشگی ش به شدت خواستنی شده بود .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_290
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
ایمان متوجه ی نگاه خیره ی من شد . فداش بشم چقدر جذابه نمیشه نگاش نکرد
سرش رو کمی بلند کرد ولحظه ای کوتاه نگاهش رو قفل نگاهم کرد .
قلبم با همان نگاه کوتاه تو سینه شروع به بی تابی کرد.
شکوفه ی لبخند روی لبم شکوفا شد .
ایمان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت .
آن ها از پله های ایوان بالا آمدند و
صدای خوش آمد گویی گرم پدرم و مادرم را کنار گوشم شنیدم .
ایمان یک قدم جلو آمد ودسته گل بزرگی را که دستش بود به دستم داد.صورتم ازفرط هیجان وخجالت سرخ شده بود
زیر لب تشکری کردم و به پدر ومادرش سلامی دادم .
سوسن به سردی جواب سلامم را داد .
اما پدرش نگاه پر محبتی سمتم انداخت و جوابم را به گرمی داد .
مادربزرگ در حالیکه قربان صدقه م می رفت .
مقابلم ایستاد و روی پیشانیم را بوسه ای زد وگفت
_بالاخره داری عروس خودم میشی
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خنده ی نمکینی کرد وگفت:
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_291
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
_قربون عروس خوشگلم بشم من اخه !!
دلم می خواست لبم رو به لپای گوشتیش بچسبونم و یه ماچ گنده کنم .
از بس که این زن مهربون و بی ریا بود .
مهمونا که داخل رفتند ونشستند .
مهنوش مجدادا خوش آمدی به آنها گفت و روی مبل تکی کنار مادر بزرگ نشست .
به سمت اشپزخانه رفتم وبا تمام دقتم فنجان ها را پر از چایی کردم وبه سمت سالن رفتم .
کل وجودم از شدت استرس و هیجان نبض شده بود ومی تپید .
و شخصی باصدای بلند تو ذهنم مدام به آرامش دعوتم می کرد .
به سالن که رسیدم .
ابتدا مستقیم به سمت مادربزرگ رفتم و پس از او پدر ایمان و پدر خودم
سپس به سمت سوسن ومهنوش و آخرین نفر به سمت ایمان رفتم .
مهنوش از قبل گفته بود باید چیکار کنم .
ایمان بدون اینکه سرش را بلند کند فنجانی برداشت و زیر لب تشکر کرد .
اخرین فنجان را مقابل مهنوش گرفتم .
مهنوش لبخند رضایتمندی زد و تشکر کرد .
سینی را به اشپزخانه برگرداندم و روی مبل تک نفره ی خالی دیگری
که درست کنار ایمان ومقابل سوسن بود نشستم .
خیلی زود بین هردو پدر و مادربزرگ بحث گل انداخت و شروع به صحبت کردند .
مهنوش و سوسن هم هردو پا روی پانداخته و با کمری صاف به ظاهر به بحث راه انداخته ی همسرانشان گوش می کردند .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_292
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
از ژست و ظاهر مغرورانه ی هردویشان خنده م گرفت .
هردو زیبا وخوش پوش!!
یکی مادر عروس ودیگری مادر داماد !
اصلا بهشون نمیامد !!
بیشتر شبیه خواهر وبردار من وایمان بودند .
هرچند اگر کسی از بیرون میامد و به آنها نگاه می کرد
بعید می دانست .که آن دو مادر عروس و داماد باشن !
نگاهم را از مادرا گرفتم .
چرخاندم و به پدرا دوختم .
آنها نسبت به همسراشون مردایی جا افتاده بودند . بدون هیچ ادعایی !!
واز همان ابتدا هم شروع به گپ و خنده باهم کرده بودند ..
مانند دو تا دوست صمیمی که سالیان بود همدیگر را می شناختند .
مادر بزرگبا لذت به حرف های آن دو گوش سپرده بود و ایمان همچنان سر به پایین سکوت کرده بود .
سنگینی نگاهم را انگار متوجه شد که سرش رو بلند کرد و نگاهی پرسشگر بهم انداخت.
دستپاچه لبخندی پر مجبت بهش زدم که جواب لبخندم را بدون مکث وبا مهربانی داد .
