رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاااااارت جدید لطفا

1401/12/05 23:09

زهراااا جون بزار دیگه

1401/12/05 23:09

پاسخ به

زهراااا جون بزار دیگه

جون دللل

1401/12/05 23:37

نیومده به خدا

1401/12/05 23:38

همش منتظرم

1401/12/05 23:38

ب نظرم این رمان بیخیال بشین یه رمان جدیدبزار

1401/12/05 23:40

پاسخ به

ب نظرم این رمان بیخیال بشین یه رمان جدیدبزار

?نمیدونم میخواید یکی دیگه بزارم تا ادامه این میاد

1401/12/05 23:41

پاسخ به

?نمیدونم میخواید یکی دیگه بزارم تا ادامه این میاد

اره دلم پوسید

1401/12/05 23:54

از هر جا میاری فقط بزار

1401/12/05 23:54

پس الان بزارم

1401/12/05 23:54

تا پارت آخر هم داریم این رمانو

1401/12/05 23:54

نمیدونم بزارم یا نه همه نیستن که بپرسم ازشون

1401/12/05 23:57

ولی به نظرم بیاین این یکی کانالم اون رمان به مشکل برخورده فعلا نمیاد بزارم اونجا

1401/12/05 23:57

پاسخ به

?نمیدونم میخواید یکی دیگه بزارم تا ادامه این میاد

اره بخدا بهترین کارمیکنی تاایقدانتظاربکشیم چشامون باباقوری شده??

1401/12/06 00:11

بزار

1401/12/06 00:11

پاسخ به

?نمیدونم میخواید یکی دیگه بزارم تا ادامه این میاد

بزارعزیزم

1401/12/06 00:14

پاسخ به

نمیدونم بزارم یا نه همه نیستن که بپرسم ازشون

بزار یه رمان جالب ک تا پارت اخرش و داری بزار زیاد لطفا?

1401/12/06 00:26

اره زیاد?

1401/12/06 00:26

فقط نویسنده اش توکمانباش??

1401/12/06 00:27

سالی دوتاپارت

1401/12/06 00:27

پاسخ به

فقط نویسنده اش توکمانباش??

خخخخ تا اینو تا پارت اخر دارم

1401/12/06 00:31

اینجا پارت اولشو میزارم

1401/12/06 00:32

به نام افریننده ی قلـ?ـب من و تـ?ـو


? #part_1
♥️آدم‌وحـوا

کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالاي زانوم
حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا
کنم .
البته این کار همیشه م بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره !
برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم .
ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم .
به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد
. نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم !
صداي شماتت بار مامان بلند شد :
مامان – ا آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند .
با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدلا قدیمیه .
مامان به حالت تأسف سري تکون داد .
مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟
با لحن مطمئنی گفتم

♥️ ??

1401/12/06 00:34

? #part_2
♥️آدم‌وحـوا

من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه . من
دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم .
مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد .
مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدي .
" باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم .
بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم . همونی
بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین
کار شده بود .
می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس نگاه ها رو خیره می کنم . اصلاً از همین
نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص .
بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم
.
می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که
" چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلاي با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا
گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! "

♥️ ??

1401/12/06 00:34

? #part_3
♥️آدم‌وحـوا

به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه .
از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم
برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش
جواب مثبت بدم و زنش بشم.
گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم
و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه .
هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم با
بله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم .
لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه
ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_4
♥️آدم‌وحـوا

دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو
خوردم و لبخند زدم .
می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه .
عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون .
هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت .
از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود . رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد
رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد .
ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با
پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می
گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گلاي قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_5
♥️آدم‌وحـوا

باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاري . و تا مدت ها این کار خونواده ي
محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من .
گرچه که بعداً با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام

1401/12/06 00:35