رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

می کشم
ایمان با تعجب نگاهم کرد و

با ملایمت پرسید
_از چی خجالت می کشی؟!

با سرانگشت ته ریش صورتش رو نوازش کردم  وناشیانه گفتم

_نمی گن این دوتا چقدر هول بودن ؟!

چشم ایمان لحظه ای گرد شد .
با تعجب پرسید

_هولیم ؟!
به لحن متعجب صداش خنده م گرفت .
گند زده بودم .
حتی ناز کردن و ادا واطوار درآوردنم بلد نبودم !!

صدای جدیش تو گوشم طنین انداخت
_ما عقد کردیم اروشا!
تو الان زن رسمیه منی !!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_327
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وقراره از این به بعد هروزتو بامن سرکنی وخوش بگذرونی !!

بند دلم پاره شد .
چقدر شنیدن این کلمات از زبان او شیرین بود .

دوست داشتم دوباره تکرار کنه .
سرم رو توگودی شونه اش فرو کردم و با تمام وجودم ب.و.س.ه ای روی گردن سبزه ش گذاشتم .

صداش تو گوشم طنین انداخت و وسوسه ی  موندنم رو بیشتر کرد.
_شب بمونیم اروشا؟!

دستای نوازشگرش موهایم را شانه می کرد .

درصداش همچنان تحکم و نوعی اجبار دیده می شد ودر نگاهش نوعی تمنا و خواهش

دلم برای لحن صدای دستوریش ونگاه ملتمسانه ش ضعف رفت .

حق با ایمان بود .

چه اشکالی داشت اگر می موندم ؟!

من  امروز رسما زنش شده بودم !!
حالا من اروشا توکلی بودم
زن استاد ومحرمترین شخص به او !!!

اخ که کیلو کیلو نبات تو دلم اب کردن وتمام  ارگان ها وسلول های بدنم رو شیرین کام کردن!!

لحظه ای به اوضاع پیش آمده  خنده م گرفت


⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_328
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چون من حتی قبل از اینکه رسما زنش بشم هم تلاش می کردم تا ش_ب_ی کنارش به سر کنم

و حالا که راحت می تونستم بمونم ناز می کردم !

صدای بم ایمان مجدادا تو گوشم اکو شد .

_تو امشب پیش من می مونی دندون خرگوشی من !

پس زیاد فکر نکن!!

حالا بلند شو تا بریم یه قدم بزنیم

اطراف کلبه حتی از خود کلبه هم قشنگ تره !!!

بچه پرویی زیر لب نثارش کردم و از روی پاهاش بلند شدم .
خندید .مردانه وکوتاه

لبخند روی لبم نشست .
لُپم رو محکم  کشید .

اخ بلندی  از شدت درد کشیدم که نگاهش روی ل-ب-م کش اومد .
غر زدم

_ اییی دردم اومد ایمان
سیبک گلوش لرزید .

لبخندی  محو زد و گفت:

_باید به یک کوچولو درد ع*اد*ت کنی عزیزم
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم
_دست به زدن داری مگه استاد !!!

ایمان لبخندی زد وبا خونسردی گفت:

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_329
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
_شاید !!!

فقط کافیه یکبار دیگه بم بگی استاد !!!!
نیشم شل شد .
جلوش ایستادم

روی پاشنه ی پا بلند شدم و

1402/04/16 22:37

مماس صورتش با تخسی لب زدم
_استاد ، استاد ، استاد

وبعد نوک زبونم رو بهش نشون دادم
همه چی خیلی زود اتفاق افتاد
قبل از اینکه زبونم روداخل ببرم بسمتم خیز
برداشت که تنبیه ام کنه

لُپامو فشار داد و زبونمو گرفت وکشید
منو تو آ-غ-و-ش-ش گرفت پلک هام ناخواسته روی هم افتاد
و دستم روی پیرهنش نشست و پیرهنشو مچاله کرد

زبری ته ریشش صورتم رو قلقلک داد و لذت حضورش رو چندین برابر کرد .

اینهمه شور و عشق رو باتمام وجودم احساس می کردم
گوشه ی پلکم لرزید.

و من خودم رو کامل به این احساس صادق و ناب سپردم .
نمی دونم چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت که ل*ب*ش روی پیشونیم نشست .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_330
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ب*و*س محکمی روی پیشونیم گذاشت و پیشونیش رو روی پیشونیم چسبوند .

لبخندی روی لبم نشست وپلک هام باز شد .
ایمان پیشونیش رو جدا کرد ولبخندی بهم زد وگفت:

_بریم ؟!
سری تکون دادم وهردو به سمت در بالکن رفتیم

_خودت رو بپوشون مریض نشی دندون خرگوشی .
نگرانیشم به اندازه ی محبتاش شیرین بود ودلچسب

هوای تازه وسرد صورتم رو نوازش کرد
از پله ها که پایین رفتیم
دست ایمان دور ک-م-رم حلقه بست ومن رو به خودش چ-س-ب-وند .
حق با ایمان بود .
بیرون کلبه واقعا زیبا بود .
مسیری رو ایمان درپیش گرفت و هردو در کنار هم قدم برداشتیم .

حالا کلبه کاملا پشت درخت ها مخفی شده بود ودیده نمی شد .
چند بار پشت سرهم نفس کشیدم

بوی خاک بارون خورده با بوی عطر تن ایمان قاطی شده بود وکاملا مست کننده شده بود .

کمی که جلوتر رفتیم از دیدن چشم انداز روبه روم سرجام ایستادم و بهت زده لب زدم

_ایمان
کنارم ایستاد و لبخندی بهم زد .
_قشنگه ؟!

هیجان زده نگاهم رو  از لبخندش گرفتم و به ابشار رو به روم و رودخانه  جلوش  که اب ابشار توش می ریخت دوختم .
دادم زدم

_ خدای من  قشنگه ؟! اینجا معرکه س!!!

همزمان هیجان زده دستم رو  از دستش جدا کردم و به سمت رودخونه دویدم

صدای هشدارگونه ی ایمان رو شنیدم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_331
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

در یک تصمیم ناگهانی ، وسوسه شدم از پل عبور کنم  تا به ابشار برسم .

سریع به سمت پل رفتم و روی لبه ی  پل ایستادم .
بلافاصله صدای بلند ایمان رو از پشت سرم شنیدم

_آروشا داری چیکار می کنی زود بیا پایین  !!
نیمرخ برگشتم ولبخندی تحویلش دادم.

داشت باعجله  سمت من میومد
_می خوام برم کنار ابشار

توام بیا عزیزم
لحن صدای ایمان کمی خشمگین شده بود

_اروشا زود برگرد !!!

جریان رودخونه تنده بیفتی

1402/04/16 22:37

اب می برت!!

بی اهمیت به هشدارش روم رو برگردوندم .
شنیدم که از پشت سرم گفت
_تو یه احمقی!!!!

لبخندی روی لبم نشست.
بدون اینکه سرم رو برگردونم

  داد زدم
_من فقط ادرنالین خونم بالاست  وعاشق هیجانم

همزمان دستام رو از هم باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم 

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_332
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

و بی اهمیت به هشدارهای
ایمان  اولین قدمم رو برداشتم .

کمی تعادلم رو از دست دادماما کمرم رو خم کردم و زود  تعادلم رو حفظ کردم .

_ببین اروشا من رو دیوونه نکن !!
من نمی تونم الان بیام پیشت !!!

پل سنگینی وزن دونفرمون رو تحمل نمی کنه
پس *** نشو با احتیاط برگرد و دستم رو بگیر !!!

ترس تو جونم افتاده و استرسم هرلحظه بیشتر میشد .

اما غرورم اجازه نمی داد برگردم .
سوای اون که حتی وحشت داشتم به سمت ایمان  برگردم .

چون برگشتن تواون پل باریک  حتی از جلو رفتن سخت تر به نظر می رسید .

بی فکر دست به کار احمقانه ای زده بودم
که نه راه پس داشتم و نه راه پیش!!!

سعی کردم به رودخونه ی خروشان و جریان اب تند نگاه نکنم .

هنوز چهارمین قدم رو برنداشته بودم که
پل چوبی تکونی خورد و تعادلم رو از دست دادم و توی رودخونه پرتاب شدم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_333
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد .
صدای فریاد یا خدای ایمان رو شنیدم و بعد تو اب غلتی خوردم .

اب باسرعت من رو تو خودش فرو برد وجریان تندش من رو به سمت جلو کشوند .

تا چند دقیقه به حدی شوک زده و گیج شده بودم که حتی نتونستم کاری کنم  .

اما خفگی و فکر مردن خیلی زود فکرم رو راه انداخت.
اولین کاری که بی اراده کردم
داد زدن بود .

  اما همین که دهنم رو بازکردم اب تو دهنم پر شد .
احساس خفگی کردم.
بلافاصله دهنم رو بستم .

سعی کردم سر م رو بیرون از اب نگه دارم .

اما این کار سخت بود ومن فقط در چند ثانیه نفس کشیدن می تونستم این کار رو کنم .

بعد هوا رو تو دهنم نگه می داشتم و تواب فرو می رفتم .


شنا بلد بودم اما جریان تند اب این اجازه رو بهم نمی داد تا خودم رو به لبه ی اب برسونم .

درست لحظه ای که  تسلیم مرگ شده بودم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_334
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صدای  فریاد پی درپی ایمان رو شنیدم
گوشم می شنید اما مغزم انگار فلج شده بود که هیچ درکی از گفته ش نداشتم .

