The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو


برام مهم نبود اونا چی کار میکنن انگار
همه چیز تو زندگی رنگ اصلیشو از دست داده بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت392

از آینه به پشت سرم نگاه کردم ...
چرا انتظار داشتم آرشاویر اسکورتم
کنه؟ انگار دوست داشتم اون الان پشت سرم باشه ...
عین قبلنا ... ولی نبود ...
آهی کشیدم ماشینو روشن کردم و راه افتادم ...
حامی من از دستم رفته بود!

دور و کنار خیابون بساط ماهی فروشی و سبزه فروشی گسترده بود ...

شاید اگه وقت دیگه ای بود حتما چند تا ماهی برای حوضمون میخریدم ولی الان اصلا دل و دماغشو نداشتم ...

گوشیم داشت زنگ میزد ...
یعنی یه جورایی داشت خودک‌شی میکرد ... بار سوم بود که داشت زنگ میخورد ... ماشین رو کشیدم کنار خیابون ...
چون شلوغ بود نمی تونستم هم حرف بزنم
و هم رانندگی کنم ...

بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم ...

- الو ...
- خانوم مجلل؟!
صدای یه مرد جوون بود ...
هر چی فکر کردم نشناختم و گفتم:
- خودم هستم ...
- حال شما خانوم مجلل؟ خسته نباشین ...
- ممنون ... شما؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت393

من ریاحی هستم ... کاوه ریاحی ...

دستمو گذاشتم روی شقیقه ام و فشار دادم ... اسمش آشنا بود ولی یادم نمیومد ...
وقتی سکوتمو دید خندید ...
و بعد از لحظاتی گفت:
- ماشاالله اینقدر سرتون شلوغه که یه جورایی همکارای خودتون رو هم نمیشناسین ...

بازیگر بود؟! نذاشت زیاد فکر کنم و گفت:
- من مجری برنامه نوروزتان پیروز هستم ...
هر سال عید ..
.
شناختمش ...
یکی از بهترین مجری های تلویزونی بود ... سریع گفتم:

- اه ببخشید آقای ریاحی ...
این روزا ذهنم خیلی مشغوله ...
- خواهش میکنم خانوم مجلل ...
سوپر استاری مثل شما باید هم سرش شلوغ باشه ...
- ممنون لطف دارین ...
منتظر شدم تا حرفشو بزنه ...
چند لحظه سکوت کرد و سپس
گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت394

راستش خانوم مجلل میخواستم برای برنامه زنده سال تحویل امسال ازتون دعوت کنم ... افتخار بدین قدم سر چشم برنامه ما بذارین ...

ابروهام پرید بالا ...
بار اول بود که کسی برای برنامه زنده ازم
دعوت میکرد ...
مونده بودم چی بگم ...
اونم سکوت کرده بود و منتظر بود من حرف بزنم ...
بالاخره دل رو به دریا زدم و گفتم:
- این برنامه ساعت چند هست؟
- راستش خانوم مجلل سال تحویل ساعت 4 صبحه ...
برنامه ما از ساعت 01:00 شب شروع می شه ... شما مهمون لحظه تحویل ما هستین یعنی ساعت 3 باید توی استودیو باشین...

کمی فکر کردم ...
مشکلی با این موضوع نداشتم ...
بدم

1402/10/20 18:03

نمیومد توی یه برنامه زنده شرکت کنم ...
هر چند که میدونستم بازیگر پر حاشیه ای شدم به خاطر جریان آرشاویر ...
اما حداقل اینطور میتونستم از خودم دفاع کنم ....

کاوه سکوت کرده بود و منتظر پاسخ من بود ....
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه مسئله ای نیست ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت395

پس تشریف میارین ...

- بله باعث افتخاره ...
بیچاره خیلی خوش حال شد و بقیه قرار مدارا رو گذاشت ...
گوشی رو قطع کردم و خواستم راه بیفتم که دوباره زنگ زد ...
اینبار به شماره نگاه کردم ...
طناز بود ...
دکمه سبز رو فشار دادم و گفتم:

- الو ...
- سلام بیشعور ...
- سلام به روی ماهت ...
- خیلی بدی که نیومدی ...
- حالا تو رفتی چی شد؟
- هیچی ...
ضایع شدم و برگشتم ...
- چرا؟!
- شادمهر نیومد ...
- وا!

- به خدا! گفت ماشینم از چهار چرخ پنچر شده نمیرسم بهت ...
انشالله یه روز دیگه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت396

خب با یه تاکسی میومد ...
- چه میدونم والا!
- البد قسمت نبوده ...
- قسمت هم داره با من بازی میکنه ...
پوزخند زدم ...
با منم بازی میکرد ...
شاید یه جورایی داشت با همه بازی میکرد ... کمی با طناز حرف زدم ...
مثلا دلداریش دادم ولی طناز خودش هم فهمید من خودم هم نیاز به دلداری دارم
برای همینم زود قطع کرد ...
نگام افتاد اون طرف خیابون ...
چه گلدون های شب بوی خوشگلی داشت ... بابا عاشق شب بو بود ...
خوب بود چند تا بخرم تا بابا توی باغچه اش بکاره ...
لبخند زدم ...
تنها چیزی که شادم میکرد شاد کردن بابا بود ...
از بعد از جدا شدن من و آرشاویر از هم بابا هم پا به پای من آب شده بود ...
الان که من احساس راحتی میکردم چرا بابا نکنه؟
از خیابون رد شدم ...
چهار تا گلدون بنفش انتخاب کردم و به
شاگرده گفتم برام بیاره ...

اونم که منو شناخته بود بیچاره سر از
پا نمی‌شناخت و میخواست خوش خدمتی کنه گلدون ها رو برداشت و زودتر از من پرید اون سمت خیابون ...
سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت397

خدایا این حق من نبود؟
چرا آرشاویر باید اینقدر ازم حمایت میکرد که حالا با نبودش احساس تنهایی کنم؟
من قبل هم کسی تو زندگیم نبود اما اینقدر که الان حس تنهایی دارم اون موقع نداشتم ...

خدایا چرا اینقدر حسم بده ؟ خسته شدم ... خدایا خودت کمکم کن ...
اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی از جا کنده شدم و اون طرف خیابون پرت شدم روی زمین ...
از ترس به نفس نفس افتاده بودم ...
نگامو دوختم به وسط خیابون ...

1402/10/20 18:03


یه مرد در حدود سی و پنج شش ساله هلم داده بود ...
فکر کنم حواسم نبود و ماشین داشت میزد بهم ...
مردم دورم جمع شدن و تازه وقتی فهمیدن کی هستم بدتر پیله‌ام شدن که حتما ببرنم بیمارستان اما میدونستم که طوریم نشده ...

اون مرد واقعا مثل فرشته نجات به کمکم اومده بود وگرنه معلوم نبود چی پیش می‌یومد ...
نگامو دوختم بهش تا تشکر کنم اومد طرفم ...
از جا بلند شدم ...
جز یه کوفتگیه ساده از زمین خوردنم دیگه
مشکلی نداشتم ...
جلوم ایستاد ...
چهره معمولی داشت ولی میشد بهش گفت جذاب! پالتوی قهوه ای کوتاهی تنش بود با پلیور کرم رنگ و شلوار جین ...
لبخند زدم و گفتم:

- ازتون ممنونم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت398

هنوز جوابی نداده بود که گوشیش زنگ خورد ...
نگاهی به گوشی انداخت ...
اخمی کرد و جواب داد:

- الو ...
کشتی منو تو!
- نه اتفاقی نیفتاد ...
- یه تصادف جزئی ...
- اه اه چرا داد میزنی؟!
- بابا میگم طوری نشد ...
- اههه ول کن دیگه ...
به من اعتماد نداری؟
- خیلی خب هر جور میلته ...
منو باش سنگ کیو به سینه میزنم ...
دو ماهه منو از کار و زندگی انداختی ...
- باشه ... خداحافظ ...

نمی دونم چرا به مکالمه اش گوش کردم ...
اما نسبت به اون مرد یه حسی داشتم ....
شاید به خاطر اینکه مدیونش بودم ...
مرد اومد طرفم ...

