رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

زهرااااااااااااا جون رمان پلیز

1402/04/22 18:02

زود به زود بزار دیگه تو رو خدا?

1402/04/22 18:02

سلام گلم خوبی می شه ادامه رمان روبزاری فدات شم

1402/04/24 10:07

زهرا همرو یه جا بزار بخدا یادم میره هی?

1402/04/24 14:39

من از این به بعد تا وقتی رمان تموم نشه نمیخونم

1402/04/24 14:39

زهرا جان رمان وبزار بیزحمت?یکم بیشتر بزار?

1402/04/24 15:58

سلامم

1402/04/24 19:50

ببخشید چندروز خونه نبودم

1402/04/24 19:50

الان میزارم

1402/04/24 19:50

جـانـان مـن?✨
#پارت_431
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

و از کلاس خارج شدیم
اولین بار بود که دوش به دوش هم راه می رفتیم و سنگینی نگاه همه و پچ پچ‌ها را کاملا احساس می کردیم.
برخلاف تصورم ایمان کاملا بی تفاوت بود و مثل همیشه آرام مسیر پیش رو را جلو می رفت‌.

از در دانشگاه که بیرون رفتیم نفسم رابیرون دادم وهوای آزاد رو وارد ریه هام کردم
ایمان لبخندی زد و گفت:
_خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو کنی عادی میشه...!
فقط کافیه اهمیتی به حرفا ندی دندون خرگوشی !
سری تکون دادم
دست بلند کرد و لپم رامحکم کشید که آخ بلندی گفتم
خندید وجوونی گفت
خنده‌م را گرفت و بچه پررویی بهش گفتم

در حین رفتن به کوچه همیشگی که ایمان ماشین را پارک می کرد

با کنجکاوی سوالی رو که تو ذهنم بوجود آمده بود پرسیدم:

_ایمان؟!
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد

_جانم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_432
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با کمی مکث و تردید پرسیدم
_ایمان یه چی بپرسم؟
_بپرس عزیزم
_چرا جای منو تو کلاس عوض نکردی؟
برام جای تعجب داشت
ایمان نیم نگاهی سمتم انداخت و منتظر ماند تا حرفم را کامل کنم

بعد از اون جریان وقتی اعتراض نکردی تا من پیش محمد بشینم تعجب کردم فقط همین...

گره‌ای مابین ابروی ایمان افتاد و با اخم پرسید:
چی بهت گفت همه رو کامل برام بگو

_محمد چی بهت گفت اروشا....!
_اروشا
تو چشام نگاه کن وبگو چی بهت گفت؟
نوک زبونم را گاز گرفتم
شاید نباید سوال می کردم
_اروشا
با تن صدای بلندش من دست پاچه شدم
گفت....گفت دوستم داره

و از رفتارش پشیمونه... فک آرواره‌ی ایمان قفل شد
_آب دهانم را به سختی قورت دادم
تمام وجودم از این طرز برخورد ولحنش می لرزید
ایمان دوباره گفت: خب؟؟؟؟
بالافاصله ادامه دادم هیچی بابا‌....

بی خیال ایمان جونم
طفلک که نمی دونست مادوتا زن وشوهریم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_433
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

آخه میدونی چیه؟
نه چیه؟
خب اون فکر میکرد من هنوز سینگلم
ایمان چشم غره ایی بهم رفت
که با سرتقی لبخند دندون نمایی تحویلش دادم

با دیدن قیافه ام برای لحظه ایی کوتاه خنده اش گرفت
اما خیلی زود موضعش رو حفظ کرد و اثرخنده از نگاهش پر کشید
وجدی شد....
خواستم به کوچه علی چپ بزنم و بحث رو کلا عوض کنم اما حرفی به ذهنم نرسید

ناگهان جرقه ایی تو ذهنم زده شد و بلافاصله پرسیدم
_راستی چی شد یهویی تصمیم گرفتی حرف بزنی؟
تو که می گفتی کسی ندونه بهتره...
نگاه ایمان به طرفم چرخید
و ایمان با سر انگشت روی نوک بینی‌ام زد و

1402/04/24 19:52

گفت:
_گفتم تا که همه بدونن که تو سینگل نیستی..
که صاحب داری و صاحبتم منم

خودخواه بود این مردمغرور جذاب و مقید من
اما من شیفته ی این خودخواهیش شده بودم

دلم ضعف رفت برای این خودخواهیش
برای حس مالکیتی که بهم داشت


⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_434
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خواستنی که اولین بار بود تو زندگیم تجربه می
کردم .

خواستن از طرف مردی که دوستش داشتم .
که نسبت بهم تعصب داشت که کورکورانه نبود
مردی
تعصبی
تحت تاثیر افکارم

دستم رو به ته ریشش رسوندم ودرحين لمس آن ناخواسته لب زدم
می خوامت مرد ریشوی من !!

ایمان لحظه ای مکث کرد
سپس خنده ای در گلو کرد ولا اله الا الله ي زير لب
گفت از ذکر زیر لبش خنده م گرفت

باخنده نوک زبونم رو بهش نشون دادم .
لعنت به شیطون!

دختر وسط خیابون انقدر مزه نریز !!!

خندیدم ....

خواستم دستم رو عقب بکشم که ایمان دستم روگرفت وسفت فشرد.
به ل.ب.ش چسباند

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_435
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ب.و.س.ه ای کف دستم زد وخیره تو نگاهم با لحن خاصی لب زد

منم می خوامت دختر نگاهم درخشید و حس گرمای خوشبختی کل وجودم را گرفت

ایمان ریموت ماشین را زد و قبل از اینکه بخوام سوار ماشین بشم
صداش متوقفم کرد...

من تو همه ی کلاس ها وهمه جا پیش تو نیستم

آروشا
اگر اجازه دادم کنار محمد بشینی می خواستم محمد بفهمه که حتی وقتی نزدیک خط قرمز من باشه ، بازم هیچ غلطی نمی تونه بکنه !!

تو دلم آفرینی به سیاست مردانه ش گفتم
ایمان ادامه داد .

فقط اروشا !!