سعی کردم تمام حواسم رو جمع کنم
هربار کلمه ای از جمله ش تو ذهنم معنا می گرفت .

چوب ، جلوتر ، شاخه ی درخت ، دستم
  تواب فرو

1402/04/16 22:37

رفتم و وقتی سرم رو بیرون کشیدم ، نگاهم رو دراطراف چرخوندم

کمی جلوتر شاخه درختی  بود .
_آروشا شاخه رو بگیر
حالا متوجه منظور اوشده بودم و نور امیدی در دلم تابید .

سعی کردم قبل از اینکه از هوش برم
خودم رو به درخت برسونم .
باید تمام توانم رو به دستم می دادم تا کمی به سمت راست رودخونه شنا کنم
صدای ایمان رو حالا نزدیکتر به خودم می شنیدم
_اروشا حق نداری تسلیم شی فهمیدی

فقط کافیه اون شاخه روبگیری
شاخه رو بگیر اروشا

باید زنده می موندم
چون ایمان می خواست .
این یک دستور بود .
ومن بخاطر اون زنده میموندم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_335
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با وجود تمام کرختی وسستی که توبدنم احساس می کردم عزمم رو جزم کردم .

تمام قدرتی که داشتم به دست وپاهام دادم و به سمت راست رودخانه شنا کردم .

تنها کمی مانده بودکه به شاخه برسم واگر دیر می جنبیدم از شاخه عبور میکردم

و آن وقت کارم سخت میشد و حتی امکان مرگ حتمی م هم وجود داشت .
چندمتری به شاخه هوا رو توریه م نگه داشتم و با قدرت بیشتری شنا کردم
به چوب که رسیدم دستم رو بلندکردم وشاخه رو سفت چسبیدم.
اب باسرعت من رو سمت خودش کشید.

سرم تو اب فرو رفت و اب همچنان سعی داشت من رو از شاخه جدا کنه
صدای گنگ ایمان رو می شنیدم .

اما کلماتش واضح نبود .
دست راستم از شاخه جدا شد .

دست چپم رو محکم تر به شاخه گرفتم
اما جریان اب به شدت بالا بود.

دستم شل شد و 
درست لحظه ای که خودم رو به مرگ و تقدیر سپردم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_336
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

و نفس برای کشیدن کم اوردم دستی دستم رو گرفت و به سمت بالای اب کشید .

با صدای بلندی شروع به سرفه کردم
انگار وزنه ی چند کیلویی روی سینه م گذاشته بودند .

صدای ایمان رو حالا واضح  می شنیدم

_تموم شد اروشا گرفتمت ...همه چی  تموم شد  حالا نفس بکش عزیزم
نفس بکش

چند بار پلک زدم
چهره ی ایمان برام تار بود .
داشتم هوشیاریم رو از دست می دادم

ایمان متوجه شد .
چون  درحالیکه با یک دست چوب رو سفت گرفته بود وبا یک دست دست من رومحکم چسبیده بود داد زد

_فقط چند دقیقه تحمل کن عشقم
فقط چند دقیقه سفت من رو بچسب
تا خودمون رو به لبه ی رودخونه برسونم

همزمان باگفتن این حرف ل*ب*ش رو به پیشانی‌ام چسبوند ومحکم ب*و*س-ید .

انگار می خواست از طریق بو-س-ه ش جانی دوباره به بدن کرخت شده م بدهد.

تا حدودی موفقم شد .
چون خون گرمی تو رگ های یخ زده م جاری شد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان

1402/04/16 22:37

مـن?✨
#پارت_337
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

-ببین حالا اروم برو سمت لبه ی اب
من کنارتم باشه ؟!
خواستم لبخند بزنم اما نتونستم .

با انگشت های یخ زده م شاخه ی درخت رو سفت گرفتم و اروم اروم شروع به پیشروی کردم .

فشار زیاد اب قدم هام روکند کرده بود و شک نداشتم اگر حضور ایمان نبود

محال بود می تونستم ادامه بدم
لبه ساحل که رسیدیم
صدای نفس عمیق ایمان وخدای شکرت رو شنیدم .

ایمان با یک حرکت ب*غ*ل*م کرد و من رو تا خاکی کشوند و روی زمین نشست ومن رو ب-غ-ل-ش کرد و غرق بوسه م کرد .
تازه اون موقع بود که متوجه بارش باران شده م .

سرمای نشسته تو جونم حتی با آغوش گرم و ب-و-س-ه های محکم ایمان  هم کم نمیشد . 
لرزش ل*ب*ه*ا وچونم بیشتر شده بود .
به سختی گفتم
-سردمه ایمان
-سردمه ایمان ، حالم خوب نیست
برای اولین بار ایمان را تا حدودی دستپاچه دیدم .
هرچند که حرکاتش مثل همیشه محکم بود .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_338
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهی ابتدا  به اطراف انداخت و سپس به اسمان ابری وسیاه چشم دوخت .
چیزی زیر لب زمزمه کرد .سپس با یک خیر

از روی زمین خاکی کنده شد  ومن را تا ا-غ-وش-ش بالا اورد .

به س*ی*ن*ه ش چسباند و گفت

_الان به کلبه می رسیم ومی برمت دکتر
بی شک وزنم با خیسی لباس هام چندین برابر شده بود  وایمان به حد کافی خسته بود .

بغض کردم از دست خودم وحماقتام

با صدایی که به شدت می لرزید گفتم 
_بزارم زمین ایمان می تونم راه برم

ایمان  از نگاهم فکرم را خواند .
خم شد وب-و-س-ه ای تند وسریع روی پیشانی م گذاشت وگفت

_نترس اروشا  وسفت به چسب بهم
من قوی تر از چیزیم که یکم شنا تو رودخونه من رو از پا بنداره !

سپس چشمکی تحویلم داد .
بدنش برخلاف بدن سرد من همچنان داغ بود اما رنگ پریدگی  صورتش حتی از ته ریش خیسش دیده می شد.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_338
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

به سمت درختا رفت ومسیری را با سرعت شروع به جلو رفتن کرد .

هر چند قدم که می رفت یک نگاه هم سمت من می انداخت و نگرانی نگاهش جانم را گرم تر می کرد .

رعد وبرقی زده شد وباران شدت بیشتری گرفت .
خبری از جاده نبود وبه نظر میامد راه کش میاید .

جریان رودخانه خیلی  ما را از کلبه دور کرده بود .
هرچه جلوتر می رفتیم درختا بهم چسبیده تر می شد وراه رفتن برای ایمان سخت تر !

اما ایمان همچنان در مسیرش جلو می رفت
صورتش سخت وجدی شده بود .

اما همچنان هر چند قدمی که می رفت خم میشد وب.و.س.ه ای روی پیشانی م می گذاشت .

سرم رو روی س،ی'ن'ه ش تکانی خورد و پلک

1402/04/16 22:37

هام روی هم افتاد .
شدیدا احساس خواب می کردم
و حرکتای ننویی ایمان خوابم رو تشدید کرده بود .

هنوز کامل تو عالم بی خوابی فرو نرفته بودم که صدای ایمان رو شنیدم

-اروشا نخواب باید بیدار بمونی
دندون خرگوشی باتوام !!!
صداش انگار از دور دست بود .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_340
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

به سختی پلک هام رو باز کردم .
احساس خوابی که داشتم عجیب ودرعین حال دلچسب بود .
با صدای خفه ای پرسیدم

-هنوز نرسیدیم
-فقط یکم دیگه مونده
اون یکم رو نخواب عزیزم باشه

به سختی جلوی پلک هام رو گرفته بودم که روی هم نیفته .
با لحنی ملتمسانه گفتم:

-فقط یه چرت کوچولو باشه ؟!

-نه اروشا
گیج خواب اصرار کردم

-قول فقط پنج دیقه می خوابم
منتظر جوابش نماندم وپلک هایم روی هم افتاد

کلافه نفسی بیرون داد واحساس کردم پاهایش سرعت بیشتری گرفت .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود

که صدای بمش دوباره از عالم خواب بیرونم کشید

-اون شبی که داشتی می رفتی اون مهمونی شبونه یادته ؟!
پلک هام باز شد .
خمیازه ای طولانی کشیدم وازشدت سرما ایمان رو سفت تر ب*غ*ل کردم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_341
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با گیجی پرسیدم

-کدوم شب؟!
-همون شبی که با گریه برگشتی خونه!

کمی طول کشید با ان حال خرابی که داشتم ان شب رو بخاطر بیارم
اون شب وحشتناک
شبی که محمد قصد داشت بهم ت*ع*رض کنه !

دندونام با یاداوریش روی هم فشرده شد وابروهام بهم گره خورد .
-خب...؟
نمی دونم چرا !امادوست نداشتم تو با اون شکل وشمایل بری مهمونی
کاملا حس منفی داشتم !

با تعجب کمی تو ب*غ*ل*ش جابه جا شدم وبا کنجکاوی پرسیدم

-اما ما که اون موقع موش وگربه بودیم که باهمدیگه ؟!

لبخندی روی ل*ب ایمان نشست و چال روی گونه ش دلم رو به ضعف انداخت .
با لحن خاصی رو صورتم زمزمه کرد

-اره عجیبه !
برق شیطنت نگاه تیره ش گیج ترم کرد .

