رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

سلامممم

1401/11/30 14:52

خوبینن

1401/11/30 14:52

جیگرا

1401/11/30 14:52

بریم برای پارت جدید

1401/11/30 14:52

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_518

_ انقدر عر نزن وگرنه یه تو دهنی دیگه هم میخوری!
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه و بی صدا اشک ریختم!
اون حرومزاده ی عوضی هم بی توجه به حال خراب میلاد ماشین رو روشن کرد و به سرعت از اونجا دور شد...
خدایا لطفا، لطفا بعد از این همه سختی و بدبختی فقط یبار بهم نگاه کن و میلاد رو نجات بده.

یه کاری کن یکی از اون اطراف رد بشه و پیداش کنه و ببرتش بیمارستان!
اگه همینطوری همونجا بمونه میمیره و تمام تلاشام هدر میره...
_ سپیده خفه میشی یا خفه ات کنم؟
دستم رو از روی دهنم برداشتم و بریده بریده با هق هق گفتم:
_ نمیتونم آروم باشم، میفهمی؟!
دستم رو محکم به سینه ام کوبیدم و گفتم:
_ دیگه تحمل ندارم، میفهمی؟ فکر اینکه الان پدر مادرم کجان و چه بلایی سرشون آوردی؛ فکر اینکه عاقبت میلاد تو این بیابونی که هیچکس نیست، قراره چی بشه؛ داره نابودم میکنه، حالیت هست؟!
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی تغییری تو صورتش ایجاد بشه به روبرو زل زد اما من نمیتونستم ساکت بشینم و تحمل کنم پس اشکام رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ دلت نمیسوزه؟ دلت نمیسوزه از این همه ظلمی که بهم کردی و هنوزم داری میکنی؟! مگه من چیکارت کردم که داری زندگی خودم و اطرافیانم رو نابود میکنی؟
هیچوقت ته ته قلبت به این فکر نکردی که چقدر دارم عذاب میکشم؟ که دارم نابود میشم؟ که دیگه هیچی ازم نمونده؟!
تموم این حرفا رو با بغض و درد و زجه میزدم تا یکم خالی بشه دل پر از حرفم اما فایده نداشت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_519

نه من حالم خوب شد و نه بهراد به حرفام توجهی کرد پس نگاهم رو ازش گرفتم و به جلو خیره شدم و بی صدا اشک ریختم!
_ من میخواستم آدم بشم سپیده
با شنیدن حرفش، با تعجب بهش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ چی؟
_ من بهت ظلم کردم، من اذیتت کردم، من خیلی کارا کردم اما...اما من با تو تونستم یلدا رو فراموش کنم
با بُهت اشکام رو پاک کردم و بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_ من کارام دست خودم نبود سپیده، اذیتت میکردم و بعدش تا صبح انقدر مشت تو دیوار میکوبیدم تا آروم بشم!
نمیخواستم کتکت بزنم،
نمیخواستم دلتو بشکنم اما انقدر درونم سیاه شده بود که اینکار رو میکردم...
با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش پایین چکید، چشمام از حدقه بیرون زد!
باورم نمیشد این بهراد سنگ دل بود که داشت گریه میکرد و اینطوری آروم حرف میزد...
_ من وقتی تو رو از اون باند خریدم، رابطه ام رو کامل باهاشون قطع کردم.

پشیمون بودم که زندگی اون همه آدم رو خراب کردم و تصمیم گرفتم درست بشم اما

1401/11/30 14:53

نتونستم.

رفتم پیش روانشناس و روانپزشک و این چرت و پرتا اما وقتی تو رو میدیدم قیافه ی یلدا میومد جلوی چشمم و دیوونه میشدم!
اشکاش تند تند از چشماش پایین میریخت و سرعت ماشین هرلحظه بیشتر میشد اما جرئت نمیکردم حرفی بزنم و فقط با ترس و تعجب بهش خیره شدم...
_ تا اینکه با خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم آدم بشم؛ سخت بود اما من اون سختی رو به جون میخریدم.