از لحن محکم صداش جا خوردم ازت می خوام اگر محمد یا هرکس دیگه ای مزاحمت شد . حتما بهم بگی !!

لحن صدایش دوباره جدی شده بود سری تکان دادم

و باشه ای گفتم با کمی مکث خوبه ای گفت و هردو سوار ماشین شدیم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_436
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مادربزرگ با لبخند سینی چای رو جلوم گذاشت وگفت:

_خوش اومدی دختر قشنگم

لبخندی تحویلش دادم و تشکر کردم
مادربزرگ زنی بود که بی نهایت براش احترام قائل بودم
و دوسش داشتم .

زنی که نقش خیلی مهمی داشت برای رسیدن من و ایمان بهم نگاه کردیم

اگر او وکمک های او نبود شاید من وايمان هیچ وقت تا این حد بهم نزدیک نمی شدیم .

اوحتی بعد از عقد هم من را عروس خطاب نکرد و همچنان دختر صدام زد .

کنارم روی مبل نشست وگفت تا تو چایی بخوری ایمان هم میاد

هنوز فنجانم به نیمه نرسیده بود
که در سالن باز شد و
صدای ایمان رو شنیدم که

1402/04/24 19:52

گفت:

_بفرماین داخل
_ مادربزرگ مهمون دارین

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_437
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

باتعجب از جای خود بلند شدم و نگاهم بلافاصله سمت درچرخید

ایمان را دیدم که خود را کنار کشید و مطهره با همون قیافه ی منحوسش وارد سالن شد

حسادت مثل نیشتری تو قلبم فرو رفت.

پنجه م دور فنجان چایی سفت شد ایمان ومطهره باهم وارد سالن شدند .

سعی کردم مواظب نزدیکی دوابروم باهم باشم تا یکوقت بهم نچسبند واخم کنم !!

مطهره خیلی زود متوجه ی من شد و بلافاصله اخم کرد .

اخم وتروشرویی او لبخند روی لبم من نشاند !!
همین بود .

فاتح جنگ بین من و مطهره من بودم !!

مطهره سلام زیرلب به من داد و باروی گشاده سمت مادربزرگ رفت وگفت:

_سلام مادر بزرگ

مادربزرگ بوسه ای روی گونه ش گذاشت وگفت
خوش اومدی عزیزم ایمان تازه متوجه من شد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_438
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

لبخندی روی صورتش نشست

سمت ما آمد و آرام گفت خوش اومدی دندون خرگوشی

می دونستم انتظار زیادی بود اگر ایمان پیش نگاه خیره ی مطهره حداقل گونه م رو می بوسید !!!

ایمان حتی پیش مادربزرگ هم این کار را نمی کرد.

_بشین مطهره ی عزیزم مطهره نگاه از من وایمان گرفت و روی مبل مقابل من نشست

روی مبل دونفره نشستم و ایمان کنارم نشست

نگاه مطهره بین جفتمون مدام در نوسان بود ..

مادربزرگ سینی چایی را از روی میز برداشت و
گفت:
الان چایی میارم مطهره نیشخندی زد

وگفت:عزیز جوون شنیدیم که از قدیم می گن خونه ای که عروس داره میزبان میشینه !

اولین طعنه را او زده بود.پس جنگ رو اون میخواد شروع کنه من که کاری به کارش نداشتم

پس دعوا را او راه انداخته بود باید پوزه ش را به خاک مالیدم.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_439
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خودم را آماده ی پس دادن جواب کردم که عزیز پادر میانی کرد
و با خوشرویی اون حرفای قدیمیا بود عزیزم

الان عروس هم به اندازه ی دختر شیرین وعزيزه

سوای اون که اروشا دخترمنه وابدا عروسم نیست !

از جواب محکم عزیز لبخند روی لب من نشست و اخم در نگاه مطهره !!

مطهره به اجبار لبخندی زد وگفت:
که شما مهربونین عزیز با هیکل فربه اش به سمت اشپزخانه رفت

برای تلافی کارش دست روی بازوی ایمان گذاشتم وفاصله ی بین خودمون رو کمتر کردم .

نقطه ضعفش را خوب می دونستم.

می دانستم تحت هیچ شرایطی نزدیکی من وایمان را نمی تونه ببینه!!!

نگاهم رو به ایمان دوختم و پرحرارت پرسیدم خوبی

1402/04/24 19:52

عزیزم ؟

ایمان تای ابرویی بالا انداخت
گوشه ی لبش به سمت بالا متمایل شد و جواب داد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_440
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

تا وقتی پیش توام خوبم عزیزم نگاهش از شیطنت درخشید و این یعنی متوجه شیطنت
من شده بود !!

چشمکی ریز تحویلش دادم و خنده ای ریز کردم .
مطهره ناشیانه و باصدای لرزانی گفت

راسی اقا ایمان داداشم طاها خیلی سلام رسوند
ایمان بدون اینکه حتی مودبانه تشکر کرد .
نگاهی سمتش کند

نگاه ایمان فقط من را میدید و من چقدر خوشحال
بودم .

پنجه های مطهره در هم قفل شد صورتش کاملا برافروخته شده بود.

نگاه من را که دید چشم غره ای نثارم کرد برعکس او من لبخندی دخترکش تحویلش دادم.

مادر بزرگ که وارد سالن شد.
اتصال نگاهمون قطع شد

مادر بزرگ لبخندی زد و سینی چای را ابتدا مقابل مطهره سپس سمت ایمان گرفت و نشست

مطهره تشکر کرد و کمی تو مبل خود جابه جا شد
راحت باش دخترم ...

خیلی خوش اومدی
مادر خوبه حاج آقا همه خوبن ؟

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/24 19:52

جـانـان مـن?✨
#پارت_441
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مطهره مودبانه جواب داد بله خوبن.. سلام دارن خدمتتون

راستش مادرم پنج شنبه سفره داشت می خواست دعوتتون کنه

منم که دلتنگتون بودم سفره رو بهونه کردم که هم ببینمتون و هم دعوتتون کنم.

