رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

اینم تا پارت 300تقدیم نگاهاتون

1402/04/14 09:54

چه رمان خفنی?

1402/04/15 08:10

تموم کردم

1402/04/15 08:10

منم خوندم

1402/04/15 10:46

سلام خوبین عزیزان

1402/04/15 18:44

دوست نداری از لوازم ارایشی فیک و شیمیایی استفاده کنی؟؟?
راحلش اینجاست ??
انواع محصولات پوست و موطبیعی
بدون مواد شیمیایی ?✅
"موبایل قابل نمایش نیست" ایتا
"لینک قابل نمایش نیست"
تحت نظر بهترین متخصص ?

1402/04/15 18:44

دوستان محصولات شرکتی نیستن کاملا طبیعی و دستساز کافیه بیایید ببینید از کیفیت و قیمتشون شگفت زده میشید ?

1402/04/15 18:45

زهرایی زود به زود بزار?

1402/04/16 09:39

سلام زهرا رمان بزار لطفا?

1402/04/16 12:01

بزااااار?

1402/04/16 12:14

گلم می شه ادامه رمان روبزاری جای حساسشه توخماری موندم

1402/04/16 15:49

سلامممم

1402/04/16 22:31

الان ادامشو میزارم

1402/04/16 22:31

ببخشید از صبح نبودم کار داشتم

1402/04/16 22:31

جـانـان مـن?✨
#پارت_301
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بهت زده نگاهی به سوسن انداختم که ایمان را متحیر صدا زده بود !!

ایمان حتی نگاهش نکرد وهمچنان مستقیم پدرم را نگاه می کرد .

_چون اگر قراره باشه دختر شما از زندگی با من خسته شه

ویا بنا به هر دلیلی تصمیم به جدایی بگیره .من نمی تونم به اجبار نگهش دارم

پدرم لبخند رضایتمندانه ای زد وگفت

_ البته که من به انتخاب دخترم مطمئنم
ومی دونم کسی رو که به همسری انتخاب کرده کاملا از روی شناخت وعلاقه بوده
مهنوش سکوت را شکاند .

شاید می خواست از سنگینی فضا کم کند .
لبخندی زد وگفت:

_دخترم بلند شو شیرینی رو دور بگیر

بلافاصله از مبل بلند شد وبه سمت شیرینی رفتم
مادربزرگ هم به خود آمد .

لبخندی زد وگفت:

_مبارک باشه و اگر اجازه بدین بچه ها از فردا کارهای ازمایش و خرید وعقد رو انجام بدن

پدر البته ای گفت و به این ترتیب مراسم خواستگاری تمام شد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_302
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

کارای عقد زودتر از چیزی که فکر می کردم پیش‌می رفت .
صبح زودی که برای ازمایش رفتیم اسمان گرفته و ابری بود .

بر خلاف اسمان دلگیر ، دل من اما شاد بود .
تا خود ازمایشگاه ، تو ماشین قر دادم و سربه سر ایمان گذاشتم و با هرلبخندی که می زد انگشت داخل چال گونه ش می کردم واهمیتی م به چشم غره هایش نمی دادم و در جواب تنها نوک زبانم را نشانش می دادم و باشیطنت می خندیدم .

در نهایت چون حریف من نشد درحالیکه در نگاهش برق بدجنسی می درخشید با لحن خاصی لب زد
_حواست به این نوک زبونت باشه دندون خرگوشی که کار دستت نده !
زیادی شیرین به نظر میاد .

باخنده دستم رو روی لبم گذاشتم .با پرویی ابرو بالا انداختم .
متوجه ی منظورش شده بودم وکیلو کیلو تودلم قند سابیده بودن !!!
ایمان

وارد ازمایشگاه که شدیم .
نگاهم را در سالن ازمایشگاه چرخاندم .
سالن تقریبا خلوت بود وتنها چند زوج درآن ایستاده بودند .

بازوم توسط اروشا کشیده شد .
نگاهم سمت نگاه خندانش برگشت .
همچنان نگاهش می خندید .

این دختر گاهی چنان پرانرژی می شد، مثل امروز ، که من را یاد دختر بچه های شر وشیطون می انداخت.
دختر بچه هایی که همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم !!!

نگاهم را که متوجه ی خود دید
روی پنجه ی پا بلند شد و کنار گوشم با هیجان لب زد
_نگاه کن بین این همه عروس وداماد اینجان

اما من وتو یه چیز دیگه یم !!