لبخندش قوت قلبم بود.
_دخترم میوه رو دور می گیری ؟!
صدای مهنوش رشته ی افکارم را گسیخت .
به سختی قفل نگاهم رو از نگاه نافذ ایمان باز کردم !
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_293
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
با چشماش داشت دل منو زیر ورو میکرد
ازجام بلند شدم وظرف میوه ی سنگین را بلند کردم و میوها را دور گرفتم .
عکس العمل ها مثل قبل بود .
دوباره که نشستم مادربزرگ سکوت ایجاد شده ی لحظه ای رو شکوند وگفت
_خوب از هر بحث بگذریم
می رسیمبه بحث این دوجوون شیدا وعاشق و بحث شیرین ازدواج !
دلم ضعف رفت باشنیدن این جمله !یه جوری که انگارتو سرازیری میوفتی دلت میخواد ازجاش دربیاد حال منم اونجوری شد
پدر ایمان لبخندی زد وگفت
_بله، بله
اقای شمیمی چنان خوش مشرب و خوش صحبت هستن که ما فراموش کردیم
برای چی امده بودیم
پدرم در پاسخ او گفت
_لطف دارین همینطور شما جناب توکلی
اقای توکلی با شوخی و لودگی ادامه داد .
_والا دروغ چرا من تجربه ی خواستگاری رفتن جز خواستگاری خودم ندارم که سالها ازش گذشته
جمع خنده ی ریزی کرد .
آقای توکلی ادامه داد
_پس نمی دونم باید چی بگم و از کجا شروع کنم .
پس از قبل عذر می خوام !!
پدرم اختیار دارمی گفت .
اونگاهش را به من دوخت وگفت:
_همینطور که گفتم ما اولین باره
در خونه ی دختری می ریم و بادیدن این دختر زیبا وهمه چیز تمام شک ندارم آخرین بارهم خواهد بود .
لبخندی محجوبانه تحویلش دادم وسرم را پایین انداختم
_ما اومدیم که دخترتون رو برای پسرمون بخوایم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_294
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
چشمام تو یک لحظه گرد شد .
مگه اومده بود گونی برنج بگیره !! ای بابا
زیر چشمی نگاهی به مهنوش و سوسن انداختم
سوسن صورتش کاملا سرخ شده بود و مهنوش با لبخندی به سختی سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه !!!
واقعا هم مشخص بود تا حالا خواستگاری نرفته وبلد نیست !!
مادربزرگ سریع جمله ی پسرش رو اصلاح کرد
_منظور پسرم اینه ما اومدیم دختر شما رو برای پسرمون ایمان خواستگاری کنیم .
پدر ایمان خنده ای پر از شرم کرد وگفت
_بله بله منظورم همینه
سپس به ایمان اشاره ای کرد وگفت
_خوب این پسر ما ، پسر سربه زیر وخوبیه
همانطور که می دونید هم استاد دانشگاهست
هم دفتر وکالتی داره
نگاه پرسشگرم سریع سمت ایمان چرخید .
نمیدونستم ایمان دفتر کالتی داره
تا حالا درموردش باهام حرفی نزده بود !!
هرچند من خیلی چیز ها در مورد ایمان نمی دونستم و در آن لحظه هم چه اهمیتی داشت!
صدای مادربزرگ رو شنیدم:
_اگر اجازه بدین دختر وپسرمون برن
حیاط اخرین صحبت رو باهم صحبت کنن
پدرم بلافاصله پاسخ داد
_اختیار دارین حاج خانوم
نگاه مادربزرگدرخشید
منم قند تو دلم کیلو کیلوآب میشد زیرچشمی نگاهی به ایمان کردم اونم زیرچشمی درحالی که لبخندی رو لبش بود داشت منو می پایید
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_295
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مادربزرگ خطاب به من که دلم ضعف می رفت برای تنها شدن با ایمان گفت
_دخترم میشه باغ حیاط پشتیتون رو به پسرم نشون بدی ؟!
بله ای زیر لب گفتم و از روی مبل بلند شدم .
ایمان هم بلند شد .
کنارم امد و هردو به سمت حیاط رفتیم
خنده م گرفته بود .