همزمان باگفتن این حرف نگاهی به ایمان انداخت
سنگینی نگاهش راایمان هم متوجه شد

چون سایه اخم روی صورتش افتاد

دخترک نچسب زیادی آویزون بود حتی با وجود تاهل ایمان هم مشخص بود

قصد کوتاهی ندارد

هرچند که من به ایمان اعتماد کامل داشتم
اما با اینحال حسادت به کل وجودم ریشه انداخت

باکنایه جواب دادم چقدر خوب که اینقدر دلتنگمون بودی

تا اینجا زحمت کشیدی تا رسما دعوت کنی
مطهره پوزخندی زد و ناشیانه جواب داد

البته دعوت من از خانواده بود

قبل اینکه من بخوام جواب بدم ایمان دخالت کرد
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_442
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

برای اولین بار نگاه ایمان رو صورت مطهره چرخید

و چنان نگاهی سمتش انداخت که من از جدیت نگاه سیاهش جاخوردم

خود ایمان سکوت را شکاند و با صدای محکمی پرسید منظورتون رو از دعوت خانوادگی متوجه نمیشم؟

اگر من نوه ی خانواده هستم اروشا هم همسرمه یعنی عروس این خانواده !

ظاهرا شما نسبت آروشا رو با من فراموش کردین !!

مطهره با چشمهای شوکه شده ایمان را نگاه میکرد.

دلم از جواب دندان شکن ایمان خنک شد و لبخند روی لبم نشست
مادر بزرگ برای ایمان پلکی بازوبسته کرد و با این کارو اورا
به سکوت دعوت كرد .

ایمان لا اله الا الله ی گفت و نگاه از مطهره گرفت .
نگاهم مجدادا سمت مطهره چرخید.
لرزش اندک چونه ش محسوس بود .

به سختی لب باز کرد و گفت من منظوری نداشتم .
با شیطنت در جواب او گفتم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_443
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

البته که منظوری نداشت
اما به نظر میاد یک لحظه فراموش کرد نسبت من باتورو !!

لحظه ای سکوت کردم و بعد با کنایه ادامه دادم یا شایدم عمدی نمی خواد این نسبت رو ببینه !!!!

مطهره ابتدا جاخورد. انتظار همچین جمله ی صراحت امیزی را از من نداشت ایمان هشدارگونه اسمم را ارام صدازد .

اما اهمیتی ندادم و همچنان مستقیم به مطهره زل زدم .

مطهره با نفرت نگاهی مهمانم کرد و جواب داد این نسبت رو برای ثانیه ای حتی فراموش نمیکنم !

لحن صدايش برعکس نگاهش کاملا ارام و مودبانه بود
لبخندی دندان نما زدم.
در هر صورت کمی بدجنسی از قبل تو وجودم مونده بود

که اگر پای ایمان به وسط میامد
بخصوص
دست ایمان را به دست

1402/04/24 19:53

گرفتم
پنجه م را قفل پنجه ش کردم و گفتم

نمی تونی حتی برای ثانیهای این عشق دوطرفه رو
فراموش کنی !
نگاه مطهره روی پنجه ی قفل شده ی ما خیره ماند .
مادربزرگ که فهمید اگر دخالت نکند

بحث من ومطهره شاید به دعوا بیانجامد بلافاصله دخالت کرد


⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_444
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بلافاصله دخالت کرد.
البته که من میدونم مطهره ی عزیزم تو منظور نداشتی

و اروشا رو به عنوان عروس خانواده شناختی و پذیرفتی بهتره تا چایی سرد نشده بخوري

مطهره چشم ارامی گفت

و یبار دیگه از شکستی که تو نی نی نگاهش در آن لحظه دیدم دلم سوخت

ایمان با گفتن با اجازه و سلام برسونید به خانواده سالن رو ترک کرد.

بحث را مادربزرگ به سمت مسیر دیگه ای کشوند و سعی کرد فضای سنگین سالن را عوض کند.

اما چهره ی درهم و ناراحت مطهره تا آخرین لحظه ای که برود از هم باز نشد .

کلافه ی شماره ی ایمان رو برای چندمین بار گرفتم
دستگاه مشترک مورد نظر ...

گوشی را با حرص قطع کردم
سابقه نداشت گوشی ایمان خاموش و یا از دسترس خارج باشد.

دلشوره امانم را بریده بود .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_445
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مضطرب دستی به گلوم کشیدم. احساس خفگی میکردم.

مادر بزرگ بم گفته صبح زود مثل همیشه از خانه خارج شده بود

و حالا نزدیک شب بود و از ایمان خبری نداشتم.

کلافه بار دیگر شمارهش را گرفتم و بار دیگر صدای آن زن
پشت خط روی روانم پاتیناژ رفت.
فکرهای گوناگون و مختلف تو سرم ریخته بود .
اگر تصادف کرده بود چی !!
يا دعوا ..يا ....

شاید بهتر بود به کلانتری گزارش می دادم
اما مگر میشد برای مرد گندهای که فقط چند ساعت خبری ازش نبود

وگوشیش خاموش بود به کلانتری میرفتم.
سعی کردم افکار منفی را از ذهنم دور کنم.

هر چی عقربه به ساعت دوازده نزدیک می
ميشد دلشوره ی من بیشتر و بیشتر میشد

ساعت نزدیک یک شب بود که پیامکی به گوشیم اومد
گوشی روی تخت بود و من کنار پنجره به اسمان نیمه ابری زل زده بودم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_446
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

باشنیدن صدای الارم پیامک
روی گوشی تقریبا شیرجه زدم.

پیام که باز کردم بادیدن اسم ایمان قلبم تو سینه فروریخت.

در رو باز کن دندون خرگوشی

بدون هیچ حرفی در آغ.و.ش.ش فرو رفتم و سرم رو روی س.ی.ن.ه ش گذاشتم و اصلا نفهمیدم

کی اشک هایم را که تا آن ساعت به سختی کنترل کرده بودم مانند سیلی جاری شدند وروی لباسش را خیس کردند.

دندون

1402/04/24 19:53

خرگوشی
نمی دونم صداش گرفته بودیا به گوش من گرفته تراز همیشه رسید

وقتی جواب ندادم .