با لحن خاصی ادامه داد
-موش کوچولو این اقا گربه انگاری از همون اولش
به قول امروزی ها ، روت کراش داشته !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_342
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

هم خنده م گرفت هم کنجکاو تر شدم .
حالا دیگه اصلا سردم نبود وحتی گاهی بدنم گر می گرفت .

دیگه حتی به مسیر هم توجهی نداشتم و فقط متوجه شدم ایمان خود را به جاده رسوند وگوشه ی سمت جاده با احتیاط
به سمت بالا رفت .

هیج ماشینی در جاده دیده نمی شد .
ل*ب زدم

-نمی تونم باور کنم !
ایمان نگاهش رو به صورتم دوخت وگفت
-چرا ؟؟

-چون تو حتی یه

1402/04/16 22:37

نگاهم سمتم نمی نداختی قبل از ص*ی*غه
اون وقت چجوری روم کراش داشتی
ایمان خندید و کمی من رو تو دستش جابه جا کرد .

حالا احساس بهتری داشتم وحتی به بارون سیل اسا هم توجهی نداشتم و تمام حواسم فقط به مکالمه م با ایمان بود!
ایمان ابرویی بالا انداخت ـ
چشمکی زدوگفت

-مگه میشه دختر همسایه رو اصلا دید نزد ؟!
دهنم یه سانت باز موند .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_343
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ایمان خندید و بوسه ای روی لبم گذاشت و  با شیطنت گفت
-ببند اب نره توش
زبون روی لب کشیدم و اخم کردم

-خوب حالا اخم نکن عزیزم

صدای خنده ی مردانه ش دلم رو لرزوند
وذوقی شیرین تو بدنم ریخت .

دستی به ته ریش زبرش کشیدم و باتردید پرسیدم

-پس بخاطر همین بود اونشب بیرون از خونه بودی یعنی منتظر بودی؟

ایمان لحظه ای نگاهش رو بهم ثابت دوخت وبعد سری تکون داد
-برای خودمم عجیب بود که چرا نگرانت بودم .
لبخندی دیگر روی لبم نشست .

این بارلبخندی توام باشرم ....

نیشگونی ملایم از نوک بینیم گرفت
و توگلو خندید

باکنجکاوی کمی خودم رو بالا کشیدم و مماس صورتش پرسیدم

-خوب حالا اخم نکن عزیزم

صدای خنده ی مردانه ش دلم رو لرزوند
وذوقی شیرین تو بدنم ریخت .

دستی به ته ریش زبرش کشیدم و باتردید پرسیدم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_344
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

پس بخاطر همین بود اونشب بیرون از خونه بودی یعنی منتظر بودی؟

ایمان لحظه ای نگاهش رو بهم ثابت دوخت وبعد سری تکون داد
-برای خودمم عجیب بود که چرا نگرانت بودم .
لبخندی دیگر روی لبم نشست .

این بارلبخندی توام باشرم ....

نیشگونی ملایم از نوک بینیم گرفت
و توگلو خندید

باکنجکاوی کمی خودم رو بالا کشیدم و مماس صورتش پرسیدم

-چرا می خندی؟
نگاهش درخشید .

-شاید باورت نشه اما هنوزم با  یاد اوری اون جمله ت خنده م می گیره

سعی کردم اون شب رو با تمام جزيیاتش به خاطر بیارم

البته با اون قسمت یاداوری ابروهام بهم گره خورد ناخواسته پ*ف*ی*و*ز*ی زیر لب بهش گفتم .

هرچند همون اتفاق باعث شد اولین بار ص*ی*غ*ه ی ایمان شم ومهرمون تودل هم بیفته ...

-کدوم جمله؟
چشمکی بهم زد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_345
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
-هم گرمه هم نرمه

بلافاصله بخاطر اوردم و صورتم  از خجالت سرخ شد و بدنم گرگرفت .

وچند ثانیه بعد خنده م گرفت
سرش راسمتم خم کرد و  با بدجنسی لب زد

-احتمالا امشب می فهمم راس گفتی یانه !!
گیج شدم و
با کنجکاوی پرسیدم

-چی رو راس

1402/04/16 22:37

گفتم ؟
با پرویی گفت
اینکه گرمه ونرمه یانه ؟!!
چنان بامزه گفت که خنده م گرفت
بی ادبی  بهش گفتم وبا پرویی جواب دادم
-چه توانایی استاد !!
ایمان لبخندی بهم زد .

لبخندی معنادار و خاص
چشمکی بهم زد وگفت

- مگه به تواناییم شک داشی دندون خرگوشی !!
اشاره ای به شرایطمون کردم و که باصدای بلندی خندید وگفت
-نگران توانایی من نباش عزیزم
توانایی من بالاتر از اون چیزیه که تصور می کنی
حالا شب خودت متوجه میشی !

باخجالت نگاهم رو ازش گرفتم و لبم رو ناخواسته گاز گرفتم .

صدای خنده ی ایمان چنان بلند بود که سکوت اطراف را شکاند .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_346
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

- وقتی اینجوری گونه سرخ می کنی و خجالت می کشی خیلی خوردنی تر میشی دندون خرگوشی
خندم گرفت .

دوباره جاهامون برعکس شده بود .
با ارنج به شکمش کوبیدم وبچه پرویی بهش گفتم .
اخی گفت و تو گلو خندید .
نگاهم رو در اطراف چرخوندم .

همچنان تا چشم کار می کرد جنگل بود و وحشتناک تر ان که مه غلیظی داشت روی زمین می نشست .

گلویم مجدادا خشک شد وسرما در جانم نشست .
لب زدم
-ایمان
نگاهش رو بهم دوخت .

انگار متوجه ی دگرگونی حالم شد که دوباره من رو محکمتر به خودش چسبوند .
-جون ایمان

-من می ترسم اینجا خیلی وحشتناکه
اگر گرگ و سگ بهمون حمله کنه
ایمان لبخندی زد .

مثل همیشه مطمئن و جذاب !

-این وقت روز همچین چیزی امکان نداره عزیزم نگران نباش
در ضمن پشت پیچ بعدی کلبه س
خیلی نزدیک شدیم
نور امیدی در دلم تابید .
احساس می کردم خون تو رگهام در حال یخ زدنه

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_347
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چنان احساس خستگی می کرد م که پلکم را به سختی  سختی باز نگه داشته بودم .

گلوم می سوخت و  سرفه های متوالیم نشان از یک سرما خوردگی شدید می داد .

محال بود دیگه بتونم خودم رو بیدار نگه دارم و در برابر ان حس خواب شدید مقاومت کنم .

سرم رو به س*ی*ن*ه ی ایمان چسبوندم و اجازه بسته شدن پلکهام رو دادم و تنها چند دقیقه بعد بود که احساس کردم
صدای ایمان را از دور می شنوم .

انگار که تو خلسه فرو رفته باشم وصدای ایمان را از عمق یک  چاه عمیق می شنیدم .

و صدا هرچه که می گذست دورتر دورتر میشد ازم ....

ایمان

بارون شدت بیشتری گرفته بود و بعید می دونستم تو این بارون وبا این حال بد اروشا  او را زنده به بیمارستان برسونم .

شقیقه هام باد کرده بود و این رو از نبضی که گرفته بود متوجه شدم .

اروشا رو سفت تر تو ب_غ_ل_م فشردم و سعی کردم تا می تونم بدن یخ زده ش رو گرم

1402/04/16 22:37

نگه دارم .

چند دقیقه ای بود که از حال رفته بود و جوابم رو نمی داد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_348
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با خشم به قدم هام سرعت بیشتری دادم  و لب زدم
-تو زنده می مونی اروشا
زنده می مونی

فقط یک دیگه تحمل کن

فقط تحمل کن دندون خرگوشی

چون محاله من اجازه بدم بلایی سرت بیاد  !!

مه کاملا زاویه ی دیدم رو مختل کرده بود واگر ان مسیر رو خوب نمی شناختم

محال بود که می تونستم در ان باد وبادون مه مسیر کلبه را پیدا کنم !!

به کلبه که رسیدم با پا در رو باز کردم و بلافاصله به سمت تخت رفتم
اروشا رو روی تخت انداختم .

و با عجله به سمت
در رفتم در  رو بستم  و و به سمت شومینه دویدم و هیزم هایی که از قبل کنار گذاشته بودم داخل شومینه ریختم
باید سریع خونه واروشا  رو گرم می کردم .

هیزم ها رو که ریختم مجدادا به سمت اروشا رفتم .
رنگ صورتش سفید شده بود ولب هاش کبود !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_349
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
برای اولین بار دستپاچه شدم.
خم شدم سریع تا بلندش کنم و به دکتر ببرم.

اما  صدای رعد وبرق ، متوجهم کرد همچین چیزی تو این شرایط امکان نداره.!!

از شدت خشم فریادی خفه کشیدم و پنجه ای میان موهام کشیدم.

باید کاری می کردم.
نباید تامل می کردم.
باید لباس های خیسش رو از تنش در میاوردم.

با این فکر به سمت کمد لباس رفتم و پیراهن مردانه سفید وبلندی که دستم اومد  و برداشتم و به سمت اروشا رفتم

روی تخت نشستم.
این حال خراب او عصبیم کرده بود.

سریع کفشش رو از پاهاش در اوردم و س سراغ لباسش رفتم
خیس بود و کمی سخت در میامد.
لباس ها رو که در اوردم .

نگام لحظه ای روی لباس سفید توی تنش کش اومد.
اما زیاد طول نکشید.