درست مثل تو فیلما یا کتابا
زیر پله های ایوان که پایین رفتیم
هیجان زده سمت ایمان برگشتم .
مقابلش ایستادم و بی محابا دستم رو دور گ*ر*د*ن*ش حلقه کردم و ...
ایمان آرام خندید .
سری تکان داد و لب زد
_دوباره دیوونه شدی
زیر پنجره ی پذیرایی؟!
سپس منتظر جوابم نماند . دستم رو گفت و
من رو سمت الاچیق هدایت کرد .
وسط الاچیق که ایستاد .
ناگهان
دستم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید .
اولین بار بود ایمان رو تا این حد بی قرار می دیدم .
حتی تصورشم هم به خنده م می نداخت .
صدای بم و یک دستش تو گوشم پیچید
_اروشا
سرم رو کمی جدا کردم و نگاهم رو
منتظر بهش دوختم .
_دوستت دارم
از اعتراف ناگهانی وغیر منتظرش قلبم لرزید .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_296
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_ایمان جونم
_جان خودتو لوس نکن
_بگو چی میخوای
_بازم بگو
_چی رو؟
_دوستت دارم رو دیگگگگگه
ایمان ابرویی بالا انداخت وبا بدجنسی گفت:
_نه !!
لب برچیدم
_بگو ایمان لطفاا
ایمان خیره تو لبهام زمزمه کرد
_ترجیح می دم الان یجور دیگه ثابتش کنم !!
قبل از اینکه متوجه ی منظورش بشم
سرش رو خم کرد و...
چشام گرد شد .
به حدی تعجب کردم که حتی نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم .
به جبرانش گاز ریزی ازش گرفتم
سرش رو کمی بلند کرد .
با بدجنسی چشمکی تحویلش دادم وگفتم
_چه اعتراف شیرینی بود !!
لبخندی زد وگفت
_اما تو این گازت یادت بمونه !!
نوک زبونم رونشونش دادم و با خنده گفتم
_یادم می مونه!!!
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و زمزمه کردم
_ تنها چیزی که باید یادت بمونه اینه که من دوستت دارم
ایمان سرش رو خم کرد واین بار لبش رو روی پیشونیم چسبوند و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_297
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
دستامو دور گ**ر*د*ن*ش حلقه کردم و زمزمه کردم
_ تنها چیزی که باید یادت بمونه اینه که من دوستت دارم
ب*و*س*ه ای محکم ...سرشار از اطمینان وحس خوب اعتماد وعشق....به پیشونیم زد
چند دقیقه به همین منوال گذشت .
تا اینکه لبش رو جدا کرد .
چشمکی زد . متفکرانه ته ریش صورتش رو خاروند و گفت
_فکر کنم حرفامون تموم شد وبه توافق رسیدیم .
بهتره برگردیم
زدم زیر خنده و بدجنسی زیر لب بهش گفتم .
وارد سالن که شدیم نگاه معنادار همه سمت ما چرخید وچون لبخند روی لبم رودیدن
مادربزرگ با خوشحالی گفت
_مبارک باشه ، مبارک باشه
صدای دست زدن از هر سو بلند شد .
مهنوش وسوسن هردو به سمتمون اومدن مهنوش
من رو بغلم کرد وتبریک گفت
سوسن هم ایمان رو بغل زد وتبریک گفت.
مهنوش سمت ایمان رفت .
با محبت لبخندی زد و تبریک گفت
ایمانم موقرانه تبریک گفت
سپس مقابل من ایستاد
لبخندی زد و در حین بوسیدن صورتم گفت
_تبریک می گم امیدوارم خوشبخت شین !
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_298
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰2
انتظار همچین عکس العملی رو نداشتم .
لبخندی زدم و تشکر کردم .
کمی که هیجانات فروکش کرد .
مادربزرگ گفت
_خوب بهتره زودتر رابطه ی این دوتا جوون رو رسمی کنیم وتا اون موقع صیغشون کنیم
تا بتونن کارای مربوط به عقد رو بکنن ودرکنار هم راحت باشن
نگاهم زود سمت پدرم چرخید .
ابروهای پدر کمی بهم گره خورده بود .
اما صورتش همچنان آرام بود .