سرم رو جدا کرد.
نگاهش که تو چشام افتاد
زیر لب زمزمه کرد

ربنا اتنا عذاب النار
تعجب رو که تو نگاه خیسم دید
لبخند زد .
با صدای تو دماغی لب زدم باز زدی تو کانال عربی استاد !!
تو گلو خندید

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_447
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ل.ب.ش رو روی چشمم گذاشت و زمزمه کرد چشمهات حرارت محضه !!

كل وجودم لبریز ارامش شد
نمی دونم از جمله بود که اینطور تو قلبم نشست یا از نگاه عاشقانه ش و ب.و.س.ه آرام بخشش!!!


قبل از اینکه حرفی بزنم و یا علت خاموشی گوشیش رو
بپرسم
ایمان خم شد و یک دستش دور کمرم حلقه شد وبا دست دیگه ش و من رو تا ب.غ.ل.ش بالا کشوند.

هینی کشیدم و دستم رو دور گ.رد.ن.ش حلقه کردم
و ل.ب زدم پیش گوشش...

ایمان...
ایمان ...
عزیزم بزارم زمین سنگینم اذیت میشی

ابرویی به مخالفت بالا انداخت و به سمت اتاق رفت.
وارد اتاقم که شد مستقیم به سمت جای خواب رفت و منو گذاشت و پرسید

میتونم امشب اینجا و پیش تو باشم ؟!!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_448
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

سری تکون دادم و خیره تو نگاه عجیب و خسته ش لب زدم

البته ایمان دستی روی سرم و روی موهای پریشونم کشید

و بدون حرف دک.م.ه های پیراهنش رو یکی بعد از دیگری باز کرد.

به نظر کلافه وعصبی میومد رکابی سفیدی که به تن داشت عجیب جذب تنش بود وهیبتش رو مردانه نشون میداد
هیبت مردانه ش را به چشم میکشید
پیرهن را روی صندلی روبه روی میز ارایش انداخت

وبدون اینکه مابقی لباسش رو دربیاره سمت رختخواب آمد و کنارم روی تخت نشست

دستم ناخواسته به جستجوی دستش در آمد و وقتی پنجه هاش قفل پنجه هام شد قلبم بنای تپیدن
گذاشت
خیره تو نگاه سیاهش لب زدم
ایمان
بلافاصله جواب داد
جونم
دلم ضعف رفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_449
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

ضعف صدای بم مردونش !!!!

دلم میخواست عمرم رو فدای جونش میکردم
لب زدم
امروز کجا بودی ، تا دیر وقت برنگشتی گوشیتم
خاموش بود .

می دونی چقدر نگران بودم. دلم هزار جا رفت !!!!
لحظه ای تو نگام تامل کرد.

نگاهش تیره تر و ناخوانا تر از هر زمانی بود .
جواب که نشنیدم

نگرانتر از قبل اسمش را صدا زدم.
ادامه داد و گفت:قربونت برم و

فشاری به پنجه هام وارد کرد و گفت
من خوبم عزیزم
پیش یه دوست قدیمی بودم و گوشیم شارژ تموم کرده
ببخش اگر نگرانت کردم دندون خرگوشی !!!

حرفش به

1402/04/24 19:53

نظر معقول میامد اما نمی تونستم قبول کنم
گفت پس چرا وقتی این جمله رو میگفت
اگر راست می نگاش ازم فراری بود

چرا نگاش کلافه و عصبی بود . هر چند که سعی میکرد ازم مخفی کنه !!

قبل از اینکه بخوام دوباره سوالم رو بپرسم روی ت.خ.ت دراز کشید و من رو کشید

سرم روقلبش ش نشست
کنار گوشم زمزمه کرد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_450
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

از امشب فقط یک چیز مهمه و تو فقط یه چیز رو بدون

اینکه ارامش رو فقط تو وبودن تو میتونه به من
برگردونه ...

اگه تحت هر شرایطی باشم !!
دلم از شنیدن این جمله از هیجان لرزید

اما در عین حال ترکیب جمله ش بی قرار ترم کرد.


پس حس بد و دلشوره ی امشبم الکی نبوده و اتفاقی افتاده بوده
با نگرانی لب زدم ایمان...

ایمان جان...

ل.ب ایمان روی پیشونیم نشست و گفت:

_من خوبم آروشا

فقط خسته م ..

چشم سرخش که رو نگاهم بسته شد فهمیدم نمی خواهد بحث را ادامه بدهد .

دستم ناخواسته روی موهایش رفت و نوازشگونه روی موهایش بالا و پایین رفت .


شک نداشتم خستگی بهونه ای بود و اتفاقی افتاده بود که ایمان رو تا این حد آشفته کرده بود.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_451
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

دستم را لای به لای موهاش بردم

و آروم آروم انقدر ن.و.ازش کردم که ایمان به خواب عمیقی فرو رفت

این رو از صدای نفسهای آرامش که پوست گ.ر.دنم رو می سوزوند متوجه شدم .

بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم

و سعی کردم منم افکار منفی م رو کنار بذارم و بخوابم
صبح که از خواب بیدار شدم .


افتاب تا نیمه تا وسط اتاق اومده بود.
نزدیک ظهر بود

کش وقوسی به بدن خودم دادم و غلتی زدم

و بادیدن رو تختی چروک به خاطر اوردم که ایمان شب قبل پیش من
خوابیده بود .

دستم روی بالش او تکان خورد و نگاهم در اطراف به
گردش در آمد خبری از ایمان نبود

پارت بعدی بخاطر صحنه های حساسش اینجا میزارم? "لینک قابل نمایش نیست"

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_452
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خواب با سرعت از سرم پرید روی تخت نشستم

ساعت نزدیکه دوازده ظهر بود

چرا ایمان بدون اینکه من رو بیدار کنه رفته بود .

از اینکه نبود حالم گرفته شد

گوشی رو از میز برداشتم و کد گوشی رو زدم

دستم روی شماره‌ی ایمان رفت و شماره‌ش رو گرفتم.
دوباره اون حس بد دلشوره تو جونم افتاده بود .