چو ن سریع سراغ مابقی لباسای خیس  رفتم .
و بادقت دراوردم.
تمام لباس تنش هم خیس بود.

با تردیدنگاهم  روی اون کشیده شد  .

بی نهایت جذاب و خواستنی بود وحالا اون مقابل من بود.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_350
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
باصدای ناله ش به خودم اومدم و خشمگین از دست خودم سریع کمی برش گردوندم و رختخواب خیس را هم کشیدم وانداختم

سعی کردم به اون همه طنازی نگاه نکنم.

دستم روی لباس مرطوبش نشست .

اما

رو تختی رو روش بالا دادم و آن رابیرون کشیدم.

سعی داشتم   دستم تا جایی که می تونستم  بهش برخورد نکنه....
اما چندان هم موفق نبودم!!

پتو را تا زیر شکم پایین نگه داشتم و بعد لباس رو برداشتم و تنش کردم. و دکمه هایش را

1402/04/16 22:37

بستم.

بلافاصله پتو رو تا گردنش بالا کشیدم.
باید گرم نگهش می داشتم.

پتوی دیگه ای بر داشتم و روش کشیدم.
اما فایده نداشت.

کلافه دستی روی سرم کشیدم.
شومینه تا اخر
زیاد بود.

دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم
لرزش بدن اروشا حتی از، زیر پتو هم محسوس بود.

فکری از سرم گذشت.

حتی برای ثانیه ای هم تردید نکردم
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/16 22:37

جـانـان مـن?✨
#پارت_351
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بلافاصله منم ب.ل.یز وش.ل.و.ار خیس رو از ت.ن.م بیرون کشیدم.

و اینجا دیگه باید گرمش می کردم واروشا حالا زن من بود.
و جونش ازهمه چی مهمتر..

کم کم داشت هذیون می گفت.
جای هیچ شکی نبود  .

روی تخت رفتم.
بدن ظریفش رو توی پتو پیچیدم ودرآ.غ.و.ش کشیدم کمی گرم شده بود.

اما همچنان لرز داشت.

پتو رو کنار زدم و نگام روی دلبرم چرخید.

موهای خیسش رو کنار زدم.

نگام ناخواسته روش کشیده شد.
سیبک گلوم لرزید.

این دختر بی نهایت خواستنی بود.
بحدی ظریف بود که انگار آدم می ترسید دست بزنه بشکند...

درست مثل یه عروسک چینی.!!

نفسی به بیرون با حرص فوت کردم.
من نباید اینطور هیجان زده بشم!
مثل یه پسر تازه به بلوغ رسیده د اشتم
برخورد می کردم...

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_352
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

باید هرچه زودتر دست می جنبوندم تا ب.د.ن.ش رو گرم نگه دارم.

وگرم کر دن ب.د.ن او تنها از یه طریق امکان داشت.

سرم رو خم کردم.

بوی عطرش تو مشامم پیچید .

سرم را روی سرش گذاشتم وب،و،س،ه ای روی سرش گذاشتم وبعدکنار گوشش زمزمه کردم

من رو ببخش عزیزم
ببخش بخاطر کاری که می خوام بکنم
قصد سو استفاده کردن ندارم اما باید جریان خون ب.د.ن.ت رو تند کنم

خوب می دانست اولین باه،،م بودن برای دختر
چقدر مهمه و خاطره انگیزه!!!

واو می خواست در بی خبری اروشا این کار را کند.

صورت او در خواب زیاد ی معصوم بود...

افکارش بهم ریخت و دوباره دودلی سراغش امد.
امکان داشت اروشا اورا هرگز نبخشد به خاطر این کارش.

اما خیلی زود به خود امد .

حال اروشا در ان لحظه از همه چیز مهم تر بود.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_353
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اگر اتفاقی برای او میفتاد. تا ابد خود را نمی بخشید.

حتی تصوراینکه اروشارو نداشته باشه حالش را خراب کرد.

با این فکر، ب.و.س.ه. ای روی پیشانیش
گذاشت.

پیشانی وصورتش را ب.و.س.ی.د و بر ای اخرین باراز او معذرت خواهی کرد و بعد او را غرق ب.و.س.ه کرد .
محکم و عمیق

دستهایش هم بیکار نبود وصورتش را ن.و.ا.ز.ش می کرد.

اروشا

با دردی که توبدنم پیچید.
چشم باز کردم.

نگام مستقیم تو چشم ایمان گره خورد که تو اون فاصله کم. خیلی گنده تر و تیره تر به نظر می رسید ٍ
ل.ب زدم
_ایمان

در نگاهش برق خاصی درخشید.
لب زد
_جونم زندگی ایمان

سرش رو خم کردوپیشونیش رو به پیشونیم چسبوند وچند بار زیر لب خدارو شکر ی گفت.

نگرانی توام با ارامش نگاهش جر قه ای تو سرم زد.

تصویر خندانم جلوی

1402/04/16 22:39

چشم بازم به رژه رفت و لحظه ی افتادم تو اب لرزه به تنم انداخت.

صدای متاسفم ایمان تو گوشم پیچید.
نگاه گیجم مجددا بهش دوخته شد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_354
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_چرا او متاسف بود.
کسی که جون هردونفرمون رو به خطر انداخته بود من بودم.

کسی که باید متاسف باشه و معذرت بخوادم من بودم.

لبخندی که داشت روی لبم می شست.
با دیدن بالا ت.ن.ه.ام روی لبم خشک شد.

بالات.ن.ه ی هردومون ...خ... بود
.
ایمان کنار من نشسته بود.

با خجالت دست روی ب.د.ن.م گذاشتم پرسیدم
-من چرا ....
توام توام. ل...
_چرا؟
_چی شده ایمان؟

نمی خواستم به توده ی شکی که تو ذهنم شکل گرفته بود اجازه ی ترکیدن بدم.

ایمان کمی مکث کرد.

انگار از جواب دادن می خواست طفره بره
قلبم شروع به لرزیدن کرد.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_355
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چیزی عمق نگاهش حقیقت رو فریاد می کشید .

حقیقتی ‌که گر ماش رو توی وجودم احساس می کردم .

اب دهنم رو به سختی قورت دادم .
صدای گر فته وبم ایمان تو گوشم پیچید .

_اروشا خوب گوش کن
_لطفابه من نگاه کن...

نگاهم در نگاه پراخم وجدی ش گره خورد .

_من مجبور بودم که این کارو کنم باورکن چاره ی دیگه ایی نداشت توداشتی ازدست میرفتی

بغض تا گلویم بالا امد .

با دلخوری لب زدم:

_انقدر واجب بود که تو بیهوشی وبی خبری.... !!

ایمان با تیز هوشی که داشت متوجه منظور من شد و اخمش غلیظ تر شد .‌

_انقدر هول نیستم که بخوام تو بیهوشی ازفرصت استفاده کنم !!!

پوزخندی زدم و تعمدا نگاهم رو روی هیکلش چرخوندم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_356
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

کلافه نفس عمیقی کشید و هشدارگونه گفت:

_اروشا‌!!!

دست روی س.ی.ن.ه.اش گذاشتم و با اخم به سمت عقب هولش دادم .

حتی یک سانت هم از جایش تکان نخورد .

کل وجودم از شدت خشم می لرزید
انگار بهم توهین شده بود !!!
با حرص گفتم
_از جلو روم بلند شو !!!

ایمان سکوت را شکاند و با خونسردی گفت

_نه تا وقتی که به حرفم گوش بدی !!!

پس تقلا نکن وخوب گوش کن !

من مجبور بودم میفهمی هیچ راه دیگه ای نداشتم .

تو باید گرم می شدی و خون تو رگهات جریان پیدا می کرد .

بیرون طوفان بود ونمی تونستم ریسک کنم وتورو تا بیمارستان ببرم !
چون ممکن بوداونموقع بلایی سرهردومون میومدوبه بیمارستان نمیرسیدیم
پس مجبور شدم خودم دست به ‌کار شم !!!

وتنها کاری که میشد کرد تا جریان خونت ر وبالا برد همین کاری بود ‌که من بلد بودم وکردم

1402/04/16 22:39

!!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_357
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کل وجودم از خجالت گر گرفت و سرخ شد
با شرم لب زدم:

_فکر کنم الان جریان خونم به حد کافی بالا رفته
پس بهتره از کنارم بلند شی !

نگاه ایمان خندید .

_اره فکر کنم !

انقدری بالا رفته تا دوباره زبونت کار کنه !

پشت چشمی براش نازک کردم که ایمان دوباره خندید .
سپس
خم شد وب.و.س.ه ای روی پیشانیم گذاشت .

پلکم لرزید وچشمام روی هم افتاد
و
بلافاصله سوالی تو ذهنم شکل گرفت .

یعنی الان من یه خ.ان.م شده بودم !!؟
پس چرا هیچ حس خاصی نداشتم .

دلم ناخواسته گرفت وسیبک گلوم از بغض لرزید..
چه تصورهای شیرینی از اولین باهم بودنم و یکی شدنمون داشتم وحالا ....

من دربیهوشی کامل بدون ثبت هیچ خاطره ای ...مثل یک مرده ...هنوز چشم باز نکرده بودم که احساس سبکی کردم .

بلند شدن ایمان را احساس کردم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_358
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اما جرات اینکه چشم باز ‌کنم رو نداشتم .

حتی تصور اینجوری دیدن ایمان کل وجودم رو می لرزوند .

ایمان باتیز هوشی که داشت متوجه فکرم شد و خندید .

