96 عضو
خودم، به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت .
در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم .
چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟ با اینکه شلوارش خط اتو داشت اما کاملاً کثیف شده بود . و یکی از پاچه هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود.
نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم .
زخم بزرگی روش بود . که معلوم بود باید تازه باشه . آخه رد خون هنوز روش بود .
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_34
♥️آدموحـوا
دلم براش سوخت . با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه اومده بود کمکم .
یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود . و پایین لباسش از داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود .
همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم .
واي .....
انگار کاملاً از وسط به دو نیم شده بود .
قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود .
یه جاي سنگلاخی .
وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه کوهه .
ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد .
کمی بهش نزدیک شدم .
بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد .
از غول آهنی بیرون اومدیم .
به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگلاخی جفت و جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه تکون تعادلم رو از دست دادم .
براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم .
مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد.
البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود .
اخماش رفت تو هم .
از اخمش بدم اومد . کلاً من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت .
دلم می خواست بزنمش که اونجوري اخم کرده بود . مگه قتل کرده بودم .
حرصی از اون نگاه خیره ش به دستم با لحن تندي گفتم .
من – چیه ؟ نکنه توقع داشتی با صورت برم تو این سنگا ! نترس تو رو نمی برن جهنم من رو می برن .
کلافه نفسی کشید و رو کرد به سمت دیگه اي .
- لطفاً یه مقدار مراعات کنین .
اصلاً از حرفش خوشم نیومد . دست خودم که نبود ، داشتم می خوردم زمین .
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_35
♥️آدموحـوا
دوباره با حرص گفتم .
من – هی داداش . اولاً که داشتم می خوردم زمین . دوماً نمی خواد هی چشمات رو سیصد و شصت درجه بچرخونی . می گن یه نظر حلاله .
سکوت تنها جوابم بود .
یا حرفی نداشت در جوابم بزنه یا نمی خواست چیزي بگه .
بعد از چند ثانیه اي رو کرد بهم .
- اگر حالتون بهتره برگردیم به کارمون برسیم .
ابرویی انداختم بالا . به کارمون برسیم ؟
پشت چشمی نازك کزدم .
من – یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم !
خیلی خونسرد جواب داد .
- منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم .
هر کدوم به کارمون می رسیم .
من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم . ترجیح می دم برم بیرون .
اخمی کرد .
- به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین بیاین کمک کنین ببینیم کی زنده ست . من که نمی تونم به اون خانوما دست بزنم !
اُه اُه.. همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو دستم ببینم واقعاً مردن یا نه . تازه بازم داشت
حرف از محرم و نا محرم می زد .
تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و اون بوي زندده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد کرد .
رو بهش توپیدم .
من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن . اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدي من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود .
خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي .
- خانوم محترم . به جاي این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا
جهت نظر دادن تا اینجا رمان پیوی ایشون برین @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_36
♥️آدموحـوا
با پر رویی گفتم .
من – مارال هستم . مارال صداقت پیشه .
همونجور که جاي دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت .
- می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه ؟
از لحن آرومش خوشم اومد . دلم نیومد دست تنها بذارمش . تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی تونست همه رو چک کنه .
در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه هاي بلند تعادلم رو، روی سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش رفتم و با لحن نرمی گفتم .
من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما !
سري تکون داد و جلوتر از من راه افتاد .
هنوز کمی بد راه می رفت . معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه .
با دلسوزي گفتم .
من – پاتون هنوز درد می کنه ؟
سرش رو به طرفم چرخوند ولی هنوز جاي دیگه اي رو نگاه می کرد .
- خوب می شه . فعلاً اینا واجب ترن .
و با دست به آدمایی که هر کدوم یه طرف افتاده بودن اشاره کرد .
از اول هواپیما شروع کردیم .
وارد کابین خلبان شد . منتظرش یه گوشه ایستادم . وضع نا بسامانی بود . همه چی تو هم قاطی شده بود .
کمی بعد اومد بیرون و با تأسف سري تکون داد .
- کسی زنده نیست .
دستی به صورتش کشید و با دست اشاره کرد بریم سراغ مسافرا و بقیه ي کادر پرواز .
اولین زنی که دیدم رفتم به طرفش . با دیدن صورت پر از خونش حالم کمی بد شد . ولی سعی کردم کمی خوددار باشم .
با شالم که کمی گوشه ش پاره شده بود جلوي بینیم رو پوشوندم تا بوي خون آزارم نده .
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_37
♥️آدموحـوا
دست بردم سمت گردن زن و روي رگش قرار دادم . هیچی حس نمی کردم . نا امید دستم رو به طرف قفسه ي سینه ش بردم .نمیزد .
با دلسوزي نگاهش کردم .
جوون بود . شاید حقش نبود به این زودي بره .حتماً کسایی چشم انتظارش بودن .
سري به حالت تأسف تکون دادم و با ناراحتی در حالی که هنوز نگاهم بهش بود مرد جوون رو مخاطب قرار دادم .
من – زنده نیست . بیچاره !
صداش رو از پشت سرم شنیدم .
- بهتره تو سکوت کار انجام بدیم که اگر صدایی اومد بشنویم . فقط هر کدوم که زنده بودن بگین که ببریمش یه گوشه .
با تعجب گفتم .
من – صدا ؟ چه صدایی ؟
- توقع که ندارین تو این کوه چیزي وجود نداشته باشه .حتماً حیوون وحشی داره دیگه .
با ترس برگشتم به سمتش .
من – وحشی . یعنی گرگ و خرس .
سري تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه . خیره به کلت گفتم .
من – این چیه ؟
با دست به مردي که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد .
- مأمور امنیت پرواز بود . خدا رحمتش کنه . این کلتش به دردمون می خوره .
من – مگه قراره چقدر اینجا بمونیم . خوب میان دنبالمون دیگه !
- معلوم نیست چی می شه . اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه زود بهمون برسن . اگر نه که باید این منطقه رو کامل بگردن که اونم وقت می بره .
خدا . این دیگه چه مصیبتی بود ؟
این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود .
مستآصل گفتم .
من – اگه ندونن چی ؟
نگاهی به پنجره ي شکسته ي هواپیما کرد.
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_38
♥️آدموحـوا
- اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاري بکنن . هوا داره تاریک می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته .
کلت رو کمی بالا آورد .
- بوي خون ممکنه حیوونواي وحشی رو به طرفمون بکشه . باید حواسمون به همه چی باشه . زودتر کارمون تموم بشه بهتره .
من – نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟
سري تکون داد .
- اولاً بعید می دونم اینجا آنتن بده . دوماً گوشی من که کاملاً از بین رفته . مال شما رو نمی دونم . سوماً معلوم نیست دقیقاً کجاییم . من فقط می دونم از شیراز رد شده بودیم . این چیزي بود که یکی از مهماندارا قبل
از سقوط داشت می گفت .
سري تکون دادم و سکوت کردم . دلم می خواست داد بزنم . چه شانسی ! نه می دونستیم کجاییم و نه می شد به جایی خبر بدیم . از طرفی ممکن بود با هر چیزي رو به رو بشیم .
حییوناي خطرناك و وحشی . اصلاً دلم نمی خواست غذاي حیووناي گرسنه بشم . مرگ دردناکی بود . حتی دردناك تر از مرگ با سقوط هواپیما .
بی اختیار از اینکه که نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم .
به کارم سرعت دادم .
اون بین دنبال کیفم هم بودم . بالاخره هم گیرش آوردم . اما درب و داغون . غیر از کیف پولم چیزي توش سالم نمونده بود . گوشی بدبختم کاملاً داغون بود .
بعد از یکی دو ساعتی کارمون تموم شد . ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد . که یکیشون سن
بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود . و اون یکی که کمی جوان تر بود . هر دو بیهوش بودن و خون زیادي ازشون رفته بود .
هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش رو باز کرد بفهمم .
اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود .
بعد از دقایقی اومد . با چهارتا بطري آب و چندتا بسته .
نزدیکم که رسید دستش رو براي نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_39
♥️آدموحـوا
- همینا سالم مونده بود . چیز بیشتري باقی نمونده . باید تا زمانی که پیدامون کنن با اینا سر کنیم .
با درموندگی پرسیدم .
من – کافی نیست ؟
سري تکون داد .
- غذاي زیادي نیست . آب هم که اگر فقط براي خوردن بود بازم کم بود چه برسه به اینکه..
و سکوت کرد .
یه کم فکر کردم ببینم منظورش چیه که با فشاري که توي مثانه م اومد منظورش رو خوب فهمیدم . یعنی دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندي می شد .
براي بار هزارم توي دلم گفتم " واي خدا ! چه مصیبتی.
با کمک مرد جوون بیرون رفتیم . چیزي تا تاریک شدن کامل هوا نمونده بود . فقط یه کورسوي از نور خورشید باقی مونده بود .
از روي اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی هموار بود .
تموم مدت گوشه ي لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم . اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد . گرچه که آخرش گفت:
- من نمی دونم شما خانوما چرا انقدر به پاشنه بلند علاقه دارین . بقیه ي کفشا کفش نیست ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم پشت چشمی نازك کردم و روي یکی از سنگا نشستم . اونم به سمت هواپیما راه افتاد .
دستی به مانتوم کشیدم که به لطف سقوط چند جاش پاره شده بود . شلوارم هم که دست کمی ازش نداشت .
دوباره فشار مثانه م یادم انداخت نیاز مبرمی به دستشویی دارم .
رو به مرد جوون گفتم .
من – آقاي ...
چرخید به سمتم .
- درستکار هستم .
واي.... چنان با لحن خاصی گفت انگار از روزي که دنیا به وجود اومده این جناب همه ي کاراش درست بود و به این خاطر این اسم رو براي نام فامیلش انتخاب کردن
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_40
♥️آدموحـوا
زیر لب " از خود راضی بهش گفتم.
من – آقاي درستکار اینجا کجا می شه ...
و حرفم رو خوردم . روم نشد بگم نیاز به دستشویی دارم .
همونجور که سرش پایین بود اخمی کرد . انگار داشت سعی می کرد بفهمه منظورم چیه .
تو دلم گفتم " خوب بفهم منظورم
چیه دیگه . وگرنه ناچار می شم تو روت بگم . اونوقت تو بیشتر از من خجالت می کشی برادر " ...
متفکر برگشت و نگاهی به سمت هواپیما انداخت .
همونجور بلند گفت .
درستکار – فکر کنم بشه رفت پشت هواپیما . بهتره زیاد دور نشین که اگر مشکلی پیش اومد بتونم کمکتون کنم .
بلند شدم و درمونده نگاهی به کفشام کردم . چه جوري دوباره این راه سنگلاخی رو طی می کردم ؟
صداش باعث شد نگاهش کنم .
درستکار – بهتره از این طرف برین سمت هواپیما . این قسمت راهش بهتره .
نگاه کردم به سمتی که اشاره می کرد . منظورش این بود که برم سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده بودیم .
راست می گفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت .
بلند شدم برم اون طرف . که اومد به سمتم و یکی از بطري هاي آب رو گرفت طرفم .
بطري رو گرفتم و زیر لب تشکري کردم .
سعی کردم خیلی آب هدر ندم . معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاد . تا کی اونجا بمونیم . بدون آب هم که نمیشد کاري کرد .
وقتی برگشتم دیدم منتظرم نشسته . با دیدنم بلند شد .
درستکار – اگر کار دیگه اي ندارین این کلت رو بگیرین و همین جا بمونین تا من بیبنم می تونم یه آتیشی درست کنم یا نه .
متعجب گفتم .
من – با چی آتیش درست کنین
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_41
♥️آدموحـوا
با دست به کمی اون طرف تر اشاره کرد .
درستکار – اونجا چندتا درخته . احتمالاً چوب خشک هم باید باشه. ناچاریم هر جور می تونیم یه آتیش به پا کنیم . اینجوري حیوونا نمی تونن غافلگیرمون کنن .
