96 عضو
رمان:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت11
باید الان گریه می کردم ... حالا اشک از کجا بیارم ... باید به یه
چیز دردناک فکر میکردم ... دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره ...
تصور یه لحظه نبودش دیوونه
ام می کرد ... همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم:
_شهریار ... درک کن ... من دیگه نمی تونم ...
شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد ... از قیافه اش قشنگ معلوم
بود ... ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-
گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه ... آخه ... شهریارت بمیره
... چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟ آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو میچکیدن ... گفتم:
_ادامه این نامزدی به صلاح هیچ کدوممون نیست ...
ایستادجلوم ... سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی چشماش زل بزنم
... چشماش برق عجیبی داشت ... چه چشایی داشت لامصب ...
درشت کشیده با مژه های بلند و فرخورده ...عین چشم
دخترا ... زیر یه جفت ابروی کمونی به رنگ قهوه ای تیره ...
گفت:
_دلیل ... فقط یه دلیل برام بیار ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت12
الان وقتش بود ... زار زدم و گفتم:
_من ... من سرطان دارم شهریار ... تا دو ماه دیگه بیشتر
زنده نیستم ... میخوام توی این مدت تو حال خودم باشم ...
می خوام تنها باشم ... نمی خوام زجرکشیدن تورو کنار خودم
ببینم ... نمی خواستم بهت بگم ولی ... ولی مجبورم کردی ...
شهریار سرشو به چپ و راست تکون داد ... چند بار اینکارو
کرد با بهت گفت:
_د ... دو ... دروغ می گی ... می دونم ... می خوای منو
بپیچونی ...
ولو شدم روی همون صندلیه ... چونه ام بدجور می لرزید ...
این گریه سیل آسا رومدیون بابام بودم ... مثل همه چیزایی که
داشتم ... بابایی جونم ببخشید که از تو دارم سو استفاده می کنم
_قربونت برم ایشالا هزار سال زنده باشی منوکفن کنی بعد اگه
بلایی خواست سرت بیاد ...
سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:
_کاش دروغ بود ... کاش همه چیز یه بازی مسخره بود ...
ولی نیست ... نیست شهریار ...
_کی ... کی همچین غلطی کرده؟ کی این چرندیاتو تحویل تو داده ...
_دکتر متخصص ... مطمئن باش از من و تو خیلی بیشتر
حالیشه ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت13
_چرند گفته ... چطور تونسته به عشق من بگه داره .... داره
... می میره .. می برمت پیش بهترین دکترا ...نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ... ولت نمیکنم خانومم ...
جیغ زدم:
_بس کن ... دیوونه نشو ... این حرفا رو به کسی بزن که
همه دکترا ازش قطع امید نکرده باشن ... محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تیکه
تیکه کنن برای آزمایشای مسخره شون ...
شهریار خواست چیزی بگه که آقای صدری گفت:
_کافیه بچه ها ...
شهریار دستی توی موهاش کشید ... خم شد از روی میز جعبه
دستمال کاغذی رو برداشت گرفت به سمت من و گفت:
-
اشکاتون ...
چند تا دستمال در آوردم و صورتمو تمیز کردم ... آقای صدری
گفت:
-
دختر تو این همه اشک از کجا آوردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_از تو جیبم ...
_اگه همه بازیگرا توی جیبشون اینهمه اشک داشتن که دیگه
هیچ مشکلی وجود نداشت ...
به دنبال این حرف لبخندی زد و رو به شهریار گفت:
_شهریار ... توام گل کاشتیا ... از همیشه طبیعی تر بودی
فکر کنم بهتره روی خودت هم سرمایه گذاری کنی ...
همهشون غش غش خندیدن .... ولی من لبخند هم نزدم ...
گوشیمو از داخل کیفم درآوردم ... نگاهی به عکس بابا انداختم
روی صفحه گوشی ... آروم شدم ... لبخندبابا همراه با اون چهره نورانیش قلبمو می لرزوند ... آقای صدری گفت:
-
خب ... حالا اسم کوچیکت چیه دختر جون؟ گوشیمو انداختم توی کیف و گفتم:
-
ترلان...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت14
قبل از
اینکه بتونن چیزی بگن گفتم:
_من می تونم یه چیزی بگم؟!
بفرمایید ...
نگاه کردم به شهریار و گفتم:
_شما نقشتو یه کم شور بازی کردی ...
با تعجب نگام کرد و گفت:
_شور؟!!!
_آره دیگه ... پسری که اینقدر راحت به نامزدش پشت کرده
دیگه نباید واسه خاطر جدا شدن ازش اینقدر خودشو تو در و
دیوار بکوبه که ... باید راحت تر ازاینا زیر بار می رفتین ...
دیالوگای عاشقانه تون هم زیادی غلیظ بود ... به شخصیت اون
پسری که توصیفش کردین اصلا نمیومد ...
از غرای من خنده اش گرفت و گفت:
_خب شما فکر کنین این دختر دچار سو تفاهم شده بوده ...
هیچ اشتباهی در کار نبوده ...
_غیر ممکنه ...
_چرا؟!