نیشگو نی از چونه‌م گرفت و با همان صدای بم ویکدستش گفت

_من رو نگاه کن
مقاومت بی فایده بود چون مجبورم کرد چشم باز کنم .

تیشرت سفید و شلوارک مشکی پوشیده بود و ر.و.م خم شده بود .

فاصله ی صورت خسته ش باصورتم خیلی کم بود .

دلم برای خستگی صورتش ضعف رفت .

ناخواسته دست روی ته ریش صورتش گذاشتم .

بی شک ایمان بهترین تصمیم رو گرفته بود و شک نداشتم اگر وضعیت تا ان حد خطرناک نبود محال بود این کار را بکند .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_359
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بوسه ای عمیق و طولانی کف دستم گذاشت و خیره تونگام خیلی جدی گفت

_چیزی که فکر می ‌کنی اتفاق نیفتاده

چند ثانیه طول کشید تا متوجه معنی حرفش بشم ..

بهت زده چینی گوشه ی چشم انداختم و بلافاصله شرم رو کنار گذاشتم و پرسیدم

_یعنی چی !
یعنی یعنی تو....تو...!

ایمان با دست طره ی بازیگوش موهایم که روی صورتم افتاده بود را کنار زد و باشیطنتی نهفته در کلامتش گفت:

_کار به اونجا نکشید و تو بهوش اومدی....
بدنم گر گرفت

خوشحالی تو نگام دوید.

ایمان از برق نگام خندید .

بی اختیار از دهنم پرید

_پس یعنی من هنوز ....!
_آره ایمان؟؟؟

نگاه معنادارش تو کل ان.د.ا.م.م چرخید و با شیطنت گفت:

_فعلا اره !!

کلمه ی فعلا روچنان معنادار گفت:
که با خجالت لب گزیدم وخودم روجمع وجور

1402/04/16 22:39

کردم.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_360
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

متوجه ی خجالتم شد که باخنده نیشگونی ملایم از گونه م گرفت و گفت:

_ هنوز به خجالت کشیدنت عادت نکردم دندون خرگوشی !!

پشت چشمی براش نازک کردم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا بردو باخنده گفت:

_اقا من تسلیم
حالا بهتره بریم یچیز بخوری تا ضعف نکنی

ریز خندیدم وبا پیشنهادش موافقت کردم .

حق با اون بود از شدت گشنگی معده م به درد افتاده بود .

این همه دست وپا زدن تو اب رودخونه
من رو حسابی گشنه کرده بود .

با کمک ایمان از روی تخت بلند شدم
وتازه اون موقع بود که متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده

با خجالت سریع دستم رو حائل ب.د.ن.م. کردم و به تندی گفتم:

_من چرا اینجوریم !نگاه نکن لطفا

نگاه ایمان خندید
.
به سختی نگاه ازم دزدید و با شوخ مزاجی گفت

_نزار فکر کنم این همه مدت داشتم برات قصه تعریف می کردم که چه بلایی سرت اومده بود وداشتی ازبین میرفتی

من میرم پایین...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_361
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

توام اماده شدی بیا پایین

از لحن بامزه ی صداش لبخند روی لبم نشست .

ایمان از اتاق پایین رفت ومنم نگام با عجله روی خودم چرخید
تاببینم تغییری کردم یانه !!

با هیجان دست روی صورتم،گ.ر.د.ن.م کشیدم ودر دل قربان صدقه ش رفتم ‌.

لباسم نم دار بود و لباس رو که پایین تخت مچاله شده بود برداشتم
خیس بود وبه دلم ننشست بپوشم .

قید پوشیدن ان را زدم
به سمت کمد رفتم و اکار سفید مردانه ای رو برداشتم و به تن کردم

تاقسمتی از بالای پاهام را پوشانده بود
وکاملا توتنم گشاد بود و زار می زد .

موهام رو بی قیدانه روی شانه هایم رها کردم واز اتاق بیرون رفتم.

ایمان در اشپزخانه مشغول چیدن میز بود .
املت ردیف کرده بود .

بوش که به مشامم زد گشنه تر شدم

ایمان نگاهی بهم کردو بادیدن ظاهرم تو گلو خندید .

بهش چشم غره ای رفتم که سمتم خیز برداشت وب.و.س.ه ای ابدارروی گونه م گذاشت وگفت:

_اخیش چسبید !!

دستم رو گونه‌م گذاشتم وگفتم
_آی دردم اومد چه مدلشه؟

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_362
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ایمان باشیطنت ابرویی بالا انداخت و  جواب داد

_بس که پوستت لطیفه خوشگل خانوم
ادم می ترسه بهت دست بزنه رد دستش توی ب.د.ن.ت بمونه
خنده م گرفت .

با پرویی چونه‌م رو جلو دادم  گفتم
_می دونم خودم !
پوست ت.ن.م مثل برگ گل  نرم ولطیفه !

ایمان که انتظار شنیدن همچین جمله ای رانداشت
باصدایی بلند خندید:

1402/04/16 22:39

و  دوباره م گونه م رو این بار با ملایمت  فشرد 
وگفت: اعتماد بنفس خدایی ...

  سمت املت رفت .
زیر املت رو خاموش کرد  وگفت
 
حالا بشین تا میز رو بچینم
مطیعانه حرف گوش کردم و پشت میز دونفره نشستم .
نگاهم رو به اطراف چرخوندم .
اشپزخونه ی کوچک ونقلی بود .
اما تمام امکانات زندگی تو یه کلبه رو داشت .

چند کابینت زمینی  چوبی و زیبا و گازی رومیزی کوچک  که به کپسولی سفید  وصل شده بود .
 ویخچالی کوچک که گوشه ی اشپزخونه گذاشته شده بود .

من اون کلبه رو با ارامشش دوست داشتم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_363
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ایمان باحوصله میز رو چید .
وبا هر چیزی که روی میز می گذاشت
ب.و.س.ه ای هم  روی گونه م می زاشت .

کل وجودم لبریز از حس عشقش شده بود .

املت اخرین چیزی بود که  روی میز گذاشت. واین بار متفاوت عمل کرد .
به گونه م اکتفا نکرد .
خم شد و

از برق نگاش خنده م گرفت .
مقابلم نشست ونون رو وسط گذاشت  وگفت
_شروع کن عزیزم

ولقمه ای برای خود گرفت
نگام روی لقمه ی پرملاتش که داشت سمت دهنش می برد  ثابت موند
رد نگام رو که زد خنده ش گرفت .
خودم رو براش لوس کردم و به لقمه ش اشاره کردم وگفتم:

_ نخند اما من لقمه ی تو رو می خوام
با مهربونی دستم رو گرفت .

  بلندم کرد و روی پ.ا.ه.اش نشوند .
قلب بی جنبه م دوباره شروع به تپیدن کرد .
مگر میشد برای این حجم از مردونگی ضعف نکرد .

دستم رو دور گ.ر.د.ن.ش حلقه کردم .
لبخندی بهم زد و
لقمه رو تو دهن من کرد
_بخور عزیزم
لقمه ش...
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_364
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

برای دهنم زیادی بزرگ بود
وبه سختی دهنم رو بسته نگه داشته و می جوییدم .
ایمان متوجه شد وخندید .سرش رو خم کرد و ب.و.س.ه ای روی پشونیم گذاشت .

لقمه رو به سختی بلعیدم وبا ارنج ضربه ی ارومی به شکمش کوبیدم وگفتم
_ مگه مال دیو لقمه می گیری انقدر گنده س !!

ایمان خندید وگفت
_بلانسبت البته

با خنده یک لقمه گرفتم وگفتم
_لقمه باید اینجوری استاندارد باشه که تودهن جا شه !

نگاهی به لقمه کوچک من انداخت وبا خنده دهنش رو بازکرد

لقمه رو دهنش گذاشتم که گفت:

_ بیشتر شبیه لقمه ی ادم کوتولوهاست تا استاندارد !!
نوک زبونم رو با بدجنسی بهش نشون دادم که با شیطنت گفت

_کاری نکن بجای املت زبون بخورم دختر خوب !

سریع زبونم رو داخل ده.ن.م بردم.
ایمان خندید وغذا تا پایان با خنده خورده شد .

بعد از غذا میز رو جمع کردیم وایمان چایی ردیف کرد .
بارون همچنان می بارید وگاهی رعد وبرق زده میشد

1402/04/16 22:39

.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_365
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ایمان گوشه ای از پنجره رو باز کرد و قبل از اینکه سیگاری اتش بزند گفت
_مشکلی که نداری؟!

اشاره ش به سیگار و پنجره ی باز بود .

سری بالا انداختم وایمان سیگارش را اتش زد و پشت به من شروع به کشیدن سیگار کرد .

هیبت مردانه ش ، ژست ایستادنش وحتی نحوه ی سیگار کشیدنش چنان جذاب بود که دلم را به ضعف انداخت.

ناخواسته جلو رفتم واز پشت ایمان رو
ب.غ.ل کردم و سرم رو که تا پایین کتفش می رسید گذاشتم .
ناخواسته جلو رفتم واز پشت ایمان رو بغل کردم و سرم رو که تا پایین کتفش می رسید گذاشتم .

دستام رو از جلو دور شکمش حلقه کرده بودم .

صدای خنده ی مردونش رو شنیدم وبلافاصله صدای بمش رو شنید

_شیطنت نکن دندون خرگوشی
عاقبت خوشی نداره ها

همینجوریشم کنترل خودم سخته دختر خوب !

