♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_498
سرم رو با بی تفاوتی تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم دهنش رو بست و به سمت جلو برگشت.
حدود پوزنزده دقیقه گذشت تا اینکه کنار یه ساختمون خرابه پارک کرد.
بهراد از ماشین پیاده شد، در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ پیاده شو
از حرکاتش و لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که یه چیزی شده و حس بدی بهم دست داد!
_ چیشده بهراد؟ باز قراره چطوری اذیتم کنی؟
_ قرار نیست اذیتت کنم
خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و با همون لبخندش گفت:
_ قراره نابودت کنم!
دلم هُری پایین ریخت و کل وجودم یخ بست!
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم چون یه روانی بود و هرکاری از دستش برمیومد...
_ چیکار کردی؟
_ بریم داخل خودت میبینی!
این رو گفت و خواست به سمت در بره که جلوش رو گرفتم و گفتم:
_ وایسا
_ چیه؟
_ قرار شد به پدر و مادرم زنگ بزنی تا صداشون رو بشنوم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/11/17 21:07