با لبخند پرسید:
- خوبین شما؟
حواستون کجا بود؟
اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت399

من واقعا مدیون شمام ...
حسابی توی فکر بودم اصلا متوجه خیابون نشدم ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- آره کاملا معلوم بود ...
الان خوبین؟
اگه میدونین لازمه تابرسونمتون بیمارستانی جایی ...
- نه نه خوبم ....
نیازی نیست ...
سری تکون داد و گفت:
- اوکی ...
پس با اجازه ...
دیگه منتظر حرفی از من نشد ...
سرشو زیر انداخت و رفت به سمت ماشینش که کمی عقب تر از ماشین من پارک شده بود ...
یه پرشیای سفید ...
برام عجیب بود ...
اون هیچ آشنایی با من نداد ...
انگار اصلا براش مهم نبود که داره با یه بازیگر صحبت میکنه ...
حتی اجازه نداد بیشتر ازش تشکر کنم ...
چقدر عجیب غریب ...
شاگرد گل فروشی گلدون ها رو عقب ماشین
چید و من بعد از دادن یه عالمه امضا سوار ماشینم شدم و راه افتادم ...

این مردم هم عجب وقت گیر می‌آوردنا!
انگار نه انگار من داشتم تصادف می کردم وقتی مطمئن شدن حالم خوبه به فکر خودشون افتادن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت400

یه کم که از اون محل دور شدم گوشیم دوباره زنگ خورد ...

1402/10/20 18:03


روی صندلی بود ...
چنگش زدم ...
شماره رو نمیشناختم ...
یه شماره عجیب غریب بود ...
با تعجب گوشی رو گذاشتم در گوشم:
- الو ...
هیچ صدایی نیومد ...
فقط صدای نفس ... نفس های کشدار ...
حس کردم صدامو نمیشنوه دوباره گفتم:
- الو ... بفرمایید ...
صدای نفس ها هی داشت بلندتر می شد ... اعصابم خورد شد و گفتم:
- اللو؟! چرا حرف نمی زنی؟! مگه مریضی؟!
یه صدای آرومی شنیدم ...
انگار یکی داشت زمزمه وار میگفت:
- آره آره ...
بعدم تماس قطع شد ...
چند بار محکم پلک زدم ...
نکنه توهم زدم؟ چند بار به شماره نگاه کردم ... نشناختم ...
مشخص بود از ایران نیست ...
خیلی طولانی و خیلی عجیب غریب بود ...

شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت خونه ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/20 18:03

اینم تا پارت 400تقدیم نگاتون😍

1402/10/20 18:03

سلام گلم خوبی خسته نباشی خیلی ماهی پنجه طلا🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌻🌻🌻💐💐💐❤❤❤🙏🙏🙏

1402/10/25 07:33

سلام گلم خوبی گلم می شه ادامه رمان روبزاری

1402/10/29 05:23

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت401

مانتوی بلند قهوه ای رنگ رو پوشیدم با شلوار جین کرمی لوله تفنگی ....
شال کرم قهوه ایمو سرم کردم و موهامو تا جایی که میشد پوشوندم ...
کفش های پاشنه ده سانتی کرم قهوه ایمو پا
کردم و کیفمو هم برداشتم ...
ساعت دو بود ...
باید سریع خودم رو میرسوندم استودیو ... بابا با لذت سر تاپامو نگاه کرد و برای اولین بار توی مدت بازیگر شدنم گفت:
- بهت افتخار می کنم ...
هنوز شیرینی حرف بابا رو با تموم وجود حس نکرده بود که
مامان خودشو مثل گهواره تاب داد و گفت:
- همین کارارو می کنی که روز به روز داره گستاخ تر میشه مرد! همین سال تحویلو هر سال کنار هم بودیم یعنی که اونم امسال داره ول میکنه میره ...
مگه ما چند تا بچه داریم آخه؟
این یکی هم اینجوری شد ...
ای خدا کاش اینو هم نداده ...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
- ریحانه! خجالت بکش زن! چرا اینقدر خون به دل این دختر می کنی؟
می دونم دلت سوخته و همه حرفات هم به خاطر نگرانیته ...
ولی با این حرفا فقط داغون ترش میکنی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت402

سعی کردم لبخند بزنم ...
بهتر بود ناراحتی بابا رو حداقل بیشتر نکنم ...

رفتم جلو با محبت هر دوشون رو بوسیدم و گفتم:
- حق با مامانه ...
من نباید سال تحویل تنهاتون بذارم ...
الان هم اگه بخواین نمیرم بابا سریع گفت:
- نه دخترم برو قول دادی ...
از سر شب که داریم این برنامه رو می بینیم همه بازیگرا اومدن کسی بد قولی نکرده برو که توام بد قول نشی ...
یه ساله دیگه ...
ما هم باید کم کم به نبودنت عادت کنیم ...

بالاخره توام یه روز برای همیشه میری دنبال
بخت خودت من میمونم و این ریحان خانوم ...

بعد به مامان لبخند زد ولی مامان با بغض روشو برگردوند ...
خم شدم گونه تپل مامانو دوباره بوسیدم و گفتم:
- فدای مامان خوشگلم بشم ...
ببخش و بخند دیگه ...
مامان به زحمت لبخند زد ...
میدونستم دوستم داره ولی خب
محبت مادرانه اش اینجوری بود دیگه! سال نو رو پیش پیش تبریک گفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا خنک بود ولی انگار از همیشه تمیز تر بود ...
چند تا نفس عمیق کشیدم و به قول طناز کل جدول مندلیف رو قورت دادم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت403

هوای تهران بود و دود و دمش! توی پاکی هم آلوده بود ...
سوار ماشین شدم و راه افتادم ....
تا استودیو زیاد راهی نبود و خیلی زود رسیدم ...
حسابی حرفامو با خودم مرور کردم اصلا
دوست نداشتم توی اولین پخش زنده ام گاف بدم ...
ماشین رو توی پارکینگ پارک

1402/10/29 10:23

کردم و وارد شدم ...
انگار همه منتظرم بودن ...
از دیدن اون همه بازیگر یک جا
تعجب کردم ...
احسان هم بود ...
با اینکه احسان توی سریال ها کار نمیکرد و کارش فقط سینمایی بود ولی امشب شده بود
مهمون ویژه این برنامه ...
گویا کارش تموم شده بود و داشت میرفت دیگه ...
رفتم توی اتاق گریم و خیلی زود حاضر شدم.
وقتی کاوه اسممو گفت با لبخند رفتم روی صحنه و نشستم روی مبل دو نفره ای که جلوش بود ...
به احترامم بلند شد و چنان بازار گرمی برام راه انداخت که خنده ام گرفت ....
از فکر اینکه مامان بابا دارن میبیننم حس خوبی داشتم ...
انگار دیگه توی دنیا کسی رو جز اون دو نفر نداشتم ...
کاوه با لبخند گفت:
- خب خانوم مجلل اجازه دارم جسارت کنم بپرسم چند سالتونه؟
خندیدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت404

سوالتون یه کم برای خانوما سنگینه آقای ریاحی ...
- اه بله باید ببخشید گفتم شاید شما با بقیه فرق داشته باشین ...
ببینم چه حسی دارین که توی اولین برنامه زنده حضور پیدا
کردین الان نروس نیستین؟
نروس و مرض! نروس و زهرمار! تو نمیگی شاید چهار تا آدم بی سواد دارن برنامه رو میبینن؟
نمی دونم چرا همیشه دوست
داشت از واژه های تخصصی استفاده کنه شاید میخواست بگه ما هم بله! یه چیزایی حالیمونه ...

لبخند تلخی زدم و گفتم:
- عصبی؟!! نه اصلا عصبی نیستم ...
استرس هم ندارم ...
سریع تیکه کلام منو دریافت کرد و با یه لبخند کجکی نگام کرد ...
خودش فهمید منظورم چی بوده! یه کم چرت و پرت گفت و
آخر سر پرسید:
- راستی خانوم مجلل بزرگترین شایعه ای که در مورد خودتون شنیدین چی بوده؟!
رنگم پرید ...
پس بگو! این همه صغری کبری چید که برسه به چیزی که دلش میخواد ...
لجم گرفت دوست داشتم بزنم تو سرش ... ولی سعی کردم طبیعی باشم ...
لبخند زدم و گفتم:
- شایعه‌ای وجود نداشته ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت405

اگه هم بوده من نشنیدم ...
با تعجب گفت:
- ولی این روزای اخیر خیلی خبرا در موردتون پخش شد ...
منتظر بودم خودتون تکذیبش کنین ...
فضول! حالا یعنی می خواد مچ بگیره ...
خدایا چی کار کنم؟!
بگم همه چی دروغه؟ یا تصدیق کنم ... چشمامو بستم ...
صدای پدرم توی گوشم پیچید:
- دخترم همیشه تو زندگیت صادق باش ... خودت رو با مصلحت چسبوندن به دروغ گول نزن ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- درسته که همیشه پشت سر یه خبر راست هزار تا یک کلاغ چهل کلاغ هست ...
اما مهم اینه که خبر اصلی حقیقت داره ...
کپ کرد! فکر نمیکرد اینقدر راحت حقیقتو بگم ...
شاید میخواست از خودم به دروغ دفاع

1402/10/29 10:23

کنم ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی خب...
بینندگان عزیز...
همونطور که گفتم امشب براتون دو تا سورپرایز داشتیم ...