متوجه منظورش شدم و عجیب اون بود که احساس می کردم منم هیچ کنترلی رو حرارتی که تو کل ب.د.ن.م می پیچید نداشتم .

ناخواسته وباشیطنت ب.و.س.ه ای مابین دوکتفش گذاشتم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_367
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وبلافاصله
نگاهش خندید و از شیطنت درخشید .

سیگارش که در دستش دود شده و تمام شده بود بیرون انداخت
و ناگهان برگشت و من با کشیدن هینی در آ.غ.و.ش.ش فرو رفتم

خم شد ویک دست زیر زانوهام انداخت وکلا من رو تو ب.غ.ل.ش کشید

و در حین بیرون رفتن از اشپزخونه مماس صورتم با لحن خاصی گفت

_مرسی که یادم انداختی زنمی دندون خرگوشی !
با خجالت لب زدم
_بزارم زمین !!

نوچ نوچی گفت وسفت تر تو ب.غ.ل.ش فشارداد .
نزدیک صورتم پر حرارت زمزمه کرد

_مگه نمی دونی زن وشوهرا چیکار می کنن

کل ب.د.ن.م از شدت هیجان و استرس می لرزید .
وجودم اشوب شد .

هم دلم با اون یکی شدن می خواست و هم از ی.ک‌ی شدن باش وحشت داشتم.

لب گزیدم و با خجالت گفتم

_ عه ایمان

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_368
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰


خنده ی مردانه ای کرد و بلافاصله جواب داد گفت
_جان ایمان

حالا به اتاق رسیده بودیم .
بارون به شدت همچنان می بارید .
به سمت تخت رفت .

تختی که کمی قبل روی آن بیهوش بودم وحالا ..

کل بدنم از تصور حالی که داشتم گر گرفت .

لباس مردانه م کامل بالا رفت .
باخجالت لباس رو پایین کشیدم .

قلبم چنان تو س.ی.ن.ه محکم می کوبید
که س.ی.ن.ه م با شدت بالا وپایین می رفت .

دقیقا نمی دونستم چمه!

عجیب بود که صیغه ی عقد وانگشتر مالکیت ایمان تو انگشتم من رو خجالتی تر کرده

1402/04/16 22:39

بود نسبت به زمانی که فقط یک دانشجو ودختر همسایه برای ایمان بودم !!!!

ایمان با یک حرکت پیراهنش رو...
و نگاهم ثابت موند روی عضله های
ب.د.ن.ش و دست ودلم باز لرزید .

تمام تصورم از مرد ایده ال زندگیم
همیشه همین بود

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_369
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اندامی عضله ای وبرنز و س.ی.ن.ه هایی ستبر !!

سیس پک های برجسته ی شکمش زیادی دل رو می برد .

_ معلومه دوسش داریا خانوم چشم چروون!!

باصدای ایمان نگاه م سمت صورتش برگشت .
خجالت کشیدم اما صورتم چیزی رو نشون نداد .
با پرویی ابرویی بالا انداختم وگفتم

_اره دوسش دارم !
چشم چرون چرا ؟!
مگه غیر از اینه مال خودمه ؟!
از این به بعد هروقت خواستم باید نشونم بدی .

ایمان باصدای بلندی خندید .

کاملا مشخص بود انتظار شنیدن همچین
نطق طولانی رو نداشت .
ایمان باشیطنت وبدجنسی بلافاصله جواب داد

_جامون برعکس شده
اما چشم خانومم شما هروقت اراده کنی من پیش شمالباس در میارم

خنده م گرفت و بچه پرویی زیر لب حواله ش کردم !
ابرویی بالا انداخت وباشیطنت چشمکی بهم زد وگفت
_وتو هنوز معنی پرو روندیدی

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_370
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

فقط کافیه چند ثانیه صبرکنی
تا بفهمی پرو یعنی چی !
قلبم دوباره سروصدا راه انداخت .
ایمان سمت کلید برق رفت .

برق رو خاموش کرد وهمین قوت قلبی برای من شد .

شاید تاریکی کمی از شرم ودستپاچگیم کم می کرد .

ت.خ.ت چوبی قیژقیژ کرد ومتوجه شدم ایمان روی ت.خ.ت نشست .

چند ثانیه طول می کشید تا نگاهم به تاریکی عادت کنه .

دقیقا کنارم نشسته بود وخیره تماشایم می کرد .
حرارت نفسش پوست قسمتی از صورت وگ.ر.د.ن.م رو می سوزوند .

وحتی فکر گرمای بیش از حد ت.ن.ش هم لذت بخش بود .

بخصوص برای منی که سرمایی بودم .

زیر نگاه مستقیم نگاهش هول شدم وگفتم:
_چرا اینجوری نگام می کنی؟

با ارامش پرسید ؟
_چجوری ؟!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_371
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
دستپاچه پتو رو بالا کشیدم وگفتم

_مثل نگاه گربه به گوشت
ایمان چشمش از این تعبیرم گرد شد .

یهو زد زیر خنده وباصدای بلندی خندید ..
درمیان خنده گفت:

_بی ادب نگاه گربه به گوشت چیه
یعنی الان من گربه م تو گوشت ؟!

پشت چشمی نازک کردم وگفتم
_پ ن پ لابد من گربه م تو گوشت

ایمان مجدادا خندید ودستی به ته ریش صورتش کشید که دلم ضعف رفت .

انگار حق با اون بودو من بیشتر گربه بودم !!

تو اون لحظه دلم خواست بپرم ب.غ.ل.ش وسفت فشارش بدم

1402/04/16 22:39

وعجیب مقاومت در برابر احساس به غلیان درامده م سخت بود !
تو همین فکرا بودم که
ایمان با یک حرکت من رو روی... انداخت .

هینی از ناگهان بودن کارش کشیدم وضر بان قلبم بالا رفت .
کنارم قرار گرفت وخیمه زد

خیلی بااحتیاط این کار رو کرد که فشاری رو ب.د.ن من نباشه

بعد ص.و.ر.تش رو مماس صورت من کرد و با صدایی که هنوز ته خنده رو حفظ گرده بود گفت:

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_372
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_دندون خرگوشی گربه نه و شیر !!
گوشت نه و برره !!
یعنی من شیرم و تو برره !!

خنده م گرفت از تعبیر خودخواهانه ش
هرچند که حق داشت .
ایمان بیشتر شبیه شیر بود تا گربه !

به سختی لب باز کردم وبا صدایی که از شدت هیجان و اضطراب می لرزید لب زدم
_اهان یعنی الان تو شیری ؟!

نگاه تیره ی ایمان درخشید وسری با پرویی تکان داد.
خنده م گرفت و ادامه دادم
_و لابد منم بره!!
ایمان هم خنده ش گرفت وباشیطنت گفت

_اوهوم یه بره ی شیطون و ..و..
بلافاصله با کنجکاوی پرسیدم
_وچی ؟!

ایمان کمی سرش رو سمتم بیشتر خم کرد و مماس صورتم پرحرارت لب زد

_ یه بره ی شیطون و دوست داشتنی !
ناگهان کل وجودم مثل سیبک گلوی ایمان لرزید .

ناخواسته لب زدم
_وتو این بره ی شیطون دوست داشتنی رو دوست داری؟!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_373
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لبخندی که روی ل.ب.ش نشست دلم رو قرص کرد .

سرش رو تو ..فرو برد و غافل از اینکه حرارت نفسش چه بلایی سرم میاره کنار گوشم زمزمه کرد
_ مدتهاست که من این بره ی شیطون دوست داشتنی رو دوست دارم !!

کل وجودم لبریز از حس خوشبختی شد .

وهمین دوست داشتن ایمان تا ابد برای خوشحال ماندن من کافی بود .
حرارت جفتمون بالا رفته بود و حالا حس خواستن تو نگاه جفتمون دویده بود !

صدای بم ومردونه ش دوباره تو گوشم پیچید

_ومی دونی اقاشیره الان می خواد بره ی لذیذش رو یک لقمه ی چپش کنه ؟!

لبخند روی لبم که نشست نشونه ی رضایتم بود .
ایمان سرش رو بلند کرد .

ناخواسته دستم حلقه شد و فاصله ی بینمون با
تموم شد .

ایمان انگار منتظر همین حرکت از جانب من بود که کاملا عنان خودش رو از دست بده .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_374
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لحظات عاشقانه مان تبدیل به ب.و.س.ه ای تند و اتشین توسط ایمان شد .

صدای برخورد قطرات بارون به پنجره وسقف شیرونی ‌کلبه فضا رو رمانتیک تر کرده بود .

وصدای پرآشوبم در صدای رعد وبرق و زمزمه های عاشقانه ی ایمان گم می شد .

ایمان ملاحظه

1402/04/16 22:39

گرومحتاط بود وهرجا که می دید اذیت میشدم

یا بهم سخت میگذشت دست می کشید و دستپاچه وبانگرانی می گفت

_بمیرم... حالت بد شد
چی شدی عزیزم؟؟؟

و وقتی سری به مخالفت تکون می دادم اخمی می کرد
_بهتره یکم استراحت کنی عزیزم تا اروم شی وبه شو خی ‌کنار گوشمم زمزمه کرد

_وقت برای این برنامه ها زیاده....
وقت زیاد داریم برای بودن بااین دندون خرگوشی !

