♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_524
بعد از چندساعت توی ماشین موندن بالاخره بهراد کنار جاده پارک کرد و گفت:
_ پیاده شو
نزدیک غروب آفتاب شده بود و هوا سرد بود؛ با ترس به اطراف نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم.
هرچی که هوا تاریک تر میشد، بیابون هم ترسناک تر میشد!
به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
_ قراره چیکار کنیم؟
_ کسی که قراره از مرز ردمون کنه، میاد اینجا دنبالمون
یه سیگار از جیبش درآورد و روشنش کرد که به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا کجاست؟
_ نزدیک مرز
_ کدوم مرز
_ کردستان
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نشون ندم که ترسیدم اما واقعا ترسیده بودم!
خیلی دیده بودم یا شنیده بودم که یه سری وقتی داشتن از مرز رد میشدن، کشته شده بودن و من نمیخواستم این اتفاق برام بیفته.
برای خودم هیچ استرسی نداشتم و نمیترسیدم اما نمیخواستم این خبر به گوش پدر مادرم برسه و زندگیشون از اینی که هست بدتر بشه...
_ اومدن
از فکر بیرون اومدم و رد نگاهش رو گرفتم تا به یه ماشین مشکی که شیشه هاش دودی بود و هیچی از داخلش پیدا نبود، رسیدم.
به بهراد نزدیکتر شدم و کنارش ایستادم که بهم نگاه کرد و لبخندی زد اما من با اخم نگاهم رو ازش گرفتم.
به این همه بی کَسیم پوزخندی زدم و به زمین نگاه کردم.
چقدر بدبخت و تنها شده بودم که مجبور بودم در برابر کسایی که نمیشناسمشون، به بهراد پناه ببرم!
ماشین دقیقا جلوی پامون ترمز کرد اما هیچکس ازش پیاده نشد.
به دوتا مَردی که داخل ماشین نشسته بودن و از شیشه جلو پیدا بودن، نگاه کردم و گفتم:
_ چرا اینا اینطوری نگاه میکنن؟
_ بیا بریم سوار بشیم
_ نکنه مثل این فیلما باشه که میخوان ازمون پول بگیرن و بعد سر به نیستمون کنن؟!
بهراد با این حرفم آروم زد زیر خنده و گفت:
_ اینا زیر دستای منن، کی میخواد سربه نیستمون کنه؟
ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفت...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_525
با حرص و چندش لبم رو پاک کردم و گفتم:
_ حق نداری به من نزدیک بشی
_ نه بابا؟
_ آره
_ برو خدا رو شکرکن الان تو ماشینیم و نمیتونم کاری بکنم اما زیادم شکر نکن چون به محض اینکه مستقر بشیم کارت ساخته اس
نگاهم رو با بغض به سمت پنجره برگردوندم و چیزی نگفتم؛ اونم همینطور که زیر لبش فحش میداد به سمت جلو برگشت و رو به راننده گفت:
_ چقدر دیگه داریم تا برسیم؟
_ نهایت پونزده دقیقه
_ خوبه
پوزخند تلخی زدم اما چیزی نگفتم و فقط به بیرون خیره شدم.
این *** تعادل روانی نداره، این روانیه و حال خودش رو نمیفهمه!
تا همین نیم ساعت پیش داشت اشک میریخت و التماس
1401/12/03 00:37