_هان ؟!!
کنار گوشم پرحرارت تر از قبل ادامه داد
_یعنی از همه ی زوج ها زوج جذاب تری هسیم!!!
انتظار شنیدن هرچیزی داشتم جز این !!
احتمالا چشم

1402/04/16 22:35

های متعجبم را دید که نخودی خندید .

سری به تاسف تکان دادم.
چشمکی تحویلم داد .
لب هایش رو غنچه کرد و با خنده ی کنترل شده پرسید

_می دونی من حاصل چیم استاد ؟!

قبل از اینکه جوابی بدم
درحالیکه همچنان می خندید ادامه داد
_نه منحرف !
حاصل یه شب غفلت مامانم نیستم

خنده م گرفت وقبل از اینکه جوابش رو بدم
بادی به غبغب انداخت .
اشاره ای به خودش کرد.

چشمکی دوباره زد و باشیطنت ادامه داد
_حاصل ونتیجه ی این همه نماز وروزه و رازو نیازت به خدا هسم که اینجا کنارت ایستادم !

از استدلالش ولحن بامزه ی صداش خنده م گرفت وخندیدم

اروشافشاری به بازوم داد و باخنده ادامه داد
_والا به خدا ، معامله ی دوسر سودی باخدا کردی
هم اون دنیات رو تضمین کردی هم این دنیات

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_304
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بادی به غبغب انداخت و با لوندی شال را روی موهایش مرتب کرد .

سپس سرش را مماس سرم نگه داشت و لب زد
_عزیزم من از این لوس بازی ها دوس ندارم
از زدن امپول و واکسن می ترسم .
اما نه در این حد که غش و ضعف کنم

پشت چشمی برام نازک کرد و ادامه داد

_ضمن اینکه بعد از خون دادن ، به ابمیوه راضی نیستم وباید یک صبحونه تپل بهم بدی
از تخس بازیش خنده م گرفت ومگر همین تخس بازیش نبود که من را تا این حد شیفته ی خودش کرده بود!!!

او باهمه ی دخترهایی که می شناختم فرق داشت .
دختری بود که درحین ظرافت وجذابیت دخترانه
ابدا اهل لوس بازی نبود و به وقتش شخصیت محکم و قوی مستقلی داشت واین را بارها ثابت کرده بود !!

لبم را به گوشش چسباندم ودرحالیکه عطر بدنش دیوانه م می کرد
لب زدم
_چشم خانومم
نگاهش درخشید .
لبخندی تحویلم داد .

دستم را به دست گرفت و آن را سفت فشارداد و دهن باز کرد تا حرفی بزند .
اما قبل از اینکه حرفی بزند اسم مارآ صدا زدند و او از گفتن حرفش منصرف شد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_305
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وقتی خواستن ازمایش خون بگیرن رنگ اروشا کاملا پرید !
هرچند که سعی داشت ترس خود را نشان ندهد .

دختر جوونی که کنار اوایستاده بود گفت
_عزیزم استینت رو بزن بالا و دستت رو مشت کن

اروشا مطیعانه
استین مانتویش را بالا زد و دستش ظریفش را مچ کرد .
ساعد سفید وزیبایش توسط دست دختر گرفته شد .

مردمک لرزانش را به من دوخت.
دلم برای ترس خفته درنگاهش ضعف رفت .

کنارش ایستادم .
سرم رو خم کردم وکنار گوشش لب زدم

_فقط چند ثانیه درد داره تحمل کن دندون خرگوشی
اروشا
بازوی من را به دست گرفت ولبخندی بهم زد و با

1402/04/16 22:35

تخسی لب زد
_نمی ترسم
وقتی دختر خون را گرفت .

گره ای ریز بین دوابرویش افتاد و لب زیرش اسیر دندان شد .

اما
کلمه ای حرف نزد و سفت تر از قبل بازوی من را گرفت وفشرد .

دختر خون را که گرفت با پنبه محل گرفتن خون را محکم فشار داد وگفت:

_این رو چند دقیقه محکم فشار بده عزیزم
واتاق را ترک کرد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_306
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با رفتن او خم شدم ول*ب*م را روی پیشانی او چسباندم و ب*و*س*ه ای روی پیشانی ش گذاشتم .
کمتر از چند ثانیه گره اخم پیشانی اروشا باز شد ‌و نگاهش درخشید .
برق عشق کاملا در نگاه آروشا می درخشید

وبه راحتی میشد متوجه ان شد و همین عشق نگاه او بی تاب ترم می کرد .

انگشت ظریف اروشارا کنار زدم و خودم پنبه را سفت چسباندم .

