رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

سلام پنجه طلاخوبی می شه ازت خواهش کنم ادامه رمان روبزاری خیلی قشنگه

1402/10/15 13:40

سلام عزیزم میشه آدمه داستان و بزاری 🙏

1402/10/15 21:22

سلام گلم خوبی گلم خواهش می کنم ادامه اشوبزارخیلی قشنگه

1402/10/15 22:23

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت231

نه عزیزم انشالله به خوبی و خوشی تموم میشه ...
- انشالله!
طناز اومد خودشو انداخت کنارمون و گفت:
- خب عروس دایی! تعریف کن ببینم ...

چه خبرا اومدین اینوری؟
- تو بگو ... دختر عمه آرتان ... خوبی؟ عمه خوبه؟
- همه خوبن ... سلام می رسونن ...
شنیدم قراره بیاین شمال ...

اما فکر کردم با خاله اینای آرتان میرین ...
- آره قرار بود با ترانه و نیما بریم که ما تصمیم گرفتیم بیایم پیش شما ...

اونا هم دیگه انصراف دادن .... چون پسر من
کوچیکه ...
هنوز خیلی شیطون نشده ... اما پسر نیمایی و ترانه زلزله است به معنای واقعی! می یومد اینجا رو به گند می کشید

- ای جانم! من فقط یکی دوبار دیدمش ... اسمش اگه اشتباه نکنم نیاوش بود ...

- درسته ... نیاوش ... ورپریده! هر بار می یاد خونه مون من عزا می گیرم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت232

دیدم اون دو تا سرگرم حرف‌های خونوادگی شدن که من ازش سر در نمی یارم پس بلند شدم که جایی سر خودمو گرم کنم ...

ترجیح می دادم فیلمنامه پر استرس امشبو یه بار دیگه مرور کنم ...

غرق مطالعه بودم که شهریار نشست کنارم و گفت:
- مگه حفظ نیستی؟
بدون اینکه چشم از نوشته ها بردارم گفتم:
چرا ... دارم مرور می کنم ...
- باریکلا ... ولی اینو ول کن ... یه خبر برات دارم ...

کنجکاوانه نگاش کردم و گفتم:
- چی؟
- از فردا برنامه عوض می شه ...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه شروین سالار فردا می یاد ...

باید پلان های مخصوص اونو زودتر بگیریم چون دو هفته بیشتر فرصت نداره ...

- جدی؟!!!!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت233

آره ...
آرشاویر اومد و خیلی بی توجه به ما نشست روی مبل کناری شهریار و مشغول پوست گرفتن پرتغالی که تو دستش بود شد ...

می دونستم از فوضولی اومده نشسته اینجا ... بی توجه بهش گفتم:
- پس باید قسمت‌های مخصوص به اونو بخونم ...
کلیپ چی میشه؟
- همه پلان هاشو که گرفتیم میریم واسه کلیپ ...

- با این حساب دو هفته پر فشاری داریم ...
- آره می دونم توی این دو هفته گروه خیلی خسته می شن ...

- امشب کجا رو می گیریم؟
- همون پلان های فرارو ...
- اه ... بدم می یاد!
- چون بدت می یاد اینقدر قشنگ بازی می کنی خانوم قشنگ؟
یه دفعه آرشاویر گفت:
- راستی شهریار ...
شهریار نگاش کرد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت234

بله؟
کمی من و من کرد و گفت:
- هیچی ...
از اولش هم معلوم بود هیچی نداره بگه ... فقط یه لحظه نتونست جلوی خودشو

1402/10/15 22:44

بگیره ...

لال شی توام شهریار! خانوم قشنگ چی
بود این وسط؟ آرتان که کمی دورتر از ما نشسته بود هم پوزخند زد ...

اونم شنیده بود فکر کنم ....
شهریار یه دفعه بدون مقدمه گفت:
- آرشاویر ... گیتارت رو آوردی؟

آرشاویر هم بدون مکث گفت:
- همیشه همراهمه ...
- پس بدو بیار یه آهنگ برامون بزن ...

تا شارژ شیم بریم سر فیلمبرداری ....
آرشاویر اخمی کرد و گفت:
- می دونی که اهل اجرای زنده نیستم ...
- خواهش بابا ... کلاس نذار جون من ...
یه آهنگ فقط ...

خسته شدیم این چند وقته ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت235

منم با نگام یه جورایی داشتم التماسشو میکردم ...
دوست داشتم بخونه ...
دوست داشتم استعداد همسر آینده امو به چشم ببینم ...

آرشاویر سنگینی نگامو حس کرد ...
سرشو بالا آورد و نگام کرد ...
التماس نگامو دید ...
سریع از جا بلند شد و گفت:
- اوکی ... ولی فقط یه آهنگ ...

همه اونایی که دور و اطراف بودن با شادی دست زدن و منم لبخندی به وسعت همه علاقه‌ام بهش زدم ....

رفتن و برگشتنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید ...

گیتار مشکی رنگشو از توی کاورش کشید بیرون ...

ترسا شیرجه زد روی مبل کناری من و گفت:
- آخ جون اجرای زنده داریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم ...

خدمتکار داشت بین همه کاپوچینو پخش می کرد ...
چه فضایی شده بود ... هوای دم غروب ... نم‌نم بارون که داشت می بارید ...

کاپوچینو و یه موسیقی زنده از طرف کسی که دوستش داشتم ...

آرشاویر گیتارشو گرفت توی بغلش و رو به جمعیت مشتاق گفت:

- یه آهنگ زبون اصلی می خونم ... ایرادی که نداره ؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت236

صدا از کسی در نیومد ... انگار برای کسی مهم نبود چی میخونه ... مهم فقط خوندنش بود ... ترسا پچ پچ کرد:
- جون من واقعا شوهرته؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره ولی هیچی نگو ... حتی طناز هم نمیدونه ...
- ولی آخه چرا؟!
- بعدا برات می گم ...
- من می‌میرم از فوضولی ...
ریز خندیدم و گفتم:
- تری!
اونم خندید و گفت:
- زبانت خوبه؟!
- ای بد نیست ...
ولی خیلی هم خوب نیست ...
- یعنی الان هر چی بخونه می تونی بفهمی؟
- فکر نکنم ...
- پس برات ترجمه می کنم ...
شاید می خواد واسه تو بخونه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت237

با قدردانی نگاش کردم ...
بالاخره صدای سیم های گیتار بلند شد
و پچ پچ ما هم در دم خفه شد ...
با همه وجودم گوش شده و با چشمام خیره شده بودم به دستاش که با ناخنای بلندش آروم آروم با سیمای گیتار بازی می کرد ...

تا شروع کرد به خوندن حس

1402/10/15 22:44

کردم لال شدم ...
ترسا بیت به بیت کنار گوشم ترجمه‌میکرد ....
اون می خوند و من اشکم داشت کم کم سرازیر می شد ...

خدایا!
واقعا داشت واسه من می خوند ...

چه صدایی داشت!
آرشاویر با این استعدادی که تو توی وجودش گذاشتی خدا جون اگه خواننده نمی شد جای حرف داشت!
الان بهترین کارو کرده ...

منم اصلا ناراحت نیستم پس فکر نکن که دارم ناشکری میکنم...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت238

وقتی آهنگش تموم شد همه شروع کردن به دست زدن ...
ولی من اینقدر مسخ شده بودم که دست زدن هم از یادم رفت ...
ترسا در گوشم دوباره پچ پچ کرد:
- واسه تو خوند؟
فقط سرمو تکون دادم ...
از جا بلند شد و دستمو کشید:
- پاشو ببینم ...
- چی کار کنم؟
- پاشو بریم یه جای خلوت برام تعریف کن ... دارم می میرم از فوضولی ...
ناراحتی هام از یادم رفت ...
خنده ام گرفت و دنبالش رفتم ...
یه گوشه دنج سالن نشست و گفت:
- همه اینا به کنار ...
چه بد نگامون کرد آقاتون!
- جدی؟!
- آره والا انگار دارم زنشو می دزدم ازش ... راستی تو چرا دست نزدی براش ؟ بدجور با حسرت نگات می کرد ...

انگار دوست داشت فقط تو ازش تشکر کنی ... توام که قربونت برم بی احساس!!!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت239

خندیدم و گفتم:
- نخیر من بی احساس نیستم ...
اینقدر مسخ صداش شده بودم که یادم رفت باید دست بزنم ...

-باشه بابا قبول ...
حالا تعریف می کنی یا نه؟
آهی کشیدم و ماجرا رو از اول براش با طمانینه تعریف کردم ...

وقتی تموم شد آهی کشید و گفت:
- ای بابا! توام برای خودت فیلمیا! زندگی نامه تو بده فیلم کنن ...

