The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

....

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت331

بعد از رفتن طناز به بقیه هم خوش آمد گفتیم و رفتیم که بشینیم ...

بابا چنان با محبت نگام می کرد که غرق لذت می شدم اما سعی می کردم زیاد طرفش نرم ...

فعلا باید حواسمو جمع می کردم ...
برعکس من آرشاویر عجیب دور و کنار بابا میپلکید و سفارش می کرد به خدمتکارا که از بابا مامان پذیرایی کنن ...

آرتان هم با دیدن رفتارای آرشاویر لبخند و چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت ...

طناز اومد نشست کنارم و گفت:
- می خوام پیش تو باشم ...
احسانو می بینم حالم بد می شه ...
دلم خیلی براش تنگ شده بود ...
- می فهممت عزیزم ...
انشالله همه چی درست می شه ...
سرمو که آوردم بالا دیدم احسان داره می یاد به طرفمون ...
به روی خودم نیاوردم و با لبخند ازش استقبال کردم ...
جلوم با حالت نمایشی کمی خم شد و
گفت:
- سلام عرض شد عروس خانوم ...
- سلام آقای احسان آقا ... کم پیدایی برادر ...
سرشو زیر انداخت و گفت:
- کم سعادتیه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت333


- آره گفتم ... چیزی نگفت ...
شاید سکوت نشانه رضایته ...
- ولی ... ولی همیشه هم اینطور نیست ...

از تته پته کردن احسان فهمیدم یه خبرایی هست ....
خوشحال شدم ولی خونسردانه گفتم:
- شایدم باشه ...
این دور رقص همه چیزو معلوم می کنه ...
احسان آب دهنشو قورت داد و رفت کنار ... داشتم از خوشی میمردم ...
با رفتن احسان طناز سریع گفت:
- چی داشتی پچ پچ می کردی؟ من داشتم می‌مردم اونوقت تو...


- هیس هیچی نگو ... کارا درسته ... فقط گوش کن ببین چی می گم ...
الان به سام می گم بیاد باهات برقصه باهاش برو برقص ...
بعدم لبخندو از لبت دور نکن ...
- چی میگی؟! با سام برقصم؟!
- بله ...
- ولی ...
- ولی و اما نداره ...
بذار ترس از دست دادنت توی وجود احسان به وجود بیاد تا یه تکونی به خودش بده ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت334

من می ترسم ...
سام و چه جوری راضی می کنی؟
- هیچی نگو ...
بسپارش به من ...
اینو گفتم و رفتم سمت سام ...
سام به سختی قبول کرد ولی بالاخره راضیش کردم...
البته نگفتم جریان چیه ولی گفتم با اینکار کمک بزرگی به دوستم می کنه ...
خواه نا خواه هر دو لبخند می زدن و مشغول صحبت شده بودن ...
مشغول دید زدن احسان شدم ..
چنان با غیض به اون دو تا نگاه می کرد که حد نداشت ...
لبخندی بدجنسانه روی لبم نقش بست.

خواستم ازشون فاصله بگیرم که صدای آرشاویر کنار گوشم بلند شد:
- عزیز دلم! داری چی کار می کنی تنها تنها؟
- هیچی ...
داشتم به طناز اینا

1402/10/20 18:02

نگاه می کردم ...
- داشتی با سام صحبت می کردی؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آره ...
- چی می گفتی؟
- می خواست با طناز برقصه ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت335

همین؟
- آره خب ...
- سعی کن دیگه با سام همکلام نشی ...
- چرا؟! اون پسر عمومه ...
- هر کسی که باشه ...
قبلا خواستگارت بوده یا نه؟ من خوشم
نمی یاد زنم با خواستگارای قبلیش حتی هم کلام بشه

- ولی عزیزم مهم اینه که من از بین همه خواستگارام به تو جواب مثبت دادم ...

- آره ... این مهم هست اما اگه تو از دست من ناراحت باشی ممکنه به راحتی به هر کدوم از اونا دل ببازی ...
- چی می گی؟! خدای من! آرشاویر ...
انگار باز فهمید زیاده روی کرده چون سریع گفت:
- نه عزیزم ...
تو اینجوری نیستی من فقط می ترسم ....
می‌ترسم که از دستت بدم ...
هیچی نگفتم ... حرفی نداشتم که بزنم ... حرفای آرشاویر همه اش هذیان های بیمارگونه بود ...
که من خودم با علم به این قضیه توش پا گذاشته بودم ...
پس باید کنار میومدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت336

اهنگ تموم شد و همه رفتیم که بشینیم ... طناز داشت میومد به سمت من ...
بهش لبخند زدم و خواستم برم کنارش که آرشاویر گفت:
- بسه هر چی کنار دوستات بودی ...
بهتره بیشتر وقتت رو برای من بذاری ...

آهی کشیدم و ایستادم کنارش طناز هم اومد ایستاد اون طرفم ولی به خاطر حضور آرشاویر نتونست حرفی بزنه ...

احسان از اول مراسم تا آخر یه کنار نشسته بود و نه با کسی حرف می زد نه می رقصید ... معلوم نبود چشه ...

منم سعی کردم زیاد دور و برش نپلکم ... گذاشتم با خودش کنار بیاد ...
کارشون غلط بوده ...
هر دو هم مسلما قبول داشتن ...
اما من احسان رو مقصر می دیدم ...
طناز یه امانت بود تو دستای احسان ...
نباید اینکارو باهاش می کرد ...
عین یه گل پر پرش کرد و ولش کرد ...
حتی یه حال ازش نپرسید ...
شاید اگه میتونستم عکس العمالی خیلی بدتر و تندتر نشون می دادم اما چه دردی از طناز دوا می شد؟ اگه سرش داد می زدم ...
اگه به شلی متهمش می کردم ...
هیچ اتفاقی نمی افتاد فقط بیشتر می‌شکست ...
الان وقت این کارا نبود ...
فقط وقت کمک کردن بهشون بود ...
اما آخه چهجوری؟ سرمو گرفتم بالا و زمزمه کردم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت337

خدایا ...
خودت همه چیزو درست کن ...
اینا گناه کردن درست ...
ولی انسان جایزالخطاست ...
ببخششون و نذار آبروشون بره ...
آرشاویر نگام کرد و گفت:
- چی میگی عزیزم؟
- داشتم برای خوشبختیمون دعا می کردم ...
گفت:
- قول میدم

1402/10/20 18:02

خوشبختت کنم ...
بهش لبخند زدم ...
من تو چه فکری بودم و آرشاویر تو چه
فکری! تا پایان شب که شام سرو شد اتفاق خاصی نیفتاد فقط آرشاویر به شکل عجیب غریبی از کنارم تکون نمیخورد و حتی
اجازه رقص دو تایی با طنازو هم بهم نداد ...

رفتاراش اذیتم می کرد و بعضی وقتا دوست داشتم از دستش داد بزنم ...
ولی تحمل می کردم تا ببینم آستانه تحملم کی تموم میشه ...
الان وقت طغیان نبود ...
بعد از مراسم همه با آرزوی خوشبختی برامون رفتن و من و آرشاویر بالاخره به صورت
رسمی نامزد شدیم ...
می دونستم که از فردا خبر به گوش همه
رسانه ها هم می رسه ...
اما برام چندان اهمیتی نداشت ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت338

همون بهتر که همه بفهمن و دیگه بازار شایعه داغ نشه ...
اما با این حال دلم شور می زد و دلیلش رو نمی دونستم ...
دو سه هفته ای از نامزدیم می گذشت ...
یه قرارداد جدید بسته بودم البته با هزار بدبختی...
آرشاویر تا وقتی همه عواملو چک نکرد اجازه نداد ...
وقتی از همه چیز خیالش راحت شد اوکی
رو داد ...
اینبار هم متاسفانه شهریار یکی از دو تهیه کننده فیلم بود و این یکی از مسائلی بود که آرشاویر خیلی بهش گیر داد ولی بالاخره راضی شد و رضایت داد اونم با هزار بار قربون
صدقه رفتن من ...
بازم یه فیلم سینمایی بود با ژانر اجتماعی ...
فیلمنامه اینو هم خیلی دوست داشتم ... آرشاویر اما دستش بند کارای آلبومش بود و نتونست موسیقی متنشو بخونه ...
همین بیشتر حرصش می داد ...

مشکالت زیادی داشت برام به وجود
می یومد و فشار زیادی روم بود اما به هر زوری بود تحمل می کردم به امید اینکه بعد از سختی ها آسونی برسه ...
یه روز که توی خونه بودم طناز دوباره بی خبر اومد خونه مون ...
فهمیدم یه خبری شده ...
دعوتش کردم تو و بردمش توی اتاقم ...
اینبار خیلی راحت رفت سر اصل مطلب ...
- رفتم دکتر ...
- که چی؟


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت339

برای اینکه گندی که زدمو درست کنم ...
دیگه طاقت نیاوردم و با حرص گفتم:

- چی کار می خوای بکنی طناز؟ داری با زندگیت چه می کنی؟
- من نمی خوام دیگه با احسان ازدواج کنم ترلان ...
حتی اگه احسان هم بیاد جلو من می گم نه ... اون ذهنیتش نسبت به من خراب شده ...
منم نسبت به اون ...
نمی تونم با همچین آدمی ازدواج کنم ...
درک کن!
- ولی این قضیه اگه لو بره چی؟
- من یه اشتباهی کردم ...
حالا مجبورم پای همه چیش وایسم ..