با ترس سري تکون دادم . کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار می کنه .
نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد . البته با استفاده از یه سري چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود .
خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم .
جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم . خودش هم رفت کمی اون طرف تر .
نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کردن . بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به نماز خوندن .
پوفی کردم . این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت !
نمازش که تموم شد رو کرد بهم .
درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم نیست .
خوشم نیومد گفت نماز بخونم . می خواستم بگم تو چیکار به کار من داري ! همین که تو نمازت رو خوندي بسه
دیگه چیکار به نماز من داري . اصلاً دلم می خواد قضا بشه . اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم .
من – من نماز نمی خونم .
و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه .
منم زل زدم تو چشمش .تازي فهمیدم
چشماي جناب برادر درستکار سبز تیره ست .
سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد .
بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش .
چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري صمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت .
خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود . نکرده بود یکی رو نصیبم کنه که بشه دو کلوم حرف زد باهاش.
این برادر الهی حتماً به خاطر ترس از آتیش جهنم سعی می کرد باهام حرف نزنه .
بی اختیار با صداي آرومی گفتم .
من – واي خدا
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_42
♥️آدموحـوا
درستکار –وقتی حاضر نیستین براش نماز بخونین چرا صداش می کنین ؟
پر حرص نگاهش کردم . در حالی که هنوز به آتیش خیره بود حرف می زد .
من – دلم نمی خواد بخونم چون من رو وسط این بیابون ول کرده .
درستکار – مگه ازش طلبکارین ؟
اخمی کردم . دلم می خواست بگم " به تو چه " ولی در عوض گفتم .
من – آره . وقتی ما رو آفریده در قبال ما مسئوله .
درستکار – درسته مسئوله ولی وظیفه نداره . در ضمن مسئوله که الان صحیح و سالم اینجا نشستین دیگه .
با سر به هواپیما اشاره کردم .
من – اونا که سالم نیستن !
درستکار – اونا وقتش بود که برگردن پیش خودش .
من – ولی حق نداشت ما رو اینجوري ، اینجا ول کنه .
درستکار – حق و نا حق رو خودش معین می کنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به صلاحمونه و چی نیست
انگار ایشون وکیل وصی خدا بود که اینجوري ازش طرفداري می کرد . براي بهش نشون بدم خودش هم به حرفاش اعتقاد نداره گفتم:
من – خودت الان ناراحت نیستی که اینجایی ؟
کمی مکث کرد ... کمی بعد آروم گفت .
درستکار – حتماً حکمتی داره !
پوزخندي زدم .
من – از اونایی هستی که هر چیزي رو به حکمت خدا ربط می ده و خودش رو راحت می کنه ؟ یه کم فکر کنی می بینی همچینم حواسش به ما نیست .
درستکار – حواسش بهمون هست که سالمیم . وگرنه می تونست خیلی راحت دست و پا یا شایدم بدتر، چشمون رو ازمون بگیره . با این سقوط هر چیزي امکان داشت و چندان بعید نبود .
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_43
♥️آدموحـوا
رفتم تو فکر . خوب از اینکه سالم بودیم خیلی هم خوشحال بودم . راست می گفت . می تونست اتفاق بدي برامون بیفته . ولی این دلیل نمی شد که بگم خدا ممنونم که من رو وسط این بیابونی که معلوم نیست چه جک
و جونوري داره انداختی .
طلبکار گفتم .
من – خودت از این سقوط ناراضی نیستی ؟
خیلی
قاطع جوابم رو داد .
درستکار – نه . چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه.. براي همین ناراضی نیستم .
پوزخندي زدم .
من – معلوم نیست تا فردا زنده بمونیم یا نه اونوقت چه تعبیري داري از این سقوط پر دردسر !
نگاهی به آسمون انداخت ...
درستکار – اگه بهش ایمان داشته باشین این تعبیر عجیب به نظر نمیاد .
با حالت تمسخر گفتم .
من – ایمان چه ربطی داره به این چیزا ؟
درستکار – ایمان یعنی اعتقاد قلبی .یعنی اعتماد داشتن بهش که هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد .
من – وقتی طعمه ي گرگا شدیم می بینیم این ایمان به چه دردي می خوره !
سرش رو چرخوند به سمتم و در حالی که جایی تو تاریکی رو نگاه می کرد گفت:
درستکار – وقتی نماز نمی خونین یعنی ایمانتون به قدري نیست که بخواین بهش اعتماد کنین دیگه !
با تندي گفتم .
من – من دلم نمی خواد نماز بخونم . چه اجباریه که شما دائم بهم می گین !
با طمأنینه گفت:
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_44
♥️آدموحـوا
درستکار – نماز یعنی حرف زدن با خدا. شما اگه کسی رو دوست داشته باشین دلتون نمی خواد باهاش حرف بزنین ؟
من – خوب چرا ! ولی می شه معمولی هم با خدا حرف زد .این نماز خوندن خیلی خنده داره . روزي چندبار باید دولا راست بشی که چی بشه ؟
درستکار – وقتی شما از کسی دور می شین بهش می گین که از چه طریقی باهاتون ارتباط داشته باشه . گاهی می گین تلفن راه خوبیه و گاهی ممکنه بگین تنها راه ارتباطی ایمیله . درسته ؟
من – آره .
درستکار – خوب خدا هم گفته اگر می خوایم باهاش حرف بزنیم اینجوري حرف بزنیم . در ضمن چون به حرفش گوش می کنیم براش عزیز هم میشیم . در ازاش بهمون پاداش هم می ده . این بده ؟ در حالی که خدا
به اون به قول شما دولا راست شدن ما احتیاجی نداره .
بعد در حالی که دوباره به آسمون نگاه می کرد ادامه داد .
درستکار – می دونین مشکل شما چیه ؟ اینکه یا راه عاشق بودن رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمیشناسین که انقدر راحت از حرف زدن باهاش شونه خالی می کنین .
پشت چشمی نازك کردم و مثل خودش گفتم .
من – می دونین مشکل شما چیه ؟ اینکه فکر می کنین از همه بهترین
و باید بقیه رو نصیحت کنین .
