The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

افتاد و منم به دنبالش ... یعنی این ساختمون اتاق دیگه ای نداشت؟ مطمئنم که داره پس چرا اتاق خودش ؟ خیلی
تابلو داشت نخ می داد ... ولی من باید حواسمو جمع می کردم
... سلیمه خانوم جلوی دری ایستاد و با لبخند گفت:
- اینجا اتاق آقاست ... ما حتی اجازه نداریم برای نظافتش بریم داخل ... آقا غدقن کردن ... پیداست شما برا آقای خیلی عزیزین
که اتاقشونو در اختیارتون گذاشتن ...
امان از دست خدمتکارا ... الانه که شایعه درست بشه ... سریع با اخم گفتم:
- اشتباه نکنین لطفا ... ما فقط همکاریم ...
بیچاره از اخم من سکته کرد و گفت:
- بله خانوم ...
منم موندن رو دیگه جایز ندونستم و پریدم توی اتاق و درو بستم
... اتاقش چی بود که نمی ذاشت کسی بره توش؟ یه اتاق بزرگ یه
تخت دو نفره با چوب آبنوس ... کف پارکت ... یه میز تحریر و یه کتاب خونه و یه میز ،توالتم داشت ....
عین اتاق تازه عروس دومادا بود ... چیز خاصی وجود نداشت
که بخواد پنهانش کنه ... ولی چقدر دلم می خواست در همه کمداشو باز کنم و یه تفحص جانانه انجام بدم ... اما می ترسیدم بفهمه اونوقت خیلی بد می شد ... رفتم جلوی میز آرایشش شالمو برداشتم .... مانتومو هم در آوردم و مشغول حالت دادن به موهام شدم ... همینجور آزاد ولشون کردم دورم ...
به خاطر حالت قشنگش باز که می ذاشتم بیشتر به چشم می اومد ... رژ لبمو هم
دوباره زدم و وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون ...
همه داشتن حسابی به خودشون می رسیدن و خبری از بزن و برقص نبود ... ای بابا یه بار صابون به شیکممون زدیم تو یه مجلس
قاطی پاطی یه کم برقصیم ...
فریبا اول از همه منو دید ...
سوتی زد و دوید طرفم :
- بابا چی شدی!!! گریم مریم من رفت تو قوطی ....
خندیدم و زدم سر شونه اش و گفتم:
- پس اعتراف می کنی که هیچی حالیت نیست ...
جیغ زد:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت64

می کشمت ترلاااان شوهرش با خنده گفت:
- ا عزیزم ...
با شوهرش هم سلام احوالپرسی کردم که شهریار اومد طرفم ...
یه لیوان دستش بود که نمی دونم توش چی بود ولی نگاهش حسابی سوزنده بود ...
یه حس عجیبی بهم دست می داد با نگاهش ... عشق؟!!! نه بابا ... عشق نبود ... مطمئنم ... عشق حس قشنگیه که به آدم آرامش می ده ... ولی حسی که نسبت به شهریار دارم یه جور حس اضطراب آور بود.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- پذیرایی تموم نشده هنوز؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا با خونواده ام آشنا شو ...
خونواده اش؟!! هیچی در موردشون نمی‌دونستم ... منو به سمت یه گروه سه نفره برد ... یه خانوم تقریبا مسن شیک پوش ... یه‌مرد مسن ولی جنتلمن ... و یه دختر شونزده هفده ساله خیلی خوشگل ... همه شون با

1402/09/19 00:14

دیدن من لبخند زدن و دختره بی ریا اومد طرفم و گفت:
- خدای من ترلان جون ...
و بی حرف منو در آغوش کشید ... حس خوبی بهم دست داد و فشارش دادم به خودم ... حس خواهرانه نسبت بهش پیدا کردم ...
شهریار گفت:
- شبناز خواهر کوچولوی منه ...
از خودم جداش کردم و خوب نگاش کردم ... کپی شهریار بود ... چشمای خاکستری ... موهای بور ... صورت کشیده ...
با لبخند گفتم:
چه خواهر خوشگلی دارین ...
بی اراده جلوی مامان باباش لفظ قلم شدم ... مامانش دستمو فشرد و گفت:
- شهریار حق داره اینقدر از شما تعریف می کنه دخترم ...
خیلی از توی فیلمت هم قشنگ تری ...
الان باید خجالت می کشیدم؟ فکر کنم! سرمو زیر انداختم وگفتم:
- لطف دارین ...
شهریار نذاشت زیاد توی اون حالت بمونم و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت65

این خانوم که توی گلی رو دست نداره .... مامان شهربانوی منه ... این آقا هم که دست هر چی مرده از پشت بسته پدر منه ... آقای شهرام نیازی بزرگ ... تاج سر بنده ...
ای آب زیر کاه زبون باز ...لبخندی به نشونه خوشوقتی زدم ...
ولی چه خونواده شین شینی بودن ... یاد یه آهنگ مسخره ای افتادم که یه مدت ورد زبون طناز شده بود ... حالم ازش بهم می خورد ولی اینقدر که اون خوند منم حفظ شده بودم ... شین و شین و شین و شین شینا دامنای چین چینا ... داشت خنده ام می گرفت به زور جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- آشنایی با شما مایه مباهاته منه ...
اوهو چه غلطا!!! شبناز با ذوق گفت:
- بازی شما توی فیلم فوق العاده بودددد ... یعنی چند جای فیلم اشکم در اومد ...
به خودم فشارش دادم و با عشق گفتم:
- تو لطف داری عزیزمممممم شهریار گفت:
- مامان بابا شبناز این *** استارو قرض بدین که امشب خیلی ها باهاش کار دارن ...
یا باب الحوائج! کیا با من کار دارن؟! بی انصافا چند نفر به یه نفر؟!! شهریار منو برد کنار میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها قرار داشت ... عوامل فیلم خیلی صمیمی باهام سلام
و احوالپرسی می کردن و خریدارانه سر تا پامو برانداز می کردن و می رفتن ... از جمله اقای صدری و خونواده اش ...
شهریار بهم گفت:
- بردار هر چی که می خوای از خودت پذیرایی کن ...
تعارف نکنیا ...
لبخندی زدم و گفتم:
من و تعارف؟ نه بابا غریبه ایم با هم ...
یه بشقاب برداشتم و یه پرتغال گذاشتم توش و رفتم نشستم روی صندلی ... خدا رو شکر شهریار رفت تا به بقیه مهموناش برسه
... اصلا غریبی نمی کردم چون اکثر مهمونا رو می شناختم ...
هنوز پرتغالم رو نخورده بودم که یکی از پسرای تدارکات با
صدای بلند گفت:
- شهریار ... گروه ارکستر هم اومدن ...
تو باغن ...
شهریار نگاهی به ساعتش کرد و

1402/09/19 00:14

گفت:
- چه عجب بالاخره اومدن ... خیلی خب الان میام ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت66

بعدم رو به مهمونا گفت:
- دوستان عزیز ... بفرمایید توی باغ که مهمونی شروع شد
...
موندم تو این که این خانوما با این لباسا چه جوری تو این هوا رفتن بیرون ... پرتغالم که تموم شد بشقابش رو گذاشتم روی میز
و بلند شدم به بقیه پیوستم ... داشتم یخ می زدم ... بخاری گازوئیلی های بزرگی گذاشته بودن توی محوطه که گرم بشیم ولی فقط به درد اونایی می خورد که کنارش نشسته باشن ...
بلاتکلیف بالای پله ها ایستاده بودم که شهریار به طرفم اومد ...
یه پله پایین تر از من ایستاد و گفت:
- چرا اینجا ایستادی بانو؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- می شه من تو باشم؟ سردمه ...
- نخیر نمی شه ... تشریف بیارین بشینین کنار بخاری ...
گروه ارکستر داشتن وسایلشون رو می چیدن و مرتب می کردن .... همراه شهریار رفتم سر میزی که احسان و فریبا و شوهرش
نشسته بودن .... کنارشون هم یه بخاری قرار داشت و اونجا روحسابی گرم می کرد ... تا نشستم لرزش دندونام متوقف شد ...
احسان خندید و گفت:
- نگاش کن ... نوک دماغش سرخ شده!
فیر فیر کردم و گفتم:
- تو کجا بودی؟
- سلام عرض شد ...
-گیریم که علیک ..
شهریار اومد وسط حرفمون ...
- اگه گرم نشدی ترلان بگو تا یه فکر دیگه برات بکنم ... هوس کردم اذیتش کنم ... گفتم:
- گرم نشدم ...
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کتشو در آورد و انداخت رو شونه هام و گفت:
- الان گرم گرم می شی ....
زل زدم توی چشماش ... مهربون بود ... دوست داشتنی بود ...
ولی ... ولی نمی تونستم دوسش داشته باشم ...
حس می کردم دوستم داره ولی من...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت67

صدای فریبا بلند شد ... رو به شوهرش گفت:
- بعضیا یاد بگیرن ... این ترلان چیش از من بیشتره مثلا؟!
چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- یه کاری نکن سلاخیت کنماااا فریبا غش غش خندید و گفت:
- یه بار احسانو سلاخی کردی بسه ...
منم خنده ام گرفت ... یاد خاطره ای که داشتم افتادم ... یه بار داشتیم سر صحنه میوه می خوردیم احسان یه گوشه ایستاده بود با
گوشیش ور می رفت هر چی هم که بهش گفتن بیا توام بخور خیلی سرد می گفت ممنون میل ندارم ...
منم چاقو رو برداشتم با یه نارنگی و رفتم طرفش ... فکر می کردم غریبی می کنه میخواستم یعنی محبت کنم بهش ... به چند
قدمیش که رسیدم یهو پام گیر کرد به یه سنگ ... پرت شدم طرفش بیچاره اومد منو بگیره که یهو چاقو رفت توی دستش ...
دادش بلند شد ... بدجور دستش برید ... همه هول کردن و ریختن دور و برش ... بعدم

1402/09/19 00:14

پزشک گروه تند تند دستشو پانسمان
کرد ... ولی یه جوری به من نگاه می کرد که انگار به خونم تشنه است منم جلوی همه گفتم:
هان چیه؟ آدم ندیدی؟ سرشو تکون داد و با غیض گفت:
- خیلی رو داری والا ...
- من؟
پا شد ایستاد... صورتش صاف جلوی صورتم بود زمزمه وار
طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- کارت عمدی بود نه؟! می دونی که می تونم از دستت
شکایت کنم؟!!
یهو آمپرم چسبید ... بهش گفتم:
- یه کلمه دیگه حرف بزنی چاقو رو می کنم توی چشمات ...
اونم با پوزخند گفت:
- مال این حرفا نیستی ...
چاقو رو یه دفعه آوردم بالا و بردم سمت چشماش ... آخه چاقو
هنوز دستم بود ... یه قدم پرید عقب و دستشو گرفت جلوی چشماش ... غش غش خندیدم و گفتم:
- چته بابا؟! فقط خواستم بگم مژه ات افتاده روی صورتت
برش دار ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت68

کارد می زدی خونش در نمی یومد ... پوفی کرد و رفت ... تا چند روزم سر و سنگین بود ولی کم کم آدم شد. با صدای احسان
از یادآوری خاطراتم خارج شدم ...
-بپا غرق نشی حالا ...
شهریار گفت:
- مواظب باش سرما نخوری خانومی ...
خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام
می کردن ...
شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ...
سریع گفتم:
- اینم یه چیزیش می شه ها ...
صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و گفت:
- یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی
...
با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین
زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ...
همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم میرقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمیموند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟
یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و
شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از
من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت
... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم:
- تنها اومدی؟!
- پس باید با کی می یومدم؟
- همه با خونواده اومدن ...
- توام تنها اومدی ...
راست می گفت ... ولی من خونواده ام

1402/09/19 00:14

نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت69

من دلیل دارم ...
- من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ...
خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه
- آخی ... چه داداش خوبی!
تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن
بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت:
- چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ...
احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت:
- توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ...
مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت:
- راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت:
- اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ...
والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ...
مازیار خندید و گفت:
- با هیچ فیلمی کار نکرد ...
- چرا؟!!!
- گفتم که اصولا اخالق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ...
رفتن تو بحث خوانندگی ... منم که مشتاق!!!! داشت خوابم می برد که شهریار از پشت سر گفت:
- یه لحظه بیا ترلان ...
برگشتم ... درست پشت سرم ایستاده بود و چشماش یه جور عجیبی غمگین بودن انگار ... احسان و مازیار سخت مشغول صحبت بودن ... مازیار تو کار موسیقی بود و احسانم انگار از
این بحثا خوشش می یومد ... از جا بلند شدم ...
فریبا هم حواسش نبود ... رفتم طرف شهریار و گفتم:
- چیزی شده؟!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت70

نه ... فقط می خواستم ... می خواستم ببینم چیزی کم و کسر نیست؟ راحتی؟!
- آره ممنون همه چی خوبه ... راستی کتتو هم برات گذاشتم ... دیگه گرم شدم نیازی نیست ...
هنوز حرفی نزده بود که سهیل پسر آقای صدری اومد طرفم و گفت:
- ترلان خانوم افتخار می دین؟
خواستم به درخواستش جواب مثبت بدم که شهریار گفت:
- ببخش سهیل جان ... من قبل از تو پیشنهاد دادم ...
از حرکتش مات مونده بودم ... این کی به من پیشنهاد داد؟!!
مجبور شدم باهاش همراهی کنم ... در همون حالت گفتم:
- چرا یهو اینجوری کردی؟!
- ترلان ... دوست ندارم با کسی برقصی ...
وا! به تو چه! زود جلوی دهنمو گرفتم که این حرف نپره ازش بیرون ... بالاخره شهریار میزبان بود ... زشت بود پاچه شو بگیرم ... برای همین هم هیچی نگفتم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
اخم نکن دیگه خانومی ... اصلا بگو ببینم ... کار بعدیت چیه؟ نتونستم جلوی خندیدنم رو

1402/09/19 00:14

بگیرم ... گفتم:
- والا هنوز که پیشنهادی بهم نشده ...
بازیگری به دهنم مزه کرده بود ... خودم می دونستم دیگه نمک گیرش شدم و نمیتونم ازش دل بکنم ... گفت:
- من برات یه پیشنهاد عالی دارم ...
به شوخی گفتم:
- بازم تو؟ نه ترجیح می دم با یه تهیه کننده جدید کار کنم ...
- اِ نه بابا!!! من خودم کشفت کردم ... تا وقتی هم که اجازه ندم نمی تونی با *** دیگه ای کار کنی ...
دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- کی به تو این اطمینانو داده که می تونی آقا بالا سر من بشی؟ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ...
دستشو آورد جلو که با خشم دستشو پس زدم و خواستم برم بشینم که به زور نگهم داشت ... از لای دندونام گفتم:
- ولم کن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت71

صبر کن ترلان ... بیا بشین اینجا بذار با هم حرف بزنیم ...
دارن نگامون میکنم ... خوب نیست این کارا ...
نگاه کردم دیدم توجه چند نفری به ما دو تاست ...
باهاش سر یه میز نشستم و اون گفت:
ناچاراً
- چرا ناراحت می شی؟ مگه من چی گفتم؟ فقط احساسمو گفتم
...
- نگهش دار برای خودت ...
- خیلی خب! بذار در مورد فیلم حرف بزنیم ... این بحثو ول کن بعدا هم می شه در موردش صحبت کنیم ...
سکوت کردم و نشون دادم منتظرم حرف بزنه ... گفت:
- این فیلم قراره ژانر تاریخی داشته باشه ... مال زمان پهلویه
... عکس تو رو که به کارگردان نشون دادم سریع قبولت کرد ...
فیلمتو هم دیده می دونه کارت بی نقصه ... باید نقش یه خانومو
توی زمان پهلوی بازی کنی با گریم اون دوره ...
چهره ات خیلی به این کار نزدیکه ...
- باید فیلمنامه اشو بخونم شاید خوشم نیاد ...
حتما ... یه نسخه اشو برات می یارم .... بعدم که خوندی و
انشالله خوشت اومد چند جلسه تمرین داریم بعد می ری جلوی دوربین ... راستش همه کارای فیلم اوکی شده ... فقط منتظر تو
هستیم ...
- تو خسته نمی شی؟ تازه این یکی کارت تموم شده ...
- این کارا منو خسته نمی کنه ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- اوکی... پس منتظرت هستم ...
- حالا کجا میری؟
- میرم پیش فریبا ...
- خوب با هم جور شدین ...
- تنها کسیه که توی این گروه بیشتر از همه باهاش ارتباط داشتم ... بعدشم احسانه ... معلومه که باهاشون راحتم ...
- ولی درستش نیست با احسان زیاد صمیمی بشی ... جفتتون بازیگرین ... اگه با هم ببیننتون سه سوت بازار شایعه داغ میشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت72

در مورد شایعه زیاد شنیدم ... می دونم که در آینده زیاد
باهاش سر و کار خواهم داشت ... ولی برام مهم نیست ... طلا که
پاکه چه منتش به خاکه ...
سیگاری از جیبش در آورد ...

1402/09/19 00:14

گذاشت کنار لبش و با فندک مارک دارش روشنش کرد و گفت:
- برات مهم می شه ... خواهی نخواهی ...
شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت میز فریبا اینا ... فریبا با دیدن من اخمی کرد و گفت:
- تو چرا یهو غیب می شی؟ نشستم روی صندلیم و گفتم:
- مگه خبر نداری؟ من جادوگرم ...
- والا بعیدم نیست ...
خندیدم و گفتم:
- پروژه بعدیت چیه پرو خانوم؟
- کار بعدی شهریار ...
- جدی؟!
- آره ... شهریار با من قرارداد بسته ...
- مگه نظر کارگردان دخیل نیست ؟
خب چرا ... ولی خوشبختانه کارم خوبه ... کسی ایرادی نگرفته تا حالا ...
پس اگه کار بعدی رو قبول می کردم با فریبا همکار می‌شدم....
چه خوب! اما نه ... این چیزا نباید روی تصمیم من تاثیر می ذاشت ... من باید کارامو حرفه ای انتخاب می کردم تا همیشه یه بازیگر ناب باقی بمونم ... دوست نداشتم تبدیل به بازیگری بشم که مردم تا عکسشو سر در سینماها می بینن از فیلم فراری بشن
... دوست داشتم خاص بمونم ... باید یه منیجر داشته باشم ...
خودم که تخصص زیادی ندارم تو این کارا ... باقی مهمونی از سر جام تکون نخوردم ...
نه دیگه حال رقصیدن داشتم و نه حال غرغرهای شهریارو ...
شام رو که خوردیم زودتر از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم .... خیلی دیر شده بود ... شهریار دنبالم راه افتاد و گفت:
- سلام مخصوص منو خدمت بابات برسون ...
سوار شدم و گفتم:
- سلامت باشی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/09/19 00:14

سلام گلم خوبی می شه ادامه رمانومی بزاری لطفا

1402/09/22 02:07

عزیزم بقیه رمان میزاری

1402/09/26 01:41

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت73

ترلان مواظب خودت باش ... داری میری تو جاده ...
ساعتم نزدیک دوازدهه
- باشه حواسم هست ... خداحافظ ...
سری تکون داد و من با سرعت از باغش خارج شدم ...
**
فردای اون روز شهریار فیلمنامه رو آورد و دم خونه بهم تحویل داد ... من هنوز نه کارگردان رو دیده بودم نه عوامل فیلم رو اونا هم منو ندیده بودن ... معلوم نیست این شهریار چه جوری راضی شون کرده بود ... دو هفته ای طول کشید تا خوندم ... یه سریال سی قسمتی بود ... برام فرقی نمی کرد سینمایی باشه یا
سریال فقط می خواستم قوی باشه ...
اونم که به نظر قوی بود ... دادم بابا هم خوند ... خیلی خوشش اومد ... نثر جالبی داشت ... پایانش هم یه جورایی غم انگیز بود ولی اینقدر قشنگ بودم که آدم جذبش میشد ... بعد از دو هفته شهریار زنگ زد برای جواب که قبول کردم ... بازم با بابا رفتیم
برای قرارداد .... بازم کارگردان یه آقای مسن بود ... پروسه کار یک ساله تعیین شد چون گفتن کار گریم و نوع فیلمبرداری و دکور و این چیزاش خیلی زمان بره ... مبلغ قراردادم هم تقریبا با قبلی یکی بود ... بالاخره اون سینمایی بود و این سریال ...
فرق داشتن با هم ... ولی اینقدر ازش خوشم اومده بود که سخت نگرفتم ... چند روزی با عوامل تمرین کردیم ... هم بازیم هم
زیاد شخص مطرحی نبود ... ولی استعداد داشت و اینقدر قشنگ توی نقشش فرو میرفت که منم احساس خوبی بهم دست می داد
و بهتر بازی می کردم ... خیلی زود کار دکور و بقیه موارد هم
درست شد و رفتیم سر صحنه ... هر روز بهتر از روز قبل فیلم
داشت پیش می رفت و من حسابی راضی بودم تا اینکه ...
یه روز که توی یکی از خیابونای شمال تهران مشغول فیلمبرداری بودیم ... کارگردان دستور استراحت داد... همه رفتن
که استراحت کنن تا آخرین سکانس گرفته بشه ... دور تا دور
محل فیلمبرداری غلغله بود با اینکه ساعت دو نصفه شب بود و
طبیعتا باید خلوت باشه ولی متاسفانه لوکیشن لو رفته بود و این جمعیت اونجا جمع شده بودن ... با اینکه بیچاره ها صدای آنچنانی هم نداشتن ولی شهریار چند تا نگهبان دور تا دور محل فیلمبرداری گذاشته بود که اجازه ندن کسی جلو بیاد یا صدایی ایجاد بشه ... رفتم داخل اتاق گریم ... عاشق گریم و لباسم بودم ...
شده بودم یه زن پهلوی درست و حسابی ... کت و دامن شیک بادمجونی رنگ ... با یه کلاه بزرگ لبه دار بنفش ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت74

که روش با گل و پر تزئین شده بود و موهامو حسابی زیرش پوشونده بودن ... نوع آرایش چشمم هم فوق العاده بود ... خودم از نگاه
کردن خودم توی آینه سیر

1402/09/26 15:35

نمی شدم فریبا هم مدام مسخره ام می کرد ... شهریار لیوانی نسکافه برام آورد و گفت:
- خسته نباشی ... با اینکه اول کاره ولی همچین گل کاشتی که آقای ضیایی ( کارگردان فیلم ) کیف کرده ... می گه دوست داره
توی کارای دیگه اش هم ازت استفاده کنه ...
همینطور که فریبا داشت رژ گونه مو تجدید می کرد گفتم:
- کارگردان برام اهمیتی نداره ... مهم نوع کاره ...
جرعه ای نسکافه اشو خورد و گفت:
- حرفه ای شدی ...
کار فریبا تموم شد ... نسکافه امو یه دفعه سر کشیدم ... از داغیش لذت بردم و گفتم:
- نمی شه که همه اش خنگ باشم ...
شهریار سری تکون داد و رو به فریبا گفت:
- شوهرت چی کار کرد این خواننده رو ؟ می دونی که فیلم بدون موسیقی متن و تیتراژ روی آنتن نمی ره ...
فریبا شونه ای بالا انداخت و گفت:
- طبق معمول طرف زیر بار نمیره که نمیره ...
باز حرف از موسیقی شد ... حتی وقتی فیلم اکران شده خودمو هم دیدم توجهی به خواننده ای که براش می خوند نداشتم ... رفتم
از اتاق بیرون ...
آقای ضیایی دستور داد برای گرفتن آخرین پلان حاضر باشیم ...
توی محل فیلمبرداری ایستاده بودم و داشتم با هم بازیم حرف می زدم که یه دفعه صدای داد و بی داد بلند شد ... برگشتم سمت جمعیت ببینم چه خبره که یهو همه مردم شروع کردن به جیغ زدن و جمعیت شکافته شد ... چشمام چهار تا شده بود ... یه
ماشین آ او دی مشکی رنگ با سرعت بکسباد کرد و قبل از اینکه حتی بتونم جیغ بزنم اومد وسط صحنه فیلمبرداری و جلوی
پام زد روی ترمز ... فک که چه عرض کنم ... کل وجودم پخش زمین شد ... مات شده بودم به ماشینه ... شیشه هاش دودی بود و
نمیدونستم چه خری نشسته توش ... فشارم فکر کنم افتاده بود چون ایستادن روی پام برام سخت بود ... مرتب آب دهنمو قورت
می دادم که پس نیفتم یه وقت ... فقط منتظر بودم هر خری هست
بیاد پایین تا سر فحشو بکشم بهش ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت75

بشورمش بندازمش روی بند دو تا گیره لباس هم بزنم بهش تا
خشک بشه ... آقای ضیایی با خشم گفت:
- اینجا چه خبره؟!!! صحنه فیلمبرداریه یا طویله!
اون بیچاره هم بدتر از من همچین کپ کرده بود که دیگه عفت ِمفَت کلام از یادش رفته بود ... فقط زوم کرده بودم روی ماشین تا ببینم چه گوساله ای میاد پایین ...
بالاخره در ماشین باز شد و گوساله تشریف آورد پایین ...
اما چه گوساله ای!!!! تا باشه از این گوساله ها ... به خودم نهیب زدم:
- جمع کن خودتو ترلان .... خاک بر سرت کنم ...
همین که پاش رسید روی زمین صدای دست و هورای مردم بلند شد ... بله دیگه وقتی یه الاغ مثل ایشون اینجوری جلوی جمعیت
با ماشین خوشگلش هنرنمایی کنه همینم

1402/09/26 15:35

میشه دیگه ... بی اراده دوباره نگاش کردم ...
یه پسر ...
حدودا سی ساله ... با موهای مشکی ... رنگ شب .... چشمای درشت مشکی ... پوست سفید ... رنگ مهتاب ... ابروهای گره شده در هم ... ایستاده بود روبروم ... چشماش چنان جدی بودن که بی اراده ترسیدم ... یادم رفت می خواستم سرش داد و هوار کنم ... قد بلند و خوش استیل بود ... یاد جرویس پندلتون افتادم
... جودی ابوت تنها کارتونی بود که توی بچگی دنبالش میکردم اونم فقط و فقط به خاطر جرویس پندلتون ... چقدر هم خوش تیپ بود بد مصب ... روزای آخر سال بود و نزدیک عید
بودیم ... هوا هنوز سوز داشت ... یه پالتوی بلند مشکلی تنش بود ... یه پیلور مشکی هم زیرش پوشیده بود ... شلوار پارچه
ای با جنس یه کم براق ... کفش های مجلسی ... پلیورش از این مدل یقه هفتا بود ...
آقای ضیایی که داشت با خشم اژدها می رفت طرفش با دیدنش یهو سر جاش ایستاد و با لحنی که دیگه خشن نبود و فقط پر از تعجب بود گفت:
- آرشاویر ... تو اینجا چی کار می کنی؟ این چه وضعشه؟!!!
چی ؟!!! آرشاویر؟!!! چه اسم عجیب غریبی ... فکر می کردم فقط اسم خودم عجق وجقه ... این البد اسم تک بوته ای وحشی در جنوبی ترین قسمت صحرای آفریقاست ... از فکر خودم خنده ام گرفت و بی اراده پوزخند زدم.
آرشاویر با همون اخم بالاخره چشم از من برداشت و به آقای ضیایی نگاه کرد ... دهن که باز کرد بیشتر کپ کردم ...
چه صدایی داشت!!! گیرا و بم:
- سلام آقای ضیایی ببخشید ... اصلا قصدم به هم زدن صحنه تون نبود ... ولی هر کاری کردم نگهبانتون بهم اجازه ورود نداد ...
این شد که ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت76

سکوت کرد و دوباره به من نگاه کرد ... داشتم زیر نگاش ذوب می شدم ... چرا اینجوری نگام می کرد ... انگار داره به نادرترین سرویس جواهر جهان نگاه می کنه ... حس می کردم
زیر نگاش ارزشم خیلی بالا رفته ... چون مثل یه موجود بی ارزش نگام نمی کرد ... برعکس مثل یه موجود کمیاب بسیار با
ارزش داشت ارزیابی ام میکرد ... آقای ضیایی مثل بختک افتاد روی خیالاتم ...
- اینقدر کارت مهم بود که بزنی دم و دستگاه ما رو پیاده کنی؟!! می تونستی صبر کنی تا کار گروه تموم بشه ... یا اینکه زنگ می زدی روی موبایلم ...
سری تکان داد و گفت:
- نمی شد ...
آقای ضیایی هم درست مثل من کلافه شده بود .... گفت:
- خب بگو ببینم حالا کارت چیه؟!
نمی دونم چرا اینقدر بد زل زده بود به من ... همونجوری با سرش اشاره ای به من کرد و گفت:
- این خانوم گمشده منه ...
جاااااااااااااااااااااان؟ !!!!!! قسم می خورم چشمام شدن اندازه یه توپ والیبال ... یا امام غریب! این چی داره می گه؟ نکنه
خوابم؟!!!! سوال منو آقای

1402/09/26 15:35

ضیایی پرسید:
- یعنی چی آرشاویر؟ درست توضیح بده ...
بالاخره نگاه از من گرفت و گفت:
- خاله من خیلی سال پیش دخترشو گم کرد ... من عکس بچگی هاش رو دارم ... مطمئنم که همین خانومه ... شک ندارم
... خاله ام از وقتی فیلمشونو دیده آروم و قرار نداره ... اومدم ببرمشون پیش خاله ام ...
خدایا این چی داشت می گفت؟!!! تو این هیری ویری یاد کتاب رکسانا افتادم ... مطمئنم این کتابو خونده بود و الان جو گیر شده
بود ... همونجا نشستم روی صندلی که پشت سرم بود ... دیگه پاهام جون نداشتن ... معلوم نیست شهریار کدوم گوری رفته بود
... حلال زاده پیداش شد ...
- آرشاویر؟!!!!
این چه خری بود که همه می شناختنش؟!!!! دستمو گذاشتم روی گوشم ... نمی خواستم چیزی بشنوم ... داشتم غش می کردم ...
با صدای شهریار به خودم اومدم ....

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت77

ترلان ... ترلان ... بیا این آب قندو بخور ... ترلان جان
...
ناچارا لیوان آب قند رو گرفتم و سر کشیدم ... حالم یه
کم جا اومد ... شهریار دو زانو نشسته بود پیش من و اون پسره
هم دست به سینه پشت سرش ایستاده بود ... مطمئنم که اشتباه نمی کنم ... چشماش پر از نگرانی بود ...
حتی بیشتر از شهریار ... شهریار پرسید:
- خوبی؟
سرمو تکون دادم ... شهریار دوباره گفت:
- آرشاویر راست می گه؟ با بغض نالیدم:
- نه ... معلومه که نه ... من مامان دارم ... بابا دارم ... این آقا رو هم نمی شناسم
آرشاویر سریع اومد جلوم و گفت:
- خانوم مجلل ... ولی شما باید با من بیاین ...
شهریار با اندکی خشونت گفت:
- شنیدی که چی گفت؟ اذیتش نکن ....
آرشاویر دستی سر شونه اش زد و گفت:
اجازه بده چند لحظه باهاش تنها باشم ... باید باهاش حرف بزنم ...
شهریار اخم کرد و گفت:
- حرفات اذیتش می کنه ... می دونی اگه یه کلمه از حرفای تو به نشریات درز کنه چه بلبشویی می شه؟ همین الانش اومدنت
وسط صحنه خالی از حرف نیست ...
- همه این چیزایی که می گی رو خودم می دونم خیلی هم بهتر از تو ... ولی حالا که این کارو کردم باید تا تهش برم ...
برو بذار تنها باشیم ...
چنین تحکمی توی صدای آرشاویر بود که شهریار دیگه نتونست
اعتراض کنه و بلند شد رفت ...
زل زدم توی چشمای سیاه و کشیده اش و گفتم:
- چی می خوای از جون من؟ زمزمه کرد:
- هیچی نمی خوام ... فقط با من بیا ...
- کجا بیام؟!!!! تو دیوونه ای خودتو به یه پزشک نشون بده...
اومدی وسط صحنه فیلمبرداری گند زدی به همه چی ...
اراجیف تحویل همه دادی ... حالا هم میگی باهات بیام؟!!!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت78

من فقط می رسونمت ... قول میدم هیچ جا نبرمت ...

1402/09/26 15:35

فقط به حرفام گوش بده
انگشت اشاره امو به طرفش تکون دادم و گفتم:
- ببین ... کاری نکن بیخیال آبروم بشم و همین جا هر چی لایقته بارت کنم ... من بابا مامان دارم ...
زمزمه کرد:
- می دونم ... می دونم ... فقط بیا ... دارم ازت خواهش می کنم دختر ...
نگام افتاد توی چشماش ... چی داشت توی این چشما؟ آهن ربا؟!!!! ادامه داد:
- اگه بیای همه این قال ها می خوابه ... ولی اگه نیای همه چی خراب می شه ...
شاید بهتر بود منم آشنایی بدم ... خدا رو شکر اون شب هیچ خبر نگاری سر فیلمبرداری نبود و داشتم دعا می کردم کسی هم با موبایلش فیلم نگرفته باشه ... بعید می دونستم ... چون کار
آرشاویر خیلی ناگهانی بود و کسی فرصت نکرد عکس العملی نشون بده ... چون آقای ضیایی و شهریار هم می شناختنش بعید می دونستم آدم خطرناکی باشه ... زمزمه کردم:
ماشینمو دو تا کوچه پایین تر پارک کردم ...فقط تا دم ماشینم می یام ...
سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... باشه ...
بلند شدم ... سعی کردم لبخندی بزنم و رو به شهریار و آقای ضیایی که با تعجب نگاه می‌کردن گفتم:
- باهاشون می رم ... باید ببینم قضیه چیه!
شهریار یه قدم جلو اومد و گفت:
- مطمئنی؟ فقط سرمو تکون دادم ... بچه ها داشتن وسایلو جمع می کردن ... پیدا بود آقای ضیایی دستور پایان کارو داده ... رفتم داخل
اتاق گریم ... لباسامو تند تند عوض کردم ... اصلا نمی دونستم
چرا اینجوری شده؟ هنوزم تو شوک بودم ... رفتم بیرون و سریع سوار ماشینش شدم .... حتی خداحافظی هم نکردم نمی خواستم
کسی متوجه بشه ....آرشاویر هم پرید پشت فرمون و راه افتاد و
با سرعت از صحنه رفت بیرون ... یه کم که دور شدیم گفتم :
- من پیاده می شم ...
برگشت به طرفم... سرعتشو کم کرد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت79

ترلان ... بذار حرفمو بزنم ...
- ترلان؟!!!! مجلل هستم آقا ...
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- ببخشید ... خانوم مجلل ...
- چرا باید به حرفای شما گوش کنم آقای مثلا محترم؟!!! شما آبروی منو بردین ...
سرشو بین دستاش فشرد و گفت:
- باور کن چیز دیگه به ذهنم نرسید که به آقای ضیایی و شهریار بگم ...
چی؟!!!! یعنی دروغ گفته بود؟!!!! با صدایی پس رفته گفتم:
- دروغ گفتین؟!!! سرشو زیر انداخت ... گفت:
- کاش جای من بودی ... باور کن راه دیگه ای نبود ...
جیغ کشیدم:
- نگه دار ... نگه دار پیاده می شم ...
سعی کرد آرومم کنه ... گفت:
ببین ...
- نمی خوام ببینم من کورم ... گفتم نگه دار ... شیاد عوضی
...
زد روی ترمز و با خشم گفت:
- من نه دروغ گوئم نه شیادم نه عوضی ...
- پس کی هستی؟!!!!
با تعجب نگام کرد و گفت:
- من خودمم ... آرشاویر پارسیان ...
- هه هه هه شناختم!!!

1402/09/26 15:35

خیلی خوشبختم آقای پارسیان ...
در ماشینو باز کردم و پریدم پایین... اونم اومد پایین و در حالی که دنبالم می یومد گفت:
- ترلان ... ترلان ... خانوم مجلل ...
بی توجه می دویدم ... داشتم ازش می ترسیدم ... بالاخره رسیدم
به ماشین دستمو کردم توی کیفم و دنبال سوئیچ گشتم ... آرشاویر کنارم ایستاد و‌گفت:
- د آخه بذار من حرف بزنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت80

سوئیچو پیدا کردم ... دزدگیرو زدم و پریدم بالا ... درو کوبیدم به هم و درارو از داخل قفل کردم ... آرشاویر هنوز داشت حرف می زد ... تا دید ماشینو روشن کردم و اصلا هم نمی خوام به حرفاش گوش کنم دوید سمت ماشینش ....
سریع راه افتادم ... می خواستم فرار کنم ... پامو تا ته روی گاز فشار دادم و از آینه پشت سرمو نگاه کردم .... لعنتی داشت پشت
سرم می یومد ... دیر وقت بود نمی شد راهو غلط برم تا گمش کنم ... با سرعت رفتم سمت خونه ...
گوشیم داشت زنگ می زد ... همونطوری از توی کیفم درش آوردم ... شماره خونه بود ... حتما بابا نگرانم شده بود ...
وقتی کارم طول می کشید بیدار می موند تا برم خونه ... سعی
کردم صدام آروم باشه ... نمی خواسم بترسه ... بهش گفتم تا چند دقیقه دیگه میرسم و قطع کردم ... هنوز داشت پشت سرم
می یومد ... همه چراغ قرمزا رو رد میکردم ... بالاخره
رسیدم به کوچه ... و پیچیدم داخل اونم اومد ... می ترسیدم ...
می ترسیدم دوباره بخواد باهام حرف بزنه ...
مطمئن بودم الان بابا توی حیاطه ... صدای ماشینو که می شنید درو باز می کرد تا ماشینو ببرم تو ... نمی خواستم ببینتش ...
ماشینو پارک کردم و با نگرانی خیره شدم بهش نشسته بود توی ماشینش ... رفتم پایین ... در خونه باز شد و بابا با دیدنم لبخندی
زد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی بابا ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- سلام بابای گلم ... درمونده نباشی ...
خوبه کوچه تاریک بود و بابا رنگ پریده منو نمی دید ... اومد جلو و با محبت گفت:
- برو تو بابا ... خودم ماشینو می برم تو ...
دوباره نگاه به یارو کردم ... هنوز نشسته بود سر جاش ...
عجیب بود! چرا نیومد پایین؟ این که اینقدر آتیشش تند بود ... به درک!!! رفتم تو ...
اون شب بدون اینکه دلم بخواد همه فکرم کشیده می شد سمت اون پسر ... چه اسمی هم داشت! آرشاویر ... چرا یهویی پرید وسط صحنه؟ چرا دروغ گفت؟ چرا به نظر آشفته بود ... چی می خواست بگه که من نذاشتم؟ چرا آقای ضیایی و شهریار می شناختنش؟ چرا اینقدر قیافه اش خاص بود؟ چرا اون لحظه که دیدمش دوست داشتم هی نگاش کنم؟ چرا اون به من زل زده بود؟ چی از جونم می‌خواست؟ نکنه بلایی سرم بیاره؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬

1402/09/26 15:35

@Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت81

نکنه این شغل برام خطر ایجاد کنه؟ اینقدر سر جام غلت زدم و فکر کردم
تا بالاخره خوابم برد ... ساعت دو بعد از ظهر بود که با نوازش
دست مامان بالاخره چشم باز کردم ... مامان با لبخند گفت:
- اینقدر خسته بودی که خوابیدی تا الان؟!!! دو بعد از ظهره مادر ... مریض میشی!
نشستم روی تخت کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- اولا سلام ... دوما هر چی بیشتر بخوابم بهتره ... می دونی که این فیلم فیلمبرداریاش همه شبه ... خیلی خسته ام می کنه ...
مامان که هنوزم از کار من دل چرکین بود اخمی کرد و در حالی
که بلند می شد تا از اتاق بره بیرون گفت:
- مادر ول کن این کارو ... جونتم می خوای بذاری پاش؟
ترجیح دادم هیچی نگم ... هر چی می گفتم تازه آتیش مامان تند تر میشد ... رفتم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل و
روزنامه می خوند ... همین که متوجه ام شد سلام نظامی دادم و گفتم:
- سالم عرض شد سرورم ...
بابا روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز ... عینکش رو از چشماش برداشت و گفت:
سلام به روی ماه نشسته ات ...
پریدم سمت دستشویی و گفتم:
- الان می شورم...
رفتم توی دستشویی و چند مشت آب پاشیدم توی صورتم ...
آرشاویر ... ای کوفت و آرشاویر ... درد و آرشاویر ... حالا اگه
ول کرد! ولی راستی چرا دیشب دیگه از ماشینش پیاده نشد؟!
سرمو تکون دادم ... این فکرا می خواستن دیوونه ام کنن ...
تا شب هر طور که بود خودمو سرگرم کردم تا فکر آرشاویر تو ذهنم نیاد ... ساعت یازده حاضر و آماده از خونه زدم بیرون ...
خودم خنده ام می گرفت ... ساعت یازده که همه دخترا مقید بودن حتما تو خونه باشن من تازه می زدم از خونه بیرون ....
بابام خیلی روشن فکرانه عمل می کرد که چیزی نمی گفت خوبه داداش نداشتم ... ماشین بیرون پارک بود ... بازم بابا زحمت
کشیده بود ... دستی براش که تا دم در اومده بود تکون دادم و رفتم سمت ماشین ... نشستم پشت فرمون و استارت زدم ...
لعنتی!!!!! این اینجا چی کار می کرد دوباره؟!!!! آرشاویر علاف! تازه از یادم رفته بودی ...
بدنم یخم کرد ... استرس داشت منو می کشت .... می ترسیدم این
وقت شب بپیچه جلوم بلایی سرم بیاره ... عرق سرد نشسته بود روی پیشونیم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت82

آب دهنمو قورت دادم ... چاره ای نبود ... پامو فشار دادم روی گاز ... ماشین از جا کنده شد .. با سرعت رفتم از کوچه بیرون ...
داشت پشت سرم میومد ...
من گاز می دادم
تا بتونم گمش کنم ولی مگه میشد؟!
اون با یه گاز کوچولو منو
میذاشت تو جیبش ... پشت سرم میومد... سعی کردم
خونسرد باشم ... اگه زیادی می ترسیدم ممکن بود هول

1402/09/26 15:35

بشم و
تصادف کنم ... به خودم دلداری دادم:
- لولو که نیست ترلان ... اینقدر نترس ... هیچ اتفاقی نمیافته ... نصف بیشتر راهو اومدی ... بقیه اشو هم میری ...
اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ...
واقعا هم اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ... میتونست بپیچه جلوم و خیلی راحت راهمو سد کنه ...
ولی این قصدو نداشت ... فقط خیلی معمولی داشت همراهیم می کرد ...
بالاخره رسیدم به محل فیلمبرداری ... طبق 5معمول ماشینمو باید
چند کوچه پایین تر پارک می کردم ... حالا چه جوری پیاده میرفتم؟ به خودم توپیدم:
- محکم باش ترلان ... اگه یه ذره نشون بدی ترسیدی و اونم
بفهمه کلاهت پس معرکه است ... شجاع باش و محکم ...
حداقل نذار اون چیزی بفهمه ...
رفتم داخل کوچه ... ماشینو پارک کردم و پریدم پایین .... می خواستم تا محل فیلمبرداری رو بدوم ... خدا رو شکر داخل کوچه نیومده بود ...
تا رفتم از کوچه بیرون دیدمش که سر کوچه ماشینشو پارک کرده و تکیه زده بهش ...
شروع کردم به دویدن ... هر از گاهی هم پشت سرم رو نگاه میکردم ... میومد ... ولی با قدم های آهسته ... هیچ عجله ای نداشت ... سیگاری هم دستش بود و دود می کرد ... اون پک میزد و من می‌دویدم ... اون فوت می کرد و من می‌دویدم .... باالخره رسیدم ...

نگهبان با دیدن رنگ و روی من و نفس نفس زدنم گفت:
- طوری شده خانوم مجلل؟ زدمش کنار و گفتم:
- نه ... کوچه تاریک بود ترسیدم دویدم ...
- خب از فردا شب به من خبر بدین میام جلوتون ...
همین مونده بود این برای من خودشیرینی کنه ... به همه سلام
کردم و رفتم داخل اتاق گریم ... فریبا با دیدنم ایستاد و گفت:
- سلام ... وا چرا این شکلی شدی؟
سعی کردم لبخند بزنم ... دیگه به امنیت رسیده بودم ... گفتم:
- چه شکلی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت83

چه رنگ و روییه تو داری؟ عین جن زده ها شدی ...
جن زده؟!!!! شایدم آرشاویر جن بود! وای نه مامان!!!! من از جن می ترسم .... از فکرای خودم خنده ام گرفت نشستم و خندیدم. فریبا هم فکر کرد جوابش فقط خنده بوده دیگه هیچی نگفت و مشغول گریم من شد ... بازم داشتم می شدم فرخ لقا...
این نقش بهم آرامش می داد ... پلن ها گرفته می شد ... همه در حد عالی ولی چرا من نگام همه اش تو جمعیت بود؟! دنبال کی می گشتم؟!!
چرا حس می کردم آرشاویر یه جایی این گوشه و کنارا داره نگام می کنه؟!!!!
خدایا دارم دیوونه میشم به دادم برس ... داشتیم استراحت می کردیم که شهریار اومد طرفم و گفت:
- خوبی؟!
- اوهوم ...
- حس می کنم خوب نیستی ...
شاید بهتر بود در مورد آرشاویر از شهریار بپرسم ... ولی نه!
اگه شر میشد چی؟! فقط کافی بود شهریار بفهمه آرشاویر

1402/09/26 15:35


دیشب دروغ گفته و الانم دنبال منه .... دیگه هیچی! بیخیال شدم و گفتم:
خوبم یه کم خستم ...
- خوب استراحت نکردی؟!
- چرا ... ولی هنوزم خسته ام ...
- دو تا سکانش دیگه بیشتر نمونده ... ولی اگه می دونی خسته ای تا تعطیلش کنم
شقیقه مو فشار دادم و گفتم:
- نه ادامه میدم ...
- اوکی ... ترلان خانومی ...
نگاش کردم ... چشمای خاکستریش پر از حرف بودن ولی فقط گفت:
- بیشتر مواظب خودت باش ...
سرمو تکون دادم ... بلند شدیم و دوباره رفتیم سر فیلمبرداری ...
ساعت چهار صبح بود که بالاخره تموم شد ...
لباسامو عوض کردم و با همه خداحافظی کردم ... کاش یکی با من میومد ... میترسیدم تنها برم تا دم ماشین ...

ولی دوست نداشتم کسی فکر کنه لوسم ... مطمئناً
الان دیگه رفته ... این همه وقت بعید میدونم علاف شده باشه

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت84

یه نفر؟!!! یعنی معلوم نیست این یه نفر کیه؟؟
بعدم دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون ... منم یه کم نشستم تا کم
کم حالم بهتر شد و رفتم از اتاق بیرون ... همه منتظرم بودن ...
آقای ضیایی اومد جلو و گفت:
- خوبی؟ می تونی ادامه بدی؟ سعی کردم لبخند بزنم ...
- بله ... بهترم ... ببخشید که کار عقب افتاد ...
- مهم نیست ... حالا که خوب شدی حسابی ازت کار می کشم
...
دو تایی خندیدیم و رفتیم سر صحنه ... این بار کمتر خراب کردم
ولی بازم یه جاهایی کارم ایراد پیدا می کرد که با تذکرای به
جای آقای ضیایی رفعش می کردم ... ساعت شش و نیم و هوا
روشن شده بود که کار تموم شد آقای ضیایی می خواست به همه صبحانه بده ولی من چون می دونستم بابا منتظرمه و علاوه بر
اون کار هم داشتم خداحافظی کردم که برم ... شهریار صدام
کرد:
- ترلان ...
برگشتم و گفتم:
- بله ...
داری می ری؟ مگه صبحانه نمی مونی؟
- نه ... بابا منتظرمه ...
- اوکی... مواظب خودت باش ...
سری تکون دادم و اومدم برم که یاد یه چیزی افتادم ... گفتم:
- راستی شهریار ... فهمیدی اون یه نفر کی بود؟ شهریار
اخماش در هم شد و گفت:
- نه ... هر چی هم گشتم کسی رو پیدا نکردم ...
- مگه نگهبان صدات نکرد؟ خب ازش می پرسیدی کی بوده
که باهات کار داشته
- پرسیدم .... گفت یه دختره بوده ...
خندیدم و گفت:
- آی آی آی ...
اومد بذاره دنبالم که سریع در رفتم ...
به ماشین که رسیدم منتظر بودم سر و کله آرشاویر هم پیدا بشه
...
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ... ماشینشو با فاصله چند تا
ماشین از من پارک کرده بود و داشت سوار ماشینش میشد ...
سوار شدم و راه افتادم ... الان برای اجرای نقشه ام زود بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت85

انداختم

1402/09/26 15:35

توی مسیری که می دونستم خلوته و مشکلی پیش نمی یاد ... یه خیابون فرعی بود ... واقعا که انگار دل شیر پیدا کرده
بودم ... زدم روی ترمز و ایستادم... چاقو رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی جیبم ... رفتم از ماشین بیرون و اول لگدی زدم به لاستیک ... با فاصله از من توقف کرده بود ... مطمئناً
اون فاصله نمی تونست متوجه بشه که من پنچر نکردم ... در صندوق عقب رو باز کردم ... صدای در ماشینش رو شنیدم ...
ایول ...
اومد پایین ... رفتم پشت ماشین .... صداش بلند شد:
- خانوم مجلل ... مشکلی پیش اومده ...
هیچی نگفتم تا خوب بیاد نزدیک ... دستم توی جیبم بود و چاقو
رو فشار می دادم ... خدا شاهده فقط می خواستم بترسونمش ...
رسید بهم و خم شد تا لاستیک زاپاسو ازم بگیره ... با یه حرکت سریع چرخیدم طرفش چاقو رو از توی جیبم در آوردم گوشه کت
کوتاهشو گرفتم و چسبوندمش به ماشین بعدم چاقو رو گرفتم زیر گلوش ... ولی با فاصله که خدایی نکرده یه خش هم بهش نیفته
... خودم بیشتر می ترسیدم ... با صدایی خشمگین گفتم:
- چی از جون من می خوای؟!
اینقدر شوکه شده بود که هیچ کاری نمی کرد ... چشماشو چند لحظه بست و سپس گفت:
- برو کنار ترلان ... این کارا در شان تو نیست ...
جیغ کشیدم:
- در شان منه که یه آشغال مزاحمم بشه و عین سایه تعقیبم
کنه؟!! پرسیدم ازت چی از جونم می خوای؟
مطمئن بودم به خاطر خشم زیاد زورم بیشتر شده و می تونم از
خودم دفاع کنم ... آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:
- می خوام باهات صحبت کنم ... فقط یه وقت مالقات ازت می خوام ... زیاده؟!
شدم همون ترلان چاله میدونی ... همون که بابا دوسش نداشت
... گفتم:
- میری شرتو کم می کنی ... خوش ندارم دیگه دور و بر
خودم ببینمت ... میتونستم ازت شکایت کنم ولی نکردم ...
سر آبروی خودم بیشتر ترسیدم ولی اگه بازم این ورا ببینمت قید آبرومو هم می زنم ... شیرفهم شد؟
قبل از اینکه بفهمم چی شده با یه حرکت محکم که به دستم داد
چاقو داخل جوی آب افتاد .... خم شد روی صورتم و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت86

تا وقتی بهم مهلت حرف زدن ندی ... من دور و برت هستم
... مطمئن باش ... شکایت می خوای بکنی بکن ... می خوای
خونواده ات رو بفرستی سر وقتم بفرست ... می خوای شکایتمو
به خونواده ام بکنی بکن ... ولی من کوتاه نمیام ...
داشت گریه ام می گرفت ... چه قدرتی داشت ... چه بوی خوبی
می داد ... چه ... چه ... زهرمار ترلان ... گفتم:
- ولم کن
- ترلان فقط یه فرصت ...
زل زدم توی چشماش ... التماس توش موج می زد ... انگار
چاره ای نبود ... شاید بهتر بود حرفاشو بشنوم ... حسابی کنجکاو شده بودم ببینم چی می خواد بگه .... چشم ازش برداشتم

1402/09/26 15:35


و گفتم:
- ساعت هشت شب ...
حتی نگاشم نکردم ... از زیر دستاش رد شدم ... سوار ماشین
شدم و راه افتادم ... تا رسیدم به خونه ساعت هفت و نیم بود ...
پیاده که شدم با تعجب دیدمش که سر کوچه ایستاده ... دیگه برای
چی دنبالم اومد؟! اون که به خواسته اش رسید ... رفتم داخل خونه ...

صحنه های بعدی قرار بود توی روز گرفته بشه ... برای همین
هم اون شب میتونستم راحت بخوابم و خستگی زیادی نداشتم ...
پس سعی کردم حاضر بشم واسه ساعت هشت شب ... نمی دونستم به بابا بگم یا نه ... میدونستم که
مخالفتی نمی کنه ولی خیلی نگران میشد ... برای چی باید نگرانش میکردم ...
نه همون بهتر که هیچی نگم ... ولی با عذاب وجدانم چی کار کنم؟!!!
- یعنی چی ترلان؟ مگه می خوای چی کار کنی؟! فقط می خوای بری ببینی این لندهور چی کارت داره ...
- ای بابا اگه بلایی سرت آورد چی؟
- نه اون هیچ کاری نمی کنه ... شهریار میشناستش ...
آقای ضیایی هم می شناستش ... مگه می شه کاری بکنه؟!!!
غیر ممکنه که اون آدم بدی باشه وگرنه شهریار بهم می گفت ...
- اصلا چطوره با شهریار حرف بزنی ...
- با شهریار ؟! بد فکریم نیست ...
یه کم فکر کردم و بعد گفتم:
- نه نمیشه ... ممکنه شهریار یه فکر دیگه در موردم بکنه

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت87

پس می خوای چی کار کنی؟
- ریسک ...
- ای بری بمیری تا بفهمی هر ریسکی رو نباید کرد ...
ساعت هفت و نیم بود ... نیم ساعت دیگه می یومد ... باید آماده می شدم ... سعی کردم به صدای ذهنم بی توجه باشم ...

اول یه
دوش گرفتم و بعدم موهامو محکم از عقب بستم فقط یه تیکه از
کنار گوشم ول کردم ... خط چشم باریکی دور تا دور چشمم کشیدم و یه کم هم ریمل زدم ... با رژ گونه نارنجی کمرنگ و
رژ لب ستش همه چیز تکمیل شد ...
شلوار مشکیمو پوشیدم... یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم... یه شال مشکی و نقره ای هم سرم کردم ... نیم بوت پاشنه ده سانتی مشکیمو هم پوشیدم ...
تقریباً... همه چیز تکمیل شد کیف دستیمو هم برداشتم ... ساعت هشت و پنج دقیقه بود ... رفتم از اتاق بیرون ... اولین کسی که منو دید
مامان بود که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشته لپه پاک می کرد ... دست از کار کشید و با تعجب گفت:
- مگه نگفتی امشب فیلمبرداری ندارین؟
- چرا مامانم ... ولی امشب با دوستم قرار دارم واسه شام ... داشتم برات خورش قیمه می‌پختم ...
- قربونت برم ... فردا شب می خورمشون حتما ...
-با کدوم دوستت میری حالا؟ تو که دوست نداشتی ...
متنفر بودم از دروغ گفتن ... اگه کسی به خودم دروغ می گفت دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم ... ولی چاره ای نبود ...
- تازه باهاش آشنا شدم ... توی کار ... شما

1402/09/26 15:35

نمی‌شناسینش ...
زیادم دروغ نشد ... مامان گفت:
- اسمش چیه؟
ای بابا! این مامان ما هم گیر داده ها ... کمی پوست لبمو جویدم
و گفتم:
- شیما ...
- باشه مامان ... برو مواظب خودت باش ...
- چشم ... بابا کجاست؟
- توی حیاط ... داره گل هارو آب می ده ...
گونه مامانو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون ... بابا هم با دیدنم شلنگ آب رو انداخت توی باغچه و در حالی که
دستاشو با حوله روی تخت خشک می کرد گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت88

اوقور بخیر بابا ... کجا به سلامتی؟
- باباجان با دوستم می خوام شام برم بیرون ... اجازه هست؟
بابا اخمی کرد و گفت:
- آخه بابا با این وضعیتت؟
یه لحظه وضعیتم رو از یاد بردم و گفتم:
- کدوم وضعیت؟
- بابا خودت که می دونی هر جا پا بذاری مردم یه لحظه هم
تو رو به حال خودت نمیذارن ...
تازه یادم افتاد ... بابا راست می گفت ... مردم به کنار ... دیدن من و آرشاویر کنار هم ممکن بود انعکاس بدی روی رسانه ها بذاره ... باید چیکار می کردم؟ شاید بهتر بود توی ماشین باهاش حرف بزنم ... شیشه های ماشینش دودی بود و کسی داخلشو نمی دید ... آره بهترین راه همین بود ... بابا هنوز داشت با نگرانی نگام می کرد سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
نگران نباش بابایی ... جایی میریم که خلوت باشه و مشکلی پیش نیاد ...
بابا آهی کشید و گفت:
صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ولی مواظب خودت
باش ...
جلو رفتم و گفتم:
- چشم ... حتما ...
بابا سرمو بوسید و گفت:
- برو دیرت نشه ...
زیر لبی خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... ساعت هشت
و ربع بود ... نکنه رفته باشه؟ ولی نه سر کوچه توی ماشین نشسته بود ... با قدم های آهسته راه افتادم طرفش ... دیگه چاقو هم دنبالم نبود که بتونم از خودم دفاع کنم ...

توکل کردم به خدا ... رسیدم کنار ماشین دست دراز کردم تا در
ماشینو باز کنم که خودش از داخل درو باز کرد و من سوار شدم
... توی سلام پیش قدم شد ...
- سلام ...
نگاش کردم ... یه کت طوسی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین ... بوی قهوه پیچیده بود توی ماشینش ... فکر کنم بوی عطرش بود ...
باالخره لب باز کردم:
- سلام ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت89

راه افتاد ...
- ممنونم که اومدی ...
اصلا تاخیرم رو به روم نیاورد ... سعی کردم جدی باشم ...
گفتم:
- زیاد وقت ندارم ... برو سر اصل مطلب ...
- اصل مطلب خیلی مفصله ... بهتره بریم یه جایی که راحت بتونیم حرف بزنیم
- من زیاد نمی تونم جایی بیام که توی چشم باشم ...
- می دونم ... نگران نباش ... حواسم هست ... چرا داشتم بهش اعتماد می کردم فقط خدا می‌دونه ...

1402/09/26 15:35

در سکوت زل زدم بیرون ... اصلا نمی دونستم الان توی کدوم خیابونیم ...
ناخنامو اینقدر توی کف دستم فرو کردم که جاش گزگز می کرد
... سکوتو شکست و گفت:
نمی خوای چیزی بگی؟
با خشم گفتم:
- من حرفی ندارم ... این شمایی که زندگی منو مختل کردی ...با لبخند گفت:
- توی همین دو سه روز؟
- نخند! بله ... فشاری که توی همین دو سه روز روی من بود
پدرمو در آورده ... آخه تو کی هستی ...
اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیده بودم از شهر خارج شده ... قبل از اینکه بتونه در جواب جمله قبلیم حرفی بزنه ...
جیغ زدم:
- کجا داری می ری؟!!!!
سریع گفت:
- یه رستوران خارج از شهر ...
- تو گفتی و منم باور کردم ... بزن کنار ...
خم شد طرفم ... با ترس خودمو جمع کردم ... دستشو دراز کرد
و از داخل داشبورت ماشین یه کیف دستی کوچیک در آورد و
گرفت سمتم ... وقتی دید با تعجب نگاش میکنم گفت:
- بگیر ... همه اش پیش تو باشه تا وقتی که صحیح و سالم
جلوی در خونه تون پیاده ات کردم ...
نگاهی به کیف کردم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت90

این چی هست؟!
بدون اینکه نگام کنه گفت:
- ببین توشو ...
از خدا خواسته در کیف و باز کردم ... کیف مدارکش بود ... کارت ماشین ... گواهینامه ... بیمه ... کارت ملی ... شناسنامه ...
پاسپورت و یه سری اسناد و مدارک که ازشون سر در نیاوردم.
کارت ویزیتش هم بود ... کارت ویزیتشو برداشتم تا ببینم چی کاره است ... ولی هیچی روش نوشته نشده بود ... فقط به لاتین نوشته بود آرشاویر پارسیان شماره موبایلش هم زیرش بود ...
جلل خالق! این دیگه چه مدلش بود؟! با توقف ماشین حواسم جمع اطرافم شد ... جلوی در باغی ایستاده بود ... که اطرافش چراغ های پایه بلند شیکی کار گذاشته شده بود و سر درش هم بزرگ نوشته بود رستوران پارسیان ...

با تعجب نگاش کردم ... لبخندی
زد ... ماشینشو زیر یکی از سایه بان های جلوی در باغ پارک
کرد و پیاده شد ... من هنوز سر جام نشسته بودم ... در طرف منو هم باز کرد و گفت:
نمی خوای پیاده شی خانوم؟!
- اینجا ... اینجا کجاست؟
یه رستوران ...
با عصبانیت گفتم:
- کور که نیستم! دارم میبینم ... ولی مگه من نگفتم دوست
ندارم جایی بیام که تو چشم باشم؟!
با مهربانی گفت:
- قسم می خورم که اینجا هیچکس تو رو نبینه ... حالا بیا پایین ...
باز دوباره با اون صداش معجزه کرد ...کیف مدارکشو گذاشتم
روی صندلی و رفتم پایین ... در ماشینو بست و دو تایی رفتیم به
سمت در بزرگ باغ که کامل باز بود ...
مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ...

اول یه

1402/09/26 15:35

جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ...

وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا میکردن ... چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشون به زیبایی محیط افزوده بودن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬
@Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت91

اومدم
برم به اون سمت که آرشاویر گفت:
...
- از این طرف لطفاً
برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره ... چرخیدم به اون سمت ... چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن ... برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن ... پایین تر و نزدیک زمین
بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ ... اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمامو بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم:
- چقدر قشنگ و رویایی!
پشت سرم گفت:
- درست مثل تو ...
سریع برگشتم و گفتم:
- بله؟!
-هیچی هیچی... با خودم بودم ...
با خودم فکر کردم شاید اشتباه شنیدم ... جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود
زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم ...
دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود ... و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت ... برکه
کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی ... میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی ... چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه
های درختان قرار داشت و فضا را روشن می‌کرد.
زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت ...
آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت:
...
- بفرمایید لطفاً
بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم ... همون لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو رو
از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت:
- هر چی دوست داری سفارش بده ...
نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم.
لبخندی زدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت92

فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده ...
اونم لبخند زد و گفت:
- پس دلیل بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی ...
با تعجب گفتم:
- من؟! شوک؟!
با همون لبخند جذابش گفت:
- سفارش بده ...
منو رو باز کردم ... انواع و

1402/09/26 15:35

اقسام غذاها توش بود ... ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم ... آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند ... اون دو نفر دوباره
تعظیمی کردن و رفتن ... معلوم نیست چرا دوتایی اومدن خب منو رو یه نفرشون هم میتونست بیاره دیگه ... عجب تشریفاتی
بودن اینا! خیره شدم توی چشماش و گفتم:
- اینجا کجاست آقای پارسیان؟ با جدیت گفت:
اولا آقای پارسیان نه و آرشاویر ... دوما اینجا هم یه گوشه از زمینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شاید ... راستی ... آرشاویر یعنی چه؟ لبخند صورتشو مهربون تر کرد و گفت:
- می دونی تو چندمین نفری هستی که اینو ازم می پرسه؟! اما
برعکس بقیه دوست دارم جواب تورو بدم ...
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نخواستی هم نده ...
زیر لب گفت:
- سرتق ...
خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و آرشاویر گفت:
- آرشاویر یعنی مرد مقدس ... اسم چهارمین پادشاه اشکانی هم هست ...
خوشم اومد ... حداقل مثل اسم من معنیش اجق وجق نیست ...
ادامه داد:
- این اسم رو پدرم برام انتخاب کرد ... اسم خواهرم هم آرشینه ... اسم یکی از شاهدخت های هخامنشی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت93

یه لحظه به خودم اومدم دیدم هنوز هیچی در مورد حرفاش نگفته ... دوباره توی قالب خشک خودم فرو رفتم و گفتم:
- نگفتی از جون من چی می خوای ؟
همون لحظه مردی با چرخی که غذاهامون رو حمل می کرد به ما نزدیک شد ...
آرشاویر با اشاره سر به مرد اجازه داد غذاها
رو روی میز بچینه و سپس رو به من گفت:
- بعد از غذا در موردش صحبت می کنیم ...
گارسون غذاها رو با سلیقه روی میز چید و بعد از گرفتن انعامش تنهامون گذاشت ... اینقدر غذاها اشتها برانگیز بودن که
خودمم ترجیح دادم بعد از خوردن غذا حرف بزنیم ...
طعمش هم
مثل قیافه اش فوق العاده بود ... باید ادرس اونجا رو ازش می گرفتم و بعدا خودم با مامان بابا می اومدم ... غذاش معرکه بود ... محیطش هم که خیلی خیلی شاعرانه و خوشگل بود ... هر چند که نمی دونستم فقط اینجایی که ما اومدیم اینجوریه یا بازم
قسمت های این شکلی داره ... در سکوت غذامون رو خوردیم ...
بعد از اینکه تموم شد آرشاویر زنگی رو فشار داد و خیلی سریع دو نفر اومدن ... یه نفر چرخی رو که حاوی دسر بود رو حمل
می کرد و اون یکی هم یه چرخ خالی آورده بود تا ظرف های خالی غذا رو جمع کنه ...
دو سه دقیقه ای کارشون طول کشید ولی تا رفتن میز پر از دسر های رنگ و وارنگ خوشمزه شده بود... سعی کردم نگامو
ازشون بگیرم و گفتم:
- الان فقط می خوام حرفاتو بشنوم ...
آرشاویر دو فنجون قهوه ریخت و در حالی که یکی از اونا رو می ذاشت جلوی من گفت:
-

1402/09/26 15:35

باشه چشم ...
صاف نشست ... از جیب کتش پیپی در آورد و گفت:
- اجازه هست؟؟
بدم نمی‌یومد ... اصولا با دود میونه بدی نداشتم ... سرمو تکون دادم ... اول داخلش تنباکو ریخت ... بعد هم با فندکش روشنش
کرد ... اولین پک رو که زد بوی گسش همه جا پخش شد ...
بوی خوبی داشت ... منتظر نگاش کردم ... نفس عمقی کشید و
گفت:
- اسمم آرشاویره پارسیانه ... می دونی ... ولی نمی دونم
چقدر منو می شناسی ...
سریع گفتم:
- اصلا نمی شناسمت ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت94

لبخندی زد و گفت:
- یه کم عجیبه ... ولی خوبه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چرا اسم تو با اسم این رستوران یکیه؟
سوالی بود که از همون لحظه ورود مثل موریانه داشت مغزم رو می جوید.
پک محکمی به پیپش زد و در حالی که دودش رو فوت می کرد گفت:
- چون صاحب این رستوران منم ...
او لا لا!!!! پس بگو!! طرف خر پوله! یعنی کل این باغ گنده مال خودشه؟! حتما دیگه ...
سکوتمو که دید ادامه داد:
- می گفتم... من آرشاویر پارسیانم ...
سی و یک سالمه ...
فرزند ارشد خونواده ام هستم ... فوق لیسانس موسیقی دارم ... از دانشکده هنر ... شغلم هم ... خب هم این رستوران رو دارم
... هم معاون کارخونه پدرمم ... یه سری کار هم برای تفریح انجام می دم که مهم نیست ...
سکوت کرد و دوباره مشغول کشیدن پیپش شد ... اه لعنتی! چرا
لال شد؟!!! یه کم که گذشت ادامه داد:
این در مورد شغلم ... و اما در مورد اینکه چی از جون تو
می خوام ...
دوباره سکوت ... یه پک محکم ...
- راستش من تو سینمای ایران فقط کارای کارگردانای خاص و بزرگ رو دنبال می کنم ... زیاد بازیگرا رو نمی شناسم ...جز اونایی که پیر این کار هستن ... خلاصه اینو بگم که زیاد
با بازیگرای تازه کار آشنایی نداشتم ...
تا اینکه ...
لال بشی من راحت بشم ... چرا سریالی حرف می زنی؟!
- ببین ترلان ... من دو سال ایتالیا بودم ... پیش آرشین خواهرم ... آرشین اونجا درس می خونه ... الان دانشجوی
دکتراست ... ولی من برای کارم رفتم ... توی اون مدت با دخترای ایتالیایی زیادی دوست بودم ... دوست که می گم نه به
معنی دوستی که توی ایران مرسومه بلکه به عنوان یه دوستی ساده و معمولی عین دو تا هم جنس متوجه‌ای؟!
سرمو تکون دادم ...
ادامه داد:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت95

با یکی از این دخترا به اسم گراتزیا دوستیم صمیمی تر از بقیه شد و کم کم تبدیل شد به دوست داشتن ... ولی قسم می خورم
که عشق نبود ... اما ...
کم کم پکاش محکم تر می شدن ... دستشم مشت کرده بود ...
- اما ... خب نشد ... نشد که باهاش ازدواج کنم ... اومدم ایران ... نمی خواستم دیگه رُم

1402/09/26 15:35