یهو بغضش ترکید ...
سرشو آورد توی بغلم و با هق هق گفت:
- ما دخترا خیلی بدبختیم ترلان ...
پسرا هر غلطی بخوان تو دوران مجردیشون می

1402/10/20 18:02

کنن بعدم ازدواج می کنن کسی هم نمیگه
خرتون به چند من؟ ولی ما ...
ببین من یه اشتباهی کردم خودم
هم قبول دارم اما چی کار کنم؟ به خدا اگه میتونستم بر گردم به عقب اصلا اگه به احسان دست می زدم ...
حاضر بودم یخ بزنم ولی نذارم بهم نزدیک بشه ... اما حالا اینطوری شده ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت340

من میتونم بپوشونمش اما فرض کنم روزی که خواستم ازدواج بکنم طرفم بفهمه ...

من هزار بار هم که بگم به پیر به پیغمبر
ناخواسته بوده ...
مگه درک می کنه؟ اگه یه دختر بعد از
ازدواجش بفهمه شوهرش با بیست نفر بوده چی کار می کنه؟ تو رو قرآن بگو چی کار میکنه؟ فوقش چند قطره اشک می ریزه ...
دو سه روز قهر می کنه ...
یه هفته سر سنگین می شه ...
بعدم مجبوره فراموش کنه ...
دل چرکین میشه که به درک!
نمی تونه با این قضیه کنار بیاد به درک! حسودی می کنه به درک! باید درک کنه ... شوهرش اون موقع غریزه داشته ...
طبیعی بوده ...
ولی دختره چی؟ همین کافیه شوهرش بفهمه... دیگه هیچی!
کمترین کاری که می کنه می ذاره کف دست خونواده دختره و آبروشو می بره ...
یه وقت طلاقش هم بده ...
چرا دخترا اینقدربدبختن؟ چرا غریزه فقط مال مرداست؟ چرا حق فقط با اوناست؟ چرا ما باید بگیم اونا مردن ...
اشکال نداره! ما نباید این کارو بکنیم؟
چرا واسه اونا گناه صغیره هم نیست ولی واسه ما گناه کبیره است ...
چرا ما باید غریزه رو توی خودمون
بکشیم اما اونا باید خیلی راحت آرومش کنن ...
چرا چرا چرا؟
چرا من نباید جرئت داشته باشم دردمو به کسی بگم؟ آخه چرا؟


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت341

چنان با درد و بغض و گریه اینا رو می گفت که اشک منم در اومده بود ...
سعی کردم آرومش کنم اما نمی شد ...
بدنش به رعشه افتاده بود ولی دست بر نمیداشت:
- اون دختری که نه وضع باباش خوبه و نه قیافه عالی داره چه گناهی کرده؟
چه گناهی کرده که کسی واسه ازدواج انتخابش نمی کنه؟ هان؟ این بیچاره که باید تا آخر عمرش مجرد بمونه
باید با غریزه اش چی کار کنه؟
طناز زده بود به سیم آخر ...
می دونستم که این مدت از بس فکر
کرده مغزش داغون شده ...
حرفاش درست بود اما با دین
مغایرت داشت با عرف همخونی نداشت ... منم الان هیچی نمی تونستم بهش بگم ...
پس فقط بغلش کردم و گذاشتم خوب خودشو تخلیه کنه ...
وقتی همه حرفاشو زد لیوانی آب دادم دستش تا هق هقش بند بیاد ...
چند قلوپ آب خورد و گفت:
-به دوران دختریم برگشتم ...
البته دختری که گناه کبیره مرتکب
شده ...
با یکی از خواستگارای خوبم هم ازدواج میکنم ...
نمی خوام

1402/10/20 18:02

این قضیه برام بشه کابوس ... تاوانشو تا هر جا که باشه
پس میدم حتی اگه کارم به جدایی بکشه ...
با بغض گفتم:
- پس احسان چی؟


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت342

احسانم به درک ...
من دلسوزی اونو نمی خوام ...
نفرینش هم نمی تونم بکنم چون مقصر اون نبود ...
مقصر هر دومون بودیم ...
من آینده ام ممکنه تباه بشه ولی اون ککش هم نمی گزه ...
فقط می تونم بگم خوش به حالش ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خودتو اذیت نکن طناز ...
خیلی از دخترا از این راهای خطا رفتن ...
ولی برای جبران هیچ وقت دیر نیست ...
- نگران نباش .. .
من قصد ندارم این راهو ادامه بدم ...
گفتم که ازدواج می کنم ...
- واقعا نمی دونم بهت چی بگم ...
از جا بلند شد ...
مانتوشو صاف کرد و گفت:
چیزی لازم نیست بگی ...
فقط خواستم بدونی که تصمیمم چیه و
دیگه نگرانم نباشی ...
این قضیه رو فقط من و تو احسان و خدا
می دونیم ...
برای همین خواستم نتیجه اشو هم بدونی ... به کسی هم چیزی نگو ...
حتی اگه زندگیم نابود شد ...
نمی خوام حتی احسان چیزی بفهمه ...
سرمو تکون دادم ...
گونه امو بوسید و بدون هیچ حرفی از در
رفت بیرون ...
زیر لب گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت343

خدایا ...
تنهاش نذار ...
بیشتر از هر وقتی نیاز به تو داره ...

حقیقت این بود که طناز تصمیمشو گرفته بود ...
اشتباه کرده بود
و حالا آماده بود تا هر تاوانی رو پس بده ...

با خنده از خونه خارج شدم و درو زدم به هم ...
خداییش اینقدر خندیده بودم که دلم درد میکرد ...
دوستای ترسا عین خودش خیلی با مزه و شوخ بودن ...
توی جمعشون حس خیلی خوبی
داشتم ....
بالاخره ترسا منو مجبور کرد برای مهمونی برم خونه اش و دوستاشو هم دعوت کرده بود ...
دو سه ساعتی دور هم گفتیم و خندیدم ...

باورشون نمی شد منو دارن از نزدیک می بینن و وقتی فهمیدن نامزدم آرشاویره دیگه واقعا قیافه هاشون دیدنی شده بود ...
با ترسا کلی بهشون خندیدیم ...
هنوز فکم درد می کرد ...
نشستم پشت فرمون ماشین و راه افتادم سمت خونه ....
تا فردا فیلمبرداری نداشتم ...
بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد ...
آرشاویر بود ...
- جانم ...
- جانت بی بلا سلام به روی ماهت ...
خندیدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت344

سلام ...
- خوبی عزیزم؟ خوش گذشت ...
- ممنون ... آره خیلی خوب بود ...
جات خالی ...
با تردید گفت:
- مگه نگفتی جمع دخترونه است؟ نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- خب چرا ...
- پس چرا میگی جات خالی؟
- بابا تعارف کردم الان یعنی ...
- آهان از اون لحاظ ...

1402/10/20 18:02


راستی ترلان شوهر این ترسا دوستت
روانشناسه؟
- آره... از کجا فهمیدی؟
- توی رامسر خودش بهم گفت ...
- خب ... مشکلیه؟ چرا پرسیدی؟
- همینجوری ... از روانشناسا زیاد خوشم نمی‌یاد ...
ولی از این یکی خوشم اومده ...
زیر لب گفتم:خدا رو شکر ...
- چیزی گفتی؟
- نه عزیزم ...
دارم رانندگی می کنم زیاد نمی تونم حرف
بزنم ...
بی توجه به حرفم گفت:
- ترلان ...
- جانم؟
- تو از کی عاشق من شدی ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت345

بع! اینم وقت گیر آورده ها ...
ولی بار اولش نبود ...
خیلی تا حالا این کارو کرده ...
انگار شک داره و هربار من باید یادآوری کنم که دوسش دارم ...
آرتان هم بهم تاکید کرده که اینکارو انجام بدم ...
لبخندی زدم و گفتم:
- از همون لحظه که با ماشینت اومدی وسط صحنه فیلمبرداری ...
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- جدی؟آره ...
باور کن اون لحظه از جسارتت دلم لرزید ... اون کار دل شیر میخواست ...
هنوز که هنوزه یادم می افته دلم قیلی
ویلی می ره ...
- خودمم که به اون لحظه فکر می کنم خنده ام می گیره ...
عزیزم اگه از اون لحظه حس کردی دوستم داری چرا ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چون مطمئن نبودم ...
چون بهت اعتماد نداشتم ...
چون حتی نسبت به احساسم مطمئن نبودم ... من اون موقع که تو شمال کم محلی می کردی بهم فهمیدم چقدر محتاج توجهت هستم ...
-تو محتاج هیچی نیستی ...
این منم که محتاج توام عزیزم ...
اون روزای شمال خیلی سختی کشیدم ... باورت نمی شه اون لحظه که توی رستوران گفتی نیمرو نمی خوری و دوست نداری
چه جوری جلوی خودمو گرفتم که بی تفاوت باشم ...
وقتی شهریار بلند شد دوست داشتم تیکه تیکه اش کنم ...
خیلی سخت بود برام ...
اما وقتی فکر می کردم با این راه می تونم به دستت بیارم نیرو می گرفتم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت346

واقعا هم تونستی ...
جذبه تو دیوونه کننده است ...
ترجیح میدم به کسی نشونش ندی وگرنه از فردا باید خواستگاراتو جواب کنم ...
به دنبال این حرف غش غش خندیدم ... سکوت کرده بود و داشت به خنده های من گوش می کرد ...
یه دفعه گفت:
- ترلان می خوام ببینمت ...
منم دلم براش تنگ شده بود ...
می دونستم که الان وقت ناز کردن نیست ... پسرا وقتی با اوج نیازشون ابراز دلتنگی میکنن فقط دوست دارن متقابلاً همینو از طرفشون بشنون ...
پس سریع گفتم:
- کجایی؟ می‌یام پیشت ...
- بیا خونه مون ...
- باشه گلم ... تا نیم ساعت دیگه اونجام ...
- می بینمت گلم ...
سریع راه افتادم سمت خونه آرشاویر اینا ... نیم ساعت شد تقریبا چهل و پنج دقیقه چون مسیر