مطمئن بودم بهش بر می خوره و ناراحت می شه. منم همین رو می خواستم . دلم می خواست یه جوري ضایعش کنم .
ولی در کمال تعجب من ،خیره به آتیش ، لبخندي زد .
درستکار – اگه حرفام باعث شد اینجوري برداشت کنین پس معذرت می خوام .
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم .
من اداش رو در آورده بودم و مسخره ش کرده بودم . ولی اون به جاي ناراحتی یا عصبانیت ، لبخند زد و عذرخواهی کرد .
لبخندش به چشمم زیبا بود . ندیده بودم همچین آدمایی لبخند بزنن .تو ذهن من تموم آدماي مذهبی ، افرادي بودن که با لبخند غریبه بودن . تو ذهنم این آدما همیشه اخم کرده بودن با سرهایی رو به پایین که چیزي بلد
نبودن بگن غیر از ذکر
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_45
♥️آدموحـوا
و این پسر یه سري از معادلاتم رو با همین دو سه تا کلمه و لبخندش به هم زد .گرچه که هنوز وجه مشترکی با اون آدما داشت .
با صداي ناله اي از سمت هواپیما سریع بلند شد .اومد به سمتم و کلت رو داد دستم و به حالت دو رفت به سمت جایی که اون دوتا مرد مجروح رو اونجا خوابونده بودیم .
با دور شدنش ترس به سراغم اومد . اگر یه حیوون وحشی می اومد من باید چیکار می کردم ؟ من بلد نبودم از کلت استفاده کنم !
با ترس نگاهم رو تو تاریکی چرخوندم .
کلت رو تو دستم جابجا کردم .وقتی بلد نباشی از کلت استفاده کنی پس وجودش چندان دلگرم کننده نیست .
باز هم با ترس چشم دوختم توي تاریکی تا اگر حرکت چیزي رو دیدم بتونم زود بفهمم و پا بذارم به فرار .
درستکار هم که انگار رفته بود سفر قندهار که پیداش نبود .
از ترس و استرس شروع کردم به تکون دادن یکی از پاهام و هر چی می گذشت تکونش بی اختیار شدت پیدا می کرد .
آخر سر هم نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم ایستادم .
تا همین چند ثانیه ي پیش داشتم درستکار رو مسخره می کردم و نمی دونستم به خاطر حضور همون برادر ! دلم گرم بود .
دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد .
این پا و اون پا کردم . که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد حس ترسم کمتر شد .
با سرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم .
درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟
سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم .
درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه .
رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم . با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم .
پتو رو زمین پهن کردم .
همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو روي کولش انداخته .
نظرات زیباتون و برای
ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_46
♥️آدموحـوا
نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو بخوابونه. صداي هن و هن نفس هاش به خوبی قابل شنیدن بود .
مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست . نبضش رو چک کرد .
با نگرانی پرسیدم .
من – می زنه ؟
سري تکون داد .
درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست .
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره . ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه .
آروم گفتم .
من – اون یکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود. سنش زیاد بود و نتونست دووم بیاره .
دلم براي اون مرد سوخت . شاید اگر پیدامون کرده بودن ، می تونستن به دادش برسن و زنده می موند .
با نارحتی برگشتم سر جام و نشستم .
نگاهی به درستکار انداختم . کمی که نفسش به حالت طبیعی بر گشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .
خیلی طول نکشید که برگشت. چند تا پتو تو دستش بود .
اومد و یکی رو گرفت به سمتم .
درستکار – بگیرین . شب اینجا باید سرد باشه .
پتو رو گرفتم . از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد . یه لحظه از فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي همسفرم رو انقدر داشتم ؟
با توجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري نمی کردم . پتو رو دورم پیچیدم .
پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد .
برگشت سمتم . پتوي دیگه اي رو نشونم داد .
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_47
♥️آدموحـوا
فقط یه پتوي دیگه مونده بود و قاعدتاً باید سهم خودش می شد . ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف می کرد !
چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟
در جوابش گفتم .
من – ممنون . اون دیگه مال خودته .
درستکار – تعارف نکنین . من یه کاریش می کنم .
سري تکون دادم .
من – نه . همین یکی خوبه .
سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست .
باز هم خیره شد به آتیش .
تو تاریک و روشن صورتش خیره شدم .
نه اخم داشت و نه خندون بود . ساده ي ساده . معمولی معمولی . انگار هیچ چیزي نمی تونست تو اون صورت حالت خاصی ایجاد کنه .
آرامش عجیبی داشت . انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین کرده بود . انگار مطمئن بود قرار نیست هیچ اتفاق بدي بیفته .
از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم . من داشتم اون شرایط رو به ناچار تحمل می کردم . اون چه جوري انقدر راحت بود ؟
بی
اختیار پرسیدم .
من – نمی ترسی ؟
سرش رو کمی به طرفم چرخوند و بدون نگاه کردم به من جواب داد .
درستکار – از چی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
دوباره خیره شد به آتیش .
درستکار – توکل به خودش .
دوباره چیزي گفت که حرصم در اومد
نظرات زیباتون و برای ایشون بفرستین، بهترین کامنتای شما راجب رمان توی کانال
گذاشته میشه?? @fereshtehdarushi
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_48
♥️آدموحـوا
من – خوب این الان یعنی چی ؟ چه ربطی داره به ترس ما ؟
دوباره لبخندي زد .
درستکار – چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟ یه بار اعتماد کنین ، اگه نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد بگیرین !
طلبکار گفتم .
من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟
درستکار – اینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم رو گرفتم .
من – باشه . من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...
درستکار – شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش .
چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم .
بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم " اونجایی دیگه خدا ! .. من به حرف این بنده ت بهت اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی می شه "
با بطري آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم .
درستکار – خیلی وقته آب نخوردیم .
بطري رو گرفتم . و تشکري کردم . یه ساندویچ کوچیک هم که از بسته هاي سالم مونده بیرون آورده بود داد دستم .
گرسنه بودم . از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزي نخورده بودم .