آروشا لبخندی زد.
دستش را عقب کشید و گفت

_ولش کن بیا زودتر از اینجابریم
ابرویی بالا انداختم و با مخالفت گفتم

_خون دادی الان سرگیجه داری

بزار چند دقیقه بگذره
ریز خندید و ازروی صندلی بلند شد ودرهمان حین گفت

_خمپاره که نخوردم اخه استاد !!!

کلا چند قطره خون دادم !
چنان بامزه گفت که خنده م گرفت و سری تکان دادم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_307
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

همزمان با کشیدن من سمت بیرون هیجان زده گفت

_حتی بیشتر از چند ثانیه هم نمی تونم محیط بیمارستان رو تحمل کنم

بخصوص که قراره تو این هوا یه صبحونه ی عالی دونفره م بخورم .

اروشا
حوله رو دورم پیچیدم و به سمت میز ارایش رفتم .
گلاب را برداشتم وروی صورتم اسپری کردم .
بوی گلاب پیچیده در مشامم مثل همیشه لبخند روی لبم نشاند .

نگاهم می درخشید و می دونستم این برق نگاه برای فرداست .

حسی که داشتم کاملا یک حس عجیبی بود .

فردا شب همین موقع من دیگه اروشا شمیمی نبودم و فامیلی ایمان را به خودم می گرفتم .

لوسیون بدنم رازدم و به سمت کمد رفتم .

اولین لباس خوابی را که دستم آمد برداشتم
و پوشیدم وبه سمت تخت رفتم .

قبل از اینکه دراز بکشم صدای اسمس گوشی را شنیدم .

ساعت از 2 شب گذشته بود وتنها کسی که می تواست این وقت شب پیام بدهد ایمان بود .

فکر اینکه او هم از شدت خوشحالی نتوانسته بخوابه ذوق زده م کرد .
با هیجان به سمت گوشی رفتم وکد گوشی را زدم و پیام را باز کردم .‌

ابتدا درک درستی از کلمات نداشتم.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_308
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با گیجی نگاهم بین شماره و جمله می چرخید .
_عقد تو با ایمان بزرگترین حماقت توست

1402/04/16 22:35

فردا بهم بزن وگرنه سایه ی بزرگ و تاریکی که توی زندگیت میفته هیچ وقت کنار نمیره !!

بند دلم پاره شد .

با گیجی روی لبه ی تخت نشستم.
گوشی در دستانم می لرزید وهر آن امکان داشت دستم سنگینی گوشی رو تحمل نکرده وگوشی روی زمین بیفتد !

گوشی را سفت تر با انگشتانم گرفته وشماره را گرفتم وبه گوشم چسباندم .

برخلاف تصورم گوشی پس از چند تا بوق وصل شد .
صدای بم مردانه ای در گوشم پیچید
_این اخرین هشدار من بود آروشا !!!

برعکس تصورم هیچ دختری آن سوی خط نبود .
از قبل گیج تر ودرمانده تر شدم .

اگر دختر بود می توانستم این پیام ها را روی حسادت دخترانه بگذارم .

یا یه همچین شوخی بچگانه ای !!!

ولی حالا که صدای مردانه را شنیده بودم خط بطلانی روی تمام افکارم کشیده شده بود !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_309
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_امیدوارم خوب فکر کنی و عاقلانه تصمیم بگیری اروشا
سپس بلافاصله ارتباط قطع شد !!
قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم

بلافاصله مجدادا شماره را گرفتم
اما این بار خط خاموش بود .

گلویم به یکباره چنان خشک شده بود که احساس خفگی می کردم .

تازه از حمام بیرون اماده بودم اما باز احساس می کردم کلا وجودم عرق کرده ست !!!

کلا فه حوله را از تنم کندم وبه سمت میز ارایش رفتم .
اسپری را دیوانه وار روی بدنم گرفتم .
سردی اسپری بود یا تاثیر آن حرف ها بدنم یخ زد .

جمله های مرد ناشناس مدام در ذهنم تکرار می شد .
بخاطر اوردم پیامی که دفعه ی قبل برام آمده بود .
بی شک آن پیام هم کار این مرده بوده ست

با قدم های لرزان به سمت کمد رفتم و اولین لباس راحتی که به دستم خورد برداشتم وبه تنم زدم وپوشیدم .

شاید بهتر بود با ایمان تماس می گرفتم ودر مورد پیام ناشناس با او صحبت می کردم .

با این فکر به سمت گوشی رفتم .
بی حواس از آن ساعت شب، روی اسم ایمان شماره را لمس کردم .

چند بوق که خورد ناگهان صدای خواب الود وبم ایمان در گوشم نشست .