_چون اون دختر من بودم ... من تا مطمئن نشم حرفی رو
نمی زنم ... تصمیمی هم نمی گیرم .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اون پسر هم من بودم ... محاله به نامزدم پشت کنم ...
دیگه داشت پررو می شد از جا بلند شدم.
کیفمو انداختم سر شونه ام و گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت15
_خوش به حال نامزدتون ... من برم دیگه زحمت دادم با
اجازه ...
آقای صدری از جا نیم خیز شد و گفت:
_خانوم مجلل ...
برگشتم و گفتم:
_باز چی شده؟
_نمی خواین یه شماره از خودتون به ما بدین؟
_برای چی؟
- شاید از بین این همه آدم شما انتخاب بشین ...
_ولی من ...
_از بازیگری متنفری؟
_نه ...
_به نظر من استعدادشو داری ... حیفه که بهش بی توجه
باشی ...
_من بخوام هم پدرم همچین اجازه ای نمیده
...
_صد درصد هم قرار نیست که شما انتخاب بشین چون
موردای خوب زیادی داشتیم ولی یه شماره از خودتون به ما بدین
... شاید شانس بهتون رو کرد ...
_شانس؟!!! این از نظر من اصلا هم شانس نیست ... ولی در هر صورت یادداشت کنین ...
شماره همراهم رو گفتم و شهریار خودش شخصا یادداشت کرد
... دیگه منتظر نموندم خداحافظی کردم و زدم بیرون ...
هیشکی دیگه اونجا نبود ... فقط منشی در به در شده و طناز پشت در منتظر بودن ...
طناز با دیدن من سریع ایستاد و گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت16
_چیکار میکردی دو ساعت اون تو؟ غش غش خندیدم و
گفتم:
_تست می دادم .... پاشو بریم ...
با غر غر ایستاد و گفت:
_خوبه تستم نمی خواستی بدی ...
_از قدیم گفتن تست نطلبیده مراده ...
_اون آبه ...
_کی گفته؟! به نظر من هر چیزی نطلبده اش مراده ...
با هر هر خنده رفتیم از موسسه بیرون ... گفتم:
_طنازی ... حالا چی کار می کنی تو؟
_منم فردا میام دیگه ... ببینم تو چی شدی؟ چی پرسیدن
ازت ... فیلمنامه دادن از روش بخونی؟
نه ...
_نه؟!!!! پس چی؟
_هیچی یه حالتو گفت اجرا کنم ...
_بدون متن؟!!!!
_آره ... چرا اینقدر تعجب کردی؟
_آخه اینجوری خیلی سخته ...
_لابد فیلم اونا هم سخته ...
_چی کار کردی؟ گند زدی؟
_نه اتفاقا سخت نبود برام اصلا ...
_جدی میگی؟ خوششون اومد؟
_فکر کنم ...
_میکشمت اگه بازیگر بشی و دست منو نگیری ...
خندیدم و گفتم:
_گمشو ... کی خواست بازیگر بشه؟
_جون طناز اگه بهت گفتن قبولی رد می کنی؟!
یه کم فکر کردم ... یه کم وسوسه انگیز بود ... شهرت ... ثروت
... بهتر از همه پیدا کردن شغل! خیلی وقت بود که در به در دنبال کار بودم.
آهی کشیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو
گفتم:
_نمی دونم ...
_دیوونه ای اگه قبول نکنی ..
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت17
- بابامو چی کار کنم؟
- آقای مجلل اینقدر ماهه که محاله به تو بگه نه ...
- بابا همیشه از این میترسیده که من سر چشم بیفتم ...
- ولی اگه خودت بخوای حرفی نداره .... باور کن!
خودمم می دونستم ... محال بود بابا رو حرف من حرفی بزنه ...
اوایل بیشتر سختگیری میکرد دوران دبیرستان خیلی بهم گیر میداد و به خواسته های دلم توجهی نداشت ...
ولی وقتی دانشجو شدم و وقتی دید که با همه دخترا فرق دارم کم کم بهم اعتماد کرد ...
حالا هم میدونم که اگه بگم می خوام این کارو
بکنم حرفی روی حرفم نمی زنه چون می دونه که بی گدار به آب نمی زنم ولی نگران می شه...
دوست ندارم بابام اذیت بشه
... طناز زد سر شونه ام و گفت:
- اونور خیابون یه
ساندویچ فروشی هست ... بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ ...
از فکر و خیال اومدم بیرون و تازه یادم افتاد خیلی گرسنه ام ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت18
درخونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو ... حیاط با صفای خونه طبق معمول حالمو عوض کرد ...
یه حیاط نقلی که دور تا دورش باغچه بود و درختای میوه.... فقط یه قسمت کوچولوش
باغچه نبود که اونم جای تاب من بود ...
یه تاب دونفره که همیشه با، بابا می نشستم روش ...
حوض گرد وسط حیاط طبق معمول لبالب پر از آب بود و داخلش چند تا ماهی گلی شنا میکردن ...