چند بوق خورد تا صدای بم ایمان از پشت گوشی به
گوشم رسید
ظهرت بخیر ملوسک

نفس حبس شده‌م تو سینه آزاد شد .

خدارو شکر

1402/04/24 19:53

که جواب داد وگرنه مثل دیشب دلشوره میومد سراغم

از اینکه از ایمان بیخبرباشم منو دیوونه میکنه


دستی روی موهای پریشونم کشیدم و با آزردگی گفتم:

کجا رفتی ایمان

چرا بیدارم نکردی؟!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_453
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

صبح زود جایی کاری داشتم عزیزم

چنان شیرین خوابیده بودی که از دلم نیومد بیدارت کنم

حالا برو سرویس و بعد یه چیزی بخور می بینمت

دندون خرگوشی !

گوشی رو که قطع کردم

لبخندی کنج لبم رو به سمت بالا کشوند.

حالا که صدایش را شنیده بودم
خیالم راحت بود

از روی تخت پایین پریدم و به سمت سرویس رفتم

بی شک دیشب هم چیز مهمی نبوده و من زیادی حساسیت به خرج داده بودم و بیهوده نگران بودم.


یک هفته دیگر گذشت

یک هفته که کمتر ایمان را میدیدم .


بهانه ای میتراشید

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_454
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وهر بار که می دیدم نگاهش کلافه و سردر گم بود.

هربار هم که علتش را می پرسیدم صبح روزی که دانشگاه داشتیم

از خانه خارج شدم و به سمت خانه‌ی آنها رفتم.

هوای پاییزی روح نواز بود و صدای خش خش برگهای
زرده شده زیر پاهام دلنواز

ده دقیقه گذشت و خبری از ایمان نشد.
نگاهی به ساعتم انداختم.

نزدیک 8 صبح بود
گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم تا شماره ی ایمان را بگیرم که در پارکینگ باز شد

و ماشین ایمان بیرون آمد . ماشین کنار پاهام ایستاد

در ماشین را باز کردم و سوار شدم و قبل از اینکه نگاهی سمتش کنم

پر انرژی و با صدای بلندی گفتم:
سلام صبح پاییزتون بخیر مرد من !!

کمربند رو که بستم سمتش چرخیدم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_455
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

و صورت کلافه و پراخمش تو ذوقم خورد هر چند که سعی داشت لبخندی روی لب بنشاند .

اما خطهای عمیق ایجاد شده روی پیشانیش گویای همه چی بود

ته دلم خالی شد
اما سعی کردم به روی خودم نیارم .

لبخند دوباره ای زدم
دستم را نوازشگونه روی صورتش کشیدم و باهمان انرژی
اول صبحی پرسیدم

حال و احوالت چطوره استاد اخمو ؟!

در حین رانندگی سرش را سمتم چرخاند لبخندی روی لبش نشست

هرچند کمرنگ
صدایش را شنیدم

مگه میشه باوجود تو خوب نبود وروجک !!!

لبخندی دندان نما بهش زدم و نوچ نمیشه ای بهش گفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_456
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خنده ای تو گلو کرد و گونه م رو کشید

تکیه م را به صندلی دادم.
ناگهان فکری به

1402/04/24 19:53

سرم رسید.

با هیجان به سمت او برگشتم و گفتم

هوا امروز دونفره ی دونفره س میای بعد از دانشگاه بریم جاده چالوس یه جوجه بزنیم و برگردیم ؟!
ایمان کمی مکث کرد

احساس کردم خط اخم پیشانیش عمیق تر شد.
در نهایت جواب داد

نه عزیزم امروز کاردارم
اما دفعه ی بعد حتما !

تن صداش ارام بود اما کلمه هایش راجدی برزبان آورد.
نگاهم چند دقیقه روی صورتش کش آمد.

نگاهش تیره تر از هر زمانی بود و در نی نی نگاهش
آشفتگی پر می زد.

دلم آشوب شد
اما اعتراضی نکردم و به ناچار پذیرفتم اما ته دلم حس خوبی نداشتم .

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_457
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

وهر لحظه که می گذشت حس بدم بدتر و بدتر میشد

مقابل دانشگاه وقتی همان کوچه ایمان ماشین را پارک
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم
با تردید صدا زدم
بحث را کش ندادم .

ایمان اگر نمی خواست محال بود حرف بزند در آن مدت خوب شخصیت او را شناخته بودم .

اما ته دلم نه تنها اروم شد بلکه اشوب ترم شد .

مخصوصا وقتی در حین گفتن آن جمله نگاه از نگاهم دزدید

حس قویی که داشتم هیچ وقت بم دروغ نمی گفت.
بی شک اتفاق مهمی افتاده بود که ایمان را تا این حد پریشان کرده بود .
و من باید هرجور شده بود آن را می فهمیدم .

کل ساعت کلاس ایمان به حدی کلافه به نظر میرسید

که حتی رها و بقیه بچهها هم متوجه این موضوع شدند

مثل همیشه متمرکز نبود و وسط درس دادن گاهی سکوت
انگار که رشته ی افکار از دستش خارج می شد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_458
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

نگاهش مدام روی ساعت مچ دستش می چرخید
گویی منتظر بود کلاس تمام شود و عجله داشت زود تر
برود
استرس كل وجودم را گرفته بود.
بخصوص که هر بار نگاهش روی مچ دستش میچرخیدوهر لحظه که گذشت حس بدم بدتر و بدتر میشد

مقابل دانشگاه وقتی همان کوچه ایمان ماشین را پارک قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم

با تردید صدا زدم

ایمان
دستش را از روی فرمان برداشت و سرش سمت من چرخید

ریش هایش بلند تر از همیشه شده بود

دستم ناخواسته سمت صورتش رفت و روی آن نشست .
زبری ش لبخند کمرنگی روی لبم نشاند.
جان ایمان

ته دلم با شنیدن این جمله ی تکراری مجددا لرزيد .