_اتفاقی افتاده اروشا
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_310
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صدای خواب الود ایمان ناگهان من را به خود اورد .
با گیجی به ساعت نگاهی کردم
نزدیک به سه صبح بود .

از دلم نیامد برای پیام یک مزاحم خواب او را بپرانم و نگران اشفته ش کنم !

فردا روز بزرگی برای ما بود

ومن اجازه نمی دادم همچین روز بزرگی برای همچین پیامی خراب می شد !

صدای ایمان بار دیگر در گوشش اکو شد
_آروشا تو حالت خوبه ؟!

این بار صدایش نگران بود .
گوشی را سفت به گوشم چسباندم و لب زدم
_من خوبم عزیزم

_پس چرا این

1402/04/16 22:35

وقت شب زنگ زدی !
دستپاچه اولین چیزی که به ذهنم رسید را تکرار کردم .

_ فقط می خواستم ببینم خوابی !
ایمان کمی مکث کرد .

عجبی گفت و باشیطنت اضافه کرد
_فعلا شبکاری ندارم بانو !!

پس زود می خوابم
اما قول می دم از فردا شب تا هروقت که تو بخواهی بیدار بمونم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_311
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

باتمام حواس پرتیم متوجه منظور جمله ی اوشدم .
قلبم پایکوبی ش راشروع کرد وبندری زد .

لبخندی روی لبم نشست و منحرفی نثارش کرد م.
ایمان خندید ودل او با خنده ی ایمان ضعف رفت .

حتی تصور خلوت عاشقانه وشبانه م با ایمان مانند شرابی ناب بدنم را داغ می کرد .

ارتباط که قطع شد کلا پیامک رافراموش کردم .
خود را روی تخت انداختم و رویاپردازی م را ادامه دادم
نگاهم را به صورت مردانه ی ایمان دوختم .
مثل همیشه جذاب وپراز جذبه !

حتی برای امروز هم ته ریش صورت خودرا نزده بود .
دلم تو سینه از شدت هیجان بی قراری می کرد.
تا چند دقیقه دیگه برای همیشه زن ایمان می شدم .
نگاهم توچهره ی خوشحال بقیه چرخید .

مادر بزرگ با نگاهی که برق می زد .
مشتی نقل در دست اماده نگه داشته بود تا ما بله گفتیم بروی سرمان بریزد .

وقتی عاقد سومین بار گفت ایا حاضرم به عقد ایمان توکلی با مهریه ی 1000 تا شاخه گل رز دربیایم

زیر چشمی نگاهی به ایمان انداختم .
لبخندی مطمئن بهم زد که دلم رو قرص کرد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_312
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهی به چهره ی مهنوش انداختم .
که با لبخندی عجیب من رو تماشا می کرد .

نگاهش از نم خیس اشک برق می زد .
می دونستم برایش سخت بود باور اینکه دخترکوچولوش حالا انقدری بزرگ شده بود که سر میز عقد نشسته باشه .

با تک سرفه ایمان به خودم آمدم وبلافاصله از اینه سفره ی چیده شده ی مقابلم نگاه م را به او دوختم .

در نگاه‌ تیره ش انتظار ونگرانی موج می زد . از دلم نیامد بیشتر از آن منتظرش بگذارم

_با اجازه ی بزرگترها ومادربزرگ بله

نگاه مادربزرگ درخشید وزیر لب پیر شی بهم گفت .‌
من داشتن ایمان را مدیون این زن ومهربانیش بودم .

سوال از ایمان تکرار شد و او بله مطمئنی را داد .

بلافاصله مادربزرگ نقل ها روی سرمان ریخت و هلی کشید .‌
سوسن لبخندی زد وگفت

_دوماد عروس ت رو نمی بوسی؟!
گونه هام برافروخته شد.
ونگاهم رنگ خجالت گرفت .

ایمان در مقابل تعجبم که فکر می کردم درجمع این کار رو نمی کنه روم خم شد .

چشمک نامحسوسی بهم زد و بوسه ای سبک روی پیشانیم گذاشت

1402/04/16 22:35

.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_313
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ب*و*س*ه اش برپیشانیم کوتاه و زود گذر بود.
اما برای برهم زدن قرار دخترانه م کافی بود !!

بازهم صدای دست وخوشبخت شین از هر سو بلند شد .

کادوها خیلی زود داده شد .
سوسن ومهنوش هردو سرویسی برای من گرفته بودند ومادربزرگ ساعت طلایی و زیبا که همان لحظه دستم انداخت .

