96 عضو
رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت35
شرکت توی یکی از خیابونای بالای شهر بود ...
چه دم و دستگاهی هم داشت! نمای بیرونش و تابلوش که فوق العاده شیک بود ...
آب دهنمو جمع کردم که آویزون نشه و با بابا رفتیم داخل ... شرکت بزرگ و پر تجمالتی که هر *** توش مشغول کاری بود ...
بابا به میز خانومی نزدیک شد و گفت:
- سلام خانوم ... ببخشید با آقای ارحامی کار داشتم ...
دختره بدون اینکه سرشو بلند کنه به میز یه خانوم دیگه اشاره کرد راه افتادیم سمت میز اون خانومه و بابا گفت:
- دخترم ... من با آقای ارحامی کار داشتم ... کجا میتونم ببینمشون؟ دختره سرشو آورد بالا ... عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت:
- وقت ملاقات دارین؟ بابا سری تکون داد و گفت:
- نه ولی منو عموشون معرفی کردن ... خودشون می دونن
...
دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت:
- اجازه بدین تا با منشیشون هماهنگ کنم ...
اووه! تازه میخواست با منشیش هماهنگ کنه ... چند تا منشی داشت مگه؟!!! گوشی دستش کلی وقت موند ولی گویا طرف قصد جواب دادن نداشت ...
بلاخره گوشی روگذاشت و گفت:
- منشیشون جواب نمیده... برید طبقه بالا ... اتاق سوم...
اتاق آقای ارحامیه ... شاید منشی مرخصی ساعتی گرفته تشکرکردیم و با بابا رفتیم بالا ...
کلی استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم ... کاش اینجا جور بشه ...
بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتی کسی جواب نداد درو باز کرد و دوتایی رفتیم تو ...
یه سالن کوچیک ولی خیلی شیک پیش رومون بود ... یه میز هم کنارش بود که معلوم بود
میزمنشیه ...
بابا رفت طرف میز منشی ... با اینکه کسی پشتش نبود ... منم دنبال بابا رفتم ... جلل خالق! روی میز یه کیف لوازم آرایش ول شده بود ... یه آینه هم کنارش بود ... بابا هم با ابروی بالا پریده نگاه به لوازم آرایشا کرد و گفت:
- منشیه یادش رفته وسایلشو ببره گویا ...
خنده ام گرفت ... لبخندی زدم و گفتم:
- صدای آهنگ از کجا میاد بابا؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت36
صدای آهنگ بلند ملایمی شنیده میشد ... بابا به در کنار میز
اشاره کرد و گفت:
- گویا از داخل اتاق رئیس شرکت می یاد ...
پوزخند نشست گوشه لبم ... گفتم:
- بریم تو ... منشی که نیست ... می گیم منشیتون نبود ما هم اومدیم داخل ...
باباسری به نشانه موافقت تکون داد و دو تایی رفتیم سمت در ...
صدای موسیقی حسابی بلند بود ...
بابا چند ضربه به در زد ولی جواب شنیده نشد گویا نشنید.... دوباره در زد ولی بازم جوابی نیومد ...
بابا دستگیره رو چرخوند و دررو باز کرد ...
با دیدن صحنه پیش رومون هر دو با هم سکته
کردیم ... خدای من!!!!!
باباسریع در رو بست. گونه هام از خجالت گر گرفته بود ...
انگار مقصر من بودم ...
نمی دونم چرا آدم اینجور وقتا خیلی
خجالت می کشه. رفتیم از پله ها پایین ...
نه بابا چیزی میگفت نه من. نشستیم توی ماشین و بابا راه افتاد
... دو ساعت از زمان رفته بود ...
ازروی مسیر فهمیدم داریم می ریم سمت موسسه ...
بالاخره بابا سکوتشو شکست وگفت:
اصلا فکر نمی کردم ارحامی همچین آدمی رو به من معرفی کنه ...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
- به اون بیچاره چه ربطی داره؟ اون از کجا باید می فهمید پسر برادرش اینجوریه
بابا آهی کشید و گفت:
- ترجیح می دم بازیگر بشی تا اینکه بری توی همچین
جاهایی کار کنی ...
روح لطیف تو نباید تحت هیچ شرایطی
آزرده بشه ...
بابا دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ولی دخترم اگه اونجا هم قبولت نکردن غصه نخوریا ...
همه رو نسبت بده به قسمت ...
- نه بابا برام مهم نیست ... بالاخره کار جور می شه ...
آدم که تا آخر عمرش بیکار نمیمونه ...
باباهم سری تکون داد و دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم ...
می فهمیدم چقدر حالش خرابه ولی هیچی نمیتونستم بگم تا حالش خوب بشه ...
یکیو می خواستم تا حال خودمو خوب کنه ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت37
جلوی موسسه که رسیدیم و ماشینو پارک کردیم دو ساعت و نیم گذشته بود ...
نیم ساعت باید منتظرمیشدیم ...
رفتیم داخل که دیدم هیچکدوم از اون دخترانیستن ... منشیه هم یه کتاب دستش گرفته بود و داشت میخوند ... با دیدن من پوزخندی زد و رو به من گفت:
- بلاخره تشریف آوردین؟ با تعجب گفتم:
- چی شده؟
- هیچی ... برو تو منتظر توان ...
چقدر پرو بود ... بیشتر از اینکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چیزی بگم که بابا گفت:
- به همین زودی تصمیم گرفته شد؟
- بله ... بقیه همه خراب کردن گویا ...
- یعنی دختر من پذیرفته شده؟ منشیه سرشو کرد توی کتاب و گفت:
- بله ... بفرمایید داخل ... یه ربعی هست که منتظر شمان ...
بابا نفس عمیقی کشید ...
با دست بین ابروهاشو فشار داد و رو
به من گفت:
بریم تو دخترم ...
نمیدونم چرا خوشحال نبودم.
شاید اگه یکی از اون دخترا پذیرفته شده بودن اینجارو میذاشتن روی سرشون ولی من عین خیالمم نبود.
درو باز کردم و رفتم تو... فقط آقای صدری اونجا بود و شهریار ... بقیه رفته بودن ...
با دیدن من هر دو از جا برخاستن و شهریار با روی گشوده گفت:
- اومدین؟ دیگه میخواستم بهتون زنگ بزنم ...
- شما که گفتین سه ساعت دیگه ...
- تستای بقیه خیلی زود تموم شد ...
تبریک میگم ...
امیدوارم همکارهای خوبی باشیم ...
تبریک؟! همکار؟! ترلان ... اسمت رفت سر
در سینماها ...
خدایا ...
این چیزی بود که من میخواستم؟!!! همه چیز چه زود اتفاق افتاد ....
قرارداد با مبلغی باورنکردنی بسته شد ...
باید از هفته دیگه میرفتم سر فیلمبرداری و دو هفته وقت داشتم تا فیلمنامه رو بخونم و کمی هم با گروه تمرین کنم ...
این چه قراردادی بود؟ فیلمنامه نخونده باید قبول می کردم؟ مگه بازیگرا اول فیلمنامه نمی خونن؟ خودم جواب خودمو دادم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت38
خره! بازیگر ... نه تو! تو که هنوز بازیگر نشدی ... از نظر اینا تو الان باید از خداتم باشه که تو فیلم یه آدم معروف بازی کنی ...
تازه وقتی اسم همبازیمو گفت کف کردم (بچه ها اینجا نیاز به توضیحه که من اسم بازیگرا رو از خودم می گم) ...
دوست ندارم نقطه چین بذارم که هر کی پیش خودش یه حدس بزنه ...
پس کات
می ریم تو کار خیالات)
احسان نیرومند ...
خدای من!!!!! درسته که بازیگرا رو درست نمی شناختم ولی نه دیگه تا این حد که *** استارارو هم نشناسم ...
بابا حتی یه لبخندم نزد ...
ولی بالاخره قرارداد بسته شد ...
ازم پرسیدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم یا اسم هنری
برای خودم دارم ...
ولی گفتم با اسم خودم راحت ترم ...
بذار همه چی طبیعی باشه ... حتی قید کردم از گریم زیاد هم خوشم نمی یاد که پذیرفتن ...
همه چی تموم شد ... الکی الکی شدم بازیگر ...
الکی الکی داشتم معروف می شدم... الکی الکی می خواستم از ترلان معمولی فرار کنم ...
الکی الکی ...
فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ...
و اون که جز پدرش کسی رونداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ...
و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم
بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه
ارواح... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ...
نه من ....
من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن ....
یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری
توی سینی برای بابا ریخت و گفت:
- جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت:
- نه فعلا دست نگه دار ...
بذار ببینیم چی میشه!
یعنی بابا هنوزم امیدوار بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما
قرارداد بستیم... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو
انداختم زیر ... بابا گفت:
- ترلان ...
سریع نگاش کردم و گفتم:
- جانم؟
- یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ...
- بفرمایید بابا ...
- تو دیگه این کارو قبول کردی ...
قرارداد بستی ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬
@Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت39
فقط نگاش کردم ... ادامه داد:
- شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها
و بیلبوردهای توی خیابون ...
- خب ...
- معروف میشی ...
حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست
... ولی معروف میشی ...
سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد:
- دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ...
رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه ....
- درسته بابا ...
- اما ...
نگاش کردم .... گفت:
- دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان
باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ...
سریع گفتم :
- بابا من هر چی دارم مال شماست ...
بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم:
ببخشید ...
- تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که توبابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم
...همه اش مال خودته بابا ... خوش به حالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ...
ترلان نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی میخواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ...
هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟!
خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم میگرفتی... الان هم باید همینطور باشی ...
تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون ازخونه هستی ... توی این خونه باید ترلان باشی ... همونی که بودی ...
سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ...
حق رو به بابا میدادم ...
اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن
... نگران فامیل ... نگران سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم ...
و مهم تر از همه نگران آینده ام...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت40
نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه ... یا اینکه با کی ازدواج می کنم ...
اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که
دیگه زندگی دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده ...
شاید من خیلی همه چیز رو ساده میگرفتم .... به بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا .... من هیچ وقت عوض نمی شم ... قول می دم هیچ
وقت خودمو گم نکنم ... از خدا می خوام که اگه قراره مغرور
بشم و ترلان رو فراموش کنم خودش یه جوری منو از این راه دور کنه ...
اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده بابا
... ولی خوب می دونی که ترلان هیچ وقت تحت هیچ شرایطی خودشو بالاتر ازبقیه ندونسته ...
پس از این به بعدم نمی دونه ...
مگه نه اینکه من دانشگاه
تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و پیام نور ...
هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم وکلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب میشناسی ... همیشه خاکی بودم از این به بعدم خاکی می مونم ...
خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب ومهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ...
قول می دم بابا ...
بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... بابا پیشونیمو
بوسید و گفت:
- می دونم دخترم .... می دونم ...
مامان داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد ...
آخه این چه شغلی بود که داشت اشک همه مون رو در
می آورد؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی ... ولی ...
برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم ...
آخه از کجا؟ اصلا... اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم ...
بعد دیگه بیخیال بازیگری میشم .... اما ... اگه بازم کار گیرم
نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم ... از جابلند شدم ...
بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت:
- کجا می ری بابا؟ آهی کشیدم و گفتم:
- می رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ...
می خوام توکل کنم به خود خدا ...
بابا لبخندی زد و گفت:
- التماس دعا بابا ...
زمزمه کردم:
- محتاجیم به دعا ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت41
رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و سجاده مو پهن کردم ...زیاد نمازخون نبودم ... نه اینکه نخونم ... ولی همیشه یک درمیون میخوندم ...
بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه رمضونا
...چادرمو سر کردم ونشستم سر جا نماز ...
خیلی حرفا داشتم که با خدابزنم ... امیدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت بدبخت می شدم ...
حالا حالاها بهش نیاز داشتم ...
ماشینوتوی پارکینگ پارک کردم ...
تا حالا تنها بهشت زهرا نیومده بودم ولی اینبار مجبور شدم ...
خوبه بابا ماشینشو داد بهم ...
شالم رو توی آینه ماشین مرتب کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین ...
اولین روز کاری! عوامل فیلمبرداری روراحت دیدم ...
قطعه خیلی خلوتی بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالی بودن
... از بینشون رد شدم تا رسیدم به گروه ... اولین کسی که خودشو رسوند به من شهریار بود ... چه تیپایی هم می زد.
یه تی شرت مشکی تنش بود که روش چند بیت شعر از حافظ با رنگ سفید خطاطی شده بود و یه شلوار مشکی رنگ و کفشای اسپرت ...
با رویی گشاده ازم استقبال کرد و گفت:
- دقیقا سر وقت رسیدین خانوم مجلل ... بفرمایید ... باید برین داخل اون ماشین برای تعویض لباس و گریم ...
راستی دیگه مشکلی با فیلمنامه ندارین؟!
فیلمنامه نویس و بازیگردانمون می تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه سوالی
داشتین رودربایستی رو بذارین کنار ...
همین جور یه ریز فک می زد و با دستش منو راهنمایی می کرد
به سمت ماشین هایی که یه کنار پارک شده بود ...
وقتی حرفاش تموم شد گفتم:
- نه مشکلی ندارم ... ممنون ... توی همون جلسات تمرین اشکالاتم رو رفع کردم چندجلسه ای تمرین کرده بودیم با بقیه عوامل ... جلسات فیلمنامه خوانی و اینا ...
که توی همون روزا ایرادهامو برطرف کرده بودم ...
درهایی رو باز کردم ورفتم بالا ... همون خانومی که روز تست دیده بودمش با یه آقا داخل ماشین بودن ...
خانومه که تقریبا سی ساله می زد با رویی گشوده گفت:
- سلام خانومی ... اومدی بالاخره؟ بیا ...
بیا بشین که زیاد
وقت نداریم ...
نشستم روی یکی از صندلی ها ...
بیچاره ها از بی جایی مجبور بودن کجا کار کنن ...
تند تند یه چیزایی رو که یا خنک بود یا
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت42
زبر یا زیادی نرم می کشید روی پوست صورت من ... مرده هم نظر می داد ... طاقت نیاوردم و گفتم:
- مگه قرار نبود من گریم نشم ...
زنه لبخندی زد و در همون حال که کارشو می کرد گفت:
- منم گریمت نمی کنم عزیزم ... دارم متعادل سازی می کنم
...
متعادل سازی دیگه چه صیغه ایه؟!!! شاید از چشمام فهمید متوجه نشدم که گفت:
- یعنی اینکه فقط نواقص رو برطرف می کنم .... اگه لکی چیزی هست از بین می برم ... چاله چوله ها رو صاف می کنم وا! انگار داره در مورد خیابون حرف می زنه! چاله چوله کجا بود ... ادامه داد:
- الان یعنی داری می ری سر خاک بابات ... باید رنگت
پریده مایل به زرد باشه ... چشمای بی روح. حال نزار ... من این چیزا رو تغییر می دم وگرنه مطمئن باش آقای صدری اصلا
اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده ...
میگه همونی که هست باید بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره فقط چون هوا گرمه این پودرا رو میزنم که اگه عرق
کردی پوستت توی فیلم برق نزنه ... اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه ...
سرموتکون دادم ... اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه ... توی کمتر از نیم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره ...
یه آینه کوچیک اونجا بود ... برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ...
زیاد فرقی نکرده بودم ... انگار بار اول بود داشتم خودمو می دیدم ... یه جفت چشم مشکی کشیده .... چشمام درشت نبود ولی
کشیده بود.... با مژه های پر پشت...یه جفت ابروی کمونی و هلالی شکل درست بالای چشم هام ... مشکی مشکی ... مامانم چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود ... پوستم نه زیادسفید بود نه سبزه ...
گندمی مایل
به سفید ... خدا رو شکر روشن بود ... ازپوست تیره خوشم نمی یاد ... دماغ متناسب ولی سر بالا ...
نه بزرگ بود نه خیلی عروسکی و کوچیک ... لبام هم معمولی بود ...
حالت قشنگی داشتن ولی زیادی قلوه ای نبودن ...
صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام بودن ...
حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کالغی ...
از بچگی هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید ...
صورت قشنگی داشتم ... خاص و تو دل برو ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت43
بابا حق داشت صدام کنه خورشید ... چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن ... خب بسه دیگه زیادی از خودم تعریف کردم ...
الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! درماشین باز شد و خانومه اومد تو ... کاش میفهمیدم اسمش چیه حداقل که هی نخوام صداش کنم خانومه ....
همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم:
- خانوم ...
سریع گفت:
- مدیری هستم ... ولی تو منو فریبا صدا کن ... دوست ندارم فامیلیمو بگی ... همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن - باشه ..
فریبا جون من باید چی بپوشم؟
یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به سمتم و گفت:
- بیا اینا رو بپوش عزیزم ....
با حالت چندش گفتم:
- لباسای یه نفر دیگه رو ؟
چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت:
نه بابا! اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده ... تازه دوخته شده ...
- پس چرا اینقدر کهنه است؟
و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم ... با لبخند
گفت:
- لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه ... اینا اینجوری طراحی شده ... پارچه هاش چند بار شسته شده ...
- اندازه های منو از کجا می دونسته؟
- اندازه هاتو که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی میپوشی روی اندازه ها ظریف نشدیم ...
همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله از سکانسای بعدی اندازه هاتو میگیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه ...
سری تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه بود پوشیدم ... اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون ...
دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد ... یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت:
- اینجوری بهتره ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت44
اعتراض کردم:
- یعنی بابام مرده!
- برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی ... یعنی خودش رفته عقب ... حیف این موهای
خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب میکنه .... بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه
...
دوباره از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ... بد نشده بود ...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوکی ... بریم؟
- بریم که همه منتظر توان ...
دوتایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم ...
نمی دونم چرا اینقدر به چشم من می یومد این بشر ... شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود...
آقای صدری اومدطرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید وگفت:
- آماده ای ...
چه جمعیتی اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- بله آماده ام ...
تندتند مشغول توضیح دادن شد ... از کجاها باید حرکت کنم ...
چه جوری باید راه برم ... کجا باید چی بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم ... چه زمانی بیفتم روی قبر ... کی خاکارو مشت کنم ... کی بزنم تو سرم ... هی گفت و گفت و
گفت ... و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم ثبت می شد ... انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود ...
حرفاش که تموم شد نگام کرد و گفت:
- فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
بله
با تعجب گفت:
- کاملا
- همه اشو متوجه شدی؟
- بله ...
با تردید گفت:
- می خوای یه بار تمرینی برو ... بعد فیلم میگیریم ...
- نه ... به نظر خودم که لازم نیست ... میدونم که میتونم
...
- باشه ... ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو
اونجوری که من می خوام درش بیاری.
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت45
سرموتکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم ... با فریاد آقای صدری توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و
آماده شدن ... شهریار روی یه صندلی کنار آقای صدری نشسته
بود و داشت خودشو باد می زد ... تا متوجه نگام شد سری تکون
داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نیاز به تایید این
داشتم ... چه کارا! آقای صدری توی میکروفون فریاد زد:
- صدا ...
یکی گفت:
- رفت ...
دوباره گفت:
- تصویر ...
یکی دیگه گفت:
- تصویرم رفت ...
یه دختره اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت:
- برداشت اول ...
اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد:
حرکت ...
شروع کردم ... برام خیلی آسون بود ...
به خصوص که اکثر
دیالوگاش همونایی بود که موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که گنجونده بودنش توی فیلمنامه... تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن ... فرق داشت
با اون چیزی که خونده بودم ... همین بهم اعتماد به نفس می داد
... اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد:
- کات ...
صدای دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکی شده بود ...
آقای صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از
حیرت
گفت:
- دختر تو اعجوبه ای ...
کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود ...
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ...
ولی خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم ... آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت46
برای سکانس بعدی ... همه از جلوم که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن ...
منم جواب همه رو با روی باز می دادم ... اینا قرار بود بشن همکار من ...
این فیلم یه پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم ...
باید بیشتر می شناختمشون ... فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو میشناختم ...
دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن ...
صدای شهریار از پشت سرم بلند شد: - خانوم مجلل عزیز ...
خسته نباشین ... شاهکار کردین ...
برگشتم ... چشماش می درخشید ... سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون لطف دارین ...
دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید ... سر پا خسته میشین ...
بعدم مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد ... یه لیوان یه بارمصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم ...
گرفتم و تشکر کردم ...
با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم ... شهریار فلاسکوگذاشت
کنار پاش و گفت:
شما مطمئنی که قبلاً جایی کلاس بازیگری نرفتی؟ این باز پسر خاله شد ... به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- نه ... انتظار داشتم شما برام کلاس بذارین که نذاشتین ...
خندید و گفت:
- با مشورت گروه به این نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین ... نواقصتون خیلی کمه و میشه در حین کار برطرفش کرد ...
-آهان از اون لحاظ با خنده زل زد بهم و گفت:
- خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمیدونیم ...
حرف دل منو میزد ... ادامه داد:
- من فقط می دونم شما خانوم ترلان مجلل هستی ... بیست و دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی ... همین ...
جرعه ای چاییمو مزه مزه کردم و گفتم:
- همینم خیلیه ...
باز شدم همون ترلان غد ... سری تکون داد و گفت:
- باشه پس من خودمو معرفی می کنم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت47
وقتی سکوتمو دید و گفت:
- اسمم شهریاره ... فامیلم نیازیه ... فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به
خواست خودم همه به اسم صدام میزنن ...
تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین ....
- فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار راضیم نمی کرد برای همینم رو
آوردم به تهیه کنندگی ... می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم ...
همین که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه ...
اون هیجانی که می خوام رو بهم میده ...
با صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای شهریار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود ... اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم ...
اون روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب
فروش ... هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم ... هوا داشت تاریک میشد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم به
سمت خونه ... حسابی خسته شده بودم ....
**
برای مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم ... با آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم .... امروز روز اکران فیلم بود و قرار بود
بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن ... توی این شش ماه خیلی سختی کشیدم ... از اون چیزی که فکر میکردم سخت تر بود ولی بالاخره تموم شد ...
هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن ... شاید دوست نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما
ببینن ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن ... فکر کنم دیرتر از همه رسیدم ... مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و از جلوی در رفت کنار ... دستی به پالتو و شالم کشیدم ... عالی بود ... همه رو تازه خریده بودم و میدونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو ... خدای من!
چه جمعیتی توی سالن موج میزد ... یه دفعه نوری روی من افتاد و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت ...
نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت48
خب دیگه! هم کر شدم هم کور ...
این اولین بار بود که با چنین تشویقی روبرو می شدم ... تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود ...
سعی کردم لبخند بزنم ... این عکسا از فردا میرفت روی جلد مجله ها ... با لبخند راه
افتادم به سمت جایگاه عوامل فیلم ... دستی برای مردم تکون دادم و نشستم روی صندلی ...
شهریار با خنده کنار گوشم گفت:
- به به خانوم معروف شدن دیگه تحویل نمیگیرن ...
خیلی با هم صمیمی شده بودیم... این گروه برام شده بود مثل خونواده ام ... خندیدم و گفتم:
- ا توام اینجایی؟
- ببخشید؟!! میشه من نباشم؟ خندیدم و گفتم:
- نه ... یعنی منظورم اینه که کنار مننشستی ...
- اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین میشستی ...
اومدم جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و
سوت هوا رفت ... نگام کشیده شد به سمت در سالن ...
احسان بود ... هم بازیم در طول این فیلم ... خداییش پسر فوق العاده ای بود ...
اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما
...صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای نیرومند ...
برگشت به طرفم و گفت:
- ا ترلان توام اینجایی ...
نگاهی به شهریار کردم ... دوتایی خندیدم و گفتم:
- ببخشید؟!!! میشد من نباشم؟ خنده شهریار بلند تر شد و گفت:
- به خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه ...
- همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه ...
شهریار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت:
- بذار بیان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو میدی ...
منم لوت میدم ... میگم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در اوردی ...
احسان اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره ...
برای همین هم اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت49
یه جورایی جز شهریار با هیچ *** صمیمی
نمیشد ... بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهیه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار حاضر شده توی این فیلم بازی کنه ...
اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه ... با رفتن فیلم روی پرده دوباره صدای دست و سوت بالا رفت ... شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم ...
با خنده گفت:
- خوبه خودت بازی کردی ...
- دیدنش یه مزه دیگه داره ... کاش یه ذره تخمه برای خودم اورده بودم ...
خندید ... ولی نه با مسخرگی ... یه جورایی با محبت .... سعی کردم نگاش نکنم و به فیلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت درخروجی ...
برام مهم نبود کجا میخواد بره ... وقتی
خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد ... باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود ... یه کم که گذشت عین بقیه مردم محو فیلم و بازی خودم شدم ...
اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی می کرد ... نمی دونم چقدر گذشت که شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم.
همینطور که خیره بود روی پرده گفت:
- بگیر ... فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد میشه ...
باورم نمیشد ... بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم:
- دیوونه !
زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد:
- حالا مونده تا دیوونگی های منو
ببینی ...
چی می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه ... تخمه ژاپنی بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... می خواستم تخمه بخورم بلکه بهت و حیرتم از رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم پایین ...
احسان سرشو جلو آورد و گفت:
- چی می خوری؟
- تخمه ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت50
چی؟!!!!
- وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه ...
یه دفعه منفجر شد ...
سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده ام می گرفت ...
گفتم:
- چته؟!!!! نمیری!
از زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده ..
خوب خندید و منم بیخیال به تخمه خوردنم ادامه دادم ... وقتی خنده اش ته کشیدبرگشت به طرفم و گفت:
- به خدا خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم ... یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش پاش تخمه بشکنه ...
- چشه؟! این نشون میده من مردمی هستم ... اهل کلاس گذاشتنم نیستم ...
دوباره رفت روی ویبره
- ترلان اینجا سر فیلمبرداری نیست ...
صد تا خبرنگار این دور و اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم
...
بی اراده صاف نشستم و شالمو کشیدم جلو ... خندید و گفت:
- گشت ارشاد که نیستن!
چشامو درشت کردم زل زم توی چشماش و گفتم:
- ببین ... خودت دنده ات می خاره که از من کتک بخوری ...
شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت:
- چی شده بچه ها ... بذارین ببینیم چه گندی زدیم ...
تذکر شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل بزنیم ... دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود ...
امشب توی باغ شهریار مهمونی بود ... مهمونی به افتخار اتمام پروژه ... یه لباس مناسب تهیه کرده بودم و گذاشته بودم توی خونه ... باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم ... با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد:
- عاشق این سکانس از فیلمم ...
دوربین روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف میکردم ...
البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم میگفتم ... اسم احسان توی فیلم ...
شهریار بود! غرق اون صحنه شدم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت51
خداییش خیلی قشنگ بود ... چشمای لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم
... لحن حرف زدنم ...
فیلم که تموم شد چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم...
شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرف مون ...
همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن ...
اینکه اون شب چند تا پوستر
فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش
هراسی نداشته باشم ... بعد از خالی شدن سالن از جمعیت ...
شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود:
- ترلان ...
آب دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی خواستم عاشق هیچ *** بشم ... شهریار اومد جلو و گفت:
شب که میای؟
سعی کردم خودم باشم ... گفتم:
اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره مییام ...
- باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ...
ای بابا! حالا می خواست ژان وال ژان بشه ... البد منم کوزتم که دلش برام سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مشکلی نیست خودم می یام ...
- مطمئن؟!
- شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ...
دستی توی موهای خرمایی روشنش فروکرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... صاف و تکه تکه ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... پس مواظب خودت باش ...
دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه
به رفتار عجیب شهریار فکر کنم...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت52
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ...
در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ...
خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر
کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ...
پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای
کلاس می گذاشتن ... تک تک جلو میومدن و می بوسیدنم ...
همه هم شاد بودن ... هم نبودن ...
نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم
واقعی بود به جز سام پسر عموم ... سام بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت:
- آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ...
آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان
...
حالمو به هم میزد اینقدر که ازش تعریف میکرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو میذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه میشه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ...
سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت:
- *** استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟ با
خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم:
- با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ...
و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو
گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ...
رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم
زد و گفت:
- چطور بود بابا؟ یه بار پلک زدم و گفتم:
- خوب بود ... شما که افتخار ندادین ...
بابا آهی کشید و گفت:
- سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
سلام گلم خوبی ممنونم که گذاستی خیلی قشنگه من که عاشقش شدم خسته نباشی دست وپنجه ات طلاانشاالله به خاک دست می زنی طلابشه برات
1402/09/13 18:10سلام گلم خوبی گلم ادامه رمان روکی می زاری؟
1402/09/16 03:50لینک ندیننننن
1402/09/16 23:13سلام باشه
1402/09/16 23:13رمان:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت53
حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ...
عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
- راضی هستی عمو؟
توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه
زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم:
- شکر خدا خوبه عمو ...
- عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا میشنویم ...
بابا دخالت کرد و گفت:
- دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ...
شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ...
طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم.
از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی آشپزخونه .... اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه ... رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم ... گر گرفته بودم انگار ... آب رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم ... صدای سام از پشت سرم بلند شد:
تبریک میگم دختر عمو ... سرمو آوردم بالا ... قدش یه سر و گردن ... شایدم بیشتر ... از
من بلندتر بود ... شانه های پهن ... کمر باریک ... می شد بهش گفت خوش استیل ... چشمای نه چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی ... پوستش هم گندمی و همرنگ پوست
خودم بود ... روی هم رفته قشنگ بود ...
با صداش به خودم اومدم و خجالت کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش:
- حرف من جواب نداشت؟
- چرا ... چرا ... مرسی ممنون ... لطف داری ...
- چرا؟!!
با تعجب گفتم:
- چرا چی؟
- چرا با زندگی خودت این کارو کردی؟! میدونی که دیگه آزادی نداری؟!
نشستم روی یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون ... لیوان آبم رو بین دستام فشردم و گفتم:
- عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست ..
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت54
پوزخندی زد و گفت :
- هر کیدیگهجای تو اینحرفو زده بود باورم میشد ...
ولی تو از خواننده ها و بازیگرای امروزی بدت می یومد ...
یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری میپیچوندی ...
اخم کردم و گفتم:
- خب حالا که چی؟
- من فقط پرسیدم چرا؟
- دلیلش به خودم مربوطه ...
با صدایی ناله مانند گفت:
- ترلان ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم:
- ببخشید ... ولی باور کن دلایل خودمو دارم ... کاملا
خصوصی ...
یه دفعه زن عمو اومد تو و گفت:
مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت میگشتم قربون اون
قد و بالات برم ...
بعد برگشت سمت من و گفت:
- خداییش ترلان ... پسرم خوش قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا
ولی زیر بار نرفت ...
سام با اعتراض گفت:
- مامان !!!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اِ ... چه خوب! خب قبول کن سام ... مدل ها راحت تر می
تونن بازیگر بشن ...
زن عمو معنی حرفمو خوب فهمید ... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بریم بیرون سام ...
سام گفت:
- شما برو منم الان می یام ...
زن عمو غر غر کنان رفت بیرون ...
عادت نداشتم ازش بخورم ...
همه اش می خواست با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه ..
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت55
حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر لجش گرفته بود ... نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود ... با بقیه دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد ... ولی من بدبخت اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون ...
داشتم از کنارش رد می شدم که گفت:
- از حرف های مامان که ناراحت نمی شی؟
نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوباره خواستم برم که گفت:
- ترلان ...
ای بابا ... حالا اینم ول کن نیستا! گفتم:
- بله؟!
- خیلی چیزا می خواستم بهت بگم ... اما ... دیگه ... دیگه فکر نکنم بتونم بگم ... این حرفای نگفته دیوونه ام می کنه بی توجه به منظورش گفتم:
- خب بگو ...
آب دهنشو قورت داد و گفت:
دیگه نمی شه ... خراب کردی همه چیو ترلان ... کاش حداقل قبلش به منمیگفتی ...
- چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم ندارم؟ هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم بهت چی بگم ... گفتم که خیلی چیزا ...مینو اومد تو ... دختر عمه ام بود ... بیست و یک سالش بود و دانشجو ... با دیدن من و سام پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم ...
بعدم کینه توزانه ترین نگاهشو به من انداخت و رفت بیرون ...
نمی دونم چرا دلم شکست ... نشستم روی صندلی ...
بغضم گرفت ... چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... صدای سام بلند شد:
- ترلان ...
صورتمو گرفتم بین دستام ... بغض آلود نالیدم:
- خسته شدم سام ... چرا همه از من بدشون می یاد؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت56
چی میگی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو رو محکم تر از این حرفا میدونستم!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- ولی هر آدمی تا یه حد کشش داره ... چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن ...
- چون تو از همه شون بهتری ... و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی ...
می دونستم ... مینو به سام علاقه داشت و اینو همه می دونستن
... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- کی گفته من از اونا بهترم؟!
- بیا از من بپرس ... تو از اونا قشنگ تری ... موفق تری ...
تا همین الان به خاطر
رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت ... می خوای الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقهات برن ؟ از طرز صحبتکردنشخنده ام گرفت ... چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم
رو پاک کردم ... گفت:
- خب حالا که خندیدی بگو ببینم ... قصدت واسه آینده ات چیه؟ آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم ... خودمم نمی دونم ...
- البد می خوای با یه بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه
... نه؟
سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم ... سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود ... این چش شده امروز؟!!!!
بالاخره باید یه جوابی بهش می دادم دیگه ... بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده دود بشه بره هوا ... درسته که سام پسر خیلی خوبیه ... درسته که توقعات منم خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم ... چه بسا که اگه روزی خواستم
ازدواج کنم سعی می کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم
... اما قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید ... بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم:
- کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم ... وقتی قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم ...
سام با چشمای گشاد شده گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت57
جدی نمیگی!
- چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم میگم ...
- ولی... چرا؟!!!
اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال شو دیگه
تا یه جیغ بنفش نکشیدم ... گفتم:
- واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه ... من دیگه نمی تونم زندگی آروم براش بسازم ...
همه اش ممکنه توی سفر باشم ... برای فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم .... یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با من بخوره
باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه ... وقت و بی وقت باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد ... این یه زندگی عادی برای اون بنده خدا نیست ... بفهم سام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ... حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم ... مامان با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم ...
خوبه به نظرت مامان؟!!
پیدا بود حال خوبی نداره ها .... وگرنه برای چنین مهمونی از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد ... لپشو بوسیدم و گفتم:
- هر جور خودتون صالح می دونین ... من که نیستم امشب
...
- وا خدا مرگم بده! کجایی؟!!!
- مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت اکران فیلممون ...
- ترلان برو کنسلش کن .... خوب نیست جلوی عمو و
داییت و بقیه برای شام از خونه بری بیرون ... اونا الان منتظرن تو یه کاری بکنی پشت سرت حرف در بیارن
- خودم می دونم مامان ... ولی چی کار کنم؟! من قول دادم ...
نمی شه نرم ...
- کار نشد نداره ...
بازوی مامان رو که می خواست بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت58
مامان ... مجبورم که برم ... حرف پشت سر من همیشه هست ... وقتی این کارو قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم ...
نگران من نباشین ...
دیگه منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم ...
لباسا و وسایلم رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام ... خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود که کسی کاری به کار من نداشت ... فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد ... از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود ... مهمونی ساعت هشت شروع می شد ... سه ساعت وقت داشتم ... ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود ...
نشستم جلوی آینه ... تند تند مشغول آرایش شدم ... یه آرایش کامل ولی ملایم ... حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود
...وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم ... انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد کرد ...
گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب نارنجی کمرنگ فوق العاده شد ... لباسم رو تنم کردم ...
یه مانتوی مجلسی بلند هم داشتم که روش پوشیدم ... موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم بستم... شال حریر مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ...
همه داشتن حرف می زدن ... ولی با دیدن من سکوت عذاب آوری اتاق رو
پر کرد ... مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو در آشپزخونه
ایستاده بود ...
ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من ... نگامو دوختم توی نگاه بابا ... حال عجیبی داشت نگاش ... دلخور نبود ولی خوشحال هم نبود ... سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم ...
- خیلی خیلی خوش اومدین ... ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه مهمونی دعوت شدم ... دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست شرکت نکنم ...
مگه جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم میدادن ... ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا دروغ به هم ببافه ... بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم براشنیفته ...
عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
- عمو دیگه داره شب می شه ... بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی ...
ای خدا! همینم مونده عمو هم به من امر و نهی کنه ...
سریع
گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت59
مهمونی واسه شامه عمو جون ... طبیعتا باید هم شب باشه ... مشکلی برام پیش نمی یاد ... مسیرش هم زیاد طولانی نیست ...
زن عمو با غیض و غضب گفت:
- مگه نمیگی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر ... هر چند که بعید می دونم این همه بزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه ...
چقدر دوست داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه بیرون ...
ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- شک شما به خودتون مربوط می شه ... شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده باشن ... اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم ... چون این مهمونی فقط مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن ...
اینبار نوبت دایی بود ...
- پس برو یه کم اون ارایشتو کم کن ... فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه میتونی آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده
اروپا ...
دیگه داشت اشکم در می یومد.... می خواستم به بابا نگاه کنم و
با نگام ازش کمک بخوام... چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد:
- ترلان بابا ... بهتره بری ... مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته ... برو خیلی هم مواظب خودت باش ...
ای الهی قربون بابای خودم برم ... طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی ... من تو رو نداشتم باید می رفتم می مردم ... با اینکه می دونم از کارای من راضی نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه ... با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست ...
زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت سرم گفت:
- من می رسونمت ترلان ...
برگشتم طرفش ... توی نگاهش نگرانی موج می زد ... درست مثل بابا .... گفتم:
- ممنون سام ... ولی ماشین دارم ...
فکر کرد ماشین بابا رو می گم ...
گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت60
عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز داشته باشن ... من میبرمت خودمم میام برت میگردونم ...
حالا یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم ...
اون به خاطر محبتش داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من وکیل وصی و قیم نمی خوام ... گفتم:
- سام ... ماشین بابا رو نمی گم ...
خودم ماشین دارم ...
سام سر جاش خشک شد ... یهو سپهر و کامیار – پسر دایی –
از جا پریدن و سپهر گفت:
- ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم ...
یکی دو تا از دخترا هم راه افتادن ... ولی اونایی که سن کمتری داشتن ... نفسمو با صدا دادم بیرون ... سام هنوز همون جا وایساده بود ... دستاشو
مشت کرده و کنار پاش فشار می داد ...
سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون ...
سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن ... حق داشتن بنده خداها ... نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که نگاه جفتشون کشیده شد به
سمت دویست و ششم ... سپهر گفت:
ایول بابا! دویست شش صندوق دار ... بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی ...
خندیدم و گفتم:
- قابل نداره سپهر جان ...
کامیار با مارموذی گفت:
ترلان اگه داری مهمونی مختلط می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر ... به کسی نمی گیم
عجب وروجکایی بودن این دو تا ... ولی به ریسکش نمی ارزید ... گفتم:
- دارم می رم مهمونی دخترونه ... شما رو اگه ببرم با تیپا پرتتون می کنن بیرون
کامیار اخم کرد و گفت:
- خسیسا ... دلتون هم بخواد دو تا پسر بیان بینتون ...
سپهر گفت:
- اونم چه دو تا پسری!!!!
سوار شدم و با خنده گفتم:
- برین تو ... هوا سرده ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت61
خوش بگذره دختر خاله ...
- به شما هم همینطور ...
بوقی زدم و راه افتادم ... می دونستم که الان به همه میگن ماشین من چیه ... اون تو چشمای خیلی ها در می یاد ...
باید هم در بیاد ... اون روزی که بابا میخواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز
به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم ... حالا کم حرفی نبود ... من خودم به تنهایی ماشین خریده بودم ...
کاش می شد برگردم و چشمای ورقلمبیده زن عمو رو ببینم ...
این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم ...
روزی که سام یه دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت:
- مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن ... حالا پسر من خودش دست تنها با پول بازوش یه دویست شیش خریده
...
چقدر این حرفش منو سوزوند ... بماند که بابا خندید ... بماند که عمو تشر زد بهش ... بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون.... ولی دل من سوخت و این الان جوابش بود ... خدایا چقدر تو
بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا ... خیلی زیاد برسون برسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار ... علی بابا!!!! چه باغی هم بود ... دیوارای دورش یه
چند کیلومتری بود .... از اول خیابون که وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش ... تازه یه عالمه دیگه هم هست ... چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در توسط مردی با لباس فرم باز شد ... یارو تعظیمی کرد و کنار رفت ... پامو رو گاز فشار دادم و رفتم تو ... یه جاده سنگ ریزه ... از سنگ
های سفید که کشیده می شد تا جلوی ساختمون
بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت ... یه جاده طولانی ... اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که فضا رو روشن می کرد ... به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم ... همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و صندلی هم بیرون چیده شده
بود ...
مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم ... لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود ... صدایی از پشت سرم بلند شد:
- بالاخره مهمون افتخاری من افتخار شرف یابی رو داد؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت62
برگشتم ... شهریار پشت سرم بود ... اولالا!!! یه دست کت
شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیراهن همون رنگ و کروات باریک به همون رنگ ... کلا شده بود رنگ چشماش ... موهاشو تقریبا فشن زده بود ولی نه شبیه جوجه تیغی ...
یه فشن نرمال و شیک ...سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام ... چه باغ قشنگی داری ...
- قابل نداره خانوم...
چشمای تو قشنگ میبینه ...
نمی خواستم بیشتر از این با هم تنها بمونیم که به خودش اجازه بده هر حرفی رو بزنه ... از این رو گفتم:
- راهنمایی نمی کنی برم تو؟ نکنه باید بیرون بمونم؟ یه دفعه
به خودش اومد و گفت:
- آهان ... چرا .... راستش مهمونی توی باغه ولی فعلا بچه ها برای پذیرایی رفتن داخل ...
- تو این سرما؟!!
- الان سرده ... یه کم تحرک که داشته باشی سرما یادت میره ...
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
فعلا که حال ورزش کردن ندارم ... بریم تو که یخ زدم ... با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- بریم خانومی ...
سرعتمو بیشتر کردم وارد که شدم دیدم به به ! همه جمعن ! خیلی ها خونواده هاشون
رو هم آورده بودن ... از جمله آقای صدری که یه پسر بیست و چهار پنج ساله داشت با یه دختر شونزده هفده ساله ...
دختره خوشگل نبود ولی مطمئن بودم در آینده بازیگر میشه ... چون یه جورایی با حسرت با من حرف می زد و نگام می کرد ...
باباش هم که میشد پارتیش پس دیگه چه مشکلی داشت؟! بی اراده آه کشیدم ... شهریار گفت:
عزیزم مانتوتو در بیار بده به سلیمه خانوم ...
خانم مسنی آماده به رزم کنارمون ایستاده بود ... برای اینکه بتونم موهامو درست کنم گفتم:
- می شه اول به من یه جایی رو نشون بدی که بتونم توش حاضر بشم ...
لبخندی زد و گفت:
- بله چرا که نه؟ .... سلیمه خانوم ببرشون توی اتاق خودم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت63
سلیمه خانوم هم مثل من تعجب کرد ...
- اتاق خودتون آقا؟ شهریار اخم کرد و گفت:
- بله ... اتاق خودم ... برو ترلان رو سر پا نگه ندار ...
بنده خدا راه
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد