♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_512
اشکام بی مهابا پایین میریخت و حتی دیدم رو تار کرده بود؛ آفتاب مستقیم به فرق سرم میتابید و هر لحظه حالم بدتر از لحظه ی قبل میشد!
فکر اینکه میلاد با اون همه زخم نتونه زیر کتک های بهراد دووم بیاره...
فکر اینکه لج کنه و خدایی نکرده بلایی سر پدر مادرم بیاره و هزار فکر دیگه داشت تو سرم رژه میرفت و حال خرابم رو خراب تر میکرد!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که پر از خون شد و وضعیت دستمم خیلی بد بود اما هیچکدوم از اینا مهم تر از اینکه الان جون میلاد در خطره
نبود پس بی توجه به داغون بودن وضعیتم به سمت بهراد رفتم تا بتونم راضیش کنم کاری به میلاد نداشته باشه اما قبل از اینکه بهش برسم سرم گیج رفت و با زانو محکم روی زمین افتادم
چشمام تار میرفت و گلوی خشک و بی آبمم نمیتونست هوا رو رد و بدل کنه و همین باعث تنگی نفسم شده بود.
از پشت روی زمین افتادم و نفس کشیدن برام خیلی سخت شد!
مثل ماهی که دنبال آب میگرده دهنم رو باز و بسته میکردم و ذره ای اکسیژن طلب میکردم اما نمیتونستم نفس بکشم!
برای آخرین بار نگاه بی جونی به میلاد که برعکس داخل ماشین افتاده بود کردم.
بهراد حواسش به من نبود و داشت تن نیمه جون میلاد رو از ماشین بیرون میکشید اما یه لحظه از شیشه ی شکسته ماشین چشمش به من افتاد و با دیدنم داد بلندی کشید و گفت:
_ سپیده خوبی؟
هرلحظه اکسیژن شش هام کمتر و کمتر میشد و باز نگه داشتن چشمام سخت تر!
حتی تو این لحظه های آخر زندگیمم به فکر میلاد بودم و دعا دعا میکردم که یکی سر برسه نجاتش بده...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_513
_ سپیده جواب منو بده خوبی؟ چرا لبات سیاه شده؟
بهراد سرم رو تو آغوشش گرفته بود و هی تکونم میداد اما من قدرت عکس العمل نداشتم.
انگار فهمید که نمیتونم نفس بکشم چون سریع دستش رو روی دماغم گرفت و
لبهاش رو روی لبهام گذاشت و با تمام قدرت نفسش رو توی دهنم فوت کرد اما هیچ فایده ای واسم نداشت.
لبهاش رو برداشت یه نفس عمیق کشید و باز بهم نفس مصنوعی داد و اینبار با قدرت بیشتری اینکار رو کرد...
نفسم که سرجاش اومد، پاشدم نشستم و پشت سر هم چندبار سرفه کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا اینکه نفس کشیدنم به حالت عادی برگشت.
بهراد در حالی که خیلی ترسیده بود و نزدیک بود اشک از چشماش سرازیر بشه دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ خوبی؟ الان میتونی نفس بکشی؟ آره؟
بغضم شکست و دوباره اشکام روی صورتم سرازیر شد!
اشک ریختم بخاطر بدبختی و آوارگیم...
بخاطر روزهایی که میتونست چقدر قشنگ باشه و
واسم خاطره بشه اما اینطوری
1401/11/28 16:29