و پس از اینکه عکاس سالن عکس دونفره ودسته جمعیمون رو گرفت سالن رو ترک کردیم .

خانواده هامون قرار شد کنار هم رستورانی ناهار بخورن وامروزرا خودمانی جشن بگیرن .

اما من وایمان برنامه مون این نبود .
من سوار ماشین ایمان شدم وقرار شد آنها بدون ما بروند .

ایمان که ماشین رو روشن کرد و از محضر دور شد سرم رو روی بازوش گذاشتم .‌

بوی تلخ عطرش توکابین ماشین پیچیده بود .
لب ایمان باردیگر روی پیشانی م نشست وبوسه ی دیگری به پیشانیم زد .

لبخندی که روی لبم نشست کاملا از خوشبختی درونم نشات گرفته بود.
صدای بم ایمان گوشم را نوازش داد

_بالاخره انتظارم تموم شد دندون خرگوشی
تو برای من شدی تا همیشه!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_314
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

سرم‌ را از روی بازویش برداشتم و در حالیکه درونم لبریز از هیجان و حس خوب بود ناخواسته تکرار کردم
_وتو برای من ..‌

همزمان با گفتن این جمله لبم را روی ته ریش صورتش گذاشتم و بوسه ی محکمی روی گونه ش گذاشتم .

کمی که هیجان هردومون فروکش کرد .
ماشین که از شهر خارج شد .
با کنجکاوی پرسیدم

_کجا میریم ؟!

ایمان چشمکی بهم زد ودرحالیکه از ماشین جلویی سبقت می گرفت.

با شیطنت جواب داد
_جایی که کسی مزاحم خلوت دونفرمون نباشه
بند دلم پاره شد و ضربان قلبم روی هزار رفت .

سعی کردم اثار هیجان درونی م روی صورتم
تاثیر نگذارد اما بی فایده بود .

صورتم سرخ شد ونگاهم درخشید .

صدای خنده ی ایمان داخل کابین پیچید
_دختره ی منحرف

با شنیدن این جمله ، بلافاصله گارد گرفتم بدون اینکه خوب فکر کنم جواب دادم

_چرا منحرف !!
مثلا شوهرمیا !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_315
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نکنه با حلال خودتم گناهه کاری کنی!!

ایمان این بار باصدای بلندتری خندید که از خجالت سرخ شدم !!!
ماشین را به سمت راست جاده کشاند وکمی سرعت را کمتر کرد .

فشاری به دستم که روی دنده زیر دستش بود داد و با بدجنسی پرسید


ناخواسته از دهنم پرید

_مگه دوس دخترتم اخه !!!!

صدای خنده ی بلندش متوجه حرفم کرد .
هینی کشیدم و
از

1402/04/16 22:35

شدت خجالت لب پایینم را گاز گرفتم

ایمان که به سختی خنده ش را جمع کرده بود .
چشمکی بهم زد و با لحن خاصی گفت
_تو زن منی !

لحظه ای مکث کرد وبا خنده ی بدجنسی اضافه کرد

هرچی می گفتم گندتر می زدم .

در نهایت ماشین ر و مقابل کلبه ی چوبی داخل جنگل نگه داشت .

دودی از بالای کلبه در فراز بود
درست مانند عکس روی کتاب های بچگانه !!

به همان اندازه زیبا و چشم نواز
هیجان زده و با دهنی باز از ماشین پیاده شدم و اولین چیزی که به مشامم خورد بوی خاک بارون خورده بود که جایگزین عطر ایمان شد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_316
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با هیجان دستم را به طرفینم عقب بردم و سرم را بالا گرفتم .
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را با تمام وجودم داخل ریه کشیدم .

حتی از این هوا هم می توانستم حس خوشبختی بگیرم.
ایمان صندوق عقب را باز کرده بود.
با خوشحالی گفتم

_وای اینجا خیلی خوشگله
ایمان دوتا مشنبی گنده را دست گرفت و لبخندی تحویلم داد‌ وگفت
_همینطوره

هواسرده بهتره بریم داخل

سمت کلبه رفتیم از پله های چوبی بالا رفتیم و ایمان در کلبه را بازکرد .
از زیبایی داخل کلبه دهنم باز ماند .

کلبه ای چوبی که که تمام لوازم داخل ان هم از چوب تهیه شده بود .‌
یک دست مبل شیش نفره گرد گوشه ی کلبه چیده شده بود .

کمی آن سمت تر کنسول قهوه ای رنگ زیبایی بود
و در کنار آن شومینه ای که چوب های طلایی از حرارت سرخ شده بودند وگرما را در اطراف پخش می کردند .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_317
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

گوشه ی کلبه اشپزخانه ی کوچکی بود که تمام امکانات را داشت .
و انتهای آن سالن چند پله قرار داشت که به طبقه ی دوم می رسید .

