رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

واقعا خیلی تلخه ?????

کار کوچیکه احتمال داره ببرش محضر

1401/11/16 15:15

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_498

سرم رو با بی تفاوتی تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم دهنش رو بست و به سمت جلو برگشت.

حدود پوزنزده دقیقه گذشت تا اینکه کنار یه ساختمون خرابه پارک کرد.

بهراد از ماشین پیاده شد، در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ پیاده شو

از حرکاتش و لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که یه چیزی شده و حس بدی بهم دست داد!
_ چیشده بهراد؟ باز قراره چطوری اذیتم کنی؟
_ قرار نیست اذیتت کنم

خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و با همون لبخندش گفت:
_ قراره نابودت کنم!

دلم هُری پایین ریخت و کل وجودم یخ بست!
ازش میترسیدم، واقعا میترسیدم چون یه روانی بود و هرکاری از دستش برمیومد...
_ چیکار کردی؟
_ بریم داخل خودت میبینی!
این رو گفت و خواست به سمت در بره که جلوش رو گرفتم و گفتم:
_ وایسا
_ چیه؟
_ قرار شد به پدر و مادرم زنگ بزنی تا صداشون رو بشنوم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/17 21:07

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_499

پقی زد زیر خنده و با صدای بلند مشغول خندیدن شد!
با ترس یه قدم ازش فاصله گرفتم و با چشمهایی که پر اشک شده بود، گفتم:
_ چه بلایی سر پدر و مادرم آوردی کثافط؟
همچنان مشغول خندیدن بود و هیچ جوابی بهم نداد که با مشت محکم تو سینه اش کوبیدم و با داد گفتم:
_ تو بهم قول داده بودی عوضی
دو تا دستام رو محکم گرفت و گفت:
_ هار نشو، پدر مادرت حالشون کاملاً خوبه
_ پس چی میگی؟
_ چیزی که اینجاست ربطی به پدرمادرت نداره کوچولو
چشمام پر از ترس شد اما نخواستم اون چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون بیارم فقط سعی کردم ترسم رو نشون ندم و گفتم:
_ پس به چی ربط داره؟
_ به چی نه، به کی
_ خب...خب به کی؟
_ عشقت
_ عشقم کیه؟
_ میلاد
با شنیدن اسم میلاد، دلم هُری پایین ریخت و با استرس گفتم:
_ چی؟
_ گفتم که دیگه دیره
_ تو...توی کثافط چیکار کردی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/17 21:07

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_500

پوزخندی زد و با حرصی که سعی داشت پنهانش کنه، گفت:
_ چیه؟ نگرانش شدی؟
_ *** اون فقط همبازی بچگی و همسایه ی منه، چرا پاش رو به این بازی کثیف باز کردی؟ اون اصلا هیچ کاره ی من نیست
دستاش رو تو جیبش فرو کرد و با دندون قروچه گفت:
_ انقدر دوستش داری که حاضری بخاطر نجات جونش دروغ بگی؟
_ چرا خودتو زدی به نفهمیدن؟
اخماش رو تو هم کشید و همینطور که شونه ام گرفته بود و به زور به سمت اون اتاقه میکشوند، گفت:
_ اونی که خودشو به نفهمی زده تویی
در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخل، محکم روی زمین افتادم اما سریع سرم رو بلند کردم و با ترس به اطراف نگاه کردم که کل بدنم یخ زد!
میلاد در حالی که محکم با طناب به یه صندلی بسته بودنش، صورت و کل لباساش پر از خاک و خون شده بود.
اشکام ناخودآگاه از چشمام سرازیر شد و با هق هق گفتم:
_ میلاد!
خواستم به سمتش برم که بهراد از پشت دستم رو محکم کشید و گفت:
_ کجا؟ بودی حالا!
با حرص سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، چرا کتکش زدی؟ چرا اذیتش کردی؟ اون کجای این ماجرا بود آخه؟ اون اصلا تازه برگشته ایران
دندوناش رو روی هم فشار داد و همینطور که داشت بازوهام رو بین دستاش له میکرد، گفت:
_ هرچی بیشتر حرف میزنی، بیشتر عصبیم میکنی سپیده
_ بهراد تو حق نداشتی یه آدم بی گناه رو به این حال و روز بندازی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/19 22:04

