♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_506
اول دستاش رو از پشت بستم و بعد هم پاهاش رو بستم و به زور از جلوی در کنارش بُردم تا وقتی رفتیم بیرون در رو قفل کنم.
به سمت میلاد رفتم و دوباره زیر شونه اش رو گرفتم که اینبار خودش هم دستش رو به دیوار گرفت و پاشد.
از اتاق که بیرون رفتیم میلاد رو به دیوار تکیه دادم و خودم سریع در رو قفل کردم و کلیدش رو هم برداشتم و داخل جیبم انداختم.
_ سپیده رانندگی بلدی دیگه؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ نه فقط تو بلدی، بعدشم الان وسط این اوضاع این چه سوالیه؟
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد که با ترس به عقب برگشتم اما با دیدن ماشین نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ اینطوری اشاره کردی ترسیدما
_ وقتو تلف نکن، باید بریم
_ خدا کنه سوییچش داخلش باشه
کتف میلاد رو گرفتم و آروم به سمت ماشین رفتیم؛ در کمک راننده رو باز کردم و کمکش کردم تا بشینه.
خودمم سریع رفتم روی صندلی راننده نشستم و خواستم سوییچ رو بچرخونم که با جای خالیش روبرو شدم!
_ وای میلاد سوییچش نیست
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_507
به سمتم خم شد و همینطور که به سیم های پایین پام نگاه میکرد، گفت:
_ باید یجوری روشنش کنیم
_ چطوری آخه؟
_ اون دوتا سیم رو بده به من
_ کدومارو؟
_ سفیده و آبیه
سیم ها پیدا کردم و بهش دادم که تو همون حالتی که به سمتم خم شده بود، مشغول یه کارایی که من ازشون سر در نمیاوردم، شد!
_ چیکار داری میکنی؟
_ ماشین رو روشن میکنم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه میشه؟!
_ آره تو فقط نگاه کن
خواستم چیزی بگم که همون لحظه ماشین روشن شد!
با همون تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو اینکارارو از کجا بلدی؟
_ الان این چیزا مهم نیست، زود حرکت کن که یهو اون غول تشنه میاد
به اطراف نگاه کردم اما هیچکس رو ندیدم پس دنده رو از خَلَسی در آوردم و با سرعت حرکت کردم.
درسته که خیلی بود پشت فرمون ننشسته بودم اما رانندگی چیزی نبود که با یه مدت تمرین نکردت یادم بره...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_508
یکم که از اونجا دور شدم سرعتم رو کم کردم و رو به میلاد که صورتش درهم بود، گفتم:
_ کجا برم؟ من اینجاهارو بلد نیسم و حتی نمیدونم داریم کجا میریم!
_ فعلا همین راه رو مستقیم برو تا ببینیم به کجا میرسیم
_ نکنه پیدامون کنن
_ نترس
از استرس زیاد نفس کشیدن برام سخت شده بود و نمیتونستم درست اکسیژن اطرافم رو جذب کنم!
_ تو بهراد رو نمیشناسی، اگه میشناختیش اینطوری با خیالت راحت حرف نمیزدی و نمیگفتی که نترس!
به سمتم برگشت و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_ آره
1401/11/26 21:34