با یادآوري خونه چهره ي مامان و بابا جلوم جون گرفت . در چه حالی بودن ؟ خبر داشتن سقوط کردیم ؟ خبر داشتن زنده م ؟
مطمئناً نمی دونستن زنده م . دلم براشون سوخت . حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده بودن دیگه ! اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد .
مامان و بابا با اون حالی که هیچ خبر خوبی از من نداشتن تنها بودن . گرچه که احتمالاً خواهرا و برادراشون تنهاشون نمی ذاشتن .
ولی مامان حساس من با این چیزا آروم نمی گرفت که !
بی اختیار بغض کردم . اگر به خاطر نگرانی براي من فشار خونش می رفت بالا و اتفاقی براش می افتاد باید چیکار می کردم ؟
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_49
♥️آدموحـوا
من بدون مامان و بابام می مردم . به قول مهرداد بچه ته تغاري لوس خونه بودم .
سرم رو کردم و رو به آسمون زیر لب زمزمه کردم " خدایا اشتباه کردم . نمی خواد هواي من رو داشته باشی .
حواست به مامان و بابام باشه . به خدا اگر برگردم و ببینم سالم هستن بهت ایمان میارم . قول می دم . قول "
درستکار – چیزي شده ؟
نگاهش کردم . با همون بغض .
کاش نگاهم می کرد . دلم توجه می خواست .
چرا این بشر
نگاهم نمی کرد ؟ من که نمی خواستم بخورمش ! یا قرار نبود کار خلاف شرعی بکنم !
با همون بغض گفتم .
من – هیچی .
انگار لحن پر بغضم رو فهمید که نگاهم کرد . ولی کوتاه و گذرا . شاید مثل یه نسیمی که به آرومی میاد و میره .
کمی بهم نزدیک شد .
درستکار – چیزي شده خانوم صداقت پیشه ؟
پر بغض گفتم .
من – نگران مامان و بابام هستم .
درستکار – منم مثل شما نگران خونواده م هستم . ولی الان کاري از دستمون بر نمیاد . بهتره غذاتون رو بخورین . تا صبح راه درازي در پیشه و باید جون داشته باشیم .
برگشت سر جاي خودش .
درستکار – بهتره همینجور که می خوریم حرف هم بزنیم . باید تا صبح بیدار بمونیم.
ابرویی بالا انداختم .
من – حرف بزنیم ؟
سري تکون داد و بسته ي ساندویچ کوچیکش رو باز کرد .
اینکه می خواست من رو به حرف بگیره برام تعجب آور بود . خیلی قبل درست زمانی که سال سوم دبیرستان بودم از یکی از بچه هاي مذهبی مدرسه شنیده بودم که وقتی یه زن و مرد نامحرم با هم حرف می زنن نفر سوم بینشون شیطان هست که باعث می شه اونا به گناه بیفتن .
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_50
♥️آدموحـوا
با اینکه با این حرف اصلاً موافق نبودم ولی می دونستم بیشتر آدماي مذهبی همین نظر رو دارن . براي همین به حرف گرفتنم از طرف یه آدمی که می دیدم چقدر مراعات می کنه عجیب بود .
نتونستم چیزي نگم . براي همین با تردید پرسیدم .
من – ایرادي نداره با من حرف بزنی ؟
سري تکون داد .
درستکار – چه ایرادي ؟
من – منظورم اینه که ...
حرفی که می خواستم بزنم رو تو ذهنم پشت سر هم ردیف کردم و بی وقفه گفتم .
من – مگه گناه نمی دونی با نامحرم حرف بزنی ؟
هیچ عکس العملی نشون نداد . هنوز به آتیش خیره بود .
لبم رو گاز گرفتم . حرف بدي زده بودم ؟ چرا هیچی نمی گفت ؟
بعد از چند ثانیه ي کوتاه که براي من قرنی بود لبخندي زد .
درستکار – فقط قراره خوابمون نبره . همین .
من – چرا نخوابیم ؟
نیم نگاهی به اون مرد بیهوش انداخت .
درستکار – یه مجروح داریم که باید وضعیتش رو مدام چک کنیم . احتمال هر اتفاقی من جمله حیووناي وحشی هم هست پس بهتره هر دو هوشیار باشیم .
بی راه نمی گفت .
سري تکون دادم . گرچه که مثل هر دفعه چون مستقیم نگاهم نمی کرد متوجه نشد .
گازي به ساندویچش زد . معلوم بود گرسنه ست . این رو از ولعی که حین گاز زدن به آدم القا می شد فهمیدم .
ولی در کمال آرامش می جوید . برعکس مهرداد که وقتی گرسنه بود به شدت تند غذا می خورد و هر بار مامان بهش گوشزد می کرد یواش غذا بخوره .
چنان قشنگ و با آرامش و از طرفی با اشتها می خورد که منم بسته ي ساندویچم رو باز کردم و مشغول شدم .
اولین گاز رو که زدم گفت
این رمانو الان کامل گذاشتی؟ یعنی کلش 10 پارته؟
چقدر عجولیددد?
1401/12/06 11:16اینو تو یه کانال دیگه تو همین نی نی پلاس هستش قبلا خوندم از شانسم?
نه بابا??
1401/12/06 11:16بنظر قشنگ میادش من نخوندم?
قشنگه بخونید
1401/12/06 11:16برزخ ارباب بزارین ??
نیومده پارتش
1401/12/06 11:33برزخ ارباب بزارین ??
اینو تا اخر میزارم
1401/12/06 11:35بخونید بعد ادامه برزخ بیاد میزارمش
1401/12/06 11:35الان تا پارت 50گذاشتم
1401/12/06 11:36? #part_51
♥️آدموحـوا
شونه اي بالا انداختم .
من – قراره چی بگیم ؟
درستکار – هر چیزي که باعث بشه گذشت زمان رو حس نکنیم .
کمی فکر کردم .
دلم فضولی می خواست ، از نوع زیادش و البته کمی شیطنت .
من – من سوال کنم ؟
سري تکون داد .
درستکار – بفرمایید .
و گازي به ساندویچش زد .