در حالیکه با دقت زیر نظر گرفته بودمش با تردید پرسیدم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_459
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ؟ ایمان کامل سمت من چرخید .

لحظه ای اشفتگی نگاهش بیشتر شد .

اما این حالت خیلی گذرا بود .

چون خیلی

1402/04/24 19:53

زود دوباره نگاهش جدی و ناخوانا شد. كف با دقت نگاهم را کاوید

و بعد بوسه ای عمیق که همچنان روی صورتش بود گذاشت و درهمان حال گفت:

اتفاقی نیفتاده دندون خرگوشی !

بحث را کش ندادم .

ایمان اگر نمی خواست محال بود حرف بزند در آن مدت خوب شخصیت او را شناخته بود

اما ته دلم نه تنها اروم شد بلکه اشوب ترم شد .


مخصوصا وقتی در حین گفتن آن جمله نگاه از نگاهم دزدید .

حس قویی که داشتم هیچ وقت بم دروغ نمی گفت

بی شک اتفاق مهمی افتاده بود که ایمان را تا این -
پریشان کرده بود


و من باید هرجور شده بود آن را می فهمیدم .

کل ساعت کلاس ایمان به حدی کلافه به نظر میرسید که حتی رها وبقیه بچه ها هم متوجه این موضوع شدند
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_460
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مثل همیشه متمرکز نبود و وسط درس دادن گاهی سکوت
میکرد.
انگار که رشته ی افکار از دستش خارج میشد

نگاهش مدام روی ساعت مچ دستش می چرخید.
گویی
منتظر بود کلاس تمام شود و عجله داشت زود تراسترس كل وجودم را گرفته بود.

بخصوص که هر بار نگاهش روی مچ دستش میچرخید
بند دلم پاره میشد
اخرای کلاس بود که رها نیشگونی از رون پام گرفت.
از شدت درد اخر ریزی کشیدم. سریع به ایمان نگاه کردم.
چنان غرق فکر بود که حتی متوجه م نشد
نا امید نگاه از ایمان گرفت و

با حرص نگاه به رها دوختم اما قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم دست پیش گرفت
و با نیشی شل شده گفت

خوب حالا !
یه نیشگون مورچه ای بود دیگه انقدر شلوغش میکنی !!

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]

1402/04/24 19:53

جـانـان مـن?✨
#پارت_461
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

بیا بزار بمالم خوب شه و بعد دستش رو دورانی روی رون
پام چرخوند
کلافه پوفی کشیدم.

رها ابرویی بالا انداخت و کمی خودش را بهم نزدیک تر
کرد و با کنجکاوی پرسید
شما دوتا چتونه ؟!
اول فکر کردم استاد کلافه س اما الان میبینم توام این
مدلی !!!
دعواتون شده ؟!
پس رها هم متوجه رفتار ایمان شده بود.

هر چند از نگاههای پرسشگر و گذرایی که گاهی بچه ها سمتم مینداختن متوجه شدم که خیلیها متوجه رفتار عجیب ایمان شده

رها دوباره سوال قبلیش را تکرار کرد
بحثتون شده ؟!

سری به نشانه ی مخالفت بالا انداختم و لب زدم


رها کمی مکث کرد و بعد گفت خوب حالا
مرده دیگه تو چته فاز گرفتی چندش !!!!

نگاهم که در نگاهش کش آمد. کمی در نگاهم دقیق تر شد. سپس با تردید پرسید

مشکلی پیش اومده آروشا ؟! نگاه ازش دزدیدم و لب زدم
سريع نه چه مشکلی آخه !!

از نگاه رها متوجه شدم . حرفم را باور نکرده است حق داشت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_462
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰ ؟

خودم می دانستم در آن لحظه نگاهم تا چه غمگین ونگران ست.

ومن خیلی سخت میتونستم تو لحظه نقاب رو چهره م بگذارم و یا با سرپوشی احساسم را مخفی کنم !!!

رها دستم را گرفت
کمی خودش را سمتم کشید و گفت

اوه نگو نازو دعواهای نامزدیتون به این زودی شروع شده !

چشم غره ای بهش رفتم که با هیجان ادامه داد اوه دختر تو نامزد بازی فقط عاشق این قسمتم !

وای مخصوصا مال تو با این حاجی ت !!!

حتى تصورش جالبه تو ناز کنی این استاد ریشو نازبخره !

همزمان با گفتن این جمله پقی زد زیر خنده
با نگاه تند ایمان سمت مان رها خنده ش را به سختی کنترل کرد

و با لحن بامزه ای گفت

اوه استاد عصبانی شد !

من جات باشم واسه همچین هیولایی هیچ وقت ناز نمی کنم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_463
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

چون به نظر میرسه ناز خریدن بلد نباشه !!
از جمله‌ش خنده م گرفت و لبهام کش آمد .

نگاه ایمان روی لبم کش آمد و لحظه‌ای ثابت ماند . نگاهش لحظه ای کوتاه خندید .

خیلی کوتاه بود اما نگاه شکار چی من توانسته بود باسرعت شکارش کند

و با همان خنده‌ ی کوتاه کمی آرامش به دل اشوب زده م
برگشت .

کلاس که تمام شد

طبق قرار نانوشته هردو منتظر ماندیم تا کل کلاس خارج شوند

آخرین نفر که از کلاس خارج شد کوله م را پشتم انداختم
سمت میز او رفتم و گفتم

خسته نباشین استاد بداخلاق !

ایمان از پشت میز سمتم آمد. لپم را کشید و

1402/04/24 19:57

گفت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_464
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

سلامت باشی دختر پرچونه ی من !

نیشم شل شد و لبخندی دندان نما تحویلش دادم .

ایمان آرام خندید .
فرصت رو غنیمت شمردم و از خندهش سو استفاده کردم

و پرسیدم حالت خوبه ؟
خنده ایمان با پرسیدن این سوال از لبش رفت ابرویی بالا انداخت و در یک کلمه ، کوتاه جواب داد

_خوبم !

بلافاصله گفتم .
اما اینطور به نظر نمیاد !

حتی بچه ها هم متوجه ی رفتار عجیب تو شدن !!