اما من پراتیش بودم ودلم می خواست مهر مالکیت ایمان به کل وجودم وزندگیم بخورد .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_375
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چشمای ایمان هم برخلاف زبانش تمنا وخواستن رو فریاد می کشید .

اما بخاطر اینکه من درد نکشم پاروی خواسته ودل خودش می گذاشت .

حالا که از کنارم بلند شده بود سردم شده بود و پوست بدنم دون دون ..
متوجه شد و
پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید .

بوسه ای برپیشانی ام گذاشت وگفت

_بخواب عزیزم
لب برچیدم وسری به مخالفت تکون دادم

متوجه ی منظورم شد ولحظه ای نگاهش خندید وبا مهربونی که نگرانی هم چاشنی ش بود گفت:

_عزیز دلم

_منم دلم تورو می خواد عزیزم
خیلی بیشتر ازدل کوچیک تو !!!بیش از تصورت

اما تو اذیت میشی ومن از دلم نمیاد و همینطور می ترسم اگر حالت بد شه

ویا اتفاقی بیفته باتوجه به این بارون به هیچ بیما رستانی دسترسی ندار یم !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_376
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خنده م گرفت از این حجم نگرانیش!!!
با تخسی جواب دادم
_چه اتفاقی می خواد بیفته ؟!
اخه مگه همه بعد عروسی می رن بیمارستان؟؟؟ !

ایمان با نوک انگشت ضربه ای به بینیم زد و خیلی جدی گفت
_شیطنت نکن دختر
همه شاید نه...! اما تو فرق داری !!
با اخم از دهنم پرید
_ای بابا واضح حرف بزن یعنی چی اخه فرق دارم .
از چیزی که به نوک زبونم اومد خودم خجالت کشیدم و ‌کل صورتم سرخ شد .
ایمان در ابتدا چشماش گرد شد وبعد با صدای بلندی به خنده افتاد .
با خجالت زیر پتو رفتم .

ایمان درحالیکه همچنان می خندید
پتو رو از بالای سرم کنار زد و باشیطنت گفت:
اخه خرگوشه چرا اینقدر شیطنت میکنی تو حالا من به تو چی بگم اخه وخندید
ببین من
_ بهت اطمینان میدم یه روز هم اگه ازعمرم مونده باشه از همه مرزها عبور می کنم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_377
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خنده م گرفت و با حرص مشتی به سینه ش کوبیدم !!!
با یک حرکت سریع غلتی زدوجامون عوض شد

حالا نوبت دست من بود تا دوطرف سرش تکیه داده بشه .

نگاهش همچنان برق داشت و می خندید وچیزی

1402/04/16 22:39

انگار درانتهای نگاهش می رقصید .

این بُعد شیطنت ایمان را تا به حالا ندیده بودم ..
بدجنس از هر فرصتی برای سربه سرگذاشتن من استفاده می کرد .

سرم روخم کردم وچانه ش را گ.از محکمی گرفتم .

ایمان خنده ای در گلو کرد و گفت:

_حتی گازت م مثل خرگوش کوچولوئه !!
نگام روی ل.ب.ش به چرخش در اومد .

به شدت وسوسه انگیز بود .
مجدادا سرم رو خم کردم واین بار ل.ب.م رو به ل... اش چسبوندم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_378
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
بنظر میامد تلنگر را باید من می زدم تا ایمان تکونی بخوره

بادردی که داشتم از خواب بیدار شدم.

نگاه خواب الودم را در اطراف چرخاندم
کمی طول کشید تا ذهنم هوشیاریش را به دست بیاره .

قلبم با یاداوری دیشب لرزید وصحنه هایی از دیشب از مقابل نگاهم عبور کرد .

کل وجودم نبض گرفت و شروع به زدن کرد .
پس زیردلم بی دلیل درد نمی کرد .

بلافاصله سرم چرخید اما ایمان نبود .
نگاهی به ساعت انداختم .

نزدیک دو ظهر بود .

خواستم پتو را کنار بزنم و از تخت پایین برم که صدای قدم های ایمان راشنیدم .

همان لحظه ایمان وارد اتاق شد
سینی بزرگی دستش بود .

لباس درست حسابی هم که نداشت هههه
وتنها شلو.ار.ک.ی با پاداشت .
با دیدنش شرمی دلپذیر وجودم را گرفت .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_379
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

در نهایت من برای این استاد بسیجی بداخلاق شدم .واون مالک کل زندگیم و وجودم شد

حتی با یاداوری اتفاقات افتاده قبل سرمست شدم .
هنوز لذتش تو وجودم بود .

هنوزم جس.م.م تب وتاب عشق واحساس ایمان و دستهای نوازشگرش را به خود داشت .

_سلام ظهر به خیر خانومی تنبل
خمیازه ای کشیدم و جواب دادم

_دیشب که دم صبح خوابیدیم
تو چرا انقدر زود بیدارشدی ؟!

سمتم امد .‌
سینی را روی میز گذاشت .

چشمکی زد وبا لحنی معنی دار جواب داد

_زود بیدار شدم برای دندون خرگوشیم یه چیز ردیف کنم بخوره

از خجالت سرخ شدم و تازه ان لحظه بودمتوجه شدم چقدر گرسنمه و چقدر چیز شیرین دلم می خواد .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_380
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
ودلم ضعف رفت برای شعور ومهربانی ایمان

_بلند شو تاضعف نکردی
تکونی روی تخت خوردم تا بلند شم
اما به یاد اوردم که چیزی ن.پ.و.ش.ی.د.م

لباس روی زمین افتاده بود

ایمان رد نگام را زد و چون به لباس رسید متوجه ی جریان شد .

لبخندی زد .
با مهربانی خم شد ولباس را برداشت .
وسمت من گرفت .

سپس بدون حرفی صورت خود را برگرداند .
خنده م گرفت .

لباس را پوشیدم

1402/04/16 22:39

واز روی تخت پایین پریدم وگفتم

_باید اول یه دوش بگیرم .
باشیطنت گفت

_اول صبحونه بخور بعد!
_دوش هم میگیریم وخندید

می خواست سربه سرم بذاره !
ابرویی بالا انداختم . با پروویی گفتم
_پیشنهاد بدی نیست موافقم!!
این را گفتم و روی مبل گوشه ی اتاق نشستم .

ایمان ابتدا تعجب کرد وبعد باصدای بلندی خندید .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/16 22:39

جـانـان مـن?✨
#پارت_381
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

سفر یک روزه ی ما سه روز طول کشید .

سه روزی که جز بهترین روزهای زندگیم بود .

روزهای تکرار نشدنی که لبخند حتی برای لحظه ای لبانم را ترک نکرد .

بعد از سه روز وقتی خواستم سوار ماشین بشم و به خانه برگردیم
ناخواسته نگاه پرحسرتی به کلبه انداختم .
ته دلم یکهو خالی شد وحس بدی بهم دست داد .

حسی که منشاءش کاملا برام نا شناخته بود .

ایمان متوجه چیز عجیبی تو صورتم شد که دستش را دور کمرم انداخت .

کنار گوشم پرسید
_چیشد ؟!

سری به نشانه ی هیچی بالا انداختم
که بلافاصله با همان لحن مخصوص خودش گفت
_دندون خرگوشی !!

نگاهم را از کلبه جدا نکردم و جواب دادم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_382
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_یه حس حاصی دارم
حسی که از وقتی تصمیم بر رفتن کردیم
تودلم بوجود اومد !

نگاه ایمان رو صورتم دقیق تر شد .
سنگینی ش را حس می کردم .
پرسید
_چه حس خاصی؟

نفسی بیرون فرستادم و زمزمه کردم
_نمی دونم حسم دقیقه چیه
خیلی گنگه !
اما انگار که دیگه هیچ وقت کلبه رو نمی بینم .
یه همچین حسی !!

ایمان مقابلم ایستاد .
دیدم از کلبه گرفته شد .
با دست زیر چانه م را گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم .

نگاهم که در نگاهش قفل شد لبخندی مطمئن بهم زد وچال گونه ش برای بیش از هزارمین بار دلم رو برد .

_گوش کن اروشا، افکار منفی رو از سرت دور کن و مطمئن باش که تو هروقت از روز وشب اراده کنی تو کلبه ای !!!
کلبه ی من وتو !!
کلبه ای که توش تو زن من شدی و متعلق به من تا ابد ..
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_383
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

قلبم شروع به تپیدن کرد وخون باسرعت تو همه جای بدنم به جریان افتاد .

لحن صدایش چنان محکم و پر اطمینان بود که ناخواسته ارامش را تو دلم فرستاد .

روی پام بلند شدم و لبم رو روی گونه ش جایی که زیباترین نقص رو تو خودش نگه داشته بود چسبوندم وچند بوس ریز از گونه ش برداشتم .

در حالیکه دستم روی عضله های سینه ش بازی می کرد .
واقعا به ان ارامش احتیاج داشتم .
ارامشی از جنس ایمان

ایمان بوسه ای روی موهایم گذاشت و کنار گوشم پرحرارت زمزمه کرد

_بیا بریم تا دوباره پشیمون نشدم و برت نگردوندم کلبه !!

خنده م گرفت .

خودمم بدم نمیامد که به کلبه برگردیم
کلبه ای رویایی و از جنس ارامش
کلبه ای که شاهد عشق من و ایمان بود ...

خودم رو عقب کشیدم
و بلافاصله نگام تو بدنش چرخید .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_384

1402/04/16 22:40

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰


ایمان که متوجه ی منظورم شده بود چشم غره ای بهم رفت که نیشم شل شد .