ماجراهایی میشه واسه خودش ...
- آره دقیقا ...

- هر چی فکر می کنم فقط یه جمله به ذهنم می رسه ...
عجب!!!!
- واقعا هم که عجب!
با دستور شهریار همه رفتیم سر سفره ...
بعد از شام باید می رفتیم واسه فیلمبرداری ...

شام رو که یه غذای ساده و سبک بود همه با هم خوردیم و رفتیم واسه گریم ...

فریبا و ترسا خیلی زود با هم دوست جون جونی شدن ...

جفتشون شیطون بودن و روحیاتشون با هم خوب جور می شد ...

ترسا اینقدر کرم ریخت و از سر و کول فریبا بالا رفت تا تونست اونو راضی کنه تا کاری رو که می خواست انجام بده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت240

من هر کاری کردم نتونستم بفهمم می خوان چی کار کنن ...

فریبا بعد از یه کم کار کردن روی صورت من گفت:
- پاشو عزیزم حاضره ...

بلند شدم و رفتم سمت آینه ...
ولی از چیزی که دیدم نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم؟!!!

حالا می فهمیدم نقشه ترسا چی

1402/10/15 22:44

بوده!
فریبا منو درست شبیه یه گربه نقاشی کرده بود ...

جیغ کشیدم:
- می کشمت به خدا ترسا ...
ترسا با غش غش خنده دور اتاق می دوید و منم به دنبالش ...

فریبا هم یه گوشه نشسته بود می خندید ...

دست آخر به زور منو گرفت دوباره نشوند روی صندلی و خواست گریم رو پاک کنه که در اتاق باز شد و آرشاویر اومد تو ...

حالا هیشکی هم نه و آرشاویر!
من اگه شانس داشتم کارخونه آدامس داشتم ! من موندم این بشر توی اتاق چی میخواست ...

با دیدن من اول سر جاش خشک شد ولی یه دفعه زد زیر خنده ...

حالا نخند کی بخند ...
فریبا و ترسا هم نگاهی به هم کردن و دوباره مشغول هر هر خندیدن شدن ...

با حرص بلند شدم یه دستمال کاغذی برداشتم و خواستم همه اشو به زور پاک کنم که آرشاویر سریع اومد جلو دستمالو از دستم کشید بیرون و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت241

اینجوری نه ... پوستت داغون می شه ... هر کی این بلا رو سرت آورده خودشم خوب می تونه پاکش کنه ...

فریبا با خنده اومد جلو و گفت:
- بشین تا آماده ات کنم دیر شد ...
دوباره نشستم و گفتم:
به وقتش جفتتونو آدم می کنم ...
-تو اول خودتو آدم کن گربه خانوم ...
- ترســــا
- جون دلم ...
حتی آرشاویر هم از دست ترسا خنده اش گرفته بود ...
اینقدر
غر غر کردم تا فریبا همه رو پاک کرد و مشغول گریم اصلی صورتم شد ...

آرشاویر هم بعد از انجام دادن کارش که فکر کنم فقط فوضولی بود از اتاق خارج شد ...

اون شب در حین بازی هر چه نگام تو چشمای آرشاویر می افتاد می دیدم که چشماش داره می خنده ...

همین خنده ها قبل از فیلمبرداری باعث شده بود که زیاد نترسم ...

و هر بار بین هر سکانس دوباره ترسا خودشو به من می رسوند و هر هر خنده رو راه می‌انداخت ...

آرتان هم اکثرا کنار مازیار و آرشاویر بود و آترین هم تو بغلش..

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت242

این بچه هم پا به پای ما بیدار بود ...

تا ساعت شش صبح که هوا داشت گرگ و میش میشد چند پلانی رو گرفتیم و بعد با خستگی زیاد همه به هم خسته نباشید گفتیم و
رفتیم که بخوابیم ...

واقعا خسته شده بودیم ...
صبح روز بعد بالاخره بازیگر نقش مقابل من هم اومد ...

طرف‌های عصر بود و همه تازه بیدار شده بودیم که اومد ...
شروین سالار ...
تاحالا باهاش بازی نکرده بودم اما بازیشو
خیلی دوست داشتم ....

اول از همه با شهریار و آقای شهسواری
سلام و احوالپرسی کرد و بعد تک تک با بقیه ...
جلوی من که رسید لبخندی زد
- سلام رسیدن به خیر ...

یه لحظه از گوشه چشم نگام افتاد به آرشاویر ...
همچین نگام کرد که یاد نگاه یه

1402/10/15 22:44

گرگ گرسنه به طعمه اش افتادم ...

بقیه حرفاشو به خشکی جواب دادم ...
دست خودم نبود ...

وقتی آرشاویر ناراحت یا عصبی می شد حس بدی بهم دست می داد ...

بعد از خوردن عصرانه به جای ناهار همه رفتیم سر فیلمبرداری ...

چند تا سکانس عصر داشتیم که باید با شروین می گرفتیم ... وقت واقعا کم بود ...

از همون لحظه باید شروع میکردیم تا برسیم توی دو هفته تمومش کنیم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت243

به کل از یاد نگاه خصمانه آرشاویر خارج شدم ...

ساعت دوازده بود که آقای شهسواری استراحت داد و رفتیم برای خوردن شام ...

داشتم برای خودم غذا می کشیدم که
حضور کسی رو کنارم حس کردم ...

نگاه که کردم آرشاویرو دیدم ...

متوجه نگاهم که شد پوزخندی زد و گفت:
- همیشه ترس و عشق رو اینقدر طبیعی بازی می کنی؟
چپ
چپ نگاش کردم و گفتم:
- من بازیگرم ...
اسمش روشه ها! یا شاید باید براتون معنیش
کنم ...
-بهت گفتم خوش ندارم دست کسی بهت بخوره ...
-چرا اونوقت؟
- با اعصاب من بازی نکن ترلان ...
صاحب تو منم ...
- اسیر نگرفتیا! بعدشم چیزی ازت ندیدم که بخوام حس کنم مال توام ...
با غیض گفت:
- یعنی چی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت244

بشقابمو برداشتم ...
راه افتادم سمت کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:
- یعنی همین که شنیدی ...
به سرعت خودشو رسوند به من و گفت:
- ترلان ...
کاری نکن که به همه بگم تو مال منی!
- اگه جرئتشو داشتی از همون اول میگفتی ....

- جرئت؟!!!
یعنی تو جدی جدی فکر کردی من ترسیدم از بیان این موضوع؟

- بله که همین فکرو کردم وگرنه چه دلیلی داشت؟
- هزار تا دلیل داشت که ترس جزوشون نبود ...

- می شه چند تا از این دلایل رو من بدونم؟
- بله که می شه ...
این حق توئه ...
اولین دلیلش این بود که مامانم می خواست توی همه مراسمای من باشه و من هم دلم نمی‌یومد بدون هیچ مراسمی به همه بگم تو نامزدمی ...

لیاقت تو بیشتر از این حرفاست ...
- این دلیل قبول نیست ...
من نیاز به جشن نداشتم ... بعدی ...
- دلیل بعدیش شرایط من و تو و به خصوص توئه!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت245

چه شرایطی ...
اینهمه آدم‌های معروف با هم ازدواج میکنن ...
هیچ اتفاقی هم نمی افته ...

کسی حرفی براشون درست میکنه؟
- نه ...
اما هیچ کدوم از اونا دو سال با هم نامزد نمیمونن ...

میدونی این خودش چقدر حرف توشه؟!
- تو اگه ریگی به کفشت نباشه نباید هیچ کدوم از این حرفا برات مهم باشه ...

-ریگ؟!!! ترلان این چه حرفیه؟
-حقیقت تلخه ...
- حالا که اینطور شد

1402/10/15 22:44

مطمئن باش در اولین فرصت قضیه رو علنی می کنم ...

داشتن توی دلم قند آب می کردن ولی با این وجود گفتم:
- از کجا معلوم من دیگه بخوام؟ اینبار صداش بالا رفت:

- یعنی چی؟!!! مگه دست خودته که نخوای؟!
- آروم باش! می خوای آبروی منو ببری؟ صداشو کمی پایین آورد و گفت:

- این حرفت چه معنی داشت؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت246

یعنی اینکه از کجا معلوم من بازم بخوام با تو ازدواج کنم ...

چنان نگام کرد که به قول ترسا خودمو خیس کردم ...
بعدم از جا بلند شد بشقاب غذاش رو که دست نخورده بود ول کرد روی میز و راه افتاد سمت در ...

