رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان
نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه .
از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون می خوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و
رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه .
و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-

با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به
خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد
کرد .
چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت
داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت
گفتم . اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد .
وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل هاي پاشنه دارم

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_6
♥️آدم‌وحـوا

حس خوبی پیدا کردم .
متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه .
از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک
روح آدم رو جلا می داد .
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش .
با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و
همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادي کردن .
رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو
لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود .
عروسی تنها برادرم واقعاً بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با
تحسین بهم دوخته می شد .
مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه
.
بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي باز هزارم بهش
تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_7
♥️آدم‌وحـوا

من هم اصلاً به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه .
پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مخصوصاً مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه
. می دونستم با اون هنري که

1401/12/06 00:35

آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده کرده لذت می بره .
همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و
گفت :
پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده !
از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم .
جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم .
من – چطور بودم امشب ؟
در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاه پر از لذتی بهم انداخت .
پویا – عالی . مثل همیشه .
کلاً لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد .
با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم
به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده .
خودم هم دلم می خواست اولین طعم بو.سه رو باهاش تجربه کنم . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش
بود ، نگاهی به ل.ب هاش انداختم . و بعد دوباره به چشماش .
کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_8
♥️آدم‌وحـوا

بیا جلو دیگه " . اما به جاي هر حرفی ، ل.ب پایینم رو با عشوه به دندون گرفتم و
دلم می خواست بگم "
چشمام رو به سرخوشی خمار کردم .
فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد . هنوز به وصال نرسیده صداي قدم هاي کسی که به
پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن .
با سرعت از هم فاصله گرفتیم .
قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید .
هول کرده بودم . سریع به بالاي پله ها نگاه کردم .
خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده .
حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالاي پله ها بود .
با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالاي پله ها برگشت به سمتم .
پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم .
خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش .
از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم . حتی بعد از
خواستگاري رسمی مادرش . تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم.

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_9
♥️آدم‌وحـوا

البته کمی . وگرنه که دست گرفتن و یا حلقه کردن دستش دور کمرم هیچ مانعی نداشت .
سوار ماشین شدیم .
با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد . کمی تعلل کرد .
بعد برگشت به سمتم .
پویا – اینجا کسی نیست ما رو ببینه . بیا جلو ببینم !
لبخند بدجنسی زدم .
من – نه دیگه حسش نیست . باشه براي بعد .
بی توجه به حرفم اومد جلوتر .
پویا – بییا که خودم سر حال میارمت .
و نگاهش رفت سمت ل.ب هام .
دستم رو به علامت

1401/12/06 00:35

نه گرفتم جلوش .
من – اُ اُ ... هنوز با هم نسبتی نداریما !
با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم گفت :
پویا – بیا .. بذاري خودم کاري می کنم که نسبت دار بشیم .
و باز کمی اومد نزدیک تر .
قلبم ضربان گرفت . چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم . اینکه حس می کردم خیلی دوسم داره و
دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود .
به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس هاي خوب رو با هیچ کسی تجربه
نکرده بودم . و فکر می کردم همین حس هاي خوب کافیه براي انتخاب شریک زندگی .
شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پویا . و اگر من با شخص دیگه اي هم همین ها رو تجربه
می کردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم می گشتم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_10
♥️آدم‌وحـوا

هنوز ل.ب هام رو مهر نکرده بود که پسش زدم . ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره .
چشماي خمارش رو با دلخوري به چشمام دوخت .
پویا – نکن پرنسس . امشب نمی تونم خوددار باشم . به شدت می خوامت .
لبخند سر خوشی زدم
من – باشه براي یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه .
تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد .
پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم .
لبخند نیمه نصفه اي زدم .
خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادي داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! یه
بو. سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد !
با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت . چه خوب می شد یه بو. سه ي عاشقانه داشته باشیم و بعد هم
من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم . عالی بود .
با این فکر لبخندي رو لبم نشست . غافلگیري خوبی بود .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفر
برم .
یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو
با کسی هماهنگ کنم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_10
♥️آدم‌وحـوا

ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم . می دونستم به راحتی راضی نمی شه .
هر چند خونواده ي راحتی داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این
آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .
بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم .
مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده
بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون

1401/12/06 00:35

.
" سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز .
مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد .
براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم
. شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود .
مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت

♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 00:35

اینو تو یه کانال دیگه تو همین نی نی پلاس هستش قبلا خوندم از شانسم?

1401/12/06 00:54

بنظر قشنگ میادش من نخوندم?

1401/12/06 01:06

پاسخ به

بنظر قشنگ میادش من نخوندم?

بخون قشنگه

1401/12/06 01:13

.

1401/12/06 01:26

پاسخ به

اینو تو یه کانال دیگه تو همین نی نی پلاس هستش قبلا خوندم از شانسم?

????

1401/12/06 01:42

دست گلت درد نکنه زهرا جونمم

1401/12/06 01:43

پاسخ به

. " سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم...

این رمانو الان کامل گذاشتی؟ یعنی کلش 10 پارته؟

1401/12/06 01:49

پاسخ به

این رمانو الان کامل گذاشتی؟ یعنی کلش 10 پارته؟

??خواهر عجله نکن میزاره همشو?

1401/12/06 01:59

پاسخ به

بخون قشنگه

1401/12/06 01:59

پاسخ به

??خواهر عجله نکن میزاره همشو?

????

1401/12/06 02:12

? #part_11
♥️آدم‌وحـوا

مامان – یه وقت کمک نکنیا !
سري تکون دادم .
من – چاییم رو بخورم میام کمک .
مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد .
نگاهش کردم .
من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده .
مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم .
لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم .
من – اخی ! بغض نکن مامانی .
سرش رو روي سینه م گذاشت .
مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ
می شه .
شروع کردم به مالیدن شونه هاش .
من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم .
با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد .
مامان – یعنی چی ؟
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می
تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_12
♥️آدم‌وحـوا

من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم .
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کردم .
ابرویی بالا انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .
سرش رو کمی کج کرد .
مامان – خوب پس باید به بابات بگم .
بعد هم متفکر زیر لب گفت .
مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه . هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رو
اماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم .
واقعاً خرید براي من اعصاب فولادي می خواست . هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند . و این براي خرید
عروسی فاجعه بود .
دستی زدم به پشتش .
من – حالا نمی خواد نگران بشین . قول می دم براي خرید خیلی اذیت نکنم .
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام .
مامان – من نگران انتخابتم .
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت . آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
با تردید گفتم .
من – چطور مگه ؟
شونه اي بالا انداخت.

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_13
♥️آدم‌وحـوا

مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره .
دوباره با تردید گفتم .
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره .
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
با شک و تردید نگام کرد .
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی . نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن !
ابرو بالا انداختم .
من – چه جوري مثلاً ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان –

1401/12/06 11:14

همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمی دونم والا . حالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم .
با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم .
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم .
من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو بالا
آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_14
♥️آدم‌وحـوا

مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تو
اصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .

-•-•-•-•-•-•-•-

بابا با جدیت نگاهم کرد .
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمی
خوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_15
♥️آدم‌وحـوا

من – تنها .
اخمی کرد .
مامان – نه .
با التماس صداش کردم .
من – مامان !
سري تکون داد .
مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟
من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم . به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم .
مردد نگاهم کرد .
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
با جدیت اخم کردم
من – مامان . بیست و سه سالمه ها !
خیلی خونسرد جواب داد .
مامان – می دونم !
از خونسردیش کفري شدم .
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري .
کفري گفتم .
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم
خونه ي دوست و آشنا می رین .
با اطمینان از کارم گفتم .
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_16
♥️آدم‌وحـوا


مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا براي

1401/12/06 11:14

خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تو
اصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

بابا با جدیت نگاهم کرد .
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمی
خوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .
کمی مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته
خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_17
♥️آدم‌وحـوا

حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي . ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من
نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم . عمراً اگه می تونستم بیش از دو سه ساعت روسري رو تو خونه رو
سرم تحمل کنم . البته اگر می تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین
مشکل رو داشتم . البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي
زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
اصلاً فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامن دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید و
عادت هام چه جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد . چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که
داشتم دروغ می گفتم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_18
♥️آدم‌وحـوا

از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی خوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
بابا سري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختر
بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می

1401/12/06 11:14

دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون می تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم
مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با
احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم .
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش . اصلاً خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره .
مخصوصاً بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_19
♥️آدم‌وحـوا

می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-

یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز
نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار
صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش از
خونه خارجش کرد .

-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•-

نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم
به قدم ها سرعت دادم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_20
♥️آدم‌وحـوا

روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي
بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي
خودشون انگار به صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري

1401/12/06 11:14

که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار
صندلیم چنگ انداختم .
هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من
نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_21
♥️آدم‌وحـوا

هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف
شدن هواپیما تو آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت
دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جا
داده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوي
بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه
ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس
منه یا واقعاً اتفاقی داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_22
♥️آدم‌وحـوا

و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش

1401/12/06 11:14

کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود .
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_23
♥️آدم‌وحـوا

هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم االله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد .
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش
میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار .
اُه . بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلاً حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟ . چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .
معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد .
سریع چشم باز کردم .
واي...
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در
اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_24
♥️آدم‌وحـوا

بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي
افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل

1401/12/06 11:15

توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي
سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم
بود .
اصلاً اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_25
♥️آدم‌وحـوا

بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر میکرد .
نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت .
نمی دونستم این نسیم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد .
یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست .
از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون بکشم حتماً زنده زنده می سوختم .
تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .
باید خودم رو نجات می دادم .
لرز بدي تو جونم نشست . نمی خواستم اونجوري بمیرم . باید خودم رو نجات می دادم . به هر نحوي که شده .
دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم .
اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به
صندلی فشار بیارم شاید زودتر نجات پیدا می کردم . ولی افسوس که این کار شدنی نبود .
دوباره و دوباره فشار دادم .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_26
♥️آدم‌وحـوا

نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان
خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آی
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی میاد .
براي همین با تردید بلند گفتم .
من – کمک .......
و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه
- شما کجایین ؟
باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن رو
به آدم القا می کرد .
نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از

1401/12/06 11:15

مسافرایی باشه که زنده مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم .
حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد .
خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .
با صداي بلند گفتم .
من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم .
جوابم رو داد .
- منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_27
♥️آدم‌وحـوا

بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح
می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام .
من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم .
صداش باز پیچید .
- تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون .
با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم .
آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون بکشه .
چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش شده بود .
ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم .
بلند گفتم .
من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_28
♥️آدم‌وحـوا

با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد .
- منفجر ؟ نترسین . چیزی اتفاقی نمی افته .
حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟
انگار از همه چیز خبر داشت .
پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می کنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفت که با حرص گفت .
- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .
از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم .
دلم می خواست خفش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه .
پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد .
بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه

1401/12/06 11:15

حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست .
ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد !
خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم .
من – من اینجام .
قدم هاش سریع تر شد و هیبتش ظاهر .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_29
♥️آدم‌وحـوا

تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش .
یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید .
پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود .
تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می انداخت .
جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم .
من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟
سري تکون داد .
- بله . می بینم .
متعجب از حرفش گفتم .
من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟
باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد .
نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان خوب نبود ساکت موندم .
زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم .
خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم :
من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی .
همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت :
- دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید !
کفري تر گفتم :
من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله .
در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد :
- من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم، صبر کنین تا این صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین .
با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم، نامحرمیم "

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_30
♥️آدم‌وحـوا

واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم !
باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته .
از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن.
از این بدتر هم می شد ؟
خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من
بدبخت

1401/12/06 11:15

.
دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم .
با حرص گفتم .
من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین .
کمی اخمش باز شد .
- نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود !
لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی شد .
از روي حرص گفتم .
من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد .
احساس کردم لبخند محوي زد .
خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت .
خیلی جدي جوابم رو داد :
- پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالاً خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده .
از تعجب ابرویی بالا انداختم .
من – آهان . از اون لحاظ ؟

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_31
♥️آدم‌وحـوا

نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده .
هنوز داشت بازرسی می کرد .
من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودن تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی ـه.
بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد .
احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم .
آروم گفت .
- من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم .
با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم .
با سختی تکونی به صندلی ها داد .
حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم تر می شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته .
حس داخل پاهام یه جوري بود .
انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . و بعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن .
تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم .
وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد .
- مشکلی که ندارین ؟
با همون چشماي بسته جواب دادم .
من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته .
در حالی که حس می کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت .
- زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین. این صندلیا خیلی سنگینه .

♥️ @kilip_3angin ?
?

1401/12/06 11:15

#part_32
♥️آدم‌وحـوا

واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش .
خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون .
با حرص گفتم .
من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود !
مثل من با حرص گفت .
- منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده .
با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم .
ناچار تکونی به پاهام دادم .
- زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین .
به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد .
همون کاري رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم .
پام که به کف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم تا بتونم تنه م رو آزاد کنم .
واي که بیرون اومدن از اون بین مثل آزادي از زندون بود . حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه ي رهایی داشت .
سعی کردم بلند شم و روي پاهام بایستم .
نتونستم .
نه اینکه نتونم روي پاهام بایستم . نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت
راحت و صاف بایستم .
نگاهی به دور تا دور غول اهنی کردم .
کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟
نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم .
فاجعه اي بود !

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_33
♥️آدم‌وحـوا

کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف . غرق در خون .
انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم و حالت تهوع گرفتم .
بی اختیار گوشه ي شالم رو بالا آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم .
عق زدم.. عق خشک
سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند .
آروم گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
نشنید .انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم .
به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
برگشت به سمتم .
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- بلندشین بریم بیرون .
باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد .
یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري
تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود
روي پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی سعی می کردم با خم و راست کردن

1401/12/06 11:15