موذیانه لبخندي زدم که ندید .
من – ازدواج کردي ؟
با این سوالم محتویات دهنش پرید تو حلقش و به سرفه افتاد .
به جاي اینکه به این فکر کنم که جوون مردم ممکنه خفه بشه زدم زیر خنده . این سرفه نتیجه ي همصحبت شدن با من بود دیگه .
سرفه ش بند اومد . از بطري کنار دستش کمی آب خورد .
حس کردم صورتش کمی قرمز شده .
سر جوون مرد چی آورده بودم .
موذیانه گفتم .
من – خوبی ؟
سري تکون داد .
درستکار – اگه بذارین .
من – من که کاریت نداشتم . تازه براي اینکه نري تو جهنم بهت نزدیک نشدم که بزنم پشت کمرت . گفتم خفه بشی بهتر از اینه که بري جهنم . مگه نه !
لبخندي زد .
درستکار – ممنون که به فکر اعتقادات من بودین
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_52
♥️آدموحـوا
اخم کردم . چرا عصبانی نمی شد ؟ فقط در صورتی اخم می کرد که بهش دست بزنم !
یعنی اگر موقعیت بهتري بود حتماً یه دلیل خوب گیر می آوردم تا دستش رو بازم بگیرم تا اخم کنه . گرچه که لبخندش بهتر بود .
من – خیلی خوش اخلاقیا هر چی می گم می خندي . خوش به حال زنت !
لبخندش رو جمع کرد ولی بازم اخم نکرد .
درستکار – شما چیزي نگفتین که من بخوام اخم کنم . در ضمن براي اینکه این بحث تموم بشه باید بگم من ازدواج نکردم .
خوب جوابم رو گرفتم . آقا مجرد بود . پس می شد بیشتر اذیتش کنم . اگر زن داشت عذاب وجدان می گرفتم
که زنش بفهمه ناراحت می شه با شوهرش حرف زدم . چون اینجور آدما حتماً زن هاشون از اون خانومایی بودن که با چادر چنان رو می گرفتن که فقط یه چشمشون پیدا بود . اینجور ادما حتماً بدشون میومد شوهراشون با یه
دختر حرف بزنه دیگه !
چقدرم من از اینجور زن ها بدم میومد .
موذیانه گفتم .
من – چرا تا حالا زن نگرفتی ؟
تکه ي آخر ساندویچش رو نگاهی کرد و جواب داد .
درستکار – قسمت نشده !
من – چرا قسمت نشده ؟
سرش رو به طرفم چرخوند و باز بدون نگاه به من گفت .
درستکار – از این بحث به چی می خواین برسین ؟
اوه اوه . بد جلو رفتم .
فضولیم زیادي بود .
نفسم رو حبس کردم و مغزم رو به کار انداختم تا حرفی بزنم که بتونم فضولی و حس مردم آزادیم رو یه جورایی موجه جلوه بدم .
من و منی کردم
دوستان به این پستی که ریپلای کردیم روش توجه کنید و اعلان کانالتون و روشن کنید برای حمایت از کانال?
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_53
♥️آدموحـوا
من – خوب ... دلم می خواست .. زنت رو ببینم . چه جوري بگم ؟ .. فکر می کنم از اونایی هستی که دختر که براي ازدواج انتخاب می کنی باید حتماً چادري باشه و آفتاب مهتاب روش رو تا حالا ندیده باشه و تُن صداش رو هیچکسی غیر از پدر مادر و خواهر و برادرش نشنیده باشن .
باز هم بدون هیچ عکس العملی خیره بود به آتیش .
بازم خراب کرده بودم ؟
یه کم فکر کردم . چیز بدي نگفته بودم . خوب این همه ي تصوراتم بود دیگه .
مظلومانه نگاهش می کردم . منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده .
هیچ تغییري تو صورتش ایجاد نشد .
درستکار – نام فامیلتون خیلی بهتون میاد . هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین !
ابرویی بالا انداختم .
من – خوبه دروغ بگم ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه . این خیلی خوبه که دروغ نمی گین .
من – من از دروغ بدم میاد . یعنی از پدر و مادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم . حتی اگر به ضررم باشه .
سري تکون داد .
درستکار – فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین .
اخمی کردم .
من – چرا ؟
درستکار – نمی دونم . شاید چون ظاهرتون این حس رو با آدم القا می کنه .
طلبکارانه گفتم .
من – مگه ظاهرم چشه ؟
لبخندی زد .
درستکار – ناراحت نشین . به خدا منظوري ندارم . خوب اصلاً فکر نمی کردم کسی که براش مهم نیست دست نامحرم رو بگیره دروغ نگه
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_54
♥️آدموحـوا
چیزي نگفتم .
تقریباً بهم برخورد حرفش . یعنی چی که چون دستش رو گرفتم پس شاید آدم دروغ گویی باشم ! یعنی هر کی مثل من بود دروغگو بود ؟
ترجیح دادم دیگه باهاش حرف نزنم . انگار دنیاي ما از زمین تا آسمون فاصله داشت .
چند دقیقه اي به سکوت گذشت .
که خودش سکوت رو شکست .
درستکار – باور کنین منظوري نداشتم .
من – مهم نیست .
درستکار – مهمه . اصلاً دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشین . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
من – ولی این کار رو کردي .
نفس عمیقی کشید .
درستکار – من تا حالا اینجوري فکر می کردم . الانم متوجه اشتباهم شدم . پس لطف کنین ..
نذاشتم ادامه بده . نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم . براي اینکه دست برداره سریع گفتم .
من – دیگه ناراحت نیستم . نیاز نیست ادامه بدي .
سکوت کرد .
فهمید سرد و سنگین حرف زدم .
نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ي داخل دستم .
دیگه اشتهایی نداشتم .
وضعمون که اونجوري . مرد رو به روم هم اونجوري . شب و هواي سردش هم یه طرف و بلاتکلیفی و بی خبري از ساعات باقی مونده از طرف دیگه . مگه اشتهایی هم باقی می موند ؟
اگه صداي او آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوت وهم آوري می شد .