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_501

پوزخندی زد و گفت:
_ کجای کاری؟ تازه میخوام جلو چشمات بکشمش
چشمام از حدقه بیرون زد و با ترس گفتم:
_ شوخی میکنی؟
_ نه
_ شوخی میکنی!
_ واقعا الان قیافه ی من به آدمی که داره شوخی میکنه، میاد؟!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و همینطور که به میلاد اشاره میکردم، گفتم:
_ *** داری واسه یه سوءتفاهم مسخره جون یه انسان رو به خطر میندازی
_ سوءتفاهم مسخره!
به سمتم اومد و انگشت اشاره اش رو بالا بُرد و گفت:
_ ببین حتی اگه از اینکه بین شما چیزی هست مطمئن نبودم، الان مطمئن شدم

بعد هم به سمت میلاد که داغون شده بود رفت، زیر چونه اش رو محکم گرفت و با خنده های عصبی گفت:
_ ببین، ببین صورت عشقتو به چه حال و روزی انداختم

بغضم رو به زور قورت دادم تا اشکام جاری نشه و بهراد بیشتر از این حساس نشه و گفتم:
_ بهراد یه دقیقه به من گوش کن
_ گوش میکنم
_ خب چونه اش رو ول کن
_ چیه؟ اینکه دارم اذیتش میکنم اذیتت میکنه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/19 22:05

سلام

1401/11/20 13:42

این گروه لینک نداره؟؟

1401/11/20 13:42

سلام گلم

1401/11/20 13:45

داره

1401/11/20 13:45

میدی بدم ب دوستم بیاد

1401/11/20 13:47

nini.plus/zahra4447

1401/11/20 13:48

ممنونم

1401/11/20 13:48

اگع نیاورد تو قسمت گروه هایه عمومی اسم رمان بزنی میاره

1401/11/20 13:49

مرسی عزیزم

1401/11/20 13:49

پاسخ به

مرسی عزیزم

??

1401/11/20 13:50

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم....**???

1401/11/21 10:29

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_502

پوفی کشیدم و سعی کردم به صورت پر از خون میلاد نگاه نکنم تا اعصابم به هم نریزه و گفتم:
_ ببین مادر میلاد کسی که واسه من خیلی عزیزه و کمتر از مادر خودم بهم خوبی نکرده، من فقط و فقط بخاطر مادرش الان دارم حساسیت به خرج میدم
چونه ی میلاد رو ول کرد و همینطور که داشت طناب های صندلیش رو باز میکرد، گفت:
_ نه بابا؟ چه مادرشوهر خوبی گیرت اومده پس؛ بهتر از مامانِ منه نه؟
پوفی کشیدم و صورتم رو با دستام گرفتم، انگار داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم!
هرچی میگفتم باز حرف خودش رو میزد و اصلا توجهی نمیکرد.

طناب ها رو که باز کرد، میلاد که بیهوش بود به سمت جلو پرت شد اما قبل از اینکه روی زمین بیفته سریع به سمتش دویدم و گرفتمش!
توی بغلم پرت شد و تمام لباسام خونی شد؛ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکام از چشمام سرازیر شد.

سرش رو تو آغوشم گرفتم و با استرس صداش زدم اما هیچ عکس العملی نشون نداد و همین باعث شد سرعت ریختن اشکام بیشتر بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/21 11:06

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_503

دستاش رو بغل کرد و همینطور که بهمون نگاه میکرد گفت:
_ آخی چه رمانتیک
بعد همینطور که اسلحه اش رو تو دستش میچرخوند به سمت در رفت و گفت:
_ تا ده دقیقه ی دیگه برمیگردم، خوب باهاش وداع کن

به محض اینکه از اتاق بیرون رفت، سریع به سمت میلاد برگشتم و همینطور که تند تند تکونش میدادم، با عجز گفتم:
_ میلاد، میلاد بیدار شو، تو رو به روح بابات بیدار شو باید فرار کنیم وگرنه این دیوونه ی زنجیره ای میکشتت

هرچی صداش میزدم تکون نمیخورد و این من رو میترسوند.

هرلحظه که میگذشت استرسم بیشتر میشد و حالم خراب تر!
اگه...اگه بخاطر منِ احمقی که بی ملاحظگی کردم و با میلاد بیرون رفتم و به این فکر نکردم که ممکنه بهراد ببینتمون؛ بلایی سرش بیاره هیچوقت خودم رو نمیبخشم!
_ سپ...سپیده
با شنیدن صدای میلاد سرم رو پایین آوردم؛ بین گریه کردنم خندیدم و با ذوق گفتم:
_ خوبی میلاد؟ جاییت درد میکنه، میتونی پاشی وایسی یا نه؟
_ میتونم
دستم رو زیر شونه اش انداختم و کمکش کردم تا از روی زمین پاشه.
وقتی ایستاد آخ آرومی گفت و یکم خودش رو به طرفم متمایل کرد که با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیشد؟
_ یکم‌ پام درد میکنه
_ کدوم پات؟
_ پای چپم
_ پس به پای راستت و به من تکیه کن، باید یجوری از اینجا فرار کنیم وگرنه اون عوضی تو رو میکُشه
لبش رو محکم گاز گرفت و گفت:
_ اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_ آره دارم میبینم حال و روزتو
_ کارِ نوچه هاشه، نامردا پنج تایی ریختن سرم
با خجالت نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخدندم و با شرمندگی گفتم:
_ منو ببخش میلاد، همه ی اینا بخاطر منه؛ به خدا اگه اتفاقی برات میفتاد من از عذاب وجدان میمردم

این رو گفتم و به زور به سمت گوشه ی اتاق جایی که پشت در بود بُردمش و اونجا نشوندمش که باز از درد لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ فقط عذابِ وجدان؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/21 11:07

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستمم?⁦♥️⁩?

1401/11/22 17:45

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_503 دستاش رو بغل کرد و همینطور که بهمون نگاه میکرد گفت: _ آخی چه رمانتیک...

زهرا جونی ادامه شو بزار ?

1401/11/23 15:24

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_504

به زخم های صورتش زل زدم و با بغض گفتم:
_ الان وقت این حرفا نیست
_ اتفاقا الان وقت این حرفاست
بدون توجه بهش شالم رو از دور گردنم باز کردم و مشغول پاک کردن خون های رو صورتش شدم‌.
وقتی یکم صورتش تمیز تر شد شالم رو ول کردم و گفتم:
_ منو ببخش، میبخشی؟
_ دیوونه ای سپیده، مگه تو چیکار کردی آخه؟
_ بهراد بخاطر من تو رو گرفته، اون فکر میکنه که من و تو...

حرفم رو قطع کردم و به پایین نگاه کردم که با انگشت شصتش اشک روی گونه ام رو پاک کرد و گفت:
_ گریه نکن

سرم رو تکون دادم و سریع پاشدم به اطراف نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم.

هیچی جز طناب و صندلی اونجا نبود پس جفتش رو برداشتم و باز برگشتم همونجا پشت در ایستادم.

_ میخوای چیکار کردی؟
انگشتم رو روی دماغم گذاشتم و آروم گفتم:
_ هیچی نگو، نمیتونیم همینطوری فرار کنیم که
_ مواظب خودت باش فقط
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که همون لحظه صدای قفل در اومد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/23 16:01

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_505

صندلی رو بالا گرفتم و منتظر موندم تا ببینم کی میاد داخل که در باز شد اما هیچکس نیومد تو!
با تعجب یه نگاه به میلاد و یه نگاه به در انداختم که همون لحظه صدای بهراد اومد:
_ مگه چهارچشمی حواست به اینجا نبود احمق؟ پس اینا کجان؟
_ نمیدونم قربان من حواسم بود به اینجا
_ غلط کردی که حواست بود، گمشو برو پیداشون کن، با وضع اون پسره نمیتونن زیاد دور شده باشن
صدای دویدن کسی اومد و بعد هم بهراد اومد داخل که من بدون معطلی صندلی آهنی رو محکم تو سرش کوبیدم.

به سمتم برگشت و همینطور که با دست سرش رو گرفته بود، با ناباوری نگاهم کرد و از پشت روی زمین پرت شد...

صندلی رو روی زمین انداختم و به سمتش رفتم و وقتی از بیهوش بودنش مطمئن شدم، با ذوق رو به میلاد گفتم:
_ بیهوش شد
_ با طناب دست و پاهاشو ببند
_ وقتمونو میگیره، بهتره زودتر بریم
_ دست و پاهاشو ببند سپیده

طناب رو از گوشه ی اتاق برداشتم و سریع به سمتش رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/23 16:01

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_497 با ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم: _ تو؟! تویی که نفرین هزاران هزار...

..

1401/11/24 07:54

پارت بعدی لطفا

1401/11/25 13:13

پاسخ به

پارت بعدی لطفا

دیگه مثل قبل نمیزاره

1401/11/25 13:16