ولی وسط راه انگار پشیمون شد ...
عقب گرد کرد ...
اومد روبروم ایستاد و خم شد زل زد توی چشمام ...
منم همونطور خشک شده زل زده بودم بهش ... نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- موهای سیاهت ...
اگه رنگ سفیدی چشمات هم بشه ...
باز روزی رو بدون آرشاویر تو زندگیت نخواهی دید ...

حتی اگه آرشاویر هیچ کاره‌ات باشه ...

بعد از این حرف دوباره صاف شد و رفت سمت در ...
نه بابا!
کلا آرشاویر تو همه چی سیم آخر بود! ولی الان می فهمیدم که واقعا دوسش دارم ... تحکمش ... عشقش ... مهربونیش ...
بداخلاقیش ... اخمش ... قهرش ... غرورش ... خاکی بودنش ... صداش همه و همه برام زیباترین بودن ...

دیگه به این نتیجه رسیدم که برای من آرشاویر یه شانس بوده توی زندگیم ...

رفته رفته یه لبخند نشست روی صورتم ... آرتان اومد کنارم و گفت:

- مشکلی پیش اومده؟ حس کردم آرشاویر عصبیه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت247

یه کم سر به سرش گذاشتم ...
- دختر! من چند بار بهت بگم اینکارو نکن؟ خندیدم و گفتم:
فعلا که طوری نشده آرتان ...

از کجا می دونی که قطره قطره دریا نمیشه؟ یه موقع اینا رفته رفته روی هم جمع بشه و بعد یهو بترکه ...

- به نظر من که اگه چیزی بود از همین الان خودشو نشون می داد ...
- میل خودته ... من نظر خودمو گفتم ...
فقط حواست باشه که تلنگر نهایی رو وارد نکنی ...

- آرتان تو با این حرفات منو می ترسونی ...
- دارم فقط بهت هشدار میدم ... تو الان زوده که بخوای از جانبش مطمئن بشی ...

وقتی میتونی مطمئن بشی که چند سال
باهاش زندگی کرده باشی و چیزی ندیده باشی ...
راست می گفت ...
من که دوسش داشتم ...
اونم که منو دوست داشت ...
پس بهتر بود تمومش کنیم ...
ولی کاش خود آرشاویر زودتر تمومش کنه ... برای من سخت بود که برم بهش بگم
آرشاویر همه چیزو فراموش کن ...

بیا با هم خوب باشیم ...
آخه لعنتی یعنی من و تو نامزدیم ...
اما کجامون به نامزد می خوره؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬

1402/10/15 22:44

@Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت248

این جنگل ... این هوا ... اون چشمه میتونه برای من و تو دنیای فوق العاده ای بسازه ...

اما من و تو ... آه کشیدم ... سرمو
گرفتم بالا که در جواب آرتان چیزی بگم ...
ولی نبود ... اونم منو گذاشته بود به حال خودم تا حسابی فکر کنم ...

- بچه ها کفش اسپرت بپوشین ...
شروین اون کت شلوار سفیده که گذاشتم تو اتاقت رو بپوش ...
کروات نزن ... ترلان کفش پاشنه بلنداتو بیار ...

اونجا عوض کن شروین گفت:
- بابا مگه تو نمیگی مسیرش خطرناکه؟ اگه لباسامون رو بپوشیم که هم چروک میشه هم کثیف ...

می‌یاریم اونجا لای درختا عوض می کنیم دیگه ...
احسان گفت:
- آره شهریار راست میگه ...

هم ترلان هم شروین بهتره همونجا لباسشونو عوض کنن چون سفیده ....

حتی من میگم آرشاویر هم همونجا لباس عوض کنه ...

- لباس اون که دیگه مشکیه ...
- خب خاکی میشه توی این کوه نوردی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت249

خیلی خب باشه ...
لباساتون رو بردارین بیارین اونجا بپوشین ...

لباس ها رو داخل کاور کردیم و دادیم به یکی از بچه ها که مسئول شد تا بالا بیاره ...

کفش‌های اسپرتم رو پوشیدم و کفش پاشنه دار هامو گذاشتم داخل کوله‌ام ...

بیشتر بچه ها توی ویلا می موندن ... حتی ترسا و آرتان هم به خاطر آترین تصمیم گرفتن که بمونن ...
حدود پونزده نفر داشتیم می رفتیم ...
از اینکه نه فریبا همراهم بود و نه ترسا و نه طناز دلم گرفت ...

اونا منو شاد می کردن و باعث می شدن شاداب تر به کارم ادامه بدم ولی حالا داشتم با یه اکیپ کاملا مردونه می رفتم ...

گریمم هم همینجا انجام شده بود ...
بالاخره همه با هم راه افتادیم ...

نمی دونم چرا استرس داشتم...
شیطونه میگفت چشمه رو بهشون معرفی کنم تا به کل بیخیال اون فضای شاعرونه شون
بشن ها! انگار مجبور بودیم این همه راهو با این همه سختی بریم ...

اما خب نمی شد حرفی زد ... اوایل مسیر ساده بود اما وقتی قرار شد کوه رو دور بزنیم سخت شد ....

مسیر هایی که از زور باریکی نصف بدنمون هم توش جا نمی شد ...
و مجبور بودیم محکم خزه ها و درخت ها رو بچسبیم که یه وقت نیفتیم ته دره ...

همه سختیش دور زدن کوه بود ... همه جا رو مه گرفته بود و جلومون رو درست نمی‌دیدیم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت250

اگه هم به پایین نگاه میکردیم بی برو برگرد سرمون گیج می رفت و سقوط می کردیم
ته دره ...

چه مرگ درد آوری! همه مردها می خواستن به نوعی هوای منو داشته باشن ...

آرشاویر اما از همه نگران تر بود ...
همه اش می گفت:
- جا

1402/10/15 22:44

قحطه آخه؟ با یه کم گشتن می شد جاهای قشنگ تر هم پیدا کرد ...

می دونم که اونم مثل من حواسش به چشمه بود ...
اما اونم انگار مثل من دلش نمی یومد جای چشمه رو لو بده ...

چند بار پام لیز خورد که هر بار با عکس العمل سریع یکی از بچه ها به خیر گذشت و نفس حبس شده من و آرشاویر از تو سینه خارج شد ...

واقعا ترسیده بودم ...
اما بالاخره کوه رو دور زدیم ...
حالا باید می رفتیم از کوه پایین ...

جایی که شهریار می گفت پایین دره
بود ...
پایین رفتن از دور زدن راحت تر بود ...

اما همینطور که می رفتم پایین همه اش به بالا رفتن و برگشتن از این مسیر صعب العبور فکر می کردم ...

پایین که رسیدیم تازه لوکیشن عاشقانه مون رو دیدم ....

یه چیز تو مایه های چشمه اکتشافی
خودم بود ...
فقط اینجا چند تا آبشار هم داشت .... خداییش
قشنگ بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت251

کمی خستگی در کردیم و خدا رو برای این سلامت رسیدنمون شکر گفتیم و بعدش رفتیم برای تعویض لباس ...

لباس من یه لباس شب بلند سفید بود ...
با آستین های بلند و یقه بسته ...
با یه شال سفید ساده که همینجور انداختمش روی سرم و دسته هاشو از اینور و اونور ول کردم ....

چند تا طره از موهامو هم ول کردم دور صورتم ...
خداییش رنگ سفید خیلی بهم می یومد ...
خودم می دونستم ...

تا رفتم سر صحنه شروین و آرشاویر هم
اومدن ...
آرشاویر یه دست لباس اسپرت مشکی رنگ پوشیده بود ...
مشکی به پوست سفیدش فوق العاده می یومد و دیوونه کننده اش می کرد ....

چند لحظه بی حرف زل زدم بهش ...
اونم سر جاش خشک شده بود و داشت به من نگاه می کرد ...

با تذکر
شهریار به خودم اومدم و رفتم جایی که شهریار گفته بود ایستادم ...

شروین هم با اون کت شلوار سفیدش یه طرف دیگه ایستاد ...

کارگردان این کلیپ مازیار بود و داشت به آرشاویر می گفت کجاها قدم بزنه ... چه جوری راه بره ...
دستاشو چی کار کنه و
خلاصه همه چی! اما حواس من و آرشاویر انگار گیج هم بود ...

آخر سر هم مازیار عصبی شد ... چپ چپی به من و چپ چپی هم به آرشاویر نگاه کرد که هر دو خنده مون گرفت ...
بالاخره تونستن توی مخ ما دو نفر بکنن که باید چی کار کنیم ...

یه بار امتحانی انجام دادیم که من گند زدم ... دست خودم نبود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت252

بیشتر از شروین حواسم می رفت به ارشاویر و حواس اونو هم پرت می کردم ...

مازیار صدام زد یه کنار و گفت:
ترلان به خدا اگه قرار بود این کلیپو از تو و آرشاویر بگیرم تا الان پر شده بود رفته بود پی کارش! به خدا آرشاویرو قرار نیست دزد ببره

1402/10/15 22:44

...