ایمان کلافه کیفش را از روی میز روبرداشت و گفت
من خوبم عزیزم .

تونگران من نباش

به نظر میامد نمی خواست بحث را کش بدهد
همزمان با گفتن این جمله از کلاس خارج شد تا بحث را تمام کند

حتی مثل همیشه بازوی من را نگرفت تا من را همقدم باخودش کند .

با کمی فاصله از ایمان تا ماشین در سکوت
همراهیش کردم.

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_465
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰.

از در دانشگاه که بیرون رفتیم .
ایمان یکبار دیگه نگاهی به ساعت انداخت انگار که عجله داشت

سمت از تر از در دانشگاه ایستادم و با اخم گفتم
تو اگه عجله داری برو !

من خودم میتونم برم !!

ایمان نگاه هشدار امیزی سمتم انداخت
وخیلی کوتاه و کاملا جدی .

میرسونمت

چنان نگاه و صدایش جدی بود که دیگه بحث رو کش ندادم .
جای لجبازی نبود .

باید از طریق خودم میفهمیدم مشکل ایمان چیه !!!
مستقیم به سمت ماشین رفتیم از کمی فاصله با ماشین ریموت را زد و وقتی سوار ماشین شدیم

بدون حرفی مسیر خانه را در پیش گرفت

طی مسیر هیچ کدام حرفی نزدیم

فقط صدای موسیقی بی کلام پیچیده تو کابین ماشین سکوت ماشین را شکانده بود

موسیقی که مثل خود ایمان ارام بخش بود

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_466
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
و در نگاهم دوخته شد
هر چند سعی داشت دلخوریش را نشان ندهد

اما نگاهش عریان بود و با این احساساتش لبخند مصنوعی زد و گفت

نمیای خونه استاد ؟

دلم برای نگاه فراری و دلخورش ضعف رفت.

به خصوص پنجه های درهم گره خورده ش
بی تابش شدم .

کمربندم را باز کردم
دستش را گرفتم و او را سمت خودم کشیدم .


اروشا هینی کشید و چون با س.ی‌.ن.ه م برخورد کرد مجدادا
لبخندی روی لبش نشست

لبخندی واقعی

باشيطنت نگاهی به اطراف انداخت و گفت اوه استاد تابو شکنی میکنی

وبعد كاسه ی چشمانش را چرخاند و لبش را کج کرد.

به حالت بامزه‌ی صورتش خندیدم .
دلم برای هر حرکتش ضعف می رفت.

هر دو طرف صورتش را گرفتم و مجبورش کردم بهم

1402/04/24 19:57

نگاه

بلافاصله ل‌ب‌ا‌ش رو غنچه کرد و خودش را آماده عکس العملم کرد
نشان داد
با خنده سری تکان دادم
سرم را جلو برده و ب.و
روی ل‌.. گذاشتم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_467
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
سرم را جلو بردم و روی گونه اش گذاشتم .

اما قبل از این که بخوام سرم را جدا کنم

دستش پشت گردنم نشست و شروع کرد

از این کار ناگهانی ش خنده م گرفت
آروشا بود دیگر

دختری غیر قابل پیش بینی
دختری

که توانسته بود دل و ایمانم را یکجا ببرد

دختری
میتوانست تو اوج ناراحتی و کلافگی م لبخند روی لبم بیاره درست مثل حال این چند وقت
اخیرم !!

ب.و.س.ه های پرحرارت و ابدار دلم را زیرو رو کرد .

به خصوص بازی انگشتانش داخل موهام به شدت هیجان زده ام کرد .

خیلی زود متوجه نقشه ش شدم .

اومی خواست کاری کند من با او به خانه بروم.

از حیله زنانه ش خنده گرفت و در گلو خندیدم در نهایت سرش را جدا کرد.

زبان روی ل.ب.ش کشید و با لحن بامزه ای گفت

اووووم خوشمزه بود !

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_468
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

با سر انگشت روی بینی اش زدم و گفتم:
دندون خرگوشی شیطون
لبخند دندان نمایی زد و دوباره نگاهش روی ل.ب.ام لغزید
وبا لحن بامزه‌ایی گفت:
شیطنت با حاجیمون رو دوست دارم

دلم ضعف رفت از حاجی گفتنش وبعد ازچند وقت باصدای بلندی خندیدم

دستم را جلو بردم وسرش رامحکم گرفتم وب.و.س.ه ای محکمی از چونه اش گرفتم

ریز خندید و ل.ب.ش را گاز گرفت

سرش را در ب.غ.ل گرفتم وسعی کردم انرژی کافی از آغوشش بگیرم

تا بتوانم در برابرمشکلات بوجود آمده محکم باشم

بوی عطرش که توی بینی ام پیچید وجودم را غرق آرامش کرد

اروشا از روی لباس ب.وس.ه.ای بر ت.ن.م گذاشت
و زمزمه کرد

دلم برای کلبه و باهم بودنمون تنگ شده

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_469
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

خیره تو نگاهش با شیطنت پرسیدم

باهم بودنمون ؟!
ای شیطون بلا
واقعا این دختر تو شیطنت رو هرچی شیطون و بازیگوشه رو سفید کرده

نگاه اروشا درخشید و احمقانه به نظرمی رسید

اگر انتظار سرخ و سفید شدن از اروشا را داشتم.
چون این خصلت تو وجودش نیست

لبخند دندون نمایی زد.

دوباره چشمش را در کاسه چرخاند و گفت:
اره دلم برای باهم بودنمون و حتی کارایی که میکردیم هم
تنگ شده !
چشمکی زد و با لحن بامزه ای ادامه داد

درضمن من بی حیا نیستم آقا

شما تا حالا در مورد هوای دونفره شنیدی الان هوا هوای دونفره سسست

تاک ابرویی بالا

1402/04/24 19:57

انداختم .

تا الان فکرمی کردم هوای دونفره فقط قدم زدن زیر نم بارون ، روی برگای زرد درختا و خشخش صداشو نه!!