یکیش که همین خانوم مجلل عزیز بودن که افتخار دادن و مهمون برنامه ما و خونه های شما
شدن و دیگری ...

چند لحظه مکث کرد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت406

بهتره من چیزی نگم ....
خودتون ببینین ...
صدای موسیقی توی استودیو پخش شد ... چراغ ها خاموش شد
و یه گوشه فقط یه نور افتاد ...
فهمیدم یه خواننده ای چیزی میخاد بخونه ...
سرمو انداختم زیر ...
ترجیح میدادم فکر کنم با سوالای بعدی این کاوه پرو چه خاکی تو سرم کنم ...

اما یه دفعه با شنیدن صدای خواننده برق دویست و بیست ولت به تنم وصل شد ...

- تو رو رنجوندم با حرفام چقد حس میکنم تنهام چه احساس بدی دارم از این احساس بیزارم نه نرو تنهام نزار من عاشقتم
دیوونه وار نه نه نه نرووو تنهام نزار
من عاشقتم دیوونه وار چی شد چشماتو رد کردم چی شد من با تو بد کردم نمیدونی ، نمیدونم ولی بدجور ، پشیمونم نه ، نرو ، تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار نه نه نه ، نرو
تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار صدامو میشنوی یا نه صدایه خستگی هامو دلم خیلی واست تنگه ببین دستایه تنهامو نه ، نرو ، تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار نه نه نه ، نرو تنهام نزار من عاشقتم ، دیوونه وار

(نه نرو از سیروان خسروی)


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت407

فشارم در جا افتاد ...
وای خدایا برنامه زنده اس من غش نکنم
که خیلی بد میشه! این اینجا چی کار داشت؟!!!!!!!
آرشاویر مگه ایتالیا نبود؟
بمیری کاوه چیو میخواستی به بیننده
های پر و پا قرص برنامه ات نشون بدی؟!
این که من و آرشاویر یه روزی نامزد بودیم ؟ اینکه اگه الان که نامزدی به هم خورده
همو ببینیم چی میشه؟ وای خدایا کمکم کن ... الان وقت خراب شدن حال من نیست ...

آهنگ تموم شد و کاوه شروع کرد به
دست زدن ...
من هم با یه لبخند ژکوند همراهیش کردم ... میگم لبخند ژکوند چون واقعا همونه ... چشمای غصه دار و بدبخت ...
لبهای خندون ...
آرشاویر اومد و با کاوه دست داد ...
چقدر خونسرد بود ...
چقدر طبیعی! انگار هیچیش نبود ...
انگار هیج اتفاقی نیفتاده بود ...
انگار ...
چرا اینقدر راحت بود؟ کت شلوار مشکی پوشیده بود که لب یقه اش ساتن ابریشمی کار شده بود ...
چقدر خوش تیپ شده بود ...
موهاشو رو به بالا شونه زده بود ...
همون مدلی که من دوست داشتم و بهش گفتم بهت می‌یاد ...
آرشاویر با فاصله از من نشست ...
خدایا چقدر عطرش خوشبو بود ...
دوست داشتم داد بزنم ...
دستامو مشت

1402/10/29 10:23

کرده بودم و ناخنام حسابی داشت توی دستم فرو میرفت ...
چه مرگم شده بود؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت408

دوست داشتم سر خودم داد بزنم آروم باش احمق!
تو خودت خواستی ازش جدا بشی یادت رفته چه جوری روی اعصابت دراز نشست میرفت ؟ با این فکرا یه کم آروم تر شدم ...

حقیقتش این بود که خاطره هام با آرشاویر اذیتم میکرد وگرنه دیگه مثل قبل حسم نسبت بهش آتشین نبود...
صدای قهقهه های آرشاویر و کاوه بلند شده بود ...
انگار نه انگار که منم هستم گل میگفتن و گل می‌شنیدن ...
کاوه گفت:
- شنیدم رم بودی
- آره ... دیشب برگشتم ...
- وقتی زنگ زدم باهات هماهنگ کنم پدرت گفت که نیستی ...
منم خواستم خودشون بهت بگن ...
خوب شد به موقع رسیدی ...

- ممنون از دعوتت ...
تو همیشه به من لطف داری ...
اوف چه تعارف هم تیکه پاره میکنن ...
خرسای گنده خاله زنک! خسته شدم ...
دوست داشتم برم خونه ...
جلوی دوربین نشستن اذیتم میکردم ...
اونم اینجوری و این مدلی! میدونستم
کل ملت دارن منو نگاه می کنن و عکس العمالمو میسنجن ...

از فردا میشدم خود حاشیه! خدا به داد برسه ...
خدا رو شکر کاوه دیگه حرفی در مورد شایعات نزد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت409

هر چند که می دونستم اگه دست خودش بود صد در صد فوضولی میکرد ولی انگار
می دونست بیشتر از این نباید وارد جزئیات بشه ...
برای همینم بیشتر داشتن در مورد کار و کنسرت و آلبومای آرشاویر حرف میزدن ...
با دقت نگاش کردم ...
چقدر لاغر شده بود ...
زیر چشماش گود افتاده بود انگار ...
ولی هنوزم خوش استیل بود و دختر کش ...
کاوه چند تا سوال دیگه از من پرسید و بالاخره رفتیم تو فاز سال تحویل ...
بهتر از اون وضعیت بود ...
یه آقایی که قرآن میخوند به جمعمون اضافه شد و مشغول خوندن دعای موقع تحویل
سال شد ...
حالا من رفته بودم تو فکر مامان بابا که با دیدن آرشاویر چه حالی بهشون دست داده! فامیلو بگو ...
وای خاک بر سر من! کاش قبول نکرده بودم بیام می‌تمرگیدم تو خونه ...
زیر لب گفتم:
- حالا بکش ترلان خانوم ...
آرشاویر مشغول بازی با انگشترش شد ...
حلقه اش دستش نبود ... ای بی وفا ...
به خودم توپیدم:
- آخه بیعشور ...
اون که دیگه نامزد تو نیست برای چی باید
حلقه اش دستش باشه؟! عجب احمقی هستیا مگه مال خودت
دستته؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت410

نگاه به دستم کردم ...
نبود ...
چقدر دوست داشتم نگام کنه ...
انگار دوست داشتم هنوزم دنبال بدوه و له له بزنه ...
آرشاویر اینجوری برام غریبه بود

1402/10/29 10:23

...
چقدر زود من از یادش رفتم ...
حدسم به یقین مبدل شد! آرشاویر از اول هم دنبال بهونه بود برای جدایی که من این بهونه رو دادم دستش ...
بدون تو ایتالیا رفته چه عشق و حالی کرده! پسره بی شعور!
داشتم با خودم حرص میخوردم که توپ تحویل سال رو زدن و همه به هیجان اومدن ... خیلی از بازیگرا که پشت صحنه بودن اومدن جلوی دوربین با خانومای دیگه مشغول دست و روبوسی شدیم ...
اه ...
رسم و رسوم مسخره!
من میخوام برم خونه ...
همه دور هم نشستیم و کاوه از آرشاویر خواست یکی دیگه از کاراشو برامون بخونه ...