حواستو بده به شروین...
خندیدم و گفتم:
- باشه ... سعی می کنم ...
- دختر خوب با این نگاهات حواس اونو هم پرت می کنی ...
یهو می بینی پرت شده توی چشمه ها!
- ا خدا نکنه ...
- نترس شناش خوبه ...
به دنبال این حرف خندید و رفت ...

منم رفتم و به خودم قول دادم کمتر ندید بدید بازی در بیارم ...

بالاخره بعد از چند بار غر غر و تهدید و تذکر کلیپ گرفته شد و خیلی هم قشنگ در اومد ...

هوا داشت کم کم تاریک می شد ...
یک ساعت وقت داشتیم که خودمون رو به ویلا برسونیم وگرنه هوا تاریک می شد و گیر می افتادیم توی تاریکی مطلق جنگل ...

تند تند وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت253

آرشاویر از جلو با مازیار میرفتن و داشتن در مورد کار صحبت می کردن ...
منم همه اش تو فکر آرشاویر بودم که چند بار چون در حین خوندن نگاش افتاد به من
کات گرفت ...

به این می گفتن جدایی اجباری ...
جفتمون رو تشنه تر کرده بود نسبت به هم ...

با بدبختی از کوه می رفتم بالا
واقعا خسته شده بودم ...

حتی وقت نکردیم لباس عوض کنیم ...
فقط کفشامو عوض کردم ...
به بالای کوه که رسیدیم دوباره نوبت دور زدن کوه رسید ...
همه تمرکزم رو گذاشته بودم روی قدمام که جای اشتباه قدم نذارم ...

شهریار در همون حالت اومد کنارم و گفت:
- کلا برای جلوی دوربین استعدادت خوبه ترلان ...
هم فیلم ... هم کلیپ ... تو آینده خیلی خوبی داری ... حتی می تونی بری هالیوود ...

از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
- بس کن شهریار ...
اونم خندید و گفت:
- به خدا جدی می گم ...
راستی یه چیز دیگه ...
- دیگه چیه؟!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت254

رنگ سفید محشرت می کنه ...
درست عین فرشته ها!
ناخودآگاه نگاهم افتاد به آرشاویر ...
سر جاش خشک شده بود و داشت به ما نگاه می کرد ... حتما خنده هامون رو دیده ...
حالا
پیش خودش چی فکر کرده؟ آب دهنمو قورت دادم ...

شهریار گفت:
تاره خجالت که می کشی دیگه دیوونه کننده می شی ...
این چی می گفت این وسط خداجون؟! نزدیک بود سکته کنم ...

نگام دوباره افتاد به آرشاویر ... خیز گرفت که بدوهه به طرفمون ... مازیار گرفتش ... داشت باهاش حرف می زد اما از چشمای آرشاویر خون می بارید ...

شهریار گفت:
- ترلان ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... فکر کنم الان بهترین وقته ...
وای نه ... نه الان بدترین وقته ...
نگام فقط روی آرشاویر بود ...
نگاه او به ما...شهریار که تقلای منو دید گفت:
- بذار کمکت کنم عزیزم ... اینجا خطرناکه ...
آرشاویر با یه حرکت مازیار رو هل داد ...
دوید به طرفمون ...
خدایا نه ...

1402/10/15 22:44

نه اینجا جای دعوا نیست ...
باید خودم آرومش کنم ...

شهریارو هلش دادم ... ولی اون محکم بود ...
از جاش تکون نخورد..

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت255

این فشار فقط باعث شد خودم تعادلمو از دست بدم ...
قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم ...
صدای جیغم توی نعره آرشاویر گم شد ....

ذهنم قفل کرد ...
داشتم سقوط می کردم که یهو گیر کردم و حس کردم دارم خفه میشم ...

دستمو گرفتم به شالم ...
پیچیده بود دور گردنم و داشت خفه ام میکرد ...

صدای نعره های بچه ها رو از بالای سرم می‌شنیدم ...

اما فقط فکرم به این
بود که شالو از دور گردنم باز کنم ...

دستمو کشیدم بالا ...
یه شاخه کلفت بالای سرم بود ...

دستمو محکم گرفتم بهش و با دست دیگه ام به سختی شالو از دور سرم باز کردم ...
اشکم سرازیر شد ...
بالای یه دره عمیق آویزون بودم ...
شالم هم که نجاتم داده بود افتاد ته دره ... الان وقت گریه نبود ...
به بالانگاه کردم ...
شاید چهار پنج متر اومده بودم پایین ...
ولی بچه ها رو نمی تونستم ببینم ...
صدای ضجه هاشون رو می شنیدم ...

بیشتر از همه صدای عربده های آرشاویر می‌یومد ...
تموم توانم رو جمع کردم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت256

دستم درد گرفته بود باید بهشون می فهموندم زنده ام تا کمکم کنن وگرنه پرت می شدم پایین ...

دستام قدرت زیادی نداشتن ... با تموم وجودم جیغ کشیدم:
- کمک!!

صداها کمتر شد .... دوباره جیغ زدم:
-کمک!!
اینبار صدای هم‌همه اشون بلند شد ... صدای داد آرشاویر بلند شد:
- ترلان ...ترلان عزیزم کجایی؟
- اینجـــــام چند متر اومدم پایین ...

به یه شاخه گیر کردم ...
آرشاویر دارم می افتــــم شهریار گفت:
مسعود برو کمک بیار ...
طناب نداریم که بتونیم بکشیمش بالا ... بدو ...گوشی لعنتی خط نمی ده ...
صدای مازیار اومد:
- چی کار می کنی آرشاویر؟ صدای شهریار اومد:
- این دیوونگیه ... نکن این کارو! الان مسعود با طناب می یاد ...

صدای نعره آرشاویر لرزه به تنم انداخت:
- تو خفه شو عوضی! حسابمو با تو یکی بعدا تصفیه می کنم ...

مازیار گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت257

نرو آرشاویر ...
به خدا این خودک*شیه ...
می یاریمش بالا ...
صدای آرشاویر اومد:
- ترلان ... ترلان جان ... کجایی عزیزم ... میتونی خودتو به من نشون بدی؟
بغضم ترکید ...
خدایا تو این بدبختی و این جای خطرناکی که من گیر کردم فقط آرشاویر راضی شد بیاد کمکم ...

آخ خدا دارم می‌میرم ... اصلا کاش بمیرم ... من چرا زودتر عشق اونو درک

1402/10/15 22:44

نکردم؟ فقط دوست داشتم زودتر برسم بهش...
با هق هق گفتم:
- نمی تونم تکون بخورم آرشاویر ...
دارم می‌افتم ...
- الان می یام پیشت عزیزم ...
فقط یه ذره دیگه تحمل کن ...
با همه توانم چنگ زدم به درخت ...
الان وقت مردن نبود ...
پاهاشو دیدم با کمک درختایی که به دیواره کوه روییده بود داشت می یومد پایین ... تا دیدمش جیغ زدم:
- آرشاویــــر ...
یه دفعه سر خورد و حدود یه متر اومد پایین تر اما سریع دستشو
بند کرد و برگشت به پایین نگاه کرد درست بالای سرم بود ...
با دیدن من نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
- دختر تو که منو نصف عمر کردی!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت258

خوبی آرشاویر؟ چرا سر خوردی؟ سالمی؟
- خوبم ...
تا اونجوری صدام کردی سکته کردم عزیز دلم ...
ترسیدم افتاده باشی با بغض گفتم:
- آرشاویر منو ببر بالا ...
دستم دیگه جون نداره ...
- الان ... الان خانومم ... فقط یه دقیقه دیگه پیشتم...
با بدختی خودشو کشوند کنار من ...

دستشو گرفت به همون شاخه ای که من گرفته بودم ... پاشو هم گذاشت روی شاخه پایینی ... من چون قدم کوتاه تر بود پام به شاخه پایینی نمی رسید و آویزون مونده بودم ...

حالا درست روبروم بود و صورتش صاف جلوی صورتم قرار داشت ...

خدا رو شکر درختا قطور بودن و می تونستن نگهمون دارن ...

صدای داد شهریار از بالا
اومد:
- آرشاویر رسیدی بهش؟ سالمین؟!
آرشاویر خودشو به من نزدیک تر کرد ... صورتش خراش کوچیکی برداشته بود ...
زیر لب گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت259

به تو ربطی نداره ...
توی اون وضعیت هم این حرفش برام خیلی شیرین بود و بی اراده لبخند زدم ...

