چه کارا که میخواستم بکنم ...
فقط چند ساعت از محرمیتمون گذشته بود ...
- تو باید به حرفای من گوش کنی ...می فهمی؟ باید! زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بایدی وجود نداره جناب آقای پارسیان ... حرف اگه میخواستی بزنی اون موقع که وقت داشتی می زدی ... الان دیگه وقت حرف زدن تو نیست ... الان وقت جواب دادن منه ...
در باز شد و بابا سراسیمه اومد بیرون ... فکر کنم از نوع زنگ زدن من که دستمو گذاشته بودم روی زنگ وحشت کرده بود ...
با دیدن من با چشمای گریون و آرشاویر با حال زار و نزار
بیشتر وحشت کرد ... از آرشاویر پرسید:
- چی شده پسرم؟ تصادف کردین؟!
آرشاویر هم به بابا میگفت پدر جون ... گفت:
- نه پدرجون! قضیه رو فهمید ... میخوام براش توضیح بدم ولی مهلت نمیده من حرف بزنم ... بابا فشار دستاشو دور من بیشتر کرد و گفت:برو پسر ... گفتم این کار درست نیست ... برو خودم باهاش حرف می زنم ...
- ولی آخه ...
- ولی نداره دیگه ... من دخترمو میشناختم ... برو از اینجا می بینی که حالش بده ...
آرشاویر با صدای لرزونش گفت:
- باشه ... باشه من میرم ... ولی پدر جون تو رو خدا مواظبش باشین ...
بابا با غیض نگاش کرد و گفت:
- مطمئن باش بیشتر از تو مواظبش هستم ...
بعد از این حرف در رو باز کرد و منو برد تو... دیگه هم منتظر رفتن آرشاویر نشد و در رو زد به هم ... حالا وسط حیاط داشتم
توی بغل بابا می لرزیدم و هق هق می کردم ... مامان از در اومد بیرون و با دیدن من گونه اشو طبق معمول چنگ زد و
گفت:
- خدا مرگم بده! جهان ... این چش شده؟!!!! شوهرش کو؟ بابا دستشو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت157
چیزی نشده خانوم ... تازه فهمیده شوهرش چی کارس ... شوکه شده ... بی زحمت یه لیوان آب قند براش بیار ... مامان بی توجه به حرف بابا جلو اومد و گفت:
- اوه ... مادر! گفتم حالا چی شده!!!! خوانندهاس که باشه ...
خب توام بازیگری ... مگه اون به تو حرفی زد؟ بابا با تحکم
گفت:
- ریحانه خانوم ... فعلا یه لیوان اب قند بیار ... نمیبینی داره می لرزه؟ مامان غرغر کنون رفت سمت در ...
- معلوم نیست با اون بیچاره چه کرده! بدون پسره رو شسته گذاشته کنار ...
وقتی رفت تو صداش هم قطع شد ... متاسفانه مامان از اون دسته
زنایی بود که دخترشو به راحتی به دامادش می فروخت ... پسر دوست بود دیگه! کاریشم نمی شد کرد ... بابا صورت منو گرفت
بین دستاش ... زل زد توی چشمای اشکیم و گفت:
- قربون اون چشمات برم ترلان من .... برای چی اینجوری داری بهشون فشار می یاری ...
هق هق کنون گفتم:
- خب بابا ... بابا دستمو کشید و منو نشوند لب تخت ... خودشم نشست روبروم
و دستامو
1402/10/13 12:31