باانگشت اشاره ضربه ای محکم روی بینیم کوبید سری به تاسف تکان داد و گفت

_یه کوچولوم خجالت نداری نه ؟!
نوچی کشدار گفتم ودوباره نگام روی بدنش چرخید
صدا ونگاهش برعکس صورت جدی ش می خندید

_یا خدا ! تو واقعا درست نمیشی !

با سرتقی چونه م رو جلو دادم وگفتم
_ مگه من چمه استاد !

ایمان در ماشین را باز کرد و با خونسردی گفت

_فقط باید کمی روت کار کنم !!!
خنده م گرفت وباخنده گفتم

_منظورت از کار اب توبه ریختن رو سرمه دیگه ؟!
ایمان دیگر نتوانست جلوی خنده ی خود را بگیرد و خندید و گفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_385
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_یعنی واقعا حریف زبون تو نمی شم !!

نوک زبونم رو بهش نشون دادم ونیشی شل جواب دادم

_پشیمونی دیره عزیزممم
سپس حلقه ی ازدواجمون رو نشونش دادم و
سوار ماشین شدم

نامزدی با ایمان نهایت لذت و ارامش بود .
ایمان دقیقا همان طور بود که من همیشه در رویاهام وتصوراتم داشتم .

پسری جنتلمن با غیرت خاص خودش
پسری که نگاه ها رو دنبال خودش می کشید

اما هیچ وقت نگاهش دنبال کسی نمی رفت جز من و همین برای من خیلی مهم بود .

همیشه دوس داشتم کسی رو که می خواستم کامل برای خودم باشه

و نگاهش جز من کسی رو نبینه و حالا به ارزویم رسیده بودم

وهمه ی اینا در کنار جذابیت وهیبت مردانه ش برای من کافی بود تا نهایت لذت رو از دوران نامزدیم ببرم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_386
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
هنوز فنجان قهوه رو به لبم نزدیک نکرده بودم که رها کنارم پشت میز نشست

صورتش پراخم بود .
با تعجب قهوه رو روی میز گذاشتم و بانگرانی پرسیدم

_چیشده رها خوبی ؟

انگار که منتظر همین یک جمله بود تا مثل بمب منفجر بشه !!

_ببین اروشا خوب گوش کن ببین چی می گم !!
خیلی بلند حرف زد
نگاهم سریع به اطراف چرخید .

چشم غره ای بهش رفتم وگفتم
_درد چته ! خوب گوش می کنم کر که نیسم اروم بگو !!!

رها خودش رو توی میز سمت جلو کشید
وکاملا صورتش رامماس صورتم کرد .

بوی ادکلن شیرین وخنکش تو بینیم پیچید !!!!!

باید به بچه ها بگی که با ایمان نامزد کردی
پشتتون خیلی شایعه س!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_387
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با تعجب پرسیدم
_اینهمه مثل ذرت تو حرارت بالا وپایین پریدی بخاطر همین ؟!

رها بهم اخم کرد وبه تندی گفت

_همه شما رو کوچه بالایی دیدن ودارن

1402/04/16 22:40

درموردتون حرف می زنن !!

فنجان قهوه م رو به لبم چسبوندم وبا ارامش،گفتم

_مگه مهمه ؟! بزار بزنن
رها چشم غره ای بهم رفت وگفت
_اگر به گوش حراست برسه چی !
با خنده جواب دادم

_خنگول واقعا فکر کردی دوس دختر یا دوس پسریم ؟! بریم حراست خوب زن وشوهریم !!!!
لحظه ای جاخورد وبعد انگار که تازه متوجه جریان شده باشد خنده ش گرفت.

با خنده گفت
_کلا رد دادم !!
اصلا حواسم نبود !!!

شاید بخاطر اینه هنوز خودم باور نکردم تو با اون استاد بداخلاق رو هم ریخته باشی !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_388
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چشم غره ای جانانه بهش رفتم که با پرویی نوک زبونش را نشانم داد وگفت

_خوب حالا رو ترش نکن!
مگه غیر از اینه که شما مثل موش وگربه بهم می پر یدین !!!
سوای اون اصلا یچیز رو نمی فهمم !!!

فاصله ی چشم و ابروم باهم کم شد وپرسیدم
_چی رو نمی فهمی ؟!

رها کمی خودش را جلو کشید وگفت
_اون مومن چجوری تو رو پسندید !

اخم کردم وقبل از اینکه جبهه بگیرم رها ادامه داد

_خو حالا رو منبر نرو !! و حرفای کلیشه ای از جذابیت و جادوی نگات نزن
منظورم اینه اون چجوری نگاش از زمین و اسمون کنده شد و
تو رو دید وپسندید ؟!

خنده م گرفت و ریز خندیدم
زیاد بیراه هم نمی گفت و حق داشت .

اگر جریان ان شب مهمانی ومحمد و ترس من وصیغه ش نبود محال بود من را من دید !!
ومن چقدر مدیون محمد بودم .
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_389
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مصداق آن ضرب المثل معروف
_عدو سبب خیر شود گاهی!!!

محمد خود نمی دانست انشب چگونه با هرزبازی ش زندگی و اینده ی من را تغییر داده بود !
_کجایی عامو !!

با صدای رها به خودم امدم .
لبخندی زدم و شیطنت گفتم

_با نگاه دلش عاشق من شد
بس که نقطه ی جذبم بالاست
رهاچشم غره ای بهم رفت وایشی بهم گفت که خنده م را تشدید کرد .
کمی که خنده م اروم شد .
رها با اخم ادامه داد
_اصلا هرچی !!

به کسی ربطی نداره بخواد درمورد دوست من شایعه درست کنه

نیشم شل شد ولب زدم
_جووون بابا رفیق
چشم غره ای بهم رفت وگفت

_تو مثل سیب زمینی که رگ نداری
من نسبت به دوستام مسئولم وغیرتی
چشموی بهش زدم و گفتم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_390
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

_بابا غیرتی
_اروشا !!

زیادی جدی شده بود .
سعی کردم خنده م رو جمع کنم وکمی جدی باشم .

هرچند که موضوع از نظر من واقعا احمقانه و پیش وپا افتاده بود .

چه اهمیتی داشت شایعه ی یه مشت *** در مورد من !!!!!

علت این همه عصبانیت رها رو هم

1402/04/16 22:40

درک نمی کردم .

رها دختری نبود که حساس باشه و زود جوش بیاره .
کمی شک تو دلم افتاد .
اما احمقانه بنظرم اومد .

رها نگاهی به ساعت نقره ی ظریف دور مچ دستش انداخت وگفت
_باید برم تحویل پروژه دارم
توام حتما یکاری بکن !!

_چیکار کنم ؟!
چشم غره ای بهم رفت و در حین بلند شدن از پشت میز گفت
_حداقل فکر کن !!!

از لحن بامزه ی صداش خنده م گرفت

قبل از اینکه از میز فاصله بگیرد صداش را شنیدم که گفت
_دختره ی خل وچل !!
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_391
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کلاس منم شروع شده بود .
کلاس با استاد اخموی بداخلاق !
خنده م گرفت .
این اولین بار بود که به عنوان زنش تو کلاس می شستم .

فنجان قهوه ی سرد شده م و لاجرعه سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم .

پشت در بسته ی کلاس که رسیدم اه از نهادم بلند شد .
سریع نگاهی به ساعت انداختم .

بیست دقیقه دیر کرده بودم و این یعنی فاجعه در کلاس استاد ایمان توکلی !!!

هرچند که مقصر فقط رها بود .

چنان شلوغ بازی کرد وحواس من رو پرت کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشدم .

لحظه ای نگاهم رو ی حلقه م افتاد و نور امیدی تودلم تابید .

من همسرش بودم ومحال بود ایمان از این زنگ کلاس محرومم می کرد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_392
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰


با این فکر چند تقه به در کلاس وارد کردم
ودر کلاس را باز کردم .
با وجود تپش قلبی که داشتم .

نگاه همه متوجه من شد واخرین نگاه
نگاه پراخم ایمان بود که سمت من چرخید .
ته کلاس تکیه به دیوار ایستاده بود .

دلم ضعف رفت برای استایل ایستادنش !!
زبون روی لب کشیدم وگفتم
_بیام داخل استاد ؟

نگاه فرصت طلب بچه ها بین من واستاد می چرخید .

صدای محمد روشنیدم وبلافاصله خنده ی ریز وتایید بچه ها

_معلومه که نور چشم استادی و می تونی بیای تو

حتی اگه این بار تو ترافیک شلوغ کافی شاپ دانشگاه مونده باشی !!!

با حرص نگاهش کردم .

خواستم جواب بدم که با نگاه تند و پراخم ایمان سکوت کردم .

ایمان از پشت دست روی شانه ی محمد گذاشت .

ارام ودرعین حال مثل همیشه با صلابت گفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_393
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰


_شاید ایشون یک زنگ از کلاس محروم بشه
اما اقای خوشمزه ، اگر به خوشمزه گیات ادامه بدی

شک نکن نه تنها از کل این واحد بلکه از هر واحدی که بامنه محروم میشی !!

با این جمله ی محکم ایمان ، نیش شل همه ی بچه ها جمع شد .
ایمان به سمت من جلو امد .

نگاهی به ساعت مچ دستش انداخت وکوتاه گفت

_بیست دقیقه

1402/04/16 22:40