The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

)』💜
#پارت288

جانم جانم ... پیدا می شه ...
به خدا پیدا میشه ...
- برو ... برو دنبالش بگرد ...
- من تو رو تنها نمی ذارم ...
- قول میدم که گریه نکنم ...

صدای فریبا در حالی که قند ها رو هم می زد تا حل بشه از پشت سرمون بلند شد ...
- من پیششم آرشاویر ...
نگران نباش تو برو ...

آرشاویر لیوان آب قند رو گرفت و در حالی که می گرفت سمت دهن من گفت:
- خیالم راحت باشه فریبا؟
- آره بابا ... خودم شش چشمی مواظبشم ...

آرشاویر آروم آروم آب قندها رو ریخت توی دهنم ...
و منم به ناچار همه شو خوردم تا زودتر بره ...
تموم که شد لیوانو داد دست فریبا آروم پیشونیمو بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش ... پیداش می کنیم ...
- توام مواظب خودت باش ....
خم شد در گوشم گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت289

خیلی دوستت دارم ...
- منم همینطور ...
لبخندی مهربون به صورتم زد ...
نگاهی عاجزانه به فریبا کرد و به سرعت از خونه زد بیرون ...
فریبا با غرغر گفت:
- همه اش تقصیر این ترساست ...
با بغض گفتم:
- به اون چه؟
- از پریروز که اون رفت ...
این طنازم هی ول می کنه میره توی جنگل ... تا قبلش سرش با آترین گرم بود تو ویلا بندمیشد ...
ولی بعدش دیگه نه ...
- خدا به خیر بگذرونه ...
فریبا هم آهی کشید و نشست کنار من ...
ساعت دوزاده شب بود ... همه مردا اکثرا برگشته بودن ولی خبری از احسان و طناز نبود ...
طناز کم بود! احسان هم گم شده بود ...
دیگه همه چیز به هم ریخته بود حسابی ... بارون شدیدی هم می بارید همین باعث شده بود بچه ها دیگه نتونن بگردن ...

به جنگل بانی هم خبر داده بودن و چند تا گروه دیگه هم مشغول گشتن بودن ... اما هنوز خبری نشده بود ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت290

من که کنار آرشاویر بدون خجالت از جمع داشتم می لرزیدم ...
آرشاویر داشت به آقای شهسواری می گفت ما بر می گردیم ولی من با ناله می گفتم
تا طناز برنگشته جایی نمی‌یام ...

با این حال می دونستم اگه کاری بخواد بکنه می کنه ...
آقای شهسواری هم وقتی حال منو
دید خودش اصرار کرد که حتما برگردیم ...

آرشاویر وسط گریه های من داشت وسایلمون رو جمع می کرد که در ویلا باز شد و احسان و طناز اومدن تو ...

همه مون بی حرف بهشون خیره شده بودیم ...

کاپشن احسان تن طناز بود و رنگ هر دو سفید رنگ گچ بود ...

یکی از پسرا دوید طرف احسان که تلو تلو میخورد ...
زیر بازوشو گرفت و نشوندش روی مبل ...
منم دویدم طرف طناز ...
انگار پاهام جون گرفته بودن ...
طنازو کشیدم توی بغلم و با هق هق گریه گفتم:
- کجا بودی؟ کجا ول کردی رفتی؟ دختره بی فکر ...

1402/10/15 22:45


طناز هیچی نمی گفت ... اما خیره شده بود به احسان... نگاهش پر از نگرانی بود یه جورایی ...
دستمو جلو صورتش تکون دادم و گفتم:
- طناز ... حالت خوبه؟ می خوای بریم دکتر؟ میگم کجا بودی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت291

ولی حقیقتا حال هیچ کدومشون خوب نبود ... به هم پنهانی نگاه می کردن اما مستقیم نه ... اون شب مجبور شدیم هر دوشون رو
ببریم درمونگاه و هردو هم رفتن زیر سرم ... طناز وقتی کمی بهتر شد برام تعریف کرد رفته قدم بزنه که راهو گم می کنه و از هر طرف که می ره به ویلا نمی رسه ...

تا اینکه احسان میرسه بهش ولی همین که میخوان برگردن بارون می گیره ...

میرن توی یه غار پناه می گیرن تا بارون بند بیاد ...
سعی میکنن اتیش درست کنن ولی موفق نمیشن و هوا هم هی سرد و سردتر می شه ...

فقط تا همین جا بهم گفت و بعدش نگاشو ازم که دزدید ...
منم ترجیح دادم فعلا چیزی ازش نپرسم ... همین که سالم کنارم بود خودش به دنیایی میارزید ...

اما طبیعی نبودن اونا رو حتی آرشاویر هم احساس کرده بود ...

داشتیم از درمانگاه بر می گشتیم ...
من و آرشاویر با هم بودیم ...
احسان و طناز تو ماشین شهریار بودن ... آرشاویر گفت:
- خوبی عشق من؟
- آره بهترم ...
- دیگه نبینم گریه کنیا ...
من بعدا حساب این دو تا رو هم میرسم ...
بهش نگاه کردم و به هم لبخند زدیم:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/15 22:45

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت292

گلم ...
می‌یای یه کم دیوونگی کنیم؟ با تعجب گفتم:
- چه دیوونگی؟
- فقط بگو پایه هستی یا نه؟ با اطمینان گفتم:
- با تو پایه همه چیزی هستم ...
لبخند صورتشو باز کرد . پاشو روی پدال گاز فشرد ... گفتم:
- نمی خوای بگی چی کار می خوایم بکنیم؟
- می خوام واست یه شب فوق العاده بسازم ... یه شب عالی خاطره آخرین شبمون توی رامسر ...
با اعتماد بهش گفتم:
- پس پیش به سوی یه شب رویایی ...

اول از همه جلوی یه مغازه میوه فروشی ایستاد و چند تا صندوق
خالی با یه پالستیک سیب زمینی خرید بعد هم سوار شد و راه
افتاد به سمت جایی که نمی دونستم کجاست ...

ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم قصدش چیه ...
مسیر در سکوت سپری شد تا رسیدیم کنار ساحل ...
خدای من! دریا ...
دو ماه بود شمال بودیم
ولی رنگ دریا رو هم ندیده بودم ...
آرشاویر با نگاهی به چشمان مشتاق من ماشینو روی شن ها پارک کرد ...
کمربندشو
باز کرد ... پیاده شد ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت293

منم سریع پریدم پایین ...
صندوق میوه ها رو چید روی هم با
پاش خوردشون کرد و بعدم با یه ذره بنزین روشنش کرد ....

سیب زمینی ها رو هم ریخت وسطش ...
دو تا تیکه چوب بزرگ هم آورد گذاشت کنار هم...رفتم سمتش...
- بشین خانومم تا من برم بساط مطربی رو هم بیارم ...
غش غش خندیدم و آرشاویر رفت که گیتارشو بیاره ...
نشستم
روی تکه چوب و خیره شدم به آتیش ...
خیلی زود با گیتارش برگشت و نشست کنارم ...