کنارش یه تخت گذاشته بودیم و دور تا دورش گلدونای شمعدونی ... بابا روی تخت نشسته بود وطبق معمول کتاب حافظش توی دستش بود و شاهنامه اش کنار دستش ... از وقتی که بازنشسته شده بود اکثر مواقع توی خونه و کنار من و مامان بود ....
و ماچقدر از این بابت خوشحال بودیم ... بابام فرهنگی بود و مدیر یه مدرسه دبیرستان پسرونه ... اینقدر توی زمان خدمتش مهربون و خوش مشرب با بچه های مدرسه رفتار میکرد که الانم بعضی وقتا بچه های مدرسه میومدن خونه دیدن بابا ... بگذریم ...
در که باز شد سر بابا اومد بالا ... با دیدن من
گل ازگلش شکفت و گفت:
- به به شکوفه بابا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- به به عشق ترلان ...
بابا خندید ... پیشونی منو که تازه نشسته بودم رو تخت بوسید و گفت:
- اسم تک گذاشتم رو دخترم ... چون دخترم هم تکه!
- خب دیگه لوسم نکنین ... چه خبر جناب آقای مجلل؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت19
دیگه بچه های دلبندتون بهتون سر نزدن؟ بابا با خنده سری تکان دادو گفت:
- از دست تو ... این بندگان خدا ماهی یه بار یه سری به من پیرمرد میزنن ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
هی جناب مجلل حواستونو جمع کنین ... حق ندارین به بابای من بگین پیر ...
- بله بله... من با داشتن گلی مثل تو مگه پیر هم میشم؟
ازلب تخت بلند شدم که برم توی اتاقم لباسمو عوض کنم ... اگه می نشستم تا شب میخواستیم با بابا اره بدیم و تیشه بگیریم ...
از حرف زدن با هم هیچ وقت خسته نمیشدیم.
رسیدم به در شیشه ای خواستم بازش کنم که مامان از اونور بازش کرد ...
یه سینی دستش بود که توش هندونه قاچ شده قرمز چشمک میزد ... آب از لب و لوچه ام راه افتاد ...
دستمو بردم جلو گلشو کندم گذاشتم توی دهنم و گفتم:
- سلام پری جون ...
- سلام به روی ماهت ... دختر با دستای کثیف هندونه بر میداری؟
- بیخیال پری جون ... بدن من به میکروب عادت داره ...
- وا!!!! این چه حرفیه؟
لپ گلیشو بوسیدم و شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم ... یه اتاق سه
درچهار ... یه قالی گرد کرم وسطش پهن شده بود روی
موکتای قهوه ای پرز بلند... یه تخت یه نفره فلزی یه گوشه اش بود
...یه میز کامپیوترم با یه کامپیوتر معمولی یه گوشه دیگه اش ...
یه تیکه از دیوارو گونی از این مدالی کنفی چسبونده بودم و روش عکسای خودم و بابا و مامانو چسبونده بودم ...
پراز عکس بود و خودم عاشق تک تکش بودم ... مانتو و شلوارم رو عوض کردم و جاش یه شلوار و تی شرت پوشیدم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت20
داشتم موهای بلندمو جلوی آینه برس می کشیدم که در باز شد و مامان اومد تو ... از تو آینه نگاش کردمو گفتم:
- جونم پری جون؟
مامان با لبخندی نگران نشست لب تخت و گفت:
- ترلان مامان رفتی دنبال کار؟
ازخرداد که فارغ التحصیل شده بودم و لیسانس گرفته بودم دنبال کار بودم ولی فایده ای نداشت ...
کاری که به دردم بخوره پیدا نکردم که نکردم ... مشکل مالی نداشتیم ولی زندگی هم خیلی بر
وفق مرادمون نمی چرخید.
مامان مشغول بازی با ریشه های رو تختیم شد و گفت:
- نگفتی ...
- نه مامان من ... امروز که وقت نشد ... انشالله از فردا میرم ...
-بابات خیلی نگرانته ...
- دیگه واسه چی؟
- میگه بچه ام عادت نداره تو خونه باشه افسردگی می گیره
- ای بابا ... چرا این بابا همه اش دنبال بهونه است که نگران من باشه؟ من ازاینکه تو خونه و کنار شما باشم لذت می برم ...
الهی پیش مرگ هر جفتتون بشم ...
مامان گونه اشو کند و گفت:
- خدا مرگم بده ... دور از جونت مامان ... این چه حرفیه؟!!!
موهامو بستم و خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- انشالله سایه تون صد سال بالای سر من باشه و منم بتونم بچه خوبی باشم براتون ...
حالا بریم پیش بابا ... می دونی که تنهایی رو دوست نداره ... منم از فردا میرم دنبال کار ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
رمان گذاشتم اگه خوندین خوشتون اومد
1402/09/11 00:57بگین بقیشم بزارم
1402/09/11 00:57لطفا دیگه لینک ندین گروخ
1402/09/11 00:57سلام گلم خوبی دست گلت دردنکنه که گذاشتی.پنجه طلایی هاخسته نباشی خیلی قشنگه من که عاشقش شدم می شه بقیه اشم بزاری لطفا
1402/09/11 07:28هی خدا چی بگم اینارو برن یه گروه بزنن واس لینکاشون
1402/09/11 12:32اره عزیزم خوبه ادامشو بزار
1402/09/11 12:33خوشحالم که دوس داشتی
1402/09/11 12:55باشه
1402/09/11 12:55 دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ...