یکی از دستاشو از تنه درخت جدا کرد ...
آروم منو کشید سمت خودش ...
تند تند آب دهنم رو قورت می دادم ...
سرمو گرفتم بالا و زل زدم به صورتش ... چشماش لبالب پر از اشک بود ...

صدای داد مازیار بلند شد:
- ترلان ... آرشاویــر ... سالمین؟ جواب بدین تو رو خدا ...
آرشاویر داد کشید:
- آره ...
ولی دیگه حرفی نزد ...
هر دو داشتیم گریه می کردیم ...
زمزمه کردم:
- آرشاویر ...
- هیچی نگو ... الان میریم بالا...
فکر کرد میخوام اعتراض کنم؟! ولی من فقط می خواستم بگم دوستت دارم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت260

باشه اشکال نداره رفتیم بالا حتما بهش میگم ...
با داد سوم مازیار آرشاویر بالاخره منو از خودش جدا کرد و گفت:
- خوبی؟!
دستم درد می کنه ...
اینبار با قدرت بیشتر منو از درخت کند ...
جیغ کشیدم چون گفتم محاله بتونه هر دومون رو نگه داره ... اما

1402/10/15 22:44

تونست ...
شاخه بالاتری رو گرفت و با پاش رفت روی یه شاخه دیگه ...
گفتم:
- می‌افتیم آرشاویر ...
وایسیم طناب می‌یارن ...
دستت خسته میشه ... من سنگینم ...
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- چند کیلویی؟ منم خیلی جدی گفتم:
- پنجاه ...
اینبار خندید و گفت:
- می دونی شوهرت چند کیلوئه؟
- نه ... چند کیلوئه؟!
دستشو به یه شاخه دیگه بند کرد و جفتمون رو کمی کشید بالاتر ...
با نفس نفس گفت:
- هشتاد و هفت کیلو ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/15 22:44

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت261

انگار جفتمون از یاد برده بودیم داریم می‌افتیم ...
داشتیم صمیمیانه با هم حرف میزدیم ...
باحیرت گفتم:
- هشتاد و هفت؟! چه خبره؟!
پوزخندی زد و گفت:
- شهریار از من لاغرتره ...
ناراحت شدم و دلم گرفت ...
پیش خودش چه فکری کرده بود؟
هیچی نتونستم بگم ...
بازم رفتیم بالاتر ... حالا می تونستم بچه
ها رو ببینم که همه خم شده بودن ...
مازیار با دیدن ما سریع
گفت:

- آرشاویر ...
یه کم بیارش بالاتر من می گیرمش ...

آرشاویر هم بی هیچ حرفی منو از خودش جدا کرد و با قدرت منو برد بالا ...

مازیار خم شد و شهریار مازیار رو گرفت ...
همین که پام رسید به لب صخره نفس راحتی از ته دل کشیدم و خدا رو شکر کردم که به خیر گذشت ...
سریع نگاه کردم ببینم ارشاویر کجاست ... اونم با کمک یکی دیگه از بچه ها اومد بالا
و درخواست اب کرد ...

اصلا حواسش به من نبود انگار ...
شهریار نشست کنارم و گفت:

- خوبی؟! جایت درد نمی کنه؟!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت262

نه خوبم ...

- برسیم ویلا می برمت دکتر ...
صورتت خراش برداشته ...
گردنت هم کبوده ...
دستی کشیدم روی گردنم ...
شالم نجاتم داده بود ...

لبخندی زدم و گفتم:
- نه چیزی نیست ...
شالم پیچید دور گردنم ...
زود بازش کردم وگرنه خفه ام کرده بود ...


-اوه خدای من! ببخش ترلان ... همه اش تقصیر من شد ...
من ترسوندمت ...
نگام افتاد به آرشاویر ...
داشت به ما نگاه می کرد ...
لیوان آبی که گرفته بودن طرفش رو با غیض پس زد و از جا بلند شد ...
راه افتاد که بره ...

لعنت به تو شهریار! با غضب برگشتم نگاش
کردم و گفتم:
- مرده بودم هم فقط می گفتی ببخشید؟!! اون چه حرکتی بود که تو انجام دادی؟ شوکه شد ...

- من ... من ...
- تو چی؟! جلوی چشم اون همه آدم میخواستی چی بگی به من؟ هان؟!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت263

تو چت شد یه دفعه ؟ من که کاری نکردم!

- کاری نکردی؟ دیگه می خواستی چی کار کنی؟ اگه اگه ...

خواستم بگم اگه بلایی سر ارتباط من و آرشاویر بیاد پدرتو در می یارم اما هیچی نتونستم بگم ...
از جا بلند شدم ...

مازیار لیوانی آب برام آورد و گفت:
- بد کردی ترلان ...

با بغض گفتم:
- من نه ... مازیار به خدا همه اش تقصیر شهریاره ....

هی
میچسبه به من ... آرشاویر هم میبینه ...

- تو اگه یه بار با تندی باهاش برخورد کنی دیگه اینکارو نمیکنه ...
نبودی حال آرشاویرو ببینی که ...
تا افتادی داشت جون از تنش می رفت بیرون ....

کم مونده بود اونم بپره پایین ...
به زور نگهش داشته

1402/10/15 22:45

بودم ...
تا اینکه صدات اومد ...
اولین نفر بود که اومد برای کمکت بدون اینکه فکر کنه این راه چقدر خطرناکه ...

ارزششو داره به خاطرش دو تا داد بزنی سر شهریار ...

- حالا باید چی کار کنم مازیار؟
- فعلا هیچی ...
بذار به حال خودش باشه ... باید آروم بشه...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت264

ولی ...

- راهش همینه فقط ...

ساکت شدم ...
همه وسایلا رو دوباره جمع کردن ...
دیگه جون توی تن کسی نمونده بود ...
همه با هم راه افتادیم ...

آرشاویر خیلی زودتر از ما رفته بود من فقط دعا می کردم زود برسه و اتفاقی براش نیفته ...

بقیه راه به خوبی طی شد و بالاخره رسیدیم ...
اخمای همه مون در هم بود ...

به محض رسیدن با نگاه دنبال آرشاویر گشتم ...
نبود ... ماشینش هم نبود ...
پریدم سمت مازیار و گفتم:
- آرشاویر ...
- چی شده؟
- نیست ... ماشینش هم نیست ...
با خونسردی گفت:
- نگران نباش ... جای دوری نمی ره ... بر میگرده ...

- مطمئنی؟
- آره می شناسمش ...

یکی برام آب قند می اورد ...
یکی آب طالبی ...
یکی یخ می آورد بذاره روی صورتم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت265

یکی اصرار می کرد ببرتم دکتر ...

دست آخر از جا بلند شدم و گفتم:
-ولم کنین بابا ...

بعد هم رفتم توی اتاق و در اتاق رو بستم ... نمی خواستم کسی رو ببینم ...
گوشیمو برداشتم و شماره آرشاویرو گرفتم ... خیلی نگرانش بودم ...
اما خاموش بود! با حرص گوشیو کوبیدم روی تخت ...

لبمو می جویدم تا اشکم سرازیر نشه ...

اگه شهریار می یومد جلوی چشمم حتما می کشتمش ...

خروس بی محل! دیگه کسی سراغم نیومد ...
یعنی کسی جرئت نداشت طرفم بیاد ...

فکر کنم همه فهمیده بودن یه چیزی بین من و آرشاویر هست ...
احمق که نبودن ...
اون از اونطرفی رفته بود و منم اینجا عین سگ پاچه می گرفتم ...

اون موقع هم که افتادم آرشاویر بدجور خودشو لو داد ...

نمی دونم چند ساعت گذشت که طاقت نیاوردم و رفتم از اتاق بیرون ...

همه یه جور خاصی نگام می کردن ...



|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت266

شروین رفته بود ...
حتی جرئت نکرده بود بیاد از من خداحافظی کنه ...
رفتم سمت فریبا و گفتم:
- مازیار کجاست؟
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- رفته بیرون ...
- کجا رفته؟!!!
- نمی دونم ...
- کی رفت؟
- یک ساعتی میشه ...
نزدیک بود جیغ بزنم که در باز شد و مازیار اومد تو ...
دویدم به سمتش ...
- مازیار ...
دستشو آورد بالا و گفت:
- آروم باش ...
- کجاست؟ گوشیش خاموشه ...
رفت از در بیرون و گفت:
همه دارن نگاه می کنن ... بیا بیرون حرف

1402/10/15 22:45

میزنیم ...
دوتایی رفتیم از ویال بیرون ... مازیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- من نمی دونم این چه رسمیه که تو اینجا داری زجر می
کشی و اونم اونجا ... حالش خیلی خرابه ... هر چی می گم بیا بریم ویلا می گه نمی یاد ... کارش تموم شده ... ولش می کردم
بر میگشت تهران ...
- مازیار تو رو خدا ...
- آروم باش ترلان ...
کسی نباید فعلا بفهمه چی شده ...
- آخه چیزی که نشده ...
چرا آرشاویر اینجوری می کنه؟
- نمی تونه به عشق تو مطمئن باشه ...
مدام فکر میکنه اونو
به دیگران میفروشی ...
- به خدا اینطور نیست ...
- من می دونم ...
چون دارم حال تو رو می بینم ...
اما اون
باور نمی کنه ...
- باید چی کار کنم؟
-فعلا چند روز نگهش داشتم ...
- کجاست الان؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت267

رفته هتل ...
- آخه چرا هتل؟
- اینجا داشت عذاب می کشید ...
هر بار که نگاه می کرد یا نگاه شهریار روی تو بود یا خودش کنارت ایستاده بود ...
رفت که نبینه ... وقتی هم که می دید تو عین خیالت نیست بیشتر اذیت می شد ...