ایمان با مشنبی از کنارم گذشت و مستقیم به سمت اشپزخانه رفت .
آن را روی میز ناهار خوری چوبی گذاشت

به سمتش رفتم و به بسته های جوجه اشاره کردم و گفتم
_کمک نمی خوای؟
ایمان ابرویی بالا انداخت .
لبخندی زد و با بدجنسی گفت

_ بعید می دونم کمکی ازت بربیاد
خنده م گرفت از حقیقتی که به صراحت گفته بود .

نوک زبونم را ناخواسته بهش نشان دادم و خندیدم
نگاه ایمان روی زبونم کش آمد .

سیبک گلویش لرزید .
با خجالت سرم رو پایین انداختم که صدای خنده ی مردانه ش راشنیدم
برو طبقه ی بالا مانتوت رو دربیار

از پیشنهادش استقبال کردم .

دوست داشتم طبقه ی بالای کلبه راهم ببینم

از پله های چوبی بالا رفتم ونگاهم لحظه ای روی تخت دونفره ثابت ماند .

تخت درست زیر پنجره ی تمام قدی بود که تصویر جنگل را با دست ودلبازی

1402/04/16 22:35

به نمایش گذاشته بود .

لبخندی روی لبم نشست .
مانتو و شال را از تنم کندم و به سمت کمد گوشه ی کلبه رفتم .‌

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_318
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
اینقدر داخل کلبه دنج و قشنگ بود که من مات در ودیوار موندم
از کلبه خارج شدم و به سمت ساختمان رفتم وارد اتاق که شدم به سمت کمد رفتم

در کمد را باز کردم وبرخلاف انتظارم در کمد چند دست لباس مردانه فقط بود .
خنده م گرفت از اینکه فکر کردم الان کمد را پر از لباس های من کرده!!

برگشتم لحظه ای روبه روی اینه ایستادم
تاب مشکی عجیب به تنم نشسته بود.

مخصوصا لبه های توریش سفیدی بدنم را بدجور به چشم می زد .

موهایم را با انگشت هایم صاف کردم و از فرق دوقسمت کردم و روی شانه هایم ریختم .‌

لبخند رضایتمندانه ای زدم واز اتاق خارج شدم .
بوی جوجه مشامم رو نوازش کرد.
در کلبه باز بود .

بیرون رفتم و ایمان را دیدم که مشغول کباب کردن جوجه بود .
من را که دید لبخندی زد و گفت_سردت میشه دختر برو تو
منم اخراشه الان میام

با سرتقی ابرویی بالا انداختم.

وبی اهمیت به سرمای نشسته در جانم
به سمت او رفتم کنارش ایستادم .
ایمان با تاسف سر تکان داد وگفت:

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_319
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_لجبازی تو خونته مگه نه دختره ی سرتق !!!
خنده م گرفت و باشیطنت گفتم

_لجبازی و خیلی چیزای دیگه

بهتره درموردش حرف نزنیم که روز عقدمون از اینکه بله دادی پشیمون شی!!!

خندید و با سرانگشت روی نوک بینیم زد .

صدای خنده ش هم می توانست قلبم را به بازی بگیرد .
کت مشکی ش را از تنش دراورد و روی دوش من انداخت .
احساسم به غلیان درآمد .

لبخندی زدم و بدون گفتن کلمه ای روی نوک پام بلند شدم وب*و*س*ه ای روی پیشانی گذاشتم .

از شدت هیجان لبم می لرزید .
ایمان چشمکی بهم زد.

میان حرف و خنده
جوجه ها تمام شد .

ایمان سینی جوجه ها را دستم داد وگفت
_تا من گوجه ها رو سیخ می زنم تو برو میز رو بچین
به سمت کلبه رفتم .
همه چی داخل مشمع بود .

زیتون ها رو داخل پیاله که از کابینت پیدا کرده بودم ریختم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_320
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نون ها را با حوصله برش زدم و با دوتا لیوان و نوشابه ودوغ روی میز گذاشتم .

همیشه دوست داشتم برای خودمو ایمان میز بچینم از باهم بودنمون و غذا خوردنمون نهایت لذتو ببریم درواقع
این اولین ناهار دونفره ی بعد از عقدمون بود و از چیدن میز ذوق داشتم

دوست داشتم سنگ تموم بزارم و

1402/04/16 22:35

کدبانوبودن خودمو نشون بدم ههه

ایمان وارد اشپزخانه شد سیخ گوجه ها را لای نان کنار جوجه ها گذاشت

سپس نگاهی به میز انداخت و لبخندی  بهم زد .