اروشا به خنده افتاد

نوک زبونش را نشانم داد و با لحن بامزه ای گفت

من از این لوس بازیا خوشم نمیاد دوس دارم

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_470
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

مستقیم برم سر اصل کاری!!!
اون قسمت های قشنگ و ناب
چیه این ادا اصولای دست وپا گیر

با تحلیلش از هوای دونفره چنان به خنده افتادم که اروشا سرش را به ناچار بلندکرد.
وگفت:
اِ چرا می خندی خب
مگه دروغ میگمبا ناز دستی به موهایش کشید و آن را به عقب سرش راند

و باغمزه واون نگاه جذابش که دل هر کسی رو آب می کرد اینجوری که دلبری میکرد دلم میخواست یه لقمه چپش کنم

لبخندی زد و با شیطنت پرسید
میگم ایمان ...

جونم...

توام مثل من فکر میکنی درسته ؟!

تای ابرویی بالا انداختم وبا اون جذبه خاص خودم نگاش کردم و خیلی جدی گفتم

البته که من خیلی بیشتر از تواین باهم بودنا رو دوست دارم .

انقدر که دلم میخواد همین الان همین لحظه به هیچی وهیچکس وهیچ کاری فکر نکنم

و ماشین رو روشن کنم و با آخرین سرعت سمت کلبه برونم و ازکنار تو بودن لذت ببرم

تویی که نمیدونی و نمیتونی درک کنی چقدر برام عزیزی

اروشا نمیدونی وجودت چقدر به من آرامش میده
واین دوربودنات و ندیدنات چه پدری از من درمیاره

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_471
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
کلافه سکوت کردم
با اینهمه احساس و عشقی که خرجم میکنه نمیتونم حرفی بزنم

یعنی حرفی ندارم که بزنم ایمان کسی هست که من دنیامو حاضرم به پاش بریزم
دوسش دارم

ولی نگرانی داره منو میکشه از پا در میاره
حس میکنم اتفاقی داره میوفته

و این منو داره نابود میکنه و از پا درمیاره

اروشا انگار متوجه کلافگیم شد

چون لبخندی زد و با شیطنت زیادی گفت

آقا شما برو به کارت برس و به دلت صابون نزن چون میرفتیمم فرقی نداشت و پشت چراغ
قرمز می موندی !

بس که فس فس میکنی لفتش میدی

چنان بامزه این جمله را گفت که خنده م گرفت
.
نگاهم سمت شکمش چرخید و با نگرانی پرسیدم حالت خوبه ، درد که نداری؟

نگاهش درخشید
جای جواب خودش راتوآغ.وش.م انداخت و محکم فشارداد

و گفت
من خوبم ایمان، اما تو زود خوب شو !!

این جمله معنادار را گفت و بلافاصله خودش را از ب.غ.ل.م بیرون کشید و از ماشین پیاده شد

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_472
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

دستی برام تکان داد و به داخل خانه

1402/04/24 19:57

رفت

تا چند ثانیه نگاهم به در دوخته شد
دل کندن ک دور بودن از اروشا واقعا برام سخت بود
نبودنش و فکر نداشتنش نفسمو میگیره

اروشا هم متوجه اشفتگی و پریشونی ام شده بود

اما مستقیم اعتراضی بهم نکرده بود و با پرسشهای بیجا عصبی م نمی کرد.
سعی میکرد حرفی نزنه و ساکت بمونه

عصبی ماشین را روشن کردم و با سرعت به سمت بیمارستان راندم

باید سعی می کردم هرچه زودتر فرشته را از آن وضعیت خارج می کردم و به زندگی قبلم با اروشا برگردم .

مقابل بیمارستان ماشین را پارک کردم

طبق عادت چند روزه سمت گل فروشی رفتم و دسته گل مریم رو پیچیدم

گل را هم به سلیقه ی اروشا گرفته بودم

گل که توی بینی م پیچید گویی بوی تن اروشا را استشمام کردم

هزینه ی دسته گل را پرداخت کردم و مستقیم به سمت بخشی که فرشته در ان بستری بود رفتم.
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_473
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
وارد بخش که شدم ناخواسته آروارهای فکم منقبض هرگز فکر نمی کردم

روزی برای دیدن کسی پا به بهش روانی بگذارم.


آن هم فرشته!!

دختری که مانند اسمش مهربان بود

پشت در اتاقش که ایستادم

چهره معصومش را دیدم و قلبم از شدت ناراحتی فشرده کنج تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود.

موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بود نفس عمیقی کشید تا بتواند ارامش خکد را حفظ کند.


عذاب وجدانی که سراغش آمده بود در آن مدت کوتاه نیمی از وجودش را سوزاند

درست مانند نیمی از صورت زیبای فرشته !!

نیمی که زیر موهای بلندش مخفی کرده بود
قلبش دوباره به درد آمد

دستی روی قلبش کشید و وارد اتاق شد فرشته حتی سمت در نگاهی م ننداخت


همچنان مشغول زمزمه چیزی شبیه شعر زیر لب بود
لباسی در دست داشت

کنجکاو جلو رفت و خیلی زود با چیزی که در دست او دید بار دیگر قلبش به درد آمد

و فکش فشرده شد
رکابی مشکی حلقه استینش را خیلی زود شناخت

⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰
@rooman_noovell [♥️?]
جـانـان مـن?✨
#پارت_474
⊱⋅❀--------------------------------------❀⋅⊰

او عادت داشت همیشه حلقه بپوشد فکش منقبض شد

اما این لباس دست فرشته چه میکرد !!!

هر چند حدس زدنش کار چندان سختی نبود
کل وجودش لبریز از غم شد وقتی دید فرشته چگونه به آن لباس زل زده و شعر زیر لب می
خواند .
کلافه دست آزادش را روی ته ریش صورتش کشید
او با این دختر چه کرده بود
هر چند که هر چه فکر می کاری را از عمد نکرده بود .

روزی که فریدون چند مشت محکم زیر فکش کوبید
را بخاطر آورد.

روزی افتابی که فریدون با عربدهای بلند او را از خانه
صدا زده بود سراسیمه از آن فریاد بلند ، بیرون

1402/04/24 19:57