)』💜
#پارت288
جانم جانم ... پیدا می شه ...
به خدا پیدا میشه ...
- برو ... برو دنبالش بگرد ...
- من تو رو تنها نمی ذارم ...
- قول میدم که گریه نکنم ...
صدای فریبا در حالی که قند ها رو هم می زد تا حل بشه از پشت سرمون بلند شد ...
- من پیششم آرشاویر ...
نگران نباش تو برو ...
آرشاویر لیوان آب قند رو گرفت و در حالی که می گرفت سمت دهن من گفت:
- خیالم راحت باشه فریبا؟
- آره بابا ... خودم شش چشمی مواظبشم ...
آرشاویر آروم آروم آب قندها رو ریخت توی دهنم ...
و منم به ناچار همه شو خوردم تا زودتر بره ...
تموم که شد لیوانو داد دست فریبا آروم پیشونیمو بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش ... پیداش می کنیم ...
- توام مواظب خودت باش ....
خم شد در گوشم گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت289
خیلی دوستت دارم ...
- منم همینطور ...
لبخندی مهربون به صورتم زد ...
نگاهی عاجزانه به فریبا کرد و به سرعت از خونه زد بیرون ...
فریبا با غرغر گفت:
- همه اش تقصیر این ترساست ...
با بغض گفتم:
- به اون چه؟
- از پریروز که اون رفت ...
این طنازم هی ول می کنه میره توی جنگل ... تا قبلش سرش با آترین گرم بود تو ویلا بندمیشد ...
ولی بعدش دیگه نه ...
- خدا به خیر بگذرونه ...
فریبا هم آهی کشید و نشست کنار من ...
ساعت دوزاده شب بود ... همه مردا اکثرا برگشته بودن ولی خبری از احسان و طناز نبود ...
طناز کم بود! احسان هم گم شده بود ...
دیگه همه چیز به هم ریخته بود حسابی ... بارون شدیدی هم می بارید همین باعث شده بود بچه ها دیگه نتونن بگردن ...
به جنگل بانی هم خبر داده بودن و چند تا گروه دیگه هم مشغول گشتن بودن ... اما هنوز خبری نشده بود ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت290
من که کنار آرشاویر بدون خجالت از جمع داشتم می لرزیدم ...
آرشاویر داشت به آقای شهسواری می گفت ما بر می گردیم ولی من با ناله می گفتم
تا طناز برنگشته جایی نمییام ...
با این حال می دونستم اگه کاری بخواد بکنه می کنه ...
آقای شهسواری هم وقتی حال منو
دید خودش اصرار کرد که حتما برگردیم ...
آرشاویر وسط گریه های من داشت وسایلمون رو جمع می کرد که در ویلا باز شد و احسان و طناز اومدن تو ...
همه مون بی حرف بهشون خیره شده بودیم ...
کاپشن احسان تن طناز بود و رنگ هر دو سفید رنگ گچ بود ...
یکی از پسرا دوید طرف احسان که تلو تلو میخورد ...
زیر بازوشو گرفت و نشوندش روی مبل ...
منم دویدم طرف طناز ...
انگار پاهام جون گرفته بودن ...
طنازو کشیدم توی بغلم و با هق هق گریه گفتم:
- کجا بودی؟ کجا ول کردی رفتی؟ دختره بی فکر ...
1402/10/15 22:45