با عشق دستمو گذاشتم زیر چونه مو
زل زدم بهش ...
اونم خیره شد بهم و گفت:
- اگه بخوای از اول تا آخر اینجوری زل بزنی بهم که من همه چی یادم می ره ...
با خنده رومو برگردوندم سمت دریا ...
در حالی که حس میکردم خیلی دوستش دارم ...
آرشاویر شروع کرد به زدن ...
یه آهنگ عاشقونه می زد و من حسابی رفته بودم تو حس ...
صدای دریا و صدای آرشاویر در کنار هم غوغا می کرد!
- چه خوبه عاشقی اما فقط با تو ...
می بینم هر شب رویای چشماتو چه احساس قشنگی من به تو
دارم چقدر خوبه که میدونی دوستت دارم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت294

یه کم از آهنگ که گذشت هر دو خیره شده بودیم به هم ...
آسمون رعد و برقی زد و دوباره نم نم شروع به باریدن کرد ...
هوا داشت سرد می شد ...
داغ از عشق هم ... خیره شده بودیم
توی چشمای هم و آرشاویر با صدای قشنگش داشت می خوند ...
آسمون غرشی کرد ...
دستمو آوردم بالا ... حلقه ام توی دستم
برق می زد ... گفتم:
- این چی میگه؟
- میگه تو همه زندگی منی ...
بهترین

1402/10/15 22:46

جوابو بهم داد ...
اینبار نوبت اون بود دستشو گرفت جلوی صورتم ...
به حلقه اش اشاره کرد و گفت:
- این چی میگه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- می گه تو تا ابد در قلبتو روی هیچ *** جز من باز نمی کنی ...

جوابم در عین خودخواهی بود ولی آرشاویر با مهربونی گفت:
- شک نکن گلم ...
شک نکن! این قلب تا ابد مال توئه مگه
اینکه دیگه نتپه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت295

تا نزدیک صبح اونجا نشستیم و با هم حرف زدیم و سیب زمینی خوردیم ...

وقتی خمیازه هامون شروع شد بلند شدیم گیتار آرشاویرو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا ...
صبح باید راه می‌افتادیم و هیچ وقت برای خوابیدن نداشتیم چهار پنج ساعت که وقت داشتیم رو حسابی خوابیدیم که سرحال
بشیم ...

حدودای ظهر بود که بالاخره برگشتیم سمت تهران ...
دلم برای مامان بابام یه ذره شده بود ...
توی این مدت تقریبا هر شب باهاشون حرف زده بودم اما بازم هیچی مثل دیدنشون نمیشد ...

اینبار با عشق سوار ماشین آرشاویر شدم و نشستم کنار دستش ..

همه با لبخند نگامون می کردن ...
منم کمتر خجالت میکشیدم ...

دیگه برای منم جا افتاده بود که آرشاویر شوهرمه ...
مسیر برگشت رو اصلا حس نکردیم ...
هر دو غرق صحبت بودیم ...
از آینده ... از وقتی مامانش می یومد ... از وقتی این دوره انتظار تموم میشد و می‌تونستیم راحت با هم زندگی کنیم ...

به تهران که رسیدیم یه جا ایستادیم همه بچه ها با هم خداحافظی کردیم و هر کسی رفت به سمت مسیر خودش ...

من و آرشاویر هم سوار شدیم و آرشاویر گفت:
- خب عزیز دلم کجا دلش می خواد بره؟
- خب معلومه! خونه ...
دلم برای بابا و مامان یه ذره شده!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت296

آهی کشید و گفت:
- اگه منو هم یه مدت نبینی همین قدر دلت تنگ میشه؟
- آرشاویر ...
- جان آرشاویر ...
- لوس نشو دیگه ...
- تو انگار منو جدی بیشتر می پسندی ... دوست داری جدی باشم؟ سریع صاف نشستم سر جام و گفتم:
- وای نه! مرسی همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود ...
خندید و گفت:
- بدجور تنبیهت کردم ...
ببخش عزیز دلم ...
- نه اتفاقا خیلی هم خوب بود ...
فهمیدم مرد زندگیم به وقتش یه دنیا جذبه داره ...
- پس فکر کردی من سیب زمینیم؟ عزیزم؟ خندیدم و گفتم:
- خوب ببخشید اینجوری به نظر می یومد ...
لبخندی زد و گفت:
- فدای تو بشم ...موضوعی ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود ... آرشاویر گفت:
- بگو خانومی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چیو؟
- همون چیزی که ذهنت رو مشغول کرده ... بگو چی توی فکرته ...
از دقتش خنده ام گرفت و گفتم:
- راستش یه چیزی می خوام بگم

1402/10/15 22:46

ولی ...
- به ولیش فکر نکن .... حرفتو بگو خانومی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت297

دلو زدم به دریا و گفتم:
- آرشاویر مامانت نمی تونه یه هفته بیاد و برگرده؟ آخه اینجوری ...
خجالت کشیدم حرفمو ادامه بدم ...
دوست نداشتم فکر کنه هول کردم ...
آهی کشید و گفت:
- مامان می تونه ولی آرشین نمی تونه ...
- چرا؟چون آرشین این دو سه ترم رو کار تحقیقی باید انجام بده و گفته حتی یه روز هم نمی تونه از اونجا خارج بشه ...
کارش خیلی سنگینه ...
برای همین هم مامان رفت پیشش که کاراشو انجام بده ...
آرشین حتی فرصت آشپزی هم نداره ...
دوباره طوطی وار گفتم:
- آخه اینجوری ...
حرفمو قطع کرد و گفت:
- ترلان من ... تو فکر می کنی برای من راحته؟ من دلم می خواد همین الان به جای اینکه تو رو ببرم تحویل بابات بدم ببرمت خونه خودم ... اما ... آرشین گناه داره ... من حاضرم تو رو عقدت کنم که خیالت از بابت من راحت بشه ...
اما برای عروسی و مراسم باید هر دو صبر کنیم ...
به دنبال این حرف نگام کرد تا ببینه نظرم چیه ... الان همسرم نیاز به تایید من داشت ... نباید با نق نق الکی فشاری که روی
دوشش قرار داشت رو بیشتر می کردم ...
از این رو گفتم:
- نه عزیز دلم ... من از بابت تو خیالم راحته ... صیغه نود و نه ساله کم از عقد هم نیست ... صبر می کنیم تا درس خواهرت
تموم بشه و برگرده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت298

به خدا شرمنده چشماتم ترلان ...
حق تو این نیست ... عشق من ...
من الان باید بهترین جشن ها رو برای تو بگیرم .... اصلا ... اصلا تا برگشتیم یه جشن می گیریم ...
حالا که همه فهمیدن دیگه اشکالی نداره نامزدیمون رسمی بشه ...
- ولی پس مامانت!
- مامان اگه خوشحالی من براش مهم باشه خوشحال هم می شه ...

- نمی خوام برات دردسر بشه ...
- نمی شه عزیزم ... نمی شه ...
جلوی در خونه که رسیدیم آرشاویر فقط تا توی حیاط اومد ...
توی تلفن هایی که به بابا می زدم قضیه آشتیم با آرشاویر رو هم گفته بودم و بنده خداها مامان بابا خیلی خوشحال شدن ...