اومد نزدیک و کف دستمو گرفت و ب*و*س*ی*د
به‌به خانمم چه کرده غذا بخوریم یا خجالت
سرمو انداختم پایین

باصدا خندید و دستمو گرفت ومنو سمت میز برد صندلی رو کشید و منو روی صندلی نشوند وخودش سرجاش نشست

هردو پشت میز نشستیم وایمان جوجه ها را باهمان نان وسط میز گذاشت .

بوی پیچیده جوجه اشتهایم را به شدت تحریک کرده بود.واقعا گشنه ام شده بود بوی غذا هم دیگه مزیدبرعلت شده بود

کتفی را  برداشتم و سمت دهنم بردم   .
خوب پخته  شده بود و مزه ش عالی بود .


⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_321
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_وای مرسی ایمان عالی شده

ایمان با محبت نوش جانی بهم گفت و خود مشغول خوردن شد .

و من از ثانیه به ثانیه غذا خوردن دونفره مان لذت بردم .
بین غذا هی چشمام روی ایمان میچرخیددست خودم نبودنمیتونستم چشم ازش بردارم
این مرد
یه جذاب به تمام معنا بود همچیزش خاص بود حتی غذا خوردنش

غذا که تمام شد .
از جا بلند شدم وظرف ها را داخل سینک گذاشتم .

ایمان گوشی ش زنگ خورده بود ودر پذیرایی مشغول حرف زدن با گوشی بود.
اب یخ بود و اب گرم را نتوانستم روشن کنم .

به ناچار دستکش را دستم کردم و مشغول کف کردن ظرف ها بودم که دستی دور ک*م*رم حلقه شد .
از بوی عطر تلخ  پیچیده تو مشامم
لبخندی روی لبم نشست
واز پشت بهش تکیه دادم
من این حس آرامش و امنیتی که الان دارم رو باهیچ چیز دیگه ایی عوض نمیکنم

من نفسم به نفس‌هاش بنده
بازدم نفس‌های گرمش دل بی جنبه‌مو بیقرارکرده بوداز نیم رخ سرم روبرگردوندم وقبل اینکه حرفی بزنم...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/16 22:35

جـانـان مـن?✨
#پارت_322
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ل*ب ایمان روی گون*ه ام نشست .
قلبم هوری پایین ریخت.

شیر اب را بست ودستکش را از دستم بیرون کشید .
خنده م گرفت .

خودم رو ازش جدا کردم و برخلاف میلم زمزمه کردم
_داشتم ظرف میشستما !!!

ایمان چشمکی تحویلم داد وباشیطنت اشاره ای به همه جا که پر از اب وکف پخش شده بود کرد و مثل خودم لب زد

_البته..
تای ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت
_اما به نظرم

تو خودت رو خسته نکن عزیزم !

خنده م گرفت و نیشگونی ملایم از پهلوش گرفتم
ایمان دستش را روی قلبم گذاشت
جایی که نقطه ی حساس بدنم بود .
قلبم دوباره تو سینه فروریخت .
حسابی بی جنبه شده بود.

کامل به سمت او چرخیدم ودستم رو دور گ*ر*د*ن*ش حلقه کردم .
ایمان تکیه م را به کابینت داد .

هردو دستم اسیر پنجه های فولادیش شد
و ثانیه ی بعد دوباره شروع به ب*..س...ی دنم کرد .
کل بدنم نبض شده بود و می زد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_323
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چند قدم عقب رفت و تکیه م را به دیوار اشپزخانه داد

گرمای وجودش انگار آتش به جانم انداخته بود .
کل بدنم گر گرفته بود .

به سختی خودم رو کنترل کرده بودم در برابر این همه شور و احساس

کل وجودم ناخواسته منقبض شده بود

اما انگار امروز و پس از خطبه ی عقد ودادن بله همه چیز یجور دیگه شده بود .

ایمان لحظه ای مکث کرد .

کمی ازم دور شد و
با نگاه دقیقی برندازم کرد .

انگار متوجه حسم شده بود .
لبخندی کمرنگ روی لبش نشست پرسید
_خوبی؟!

نگاه نافذ وارامش مستقیم نگاهم را زیر نظر گر فته بود .

با اطمینان لب زدم
_بهتر از هروقت دیگه م

ایمان ابرویی بالا انداخت و با لحن خاص وبامزه ای پرسید
_پس چرا ژست ماده گربه رو گرفتی
؟!