و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی
دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ...
چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ...
و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ...
قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ...
رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره ....
ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دودل می کرد ...
خیره شده بودم به سقف ... زندگیم یه نواخت شده بود بدجور...
شاید اگه خواهر برادر داشتم ... شاید اگه نامزد ... زبونمو محکم گاز گرفتم و گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت24
-هی هی هی ... بس کن دیگه! این حرفا چیه میزنی؟ بیکاری
زده به سرت؟ اصلا چه لزومی داره حتما دنبال کاری بگردی که به رشته ات بخوره؟ برو یه کار دیگه بکن ... بهتر از بیکاریه
این افکار مالیخولیایی هم دیگه سراغت نمییاد
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ...
می دونستم فردا هم روزی میشه مثل امروز
یک هفته گذشت ...
آخرای مرداد ماه بودیم ... هیچ اتفاق جدیدی
هنوز توی زندگیم نیفتاده بود ... همه چیز تکراری ..
روتین ... خسته کننده ... از همه چیزبریده بودم ... شاید اگه مامان بابا با این قضیه کنار می اومدن برای منم راحت تر بود ولی این که اونا همه اش با چشمای نگرانشون نگام می کردن
بیشترداغونم می کرد ...
روز هفتم بعد از تست دادنم بود ... روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگای داریوشو گوش میکردم ... همیشه آهنگای قدیمی گوش میکردم از خواننده های جدید وامروزی بیزار بودم ...
حتی حاضر نبودم یکی از آهنگاشون رو گوش کنم و درموردش نظر بدم ...
فقط توی قدیمیا چرخ میزدم ... دوستام همیشه مسخره ام میکردن و می گفتن مثل پیرمردا و پیرزنا میمونی ...
اگه رپ گوش نکردن و فحش دادن به صدای خواننده های امروز که همه اش با دستگاه و میکسه نشونه پیریه آره من پیرم ... حسابی رفته بودم توی بحر صدای خواننده که گوشیم زنگ خورد...
تو همون حس و حال گوشیو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت25
- الو ...
- خانوم مجلل؟ صدای آهنگو خفه کردم و گفتم:
- خودم هستم ...
- خانوم من از موسسه نمای مهر تماس میگیرم ...
زیر لب زمزمه کردم:
- نمای مهر؟!
رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت21
مامان از جا بلند شد و گفت:
- انشالله که کار پیدا میکنی مامان ... ما که پارتی نداریم ...
باید نون استعداد رو بخوریم ... می دونم برات سخته ولی چاره چیه؟
آه کشیدم ... دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ناراحت و دپرس ببینم ... خدایا کمکم کن که بتونم دلشونو شاد کنم ...
رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:
کشیدم ... دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ناراحت و دپرس
ببینم ... خدایا کمکم کن که بتونم دلشونو شاد کنم ...
رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو
برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:
- گل بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش
نیست اینجوری بشینی اینجا ...
غش غش خندیدم و چیزی نگفتم.
- بخور بابا ... . مهم اینه که عزیز منی
...
هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:
- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟
شاید بتونی معلمی چیزی ...
سریع گفتم:
- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم
بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای
بهش ندارم ...
بابا آهی کشید و گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت22
- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ...
من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها
و این جور جاها که بیرون شهره کارکنی ...
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:
- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون باساعت کاریشون هماهنگ نیست
... یا سابقه می خوان.
- قصدت چیه بابا؟
تکه ای هندوانه گذاشتم توی دهنم و گفتم:
- خدا بزرگه بابا جون ... بلاخره درست میشه ...
بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- راضیم به رضای خدا ...
شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ...
حسابی خسته شده بودم و خواب واقعا میچسبید ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت23
صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و
آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...
عصربود که
نمای مهر؟!!
طناز ... تست ... هان!!!! چنان بلند تو گوشی گفتم:
- هان !!!!
که فکر کنم یارو کر شد ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- می خواستم ازتون بخوام که برای تست دوم فردا ساعت نه صبح اینجا باشین ... مرسی خداحافظ ...
اصلا نزاشت من حرف بزنم ... تست دوم؟!!! یعنی چی؟!!!! یعنی قبول شدم؟ یا تست قبلیمو گم کرده بودن؟ جلل خالق ... ولی شاید
قبول شده باشم ... توی این بیکاری ... سرمو گرفتم بین دستام
.. خدایا چی کار کنم؟!!! باید با بابا حرف میزدم ... بهترین کار همین بود ...
رفتم از اتاقم بیرون... بابا نشسته بود روی مبل جلوی تلویزیون و مشغول تماشای کانال چهار بود ...برگشت سمت من و پرسید:
- خورشید من چطوره؟
- بههَ فقط خورشید نشده بودیم که شدیم ...
