رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

سلام ممنونم عزیزم ❤?

1401/11/27 12:05

??

1401/11/27 13:43

سلام عشقاااااا

1401/11/28 16:28

خوبین

1401/11/28 16:28

بریم پارت جدید

1401/11/28 16:28

کیا هستن?

1401/11/28 16:28

3

1401/11/28 16:29

2

1401/11/28 16:29

1

1401/11/28 16:29

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_512

اشکام بی مهابا پایین میریخت و حتی دیدم رو تار کرده بود؛ آفتاب مستقیم به فرق سرم میتابید و هر لحظه حالم بدتر از لحظه ی قبل میشد!
فکر اینکه میلاد با اون همه زخم نتونه زیر کتک های بهراد دووم بیاره...
فکر اینکه لج کنه و خدایی نکرده بلایی سر پدر مادرم بیاره و هزار فکر دیگه داشت تو سرم رژه میرفت و حال خرابم رو خراب تر میکرد!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که پر از خون شد و وضعیت دستمم خیلی بد بود اما هیچکدوم از اینا مهم تر از اینکه الان جون میلاد در خطره
نبود پس بی توجه به داغون بودن وضعیتم به سمت بهراد رفتم تا بتونم راضیش کنم کاری به میلاد نداشته باشه اما قبل از اینکه بهش برسم سرم گیج رفت و با زانو محکم‌ روی زمین افتادم
چشمام تار میرفت و گلوی خشک و بی آبمم نمیتونست هوا رو رد و بدل کنه و همین باعث تنگی نفسم شده بود.

از پشت روی زمین افتادم و نفس کشیدن برام خیلی سخت شد!
مثل ماهی که دنبال آب میگرده دهنم رو باز و بسته میکردم و ذره ای اکسیژن طلب میکردم اما نمیتونستم نفس بکشم!
برای آخرین بار نگاه بی جونی به میلاد که برعکس داخل ماشین افتاده بود کردم‌‌.

بهراد حواسش به من نبود و داشت تن نیمه جون میلاد رو از ماشین بیرون میکشید اما یه لحظه از شیشه ی شکسته ماشین چشمش به من افتاد و با دیدنم داد بلندی کشید و گفت:
_ سپیده خوبی؟
هرلحظه اکسیژن شش هام کمتر و کمتر میشد و باز نگه داشتن چشمام سخت تر!

حتی تو این لحظه های آخر زندگیمم به فکر میلاد بودم و دعا دعا میکردم که یکی سر برسه نجاتش بده...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_513

_ سپیده جواب منو بده خوبی؟ چرا لبات سیاه شده؟
بهراد سرم رو تو آغوشش گرفته بود و هی تکونم میداد اما من قدرت عکس العمل نداشتم.

انگار فهمید که نمیتونم نفس بکشم چون سریع دستش رو روی دماغم گرفت و
لبهاش رو روی لبهام گذاشت و با تمام قدرت نفسش رو توی دهنم فوت کرد اما هیچ فایده ای واسم نداشت.

لبهاش رو برداشت یه نفس عمیق کشید و باز بهم نفس مصنوعی داد و اینبار با قدرت بیشتری اینکار رو کرد‌...
نفسم که سرجاش اومد، پاشدم نشستم و پشت سر هم چندبار سرفه کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا اینکه نفس کشیدنم به حالت عادی برگشت.

بهراد در حالی که خیلی ترسیده بود و نزدیک بود اشک از چشماش سرازیر بشه دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ خوبی؟ الان میتونی نفس بکشی؟ آره؟
بغضم شکست و دوباره اشکام روی صورتم سرازیر شد!
اشک ریختم بخاطر بدبختی و آوارگیم...
بخاطر روزهایی که میتونست چقدر قشنگ باشه و
واسم خاطره بشه اما اینطوری

1401/11/28 16:29

با بغض و درد و زجر گذشت و بجای خاطره، تبدیل به یه کابوس وحشتناک شد...
بهراد سرم رو تو آغوشش گرفت و همینطور که موهام رو نوازش میکرد، با بغض گفت:
_ خداروشکر، اگه تو چیزیت میشد من...
_ ولش کن عوضی
با شنیدن صدای بی جون میلاد سریع با ترس سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ میلاد خوبی؟
چشماش رو روی هم فشار داد و با درد گفت:
_ خوبم