میخواستم بعد از ازدواج رسمیمون خودم رو درست کنم اما تو...تو از پشت بهم خنجر زدی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_520

یهو دیوونه شد و با مشت چندبار محکم روی فرمون کوبید و اینبار برخلاف چند لحظه قبل، با خشم عربده ای کشید و گفت:
_ تو منو داغون کردی؛ اگه به پلیس لوم نداده بودی من درست میشدم، من آدم میشدم، بخدا آدم میشدم!
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ تو سپیده، تو همه چیو خراب کردی!
خواستم چیزی بگم که دستاش رو از فرمون ول کرد و محکم تو پیشونی خودش کوبید و گفت:
_ من حتی داشتم‌ پدر میشدم اما تو پدر شدنم رو هم ازم گرفتی...

دیگه نتونستم ساکت بمونم و درحالی که اشکام کل صورتم رو پُر کرده بودن، با بغض گفتم:
_ من پدر شدنت رو ازت نگرفتم، من بهت خنجر نزدم، من لوت ندادم؛ چرا نمیخوای بفهمی؟ وقتی تو اون عمارت وحشتناکت زندانی بودم چطور تونستم برم و تو رو به پلیس لو بدم؟!
با خشم و چشمایی که بخاطر گریه قرمز شده بودن نگاهم کرد و گفت:
_ پس کی اونکار رو کرد؟
_ نمیدونم، بخدا نمیدونم

دوباره ضربه ای روی فرمون زد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد که آب دهنم رو با ترس قورت دادم و گفتم:
_ اما...اما اگه به عقب برگردم، دوباره تو دادگاه بر ضدت شهادت میدم
بیخیال جلو شد و با ناباوری برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_ چی؟
_ تو زندگی منو نابود کردی، نه تنها زندگی من بلکه زندگی خونواده ام رو هم به باد دادی!
_ من حالم خوب نبود سپیده
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و با بغض و نفرت گفتم:
_ تو برای خوب شدن حالت، حال من رو خراب کردی!
بهم تعرض و تجاوز کردی، نه فقط به جسمم، تو حتی به روحمم تجاوز کردی بهراد میفهمی یا نه؟
نگاهش تند تند بین من و جاده در چرخش بود و اشکاش بی مهابا پایین میریختن...

_ تو منو نابود کردی و حتی اگه درست میشدی، حتی اگه آدم میشدی هم باز من نمیتونستم تمام اون شکنجه ها و زجرهایی که تو گذشته بهم داده بودی رو فراموش کنم!
چنان محکم زد رو ترمز که به سمت شیشه پرت شدم و گردنم بدجور درد گرفت!
دستم رو روی گردنم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته؟
_ چرا نمیخوای بفهمی سپیده؟ منم با تو زجر کشیدم، منم با تو درد کشیدم!

|?| ✨??「

1401/11/30 14:53

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_521

بدون اینکه بهش نگاه کنم، به روبرو زل زدم و گفتم:
_ تو اگه درد کشیده بودی، نمیذاشتی یکی دیگه هم باهات درد بکشه!
_ سپیده چرا نمیخوایی بفهمی؟ من...من حالم خوب نبود
_ اونی که نمیخواد بفهمه تویی، نه من!
با کلافگی صورتش رو با دستاش پوشوند و چیزی نگفت؛ منم به بیابون بی سر و تهی که داخلش بودیم نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم.
زندگیم، جوونیم، آرزوهام و تمام حس های خوبی که داشتم رو نابود کرده بود و حالا با وقاحتِ تمام به من زل میزد و میگفت که خودشم باهام درد کشیده!
صحنه ی اون شبهایی که بی توجه به گریه کردن و زجه زدنام، بهم تجاوز میکرد...
اون روزایی که بهم توهین میکرد و شکنجه ام میداد...
اون زمانایی که از طریق پدر و مادرم تهدیدم میکرد و مجبورم میکرد تو اون خونه بمونم و زجر بکشم...
هیچکدوم از این اتفاقا از ذهنم بیرون نمیرفت و فقط هر روزی که میگذشت، نفرتم نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد!
_ سپیده؟
با شنیدن صداش اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ بله؟
_ به من نگاه کن
سرم‌‌ رو به سمتش برگردوندم و با نفرت بهش نگاه کردم که اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ اینطوری بهم نگاه نکن!
_ چطوری؟
_ با کینه، با نفرت
_ انتظار داری با عشق نگاهت کنم؟!
پوزخندی زدم و با نفرت گفتم:
_ تا ابد، تا همیشه، تا زمانی که همچنان به خراب کردن زندگی من ادامه بدی، نگاه من همینه بهراد!
توی من دنبال عشق نباش، دنبال احساس خوب نباش چون تو...
انگشتم اشاره ام رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
_ تو تمام حسهای خوبِ درون من رو کشتی و فقط نفرت رو جایگزینش کردی!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و با همون چشمهای پر از اشکش گفت:
_ درستش میکنم، پامون برسه اونطرف قول میدم درستش کنم
چونه ام رو از داخل دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دیدی تا حالا یه مُرده زنده بشه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_522

_ خب که چی؟ الان این حرف چه ربطی به بحث ما داره؟

_ من روحم مُرده، تمام احساسات درونم مُرده، دیگه چیزی ازم نمونده که تو بخوای درستش کنی!

با کلافگی نگاهش رو ازم گرفت و ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ تو مجبوری به خاطر حفظ جون پدر و مادرت تا آخر عمرت پیش من بمونی و تو این مدت خودم کم کم درستش میکنم

به این همه *** بودنش پوزخندی زدم و چیزی نگفتم!

به اجبار و تهدید، منو مجبور میکرد که دور از مامان بابام زندگی کنم و انتظار داشت که عاشقشم بشم!

_ فهمیدی یا نه؟

حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس پوزخندی زدم و گفتم:
_ آره فهمیدم
اونم سرش رو تکون داد و با سرعت شروع به حرکت کرد.

بین راه همش یه

1401/11/30 14:53

چیزایی رو زیر لبش تکرار میکرد و گاهی هم دست مشت شده اش رو به فرمون میکوبید.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/30 14:53

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_523

نگاهم رو ازش گرفتم و ذهنم رفت سمت میلاد و به این فکر کردم که حالش چطوره!

کسی نجاتش داده یا هنوزم اونجا بیهوش افتاده...
از بچگی همیشه حواسش بهم بود و نمیذاشت کسی اذیتم کنه.

همیشه بهم محبت کرد و عشق ورزید اما منِ *** ندیدم و خام حرفای اون اشکان کثافط شدم.

اگه یه درصد از محبتای میلاد رو دیده بودم و سعی میکردم درکش کنم، حالا حال و روزم اینطوری نمیشد!

خدایا الان دیگه هیچی ازت نمیخوام، فقط میخوام که میلاد سالم باشه و حالش خوب بشه...

فقط میخوام که از این بیابون نجات پیدا کنه و به زندگیش ادامه بده...

تحمل اینکه بفهمم جونش یا زندگیش بخاطر منِ *** به خطر افتاده یا یه بلایی سرش اومده، واقعا واسم سخته!

_ بیا خون روی صورتتو پاک کن
با شنیدن صدای بهراد به سمتش برگشتم؛ یه دستمال کاغذی به طرفم گرفته بود.

دستمال رو ازش گرفتم اما به جای اینکه خونای روی صورتم رو پاک کنم، اشکام رو پاک کردم چون خونا همش خشک شده بود و پاک کردنشون سخت بود...


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/30 14:53

ممنونم دوستم بابت ادامه ی داستان?????

1401/11/30 17:16

آها این شد بالاخره

1401/11/30 17:46

همیشه کاش زیاد پارت باشه آدم با خوندنش کیف کنه

1401/11/30 17:46

یکی دوتا پارت همش ضد حاله

1401/11/30 17:46

پاسخ به

یکی دوتا پارت همش ضد حاله

گلم همینا اومده بود

1401/12/01 11:36

اره میدونم ک مقصر شما نیستین که منظورم به نویسندس میگم کاش همیشه چند تا پارت بده ک آدم کیف کنه از خوندن رمانش

1401/12/01 13:34

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_523 نگاهم رو ازش گرفتم و ذهنم رفت سمت میلاد و به این فکر کردم که حالش چط...

..

1401/12/01 21:00

پاسخ به

اره میدونم ک مقصر شما نیستین که منظورم به نویسندس میگم کاش همیشه چند تا پارت بده ک آدم کیف کنه از خو...

کاششش

1401/12/01 23:27

سلاممم

1401/12/03 00:35

جیگرای خودم

1401/12/03 00:35

کیا هستن

1401/12/03 00:36

پارت بزارم؟ ?

1401/12/03 00:36

بیخیال کسی نیست

1401/12/03 00:36

نمیزارم?

1401/12/03 00:37

من هستم بزار

1401/12/03 00:37

???

1401/12/03 00:37