بابا با خنده دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:
- این صورت گرد تو و ابروهای کمونی و چشمای کشیده سیاه
...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باباییی ... بسه دیگه! حالا انگار من چی هستم! دختر خود شماهام دیگه ... یه ذره از شما بردم یه ذره از مامان شدم این گودزیلایی که میبینین ...
بابا با محبت گفت:
- چه گودزیلای خوشگلی ...
با خنده از جا پریدم.
بابا با لبخند گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت26
دیگه به ترلان من اهانت نکنی خانوم جوان! ا
دوباره نشستم و در حالی که حرفامو مزه مزه میکردم گفتم:
- باشه چشم بهش میگم ...
بابا مشغول این کانال اون کانال کردن تلوزیون شد و در همون
حالت با صدای بلند گفت:
- خانومی ... سه تا چایی لطف میکنی بیاری دور هم
بخوریم؟
مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود بیرون آورد و گفت:
- چشم حتما ...
سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم:
- بابا ... می خوام باهاتون صحبت کنم ...
بابا تلویزیون رو خاموش کرد ... صاف نشست و گفت:
میشنوم دخترم ...
منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با یه سینی چایی اومد بیرون ... سینی رو گذاشت روی میز و خواست دوباره بره که گفتم:
- مامان اگه میشه بشینین ... می خوام حرف بزنم ...
مامان هم سریع نشست کنار بابا و با نگرانی گفت:
- چیزی شده دخترم؟
لبخند زدم ... سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم ... گفتم:
- خیره ...
هردو نفسی از سر آسودگی کشیدن ... استکان چاییمو برداشتم
... داغ بود و دستم رو گرم میکرد ... گرفتمش بین دستام چون بدنم یخ کرده بود ...
تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شایدم شر باشه.
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- بابا ... مامان ... خودتون میدونین که خیلی وقته دارم دنبال کار میگردم ولی ... نمی دونم شاید خواست خداست
...هیچ کاری برام پیدا نشد که نشد ...
مکث کردم نفس
تازه کردم و ادامه دادم:
- نظرتون راجع به بازیگری چیه؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت27
چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد ... بابا هم
اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی ترلان؟
- بابا ... من یه سوال پرسیدم ... نظرتون راجع به بازیگری
به عنوان یه شغل چیه؟
- هر شغلی برای خودش شریفه ... بازیگری هم همینطور ...
اما ... حالا واسه چی این سوالو میپرسی؟
- راستش ... یادتونه چند روز پیش با طناز رفتم برای تست؟
اون میخواست تست بده؟
بابا فقط سرشو تکون داد ... ترجیح میدادم به مامان نگاه نکنم
... اینقدر تعجب کرده بود و ترس توی چشماش لونه کرده بود که دیدنش باعث می شد یادم بره چی می خوام بگم؟ ادامه دادم:
- اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم ...
حالا ... حالا باهام تماس گرفتن گفتن برای تست بعدی برم ...
مامان دم مرز سکته بود ... ولی بابا سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:
- و این یعنی چه؟
یعنی اینکه احتمالش هست قبول بشم ... توی اون همه آدم
... این یه شانسه... بهتر از بیکاریه ...
بابا موهای جوگندمی و پرپشتش رو چنگ زد و آه کشید ... دلم ریش شد ... سریع گفتم:
- ولی بازم اگه شما نخواین نمیرم ...
چندلحظه ای در سکوت سپری شد ... مامان به خودش اجازه نمیداد تا وقتی که بابا نظری نداده حرفی بزنه ... ولی مشخص بود حالش بده ...
بابا بلاخره سکوتو شکست و گفت:
- نظر خودت چیه؟
کف دستامو ساییدم به هم ... کار سختش همین بود که خودم بخوام نظر بدم ... یه کم فکر کردم و با من من گفتم:
- نمی دونم ... شاید ... خوب ... فکر می کنم بد نباشه ...
- میدونی زندگی عادیت رو از دست میدی؟
- بله ...
- میدونی آدمای مشهور چه سختی هایی میکشن؟
- بله ...
- بازم نظرت مثبته ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت28
به خدا بابا اگه یه کار دیگه برام پیدا شده بود محال بود حتی
بهش فکر کنم ... ولی حاال می گم شاید قسمت این باشه ...
- کی باید بری واسه تست بعدی؟
- فردا صبح ...
بازم بابا آهی کشید و گفت:
- با هم می ریم ... شاید به قول تو قسمت اینه ...
مامان با بغض گفت:
- جهانگیر ...
بابا گفت:
- هنوز چیزی معلوم نیست خانم ...
ولی ... من نمی خوام بچه ام بیفته سرچشم ... خودت هم می دونی که چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد ....
- زبونتو گاز بگیر خانوم ... توکل می کنیم به خدا ... منم به چند تا جای دیگه می سپارم ... اگه هیچ کاری پیدا نشد دیگه نمیشه با خواست خدا جنگید ...
ازجا بلند شدم ... بغض کرده بودم ... من میخواستم اونارو راضی کنم ... نمیخواستم باعث نگرانیشون بشم ...
ببخشیدی گفتم و استکان چایی رو
گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم توی اتاقم بمونم تا صبح بشه ...