خواستم از روی زمین پاشم و برم کمکش کنم که بهراد دستم رو محکم گرفت و با اخم گفت:
_ بتمرگ سرجات

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_514

با حرص سعی کردم دستم رو از دستش دربیارم و گفتم:
_ ولم کن، تو ماشین گیر کرده الان آسیب میبینه
_ به درک، حق نداری بری سمتش
_ ولم کن بهراد
به زور دستم رو از دستش درآوردم که روی زمین پرت شدم اما بیخیال نشدم و با اینکه دردم گرفته بود، پاشدم و به سمت ماشین دویدم.

دری که نیمه باز بود رو به کامل باز کردم؛ کتف میلاد رو گرفتم و آروم با احتیاط از داخل ماشین بیرون کشیدمش و روی زمین خوابوندمش.

وقتی دراز کشید، چشماش رو از درد بست و آخی کشید که دستش رو گرفتم و با استرس گفتم:
_ خوبی میلاد؟ کجات درد میکنه؟
زیر کتفش رو گرفتم و کمکش کردم تا پاشه بشینه و آروم گفتم:
_ میلاد تو یجوری باید فرار کنی خب؟
_ فرار نمیکنم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ دیوونه ای؟
_ با هم فرار میکنیم
یه نگاه به عقب کردم و با دیدن بهراد که داشت به سمتمون میومد، گفتم:
_ باید بری میلاد، باید
و سریع از سرجام پاشدم و چند قدمی از میلاد دور شدم که بهراد اومد محکم بازوم رو گرفت و گفت:
_ چی تو گوشش زر زر میکردی؟
_ داشتم میپرسیدم حالش خوبه یا نه
یه نگاه به میلاد کرد و با پوزخند گفت:
_ حالش که مشخصه خیلی خوبه!
و بازوم رو ول کرد و خواست به سمتش بره که اینبار من سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_ کجا میری؟
_ میخوام ببینم آسیبی ندیده باشه
_ بهراد لطفا، قرار شد کاری به اون نداشته باشی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_515

دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و روبروی میلاد نشست.

یه چند ثانیه زل زد تو چشماش و بعد مشت محکمی تو صورتش کوبید و گفت:
_ اینو زدم تا یادت بمونه حق نداری زنِ منو مجبور به فرار کردن بکنی!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با چشمای پر از اشک بهشون خیره شدم!
میترسیدم بیشتر از این از میلاد دفاع کنم و بهراد عصبی بشه و بزنه بلایی سرش بیاره پس حرف نزدم و فقط دعا کردم که بیخیال بشه...
میلاد با اینکه حالش بد بود دستاش رو بالا آورد و یقه لباس بهراد رو گرفت و با خشم زیر لب غرید:
_ سپیده زنِ تو نیست، فهمیدی؟
_ به نظرم به نفعته بیشتر از این عصبیم

1401/11/28 16:29

نکنی وگرنه واست بد میشه
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بهراد با این حرف عصبی شد و دستش رو بالا بُرد تا محکم تو صورت میلاد بکوبه که با صدای بلند گفتم:
_ بسه ولش کن

جفتشون به سمتم برگشتن و نگاهم کردن که یه تیکه شیشه شکسته از روی زمین برداشتم و با بغض و صدایی که از عصبانیت میلرزید، گفتم:
_ یا ولش میکنی یا همین الان خودمو میکُشم بهراد؛ به خداوندی خدا قسم راحت میکنم خودمو از این زندگی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_516

به بهراد که داشت نگران نگاهم میکرد، نگاه کردم و گفتم:
_ کاری باهاش نداشته باش تا بندازمش زمین
_ کاری باهاش ندارم
_ همین الان از اینجا میریم؟ بدون میلاد
_ آره آره
شیشه رو روی زمین انداختم و بهراد هم یقه ی میلاد رو ول کرد و خواست ازش دور بشه اما میلاد دستش رو رور پاش حلقه کرد و گفت:
_ نه حق نداری با اون جایی بری
پوفی کشیدم و با چشمام به میلاد التماس کردم که ساکت بشه و چیزی نگه‌.

واقعا دلم نمیخواست زندگیش و سلامتیش بخاطر من تو خطر بیفته!
انقدر بدبختی داشتم که دیگه تحمل یه بدبختی دیگه روی شونه هام رو نداشتم...
خداروشکر بهراد باهاش درگیر نشد و فقط محکم پاش رو از دستش بیرون کشید و به سمتم اومد.
یه نگاه چپ به میلاد انداخت و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد تا بگیرمش!
زیر چشمی به میلاد نگاه کردم که سرش رو تند تند تکون داد و زیرلب گفت:
_ نه!
اشکی که از چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با درد دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم:
_ زودتر از اینجا بریم

بهراد یه نگاه پیروزمندانه به میلاد انداخت و بعد با قدم های سریع به سمت ماشینی که کنار جاده پارک کرده بود رفت و منم دنبالش کشیده شدم!
_ سپیده نرو، تو نباید با اون بری، اون خطرناکه و یه بلایی سرت میاره، سپیده!
زجه ها و دادهای میلاد رو که شنیدم خواستم به عقب برگردم که بهراد دستم رو محکم فشار داد و گفت:
_ حق نداری نگاهش کنی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/28 16:29

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_517

بهراد اون حالش بده، باید زنگ بزنیم به آمبولانس که بیاد اینجا
در ماشین رو باز کرد و همینطور که با پوزخند نگاهم میکرد، گفت:
_ نه!
_ چی نه؟
_ اینکار رو نمیکنم
_ اما تو قول دادی بهراد
_ من قول ندادم واسش کمک خبر میکنم،
من فقط قول دادم که کاریش نداشته باشم
با بُهت نگاهش کردم و گفتم:
_ دیوونه شدی؟ اون اینجا میمیره، از اون موقع تا حالا حتی یه پرنده هم این اطراف پر نزده بعد تو میخوای همینطوری اینجا ولش کنیم و بریم؟!
بی توجه به حرف زدنم، بازوم رو فشار داد و گفت:
_ سوار شو
_ من به شرطی سوار میشم که...
با مشت محکمی که تو صورتم کوبید حرفم تو گلوم خفه شد و صورتم رو محکم با دستام گرفتم!
اونم انگشت اشاره اش رو بالا آورد و با خشم زیر لب غرید:
_ انقدر واسه من شرط و شروط نذار و عین آدم بتمرگ تو ماشین!
بی توجه به تهدیداش، از درد خم شدم که چندتا قطره ی خون روی زمین چکید و همین باعث شد حس کنم زیر زانوهام خالی شده و خواستم محکم روی زمین پرت بشم اما اون سریع زیر کتفم رو گرفت و به داخل ماشین هولم داد و در رو محکم بست.

اشکام تند تند از چشمام پایین میریخت و دلم داشت تو آتیش میسوخت.

با اینکه درد زیادی داشتم سرم رو بلند کردم تا وضعیت میلاد رو ببینم اما با چیزی که دیدم شدت اشکام بیشتر شد!

بیهوش روی زمین دراز کشیده بود و هیچ تکونی نمیخورد؛ خدایا اگه کسی پیداش نکنه نهایت تا چند ساعت دیگه میتونه دووم بیاره و بعد از اون...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/28 16:29

نوش جونتوننن????

1401/11/28 16:29

سلام عزیزم دستت درد نکنه

1401/11/28 16:57

مرسی گلی

1401/11/28 21:11

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_517 بهراد اون حالش بده، باید زنگ بزنیم به آمبولانس که بیاد اینجا در ماشی...

ممنون عشق جان

1401/11/28 21:18

هی خدا این رمان شده عین سریالهای ایران قدیم هفته ای یبار پخش میشدن ?

1401/11/29 15:27

????

1401/11/29 17:11

????

1401/11/29 17:11

پارت جدید اومده 4تا

1401/11/29 22:10

اوووووف

1401/11/29 22:24

پاسخ به

پارت جدید اومده 4تا

بزار دیگه

1401/11/29 22:24

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_517 بهراد اون حالش بده، باید زنگ بزنیم به آمبولانس که بیاد اینجا در ماشی...

..

1401/11/30 01:21

پاسخ به

گفت: _ بگو دیگه _ مرور کردنشون سخته، عذاب آوره _ مگه چی گذشته بهت؟ _ چیزایی که حتی فکرشم نمیتونی بکن...

.

1401/11/30 08:25