درستکار بلند شد و رفت سمت
لاشه ي هواپیما .
سعی کردم نگاهش نکنم .
دوباره ترس . ترس از تنها بودن . ترس از اینکه یه حیوون وحشی پیدا بشه .
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_55
♥️آدموحـوا
نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم .
خیلی طول نکشید که صداي کشیده شدن چیزي سکوت رو بر هم زد .
به سمت صدا برگشتم . درستکار با صندلی هاي آش و لاش هواپیما . احتمالاً براي آتیش کم رمقمون آورده بود
سرم رو پایین انداختم .
شعله هاي آتیش با صندلی هاي جدید دوباره جون گرفت . و فضا رو روشن تر کرد .
هنوز ایستاده بود .
صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید .
درستکار – من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که بیشتر اعتقاداتشون شبیه به خودم بوده ، وقتم رو گذروندم . گاهی در اثر حرفاي دیگران یا چیزهایی که خودم دیدم دیدگاهی رو براي خودم درست کردم. قبول دارم همیشه همه ي تفکرات من درست نیست مثل الان که این راستگویی شما یکی از همین تفکرات اشتباهم رو برام روشن کرد .
نفسی گرفت .
درستکار – من تو عمر بیست و نه سالم سعی کردم همیشه درست جلو برم . خیلی چیز ها برام مهمه . گفتین فکر می کنین همسري که انتخاب می کنم باید چادري باشه . بله من دوست دارم همسرم چادري باشه ولی نه
اینکه همین یه مورد رو داشت چشمم رو روي بقیه ي چیزا می بندم . اینا فقط ظاهر قضیه ست . مهم اصل ازدواجه .
بی اختیار گفتم .
من – اصل ؟ چه اصلی ؟
درستکار – اینکه اصلاً براي چی باید ازدواج کنیم ؟
من – خوب همه ازدواج می کنن دیگه .
سري تکون داد .
درستکار – درسته . همه ازدواج می کنن . ولی هر *** به دلایلی . مهم اینه که دلیل آدم براي هر کاري یه دلیل منطقی باشه .
زیادي دنبال دلیل منطقی بود
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_56
♥️آدموحـوا
من – خیلی فلسفی بهش نگاه می کنین .
درستکار – فلسفی نه . این فلسفی نیست که دنبال دلیل می گردم . دنبال دلیلم چون باید بدونم از زندگیم چی می خوام .
چه حرفا می زد !
مگه قرار بود از زندگی چی بخوایم ؟
با سر کج شده نگاهش کردم .
سرش رو کمی به سمتم چرخوند .
درستکار – همیشه پدرم می گن که زن و بچه دست آدم امانته . باید درست امانت داري کرد . از روزي که مطمئن شدم می تونم یه نفر دیگه رو تو زندگیم سهیم کنم به این فکر کردم که به چه دلیلی باید کسی رو وارد زندگیم کنم !
من – و به چه نتیجه اي رسیدي ؟
سرش رو پایین انداخت و به سنگ ریزه ها خیره شد .
درستکار – شما هیچوقت فکر کردین چرا ازدواج می کنین ؟
من – آره .
درستکار – خوب ؟
من – براي اینکه با کسی که دوسش دارم زندگی کنم . یه خونواده ي جدید تشکیل بدیم . بچه دار بشیم .
درستکار – همین ؟
مبهوت نگاهش کردم .
من – همینا کافی نیست ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه . براي اینکه کسی رو تو لحظاتت شریک کنی کافی نیست .
گفتم داره فلسفی حرف می زنه ! خوب دیگه چه دلیلی داره براي شروع یه زندگی .
نمی فهمیدم . سر در نمی آوردم منظورش چیه !
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_57
♥️آدموحـوا
درستکار – وقتی خدا می گه زن و مرد رو مایه ي آرامش هم قرار دادم یعنی قراره دو تا ادم از کنار هم زندگی کردن به آرامش برسن . یعنی عشقی که به هم دارن با هیچ چیزي ، هیچ مشکل یا پستی بلندي نباید تزلزل
پیدا کنه . عشق واقعی اینه که همسرت رو هرجور هست قبول داشته باشی با هر ایرادي . و بهش کمک کنی ایرادش رو رفع کنه . باید مایه ي پیشرفتش بشی . باید همراه هم به آرزوهاتون برسین . دیگه هیچی رو براي
خودت نخواي . براي همدیگه بخواین ، براي با هم بودنتون بخواین . اصل ازدواج یعنی با هم به کمال رسیدن. اینا بعد روحانی ازدواجه جداي بعد جسمانی .
هوا سرد شده بود . پتو رو کامل دور خودم پیچیدم .
باز سرش رو به طرفم چرخوند .
درستکار – دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست . اینکه بدونی همیشه کسی هست که تو رو براي خودت می خواد فارغ از هر چیز مادي . عشق خدا و بنده ش براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه بدون
چشم داشته . تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش می ده بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد . عشق واقعی بین زن و شوهر هم همینه . باید هرکاري می کنی بدون چشم
داشت باشه .
مبهوت حرفاش بودم .
قشنگ حرف می زد . از عشقی می گفت که هر کسی رو براي داشتنش وسوسه می کرد .
ولی من خیلی با اون چیزي که می گفت غریب بودم .
من دلم می خواست پویا هر کاري می کنه
براي من باشه و به خودش اصلاً فکر نکنه . براي خوش اومد من
دست به هر کاري بزنه .
من – خوب این که می شه فراموش کردن خودمون .
لبخندي زد .
درستکار – درسته . زن و مرد هر دو از خودگذشتگی می کنن براي هم . این خیلی قشنگه . و تازه این بُعد روحانی قضیه ست . بعد جسمانی ازدواجم براي اینه که ما تو جهان مادي داریم زندگی می کنیم . جسم داریم و
باید علاوه بر روحمون جسم هم به آرامش برسه .
من – و بچه ؟
لبخندش عمیق شد
♥️ @kilip_3angin ?
? #part_58
♥️آدموحـوا
درستکار – بچه قراره تجلی عشق جسمانی زن و مرد باشه .
پوزخندي زدم .