- بر می گرده؟ به خدا اگه برگرده جبران میکنم ...
- بر می گرده ... تا چند روز دیگه ... ولی خواهشا از این بدترش نکن ...

- دیگه چه جوری قراره از این بدتر بشه؟
- لازم نیست تو هی بری طرفش که فکر کنه داری بهش ترحم می کنی ...

بذار وقتی اون اومد طرفت تو با سر ازش استقبال کن ...
- خیلی سخته ...
- خیلی هم سخت نیست ... چون تنها راهه ... حالا بریم تو که بچه ها حسابی کنجکاو شدن ... شما دو تا باید یه شیرینی بدین به
بچه ها ... همه شون دیگه فهمیدن یه خبری شده ...همه چی اوکی بشه شیرینیش با من ... لبخندی بهم زد و دو تایی رفتیم تو ...
چهار روز طول کشید ... بیشتر صحنه ها گرفته شده بود ...
ولی من دیگه اون ترلان نبودم حس می کردم یه چیزی گم کردم ...
هر بار که بچه ها کلیپ رو می ذاشتن و نگاه می کردن با دیدن آرشاویر و شنیدن صداش داغ دلم تازه می شد ...
خوب یادمه یه روز شهریار اومد طرفم ...
اول می خواستم چشماشو در بیارم
ولی بعد دیدم اینجوری نمیشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت268

باید باهاش حرف می زدم ...
پس گذاشتم بیاد ...
می خواست بازم عذرخواهی کنه فکر می کرد دلیل افسردگی و ناراحتی من حرکت اون روز اونه ...
گذاشتم خوب حرفاشو بزنه ...
وقتی تموم شد توی چند جمله بهش گفتم با آرشاویر نامزد کردم ...
دهنش اندازه غار باز مونده بود ...
باورش نمی شد ...
همه چیزو مجبور شدم براش بگم تا باور کرد ...
حالش خیلی خراب شد ...
هی می خواست حرف بزنه اما نمی تونست آخر هم هیچی نگفت و پا شد رفت ...
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم

1402/10/15 22:45

و گفتم:
- آخی راحت شدم!
البته شهریار بیچاره داغون شد ...
همون روز آرشاویر برگشت ... وسط حیاط ویلا با ترسا داشتیم با آترین بازی می کردیم که
اومد ...
با دیدن ماشینش سر جا خشک شدم ...
ترسا هلم داد و گفت:
- هوی به روی خودت نیار ... طبیعی باش ...
- آخه ...
- دیوونه نشو ... بهت می گم بازیتو بکن ...
به چه حقی 4‌ روز تو رو گذاشت و رفت ...
می گم کارتو بکن ...
صدای مازیار هم توی گوشم زنگ زد :
- بذار اون بیاد طرفت ...
تو فقط هلش بده ...
- چه جوری هلش بدم؟ ترسا گفت:
- هان؟ چیو چه جوری هلش بدی؟ لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی ... بازیتو بکن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت269

بازی می کردیم اما همه حواسم به آرشاویر بود ...
از ماشین اومد پایین ...
کمی این پا و اون پا کرد بلکه ما بریم طرفش ولی دید خبری نیست ...
راه افتاد سمت ویلا ... ترسا داد زد:
- سلام آقای پارسیان ...
رسیدن به خیر ...آرشاویر ایستاد ..
برگشت به طرفمون و گفت:
- سلام ...
منم زیر لبی گفتم:
- سلام ...
قدمی اومد جلو ... انگار می خواست چیزی بگه ... اما نگفت ...
دوباره رفت عقب و گفت:
- سلام ...
و با سرعت رفت داخل ویلا ... با بغض گفتم:
- دیدی ترسا؟!
-چی چیو؟ صداتو برای من نلرزون یکی میزنم تو سر خودم یکی تو سر این پسره ها! بابا این عاشق ... تو عاشق ...
دیگه دردت چیه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- خودمم نمی دونم ...
هر دو رفتیم داخل ... اینجور که آقای شهسواری می گفت یه هفته دیگه بیشتر اونجا نبودیم ... توی کمتر از دو ماه پروژه
تموم شد ... امروز رو کلا استراحت داد ...
بچه ها واقعا خسته شده بودن کار خیلی فشرده بود تا حالا فیلم دو ماهه بازی نکرده بودم...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت270

تصمیم گرفتیم بریم توی جنگل تفریح کنیم یه کم ...
بند و بساط رو جمع کردیم و زدیم بیرون ... همه شاد بودن ...
می گفتن می خندیدن ...
فقط من و آرشاویر و شهریار بیچاره لال شده بودیم انگار ...
ترسا و فریبا سعی داشتن منو بخندونن ولی
فایده ای نداشت ...
مازیار هم سر به سر آرشاویر می ذاشت ...
اما هر بار از قبل نا امیدتر می شد ...
یه کم که گذشت بچه ها یه آتیش بزرگ درست کردن و همه حلقه زدیم دورش ...
آرتان نشست کنار آرشاویر و آروم آروم باهاش مشغول حرف زدن شد ...
می دیدم که یخ آرشاویر داره کم کم باز میشه و هر چی بیشتر می گذشت انگار داشت آروم تر می شد ...
حتی یکی دوبار دیدم خندید ...
داشتم با حسرت نگاش میکردم ...
چقدر دلم می خواست برم کنارش بشینم ... ازش بخوام برام بخونه ...

درخواست منو یکی دیگه از بچه ها اعلام کرد ....
-

1402/10/15 22:45

آرشاویر جون ...
دم غروبه و ماه هم امشب کامله و امشبم
شب استراحته و فقط صدای محشر تو رو این وسط کم داریم ...
افتخار بده یکی دو تا آهنگ برامون بخون
آرشاویر با خنده گفت:

- همچین ازم تعریف کردی که نتونم بگم نه؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت271

همه خندیدن و آرشاویر رفت تا گیتارشو بیاره ...
ترسا در گوشم گفت:
- حرفای آرتان معجزه کرد ...
بچه از این رو به اون شد!
لبخند زدم و گفتم:
- به شوهرت بگو مدیونشم ...
- میگم حتماً
هر دو خندیدیم ...
از شادی آرشاویر منم شاد شده بودم ...
لحظاتی بعد آرشاویر با گیتارش برگشت ... نشست کنار آرتان ...
گیتارشو بغل گرفت و گفت:
- خب چی بخونم؟!
یکی از پسرا گفت:
- یه چیزی بخون که از ته دل بیاد و بره ته دل بشینه ...
آرشاویر سری تکون داد و گفت:
- حالا اگه ته دل من به ته دل شما ننشست چی؟ همه خندیدن و یکی دیگه از پسرا گفت:صدای تو هر چی بخونه به دل میشینه ...

بخون بابا ! هر چی عشقته بخون ...
اصلا از کارای آلبوم جدیدت یکی رو کن
...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت272

- نه دیگه! اونا سورپرایزه ... یه آهنگ میخونم ... ولی وسطش رپ داره ها از من انتظار نداشته باشین پا شم این وسط
براتون رپ بخونم ...
باز صدای خنده بالا رفت ...
تصور آرشاویر در حالت رپ خوندن خیلی بامزه بود ...
یکی از پسرا گفت:
- به خدا که این صدای بم تو جون می ده واسه رپ خوندن ...
آرشاویر چشم غره‌ای بهش رفت و دست کشید روی سیمای گیتارش ...

همه صداها خوابید و اون شروع کرد ...
بازم صداش لرزه به وجودم انداخت ...
- روزایی که بودی می ترسیدم از نبودت که آخرم اومد نمی دونم دلت بی وفا شد یا من از عشق بدم اومد؟
واسه دلتنگیات برگرد که بی تو این حسم تلف میشه تو نبودی ببینی بی تو من چه بلایی سرم اومد بیا برگرد هنوز خیسه چشمات برگرد نگو
کی کشش داد بیا تا این رابطه نمرده هنوزم عشقو میشه بش داد برگرد هنوز خیس چشمات برگرد نگو کی کشش داد بیا تا این
رابطه نمرده هنوزم عشقو میشه بش داد یه نفر که دیگه نیست رفت و بود کلی دلم خوش بش یه در که دیگه بسته شد و دو تا چشمامو کرد خشکش
هر شب خیره میشم به این در که شاید بازم واشه همون در که می بندی رومو با اشک و سر می خورم پشتش
همه رفته بودیم تو حس آهنگ و من زل زده بودم به آرشاویر
ولی اون همه حواسش به گیتارش بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت274

هوا آروم آروم داره می شه تیره منم دلم بدجوری پیشش گیره چشمامم تو چشماش خیره دستامم تو موهاش می ره

1402/10/15 22:45

لالایی
می خونم براش تا که بیاد خوابش دستم زیر سرش همیشه جا بالش چشا خماری که می یاد به دنبالش شبا عادت کرده بودم من
به این کارش بوس آرومی که می یاد میده با عشق و اون موهای مشکی با اون پیچ و تابش با اینکه من اونو می بینم تو خوابم اما اون منو هر رزو می بینه تو فالش نیست می شم باز می بندم چشامو خیس می شم باز و می خندم هه به دروغایی که گفتن همه نگو چشمای توام اینقدر بی رحمن وقتی رفت نشست دیگه همه رو به موت بودن ...

واقعا سورپرایز جالبی بود ...
ادامه آهنگو خود آرشاویر خوند ...
- بیا برگرد هنوز خیسه چشمات برگرد نگو کی کشش داد بیا تا این رابطه نمرده هنوزم عشقو می شه بش داد برگرد هنوز خیس چشمات برگرد نگو کی کشش داد بیا تا این رابطه نمرده هنوزم عشقو می شه بش داد
وقتی تموم شد صدای دست و سوتا کر کننده بود ...

و هنوز بعضیا داشتن غش غش می خندیدن ... فریبا بلند شد با کفشش افتاد دنبال مازیار ... اما من همه حواسم دنبال یه جمله بود ...
- بیا برگرد ...
نگو کی کشش داد؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت275

زل زدم به آرشاویر اونم داشت نگام می کرد ... با حرکت لبش گفت:
- بیا برگرد ...
قلبم فرو ریخت ...
قبل از اینکه بتونم کاری بکنم یا در جوابش
حرفی بزنم صدای بچه ها اوج گرفت که می خواستن آرشاویر یه آهنگ دیگه بخونه ... آرشاویر هم به ناچار گیتارش رو بغل کرد
و گفت:

- خب دیگه ... به اندازه کافی خندیدین ... اینبار می خوام یه غمگین بخونم ...

این یکی به ته دل همه تون می شینه ...
چون از ته دله ...
و به دنبال این حرف خیره شد به من ...

سرمو گذاشتم روی شونه ترسا و چند بار پلک زدم ...

آرشاویر هم لبخندی بهم زد و شروع کرد:
- خودت خواستی که من مجبور باشم برم جایی که از تو دور باشم تو پای منو از قلبت بریدی خودت خواستی که من اینجور
باشم خودت خواستی که احساسم بشه سرد خودت خواستی نمیشه کاریم کرد می دیدم دارم از چشمات می‌افتم مدارا کردم و
چیزی نگفتم برام بودن تو بازی نبود وبه این بازی دلم راضی نبودو از اول آخرش رو میدونستم تو تونستی ولی من نتونستم برات بودن من کافی نبودو حقیقت این
که می بافی نبودو دارم دق می کنم از درد دوری می خوام مثل تو شم اما چه جوری؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت276

اشک حلقه زد توی چشمام ...
هوا تاریک شده بود ...
ماه کامل تو آسمون غوغا می کرد ...
مهتاب افتاده بود روی اکیپ پر جمعیتمون و همه رو برده بود توی خلسه ...

آهنگی که داشت می خوند یعنی چی؟ یعنی سرد شده بود؟ یا اینکه می خواست
سرد بشه اما نمی تونست؟

1402/10/15 22:45

نه گفت دارم دق می کنم از درد دوری ...

دیگه نمی تونستم توی جمع بمونم ...
آهنگ که تموم شد صدای دست بالا رفت ... اینبار منم دست زدم اما نگام به قدری غمگین بود که باعث شد آرشاویر چند لحظه
خیره بمونه توی چشمام ...

مطمئنم دریای عشقمو از نگاهم خوند و حس کرد ...

بچه ها داشتن اصرار می کردن که حتما یه
آهنگ دیگه بخونه ...
از جام بلند شدم ...
ترسا سریع گفت:
- کجا؟!
- بر می گردم ...
- زود بیایا ...
باشه..

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت277

راه افتادم سمت چشمه ...
زلالی آب ...
با پاکی و شفافی نور مهتاب می تونست آرومم کنه ...
حالا که آرشاویر گیر افتاده بود بین بچه ها و نمی تونست بیاد پیشم تا سر بذارم رو شونه‌اش و داد بزنم عاشقشم پس بهتر بود برم یه جا احساسمو تخلیه کنم ...

باید فکر می کردم چه جوری آرشاویرو هل بدم ... تا بیاد سمتم و من ازش استقبال کنم ...
جدایی دیگه بسه!
از نگاه آرشاویر وقتی داشت می خوند حس کردم که اونم الان دوست داره پیش من باشه ...
هیچ جدایی نباشه ...
با هم باشیم ...
در اصل با هم خوش باشیم ...
دیگه به عشقش ایمان داشتم ...
عشق آرشاویر یه عشق واقعی بود ...
به دور از هر هوس یا حس بدی ... آرشاویر تنها کسی بود که با همه وجودم دوستش داشتم
تا قبل از اون نسبت به هیچ بنی بشری چنین حسی نداشتم ...

رسیدم به چشمه ....
وسط جنگل بودم ولی نمی دونم چرا نمی‌ترسیدم ...
انگار اینجا امنیت داشتم ...
دور تا دور چشمه چمن های خودرو روییده بود ... رفتم جلو ... آب داشت بهم چشمک
می زد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت278

شیطنت می کردم آب رو مشت می کردم می‌ریختم‌ روی سر‌ خودم ...
می رفتم زیر آب و می‌یومدم بالا...
دیوونه شده بودم و داشتم دیوونگی میکردم ...
بعد از نیم ساعت شنای بی وقفه خسته شدم و اومدم بالا . ...
صدای خش خشی از پشت سرم بلند شد ...
سریع چرخیدم تا ببینم چیه ...
قلبم از کار ایستاد و اومدم با همه وجودم جیغ بکشم که صدای آرشاویر کنار گوشم
بلند شد:
- منم عشقم ... آرشاویر ... جیغ نزن خانومم ...نمی‌خوام کسی مزاحممون بشه ... هیچی نگو ....
آروم گفت:
این وقت شب ... وسط جنگل ...
نمیگی بلایی سرت می یاد؟
الان وقت استقبال من بود:
- تا وقتی بادیگاردی مث تو داشته باشم مگه میشه بلایی سرم بیاد آرشاویرم ...
زل زدیم توی چشمای هم ...
چشمای اون سرخ سرخ بود ...
آب دهنمو قورت دادم:
- بریم آرشاویر ... بچه ها نگران میشن ...
سرشو یه کم آورد پایین:
- گور بابای بچه ها ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من

1402/10/15 22:45

)』💜
#پارت279

خندیدم ...
فاصله صورت آرشاویر هر لحظه داشت کمتر می شد ...
من می خندیدم ولی اون لبخندم نمی زد ... زمزمه کرد:
- می دونی دیوونه اتم؟
- نه ...
- می دونی عاشقتم؟ روانیتم؟
- نه ...
- خیلی دوستت دارم عزیز دلم ...
عزیز دل آرشاویر ...
روح زندگی آرشاویر ... دنیای آرشاویر ..
صدای پارس سگی از دور دست شنیده شد ... ترسیدم و سریع خودمو کنار کشیدم ... آرشاویر خنده اش گرفت ...
با لبخند گفت:
- تا وقتی آرشاویر پیش مرگته ...
از هیچی نترس خانومم ...
از هیچی ....
آرشاویر ... دیگه چیزی رو ازم پنهان نکن... باشه؟ سرش رو جلو آورد وگفت:
- عزیز دلم ... هیچ وقت دوست ندارم چیزی رو ازت مخفی کنم ...
مگه اینکه حس کنم اون چیز اونقدر قدرت داره که تو رو از من بگیره ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت280

شاید با نگفتنش زودتر منو از دست بدی ...
اروم گفت:
- هیس ...
از جدایی حرف نزن ...
دلم می ترکه ...
این مدتم خل نشدم خیلیه ...
از حرفش همه وجودم پر از عشق شد...
دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگام میکرد ...
سرمو کج کردم و گفتم:
- خب بریم ...
یه قدم اومد سمتم ...
- بریم عزیز دلم ...
آروم آروم قدم بر می داشتیم ...
زمزمه وار گفت:
- قدم زدن با تو هم عالمی داره ...
آدم حس می کنه روی ابراست ...
دستامونو عین بچه ها تاب دادم به جلو عقب و گفتم:
- آرشاویر ... اینقدر خوب نباش ...
من بد وابسته می شما ...
آروم گفت:
- عشق من ...
به شوهرت وابسته نشی به کی بشی؟!
لبخندی زدم و از ته دلم گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت281

دوستت دارم ...
سر جاش ایستاد ... آروم گفت:
- چی گفتی؟!
خندیدم و سرمو تکون دادم ...
دوباره گفت:
- بگو ....
ترلان مرگ آرشاویر بگو!
با اخم گفتم:
- این چه حرفیه؟
- بگو ... بگو ...
- بابا دوست دارم ... دوستت دارمــــــــم ....
یهو سرشو گرفت رو به آسمون ... داد کشید:
- خــدا... بالاخره گفت ...
بالاخره گفت دوستم داره ...
خدایا نوکرتم ...
دیگه ازت هیچی نمی خوام ...
همن الان می تونی جون منو بگیری ...
جون منو بگیر بده به ترلان من ...
خدا جـــون گفت دوستم داره ...
ترلان من حقیرو دوست داره!
داشت گریه ام می گرفت ...
آرشاویر گفت:
- بریم خانومم ...
الان سرت خیسه ...
سرما می خوری ...
بریم موهاتو خشک کنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت282

با ترس گفتم:
- جلو همه می خوای موهامو خشک کنی؟ خونسردانه گفت:
- آره ...
مگه چیه؟!
- خب اینجوری که همه می فهمن! تازه شش ماهه مامانت رفته ها ...

یک سال و نیم دیگه از نامزدی

1402/10/15 22:45

پنهان ما مونده ...
لبخند زد و گفت:
- منم می خوام همه بفهمن ...
همین امشب به همه می گم تو قراره خانوم خونه من بشی ...
می خوام بببنم دیگه کی جرئت داره به خانوم من نگاه چپ بکنه ...

با پوزخند گفتم:
- بیچاره شهریار ...
اونم خندید و گفت:
آره ... واقعا هم بیچاره شهریار ...
من یک درصد هم اگه به جاش بودم صدبار میمردم ...

- خدا نکنه عزیزم ...
- خدا بکنه! خدا انشالله اگه خواست تو رو از من بگیره منو تبدیل به گوسفند کنه که زیر پات قربونیم کنن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت283

از تصور گوسفند بودن آرشاویر خنده ام گرفت و گفتم:
- نه ... موی فر بهت نمی یاد ...
دستی به موهای من کشید و گفت:
- ولی به تو دیوانه وار می یاد!
دوتایی راه افتادیم سمت بچه ها که دیگه فاصله زیادی هم باهاشون نداشتیم ...

تا رسیدیم بهشون یکی یکی متوجه ما شدن و
نگاهاشون متعجب شد ...
نمی دونم چرا داشتم خجالت می‌کشیدم ...

شهریار از جا بلند شد و با غیض جمع رو ترک کرد ...
آرشاویر به صورتم لبخندی زد و دوباره برگشت سمت جمع و گفت:
- اینطوری نگاه نکنین خوب! خانومم خجالت کشید ...
صدای مازیار اولین صدایی بود که شنیده شد ...
- آرشاویر!
آرشاویر با خنده گفت:
- خانم ها آقایون ...
قابل توجه همتون ... نامزدی خودم رو با
ترلان عزیزم همین جا رسما اعلام می کنم ...

اصلا دلیل
اومدن من توی این اکیپ حضور ترلان بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت284

ببخشید ک خیلی بی خبر شد انشالله در اولین فرصت از خجالت همه تون در می یایم ...

چند لحظه جمعیت در بهت و ناباوری و سکوت غرق شد و سپس صدای دست و سوت و هل هله به شکل کر کننده بلند شد ...

فقط یه سری از دخترا با غیض و غضب جمع رو مثل شهریار ترک کردن ...

ولی بقیه از سر و کولمون بالا می رفتن ...

آخر هم آرشاویر رو مجبور کردن تا همه رو ببره شهر و رستوران شام بده ...

آرشاویر هم که حسابی خوشحال بود قبول کرد و همه رفتن داخل تا حاضر بشن ...

آرشاویر منو برد توی اتاق گریم مثل یه دختر کوچولو نشوند روی صندلی و با صبر و حوصله مشغول سشوار کشیدن موهام شد ...

ولی همه حواسش رو جمع می کرد که مبادا یکی از فرهای موهام باز بشه ...

از حرکاتش خنده ام گرفت و گفتم:
- لوسم نکن آرشاویر ...
با جدیت گفت:
- هیس حرفی نباشه ... این دختر عمر منه .
خندیدمو گفتم:
- برای چی به همه گفتی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت285

برا اینکه خانومم فکر نکنه من می ترسم ...
من جز از خدا و جدایی از تو از هیچی نمی ترسم

1402/10/15 22:45

...
- آرشاویر ...
- جون دلم؟
- مامانت ناراحت نشن یه موقع؟
- نه گلم ... ما که مراسم نگرفتیم ...
وقتی برگشت چنان
عروسی برات می گیرم که همه انگشت به دهن بمونن ...

- مرسی آرشاویر ...
سشوارو خاموش کرد ...
جلوی پام زانو زد و در حالی که توی
عمق چشمام خیره شده بود گفت:
- عزیز دلم ...
هیچ وقت لازم نیست از من تشکر کنی ...
باورکن خوشحالی تو به اندازه دنیا منو شاد می کنه ...
همین که لبخند بزنی برام از هزار بار تشکر بهتره ...
پس هیچ وقت ازم تشکر نکن ...
چون هر کاری که می کنم وظیفمه ...
چقدر این پسرو دوست داشتم؟!
فقط خدا می دونست ...
- نیست ...
انگار آب شده رفته توی زمین ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت286

دیگه طاقت نیاوردم ... نشستم روی زمین و اشکم سرازیر شد...
آرشاویر گفت:
- آروم باش ... هیــش ... پیدا می شه ...
زیر سنگم رفته باشه پیداش می کنیم ...
- جواب ... ما .. ما ... نشو ...چی ... بدم؟
- ترلان ... عزیزم ... با گریه تو طناز پیدا نمیشه ...
خواهش می کنم خودتو کنترل کن ...
می زنم این ویلا رو روی سر همه مون خراب می کنما ... نریز این اشکا رو ...
دست و پای منو نلرزون ...
- یعنی کجا رفته آرشاویر؟
- چه می دونم! دختره بی فکر ...
برگرده به وقتش من میدونم و اون ...
احسان کتشو از روی دسته مبل برداشت تنش کرد و گفت:
اینجوری که نمیشه هی بشینیم کاسه چه کنم چه کنم دست بگیریم ... من میرم دنبالش ...
به دنبال این حرف بقیه هم بلند شدن که برن ... مازیار ...
شهریار ... آقای شهسواری ... بچه های تدارکات ... و یه سری دیگه ... همه گروه گروه شدن و راه افتادن توی جنگل ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت287

امروز روزی بود که می خواستیم برگردیم اما یه دفعه طناز غیبش زد ...

هر جا رو دنبالش گشتیم پیداش نکردیم ... گوشیشو هم تو ویلا جا گذاشته بود ...
هر چند که می برد دنبالش هم فایده ای
نداشت چون آنتن نمی داد ...

آرشاویر منو نشوند روی صندلی و رو به فریبا گفت:
- بی زحمت یه لیوان آب قند واسه ترلان درست کن فریبا جان...
فریبا سریع رفت دنبال آب قند ...
آرشاویر گفت:
- عزیزم منم می خوام برم دنبال طناز ... اما با این وضع تو ...
سریع گفتم:
- من خوبم ... برو ... یه نفر بیشتر هم یه نفره .... برو من فریبا پیشمه ...

با نگرانی نگاهم کرد ...
اومدم پلک بزنم که یعنی مطمئنش کنم
ولی دو قطره اشک از لای پلکم افتاد بیرون ... در گوشم گفت:
- نکن ... گریه نکن ... چند بار بگم این اشکارو جلوی من نریز ...
- آرشاویر ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من

1402/10/15 22:45