رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

دیگه مثل قبل نمیزاره

مثل قبل زود زود پارت نمیاد که بزارم

1401/11/25 14:01

پاسخ به

مثل قبل زود زود پارت نمیاد که بزارم

همش تقصیر زهراس???

1401/11/25 14:33

پاسخ به

همش تقصیر زهراس???

من شرمنده?????

1401/11/25 14:35

پاسخ به

من شرمنده?????

نفرمایید?

1401/11/25 14:59

سلام سلام

1401/11/26 21:32

خوبید عشقاا

1401/11/26 21:32

بریم برا پارت جدید??

1401/11/26 21:32

اماده اید

1401/11/26 21:32

یک

1401/11/26 21:34

دو

1401/11/26 21:34

سه

1401/11/26 21:34

????

1401/11/26 21:34

آماده ایم

1401/11/26 21:34

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_506

اول دستاش رو از پشت بستم و بعد هم پاهاش رو بستم و به زور از جلوی در کنارش بُردم تا وقتی رفتیم بیرون در رو قفل کنم.

به سمت میلاد رفتم و دوباره زیر شونه اش رو گرفتم که اینبار خودش هم دستش رو به دیوار گرفت و پاشد.

از اتاق که بیرون رفتیم میلاد رو به دیوار تکیه دادم و خودم سریع در رو قفل کردم و کلیدش رو هم برداشتم و داخل جیبم انداختم.

_ سپیده رانندگی بلدی دیگه؟
چپ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم:
_ نه فقط تو بلدی، بعدشم الان وسط این اوضاع این چه سوالیه؟
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد که با ترس به عقب برگشتم اما با دیدن ماشین نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ اینطوری اشاره کردی ترسیدما
_ وقتو تلف نکن، باید بریم
_ خدا کنه سوییچش داخلش باشه
کتف میلاد رو گرفتم و آروم به سمت ماشین رفتیم؛ در کمک راننده رو باز کردم و کمکش کردم تا بشینه.

خودمم سریع رفتم روی صندلی راننده نشستم و خواستم سوییچ رو بچرخونم که با جای خالیش روبرو شدم!

_ وای میلاد سوییچش نیست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_507

به سمتم خم شد و همینطور که به سیم های پایین پام نگاه میکرد، گفت:
_ باید یجوری روشنش کنیم
_ چطوری آخه؟
_ اون دوتا سیم رو بده به من
_ کدومارو؟
_ سفیده و آبیه
سیم ها پیدا کردم و بهش دادم که تو همون حالتی که به سمتم خم شده بود، مشغول یه کارایی که من ازشون سر در نمیاوردم، شد!
_ چیکار داری میکنی؟
_ ماشین رو روشن میکنم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه میشه؟!
_ آره تو فقط نگاه کن
خواستم چیزی بگم که همون لحظه ماشین روشن شد!
با همون تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو اینکارارو از کجا بلدی؟
_ الان این چیزا مهم نیست، زود حرکت کن که یهو اون غول تشنه میاد
به اطراف نگاه کردم اما هیچکس رو ندیدم پس دنده رو از خَلَسی در آوردم و با سرعت حرکت کردم.

درسته که خیلی بود پشت فرمون ننشسته بودم اما رانندگی چیزی نبود که با یه مدت تمرین نکردت یادم بره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_508

یکم که از اونجا دور شدم سرعتم رو کم کردم و رو به میلاد که صورتش درهم بود، گفتم:
_ کجا برم؟ من اینجاهارو بلد نیسم و حتی نمیدونم داریم کجا میریم!
_ فعلا همین راه رو مستقیم برو تا ببینیم به کجا میرسیم
_ نکنه پیدامون کنن
_ نترس
از استرس زیاد نفس کشیدن برام سخت شده بود و نمیتونستم درست اکسیژن اطرافم رو جذب کنم!

_ تو بهراد رو نمیشناسی، اگه میشناختیش اینطوری با خیالت راحت حرف نمیزدی و نمیگفتی که نترس!
به سمتم برگشت و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_ آره

1401/11/26 21:34

نمیشناسمش، حتی نمیدونم چرا تو رو دزدیده؛ یعنی خیلی چیزا رو نمیدونم و وقتی از این شرایط خلاص بشیم حتما تو واسمون تعریف میکنی!
حتی برنگشتم نگاهش کنم و به جلو زل زدم و خودم رو مشغول رانندگی نشون دادم.

درسته که از تعریفِ اتفاقاتی که برام افتاده ترس داشتم اما الان هیچی جز نجات پیدا کردنمون برام مهم نبود!

_ میلاد من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_509

با شنیدن صدای تیر اسلحه و بعد هم کج شدن ماشین، صدام تو گلو خفه شد و با ترس از آیینه به عقب نگاه کردم‌.

یه ماشین دنبالمون بود و داشت بدون مکث به سمتمون شلیک میکرد!
استرسی که به وجودم تزریق شد باعث شد که کنترل فرمون از دستم در بره و ماشین به سمت راست منحرف شد و بعد از اینکه یه بار رو هوا چرخید، برعکس روی زمین افتاد!
از شدت برخورد سرم با بدنه ی ماشین، احساس درد شدیدی بهم دست داد و گرمی خون رو هم روی پیشونیم حس کردم اما کاملاً هوشیار بودم و بیهوش نشدم!
به سمت میلاد نگاه کردم و خواستم ببینم حالش خوبه یا نه اما وقتی با چشمهای بسته اش روبرو شدم، جیغی کشیدم و با ترس گفتم:
_ میلاد، میلاد خوبی؟! تو رو خدا جواب بده، چرا چشماتو بستی؟
همون لحظه یکی پنجره ی سمت من رو شکست و بی توجه به خورده شیشه هایی که روم ریخت، کتفم رو گرفت و محکم از ماشین به بیرون کشیده شدم!
دستم به لبه ی شکسته ی شیشه کشیده شد و یه خراش سطی بزرگ روش ایجاد شد اما اون بهرادِ کثافط حتی فرصت اینکه بخوابم از درد آخ بگم رو بهم نداد و با مشت چنان محکم توی صورتم کوبید که از درد خم شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/26 21:34

اینم چهار پارت جدید

1401/11/26 21:34

مبارکتون?

1401/11/26 21:34

مرسی زهرا جان

1401/11/26 21:34

فدات

1401/11/26 21:34

سلام ظهرتون بخیر وشادی

1401/11/27 11:51

عشقاا

1401/11/27 11:51

بریم برا پارت جدید

1401/11/27 11:51

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_510

_ با صندلی میزنی تو سر من؟ از دست من فرار میکنی؟ نابودت میکنم، هم تو رو و هم اون پسره ی حرومزاده رو
عجب سگ‌ جونی بود که هنوز چیزیش نشده بود؛ چنان با صندلیِ آهنی محکم تو سرش کوبیده بودم که قطعا هرکی بود مُرده بود اما این فقط یکم از سرش خون اومده بود و سرپا بود!
_ از کارِت پشیمونت میکنم سپیده، کاری میکنم به غلط کردن بیفتی
بعد هم با عصبانیت به ماشین نگاه کرد و خواست به سمتش بره که سریع پاشدم جلوش ایستادم و گفتم:
_ صبرکن

دستش رو روی شونه ام گذاشت و به سمت چپ هولم داد که روی زمین افتادم اما پاشدم به سمتش رفتم، از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ گفتم صبرکن بهراد
با همون عصبانیت زیادش به سمتم برگشت و با صدای بلند گفت:
_ چی زر زر میکنی؟
_ مگه نمیخوای من دنبالت بیام؟
_ آره و اینکار رو هم میکنی
_ میکنم اما به یه شرط
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_ تو حق شرط و شروط گذاشتن واسه من رو نداری، فهمیدی؟
_ اگه کاری به کار میلاد نداشته باشی من باهات میام، اما اگه بلایی سرش بیاری به جون مامان بابام قسم خودم رو میکُشم
یقه ام رو محکم گرفت و با دندونایی که داشت با حرص روی هم فشار میداد، گفت:
_ همین که داری واسه نجات دادنش خودتو به آب و آتیش میزنی، من رو عصبی میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/27 11:53

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_511

دستاش رو از یقه ام کنار زدم و بی توجه به خونی که از پیشونیم و دستم میومد، با صدای بلند گفتم:
_ تو کثافطی، تو بی رحمی، تو جون آدمها برات مهم نیست اما من مثل تو حیوون نیستم و دوست ندارم یه آدمی که کاملاً بی گناهه و اصلا به قضیه ی ما مربوط نیست، آسیب ببینه!
دستش رو تو هوا تکون داد و با پوزخند گفت:
_ برو بابا این چرت و پرتارو برا من نبافت
خواست بره که دوباره بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ به اون کاری نداشته باش، میام باهات، تا آخر عمرم پیشت میمونم
با تردید نگاهم کرد که چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ قسم‌ میخورم
_ اگه باز زیر آبی رفتی چی؟
_ من الانم نمیخواستم فرار کنم و فقط بخاطر میلاد اینکار رو کردم
نفس پر صدایی کشید و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_ باشه
نفس راحتی کشیدم و تو دلم خدا رو شکر کردم که تونستم راضیش کنم تا با میلاد کاری نداشته باشه اما با جمله ی بعدیش باز کل وجودم رو استرس گرفت!
_ اما این دلیل نمیشه حرصم رو سرش خالی نکنم
با کلافگی دستام رو فشار دادم و گفتم:
_ آخه چه حرصی؟ مگه اون چیکارت کرده که داری به این روز میندازیش؟
دستش رو محکم‌ به پیشونیش کوبید وهمینطور که عین دیوونه ها راه میرفت؛ گفت:
_ تو بخاطر اون از دست من فرار کردی و حتی جون پدر مادرتم به خطر انداختی؛ تو بخاطر اون داری به هر دری میزنی و حاضری که زندگیت رو خراب کنی اما چیزیش نشه..

بعد انتظار داری من عصبی نشم و ازش حرص نداشته باشم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/27 11:53

دو پارت جدید????☝️

1401/11/27 11:53