خوب می دونستم پدرم مخالف صیغه س و بی شک مخالفت می کند .
اون اعتقاد داشت صیغه یک جور گذاشتن کلاه شرعی برسر بود که شدیدا رواج پیدا کرده بود .
وفقط کافی بود بفهمد که او نه حتی یکبار بلکه چند بارصیغه ی ایمان شده ست!!!
هرچند که خود او به هیچ وجه پشیمان نبود
وهیجانی که در آن مدت صیغه در زندگی تجربه کرده بود می دانست تا اخر عمر برایش خاطره می شود .
همانطور که انتظار داشت
پدرش خیلی زود واکنش نشان داد و مودبانه گفت
_البته حرف شما متین مادربزرگ
منم موافق زودتر رسمی وشرعی شدن رابطه هستم
ولیکن با صیغه، ولو کوتاه مدت مخالفم
شک ندارم خانومم مخالفه
درسته خانوم ؟!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_299
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
مهنوش زیر چشمی نگاهی سمت من انداخت .
پنجه هایش را در هم قفل کرد و دستپاچه گفت
_درسته
پدرم ادامه داد
_انشالا صیغه ی عقد بینشون جاری میشه
شما چی می گین جناب ؟!
همزمان نگاهش را به پدر ایمان دوخت و سوال را پرسید
پدر ایمان بلافاصله حرف پدر را تایید کرد
_منم باشما موافقم .
من به پسرم مطمئنم ومی دونم پافراتر از حدش نمی گذاره .
زیرچشمی نگاهی به ایمان انداختم و نیشم باز شد .
هرچند که انصافا ایمان هیچ وقت پا فراتر از حد نمی گذاشت درست برعکس من !
کمی بعد بحث به مهریه وشیر بها کشیده شد .
پدرم شیر بها نخواست .
وهمینطور مهریه را تنها چهارده تا گفت منتها حق طلاق را به نفع من خواست .
از پیشنهادش همه تعجب کردیم .
درکنمی کردم چرا پدر این پیشنهاد را داده بود !!!
نگاهی به ایمان که ابروهایش بهم گره خورده بود انداختم .
چهره ی پدر ایمان هم متفکر شده بود .
مادربزرگ هم تادقایقی سکوت کرده بود .
پدرم چون ناراحتی وتعجب را در صورت همه دید با قاطعیت توضیح داد
_تنها شرط من برای ازدواج دخترم همینه
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_300
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سوسن اولین کسی بود که سکوت راشکاند .
اخم هایش کاملا درهم بود وسعی هم نداشت آن را پنهات کند .
پای راستش را روی چپش انداخت و گفت:
_دلیل چنین خواسته ای رو درست روز خاستگاری درک نمی کنم اقای شمیمی !
والا همه جور مهریه سنگین شنیده بودیم
جز این !!
لحظه ای سکوت کرد .
نیم نگاهی سمت من انداخت و با کنایه ادامه داد
_ولی به هر حال بعید می دونم پسرم ایمان و پدرش قبول کنن!
با حرص لبم رو روی هم فشار دادم.
انگار آن دو زبان نداشتند که او جای آن ها صحبت
می کرد .
شاید هم می خواست خواسته ی خودش را گردن آن ها بگذارد .
درست وقتی همه چی به خوبی داشت پیش می رفت پدر با ان پیشنهاد داشت گند می زد به همه چی!!!
خواستم اعتراضی بکنم که مهنوش با باز وبسته کردن چشمانش مانعم شد !!
پدر ایمان تک سرفه ای کرد و گفت
_این چیزیه که پسرم باید درموردش تصمیم بگیره
به هر حال این انتخاب وزندگیه اونه وما نمی تونیم دخالت کنیم .
متوجه ی نگاه تند سوسن به اوشدم .
حالا همه ی نگاه ها متوجه ی ایمان بود ونگاه ایمان روی زمین ..
همه جای بدنم از شدت استرس عرق سرد نشسته بود و نبض می زد .
در نهایت سکوت را ایمان شکاند .سرش را بلند کرد .
ابتدا نگاهی به من انداخت ولبخندی محو به نگرانیم زد
سپس به پدرم چشم دوخت و خیلی جدی و محکم گفت:
_من باشرط شما موافقم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد