اونجا ...
بالاخره پسرم ضربه ای که نباید می خورد رو خورده بود و روح معصومش طاقت نیاورده بود ... همون موقع بردمش زیر نظر بهترین روانشناس ها و روانپزشکهای رم .... شش ماه تحت درمان و روانکاوی شدید بود ... تا اینکه بهتر شد ... اما به خاطر شدید بودن بیماری دکترا تایید کردن که اگه روزی به دختری وابسته بشه شاید دوباره این بیماری عود کنه ... اما نه به شدت سابق ... به صورت یه شک و بدبینی ساده که باید حتما کنترل بشه و اعتمادش جلب بشه ... اگه اعتمادش جلب بشه دیگه هیچ مشکلی به وجود نمی یاد ...
با ترس گفتم:
- ولی ... ولی چطور؟!
- ببین دخترم ... نیازی نیست بترسی ... آرشاویر هنوز هم همون پسر معصومه ... همون پسری که وقتی یه بچه فقیر میبینه اشک تو چشماش جمع می شه و تا ته کیفشو در می یاره میده به اون بچه ... همون پسریه که تا ته قلبشو می تونی ببینی ...
بیماری ترسناکی نداره ولی اگه یه کم فقط یه کم باهاش مداراکنی خود به خود دوباره طبیعی می شه ... اینا رو بهت گفتم که
اگه حرفی بهت زد جلوش گارد نگیری چون باعث می شه حالش بدتر بشه ... درمانش فقط جلب اعتمادشه ...
- من ... من حسابی گیج شدم پدرجون ... آرشاویر منو به خاطر دختر دیگه ای می خواد؟
- فکر نمی کنم اینطور باشه ... چون جز چشمات هیچ کدوم از اجزای صورتت و هیچ کدوم از اخالقیاتت شبیه گراتزیا نیست ... ببین آرشاویر بعد از برگشت و درمانش با دیدن نمایشگاه نقاشی دوستش دیوونه چهره های شرقی شد ...
شاید چون چشمای گراتزیا رو توی اون چهره ها یافته بود اما ...
نه فقط چشم که بقیه چیزا رو هم میخواست ... موی بلند و فر ... پوست گندم گون خالصه همه چیزایی که تو داری ... من از
حرفاش می ترسیدم دوست نداشتم دیگه به کسی وابسته بشه ...
اما شد ... هزار برابر گراتزیا عاشق تو شده ...
با پوزخند گفتم:
- عاشق چهره من؟!!!!
- شاید تو نگاه اول آره ... اما کم کم شیفته منش تو شده ...
خانومی و وقار تو ... چیزایی که گراتزیا نداشت ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت126
گراتزیا از پدرش متنفر بود ... بارها اینو به آرشاویر گفته بود ... و بارها
مادرشو به فساد متهم کرده بود ... اما تو چی؟ اون خونواده ای که تو داری ... وابستگیت به اونا ... خونه با صفاتون ... گرمای وجودتون اینا چیزائیه که آرشاویر دنبالشون بود و حالا پیداشون کرده ... درکش کن ترلان ... آرشاویر چیز زیادی ازت نمی خواد دختر ... یه کم درک و یه کم صبر و یه کم محبت ...
- ولی پدر جون ... من چطور میتونم اعتماد کنم؟
- تو هیچ علاقه ای به آرشاویر نداری؟ اگه نه برو دنبال زندگیت .... من پسرمو راضی میکنم که دست از سرت برداره ...اگه
1402/10/02 23:31