وقتی بابا رو دیدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با همه وجودم پریدم توی بغلش ...
آشکارا دیدم آرشاویر از این حرکت من ناراحت شد ...
مدام پوست لبش رو می جوید و با حرص با پاش روی زمین می کوبید ...
خیلی زود هم خداحافظی کرد و بدون
توجه به اصرارهای مامان برای نگه داشتنش رفت ...
بابا و مامان هم متوجه غیر طبیعی بودن رفتارش شدن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت299

ولی چیزی نگفتن ...
اون شب کنار مامان بابا

1402/10/15 22:46

تلافی روزای دوری رو در
آوردم.
آخر شب هر چی منتظر زنگی از جانب آرشاویر شدم خبری نشد ...
خودم گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی
جوابمو نداد ...
نمی دونستم چرا اینجوری می کنه ...
ولی با این توجیه که البد خسته بوده و خوابیده خودمو راضی کردمو گرفتم
خوابیدم ....
با اینکه خوابیده بدون نشنیدن صداش برام سخت بود...

از فردای اون روز زندگیم یه کم روی روال سابقش برگشت ...
هیچ کار به درد بخوری هنوز بهم پیشنهاد نشده بود ...
منم توی خونه پیش مامان بابا بودم ... آرشاویر عجیب سر و سنگین بود ...

وقتی دیدم تا ظهر خبری ازش نشد خودم دوباره گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم ... بعد از پنج بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام عزیزم ... معلوم هست تو کجایی؟
- خب معلومه سر کار!
با تعجب از سردی صداش گفتم:
- سلام کردما!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت300

آهی کشید و گفت:
- سلام ...
- خوبی آرشاویر ...
بدون اینکه حرفی بزنه یه دفعه صدای ویالن بلند شد ... یه نوای خیلی خیلی سوزناک ...
هر چی صداش کردم دیگه جوابی نداد ... نشستم لب تختم و به صدای ساز گوش کردم ...
اینقدر غم داشت که بغضم گرفت ...
دیگه طاقت نیاوردم گوشیو قطع کردم
و زنگ زدم به پدرجون که تازه از ایتالیا برگشته بود ...
با سومین بوق جواب داد:
- سلام به دختر گلم ...
- سلام پدر جون .... خوبین؟ رسیدن بخیر ...
- ممنون عزیزم ... آره دخترم ... خوبم ... مگه میشه صدای تو رو بشنوم بد باشم؟
- لطف دارین شما ... مادر جون و آرشین جون خوب بودن؟
- خوب خوب! بهت هم یه عالمه سلام رسوندن ...
سوغاتی هاتو هم دادن که من برات بیارم ...
- وای شرمنده ام میکنن به خدا ...
اون سری هم کلی خجالتم دادن ...
شما هم که هر چی میگم قبل از رفتنتون یه خبر به من بدین تا یه سری هدیه بدم براشون ببرین هیچ وقت بهم نمیگین
...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت301

- لازم نیست شما خودتو به زحمت بندازی... همین که منت گذاشتی شدی عروس ما خودش یه دنیاست!
- ممنون پدر جون ...
فقط میتونم بگم ممنون ...
پدر جون چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- چیزی شده ترلان جان؟ به نظر ناراحت می‌یای ...

- راستش ... پدر جون ... من حس می کنم آرشاویر حالش خوب نیست ...
- برای چی این حسو داری؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ نگرانم کردی دختر ...

- نه ... اتفاقی نیفتاده ولی از دیشب که برگشتیم با من سر و سنگینه ...
الان هم که خودم بهش زنگ زدم باهام حرف نزد فقط
صدای ویالن می یومد ...

- اه اه پس اوضاع وخیمه ...
- چرا؟!آرشاویر فقط مواقعی که خیلی دلش گرفته می ره سراغ ویالنش ...
- آخه برای

1402/10/15 22:46

چی باید دلش گرفته باشه ...

- دیروز بینتون اتفاقی افتاد؟ چون وقتی آرشاویر اومد خونه حالش زیاد تعریفی نداشت ....
بحثی چیزی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت302

نه به خدا ... اصلا موضوعی نبود ...
فقط از وقتی من
اومدم توی خونه آرشاویر از این رو به اون رو شد ...
پدر جون با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- پس بگو! پدر سوخته دلش تنگ شده ...
- ولی ...
- ولی چی؟
- پدر جون حس می کنم نسبت به ارتباط من و بابا هم یه جورایی ...
پدر جون پرید وسط حرفم و گفت:
- راست میگی؟ تو مطمئنی؟
- باور کنین تا من پریدم تو بغل بابا آرشاویر اخماش در هم شد ...
آهی کشید و گفت:
- این حالتاش مشکوکه ...
ولی باید باهاش مدارا کنیم ...
- آخه اگه بدتر بشه چی؟
- انشالله که نمی شه ... فقط تو حساسیتشو تحریک نکن ...
- باشه سعی می کنم ... الان باید چی کار کنم؟
- برو خونه ما ... برو پیشش ...
- اون که گفت سر کارم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت303

نخواسته تو بفهمی توی خونه است ...
حوصله بیرون اومدنو
نداشت ...
- باشه من الان میرم اونجا ...
- آفرین دختر گلم ...

بعد از قطع کردن تلفن تند تند آماده شدم و بعد از گفتن به مامان و بابا رفتم به سمت خونه آرشاویر اینا ...
قبلش یه دسته گل بزرگ از گلای رز سرخ خریدم که تقدیمش کنم به عشقم ...
باید می فهمید که در حال حاضر برام از هر کسی مهم تره ...
حسادت براش مثل زهر بود ...

دم خونه شون که رسیدم قبل از اینکه پیاده بشم زنگ زدم به آرتان ...
اونم باید تاییدم می کرد ...
آرتان مریض داشت و به خاطر همین مجبور شدم تند تند براش قضیه رو تعریف کنم ...
کمی فکر کرد و گفت:
- یعنی داره به بابای توام حسادت می کنه؟ خب این با وجود بیماریش طبیعیه ...

باید خیلی مراقب باشی ترلان ...
حواست باشه ببین به کیا حساس می شه ...
از همونا دوری کن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت304

آخه از بابام که نمی تونم دوری کنم ...
- فقط یه مدت کوتاه ...
همیشه که آرشاویر پیشت نیست ....
هر وقت که بود بیشتر از بابات به اون توجه نشون بده ...
اون مثل یه بچه کوچولو می مونه که دوست نداره مادرشو با کسی تقسیم کنه ...
- باشه ... همین کارو می کنم ...
- الان داری میری پیشش؟
- آره ...
- شماره منو روی گوشیت سیو کن بابا ...
بعد گوشی رو بذار یه جایی که جلوی چشمش باشه من نیم ساعت دیگه زنگ میزنم روی گوشیت تو یه نگاه کن و جواب نده ...
به آرشاویر بگو فعلا تو مهم تری ...
یا هر چیزی که می دونی آرومش می کنه
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:

1402/10/15 22:46


- یعنی گولش بزنم؟
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- نه ...
فقط می خوای حساسیتشو کم کنی ....
- باشه ... فکر خوبیه ...
- یادت نره ها! اگه یادت بره تا زنگ بزنم اسمم می افته و
اونوقت گاوت دو قلو زایمان می‌کنه ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- نه الان درستش می کنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت305

گوشیو که قطع کردم سریع اسم آرتانو عوض کردم و رفتم پایین ...

چهار پنج بار زنگ زدم تا بالاخره در باز شد ... داشتم حیاط طویلشون رو طی می کردم که یهو در سالن باز شد و آرشاویر با لباس راحتی از خونه پرید بیرون ....

منم سرعت قدم هاموزیاد کردم.
اینجا چی کار داری فسقلی؟ دسته گل رو گرفتم طرفش و گفتم:
- اومدم عشقمو ببینم خوب ...
دلیلی دیگه ای نداره ...
خم شد گل رو از دستم گرفت ...
بعدم دو تایی رفتیم به سمت خونه ...

منو نشوند روی مبل و رفت برام آبمیوه بیاره ...
گوشیمو گذاشتم روی میز و نشستم منتظر ... خوشحال بودم که آرشاویر طوری برخورد کرد که انگار طوری نشده ...
اینجوری راحت تر بودم ...
با آبمیوه برگشت و نشست کنارم ...
دسته گلو هم گذاشته بود داخل آب ...
گفت:
- چه خبرا خانومی؟
- هیشی ... سلامتی ... شما چه خفرا ...
لبخندی زد و گفت:
- با من اینجوری حرف نزن جنبه ندارما ...
خندیدم و مشغول نوشیدن آبمیوه ام شدم ... اونم در سکوت مشغول بازی با ریشه های شال من شد ... بی مقدمه گفتم:
- آرشاویر... من اذیتت می کنم؟
سریع نگاهم کرد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت306

نه ... نه اصلا ... چرا اینطوری فکر کردی؟
- حس کردم ...
- حست غلطه عزیزم ... من ... این منم که باعث آزار تو میشم ...
اصلا عاشقی به من نیومده ...
انگار می خواست یه چیزی بگه ... باید کمکش می کردم ...
خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
- این چه حرفیه عزیزم؟ مگه چیزی شده؟ من که از دست تو ناراحت نیستم ...
- ولی میشی ... می دونم که میشی ... اخلاق من باب طبع
هیچ دختری نیست
- آرشاویر! این چه حرفیه؟ من اخالق تو رو خیلی هم دوست
دارم ...
- نه ... حتی تو هم بهم گفتی برو مرد شو ... یادته؟
- اوه عزیز دلم ... من عصبانی بودم ...
بعدشم دوست نداشتم جلوی من خودتو کوچیک کنی ... همین ...
آهی از ته دل کشید و گفت: ترلان ...
باور کن نمی خوام تو رو هم از دست بدم ... نمیخوام ... تو رو به هیشکی نمیدم ...
واقعا حس کردم یه بچه کوچولوئه که نیاز به حمایت داره.
- عزیز دلم ترلان وقتی دلشو بده به یه نفر دیگه داده ...
محاله بتونم ازت دل بکنم
- ترلان ... تو ... تو نمی دونی چه به روز من اومده ...
داشتیم به بحث مورد علاقه من نزدیک

1402/10/15 22:46

میشدیم ...
دوست داشتم همه چیزو از زبون خودش بشنوم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت307

. با کنجکاوی گفتم:
- بگو عزیزم .... بگو تا بدونم ...
- گفتن نداره ... فقط از من بیزار میشی ...
- عزیز من ... تو رو خدا اینجوری فکر نکن ... من فقط میخوام خودتو خالی کنی ...
- می خوام بگم ...
دوست دارم تو همه چیزو بدونی اما میترسم ... از رفتنت می ترسم ...
- من هیچ جا نمیرم ... تا ابد بیخ ریشت بسته شدم ...
لبخندی زد ... سیگارشو از روی میز برداشت ... سیگاری روشن کرد و گفت:یه دختری بود ... توی ایتالیا ... بیست و دو سالش بود ...
منم بیست و پنج بودم حدودا ...
برام مهم شد ...
دوست داشتم
خوشحالش کنم ...
دوست داشتم هر کاری که اون دوست داره
بکنم ...
نمی خواستم ناراحت بشه ...
می خواستم باهاش ازدواج کنم ...
دوسش داشتم ولی عاشقش نبودم ...
به اینجا که رسید پک محکمی زد به سیگارش ...
زل زد توی چشمام و گفت:
- من الان عاشقم ... اون موقع نبودم ...
باور کن نبودم ...
- می دونم عزیزم ... بگو ...
اخم ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت:
- من می خواستم بعد از ازدواج باهاش باشم ... چون خودش برام مهم بود نه جسمش ...
ولی کدوم پسریه که یه دختر بره
طرفش و دلش نلرزه ؟ به خصوص که دختره رو هم دوست داشته باشه ...
من اوج احساس بودم و اون اوج خشم ...
تصورش هم دیوونه ام می کنه ...
من لطافتو دوست داشتم و اون خشونتو ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت308

از تصور بودن آرشاویر با دختر دیگه حالم بد شد ...

اما به روی خودم نیاوردم نباید می فهمید ناراحت شدم وگرنه حالش بد میشد ...

سعی کردم خونسرد باشم ... ادامه داد:
- اما نشد ... به روحیه ام نخورد ...
اونی نشدم که گراتزیا میخواست ...
برای همینم از دستش دادم ... آخ ... نبودی ...
ندیدی ترلان ...
- عزیزم ... عشق من ... تموم شده ... بس کن آرشاویر ...
الان منو داری ... الان من پیش توام ...
انگار حرفای منو نمی شنید ادامه داد:
-من باید کمکش می کردم ...

باید کمکش میکردم ... اما تنهاش گذاشتم ... من تنهاش گذاشتم و اجازه دادم تو دستای اون عوضیا جون بده ...
به اینجا که رسید دوباره صدای هق هقش اوج گرفت ...
واقعا ترسیده بودم ...
هر کاری می کردم آروم نمی شد ...

با یه حالت هیستریک گفت:
- من گراتزیا رو فقط دوست داشتم ...
اما تو رو ... تورو میپرستم ... عاشقتم ... اون موقع که گراتزیا رو اونجوری دیدم...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت309

میخواستم خودمو بکشم ...
حالا اگه تو رو ...
اگه یه روزی
تو رو ...
به اینجا که رسید زد به سیم

1402/10/15 22:46

آخر نعره کشید:
نههههههه... نمی ذارم ...

نمی ذارم دست کسی به تو بخوره ...
میکشم ...
هم خودمو هم اونا رو هم تو رو ...
نمی ذارم ...
به خداوندی خدا نمی ...
دیگه نتونست ادامه بده ...بمیرم الهی ...

آرشاویرم داشت با این افکار زجر می کشید ...

حق داشت اینقدر به همه چی شک داشته باشه ...
کاش میشد کمکش کنم ...
کاش میشد یه جوری آرومش کنم ...
خدایا خودش نجاتش بده از این زجر ...

یه کم که گذشت انگار آروم تر شد چون بلند شد رفت سمت دستشویی ...
یه کم دیگه از شربتمو خوردم و خودمو آماده
برخورد بعدیم کرد ...

همین که آرشاویر برگشت گوشیم شروع
کرد به زنگ خوردن ...
نیازی نبود گوشیمو بذارم توی دیدش
چون خودش خم شد و گوشیو برداشت ... نگاهی به صفحه اش انداخت و با پوزخند گفت:
- بیا باباته ... الان وقت اجرای نقشه بود ... گوشیو از دستش گرفتم ... صداشو
قطع کردم انداختمش توی کیفم و گفتم:
- مهم نیست عزیزم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت310

با چشمای از حدقه در اومده گفت:
- باباته ها! نمی خوای جواب بدی؟
- نه ...
بعدا که از پیش تو رفتم خودم بهش زنگ میزنم ...
آب دهنشو قورت داد و نشست کنارم ...
چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا اینکه گفت:
- ترلان بیا یه زنگ بزن به بابات ...
یه موقع نگرانت میشن ...
داشت خنده ام می گرفت ...

من اگه همون موقع جواب داده بودم
آرشاویر خلم می کرد ولی الان ...

واقعا که راهکار های آرتان
حرف نداشت ...
با لبخند گفتم:
- اونو ول کن ....
آرشاویر حالت خوبه که من یه سوال
بپرسم؟ آهی کشید و گفت:
- بهترم ... باید ببخشی عزیزم ...
ولی باور کن ...
پریدم وسط حرفش و با حساسیت آشکاری گفتم:خیلی دوسش داشتی؟
با اخم نگام کرد ...
خیره شده بود توی چشمام ...
منم چشم دوخته بودم بهش و پلک هم نمی زدم ...

بعضی وقتا دوست داشتم تو سیاهی چشماش غرق بشم ...
بعد از چند لحظه بالاخره
گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت311

دوسش داشتم ...
ولی خیلی! دوستت دارم ... اونو خیلی!
دوست نداشتم ...
- آخه ...تو به خاطرش گریه ...
- عزیــــز دلـــــــــــم ...
چه لذتی داره برام که داری حسادت‌می کنی ... من برای بدبختی گراتزیا و اینکه نتونستم کاری براش بکنم گریه کردم ... وگرنه تو ... به خدا اگه تو یه تار از موهای خوشگل سرت کم بشه من دنیا رو ویرون می کنم ...
گریه که سهله ...
- دوست ندارم جلوی من از دوست داشتنش...
نفس عمیقی کشیدم و ساکت شدم....
دوست نداشتم همه چیز خراب بشه ...
تا عصر پیشش موندم ...
ناهارو هم با هم خوردیم ...

وقتی حس کردم حالش رو به راهه خداحافظی کردم و

1402/10/15 22:46

برگشتم خونه ...
آرشاویر اونقدر ها هم بیماری حادی نداشت ... با کمیتوجه حالش رو به راه می شد ...

من باید کمکش می کردم ...
دوست نداشتم آرشاویر زجر بکشه ...
باید تحت هر شرایطی از این وضع خارجش می کردم ..


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت312

دو روز بعد بود ...
توی خونه داشتم با مامان آشپزی می کردم
که صدای زنگ خونه بلند شد ...
مامان با لبخند گفت:
- فکر کنم آرشاویره ...
آرشاویر عادت داشت یهو سر زده بیاد ده دقیقه منو ببینه و بره ...
مامان عاشق این کاراش بود ...
برای همین هم قبل از من پرواز کرد سمت در ...

جلوی آینه دستی توی موهام کشیدم و
رفتم سمت در که دیدم مامان و طناز توی حیاط هستن و مامان داره طنازو می یاره تو ... توی دلم گفتم:
- طناز؟! اینجا؟! به حق چیزای ندیده ...
کم پیش می یومد طناز بیاد خونه ما ...
با لبخند رفتم پیشوازش و گفتم:
- به به ... باد آمد و بوی عنبر آورد ...
درست گفتم؟
حالا هر چی .... چه عجب خانوم!
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- من که همیشه مزاحم تو هستم ...

سریع فهمیدم یه چیزی غیر طبیعیه ...
دست گذاشتم پشت کمرشو گفتم:
- بیا بریم اتاق من ببینم دوستم در چه حاله ...
مامان اعتراض کرد:
مامان! بذار دوستت یه دقیقه بیرون بشینه ازش پذیرایی ...
پریدم وسط حرف مامان ...
- نه همونجا ازش پذیرایی میکنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت313

دیگه فرصت حرف زدن به مامان ندادم و طنازو هل دادم توی اتاقم و درو بستم ...

طناز که انگار منتظر همین فرصت بود بغضش ترکید سرشو گذاشت روی شونه من و مشغول گریه کردن شد ...

با ترس گفتم:
- چی شده طناز؟! جان ترلان حرف بزن ...
با هق هق گفت:
- تو ... تو ...
با حرص گفتم:
- ای بابا انگار داره توتو صدا میزنه ...
چی می گی؟
- ترلان ... حالم خیلی بده ...
نشوندمش لب تختم و گفتم:
- بگو گلم ...
بگو چی تونسته اشکتو در بیاره ...
صورتشو پوشوند بین دستاش و نالید ...
- احسان ...
ترس وجودمو پر کرد ... فقط نگاش کردم ... جرئت نداشتم چیزی بپرسم ...

گذاشتم خوب گریه کنه تا تخلیه بشه و بتونه
حرف بزنه ...
یه ربع تموم زار زد تا بالاخره آروم شد ...

با دستمال اشکاشو پاک کرد و شروع کرد به حرف زدن ....
- یادته اون روز که گم شده بودم؟ سرمو تکون دادم ... ادامه داد:
- وقتی احسان رسید به من هوا هنوز تاریک نشده بود با دیدنش حس کردم خدا دنیا رو داده به من ... چون ... چون ...
- چون چی؟
- به خدا فکر نمی کردم یه روزی مجبور بشم این حرفا رو واسه کسی بزنم ...

حس کردم داره اذیت می شه ...
و نمی تونه درست حرف دلشو بزنه ...
دستشو گرفتم توی

1402/10/15 22:46

دستم و در حالی که نوازش میکردم گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت314

طناز جونم ...
عزیز من ...
من دوست توام ...
با من حرف نزنی می خوای با کی حرف بزنی؟ بگو قربونت برم ...
بگو
خودتو خالی کن ...

چونه اش لرزید و گفت:
- من احسانو خیلی دوست داشتم ...
توی اون مدت که با هم کار کردیم دیوونه منش و وقارش شدم ...
ولی به روی خودم نمی آوردم ...
هر بار که احسان مییومد جلو که باهام حرف
بزنه مثل سگ پاچه شو می گرفتم ...

دست خودم نبود هر چی علاقه ام بهش بیشتر می شد اخلاقم نسبت بهش بدتر میشد ...

اونم برعکس هر چی من بیشتر باهاش بدرفتاری می کردم بیشتر میومد سمتم و انگار کنجکاو شده بود دلیلی این همه خصومت منو بدونه ...
ترلان خیلی برام سخت بود ...
خیلی زیاد ...
وقتی با دخترای دیگه گرم می گرفت دوست داشتم بمیرم ...

اشکش سرازیر شد و میون گریه گفت:
- تا وقتی ترسا و آترین بودن سرمو یه جوری گرم می کردم که حواسم پیش احسان نره ولی وقتی رفتن ...
منم از ویلا میزدم بیرون که پیش چشمش نباشم ...

محال بود احسان نگام کنه و من بتونم جلوی خودمو بگیرم و نگاش نکنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت315

ولی نمی خواستم فکر کنه دارم بهش نخ میدم نمی خواستم فکر کنه دختر بدیم برای همینم می زدم از ویلا بیرون ...
اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کجا دارم میرم فقط یهو به خودم اومدم دیدم وسط جنگلم و اصلا نمی دونم کجا هستم ...
داشت گریه ام می‌گرفت ...
راحتت کنم ترلان ...
من اشهدمو هم خوندم چون می دونستم محاله ویلا رو پیدا کنم ...
داشتم دور خودم می چرخیدم و گریه می‌کردم که یهو دیدم احسان جلوی روم ایستاده ...
هوا داشت تاریک می شد و احسان اون لحظه یه فرشته بود واسه من ...
چقدر خوشحال بودم که ناجی من عشق
منه! با دیدن من داد کشید:
- تو معلومه کجایی؟
بغضم ترکید و با گریه و هق هق گفتم:
- اومدم یه دوری بزنم ولی گم شدم ...
با اخم گفت:
- خیلی خب ... حالا وقت گریه کردن نیست ... راه بیفت بریم تا هوا تاریک نشده
گهنوز حرفش تموم نشده بود که رعد و برق زد ...
با ترس جیغ زدم ....

با لحن ملایمی گفت:
نترس... من اینجام ... چیزی نبود که رعد و برق بود ...

الان... الان بارون ...
آره راه بیفت تا سیل راه نیفتاده ...
دو تایی با سرعت راه می رفتیم ...
خسته شده بودم ولی الان وقت خستگی در کردن نبود ...
باید می رفتم ...
بارانم نم نم شروع به باریدن کرده بود و لحظه به لحظه داشت شدید تر میشد هر چی بارون تند تر میشد سرعت قدم های احسان بیشتر میشد ...

به جایی رسیدیم که دیگه جلوی

1402/10/15 22:46

چشممونو هم نمی‌دیدیم ...

آب از سر و روی هر دوتامون میچکید ... برگشت سمت من و گفت:
- دیگه نمی شه بریم ...
با ترس گفتم:
- پس کجا بریم؟
- بیا دنبال من ...
- تو اون حال یه غار کوچیک تو دل یه کوه پیدا کرد و رفت داخلش ...
من جلوی در ایستاده بودم و جرئت نداشتم برم تو ...

سرشو آورد بیرون و گفت:
- چرا وایسادی بیا تو دیگه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت316

من ... من می ترسم ...
اومد بیرون ...
وایساد جلوم و گفت:
- از چی می ترسی؟
- اون تو یه موقع ماری ... موشی ... حیوونی ...
خندید ...
از اینکه تو اون موقعیت می خندید تعجب کردم ...
گفت:
- آخه دختر خوب حیوون کجا بود؟ اون تو فقط من هستم ...

از منم میترسی؟
با اطمینان گفتم: - نه ...
لبخندی به صورتم رنگ پریده ام زد و گفت:
- خب پس بریم ...
دو تایی با هم رفتیم داخل غار ...
تاریک بود و نمناک ...

یه کم روی زمینو به سختی وارسی کردم و وقتی یه جای صاف پیدا کردم چمباتمه زدم روی زمین ...
خیلی سردم شده بود ...

وقتی هم که نشستیم تحرکمون هم به صفر رسید و کم کم شروع به لرزیدن کردم ... احسان هم بدون حرف نشسته بود کنارم ...

وقتی دندونام شروع کردن به بهم خوردن احسان تازه متوجه من
شد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت317

سردته؟!
- آره ... خیلی ...
سریع از جا بلند شد و کتشو در آورد ...
توی همون حالت گفتم:
- خودت سردت ...
اومد نشست کنار من ...
منو از دیوار جدا کرد ...
کتو انداخت روی شونه ام و دستامو هم به زور کرد داخل آستیناش ...
بعدم تند تند مشغول بستن دکمه هاش شد ... کت به تنم زار میزد ...

با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- اگه می دونستم یه روز قراره کتمو بدم به یه دختر حتما یه سایز کوچیک تر میخریدم ...

منم لبخند زدم ...
داشتم گرم می شدم ...
بهتر از هیچی بود ...
ولی خود احسان یه تی شرت تنها تنش بود ... عذاب وجدان گرفته بودم ...
گفتم:
- خودت ... سردته ... هیچی نپوشیدی ...

مشخص بود سردشه ولی برای اینکه خیال منو راحت کنه گفت:بابا این عضله ها که الکی نیست ...

بالاخره یه ذره گرمای بدن منو تامین میکنه که یخ نزنم بمیرم ...
لبخند زدم و چشمم رفت سمت بازوهاش داشتم دیدش می زدم که یهو گفت:

- طناز تو چرا از من بدت میاد؟
صاف نشسته بود روبروی من ولی با فاصله ... از سوالش جا خوردم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت318

چی؟!
- میگم چرا از من بدت می یاد؟
چرا دوست نداری ریخت منو ببینی ؟
با تعجب گفتم:
-کی این حرفو زده؟
-لازم نیست کسی بگه ...
خودم دارم

1402/10/15 22:46

میبینم ...
از من دوری میکنی وقتی باهات حرف میزنم سعی داری منو بکوبی ...

دلیل این برخوردات چیه؟
- هی .... هیچی ...
- هیچی که نمیشه ...
خودت هم می دونی یه چیزی هست ...
صداش کم کم داشت از زور سرما لرز بر میداشت ...
خواستم حرفو عوض کنم ...
- سردته احسان ... بیا کتتو بگیر ...
آهی کشید و گفت:
- سرد هست ... ولی بذار تن تو باشه ...
هنوز غیر قابل تحمل نشده ...
خواستم درش بیارم که گفت:
- بذار باشه طناز ... تو مهم تری ...

زل زدم توی چشماش ...
هر دو به هم خیره شده بودیم ...
بخار از دهنمون خارج می شد و روی صورت دیگری پخش می شد ...
دندوناش داشت به هم می خورد ...
به زور گفت:
- بگو ... بگو چرا از من بدت میاد ؟
انگار جفتمون دیگه توی این دنیا نبودیم ...
منم داشت دوباره سردم میشد ...
پاهام کرخت شده بود ...
تکون نمی خورد ...

چند دقیقه ای که گذشت دیگه اختیار حرفام با خودم نبود ... گفتم:
- ازت بدم نمیاد احسان ... قضیه ... قضیه برعکسه ...
چشمای احسان ...
نگاهش عجیب غریب شد و زمزمه وار گفت:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت319

اگر با دیگرانش بود میلی ...
چرا ظرف مرا بشکست لیلی ..
.

تو چشمای هم نگاه کردیم ...
انگار هم زمان با هم به احساس دیگری پی بردیم ...
هر دو نفس عمیقی کشیدیم ...
گفتم:
- احسان ما یخ میزنیم ... مگه نه؟
اشکم سرازیر شد ...

نمی خواستم بمیرم ...
حالا که حس میکردم اونم منو دوست داره ... حالا که فهمیده بود منم دوسش دارم نباید میمردیم ...

احسان گفت:
خدا بزرگه ... برف که نمیاد ... بارونه ... بند میاد ...

ولی بارون هی داشت شدیدتر میشد و ما دو تا بیشتر سردمون میشد ... ... نفهمیدم ... نفهمیدم کی .... کی ...
از دنیای دخترونه ام فاصله گرفتم ...
دوباره هق هقش اوج گرفت و گفت:
- بارون بند اومده بود ...
احسان بلند شد و زیر لبی به منم گفت بلند شم تا برگردیم ویلا ...

حالم خوب نبود ...
هیچ کدوم حرف نمیزدیم ...
اصلا فکر نمیکردم یه روزی همچین کاری
بکنم از خودم بدم میومد ولی وقتی به احسان نگاه می کردم بیشتر از خودم نگران اون میشدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت320

حالت صورتش یه جور عجیبی بود انگار از همه چی بدش می یاد ...
انگار حتی از خودش هم بیزاره ...
جلوی ویلا که رسیدیم داشت تلو تلو می
خورد ...
زمزمه کرد:
- منو ببخش ...
و راه افتاد سمت داخل ویلا ...
منم هیچی نتونستم در جوابش بگم و همراهش راه افتادم ...
بقیه اشو دیگه خودت می دونی ...
فقط اینو بدون از اون روز تا حالا من دیگه نه احسانو دیدیم نه خبری ازش دارم ...
حالم خیلی بده ترلان ...
من بدبخت شدم ...

1402/10/15 22:46


فکر می کردم عاشقم ... اما ...
خیلی وحشت کرده بودم ولی الان نه وقت سرزنش بود نه وقت ابراز نگرانی ...

پس سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:
- دیگه دوسش نداری؟
- چرا ...
هنوز هم دیوونه وار می پرستمش ...
حتی بیشتر از قبل ...
- پس من ... من باید یه کاری کنم ... نمی شه این قضیه رو همینطوری ول کردمن نمی خوام زورش کنم ترلان ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت321

این من بودم که رفتم طرفش ...
من بهش حالی کردم دوسش دارم ...
نمی خوام مجبور به ازدواج با من بشه ...

- نه نترس ...
کاری باهاش می کنم که به دست و پات بیفته ...
- چی کار؟
- یکی دو هفته دیگه قراره من و آرشاویر یه مراسم کوچیک به مناسب نامزدیمون بگیریم ...
دعوتش می کنم توام بیا ...
ولی محل بهش نذار ...
باشه؟
- یعنی چی آخه؟
- هیچی...
یعنی اینکه تو کاری به کار احسان نداشته باش ...
من خودم آدمش میکنم ...
-نمی خوام زورش ..
-ا باز حرف خودشو می زنه ...
می گم بسپارش به من ...
- می خوای چی کار کنی؟
- خودمم هنوز نمی دونم ...

ولی یه کاریش می کنم ...
چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنه ...
سرشو تکون داد و گفت:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/15 22:46

دست گلت دردنکنه خیلی رمان قشنگیه عاشقشم پنجه طلامن تورونداشتم چیکارمی کردم خیلی ماهی🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌻🌻🌻💐💐💐❤❤❤👌👌👌

1402/10/16 11:52

سلام گلم خوبی می شه ادامه رمان روبزاری

1402/10/20 07:26

سلام نی نی پلاس ظعیفه

1402/10/20 12:26

نمیشه پیام داد

1402/10/20 14:28

درست شه ادامه رمان میزارم

1402/10/20 14:28

وای گلم من دوست داشتم ادامه اشوبخونم عیبی نداره گلم بازم ممنونم ازت پنجه طلا

1402/10/20 15:04

خیلی ماهی گلم

1402/10/20 15:05

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت322

باشه ...
چاره دیگه ای ندارم ...
از وقتی خبر بازیگریم همه جا پیچیده خواستگارهای خیلی خوبی برام می یاد ...
ولی دیگه ...
دیگه نمی تونم با هیچکس ازدواج کنم ...
هم روحم گروی احسانه و هم جسمم ...
- می فهمم چی میگی عزیزم ...
ولی مطمئن باش اجازه نمیدم که غرورت بشکنه ...
دوباره اومد توی بغلم و به گریه افتاد ...
بهش حق می دادم ...
درد بدی بود براش ...
الان واقعا سردرگم بود ...
انگار خدا منو آفریده بود که به همه کمک کنم ...
پس به خودم قول دادم که حتما احسانو وادار به ازدواج با طناز کنم ...
هر طور که شده ...
کوله پشتیمو روی شونه ام جا به جا کردم و گفتم:
- ای بابا خسته شدم آرشاویر ...
- بیا تنبل کوچولوی من ...
- بسه آرشاویر بیا همین جا بشینیم ...
ایستاد و گفت:
- چه تنبل شدی امروز خوشگل خانوم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت323

ساعت چهار صبح منو کشیدی از خونه بیرون تازه بهم میگی تنبل؟

- خوب عزیزم ما باید وقتی هوا تاریکه از خونه بیایم بیرون ... زود هم برگردیم
- خوب باشه .... ولی دیگه بشینیم ...
- باشه ...
می شینیم ...
زیر اندازو پهن کردیم و نشستیم ...
بساط صبحونه رو پهن کردیم و با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم ...
گفت: ماه عسل دوست داری کجا ببرمت خانوم گل ...
کمی فکر کردم و گفتم:
- دوست دارم بریم توی همون ویلا ... رامسر ...
- ای جانم! باشه گلم ... میریم همون جا ...
- آرشاویر ...
- جون دلم؟
- میشه همون شب عروسی بریم؟ همون شب همه رو بپیچونیم و بریم ...
خندید و گفت:ای شیطون ... می خوای همه برامون حرف در بیارن؟
- خب در بیارن ... بریم دیگه ... فرار بهم مزه میده ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت324

باشه عزیزم ...
اینم چشم ...
هر چی تو بگی ...
با بچه ها هماهنگ می کنم تا همه رو از راه به در کنن و ما بریم ...
- البته تو خسته ای ...
ممکنه دردسر بشه ...
- خسته؟ نه بابا ...
من شب عروسی خودم که خسته نمیشم .

صبحونه رو خوردیم و بعد از یه کم گپ زدن پا شدیم که بریم ...
ساعت هفت بود ...
داشتیم پایین می رفتیم ...
هنوز خلوت بود و ما هم از یه مسیر خلوت میرفتیم ...
کمی جلوتر رسیدیم به یه اکیپ حدودا سی نفره ... آرشاویر گفت:
- عینکتو بزن به چشمت ...
شالتو هم بکش جلوتر ...
به حرفش گوش کردم ...
شالمو کشیدم جلو و خواستم عینکمو
بزنم که یکی از پسرای جمع منو دید و با هیجان به بقیه اکیپشون خبر داد ...
یهو همه شون با هم هجوم آوردن‌طرفمون ...
هیچوقت از بودن در جمع مردم ناراحت نمیشدم از

1402/10/20 18:02

هیجانشون شاد میشدم ...
داشتم با خنده و روی خوش امضا می دادم و
عکس می گرفتم ولی آرشاویر اخم کرده بود و زیاد کسی رو تحویل نمی گرفت ...

آخر سر هم اومد طرف من و گفت:
بریم ترلان دیره ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت325

با لبخند گفتم:
- دیر نیست که ...
وایسا آرشاویر ...
گناه دارن ...
علاوه بر اونا چند تا اکیپ دیگه هم متوجه شدن و اومدن سمتمون ...
غلغله ای شده بود دیدنی! آرشاویر با خشم گفت:
- میگم بریم ...
پسرای جمع بیشتر می یومدن سمت من و دخترا می رفتن سمت آرشاویر ...

ولی آرشاویر اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد... چند نفرشون دنبالمون راه افتادن اما وقتی برخورد بد آرشاویر رو دیدن پشیمون شدن و برگشتن ...

با ناراحتی گفتم:
- آرشاویر چرا اینجوری می کنی؟ من اگه بازیگر شدم برای این آدما شدم ...
نمی شه که خودمو براشون بگیرم ...
من به بابام قول دادم ...

- بابا بابا!!! بس کن دیگه ...
دوست ندارم زنم بین یه عده پسر ...

- ا یعنی چی؟ تو از اولم می دونستی من بازیگرم ...

این اقتضای شغلمه تو تا کی می خوای منو از بقیه قایم کنی اگه برایتو مهم نیست بین مردم چهره ات خراب بشه برای من مهمه ...
می فهمی؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت326

رسیدیم به یه اکیپ دیگه بی توجه به آرشاویرو اخمش مشغول
صحبت و امضا دادن شدم ...

آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اونم مجبور بود هر از گاهی امضایی بده و عکسی بگیره ...

وقتی همه شون رفتن اومد سمتم و گفت:
- امضا میدی بده ...
حداقل با هر *** و نا کسی عکس نگیر ...
چرا اجازه میدی بچسبن بهت ...
با جدیت گفتم:
- ببین آرشاویر ...
این قضایا برای من طبیعیه ...
من از اول همینطور بودم ...
من بازیگرم اینو می فهمی؟
بهت اجازه نمیدم با تعصب بی جا طرفدارامو ازم دور کنی ... هیچی نگفت ...
هر دو در سکوت رفتیم پایین و رفتیم به سمت ماشینش ...
مجبور بودم باهاش تند برخورد کنم ...
شاید شغلمو اولاش دوست نداشتم ولی االن نسبت بهش احساس تعهد داشتم ...

یه جورایی باید گربه رو دم حجله می کشتم سوار شدیم و راه افتادیم یه کم که گذشت گفت:

- ببخش خانومم حق با توئه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت327

یعنی چی؟
یعنی هر کاری دوست داری بکنی آبروی منو ببری بعدم بگی ببخش؟
- من روی تو غیرت دارم ترلان ...
دست خودم نیست ...
ولی قول می دم دیگه اینکارو نکنم گلم ...
قول می دم ...
نفس عمیقی کشیدم ...
نباید حالا که داشت عذر خواهی می کرد
بحثو کش می دادم ...
پس لبخند زدم و گفتم:

1402/10/20 18:02


روی قولت حساب می کنم ...
- نوکرتم ...
جلوی در خونه پیاده شدم در حالی که از ته دل امیدوار بودم قول آرشاویر قول باشه
پایین لباس پف دار سبز رنگمو صاف کردم ...

لباسی بود که مادر آرشاویر از ایتالیا برام فرستاده بود به رنگ سبز کاهویی ...
مدل پرنسسی ...
خیلی ناز بود و مهم تر از اون اینکه خیلی
بهم می یومد ...

موهامو برده بودن بالا و چند تا تیکه از
اینطرف اونطرف صورتم ول کرده بودن ...

چشمامو هم کشیده تر آرایش کرده بودن و خداییش خیلی ناز شده بودم ...

خودم از خودم توی آینه دل نمی کندم ... همراهانم مامانم بودن و فریبا و طناز ...

از دخترای فامیل هیچ *** با من نیومده بود ...
حتی اینجا هم دست از غرور بر نمی داشتن ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت328

مامان با دیدن من اشکش در اومد و تند تند مشغول خوندن دعا شد ...

آرایشگر خواست از من و طناز عکس بگیره که فریبا سریع پرید جلو و اجازه نداد ...

اصلا دوست نداشتم عکسم خوراک اینترنت بشه ....
آرشاویر هم به همه مون سفارش اکید کرده بود که مراقب باشیم فریبا از منم بیشتر می‌ترسید ...
آرشاویر و مازیار اومدن دنبالمون ...

مامان تند تند منو بوسید و گفت:
- مامان من با مازیار شوهر دوستت می‌یام ... تو با ارشاویر تنها باش ...
اصلا وقت نداد من چیزی بگم و با طناز و فریبا بدو بدو رفتن ...

شاید اونا هم از برق نگاه آرشاویر پی به هیجان شدیدش برده بودن ...

خود منم دست کمی از آرشاویر نداشتم ...
کت شلوار اونم درست رنگ لباس من بود ...
پیرهنش سفید بود و کراواتش مخلوطی از سفید و سبز ...
چقدر بهش اومده بود ...
قدم قدم اومد سمتم و با صدایی لرزون زمزمه
وار خوند:
- احساسی که به تو دارم یه حس فوق العاده است من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و ساده است احساسی که به تو دارم
به هیچ کسی نداشتم من اسم این حال دلو عاشق شدن گذاشتم

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت329

این اولین باره دلم داره میگه آره دوستت داره گرفتاره بگو آره به بیچاره دوستت داره
با یه قلب تیکه پاره در گوشم گفت:

- بگو آره ...
- من که خیلی وقته گفتم آره ...
- به بیچاره؟
- نخیر به خوشبخت ترین مرد دنیا ...
- نه نه ...
به بدبخت ترین مرد دنیا که وقتی تو رو به دست آورد شد خوشبخت ترین مرد دنیا ...

- مرسی آرشاویر ...
این قشنگ ترین استقبالی بود که تو از من کردی ...

- برای تو باید زمین زیر پاتو طلا بریزم ...
اینا که کاری نیست ...

- عزیزم تو با حنجره طلاییت دنیای منو طلایی کردی ...
طلا می خوام چی کار با عشق نگام کرد ...

گفتم:
- بریم عشقم ... دیره

1402/10/20 18:02