1402/10/20 18:02

طولانی بود ترافیک هم سنگین ...
ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم ... زنگ رو که زدم
در سریع باز شد ....
همین که پا گذاشتم داخل ...
جلوی روم یه فرش گسترده شده قرمز رنگ دیدم ... فرش نبود ... بستری از
گلبرگ های گل سرخ بود ...
آب دهنمو قورت دادم ... چشمامو
یه بار باز و بسته کردم ... خواب نبودم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت347

به نرمی پا گذاشتم روی گلبرگ ها ...
تا جلوی در ساختمون کشیده شده بود ...
خدای من! آرشاویر توی چهل و پنج دقیقه چه بساطی راه انداخته بود برام ...
حس می کردم قلبم توی سینه ام سنگینی می کنه ...
نرم نرم رفتم جلو تا رسیدم به در ...
درو که باز کردم از جلوی در تا وسط سالن بازم گل بود ...
وسط سالن روی پارکت های قهوه ای رنگ یه قلب با گلبرگ ها درست کرده بود و دور تا
دورش هم شمع چیده بود ...
آرشاویر آدم بود یا فرشته؟ بعضی
وقتا از شاعرها هم عاشق تر می شد و رفتاراش عاشقانه تر ...
درست وسط گلبرگها و شمع ها خودش دست به سینه با یه شاخه رز توی دستش ایستاده بود ....

نفس عمیقی کشیدم ...
حقیقتا لال شده بودم و هیچی نمی تونستم بگم ...
کیفم از دستم افتاد کنار در ...
با قدم های ناموزون رفتم به طرفش ...
صدای آهنگ ملایمی به گوش می رسید ...
یاد حرفش افتادم که گفت من آهنگ ملایم
دوست داشتم و گراتزیا آهنگ متال ...
نه منم آهنگ ملایم دوست داشتم ...
لبخند زدم ... رفتم به طرفش ...
سلام عزیزم ...
اگه بد اخالق بود ... اگه شکاک بود ... اگه بدبین بود ... اگه بیماری داشت ...
همه این بدی ها با مهربونی هاش فراموشم میشد ...
فقط من می موندم و اون و عشقش ...
توی این دوران نامزدی اگه یه روز همدیگه رو نمی دیدیم اون روز شب نمی شد

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت348

حتی یادمه یه روز که هر دو گرفتار بودیم و تا نصفه شب نتونستیم همو ببینیم آخر شب طاقت نیاوردیم ...
آرشاویر اومد دم خونه و من رفتم توی ماشینش ...
یک ساعت تموم فقط به هم نگاه می کردیم ... انگار از دیدن هم سیراب نمی شدیم و بعد از
اینکه همو دیدیم از هم جدا شدیم و تونستیم راحت بخوابیم ...
به خداوندی خدا که اگه همو نمی دیدیم خوابمون نمی برد ...
بهش لبخند زدم و هر دو نشستیم بین شمع و گلا ...
زمزمه کرد:
- دوست داری برات پیانو بزنم؟
چشمم افتاد به پیانوی گوشه سالن ...
با لبخند سر تکون دادم ...
رفت نشست پشت پیانو با ژست منحصر به فردش مشغول نواختن شد ...
روحم به پرواز در اومد ...
خدا رو هزار بار برای داشتن آرشاویر شکر گفتم ...
و از خودش خواستم که اونو برام نگه داره ... اون روز کنار

1402/10/20 18:02

آرشاویر روز خیلی خوبی
ساختیم ...
حقیقت این بود که من کنار اون هیچی کم نداشتم ...
فقط اگه پای شخص سوم به ماجرا باز نمی شد ... اما تا کی میشد اینجور زندگی کرد؟ باز هم همه چیزو به خدا سپردم ...
- تو رو خدا .... آرشاویر ...
ولی انگار نمی شنید ... یقه پسره رو گرفته بود چسبونده بودش
به ماشین و با دندون قروچه داشت تهدیدش می‌کرد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت349

بیچاره اومد فقط ساعتو از من بپرسه ...
بعد فهمید من کیم وایساد به حرف زدن ... منم هول داشتم ...
آرشاویر قرار بود بیاد دنبالم ...
نمی خواستم منو با پسره ببینه ...
حوصله دردسرش رو نداشتم ...
پسره انگار فهمید ...
دستشو گرفت طرفم که باهام
دست بده و بره ولی همین که دستم رفت طرفش آرشاویر رسید و قیامت شد ... اصلا نذاشت من حرف بزنم ...
دیگه طاقت نداشتم
نشستم روی جدول ها و اشک صورتمو خیس کرد ...
سرمو گرفتم رو به آسمون ...
- خدایا ... دیگه خسته شدم ...
اون هفته جلوی سام سکه یه پولم کرد ...
سام اومد ازم یه سی دی بگیره آرشاویر هم خونه مون بود همچین به سام توپید که
بیچاره دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... بابا هم به رفتاراش شک کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد ...
خیلی دلم گرفته بود ...
بلند شدم رفتم کنار خیابون ...
یه تاکسی داشت رد می شد ...
دستمو آوردم بالا ...
آرشاویر حواسش به من نبود ... منم نگاش نکردم ... سوار شدم و آدرس خونه رو دادم ... با کلید درو باز کردم و رفتم تو ...
سی مهر بود ... امشب تولد آرشاویر
بود ... قرار بود با هم باشیم ... ولی زهرمارم شد ... قدم که به حیاط گذاشتم فهمیدم مهمون داریم ... شش هفت تا از شاگردهای بابام بودن

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت350

همین که منو دیدن همه شون صاف نشستن و
مبهوت موندن ...
ناراحتی هام از یادم رفت و غش غش خندیدم ...
بابا هم خندید و
گفت:
چیه؟ چتون شد؟
مونده بودن چی بگن خیلی وقت بود نیومده بودن خونه مون ...
همه شون رو می شناختم ...
پسرای خوب و خیلی شیطون و باحالی بودن ...
بابا تعریفشون رو زیاد می کرد ولی اونا تا حالا منو ندیده بودن ...
هر وقت می یومدن من خودمو توی اتاقم
حبس می کردم که راحت باشن ...
اینبار نشستم کنارشون و گفتم:
- چطورین؟
شروع کردن به داد و فریاد و هیجانشون رو یه جوری تخلیه کردن ...
بودن در جمعشون شادم می کرد ...
واقعا نیاز داشتم کنارشون باشم ...
شاید یک ساعتی گذشت تا بالاخره دل کندن و بلند شدن که برن ...
بابا تلفنش زنگ زد و رو به من گفت:
- دخترم بچه ها رو تا دم در بدرقه کن ...
برای بابا سری تکون دادم و همراه

1402/10/20 18:02

پسرها رفتم دم در ...
هنوز
هم داشتن سوال میپرسیدن و آتیش می‌سوزندن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت351

ازشون خواهش کردم به کسی در موردم چیزی نگن ...
دوست نداشتم از فردا یه مدرسه آدم جلوی در بایسته ...

بچه ها یکی یکی رفتن از در بیرون و هر از گاهی بر می گشتن یه تیکه می انداختن و منو می خندوندن ...

داشتم غش غش می خندیدم که متوجه ماشین آرشاویر شدم ...
از درون ترسیدم ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم ... از ماشین اومد پایین ...
نگاهش گنگ بود ...
با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به‌پسرا ...
پسرا دیگه دور شده بودن و آرشاویر روندیدن ...
اما مطمئنم آرشاویر دیده که اونا از خونه ما اومدن بیرون ...

اخمی کردم بهش و خواستم برم تو ...
هنوز باهاش قهر بودم ...
همه برنامه هامون رو به هم ریخته بود ...
با خشم برگشتم و گفتم:
- چته؟
با خشمی که هنوز فوران نکرده بود ولی آماده ترکیدن بود گفت:
- اینا کی بودن؟
- به تو مربوط نی...
- بهت می گم اینا کی بودن؟ یه گله پسر تو خونه شما چه
غلطی می کردن؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت352

اشک تو چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بزنن بیرون ...
غرورم باید حفظ می شد ...
با خشم نگاش کردم و گفتم:
فکر کردی داد بزنی من می ترسم؟
-نیازی ندارم بترسی ...
می خوام جوابمو بدونم ...
با بغض گفتم:

- تو به من اعتماد داری یا نه؟ خسته ام کردی آرشاویر ....
پوزخندی زد و گفت:
- اعتماد؟! خسته؟ جالبه ...
پس داری خسته میشی ...
می دونستم ... می دونستم
- بحثو نپیچون ... گفتم به من اعتماد داری یا نه؟
موهاشو محکم کشید عقب ...
نفسشو با صدا داد بیرون و فریاد
کشید:
- به چی اعتماد کنم لعنتی؟ خودم با چشم خودم دارم میبینم..‌


باید توضیح می دادم ...
ولی آخه تا کی باید کوچک ترین رفتارم
رو هم براش توضیح بدم؟ ای خدا تا کی؟ صدای دادش منو پروند بالا:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت353

چرا جواب نمی دی؟ می گم کی بودن اونا ...
حرف میزنی یا به حرفت بیارم ...
چونه ام لرزید ...
و اشک توی چشمم حلقه زد ...
گفت:
- یه قطره اشک ریختی نریختیا ...
فقط حرف بزن ...

حرف بزن تا سرمو توی دیوار خورد نکردم ...
می دونستم که اینکارو می کنه ...
با بغض گفتم:
- شاگردای بابام بودن ...
اومد حرفی بزنه که صدای بابام از پشت سر بلند شد ...
- آرشاویر پسرم ...
آرشاویر آهی کشید و گفت:
- سلام باباجون ...
- سلام به روی ماهت پسرم ...
چرا اینجا وایسادی؟ بیاین تو ...
اومدم ببینم ترلان چرا دیر کرده ...
- ترلان

1402/10/20 18:02

برای چی اومده بود جلوی در بابا؟ لعنتی! هنوزم شک داشت ...

بابا لبخندی زد و گفت: چند تا از بچه های
مدرسه اومده بودن دیدن من ...
به ترلان گفتم بدرقه شون کنه

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/20 18:02

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت354

صدای نفس عمیق آرشاویر رو شنیدم و با غیض نگاش کردم ...
ولی منتظر نشدم چیزی بگه و سریع رفتم داخل خونه ...

می دونستم خودش هم عذاب می کشه ولی عذاب من از اون هم سخت تر بود ...

خواستم برم توی اتاق که مامان گفت:
- ترلان مامان ...
آرشاویر اومده؟
- بله ... داره می یاد تو ...

مامان پرید تو اتاقش لباس عوض کنه منم راه افتادم سمت اتاقم
که بابا صدام کرد ...
اه حالا اگه گذاشتن من مث آدم قهرمو بکنم!
چرخیدم و گفتم:
- جانم بابا؟
- کجا میری بابا؟ بیا بشین کنار ما ...
رو حرف بابا نمی شد حرف بزنم ...
به ناچار نشستم کنارشون ...
بابا با لبخند به آرشاویر گفت:
- اولا که تولدت مبارک پسرم ...

آرشاویر با تعجب لبخند زد و گفت:
- ممنون ...
شمام می دونستین بابا؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت355

معلومه که میدونستم ...
این دختر یه هفته اس خواب و خوراک نداره ...
آرشاویر با قدردانی نگام کرد و من با غیض رومو برگردوندم ...
بابا متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- ترلان که گفت قراره شامو با هم باشین! پس چرا برگشتین خونه؟
اون موقع هم بچه ها اینجا بودن نشد از ترلان بپرسم چرا اینقدر زود برگشتین ...

من به آرشاویر نگاه کردم و اون به من ... مونده بودیم چی بگیم که مامان با ظرفی پر از میوه وارد سالن شد و راحتمون کرد ...

بعد از سلام و احوالپرسی کمی دور هم نشستیم و سپس آرشاویر دیگه طاقت نیاورد ...
اومد نشست کنارم و گفت:
- پاشو حاضر شو بریم بیرون ...
با اخم نگاش کردم و گفتم:
نمی یام ...
آروم گفت:
- خانومـــم ...
مامان و بابا خودشونو سرگرم حرف زدن کرده بودن که ما مثلا راحت باشیم ...
با غیض گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت356

بیام که چی بشه؟ نمیام ....
دوباره میخوای یقه مردومو بچسبی ...

- در اون مورد حرف نزن که دوباره دیوونه ام میکنی ...
- بس کن آرشاویر...
تو یه ادم امروزی هستی ...
این حرفا چیه میزنی آخه؟

- ببین ترلان ...
- نخیر تو ببین ...
تو همش داری شخصیت منو زیر سوال
میبری ...
کاری نکن که ترکت کنم ...
این حرف نا خواسته از دهنم در اومد ولی آرشاویرو داغون کرد ...

نگاش یه جوری شد که نمیتونم توصیفش کنم ...
پشیمون شدم از حرفم ...

حرفای آرتان پیچید تو سرم ...
چرا اینجوری کردم؟ مونده بودم چه خاکی تو سرم کنم که گفت:
- ترلان ... من ... من سعی میکنم اخلاقمو درست کنم ...
نرنج از من ...
باور کن دست خودم نیست ...
من خودمم اذیت میشم ...

برای جبران حرفم لبخندی زدم و

1402/10/20 18:02

گفتم:
- بریم رستوران خودت ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت357

با خوشحالی گفت:
- میای؟
- ده دقیقه وقت بده آماده بشم ...
سریع رفتم توی اتاق تا آماده بشم ...

ذهنم خیلی مشغول شده بود ...
چرا اون حرفو بهش زدم؟ من که همچین قصدی نداشتم ...
چی توی نا خودآگاهم می گذشت که باعث شد همچین حرفی بزنم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خدایا یا آرشاویرو خوب کن یا صبر منو زیاد ...

اون شب هم با تلاش زیاد آرشاویر حسابی خوش گذشت ...

هدیه ای که براش خریده بودم یه پیپ دست ساز بود که روی دسته‌اش با طلا کار شده بود و حسابی خوشگل بود ...

ازش حسابی خوشش اومد...
وقتی داشتیم بر می گشتیم خونه توی ماشین گفت:
- ترلان جان ...
- جانم ...

- شاید بهتره یه چیزایی رو بدونی ...
با ترس گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت358

چی؟
لبخندی زد و گفت:
- نترس خانومم ...
من که هیولا نیستم ...

فقط نگاش کردم ... آهی کشید و گفت:
- ترلان ... وقتی عصبی میشم ... یا به یه چیزی گیر میدم ...
اون لحظه منطق ندارم .... هیچی نمیفهمم ... باهام مدارا
کن ...

من خودمم دوست ندارم اینجوری بشم ... ولی دست خودم نیست ...
وقتی این مدلی شدم سعی کن قانعم کنی که اشتباه میکنم اگه هیچی نگی یا از کارت دفاع کنی بهت شک میکنم ...

نمی دونم چطور میتونم به تو شک کنم ...
الان که دارم باهات حرف میزنم خوبم هیچ شکی هم نیست ...
ولی اون لحظه ...
تو رو خدا ترلان ... نذار با شک های بی جام اذیتت کنم ...

اولین باری بود که خودش به بیماریش اشاره میکرد ...
خودش هم میدونست که رفتاراش طبیعی نیست ..
گفتم: - عزیزم من همه سعیم رو میکنم ...

ولی بعضی وقتا واقعا همه چیز جلوی چشمم تار میشه ...
با این حال سعی میکنم نذارم از این خراب تر بشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت359

ممنون ... جبران میکنم ... مطمئن باش که جبران میکنم خانومیتو ...

فقط بهش لبخند زدم ...
جز خدا نمیتونستم از کسی کمک بخوام ... فقط خدا بود که میتونست دوام نامزدیمو حفظ کنه ...

امیدوارم بودم دیگه هیچ اتفاقی نیفته که آرشاویر به سرش بزنه ...
چون تجربه ثابت کرده بود هر بار که اتفاقی می‌افته آرشاویر از بار قبلش بدتر میشه ... نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم:
- خدا دفعه بعدی رو به خیر بگذرونه ...

هوا خیلی خیلی سرد شده بود ...
سنگ می‌ترکید ...
از سر صحنه فیلمبرداری می خواستم برگردم خونه ...
ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود ... منتظر آرشاویر وایسادم کنار خیابون ...
هوای آذرماه عجیب سرد شده بود ...
خودم

1402/10/20 18:02

ماشین نیاورده بودم و ناچار بودم منتظر آرشاویر بمونم ...
سابقه نداشت دیر کنه ولی هیچ خبری ازش نبود ...
قرار بود ساعت پنج و نیم بیاد ...
الان ساعت شش بود و هنوز نیومده بود ... وایسادم کنار خیابون ...
شالمو کشیدم جلوتر و یه دستمال هم گرفتم جلوی دماغم ...
ساعت شش و ربع شد ولی بازم خبری ازش نبود برای بار بیستم شماره شو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت360

داشتم از نگرانی و سرما میمردم ...
بی ام و شهریار جلوی پام زد روی ترمز و شیشه‌و کشید پایین ...
همینو کم داشتم این وسط ...
- بیا بالا ترلان ... می‌رسونمت ...
- نه مرسی آرشاویر مییاد ...
- بیا الان یخ میزنی ... هنوز که نیومده ...

یه زنگش بزن بگو که با من میری خدایا من الان به این چی میگفتم؟ به ته خیابون نگاه کردم هیچ خبری نبود ...

دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید ... ناچارا سوار شدم باید زودتر خودمو میرسوندم خونه تا یه خاکی تو سرم کنم ...

شهریار هم پاشو روی گاز فشار داد ...

سریع گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره پدرجون رو گرفتم ...

بعد از چند بوق جواب داد:
- سلام به دختر گلم ...
- سلام پدر جون ...
خوبین؟
- ممنون عزیز دلم ... تو خوبی؟ خسته نباشی ...
- مرسی پدر جون ...
راستش زنگ زدم ببینم شما از آرشاویر
خبر ندارین؟
- نه ... مگه قرار نبود بیاد دنبال تو؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت361

چرا ...
ولی چهل و پنج دقیقه اینجا منو نگه داشت هیچ
خبری هم ازش نشد ...
گوشیشم خاموشه ...

پدرجون نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش ...
- چطور نگران نباشم پدر جون؟
قلبم تو دهنمه ...

- تا همین بیست دقیقه پیش تو کارخونه بود ...
یکی از دستگاه ها خراب شده بود وایساده بود بالا سر مهندس ناظر ...

شارژ گوشیشم تموم شد اعصابش حسابی داغون بود کارش که تموم شد با سرعت اومد پیش تو ...

- ای بابا! خوب زودتر بگین پدر جون...
داشتم سکته می‌کردم ...

حالا من که دارم با یکی از بچه ها میرم هوا خیلی سرد بود نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم ...

چه جوری خبرش کنم؟
- خودش میاد میبینه نیستی میاد خونه تون ...

تو نگران پسر سیریش من نباش خنده ام گرفت و با خنده خداحافظی کردم ...

شهریار که منتظر بود من تلفنم تموم بشه سریع گفت:
- آرشاویر گم شده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت362

مگه بچه اس که گم بشه؟

- آخه دیدم سراغشو از باباش میگیری ...
- نگرانش شده بودم ...
گوشیش خاموش بود ...

من واسه چی داشتم به این توضیح میدادم؟ پسره پرو

1402/10/20 18:02

...
نذاشت به افکارم ادامه بدم و گفت:
- دوسش داری ترلان ...
دیگه داشت زیادی پرو میشدا ...
گفتم:
- میشه یه کم تند بری شهریار ؟
آخه زیادی داشت آروم میرفت ...
دنده رو عوض کرد و گفت:
- نمیخوای جواب بدی؟
- دلیلی نمیبینم در مورد مسائل خصوصیم حرفی بزنم ...

- مسائل خصوصی؟ من فقط پرسیدم دوسش داری یا نه ...
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
- آره خیلی زیاد ...
اگه دوسش نداشتم باهاش نامزد نمیکردم..


آهی کشید که ناراحتم کرد ...
وارد کوچه مون شد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت363

از امروز به بعد به عنوان داداش روم حساب کن ...
هر مشکلی برات پیش اومد من هستم ...
صداقت گفتارش بدجور به دلم نشست ... ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:

- یادم می مونه ...
ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم... شهریار بوقی زد و دنده عقب گرفت از کوچه خارج شد ...
رفتم سمت در ...
داشتم زیر لب خدا رو شکر می کردم که آرشاویر منو با شهریار ندیده ...

کلیدو از توی کیفم در آوردم و کردم توی در ...
هنوز نچرخونده بودمش که صدای ماشین از پشت سرم اومد ...

چرخیدم ... آرشاویر بود ... یه لحظه ترسیدم ...
خدایا نکنه شهریارو دیده باشه ...

همچین ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیکش و بوی لنتاش بلند شد ...
آب دهنمو قورت دادم و با لبخند رفتم طرف ماشینش ...
پیاده شد و درو محکم کوبید به هم ...
از چشماش خون می بارید ...
صدامو گم کردم ...

حتی یادم رفت سلام کنم ...
اومد جلوم ایستاد و با خشم گفت:
- خوش گذشت ؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت364

یه جورایی از ترس اشهدمو خوندم قیافه اش از خشم کبود شده بود ...
یه قدم رفتم عقب تقریبا شوتم کرد داخل ماشینش ...

صاف روی صندلی نشستم و هیچی نگفتم ...
آرشاویر هم بدون حرف سوار شد و راه افتاد ...

دوباره صدای جیغ لاستیکا بلند شد ...
کم کم داشت گریه ام می گرفت ...

شده بود آش نخورده و دهن سوخته ...
با سرعت هر چه تمام تر رفت به سمت خونه
شون ...

حتی جرئت نداشتم دهن باز کنم و از خودم دفاع کنم ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا آروم بشه بعدا من حرف بزنم ...

ماشین رو جلوی در خونه ناشیانه پارک کرد و دوباره به سمت من اومد ...
در حالی که با سرعت میرفت داخل خونه منو هم کشان کشان با خودش کشید ...

وارد پذیرایی که شدیم منو
انداخت روی کاناپه و خودش با فاصله از من روی یه مبل یه نفره نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد ...

دستاش میلرزیدن بد جور ... درست مثل دل من ... چقدر دلم میخواست حرفی بزنم تا آتیش درونشو خاموش کنم ولی میدونستم
هر چی هم بگم اون بدتر

1402/10/20 18:02

میشه ...

پس ساکت موندم تا ببینم چی پیش میاد ...
هی داشتم توی دلم دعا میخوندم ...

- خدایا خودمو به خودت میسپارم نزنه منو بکشه ... خدایا تو شاهدی که من بی گناهم ... وای خدا عجب غلطی کردم ...

کاش سوار ماشین اون شهریار نفهم نشده بودم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت365

اینقدر استرس داشتم که عرق سرد نشسته بود روی تنم ...

واقعا نمی دونستم چی در انتظارمه ...
وقتی پی در پی چهارتا سیگار کشید جعبه خالی سیگار رو پرت کرد به طرفی و ناله کنان گفت:
- چطور باور کنم ؟

به خودم جرئتی دادم و با صدای آهسته گفتم:
- اتفاقی نیفتاده که تو بخوای باورش ...
پرید وسط حرفم و با فریاد گفت:
- حرف نزن تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم ...
لعنتی! با
چشم خودم دیدم ...

تموم طول راه پشت سرتون بودم ...
میدیدم چطور آروم میره تا بتونه بیشتر باهات حرف بزنه ...

تو که میخواستی با اون باشی دیگه چرا منو بازیچه کردی؟
هـــان؟!!!!

بغض کردم ... می دونستم قراره توبیخ بشم ... ولی فکر نمیکردم دادگاه آرشاویر اینقدر ناعادالنه قضاوت کنه ...

همونطور با بغض گفتم:
- اشتباه میکنی ...
با حرص مشتش رو روی میز کوبید و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت366

دارم بهت میگم خودم دیدم ...

اینبار طاقت نیاوردم ...
منم فریاد کشیدم:
- تو فقط پوسته قضیه رو دیدی ...

تو چه می دونی واقعا چه اتفاقی افتاده؟
میدونی چند بار بهت زنگ زدم ولی خاموش
بودی؟ پوزخندی زد و گفت:
- آهان اینم شد دلیل جنابعالی ...
یعنی اگه من جوابتو ندم میری با یه نفر دیگه
بغضم ترکید و گفتم:

- آرشاویر بس کن ...
هوا خیلی سرد بود ... تو نبودی ...
تاکسی هم نبود ... شهریار لطف کرد منو رسوند ...

اینبار به جای فریاد نعره کشید:
- می خوام صد سال سیاه لطف نکنه ...
بار آخرت باشه جلوی من اسم اون عوضی رو مییاری ...

اینقدر حرص میخورد که ترسیدم سکته کنه ... به خصوص که رنگش عجیب غریب سرخ شده بود ...

از جا برخاستم و سریع براش لیوانی آب آوردم ...
لیوانو که گرفتم جلوش دوباره زد به سرش ... محکم زد زیر دستم ...

لیوان پرت شد یه گوشه و با صدای بدی هزار تیکه شد ... درست مثل قلب من ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت367

اشک صورتمو شست ...
خیلی ترسیده بودم ...
چرا آرشاویر آروم نمیشد ...

چرا مثل همیشه زود از سر خطام نمیگذشت ... به خدا من خطایی نکرده بودم ...
دستمو گذاشم روی قلبم و کنار دیوار
چمباتمه زدم ...
همه بدنم می لرزید ...

سرمو گذاشتم روی زانوم و از ته دل زار زدم

1402/10/20 18:02


خدایا این چه عذابی بود؟ چرا منو گرفتار این عذاب کردی؟ من آدم نیستم؟ من حق ندارم مثل آدم زندگی کنم؟ تا کی باید از شوهرم بترسم؟

داشتم مظلومانه هق هق می کردم که حس کردم نشست کنارم ...

با ترس خودمو کشیدم کنار و دستمو حایل
صورتم کردم ...
اینقدر روانی شده بود که میترسیدم بلایی سرم بیاره ...

با دیدن حالت من لبشو گزید...
انگار آروم شده بود ...

به این آرامش نیاز داشتم ...
با صدای بلند گریه کردم ...

شروع کرد به حرف زدن:
- عزیزم ... عزیز دلم ... ترلان من ...
تو رو خدا بگو ...
بگو که فقط منو دوست داری ...
ترلان من میترسم ...
میترسم از دستت بدم ...

همینجور که هق هق میکردم گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت368

به خدا آرشاویر من فقط تو رو دوست دارم ...

آخه چرا اینجوری می کنی؟ با این افکار هم خودتو آزار میدی هم منو ...
چرا نمیتونی قبول کنی که شهریار فقط یه همکاره واسه من ...
- نمی دونم ترلان ...
نمی دونم چرا اینجوری میشم ...
دست خودم نیست ...

ولی اینو می دونم که تو رو فقط واسه
خودم میخوام ...
دلم نمیخواد با هیچ *** به خصوص
شهریار گرم بگیری ...
فشار زیادی روی من بود ...

ناچارا گفتم:
- باشه عزیزم تو آروم باش من با هیچ *** حرف نمیزنم ...
- قول میدی؟
دوباره عین بچه ها شده بود ...
- آره عزیزم قول میدم ....

آرشاویر با سرخوشی لبخند زد ...
حس میکردم سردمه ...
میدونستم به خاطر استرس های زیادیه که بهم وارد شده ...

ترس و استرس با هم منو تحلیل برده بودن ... آرشاویر که دید دارم میلرزم ...

بغض کرد و گفت:
- لعنت به من ...
دارم با تو چی کار می کنم ترلان ...

- مهم نیست ... مهم نیست عزیزم ...
خوب میشم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت369

دندونام داشت میخورد به هم ...
آرشاویر سریع از جا بلند شد ...
رفت توی اتاقش و با یه پتو برگشت ...
پتو رو دور تا دور من پیچید ...

رفت گیتارش رو آورد و با بغضی که تو گلوش بود شروع کرد به زدن و خوندن ...

صداش می لرزید ولی هنوزم جذابیت داشت ...
انگار با شعری که می خوند میخواست از
عذابش کم کنه ...

خودش هم میفهمید من دارم زجر میکشم ... زجر من و زجر خودش باهم داشت داغونش میکرد ...

- قصه ی این عشقی که میگم / عشقه لیلای مجنونه با یه روایته دیگه / لیلی جای مجنونه!
مجنون سره عقل اومده/ شده آقای این خونه تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه!
اما لیلی بی مجنونش دق میکنه میمیره با یه اخمه کوچیکه اون ، دلش ماتم میگیره میگه باید بسازم، این مثله یک دستوره!
همین یه راه مونده واسش! ، چون عاشقه مجبوره زوره ، عشقه

1402/10/20 18:02

تو زوره / احساس ، همیشه کوره هرجا، خودخواهی باشه /
انصاف ،از اونجا دوره عاقبته لیلیه ما / مثله گلهای گلخونه تو قابه سرده شیشه ای / پژمرده و دل خونه حکایت عشقه اونا /
مثله برفه زمستونه اومدنش خیلی قشنگ / آب کردنش آسونه!
اخمه تو خالی از عشقو / بی نوره سوتو کوره!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت370

عاشق کشی مرامته / نگات سرده و مغروره عشق اومده توی نگاش / از کینه ی تو دوره!
یه کاری کن تو هم براش/کمه عاشقیتم زوره!
زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره
(آهنگ اسیری از شهرام شکوهی)

اون میخوند و اشک قطره قطره از چشمای من می ریخت ...

هر دو داشتیم عذاب می کشیدیم و من نمیدونستم این عذاب تا کی ادامه پیدا میکنه ...
آیا سزای عاشقی زجر کشیدنه؟!!!


جیغم بلند شد:
- دروغ میگی فریبا ...
- دروغم کجاست؟ به خدا الان مجله‌اش جلوی منه ... برو باهاش حرف بزن ...

با بغض گفتم:
- چی بهش بگم آبرو واسه من نمونده دیگه ...

- حالا غصه نخور طوری نیست که ...
از این شایعات برای همه هست ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت371

شایعات یه بار دو بار ...
توی همه مجله ها شدم سوژه ...
ترلان مجلل ...
ستاره سینمای ایران ...

در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان ...

خدا وکیلی تو بگو دیگه برام آبرو مونده؟ -
میخوای چی کار کنی؟ اصلا چی شد
که دعوا شد؟
- نمی دونم ...

پسره اومد بیاد طرف من آرشاویر گفت کم
محلی کن بره ...
من نتونستم بهش لبخند زدم ...

به خدا فقط لبخند زدم پسره هم جواب لبخند منو داد یهو مشت آرشاویر رفت توی صورتش ...

دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه ...
همه با موبایلاشون فیلم میگرفتن ...
من باید بازیگری رو ببوسم بذارم کنار ..

با این وضعیت دیگه خجالت میکشم سرمو
بگیرم بالا ...

- آخه این چه وضعشه؟ یعنی حرف حساب حالیش نمیشه؟
غیرت هم یه اندازه ای داره ...

بغضم ترکید و گفتم:
- چه خاکی تو سرم کنم؟

فریبا از بیماری آرشاویر چیزی نمی دونست و من نمیتونستم
حرفی باهاش بزنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت372

من به مازیار میگم باهاش حرف بزنه ...
- مازیار هم باهاش حرف بزنه ...
گیرم درست هم بشه ..
آبروی ریخته من درست میشه؟!

- مردم زود از یادشون میره ...
مهم اینه که دیگه تکرار نشه ...
- نمی دونم چی بگم ...
- نکنه میخوای جدا بشی؟

اگه قبلا این سوال رو می پرسید سریع میگفتم :
- نه عمراً
ولی اون لحظه با تردید

1402/10/20 18:03

سکوت کردم ...
نمیدونستم باید چی بگم ...
دو دلی داشت منو میکشت ...
با اون وضعیت دیگه نمیتونستم با آرشاویر سر کنم ...
ولی طاقت دوریشو هم نداشتم ...

وقتی سکوتمو دید گفت:
- اصلا همه این حرفا رو ول کن ...
آخر این هفته تولدمه ...
باید بیای ...

لبخند نشست روی لبم و گفت:
- ا مبارک باشه! نمیدونستم دی ماهی هستی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت373

خندید و گفت:
خرافاتیه بدبخت!
- گمشو!
- در هر صورت گفته باشما ...
باید بیای ...
آهی کشیدم و گفتم:
- می دونی که خیلی دوست دارم ...

ولی آرشاویر پنج شنبه جمعه رو میره شهرستان ...

پرید وسط حرفم و گفت:
- خب اون میره ...
تو که هستی ...
بچه هم نیستی ... بیا ...
خودمم بدم نمی‌یومد برم ... گفتم:
- باشه بذار ببینم چی میشه ...

یه کم دیگه حرف زدیم و قطع کردیم ...
میدونستم حرف زدن با آرشاویر بی فایده است ...

فقط خودم حرص میخوردم و می ریختم توی خودم ...

پنج کیلو وزن کم کرده بودم ...
آرشاویر هر بار با دیدنم اخماش در هم تر میشد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت374

بابا هم آب شدنمو میدید ولی نمی دونست ماجرا چیه ...
من و آرشاویر در ظاهر با هم خیلی خوب بودیم و بابا فکر میکرد مشکل از کار منه و عاجزانه ازم میخواست کمش کنم ...

منم قبول کرده بود ولی دیگه خبر نداشت این خانه از پای بست ویران است ...
گوشیو برداشتم ...

باید خبر تولدو به آرشاویر میدادم و بعدش میرفتم برای خودم لباس میخریدم ...
وقت زیادی نداشتم ...

- الو ...
- سلام آرشاویر ...
- سلام عزیزم خوبی ...
دوست داشتم همه چیزایی که شنیده بودم رو با جیغ بزنم تو سرش ولی جلوی خودمو گرفتم الان وقتش نبود ...

به نرمی گفتم:
- ممنون ... تو خوبی؟
- مگه میشه صدای تو رو بشنوم و بد باشم ؟ آهی کشیدم و
گفتم:
- آرشاویر آخر هفته عازمی؟
آره عزیزم ما که در این مورد با هم صحبت کرده بودیم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت375

اوکی ... مواظب خودت باش ...
- باشه عزیزم حتما ...
- راستش ...
نمیدونستم چرا جرئت نداشتم حرفمو بزنم ... فهمید و گفت:
- چیزی شده؟
- نه ... خب ... چیزه ...
- بگو ترلان ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آخر هفته تولد فریباست ...
چند لحظه سکوت کرد سپس با جدیت گفت:
- خب ...
- می خوام برم دیگه ...
- یادت رفته من نیستم؟
- نه ولی ... میخوام تنها برم ...
- چی؟!همچین داد کشید انگار چی گفتم! یه لحظه نزدیک بود گوشی از دستم بیفته ....
با تته پته گفتم:
- خب ... دعوتم کرده ...
- بیخود ... اونجا یه مهمونی مختلطه ...

1402/10/20 18:03

امکان نداره بذارم بدون من پاتو اونجا بذاری ...
با نرمی گفتم:
- آرشاویر تو که نیستی من حوصله ام سر میره ... قول میدم مواظب خودم باشم ...
پوزخندی زد و گفت:
- مطمئنی؟!

حرصم گرفت انگار همه شوقم برای رفتن تخلیه شد ...
اصلا دیگه نمیخواستم باهاش حرف بزنم ...
از صداش خسته شده بودم انگار ...
آهی کشیدم و گفتم:
- کاری نداری آرشاویر؟ سریع گفت:
- پس نمیریا

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت376

آرشاویر هم عوض شده بود ...
قبلا از کوچیک ترین حالت من متوجه ناراحتیم میشد ولی حالا ...
شاید هم می فهمید ولی براش مهم نبود ...

فقط گفتم:
- باشه ...
خداحافظی کردیم ...
خیلی سرد ...
زندگیم مثل پیست اسکی شده بود ...
سرد و یخی و برفی ...
دیگه هیچی دلگرمم نمیکرد ...
حتی عشق آتشین آرشاویر ...
دو هفته ای بود که با آرشاویر سر سنگین بودم ...
اونم سعی میکرد آرومم کنه ولی خودش هم می دونست که تموم سعیش رو به کار نمیگیره ...
هر دو سرد شده بودیم انگار ...
شاید هم تب تندمون زود فروکش کرده بود ... دنبال یه هیجان بودم ...
یه چیزی که زندگیمو از رخوت نجات بده ... همه برنامه ام شده بود رفتن سر صحنه فیلمبرداری و برگشتن با آرشاویر ...
حرف هم در حد چند کلمه ...
- سلام ... خوبی؟ ... چه خبر؟ ... سلام برسون ... خداحافظ...


اما همه اینا به کنار غیرتش هنوز سر جاش بود ...
وقتی پشت یه چراغ قرمز کسی متوجه ما میشد و میخواست با هیجان حرفی بزنه شیشه رو میکشید بالا و هیچ توجهی نمی کرد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت377

داشت با این رفتاراش زجرم میداد ...
حتی داشت خودشو از چشمم می انداخت ...

توی خونه بودم ...
افسرده و غمگین ... گوشیم زنگ خورد ...
حوصله گوشی رو هم نداشتم ...
با این فکر که شاید آرشاویر باشه برداشتم ...

انگار وظیفه داشتم هر بار زنگ میزنه حتما
جواب بدم ...

بدون هیچ علاقه ای ...
بدون حس خاصی ...
بدون علاقه؟! یعنی جدی جدی علاقه ام از دست رفته بود؟! آرشاویر نبود ... ترسا بود ...

با این فکر که کمی از حس غم در میام
گوشیو جواب دادم:
- الو ...
- سلام به بی معرفت ترین زن هالیوود ...

لبخند زدم و گفتم:
- اینجا ایران است ...
صدای جمهموری اسلامی ایران ...
اشتباه گرفتین ...

-اِ اِ ببخشید سلام به بی معرفت ترین بازیگر ایروود...
از واژه اش خنده ام گرفت و بالاخره بعد از چند روز خندیدم ...
خودش هم خندید و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت378

بابا بی معرفت! بابا بی محبت ...

بی عاطفه ما یه زنگ نزنیم تو نباید زنگ بزنی

1402/10/20 18:03

حالمونو بپرسی؟

- چطوری خانوم؟
- از احوالپرسی های شما بد نیستم ...
- خب به سلامتی ...
تیکه بسه دیگه دختر خوب!

- خب دیگه گناه داری تیر بارون شدی ...
لبخند زدم و گفتم:
- لطف داری شما ...
- خواهش ...

راستش زنگ زدم دعوتت کنم ...
دعوت؟ دیگه به کجا؟! سوالمو بلند پرسیدم:
- دعوت به کجا؟
- عروسی بنفشه است ...
نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و گفتم:
- جدی؟!
- آره ...
تاکید اکید کرده که تو و شوهرتو هم ببرم ...

- آخه ...
می دونم که شما هر جایی نمی تونین بیاین .. اما پنج دقیقه هم که بیاین دل این دوست من شاد میشه ...

گناه داره به خدا ...
عروسه دلش میشکنه ...
با لبخند گفتم:
- با آرشاویر صحبت میکنم ببینم چی میگه ...

- پس من کارتشو برات مییارم ...
اجازه مخالفت بهم نداد و قطع کرد...

به یک ساعت نکشید که دم در خونه بود ...
به زور آوردمش تو ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت379

همونجا توی حیاط لب حوض نشست و گفت:
- چه خونه خوشگلی ...
- لطف داری چشات قشنگ میبینه ...
- نه جدی میگم ...
- ممنون ...

مامان وسایل پذیرایی رو آورد و من با کنجکاوی گفتم:
- با کی ازدواج کرده حالا؟

با دهان پر در حالی که پرتغال می خورد گفت:ببین ...
کارتشو که چوبی بود باز کردم و داخلشو خوندم ...
نوشته بود مازیار و بنفشه ...
با خنده گفتم:
- ا ... مازیار فریبا رو طلاق داد؟ پقی زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا اون فریبا که مثل مار چمبره زده رو شوهرش ...

این یه مازیار دیگه اس ...
الان فقط میتونم بگم بیچاره بچه این دو
تا ...

- چرا؟!
با همون خنده اش گفت:
- اون شبنمو که دیدی از دیوار راست بالا میره ....
- آره ...
- مازیار از اون بدتره ...
اینا با هم دوست بودن البته نه از
اون دوستایی که بد باشه ها ...
دوست معمولی ...

کار همو راه می‌انداختن یادمه یه بار رو لج و لجبازی میخواستم مهمونی آرتانو به هم بزنم این مازیار خیلی کمکمون کرد اون موقع سرباز بود ...

یهو زد و شش ماه پیش ادعا کرد عاشق بنفشه است ...
بیچاره بنفشه هنگولیده بود ولی کم کم اینم افتاد تو دام عاشقی ...
نفهمیده نفهمیده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت380

به دنبال حرفش غش غش خندید و وقتی بازم نگاه پر از ابهام منو دید قضیه موش ها و ماموربازی و قطع برق و مهمونی به هم خورده آرتان رو برام تعریف کرد ...

اون شب بعد از مدت ها حسابی خندیدم و وقتی ترسا رفت از ته دل به آرتان برای داشتن همچین همسری غبطه خوردم ...

کارت دعوت رو بردم توی اتاقم ...
عروسی یک هفته دیگه بود ...
باید آرشاویر رو راضی می کردم ...
رفتن به این

1402/10/20 18:03

مهمونی برام مهم بود ...
خیلی افسرده و کسل شده بودم ...

بالاخره روز جشن رسید ...
آرشاویر به راحتی قبول کرده بود بریم و برام جای تعجب داشت ...
اصولاً جاهای شلوغ نمییومد ولی حالا راحت پذیرفت ...

حاضر شدم و دعا کردم مشکلی پیش
نیاد ...
یه ماکسی پوشیده طوسی رنگ پوشیدم که بدجور بهم میومد ...
آرشاویر هم کت شلوار طوسی پوشیده بود ... تا محل جشن هر دو سکوت کرده بودیم ...

خدایا کجا رفته بود اون همه شور و حرارت ما؟ نکنه چشم خوردیم؟
جشن توی یه باغ خارج از شهر بود ....

آرشاویر ماشین رو داخل پارکینگ جلوی باغ پارک کرد و پیاده شدیم ...

یه سری از مهمونا جلوی در ایستاده بودن و بیشترشون هم پسرای جوون بودن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت381

داشتیم کنار هم قدم بر میداشتیم به سمت در و من و جعلنا میخوندم زیر لب که خیلی دیده نشم که یه دفعه ...

- خانوم مجلل؟!!!! آقای پارسیان ....
همین بس بود که ازترس سر جام خشک بشم ...

توی دل نالیدم ...

- خدایا دیگه کشش ندارم ...
خودت به خیر بگذرون ...
همه شون هجوم آوردن به طرفمون ...
سعی میکردم با لبخند باهاشون برخورد کنم ... حتی آرشاویر هم داشت بهتر از همیشه برخورد میکرد ...

کمی از من فاصله گرفته بود و داشت امضا
میداد ولی زیر چشمی مراقب من هم بود ...
در کسری از ثانیه قبل از اینکه بتونم جلوی وقوع حادثه رو بگیرم ...

یکی از پسرا که سن زیادی هم نداشت کنارم ایستاد و به دوستش گفت:
- میثم ...
یه عکس یادگاری از ما بگیر میخوام بذارم تو بی اف ...

با وحشت به آرشاویر نگاه کردم ...
حتی لحظه ای هم مکث نکرد ...
پسری که کنارش بود رو چنان با خشونت هل داد که
پسر نقش زمین شد و هجوم آورد سمت ما ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت382

پسر مثل گونی پیازی شد زیر مشت و لگد های آرشاویر ...
اشک صورتمو خیس کرد ...
بی صدا فقط اشک میریختم ...

موبایل ها پی در
پی فلش میزدند ...
عکس و فیلم بود که گرفته میشد ...

کسی قادر به جدا کردن آرشاویر از پسر بخت برگشته نبود ...

همه مهمونا ریختن از باغ بیرون ...
آرتان و ترسا هم بودن ...
همه با بهت و حیرت به ما نگاه میکردن ...
آرتان سریع پرید سمت آرشاویر و ترسا هم زیر
بازوی منو گرفت ...

به هر زوری بود از هم جداشون کردن ...
من فقط می لرزیدم ...
طبق معمول همیشه دندونام میخورد به
هم ... همه با ترحم نگام میکردن ...

چشمامو بستم ...
دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه ...
ترسا منو به خودش فشار میداد و با بغض دلداریم میداد ...
ولی هیچی منو آروم نمیکرد ...
هیچی ...

آرشاویر اومد طرفم ... حتی نگاش

1402/10/20 18:03

نکردم ...
با خشم گفت:
- بریم ...
ترسا رو پس زدم و بدون حرف سوار شدم ... آرتان و ترسا با نگرانی نگامون میکردن ...

هنوزم دوربین ها مشغول به کار بودن ...
حتی به خودم زحمت ندادم صورتمو بپوشونم ...
بذار
همه بدبختی منو ببینن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت383

مگه بابا نگفت زندگی عادیت رو ازدست میدی؟ خودم خواستم ...
باید تاوانشو هم بدم ...
سرمو چسبوندم به پشتی صندلی ...
ماشین با سرعت جاده رو می شکافت ...
حتی چشم باز نکردم که بفهمم داره کجا میره ...
رمق توی تنم نبود ...
ولی کاش بود ...
کاش بود تا حداقل چند تا جیغ میکشیدم و خودمو خالی می کردم ...

وقتی ایستاد چشم باز کردم ...
جلوی در خونه مون بود ...
بهتر! نمیخواستم شب رو کنارش سر کنم ... دیگه از بودن کنارش لذت نمیبردم ...

حقیقت این بود ...
دیگه نمی خواستم ببینمش ...
از غیرتش بدم میومد ...
از بی آبرویی در آوردنش ...
دستش سرد بود ...
درست مثل احساس من ...
ایستادم ... زمزمه کرد:
- خیلی دارم زجرت میدم؟!
نگاش کردم ...
عمق چشمای سیاهش از یه اندوه مثل قیر ذوب شده رقیق بود ...

نمی دونم توی چشمام چی دید که نگاشو به
روبرو دوخت ...
هیچی نگفتم ...
اونم هیچی نگفت ...
پیاده شدم
و درو آهسته بستم ...

با قدم های ناموزون رفتم سمت خونه ...
با کلید درو باز کردم ... رفتم تو ... دروبستم ... حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم ... صدای ماشینش نیومد ...

پس هنوز همون جا ایستاده ...
نفس عمیق و سنگینی کشیدم و رفتم داخل
سالن ...
برام مهم نبود ....
مامان و بابا جلوی تلویزیون نشسته بودن ... زیر لب سلام کردم ..

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/20 18:03

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت384

مامان با نگرانی از جا پرید ولی بابا دستشو گرفت ...
حتما فهمیده بود یه چیزی شده ...
می دونست الان باید تنها باشم ...
هیچی نگفتم ...
راهمو به سمت اتاقم کج کردم ...
جا نمازم پهن بود ...
سرمو گذاشتم روی مُهر ...
- خدایا ... خودت می دونی ... خیلی ساختم ... خیلی مدارا کردم .. الان نه ماهه .... ولی هیچ فرقی نکرد ... روز به روز بدتر شد ...

اون روزی که وارد این شغل شدم قسم خوردم هیچ وقت خودمو گم نکنم ولی خدا آرشاویر ازم می خواست خودمو گم کنم...
نتونستم ... سرپیچی کردم ... خدایا منو ببخش ... ازش می گذرم توام از من بگذر ...

خدایا هر چه به صالحمه همون بشه ...
عشقی که تو دلم سرد شده سرد بمونه .... کمک کن تا بتونم کاری رو که می خوام بکنم ... خدایا می دونی که این برای جفتمون بهتره ... آره ... این خیلی بهتره ...
رفتم سمت گوشیم ... برش داشتم ...
ساعت پنج صبح بود ...
ولی برام مهم نبود ... شماره گرفتم ...
با دومین بوق جواب داد ...
صداش خسته بود ...
خسته تر و داغون تر از من ...
یه لحظه پشیمون شدم ...
هنوزم صداش می تونست دلمو بلرزونه... نگام افتاد به جانمازم ...
توکل کردم به خدا ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت385

هر چی اون میخواست همون میشد ...
نذاشتم هیچی بگه اونم البته قصد نداشت حرف بزنه ...
سریع گفتم:
- بسه...
هر چی کشیدم و کشیدی بسه..
میبرم این بندو ...
دیگه نمی تونم با تو بودن رو تحمل کنم ... فراموشت می کنم و ازت می خوام فراموشم کنی ...
این به نفع هردومونه ...
صدای آهش جیگرمو سوزوند ...
چند لحظه سکوت و سپس ....
بـــــــــــــوق !
صدای بغض آلود مامان بلند شد:
- بس کن این کار کوفتی رو ....

خسته شدم از بس هر شب
ساعت دوازده رفتی صبح برگشتی ...
شدی تف سر بالا برامون ...
همین کارا رو کردی که پسره ولت کرد ...
دلم خوشه دختر تربیت کردم ...

بغض گلومو فشار می داد ...
بابا به مامان توپید:
- بس کن زن! ...
بعد رو کرد به من و با عطوفت گفت:
- برو دخترم ...
برو مواظب خودت هم باش ....
بدون حرف از خونه زدم بیرون ...
باد سرد لرز به تنم انداخت ...
دو ماه از جداییمون میگذشت ...
آخرای اسفند ماه بود ....

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت386

دقیقا همین موقع ها بود که باهاش آشنا شدم ...
چه زود گذشت ...
آه کشیدم و سوار ماشین شدم ...
اشک صورتمو خیس کرد ...
حرف های مامان بعضی وقتا آتیشم میزد ...
ولی مامانم بود چی میتونستم در جوابش بگم؟ باید سرمو می انداختم زیر و فقط گوش میکردم ...
اون که از چیزی خبر نداشت ...

1402/10/20 18:03



استارت زدم و نالیدم:
- خدا ازت نگذره آرشاویر ...
ببین چه به روزم آوردی ...
توی این دو ماهه هیچ خبری ازش نداشتم ... رفت که رفت !
حتی یه بار هم زنگ نزد که ازم خواهش کنه ببخشمش ...
انگار اونم دنبال یه بهونه بود ...
چقدر دلم از دستش گرفته بود ...

یعنی من ارزش اینو نداشتم که یه بار فقط یه بار ازم بخواد نرم؟
این دو ماه همه فکرم در گیر این قضیه شده بود ...
تنها چیزی که ازش میدونستم این بود که رفته ایتالیا پیش مامانش اینا ....
باباش بهم گفت ...
یه بار زنگ زد که بفهمه جریان چی بوده وقتی براش گفتم سکوت کرد ...
انگار اونم می دونست رفتارای پسرش واقعا غیر قابل تحمل بوده ...
بعد از اون دیگه هیچ خبری نداشتم ازشون ... خبر به هم خوردن نامزدیم مثل بمب صدا کرد ...
همه فهمیدن و یه مدت شدم نقل همه محافل

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت387

این وسط دو نفر از همه خوشحال تر بودن و با همین خوشحالیشون به من نشون دادن که اصلا براشون ارزشی ندارم ...
اول شهریار و بعد هم سام ...
اگه من ذره ای براشون اهمیت داشتم اینقدر از شکستم شاد نمیشدن ...
اونا عاشق من نبودن عاشق خودشون بودن ... اما خوشبختانه به خودشون اجازه نمی دادن قدمشونو از گلیمشون دراز تر کنن ...
بدجور عصبی و زودرنج شده بودم ...
به کوچک ترین محرکی چنان واکنش
شدیدی نشون میدادم که همه وحشت میکردن ...
دیگه دست خودم نبود ...

فقط کافی بود کسی اسم آرشاویر رو جلوم بیاره ...
تا می تونستم سرش داد و هوار می کردم و بعد تازه گریه هام شروع میشد ...
نمی تونستم انکار کنم ...
دلم براش تنگ شده بود!
*
- طناز به من هیچ ربطی نداره!
- دختر گل من که نمیگم به تو ربط داره میگم من می خوام برم با این یارو حرف بزنم ... توام همراهم بیا که من تنها نباشم...


- خواستگار توئه به من چه؟! بیام بشم لولوی سر خرمن ...
صدای احسان از پشت سرمون بلند شد:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت388

خانوما ...
اتفاقی افتاده؟ چرا دعوا میکنین؟
طناز با کینه نگاش کرد و خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرف و گفتم:

- از این بپرس! احسان این طناز هم خله ها! میخواد بره با خواستگارش حرف بزنه .... منو هم میخواد بکشونه دنبال خودش ...

چشمای احسان اندازه در قابلمه گشاد شد و زل زد به طناز ...
طناز هم پشت چشمی نازک کرد و خیلی خونسردانه رو به من گفت:

- همین که گفتم! تو باید باشی ...
- طناز ول کن جون من! من خجالت میکشم ...

- اه خوبه منشی صحنه خودمون هم هست ... غریبه که نیست بابا ...

اومدم یه چیزی بگم که احسان با غیض گفت:
- شادمهر؟ شادمهر

1402/10/20 18:03

خواستگاری کرده ازت طناز؟
طناز چنان نگاش کرد که جای اون حساب کار دست من اومد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت389

دلیلی نمیبینم واسه شما توضیح بدم آقای نیرومند ...
احسان با عجز به من خیره شد ...
دلم نمیومد اذیتش کنم ولی ناچارا توضیح دادم :
- آره ...
شادمهر ازش خواستگاری کرده حالا میخوان برن عصر با هم حرف بزنن ...
گیر داده میگه توام باید بیای ....

احسان بدون اینکه چیزی بگه سری تکون داد و زیر لب گفت:
- خوشبخت بشی ...
بعد هم رفت ...
با رفتنش نگاهم افتاد به طناز ...
چونه اش داشت میلرزید ...
چشماش لبالب پر از اشک بود ...
با تعجب گفتم:
- چته طناز؟
- دیدی؟ دیدی اصلا براش مهم نبود ...
دستشو گرفتم توی دستم ...
حال گذشته های منو داشت ...
پس درکش می کردم ...
زمزمه کردم:
- برات مهمه؟
- نمیخوام باشه ... نمیخوام ...
پس مهم بود ... دیگه چیزی نگفتم ...
حرفی نداشتم برای دلداری بهش بگم ...
اونم نمی خواست چیزی بشنوه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت390

دستمو رها کرد و رفت سمت رخت کن تا لباسشو عوض کنه و بره ...
همین که طناز رفت منم رفتم به سمت ماشینم ...
کار امروز تموم شده بود ...
داشتم در ماشین رو باز میکردم
که کسی صدام زد:
- ترلان ...
برگشتم ... احسان پشت سرم بود ...
ولی اینقدر صداش گرفته بود که نشناختم ... با تعجب گفتم:
- سرما خوردی؟
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
- ای ...
- مواظب خودت باش ... خوب بگو ...
کارم داشتی؟
- راستش ... می خواستم بپرسم ...
- چیه احسان؟ چیزی شده؟

- شادمهر و طناز چه ساعتی و کجا قرار دارن ...
دو تا شاخ سبز شد روی سرم ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!
سریع انگشت گذاشت روی لبش و با التماس گفت:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت391

هیچی نگو تو رو خدا ...
نمی خوام طناز بفهمه ...
جون
بابات!
قسمم داد ...
دیگه سرمم میرفت نمیتونستم حرفی بزنم ... پس
اهی کشیدم و ساعت و محل قرار رو گفتم ...

لبخندی زد و خواست برگرده که گفتم:
- آبرو ریزی نکنی که اونوقت دیگه هیچ وقت طناز نگاتم نمیکنه ...
انگار دلش خیلی پر بود ....
برگشت طرفم و گفت:
- حالا مگه میکنه؟
حرفی نداشتم بزنم ... حق داشت ...
طناز حتی دیگه نگاشم نمیکرد ...
ولی الان فهمیدم دلیل دوریشون از هم علاقشونه ...

همین امروز فهمیدم که هر دو هنوز هم به هم علاقه دارن ...

ادامه داد:
- می دونم از من متنفره ...
اما نمی دونم باید چی کار کنم؟
- بذارش به حال خودش ...

پوزخندی زد و بعد از تشکر دوباره راهشو کشید و رفت ...
سوار ماشین شدم ...

1402/10/20 18:03