با تعجب  وگیجی لب زدم
_هان ؟

نگاش خیلی سریع به سمت دستم بالا وپایین شد .
نگاهم مسیر نگاهش را تعقیب کرد و از چیزی که دیدم

خنده م گرفت و ریز خندیدم
حق با ایمان  بود .
دست هام دقیقا حالت پنجه ی گربه  به خود  گرفته بود و روهوا خشک مانده بود.

انگار که اماده ی حمله یا دفاع باشد .

صدای بمش تو گوشم پیچید
باشیطنت در حالیکه به سمت پذیرایی می رفت گفت
_رو نکرده بودی!!!
لب زدم
_چی رو
_این پنجه های تیز رو

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_324
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_خدا به من با این پنجه های تیز رحم کنه
انگاری از زبونتم تیزتره !!

صدای خنده ی تو گلوش روشنیدم .

عطرش را با تمام وجودم به ریه کشیدم .

بارون میومد وباد قطرات بارون رو به پنجره می کوبید .
صحنه ی فوق العاده

1402/04/16 22:37

زیبایی رو به نمایش گذاشته بود .
کلبه واقعا برای گذراندن  لحظه های  عاشقانه شان جایی رویایی بود .
ایمان همیشه بلد بود من را سوپرایز کند .

لبخندی روی لبم نشست و صدای ایمان بلافاصله توگوشم پیچید 

_به چی می خندی دندون خرگوشی ؟!
هنوز توی پیشش بودم وایمان روی مبل نشسته بود .

نگاهم دوباره از ان فاصله ی کم  متوجه ی صورتش شد
صورت سبزه ش با ان ته ریش دلبرش!!!

انگشت در چال گونه ش کردم و جواب دادم
_ اینجا خیلی رمانتیکه
وفکر کرد صدای سوختن چوب  هیزم ها در شومینه ی دیواری صحنه را چندین برابر شاعرانه تر کرده بود .

ایمان با ملایمت پرسید
_ اینجا رو دوس داری؟!
نگاهم درخشید ولحظه ای از پنجره به بیرون دوخته شد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_325
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مگر میشد دوست نداشته باشم
همچین جای زیبایی رو !!!
سری بالا و پایین کرد  و لب زدم
_عاششق شدم
لبخند رضایت روی لب ایمان نشست با سر انگشت روی بینی م کوبید و  با جدیت لب زد
_تو فقط باید عاشق من باشی !!

دلم ضعف رفت از تحکم صدا وحسادت و تعصب مردانه ش ..
خیره تو نگاهش شمرده  لب زدم

_اروشا فقط عاشق استاد بداخلاق و متعصبشه !!
ایمان لبخند رضایتمندانه ی زد .
خودم رو کنارش کمی  جابه جا کردم  تا راحت تر باشم .

ایمان هم کمی خودش را بالا تر کشید .
حالا صورتم درست رو به روی صورتش قرار داشت .

صورتم رو نزدیک صورتش بردم ومماس صورتش نگه داشتم .
نگاهم بین ل*ب ها وچشم هاش در نواسان بود .
در نهایت طاقت نیاوردم و ان اندک فاصله رو از بین بردم

دست ایمان دور کمرم حلقه شد 
قلبم آن لحظه از شدت خواستن  فروریخت .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_326
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

دستش به نرمی شروع به ن-و-از-ش ک*م*ر*م از روی لباس کرد.
از شدت هیجان کمی جابه جاشدم .

لحظه ای مکث ایمان رو دیدم اما مکثش خیلی کوتاه بود .

چون با شدت بیشتری شروع به ب...س یدنم کرد .

ته ریش صورتش پوست صورتم رو قلقلک می داد وحس خوبی بهم دست می داد.

چند ثانیه بعد کنار گوشم زمرمه ش رو شنیدم
هوا رو وارد ریه کردم..

_امشب رو بمونیم کلبه ؟!
تمنا تو نگاش موج می زد.

پیشنهادی بود که خودمم دوست داشتم
حتی تصور گذراندن یک شب درآن کلبه ی رویایی با ایمان برام شیرین بود .

زبون روی لب کشیدم  .

کوچکترین حرکتی از این استاد اخمو عجیب قلبم رو می لرزوند.

دوس داشتم کمی ناز می کردم و ایمان نازم رو می خرید .

هرچند که واقعا با وجود تمام خواستنم ته وجودم کمی از تنها ماندن می ترسید .
به همین دلیل زمزمه کردم

_من خجالت

1402/04/16 22:37