من – و اونایی که بچه دار نمی شن ؟
درستکار – خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار بده . خودش گفته به بعضی دختر می دیم و به بعضی پسر . به بعضی هر دو رو می دیم و به بعضی هیچکدوم . اگر بهش ایمان داشته باشیم هیچوقت نمیگیم چرا دختر دادي چرا پسر دادي یا چرا بچه ندادي .
من – یعنی اگر یه روز زنت بچه دار نشه ناراحت نمی شی ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه . چون مطمئنم حکمتی داره که عقل من به عنوان یه انسان نمی تونه درك کنه .
من – پس حس پدر شدن چی ؟
درستکار – می شه با محبت به بچه اي که پدر و مادر نداره ، این حس رو به منتها رسوند .
نمی دونستم باید چی بگم !
انگار چیزي وجود نداشت که این بشر رو ناراحت کنه ! یا شاید من اینجوري تصور می کردم .
براي هر مشکلی یه تصور داشت که انتهاش ختم می شد به خدا و اذنش .
از حرفاش حس خاصی داشتم . مثل آدمی بودم که داره به زندگی با چشماي شخص دیگه اي نگاه می کنه .
جور دیگه اي نگاه می کنه .
هر حرفش رو با دیدگاه هاي خودم مقایسه می کردم . پویا رو جلو چشمم تجسم می کردم و با عیار حرفایی که شنیدم براش ارزش تعیین می کردم .
از هر راهی می رفتم به بن بستی می رسیدم که نشون دهنده ي این بود که من براي انتخابم بعد دیگه اي رو
در نظر گرفتم در حالی که با تموم حرفاي درستکار موافق بودم .
درستکار – من دوست ندارم همسرم از چیزایی که دوست داره به خاطر ازدواج با من بگذره . دلم می خواد همسرم مثل مادرم باشه .
اخمی کردم .
اصلاً از این حرفش خوشم نیومد . بچه ننه !
من – خوب پس برو با مادرت ازدواج کن دیگه ؛ زن می خواي چیکار ؟
ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_59
♥️آدموحـوا
ابرویی بالا انداخت .
درستکار – همه ي خانوما انقدر زود جبهه می گیرن ؟
طلبکارانه گفتم .
من – ایراد از ما نیست از شما مرداست .
لبخندي زد .
درستکار – من که حرف بدي نزدم !
من – نه . حرف بدي نبود . فقط یه گواه علنی بود بر بچه ننه بدون مردا !
درستکار – مادر من فرشته ست . حق دارم ...
پریدم وسط حرفش .
من – پس احتمالاً مادر من خون آشامه .
خیلی جدي جواب داد .
درستکار – من اصلاً همین جسارتی نکردم . همه ي دختر خانوما احترامشون واجبه . وقتی ازدواج می کنن و نقش همسري می گیرن احترامشون بیشتر می شه و وقتی مادر می شن احترامشون دو چندان و بر همه واجب .
هیچکس حق نداره در هر جایگاهی به یک مادر توهین کنه .
نفس عمیقی کشید .
درستکار – چرا انقدر زود بهتون بر می خوره ؟
من – بر نمی خوره . این یه واقعیته که هیچ زنی دوست نداره مالک قلب همسرش ، مادر شوهرش باشه .
درستکار – مالک ؟ مالک قلب هر آدمی خودشه . عشق به مادر و همسر ساکن قلب آدمه . منظور من از اینکه گفتم همسرم مثل مادرم باشه این بود که مثل مادرم فرشته باشه و به اندازه ي مادرم بهم عشق بده . این
انتظار زیادي نیست .
خوب این بُعد حرفش بد نبود .
در ضمن انقدر با عشق اسم مادرش رو می آورد که ناخودآگاه آدم دلش می خواست مادرش رو ببینه و مطمئن بشه به فرشته بودنش .
بلند شد . رفت سمت مرد مجروح . دستش رو روي قفسه ي سینه ش گذاشت . وقتی مطمئن شد هنوز زندست پتوش رو تا نزدیک به سرش بالا کشید .
ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_60
♥️آدموحـوا
بعد هم برگشت سرجاش نشست و پتو رو کامل دور خودش پیچید .
کنجکاو پرسیدم .
من – مادرتون شاغل هستن ؟
حس کردم شاید مادرش شاغله و به خاطر کم دیدن مادرش تو بچگی هر محبتش صد برابر به یادش مونده .
درستکار – نه . مادرم خانه دار هستن . پدرم هم شغل پدربزرگم رو ادامه دادن . سنگ بري . یه خواهر هم دارم به اسم نرگس که خیلی دوسش دارم . اونم خیلی بهم وابسته ست و من همیشه نگرانم که وقتی ازدواج کردم
می تونه با همسرم کنار بیاد یا نه ! همیشه هم یکی از دعاهام اینه که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه .
از حرفش لبخندي رو لبم نشست .
یاد مهرداد افتادم . من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .
ناخودآگاه گفتم .
من – مثل من و مهرداد !
نگاهی به آسمونی که کم کم داشت از سیاهی در می اومد انداختم . چقدر زود داشت سپیده می زد .
درستکار – مهرداد ؟
من – آره . مهرداد برادرم . چند روز پیش عروسیش بود . الانم با همسرش ماه عسله .
درستکار – مادر شما چی ؟ شاغل هستن ؟
دوباره یاد مامان و نگرانی براي فشار خون ارثیش باعث شد آهی بکشم
.
من – نه . مامان منم خونه داره . البته قبل از به دنیا اومدن مهرداد معلم بود ولی وقتی مهرداد به دنیا اومد به خاطر مهرداد و مریضی مادر بزرگم کارش رو کنار گذاشت .
درستکار – پدرتون ؟
من – حسابدار یه شرکت داروییه .
سري تکون داد .
درستکار – معلومه خیلی خونواده تون رو دوست دارین که اینجور از دوریشون آه می کشین .
من – راستش نگرانشونم . مادرم فشار خون داره و با هر فشار عصبی حالش بد می شه . خیلی بهم تأکید داشت
تنها سفر نکنم ولی من گوش نکردم
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد