بمونم ... بعد از برگشتنم دنیای بدی داشتم ... هیچ جذابیتی برام نداشت ... تا اینکه یکی از
دوستام نمایشگاه نقاشی زد ... کارش مینیاتور بود ... برای تنوع رفتم ... اما ... اون نمایشگاه منو زیر و رو کرد .... تازه فهمیدم
که چقدر عاشق چهره های شرقی هستم ...
چشمای کشیده مشکی ... موهای فر درشت ... ابروهای کمونی ... پوست گندمگون ... اونجا بود که یه حسی بهم گفت یه نیمه گمشده دارم ... نیمه گمشده ای که باید بگردم و پیداش کنم ... اما ... هیچکس نیمه من نبود ... خیلی چهره های این سبکی دیدم اما
اونی که من می خواستم نبود ... دلمو نمیلرزوند ... تا اینکه ...
باز سکوت ... و بازهم یک پک محکم ...
- اون شب که اومدم وسط صحنه فیلمبرداری رو یادته؟ اینقدر
محو حرفاش شده بودم که فقط سرمو تکون دادم ... گفت: -
ساعت یازده شب بود که داشتم می رفتم خونه ... خسته و داغون بودم ... رفتم دم دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم قبل از
خوابم بخونم ... داشتم روزنامه ها رو نگاه میکردم که یهو روی جلد یکی از مجله ها چهره تورو دیدم ...
با گریم همین فیلمی که داری توش بازی می کنی ... یه زن اصیل ایرانی ... نمی دونم چقدر وقت مجله توی دستم بود و من
خشک شده بودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که صاحب دکه داشت می بست که بره ... پول مجله رو دادم ...
پریدم تو ماشین و شروع کردم به ورق زدن مجله تا رسیدم به صفحه مربوط به تو ... یه بازیگر نو ظهور ... گمشده من ...
اصاعل نمی دونم اون دیوونه بازی ها رو چطور در آوردم ولی تا
اومدم آدرس لوکیشنتون رو پیدا کنم ساعت شد یک و نیم ... خودمو رسوندم اونجا ... وقتی نگهبان گفت اجازه ورود ندارم
...
آهی کشید ... پیپش رو خاموش کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:
- بقیه اشو می دونی ...
نفس توی سینه ام گره خورده بود ... هر دو سکوت کرده بودیم ... دسته کیفمو اینقدر توی دستم فشار داده بودم که داشت له می شد ... منظورش از این حرفا این بود که ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت96
نه خدای من! چرا من؟! چی بگم بهش؟ چند دقیقه نفس گیر طی شد تا بالاخره دهن
باز کردم و گفتم:
- همه اینا رو گفتین جز اینکه ... چی از جون من می خواین؟نگام کرد و گفت:
- می خوام... بذاری توی زندگیت باشم ... همین! دیگه به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم ... با تته پته گفتم:
- منظورت چیه؟
با تردید دستشو آورد جلو ... آروم آروم دستشو روی میز کشید...آب دهنشو قورت داد و گفت:
- ببین ترلان ... مامانم رفته ایتالیا پیش آرشین ... دو سال بیشتر از درسش نمونده ... مامان رفته که این دوسال رو پیشش
باشه ... بابا هم قراره هر سه ماه یک بار بره یک هفته بمونه و
برگرده ...
1402/09/26 15:35