رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت191
هیچی نیست عزیزم ... خواب بود ... هیچی نیست آروم باش ..
چند ضربه به در خورد ... و دنبال اون صدای مازیار اومد:
- فریبا ... خانومی بیداری؟ کی بود جیغ زد؟!
فریبا منو انداخت تو بغل طناز و رفت جلوی در اول شالشو انداخت روی سرش بعدم درو باز کرد و رفت بیرون ...
صداشونو به خوبی می شنیدم ...
- چیزی نیست... ترلان خواب بد دیده بود ...
مازیار گفت:
- آرشاویر همه اش تقصیر توئه ... از بس نفوس بد زدی ...
اینقدر گفتی اون واقعا ترسیده واقعا ترسیده که بلا سرش اومد ...
آرشاویر بی توجه به مازیار گفت:
- حالش خوبه فریبا خانوم؟!
- آره بیدار شده ... خوبه ...
- صدای ... صدای گریه ترلانه؟!
- یه کم گریه کنه خوب میشه ... ترسیده خوب ...
- لازم نیست ببریمش درمونگاه ؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت192
درمونگاه؟ نوک این کوه؟ وسط جنگل؟ بیخیال! نه بابا چیزیش نیست ...
- خوب می بریمش شهر ... کاری نداره که ...
فریبا خندید و گفت:
- نگران نباشین ... به خدا هیچیش نیست ... یه خواب بوده دیگه ...
مازیار گفت:
- باشه خانومم برو پیشش ... تنهاش نذارین ... ما هم می ریم بخوابیم ...
هر چند که این آقا از سر شب تاحالابیداره ....
بیشتر از اینکه از صدای جیغ ترلان از خواب بپرم از صدای بلند شدن این از روی تخت و شیرجه رفتنش توی در بیدار شدم ...
نشسته بود روی تختش تا همین حاال ...
صداشون کم کم ضعیف شد و فریبا اومد تو ...
با دیدن من توی بغل طناز لبخندی زد و گفت:
- چه طوری؟!
نصف عمرمون کردی دختر این جیغ از بنفش رد شده بود تو مایه های زرشکی بود!
همه خندیدیم و من گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت193
ببخشید بیدارتون کردم ... خواب بدی بود ...
- فدای سرت عزیزم ... حالا بهتری؟
با شنیدن حرفای آرشاویر معلومه که بهترم! اما به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم:
- آره خوبم ... بخوابین تو رو خدا ... همه اش تقصیر من شد ...
فریبا هلم داد روی تخت و گفت:
- گمشو بکپ! ما خوابمون می بره راحت و آسوده ...
طناز چراغ رو خاموش کرد و اومد بخوابه ... فریبا کنار گوشم گفت:
- بیچاره رنگ به روش نبود ... دعا کن اونم بخوابه ...
و من دعا کردم ... کاش راحت ترین خواب دنیا رو بکنه ...
عشق مهربون و مغرور من!
صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن ...
فریبا با دیدن من گفت:
- پاشو دیگه تنبل خان ... می خوایم بریم شهر خرید کنیم ...
نشستم سر جام و گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『
1402/10/13 12:33