نمیتونستم انکار کنم که هنوز هم محتاج شنیدن صداش هستم ...
خودمو توجیح کردم:
خب منم یکی مثل بقیه...
چه فرقی داره! منم صداشو دوست دارم ...
نه چیز دیگه ...
آرشاویر با لبخند رفت توی قسمت مخصوص و آماده شد ...
صدای آهنگ بلند شد ...
چشمامو بستم ...
شنیدن صداشو با چشم بسته دوست داشتم

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت411

تنهای تنهام ...
جز تو هیشکی رو تو این دنیا نمیخوام دوباره بیا مث اون روزا تا بازم آروم بشه دنیای ما هیچ جا نمیتونم دیگه حتی یه لحظه بمونم دیگه فکر نمیکنم بشه زنده بمونم حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون جدایی آدمو میکشه منو به زندگی برگردون زندگیم بی تو مثل زندونه آه عشق من!
یه حرفی بزن ولی نگو دیره هیشکی جاتو تو دلم نمیگیره!
هیچ جا نمیتونم دیگه حتی یه لحظه بمونم دیگه فکر نمیکنم بشه زنده بمونم حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون جدایی
آدمو میکشه منو به زندگی برگردون امشب میخوام که یادت بیاد کی شونه بود واسه گریه هات ببین کی عاشقت کرد وقتی تنها بودی تو شبای سرد تو دلت تنگ بود اشک تو چشات غم تنهایی تو صدات من دستاتو گرفتم نگو یادت
رفت!
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم دیگه فکر نمیکنم بشه زنده بمونم حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون جدایی آدمو میکشه منو به زندگی برگردون بی تو ...
نمیتونم ...
نه ... نمیتونم ...
منو به زندگی برگردون!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت412

وقتی خوندنش تموم شد حس کردم نفس منم بالا نمی‌یاد ...
خداییش ترکوند ...
صدای دستا داشت کرم میکرد منم دست میزدم ولی حالم اصلا خوب نبود ...
تا اومد بشینه کاوه با هیجان گفت:
- ماشاالله چه کردی پسر! صدات استودیو رو به لرزه در آورد ...

موافق بودم باهاش! خداییش از ته دلش میخوند ...
با همه صداش ...
توی دلم زمزمه کردم:
- یعنی واسه من خوند؟
ولی نه! اون حتی یه نیم نگاه هم به من‌نکرد ...
فقط همون اول که اومد بشینه یه سلام رسمی جلوی

1402/10/29 10:23

دوربین بهم کرد که مطمئنم اونم برای خالی نبودن عریضه بوده ...
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا اینقدر عصبی بودم ...
از بقیه برنامه و حرفا چیز زیادی یادم نیست ولی بالاخره برنامه به آخر رسید و‌خداحافظی
کردن و کات دادن ...
سریع از جا بلند شدم میخواستم برم
خونه ...
دیگه طاقت موندن نداشتم ...
همه داشتن با هم خداحافظی میکردن ...
کاوه جلو اومد و با وقار و شخصیت
خاص خودش بازم بابت حضورم ازم تشکر کرد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت413

فقط لبخند زدم ...
واقعا نمیتونستم چیز دیگه ای بگم ...
همه دسته دسته از استودیو خارج میشدن کیفمو انداختم روی شونه ام و زیر چشمی نگاهی به آرشاویر کردم ...
بی توجه به من داشت با کاوه بگو بخند میکرد ...
دندون قروچه ای کردم و از استودیو زدم
بیرون ...
رفتم سمت ماشینم که صدای پایی از پشت سرم شنیدم ...
برگشتم ...
آرشاویر بود ...
نا خودآگاه ایستادم ...
با لبخند اومد طرفم ....
قلبم داشت می یومد توی دهنم ...
خیلی عادی ایستاد جلوی من ...
دستشو تکیه داد به سقف ماشینم و گفت:
- دوباره سلام عرض شد ...
این چرا اینجوری می کرد؟
سعی کردم منم طبیعی باشم ...
- سلام ...
- خوبی؟
- ممنون ...
-مزاحمت نمیشم...
فقط خواستم حال بابا مامانتو بپرسم ...
خوب هستن؟ با غیض و کینه گفتم:
- از احوالپرسی های شما ...
دستی توی موهای پر پشت مشکیش کشید ... چشمای درشت و سیاهش رو دوخت توی چشمام و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت414

اون موقع شرایط خوبی واسه احوالپرسی نداشتم ...
ولی به زودی حتما خدمتشون میرسم ...
اونا برای من خیلی عزیز هستن ...
دوست داشتم بگم خودم چی؟
ولی زبونمو محکم گاز گرفتم ...
توی دلم از خودم پرسیدم:
- اگه همین الان ازت بخواد برگردی ...
بر میگردی؟!
قاطعانه و به سرعت گفتم:
- نه ...
پس چه مرگم بود؟! انگار این مشخصه همه ما دخترها بود که دوست داریم همه چیزو به دست بیاریم ...
بعدش دیگه مهم نیست ...
فقط به دست آوردنش مهمه ...
در ماشینو باز کردم و گفتم:
- حتما این کارو بکن خوشحال میشن ...
سری تکون داد راه افتاد سمت ماشین خودش که با چند ماشین فاصله از من پارک کرده بود و گفت:
- حتما ...
عمدا معطل کردم ببینم میره یا دنبالم راه میافته ...
این آرشاویر شکاک محال بود بذاره من خودم تنها این مسیر رو برم ...
حتما مثل قدیما دنبالم راه میافته ...
نشستم پشت فرمون ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت415

ماشینو روشن کردم و یه کم گاز دادم که یعنی گرم بشه ...
آرشاویر

1402/10/29 10:23

دنده عقب از پارک اومد بیرون ... چهار چشمی داشتم نگاش میکردم ...
بدون اینکه حتی به من نگاه بکنه پاشو روی
گاز فشار داد و با سرعت هر چه تموم تر از پارکینگ رفت بیرون ...
من موندم با یه دهن باز!
رفت؟! به همین راحتی؟! چرا اینقدر عوض شده؟ وای خدای من ...
سریع از پارکینگ رفتم بیرون ...
هنوز باورم نمیشد رفته باشه ...
با خودم گفتم شاید کنار خیابون جایی منتظر باشه اما حقیقت این بود که رفته بود ....

با حال خراب ماشین رو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم...
دزدگیر رو که زدم در خونه باز شد و بابا به یه ژاکت روی شونه هاش اومد بیرون معلوم بود منتظرم بوده ...
میدونستم الان لبخندم از صد تا گریه تلخ تره ...
ولی بهش لبخند زدم و رفتم طرفش ...
با شادی مصنوعی گفتم:
- عیدت مبارک بابا جونم ...
بابا داشت با نگرانی نگام میکرد ...
میدونستم به خاطر آرشاویره ...
هر کی هم که نفهمیده باشه اون ساعات به من چی گذشته مطمئنا بابا فهمیده ...
از همین فکرا بغض کردم و چونه‌ام
لرزید ...
سریع پشت کردم به بابا ...
نمیخواستم غصه‌اش بیشتر بشه...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت416

اشک چکید روی صورتم ...
لعنتی الان وقتش نبود!
دست بابا نشست روی شونه ام ...
به ناچار برگشتم ...
دیگه طاقت نیاوردم و صدای هق هقم اوج گرفت ...
وسط کوچه ایستاده بودیم و من داشتم زار میزدم! اگه یکی میدید چی میگفت؟ گور بابای همه ...
خسته شدم از بس از فکر و حرف مردم ترسیدم ...
وقتی کمی آروم تر شدم بابا با صدای لرزون
گفت:
- کاش نذاشته بودم بری بابا ...
اصلا کاش نذاشته بودم بازیگر بشی ...
چی به روز روح لطیف دخترم اومده؟
- بابا ... بابا ...
یه جوری با من رفتار میکنه انگار من ...
انگار من غریبه ام ... انگار اون صیغه رو ... یادش رفته ...
حقیقت این بود که من و آرشاویر هنوز هم به هم محرم بودیم ...
بعد از جداییمون آرشاویر رفت ایتالیا و دیگه وقت نشد برای جدایی رسمی اقدام کنیم ... بابا دستمو فشرد و گفت:
- آروم باش دخترم ...
همه غم هات یه روز تموم میشه ...
خدایی که اون بالاست عادل تر از اون چیزیه که تو حتی بتونی تصورشو بکنی ...
- بابا ... چرا برگشته؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت417

باید بر میگشت ... اینجا کشورشه ...
- من نمیتونم باهاش روبرو بشم ...
دیدنش برام سخته بابا ...
- دختر گلم برای مشکلت هیچ وقت نباید صورت مسئله رو پاک کنی ...
ترلانی که من تربیت کردم خیلی محکم تر از این حرفاست ...
غیر ممکنه به این راحتیا عقب بکشه ...
- چی کار کنم بابا؟ میگی چی کار کنم با این آدم؟
- هیچی ... فقط جلوش

1402/10/29 10:23

محکم باش ...
نمی خوام حس کنه دختر منو زمین زده ... دختر من همیشه باید تو اوج باشه ...
همینطور که تا الان بوده ...

دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- ولی سخته بابا ... به خدا سخته ...

بابا پیشونیمو بوسید و گفت:
- زندگی عادته دخترم ... عادت می کنی ... ولی من مطمئنم همه چیز حل می شه ...
به بابا قول بده غصه نخوری ...

با اینکه خودم هم از قولم مطمئن نبودم گفتم:
باشه ... قول میدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت418

آفرین دخترم ...
حالا بریم تو که مامانت هم حال خوبی
نداره ...

میدونستم مامان هم با دیدن آرشاویر به هم ریخته ....
مامان آرشاویرو خیلی دوست داشت ...
آهی کشیدم و همراه بابا وارد شدم ...
میخواستم بشم مایه افتخارشون ...
ولی مایه غصه شون شدم ...
برام خیلی سخت بود ... خیلی سخت ...
یک هفته گذشت ...
دیگه هیچ خبری از آرشاویر نداشتم ...
بهتره بگم هیچ خبری ازش نشد ...
فقط یه روز که من سر صحنه فیلمبرداری بودم وقتی برگشتم خونه احساس کردم مامان زیادی خوش حاله و بابا هم قیافه‌اش در همه ...
نشستم کنار بابا و با تعجب گفتم:
- چیزی شده بابا؟

بابا آهی کشید و با صدای آرومی گفت:
- آرشاویر اومده بود اینجا ...
با چشمای گشاد شده گفتم:
- جدی؟!
- آره ... منم تعجب کردم ... ولی ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت419

ولی چی؟
- بعدش ازش بیشتر خوشم اومد ...
- بابا!
- اون برای ما حرمت قائل شد ...
جدای از مشکلی که با تو داره اومد اینجا ... خیلی هم به ما احترام گذاشت و با همه
وجودش و از ته قلبش عذر خواهی کرد ازمون ..
- پس واسه همینه که مامان خوشحاله؟
- آره ...
- عجب!
- پسر خوبیه ...
اگه حرفایی که در موردش زدی رو ***
دیگه ای میگفت محال بود باور کنم ...

آهی کشیدم و گفتم:
ولی حقیقت داره بابا.
دلیل جدایی ما رو هیچ *** جز بابا نمیدونست ...
همه فکر میکردن دلیلش عدم تفاهمه ...
ولی بابا دلیل مسخره و کلیشه‌ای منو
قبول نکرد و اینقدر پاپیچ من شد تا سر از قضیه در آورد ...

- میدونم دخترم ....
حرف تو برام حجته!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت420

از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ...
میخواستم خاطره هاشو هم تو ذهنم کمرنگ کنم ...
دیگه خسته شده بودم ...
باید با خودم روراست میشدم ...
آرشاویر اولین پسری بود که دل منو لرزوند... اولین عشقم بود ...
فراموش نمیشد ...
تحت هیچ شرایطی اما شاید میتونستم برای خودم کمرنگش کنم که دیگه با دیدنش اینجوری داغون نشم ...
لباس عوض کردم ...
رفتم توی تخت و لحاف رو کشیدم سرم ...
می

1402/10/29 10:23

خواستم بخوابم ...
***
نمیخواستم به هیچی فکر کنم گوشیم داشت خودک*شی میکرد ...
ماشینو کنار خیابون پارک کردم و از توی کیفم درش آوردم ...
شماره ترسا بود ...
- الو ...
- سلام خانومی ...
- سلام ترسا جون ...
خوبی؟ آرتان خوبه؟ آترین چطوره؟
- اوه ... همه اشون خوبن ...
تو خوبی؟
- مرسی ...
چه خبر؟
- خبرای داغ داغ هالیوودی ...
- چی هست حالا این خبرای داغت ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت421

ببین ترلان من چون خودم تو عشق خیلی زجر کشیدم تو رو درک میکنم ...
برای همینم هر اطلاعاتی که شاید بتونه کمکت کنه رو بهت میرسونم ...
هر چند که آرتان اگه بفهمه صاف منو میکشه ...
این دختر چی پیش خودش فکر میکرد؟!
درک من؟! آهی کشیدم و گفتم:

- چیزی شده؟
- آقاتون دوباره رفتن ایتالیا ...
آشکارا جا خوردم و گفتم:
جدی؟!
- آره ...
اومده بود اینجا فقط یه سر به باباش بزنه گویا ...

- تو از کجا فهمیدی؟
- هان! از اینجا به بعدش مهمه ...
- بگو دیگه ترسا ... کشتی منو ...
- خب بابا! منو نخور ...

راستشو بخوای از همون روزی که
برگشته رفته سراغ آرتان البته من تازه امروز فهمیدم ...
- خب خب؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت422

هیچی دیگه آرتان هم یه کم باهاش کار کرده ...
گویا این دو ماهی که ایتالیا بوده رو کامل بستری بوده ...
با صدای خفه ای گفتم:
- چی؟!
- آره ...
رفته اونجا و تحت دارو درمانی شدید بوده ... الان هم به زور بهش اجازه دادن بیاد ایران به شرط اینکه زود برگرده ...

- پس ...
پس واسه چی دیگه پیش آرتان رفته؟
- واسه اینکه بعد از اینکه دوره دارو درمانیش تموم بشه باید
تحت رفتار درمانی باشه ...
یه جورایی باید روانکاوی بشه ...
اینه که از آرتان خواست وقتی دوباره برگشت ایران باهاش کار کنه ...

- آرتان ...
آرتان چی میگفت؟
- هیچی میگفت الان هم خیلی بهتر شده ولی هنوزم جای کار داره ...
آهی کشیدم و گفتم:
خوشحالم که به فکر درمان خودش افتاده ... اما بین ما همه چیز دیگه تموم شده ...
اصلا پیش خودم یه درصد هم احتمال
نمیدم که آرشاویر برگرده و من بخوام باهاش باشم ...
فقط براش خوشحالم که از این عذاب راحت میشه ...
- دروغ میگی؟!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت423

- نه ... کاملا راست گفتم ...
- ترلان ... ولی تو دوسش دا...
-داشتم... الان فقط میخوام خودش راحت بشه ...
ارتباط من و آرشاویر با یه دنیا دلخوری تموم شد ...
این ارتباط دیگه نباید از نو شروع بشه ... چون حرمت ها از بین رفته ...
- بس کن ترلان ...
این عشقه! نه یه احساس دم دستی ...

1402/10/29 10:23


این حرفا حالیش نیست آهی کشیدم و گفتم:
- هر *** عقیده‌ای داره ...
عشق هم حرمت داره ...
ولی حرمتش بین من و آرشاویر از بین رفت ...
سکوت کرد و چیزی نگفت ...
دیگه حوصله چونه زدن نداشتم
برای همین هم با یه خداحافظی کوتاه تماسو قطع کردم ...
حقیقتااز اینکه آرشاویر میخواست درمان بشه خوشحال بودم ...
این همه زجر حق آرشاویر نبود ...
واقعا که حقش نبود ...

- الو سلام ...
- سلام شهریار جان خوبی؟
- ممنون خانوم! شما که از بس به من زنگ میزنی من شرمنده میشم ...
- اذیت نکن دیگه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت424

کجایی خانوم؟
- تو خونه ...
کجا باید باشم؟ کار که ندارم بیکار افتادم اینجا ...

- خوب پس به موقع زنگ زدم ...
- خبری شده؟
- آره یه فیلم خوب برات دارم ...
البته اینبار من تهیه کننده اش نیستم ...
- چه عجب!
- دست شما درد نکنه ...
اینقدر از من خسته شدی؟ ریز
خندیدم و گفتم:نه ...
ولی دیگه داشتیم باعث شایعه سازی میشدیم ...
اکثر فیلمای من تهیه کنندگیش با توئه ...
- نه خانوم نگران نباش ...
کسی جرئت نداره پشت سر من شایعه بسازه ...
- اه اه! بابا جذبه!
مردونه خندید و گفت:
- الان فیلمنامه رو برات میارم ...
بخون خبرشو بهم بده ...
- باشه ...
وقتی تو معرفی کنی یعنی خوبه دیگه ...
چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آهسته ای گفت:
- مرسی ازت ... بابت اعتمادت ...
- کاری نداری؟
- نه مواظب خودت باش ...
- خداحافظ ...
یکی دو ماهی بود که شهریار عجیب خودشو به من نزدیک کرده بود و منم به جورایی بهش پناه برده بودم ...
البته هیچ حرفی به جز فیلم و کار نداشتیم که با هم بزنیم ...
حتی یه بار هم در مورد خودش یا آرشاویر حرفی نزده بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت425

برای همینم من کم کم باهاش احساس راحتی کردم ...
حتی یکی دوبار هم با هم رفتیم بیرون ... خیلی آقا وار رفتار میکرد اما برای منی که مدام داشتم با آرشاویر مقایسه اش میکردم زیاد هم دلچسب نبود ...
به خصوص که همه‌اش می‌ترسیدم بهم گیر بده و مثل آرشاویر شکاک باشه ...
برای همین هم حد خودمو باهاش رعایت میکردم ...
کم کم داشتم می‌فهمیدم که پسر خوبیه ...
همه که مثل هم نبودن!
- خانم مجلل ...
این مطمئنم بهترین کار سینمایی شما خواهد
شد ...
با دست شقیقه‌ام رو مالش دادم ...
این تهیه کنندهه بدجور روی اعصابم بود ...
از بس حرف میزد سرم داشت می ترکید ...
آخ شهریار کاش اینم کار خودت بود ...
این منو دیوونه کرد!
شهریار هم نشسته بود کنار یارو و با خنده داشت منو برنداز میکرد ...
از قیافه اش منم خنده ام گرفت ...

1402/10/29 10:23


یه لحظه یاد آرشاویر افتادم ...
اگه بود الان چه فکری در موردم میکرد؟
چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش میگذشت ...
بعضی وقتا دل
ازم نافرمانی میکرد و سر میذاشت به کوی اون ...
اینجور وقتا با بدبختی یکی از آهنگاشو گوش میکردم و زل میزدم به تنها عکسی که ازش داشتم ...
یه کم آروم میشدم ولی چه جوری باید به دلم حالی میکردم که دیگه آرشاویری نیست ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت426


دیگه کسی نیست که ازم حمایت کنه ... دیگه ...
با صدای تهیه کننده پریدم بالا:
- خانوم مجلل ...
شما با این شرایط موافق هستین ؟
دیگه چه فرقی میکرد؟ سری تکون دادم و زیر قرارداد رو امضا کردم ...
اینقدر از همه چی بریده بودم که حتی نپرسیدم هم بازی هام کی هستن؟! فقط میخواستم سرم گرم باشه ...
ولی این سوالو شهریار پرسید:
بالاخره بازیگر نقش اول مرد انتخاب شد؟
- نه هنوز ...
شهریار با تعجب گفت:
- نه؟!!!! ای بابا! کمتر از یک ماه دیگه فیلمبرداری شروع میشه ...
پس میخواین چی کار کنین؟
- تقصیر آقای شکوهیه ...
پدر ما رو در آورده ...
- آقای شکوهی کیه؟
- کسی که انتخاب بازیگر با اونه ...
میگه این نقش یه بازیگر خاص میخواد ... چیزی که تو ذهنشه فکر کنم هنوز از
مادر زاییده نشده ...
ما خودمون خیلی ها رو پیشنهاد دادیم ولی
همه رو رد کرده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت427

ای بابا!
- با این کارای این آقا فکر کنم کار فیلمبرداری عقب بیفته ...
کارگردان سکته نکنه خوبه ...

- چی بگم والا؟! خدا به دادتون برسه!
از جا بلند شدم و گفتم:

- دیگه با من کاری ندارین؟!
- نه ... میتونین برین ...

خیلی لطف کردین ...
شهریار هم از جا بلند شد و گفت:

- من ماشین ندارم ترلان منو هم تا یه جایی برسون ...
هر دو خداحافظی کردیم و از دفتر خارج شدیم ...
توی ماشین که نشستیم شهریار گفت:

- از فیلمنامه راضی بودی؟ فکر کنم با همه کارایی که تا الان کردی فرق داشته باشه ...

- آره خیلی خاصه ...
اما زیاد از حد عاشقانه اس عین رمانای
ایرانی میمونه ...

- قشنگی و خاصیش به همینه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت428

من همه فیلمای عاشقانه ام عشقشون در کنار یه مسئله دیگه بیان میشدن اما این عشقش هم توی دل عشق بیان میشه به نظر من اگه قسمت‌های عاشقانه اش حذف بشه دیگه هیچی ازش نمیمونه ...

- درسته! و با بازیه تو میشه یه فیلم عاشقانه فوق العاده ...
-حالا کاش همبازیم کسی باشه که بتونم باهاش حس بگیرم ...
- رفتگر محله هم که باشه تو عالی درش

1402/10/29 10:23

می‌یاری ...
لبخندی زدم و گفتم:
- شاید ...
شهریار رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ...
داشتم ماشین رو پارک میکردم که گوشیم زنگ خورد ...
نگاه کردم روی صفحه اش ...
ترسا بود ...
عجیبه! خیلی وقت بود با من تماس
نگرفته بود ...
با تعجب جواب دادم:
- الو ...
- سلام ترسا خانوم کم پیدا!
- سالم ترلان جونم ...
خوبی؟ چطوری خوش میگذره؟ بابا
چه خبره اینقدر فیلم زرت زرت میدی بیرون؟ خسته شدم هر بار خواستم برم سینما فقط فیلمای تو رو دیدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت429

خندیدم و گفتم:
- حقا که وروره جادویی ...
- آره آرتانم همین عقیده رو داره ...
دو تایی با هم خندیدم که یه دفعه گفت:
- وای داشت یادم میرفت برای چی زنگ زدما ...
ترلاااان از جیغش پریدم بالا و گفتم:
- هان؟! بابا کر شدم!
- خبر نداری!
- از چی؟!
- آرشاویر ... آرشاویر برگشته ...
پریدن رنگم رو حس کردم ...
زانوهام از تو شروع به لرزیدن کردن ...
اسمش که می‌یومد همیشه همینطور میشدم ...
با صدای لرزون گفتم:
- جدی؟
آره ... آره ... دیروز رفته پیش آرتان...
آرتان میگفت حالش خیلی بهتر شده ...
میگفت با چند جلسه روانکاوی توپ توپ
میشه!آه کشیدم ...
پس بالاخره راحت شد ...
خدا رو شکر! ترسا وقتی دید صدام در نمیاد گفت:
- کوشی؟! هستی؟
- هستم ...
- تعجب کردی؟
- نه ... خوشحالم ... راحت شد ...
- تازه! با مامان و خواهرش هم برگشته ...
گویا درس خواهرش تموم شده!
چشمام گرد شدن! چه زود! درس آرشین که باید سه چهار ماه دیگه تموم میشد ...

آرشاویر گفته بود درسش خیلی خوبه البد...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت430

البد زودتر پاس کرده بود ...
بغض داشت خفه ام میکرد ...
ترسا با هیجان گفت:
- حالا همه اینا به کنار ...
قسمت هیجان انگیزش مونده ...
دیگه هیجان انگیز تر از این؟ البد الان میگه میخواد بیاد خواستگاریت ...
اگه اینو بگه دیگه میشه اوج هیجان ...
خودم از فکر خودم خنده گرفت و گفتم:
- دیگه چی؟ببینم تو تا حالا متوجه یه پرشیای سفید نشده بودی که تعقیبت کنه ...

توی ذهنم به تحلیل پرداختم ... پرشیا ... سفید ... دنبال من ...
یادم نمی‌یومد ... گفتم:
- نه ... چیزی یادم نمی‌یاد ...
- خوب از بس خنگی دیگه ...
آرشاویر به آرتان گفته دو ماه
اولی که از ایران رفته یه بادیگارد واسه ات گذاشته که مشکلی برات پیش نیاد ...
خودش اعتراف کرده که اون موقع هنوزم
درگیر بیماری بوده ...
ولی میگفت الان دیگه اصلا تمایلی به
این کار ندارم ...
ترلان خودش اینقدر بزرگ شده که بتونه از
خودش دفاع کنه ...
اونقدر هم نجابت داره که به

1402/10/29 10:23

کسی اجازه نده
نزدیکش بشه ...
بعدم گفت از صمیم قلب براش آرزوی
خوشبختی میکنم ...
چیزی که من نتونستم بهش بدم ...
خدایا چرا این قلب لعنتی از کار نمی‌ایستاد؟! اینقدر تند میکوبید
که نفسمو بند آورده بود ...
بغض داشت خفه میکرد ...
نالیدم:
- تو اینا رو از کجا می دونی؟
آرتان عادت داره صدای بیماراشو ضبط کنه و شبا بشینه گوش کنه و تحلیلش کنه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/29 10:23

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت431

دیشب که داشت به صدای آرشاویر گوش میکرد من از پشت در اتاقش رد شدم و صدا رو شنیدم ...
صبح هم محض احتیاط رفتم پیداش کردم و از نو گوش کردم ...
خودش اینا رو گفت ...
دیگه طاقت نداشتم ...
فقط گفتم:
- کاری نداری ترسا؟
انگار فهمید حالم خیلی خرابه ...
با نگرانی گفت:
- خوبی ترلان؟
- خوبم ... خداحافظ ...
دیگه منتظر حرفی ازش نشدم ...
تماسو قطع کردم و گوشیو پرت کردم روی صندلی کناری ...
سرمو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم ...
خدایا آرشین و مامانش برگشتن ...
حالش هم خیلی خوبه ...
الان همه چیز شده اونجوری که من آرزوشو
داشتم ...
ولی آیا دیگه من دلی دارم که بتونم تقدیمش کنم؟ و آیا دیگه اون اونقدر احساساتی هست که جلوی پای من زانو بزنه؟
جوابم به خودم نه بود ....
یه نه قاطع! پس گریه کردم تا باقی
مانده حسرت ها و احساساتم هم از بین برن ...
این تنها راه چاره
بود ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت432

ترلان ...
همین امروز میری قراردادو فسخ میکنی ...
بگو پشیمون شدی غرامتشو هم من خودم میدم ...
قول میدم که تو هیچ ضرری نکنی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:

- چی میگی شهریار؟ هل هل منو از خونه کشوندی بیرون که اینو بهم بگی؟
تو که میگفتی خیلی فیلم موفقی میشه و
خیلی خاصه ...
هفته دیگه فیلمبرداری شروع میشه ! مگه میشه فسخش کنم؟!
اون بدبختا چه گناهی کردن؟ هر چقدرم که
خسارت بدی بازم جبران تلف شدن وقتشون که نمیشه ...
با کلافگی دستی کرد توی موهاش و گفت:
- ای بابا! ترلان ...
من یه فیلم بهتر برات پیدا کردم ...
- نمیخوام ...
داد کشید:
- لعنتی!
و مشتشو کوبید روی میز...
اولین بار بود که شهریار رو تو این
حالت میدیدم ...
با تعجب صندلیمو بهش نزدیک تر کردم و
گفتم:
- چته شهریار؟ چرا اینجوری میکنی؟
طوری شده؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت433

خوبه کافی شاپ خلوت بود وگرنه الان دوباره بازار حرف و حدیث داغ میشد ...

شهریار نفسشو با صدا داد بیرون و با
عجز گفت:
- من نمی خوام تو توی اون فیلم بازی کنی ... میفهمی؟!
- حداقل برام دلیلی بیار ...
زل زد توی چشمام ... چند ثانیه طولانی و سپس گفت:
- چون ... چون آرشاویر قراره همبازیت بشه!
حس کردم فشار قوی برق به تنم وصل شد ... همه بدنم مور مور شد و بی حس و سوزن سوزن شدم ...

تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ... شهریار چنان با سرعت از روی صندلی بلند
شد که صدای افتادن صندلیش سکوت کافی شاپ و به هم ریخت ... اومد طرفم و با نگرانی

1402/10/29 10:24

گفت:
- ترلان ... ترلان جان ... خوبی؟!
خوب بودم؟ نه نبودم ... حالم اصلا خوب نبود ...

بغض گلومو فشار میداد ولی نمیتونستم گریه کنم ...
انگار یه گوجه سبز گنده راه گلوم و نفسمو بسته بود ... لیوانی به لبام نزدیک شد ...

- بخور ... بخور عزیزم ... آروم باش ... هنوز طوری نشده ... دیگه نمیذارم اذیتت کنه ...
قول میدم که نذارم هیچ اتفاقی بیفته ...
جرعه جرعه شربت قند رو سر کشیدم و کم کم حس کردم فشارم به حالت نرمال برگشت و بدنم هم از بی حسی خارج شد و تونستم چشمامو باز کنم ...
نگاه نگران شهریار تو چشمام قفل شد ... سعی کردم لبخند بزنم ... حالا پیش خودش چی فکر میکرد؟
فکر میکرد من کشته و مرده آرشاویرم و از شنیدم اسمش اینجوری شدم؟ یا اینقدر ترسو شدم که از ترسم داشتم پس می افتادم؟
خدا خودش شاهده که هیچ کدوم از اینا نبود ... من نا خودآگاه اسمشو که میشنیدم رعشه میگرفتم ... بدون اینکه پای احساسم در میون باشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت434

دیگه به نبودش به نداشتنش عادت کرده بودم ...
شهریار وقتی مطمئن شد حالم بهتره سر جاش نشست و گفت:
- ببین از شنیدن اسمش چی شدی! حالا فکر کردی من اجازه میدم تو باهاش بازی کنی؟ محاله!
صدامو پیدا کردم و گفتم:
- شهریار از جانب من تصمیم نگیر ...
با چشمای گرد شده گفت:یعنی میخوای تو اون فیلم لعنتی ...
- باید با بابام حرف بزنم ...
- یعنی حرف من برات ...
- اه اینقدر یعنی یعنی نکن! یعنی اینکه من و تو احساسی عمل میکنیم اما بابا عاقلانه ترین تصمیمو میگیره ...
اولین بار بود که مستقیما داشتم به احساسش اشاره میکردم ...
سرشو انداخت زیر و مشغول بازی با فنجونش شد ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- منو ببر خونه ...
سریع بلند شد و بعد از حساب کردن پول قهوه ها هر دو از کافی شاپ خارج شدیم و سوار ماشینش شدیم ...
پرسیدم:
- اگه قرار بشه تو این فیلم بازی کنم تمرین هم باید بکنم باهاش؟
انگار دوست نداشتم اسمشو بیارم ...
فرمونو محکم فشار داد توی دستش و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت435

تمرینای این فیلم یک ساعت قبل از هر پلان انجام میشه...

رسیدیم جلوی در خونه ...
پیاده شدم و زیر لب گفتم:
- ممنون بابت خبرت ...
خداحافظ اومدم برم سمت در که صدام کرد:
- ترلان ...
برگشتم:
- بله ...
- محض رضای خدا به بابات بگو توی تصمیم گیریش احساس منو هم مد نظر قرار بده ...
زیر لب به خودم فحش دادم ...
خودم باعث شدم روش باز بشه...
آهی کشیدم و بدون دادن جواب رفتم سمت در ...
در حال رو که باز کردم مامان اومد به استقبالم ...
بهتر از قبل

1402/10/29 10:24

تحویلم میگرفت ...
به لبخندی گرم مهمونش کردم و گفتم:
- چطوری مامان خودم؟
- الحمدلله مامان ...
بیا برو تو اتاقت دوستت یه ساعته‌منتظرته ...
با تعجب گفتم:
- دوستم؟
- طناز دیگه مامان ...
سریع رفتم سمت اتاقم ...
باز چی شده بود؟! درو که باز کردم
دیدمش که لب تخت نشسته و زل زده به گلای قالی ...
با شنیدن صدای در سرشو آورد بالا ...
لبخند زدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت436

چه عجب ... خانوم کم پیدا ...
بالشو پرت کرد به سمتم و گفت:
- تو خفه ....
بیشعور! روی هر چی دوسته سفید کردی ....
خوبه میبینی من چه حالی دارم و الله یه حالم از من نمی‌پرسی ...
حق داشت گله کنه! اما اگه الان میگفتم حق داری دیگه ول کن نبود برای همینم گفتم:
- پاشو جمعش کن خوبه میبینی چقدر سرم شلوغه خودت یه خبر از من بگیر خوب ...
- بمیری! رو که نیست ...
حیف سنگ پا قزوین!خنده ام گرفت و با خنده نشستم کنارش ...
غم توی چشماش هنوز هم بیداد میکرد ...
چه روزگاری داشت این دختر ...
با اینکه من وضعیتشو نداشتم اما یه جورایی درکش میکردم دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ترلان ... یه چیزی درست نیست!
با تعجب گفتم:
- هان؟ چی؟!
- باورت میشه من همه خواستگارام به شکل عجیب غریبی دارن میرن و دیگه هم پشت سرشون رو نگاه نمیکنن؟
همونایی که یه روزی میمردن تا یه گوشه چشم بهشون نشون بدم ...
- آخه یعنی چی؟ متوجه نمیشم ...
- از شادمهر شروع شد ...
یادته که گفتم پنچر شد و بعدم قرار
گذاشت برای یه روز دیگه ...
اما بعدا بعد از اینکه یه مدت از
من فرار کرد یه روز اومد جلو و بهم گفت پشیمون شده ...
باور کن دوست داشتم بمیرم اما به خودم دلداری دادم و گفتم قحطی خواستگار که نیومده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت437

بعدی اومد خونه و دقیقا روزی که قرار
بود بریم واسه حرف زدن مامان پسره زنگ زد و عذر خواهی کرد گفت پسرش منو
نپسندیده ...

کار به همین جا ختم نشد تا
حالا چهار نفر به همین شکل غیب شدن ...
من میدونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ...

- عجیبه! اگه تو ایرادی داشتی میشد اینو پذیرفت اما ...
به نظر خودت قضیه چیه؟

- نمیدونم ... نمیخوام توهم بزنم ... اما حسم بهم میگه کار احسانه ...
با خنده گفتم:

- اینا توهمات آدم عاشقه ...
- نه به جون خودم! اون روز که با شادمهر میخواستم برم بیرون وقتی داشتم خداحافظی میکردم که برم خونه دیدم که
احسان داره با شادمهر یه گوشه حرف میزنه ... همون روز
شک کردم ...

- آخه ... آخه چه دلیلی داره؟
- چه میدونم چه دردی تو جونشه! اما میخوام مطمئن بشم ..

- چه

1402/10/29 10:24

جوری؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت438

یه نفر باید بیاد خواستگاری من ولی به شکل صوری ...
بعدم قرار بذاریم بریم حرف بزنیم تا ببینم آیا سر و کله احسان پیدا میشه یا نه ...

کمی فکر کردم ...
راست میگفت فکر خوبی بود ...
گفتم:
- حالا خواستگار از کجا پیدا کنیم؟
- این دیگه کار توئه ...
- ای بابا! مگه من بنگاه امور خیر دارم ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- نه ولی منم جز تو کسی رو نداشتم که ازش اینو بخوام ...
دلم براش سوخت ...
آتیشی که اون توش بود هزار بار بدتر از
آتیش من بود ...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بازم باید دست به دامن سام بشم ...
سرشو انداخت زیر و گفت:
- به خدا خجالت میکشم ...
- پاشو کاسه کوزه تو جمع کن دیوونه! ولی زن عمومو چی کار کنم؟!
- همینو بگو ...
حالا یه کاریش میکنم ...
شایدم گفتم به یکی از دوستاش بگه ...
- اینجوری بهتر هم هست ...
- باشه خیالت راحت ...`

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت439

بعد از رفتن طناز تازه خودم به صرافت آرشاویر افتادم ...
یه راست رفتم سراغ بابا و با استرس براش تعریف کردم بابا خوب به حرفام گوش داد و بعد که حرفام تموم شد بدون اینکه چیزی
بگه به فکر فرو رفت ...
منم عین بچه های خطاکار ساکت
نشستم تا ببینم مجازاتم چیه؟
بعد از چند دقیقه سکوت بابا گفت:
- به نظر من که بهتره عقب نکشی ...
- چرا؟
- نشنیدی که توی بعضی از فیلما وقتی یکی از بازیگرا به مشکل بر میخوره و حاضر به بازی نمیشه چه جوری همه جا مثل بمب میترکه و همه میفهمن؟
- درسته ...
- تو باید تو این فیلم بازی کنی چون اگه این خبر صدا کنه خیلی بد میشه ...
تبلیغات این فیلم توی نشریات چاپ شده ...
اسم توام به عنوان بازیگر نقش اول آورده شده ...
الان هم البد همه جا پخش شده که آرشاویر هم توی این فیلم هست تو اگه بکشی کنار باعث به وجود اومدن خیلی حرفا میشی ...
بهتره که جایگاه خودتو حفظ کنی ...
- یعنی میگین؟
- آره من میگم کار خراب شده رو بدتر از این نکن ...
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه هر چی شما بگین ...
- حالا چی شده که هوس بازیگری زده به سرش؟
- والا منم خبر ندارم ...
من تازه امروز شنیدم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت440

بابا از جا بلند شد و در حالی که میرفت سمت دستشویی که وضو بگیره گفت:
- فقط میتونم بسپارمت به خدا ...
همین ...
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم و از جا بلند شدم ...
اینکه پاهام می‌لرزید حالت عجیبی بود که اعصابمو به هم میریخت ...
ماشینو پارک کردم و رفتم پایین ...
لوکیشن اولیه مون یه خونه

1402/10/29 10:24

بود توی خیابون نیاوران ...
خونه که چه عرض کنم ...
باغ بود! درو که زدم یکی از بچه ها تدارکات درو برام باز کردسوئیچو دادم بهش تا خودش ماشینو یه جای مناسب داخل باغ پارک کنه ... و رفتم تو ...
بچه ها تیکه به تیکه پخش بودن ...
داشتم دنبال یه آشنا میگشتم که یهو شهریارو دیدم ...
وا! این اینجا چی کار می کرد؟! با دیدن من و چشمای گشادم خندید و اومد طرفم ...
بدون سلام و علیک گفتم:
- شهریار تو اینجا چیکار میکنی؟ با لبخند گفت:
- ممنون از سلام و احوالپرسی گرمت ...
- ا جواب منو بده ...
- بابا بده اومدم تو تنها نباشی؟ تو این اکیپ نه من هستم نه فریبا نه بقیه بچه ها ...
دیدم ممکنه غریبی کنی ...
تو دلم گفتم:
- یه کلمه بگو آرشاویر که هست چشم نداری منو باهاش تنها ببینی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت441

ولی لال شدم و نذاشتم روش بیشتر از این باز بشه ...
چند تا از بچه ها اومدن طرفمون و اجازه صحبت بیشتر بهمون ندادن ...
بی اراده داشتم با چشم دنبال آرشاویر میگشتم ...
اینقدر چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ... اما ...
خدای من! این دختره ...
این دختره کی بود کنارش؟! قیافه اش خیلی آشنا بود ... ...
دو تایی داشتن غش غش میخندیدن ....
فارغ از این دنیا ...
چقدر دختره خوشگل بود ...
چرا قلبم داشت مییومد تو دهنم؟ چرا حس میکنم نمیتونم راه برم؟ خدایا ....
این دیگه چه بالئیه؟ یعنی آرشاویر تو شش هفت ماه همه چی از یادش رفت؟! به همین راحتی؟ ولی اون که هنوز به من محرمه ... نفهمیدم چطور همراه گریمور رفتم توی اتاق گریم ...
نفهمیدم کی گریم شدم ...
کاش میشد برم هر چی از دهنم در مییاد به
هر دوشون بگم ...
چرا هنوز نسبت بهش حس مالکیت دارم ؟ از
جا بلند شدم و سرمو محکم تکون دادم ...
من باید قوی باشم ...
باید قوی باشم ...
از اتاق گریم که رفتم بیرون بی اراده دوباره به آرشاویر خیره شدم ...
داشتم با یه لبخند نگاش میکردم که دوباره اون دختره اومد ...
رفت طرف آرشاویر ...
همون موقع آرشاویر چرخید به سمت من ... نگامو دزدیدم و خواستم از اونجا دور
بشم که با یه حرکت سریع خودشو رسوند به من ...
پیچید جلوم :
- سلام ...
- س ... سلام ...
- خوبین؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت442

خواستم جوابشو بدم که دختره با هیجان اومد طرفمون ...
نفس تو سینه ام حبس شد ...
ولی خوب میتونستم خودمو خونسرد جلوه
بدم ...
داشتم با خونسردی نگاش میکردم که با چشمای گشاد شده گفت:
- ترلان؟!
وا! این چرا اینقدر صمیمی شد یهو؟
خواستم چیزی بگم که یهو بغلم کرد و با محبت گفت:
- عزیز دلم!
کم مونده بود دو تا

1402/10/29 10:24