نمیخواستم چهره های نگران و ناراحتشون رو ببینم ...
صبح ساعت هشت حاضر شده بودم ... بابا هم لباس پوشیده و منتظر من بود ...
دوتایی با بدرقه چشمای پر از نگرانی مامان
خداحافظی کردیم و رفتیم ...
بابایه پراید دودی داشت ... با ماشین تا اونجا حدود نیم ساعت راه بود ... البته اگه به ترافیک
نمی خوردیم ...
هر دو سکوت کرده بودیم و اخمای باباحسابی
در هم بود ... منم داشتم ناخنامو میجویدم ... جلوی موسسه که
رسیدیم باباماشینو پارک کرد و با هم رفتیم تو ...
اینبار برعکس سری قبل استرس گرفته بودم ...
شاید چون اون دفعه اصلا قصد نداشتم بازیگر بشم ولی این سری
یه کم بهش امید داشتم ... منشی همون خانومه بود ... با دیدن ما اخم کرد و گفت:
- بفرمایید ...
دوست داشتم فحشش بدم ولی ملاحظه حضور بابا رو کردم و با
اخم و تندی گفتم:
- مجلل هستم ... برای تست مجدد اومدم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت29
با حیرت نگام کرد و گفت:
- شما؟
- پ ن پ مادر بزرگ شما ...
بابا بازومو فشرد و با تحکم گفت:
- ترلان!!!
بعد رو به خانومه گفت:
- خانوم ما باید کجا بریم؟
منشیه همونطور که با دهن باز به من نگاه میکرد اشاره به همون در کرد ...
خواستیم بریم سمت در که سریع گفت:
- تشریف داشته باشین ... از ساعت نه تست می گیرن ... یه ربع دیگه ...
نگاه کردم به سالن... چه عجب! چند تا مبل گذاشته بودن اونجا ... خبر نداشتم طناز چی کار کرده؟!! قرار بود روز بعدش بیاد اینجا ...
اصلا دیگه ازش نپرسیدم چی شد ...
من کی بهش زنگ می زدم که بار دومم باشه؟!! ولی خداییش اگه کارم جور شد
دست اونم یه جوری بند می کنم ...
این شغلو از اون دارم ...
چه خوش خیالم من!!! کو شغل؟ در باز شد و یه دختره با مامانش اومدن تو و یه راست رفتن سمت منشیه ...
چشمای درشت و کشیده سبز داشت باپوست برنزه و موهای بلوند ...
منشیه حرفی که به من زده بود رو به اونم زد... اونا هم اومدن نشستن ...
تا ساعت نه سه نفر دیگه هم اومدن و شدیم پنج نفر ...
یکی از یکی خوشگل تر بودن ...
من بین اینا شانسی نداشتم ...
البته قشنگ بودم ولی نه دیگه تا این حد!! مشخص بود پنج نفر به قول خودم
رفتن واسه فینال ...
کم مونده بود به بابا بگم پاشو بریم منصرف
شدم ... بالاخره ساعت نه شد و خانومه گفت:
- خانوم مجلل بفرمایید داخل ...
با بابا بلند شدیم ... بابا پرسید:
- منم برم تو ایرادی نداره ...
دختره پوزخندی زد و گفت:
- اگه دخترتون هول نمی کنن ایرادی نداره ...
بابا که فهمید یارو یه چیزیش می شه با اطمینان گفت:
- دخترم اگه
قرار بود هول بشه الان اینجا نبود ...
الهی دهنتو طلا بگیرم یه روزی بابا ... دو تایی با هم رفتیم تو
... اووه چه خبربود اینجا!!! دکور همون بود ... ولی آدمای پشت
میز شده بودن هشت نفر ... یه دست مبل هم یه گوشه چیده شده بود..
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت30
کم کم داشتم هل می شدم به فیلمبردار یه صدابردار هم
اضافه شده بود ... شهریار با دیدن ما ایستاد و بالبخند گفت:
- سلام ... خیلی خوش اومدین خانوم مجلل...
چه منو یادش مونده بود!!! دوباره یادم افتاد سلام نکردم ... بابا
هم مثل من شوکه شده بود ... به همه سلام کردیم و یه گوشه
ایستادیم ... شهریار گفت:
- خب خانوم مجلل بهتون تبریک می گم که به مرحله دوم رسیدین .... انگار شانس با شما که علاقه ای به بازیگری نداشتین بیشتر یار بوده ...
زل زدم توی چشمای خاکستریش و گفتم:
- اینطور به نظر می رسه ...
لبخندی زد ... اشاره به صندلی های راحتی کرد و گفت:
بفرمایید بشینید خانوم مجلل ... شما هم همینطور آقای ...
سریع گفتم:
- پدرم هستن ...
شهریار گفت:
- بله بله ... خیلی خوشبختم ... بفرمایید آقای مجلل..
بابا هم تشکری کرد و هر دو نشستیم ... شهریار اشاره ای به جمع کرد و گفت:
- دیگه بهتره جمع رو بهتون معرفی کنم ... شاید همکار شدیم
... اگه هم نشدیم مطمئن باشین شما که تا اینجا اومدین همیشه شانستون برای بازیگر شدن بالاست ...
گیج و گنگ نگاش کردم و اون شروع به معرفی کرد:
- کارگردان اثر که معرف حضورتون هستن ... آقای صدری
... ایشون هم فیلمنامه نویس ما آقای شکوهی ... خانوم مدیری
گریمور حرفه ای ما هستن ...
اصلا نمی فهمیدم داره چی می گه ... برام مهم نبود کی به کیه ...
می خواستم زودتر تستم رو بدم و برم ... همه رو معرفی کرد
ولی هنوز نمی دونستم خودش اونجا چی کاره است ...
آقای صدری سوال ذهنمو جواب داد:
- این شهریار گل هم ... تهیه کننده ماست ... که با وجود جوونیش خوب تونسته گروه رو ساپورت کنه ...
دهنم باز موند ... پس بچه مایه داره!!! از اونا که نمیدونن پولاشونو چه جوری باید خرج کنن ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت31
اینم زده تو کار تهیه کنندگی ... باشه ... خوش به حالش! ما که بخیل نیستیم خدا بیشتر بهش بده ...
شهریار با لبخند تشکر کرد و گفت:
- خب و اما تست امروز ...
زل زدم توی دهنش ... بابا هم با دقت و ریز بینی به همه اونها خیره شده بود ... شهریار سرفه ای کرد و ادامه داد:
- نقش امروزتون اینه که ما این وسط یه ماکت قرار می دیم ... شبیه قبر ... شما باید نقش دختری رو بازی کنین که پدرش به تازگی فوت شده ... و اون تازه
فهمیده ... از قضا خیلی هم به پدرش وابسته است ...
یعنی آسونتر از این نقش نبود بدن به من؟!!! هر چند که از تصورش مو به تنم راست شد ولی میدونستم که همین حالت بهم کمک میکنه که راحت تر بازی کنم ... باتاسف به بابا نگاه کردم که بهم لبخند زد ... با دیدن لبخندش جون گرفتم ...
از جا بلند شدم و رفتم وسط ... یکی از پسرها که فکر کنم مسئول تدارکات بودماکت قبر رو به اشاره شهریار آورد گذاشت وسط...
دوربین هم تنظیم شد... کنار دیوار ایستادم ... چشمامو بستم زیر لب اسم خدا رو صدا زدم ...
استرسم پر کشید ... دوباره شدم همون ترلان ... چشم باز کردم و به چشمای منتظرشون گفتم:
- من آماده ام ...
آقای صدری سری تکون داد و گفت:
- سه ... دو ... یک ... اکشن ...
دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هیشکی نیست ...
منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک ...
منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن .... یه قدم لرزون اومدم جلو ...
واقعا پاهام داشت میلرزید ... با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:
- بابا ... ب ...با ... بابا ...
بغضم ترکید ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم
... همونجا ایستادم و گفتم:
- بابااااا ... پاشو ترلان اومده .... بابا کار پیدا کردم .... به خدا پیداکردم .... باباییییییی مگه غصه نمیخوردی که دخترت بیکاره ...
مگه ازناراحتی من ناراحت نمیشدی؟ آخر قلب
کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت32
به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روی قبر ... کل بدنم داشت می لرزید ... زار زدم و گفتم:
- بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمیخوام .... بابا نفسم بالا نمیاد... بگو که تو اون زیر نیستی ....
بابا تو از خواب زیاد بدت میومد چرا اینقدر میخوابی ... کاش من اون زیر بودم
... کاش اینهمه خاک روی تن من میریخت نه روی دستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو .... بابا باورم نمیشه ...
پاشو صدام کن وگرنه میام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمیخوااااام ... بابااااااااااااااااا به ضجه افتاده بودم ...
- بابا من فقط سه روز رفتم شهرستان ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی میومدم این خبرو بهم نمیدادن ...
باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه .... ولی دسته گلی دیدم که دورش ربان سیاه بود ...
بابا این حق نیست ... خداااااااااااااااااا ....
چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید ...
- همیشه میگفتی الهی قربونت برم ... الهی فدات بشم ... میگفتم نگو ... تورو جون ترلان نگو ... ولی میگفتی ...
بابا
آخرم فدای ترلان ناچیز شدی ... این خاک ها همه اش تو
سر من میریخت کاش ...
باباااااااا
دیگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جیغام میسوخت ....
به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری با صدایی پس رفته گفت:
کات ....
جون توی تنم نبود که بلند بشم ... کسی کنارم نشست ... برگشتم به طرفش بابام بود ...
چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه
های من طاقت نیاورده ... دستشو محکم چسبیدم ... . قسم خوردم دیگه به لحظه نبودش حتی فکر هم نکنم ... خیلی زجر آور بود ...
صدای خانومی نگاه ما رو از هم جدا کرد:
- خانوم مجلل ...
سرموبالا گرفتم ... لیوانی آب قند گرفته بود به سمتم ...
بابا لیوانو گرفت و آورد سمت دهنم ... دستمو گذاشتم روی مچ دستش و اجازه دادم لیوانو بگیره سمت دهنم ...
چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم ... بابا پیشونیمو بوسید.
صدای آقای صدری بلند شد:
- والا من عادت ندارم از کسایی که میان تست بدن تعریف کنم ولی در مورد شما!
بی انصافیه اگه نگم که فوق العاده بودین
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت33
بلند شدم ایستادم و تازه فرصت کردم به بقیه نگاه کنم ... بابا هم برگشت و نشست روی صندلی ... همه با تحسین نگاهم میکردن ... شهریار پوفی کرد و گفت:
- باور کنین اینقدر باورم شده بود که هی برمیگشتم به باباتون نگاه می کردم... انشالله که صد و بیست سال سایه اشون بالا سرتون باشه ...
ولی همه اش با خودم میگفتم نکنه این
موقعیت براتون پیش اومده که اینقدر طبیعی اجراش میکنین ...
همه سراشون رو به نشونه تایید تکون دادن و منم لبخندی به نشونه تشکر زدم ...
خدا رو شکر که خراب نکردم با این استرسی که گریبانگیرم شده بود ... شهریاررو به آقای صدری
گفت:
- فکر نکنم نیاز به تست دومی باشه ... هست؟
من نمیدونم این چرا اینقدر تو سرش میزد ... اصلا به این چه ربطی داشت؟ مگه انتخاب بازیگر هم با اینه؟ یه تهیه کننده است دیگه ... ای بابا!
آقای صدری سری به نشونه تایید تکون داد و
گفت:
- نه لازم نیست ...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
ما چهار تا تست دیگه هم میگیریم ... بعدش خبرش رو بهتون میدیم ...
بابا اومد جلو سریع پرسید:
- چقدر طول میکشه؟
از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقای صدری ... آقای صدری گفت:
- عجله دارین آقای مجلل؟ بابا سری تکون داد و گفت:
- راستش جایی کار داریم ... میخوام ببینم اگه طول میکشه بریم و بیایم ...
آقای صدری نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- حدودا سه ساعت طول میکشه ...
بابا گفت:
- خیلی ممنون ... پس ما تا سه ساعت دیگه بر میگردیم ...
شهریار گفت:
- آقای مجلل زود تشریف بیارینا
... اگه دختر خانومتون انتخاب بشن باید قرارداد بسته بشه ...
- بله بله ... چشم
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت34
با، بابا تشکر کردیم و زدیم بیرون ... چشمام چهار تا شده بود ...
ما کجا میخواستیم بریم؟ نکنه بابا پشیمون شده بود؟!
بابا از منشیه هم تشکر کرد ولی من یه کلمه هم نتونستم بگم ...
دخترای دیگه با دیدن قیافه من که پکر به نظر میرسیدم و صورتم هم حسابی پف کرده بود و معلوم بود گریه کردم فکر کردن رد شدم و یه لبخند نشست گوشه لباشون ...
برام مهم نبود ... فعلا فقط مهم بابابود که داشت با عجله به سمت در خروجی میرفت ...
تا رفتیم بیرون دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بابایی ... کجا داریم میریم ...
بابا انگار تازه متوجه من شد ... با لبخند برگشت به سمت من و گفت:
- بیا که خدا برامون خواسته ...
- چی شده بابا؟!
- ارحامی اس ام اس داد روی گوشیم ...
آقای ارحامی رفیق شفیق چندین ساله بابا بود ... فقط نگاش کردم ،تا ادامه بده و بابا هم ادامه داد:
- بهش سپرده بودم کار پیدا کرد خبرم کنه ... حالا میگه توی شرکت برادرزاده اش یه کار خیلی خوب برات پیدا کرده ...
یه شرکت واردات صادراته ... یه کم با خونه فاصله داره ...
ولی خب بهتر از بازیگری که هست ... نیست؟
و مردد نگام کرد ... بابا فکر میکرد من عشق بازیگری دارم و الان میگم نه فقط بازیگری ولی خبر نداشت بهترین خبر رو بهم داده ... لبخند پت و پهن زدم وگفتم:
- این عالیه بابا ... کور از خدا چی میخواد؟ بابا لبخند آسوده ای زد نشست پشت فرمون و گفت:
- پس بدو تا شرکت تعطیل نشده ...
نشستم کنار دستش ... داشتم ذوق مرگ میشدم ... دوست نداشتم زندگی عادیمو از دست بدم ...
واقعا از روی ناچاری پناه آورده بودم به بازیگری ... بابا هم که پیدا بود حسابی هیجان زده و خوشحاله گفت:
- ارحامی خیلی از پسر برادرش تعریف می کرد ... می گفت خیلی جنم کار داره وتوی دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهای عالی برسونه ... با اینکه سنی هم نداره
توی دلم گفتم پس این پسر برادر دیدن داره ... بابا تعریف میکرد و منم سر تکون می دادم .... حقیقتا هر دو حسابی خوشحال بودیم.
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
سلام گلم خوبی گلم ادامه رمان روکی می زاری؟
1402/09/13 08:31سلام
1402/09/13 10:44الان میزارم
1402/09/13 10:44zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد