رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

? #part_61
♥️آدم‌وحـوا

ابرویی بالا انداخت .
درستکار – تنها اومدین سفر ؟
من – آره . قرار بود تو کیش برم خونه ي یکی از دوستانمون . شما چی ؟ همسفر نداشتین ؟
درستکار – چرا یه همسفر داشتم . یکی از دوستان قدیمی . قرار بود تو عروسی دوست مشترکمون شرکت کنیم که قسمت نشد .
متعجب گفتم .
من – دوستتون چی شد ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود .
خیلی دلم سوخت . چه سرنوشتی داشت دوستش . می خواست بره عروسی دوستش که عمرش قد نداد . چه سرنوشت بدي !
نگاهی به آسمون انداخت .
درستکار – اینجا خورشید زود طلوع می کنه .
منم دوباره به آسمون نگاه کردم .
و این کارم همزمان شد با صداي زوزه هاي وحشتناکی که تقریباً بلند بود و کمی نزدیک...
هر دو سریع بلند شدیم .
ترس تو وجودم لونه کرد .
اطراف نه خیلی روشن بود و نه خیلی تاریک .
با ترس نگاه می کردم .
صداي زوزه ها نزدیک می شد و ترس من هم هر لحظه بیشتر .
دلم نمی خواست قبول کنم ممکنه حیوون درنده اي نزدیکمون بشه .
لرز بدي پیدا کرده بودم . بغض کردم .
درستکار – بیاین این طرف .
با دستش به طرف خودش اشاره کرد .
پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_62
♥️آدم‌وحـوا

با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح .
خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون می گردوند آروم به سمتمون اومد .
منم با ترس اطراف رو می پاییدم .
آروم گفت .
درستکار – حواستون به پشت سرمون باشه .
با این حرف ترس تو بدنم بیشتر رسوخ کرد .
سریع برگشتم به سمت مخالف .
چیزي نبود . با ترسی آشکار که صدام رو مرتعش کرده بود گفتم .
من – هیچی نیست .
درستکار – خدا کنه تعدادشون زیاد نباشه .
با ترس چرخیدم به سمتش .
من – تعداد چی ؟
درستکار – نمی دونم زوزه ي گرگه یا شغال .
از ترس حالت تهوع گرفتم . گرگ ؟
از ترس چنگ زدم به پشت لباسش .
تکون بدي خورد .
درستکار – چی شده ؟
با لرز گفتم .
من – می ترسم .
آروم گفت .
درستکار – اگر یکی دوتا باشن نگرانی نداره . فکر کنم بتونیم با این کلت جونمون رو نجات بدیم .
به کلت تو دستش خیره شدم .
تیراندازي بلد بود ؟
حتماً دیگه . مطمئناً سربازي رفته بود . ولی به اینکه بتونه با یه تیر حیوون رو از پا در بیاره شک داشتم .
خودم رو بهش نزدیک کردم . و تقریباً چسبیده بهش گفتم:

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_63
♥️آدم‌وحـوا

من – اگه بیشتر بودن چی ؟
عین برق گرفته ها تکون بدي خورد و ازم فاصله گرفت .
برگشت به سمتم .
نفسش رو رها کرد . سرش رو به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – معلوم نیست چی پیش بیاد . شما هم که اصلاً رعایت نمی کنین .
اخمی کردم .

1401/12/06 11:43

تو اون حالت ترس ، توقع داشت فکر بهشت و جهنمش باشم !
من – الان بهشت و جهنم مهمتره یا جونمون ؟
درستکار – هر دو .
از حرص صورتم رو به سمت مخالف چرخوندم .
دلم می خواست هر چی فحش تو دنیا بلدم بهش بدم تا دلم خنک شه .
من داشتم از ترس می مردم و این جناب فکر بهشت و جهنمش بود .
کاش خدا بودم و خودم می نداختمش وسط آتیش جهنم و با لذت به سوختنش نگاه می کردم !
صداي زوزه هایی که نزدیک تر شده بود و انگار از پشت قله ي جلو رومون میومد باعث شد با ترس و التماس نگاهش کنم .
سریع برگشت به سمت جایی که حس می کردیم صدا از اون سمت میاد .
آروم گفتم .
من – چیکار کنیم ؟
هنوز نگاهش به همون سمت بود که گفت .
درستکار – نمی دونم .
با تشر ، بلند گفتم .
من – یعنی چی نمی دونم ؟
سریع برگشت به سمتم و با شماتت گفت .
درستکار – اینا به اندازه ي کافی شامه ي قوي دارن . نیاز نیست شما با داد زدن راه رو کامل نشونشون بدین .
بغضم بیشتر شد..
پا کوبیدم رو زمین.

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ

1401/12/06 11:43

? #part_64
♥️آدم‌وحـوا

من – من می ترسم .
باز هم نگاهی به سمت قله انداخت .
درستکار – نمی دونم چی پیش میاد . فقط از کنارم دور نشین .
و بعد آهسته تر گفت .
درستکار – راضی هستین یه صیغه بخونم که اگر نیاز بود دستتون رو بگیرم...
مبهوت برگشتم و خیره شدم به صورتش که داشت قله رو نگاه می کرد .
خوب بود محرم شدنمون . حداقل هر وقت نیاز بود از ترس دستش رو بگیرم هی فکر اون دنیاش رو نمی کرد .
و نمی گفت مراعات کنم .
اگر موقعیت بهتري بود حتماً براي این محرم شدن کلی اذیتش می کردم و یه عالم نقشه می کشیدم که کاري کنم که از محرم شدن پشیمون بشه . ولی ...
یا ابوالفضل " گفتن زیر لبش نگاهم رو به رد نگاهش دوختم ."
یکی ..
دوتا ..
سه تا .... و
گرگ بودن یا سگ گرگی ؟ شایدم شغال !
نمی دونستم . دهنم از ترس خشک شد .
احساس می کردم هوا براي تنفسم زیادي سنگینه .
دهن بازم هوا رو می بلعید .
بینیم با ولع دم می گرفت .
ولی نفس کم آورده بود.م . حی می کردم ریه هام به خشکی افتادن .
با همون لب هاي از ترس خشکم گفتم .
من – بخون .
جلوم سنگر گرفت .
اون حیوونا آروم آروم به طرفمون راه می گرفتن .
از سمت قله به سمت پایین می اومدن و گاهی از روي سنگی به سنگ دیگه می پریدن.

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_65
♥️آدم‌وحـوا

در همون وضعی که بودیم گفت .
درستکار – مهریه ؟
با ترس خودم رو بهش نزدیک تر کردم و بدون اینکه از اون حیوونا چشم بر دارم گفتم .
من – هر چی شد . خاك . آب ...
وسط حرفم جمله اي رو به عربی گفت .
و بعد از تموم شدن جمله ش ، دست چپش رو به عقب آورد و من رو به خودش چسبوند .
کامل بهش چسبیدم . انگار دو تا آدمی که یه لباس تن کرده باشن و به اجبار نمی تونن از هم فاصله بگیرن .
می دونستم این کارش براي محافظت بیشتر از منه . وگرنه اهل سواستفاده نبود یا بهتر بگم من اون لحظه از کارش اینجوري برداشت کردم ....
گرگ ها با فاصله از ما ایستاده بودن و از دو طرف محاصره مون کرده بودن .
شش تا گرگ .
درستکار کمی سرش رو به طرفم چرخوند .
با صداي خیلی آرومی گفت .
درستکار – ممکنه باهاشون درگیر بشم . وقتی گفتم ، باید برین به سمت هواپیما . سعی کنین تو کابین خلبان قایم شین و درش رو محکم ببندین که با ضربه هم باز نشه .
چنگ انداختم به پشت لباسش .
من – تو چی ؟
با دست کمی من رو از خودش دور کرد .
درستکار – آماده باشین .
می خواست چیکار کنه ؟
یعنی باید ولش می کردم می رفتم ؟
نه . نمی تونستم .
اگر دو تا کلت داشتیم می شد یه کاري کنم ولی با دست خالی چه جوري باید کمکش می کردم ؟
دلم نمی اومد تنهاش بذارم . می دونستم به همون اندازه که مادر و پدر من نگران من هستن مادر و پدر اون هم

1401/12/06 11:44

نگرانشن و همینطور خواهرش که می گفت خیلی بهش وابسته ست .

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ
? #part_66
♥️آدم‌وحـوا

مردد بودم بین رفتن و نرفتن .
گرگاي گرسنه گارد گرفته بودن . دهنشون باز بود و دندوناي تیزشون به ادم می فهموند راه فراري نیست براي کسی که گرفتارشون می شه .
و درستکار که گارد گرفته بود براي دفاع . فقط با یه کلت . تنها چیزي که قرار بود نجاتمون بده از اون برهوت .
اون می خواست خودش رو فداي من کنه تا سالم بمونم .
تازه فهمیدم اینکه من رو به خودش چسبوند براي این بود که بتونه آروم بهم بگه چیکار کنم چون بعد از اون خیلی راحت من رو از خودش جدا کرد .
و چه کسی حکم داده بود به رفتنم تا من سالم بمونم و اون بمونه تا بشه غذا یا شاید طعمه اي براي فرو نشوندن غریضه ي درندگی یه حیوون وحشی هار ؟
دلم منبع مطمئنی می خواست که براي کمک بهش متوسل بشم . کاش کسی بود که کمکمون کنه و نذاره براش اتفاقی بیفته .
بی اختیار صداش تو گوشم زنگ زد .... " بهش اعتماد کن "
رو کردم به آسمون . " خدایا این همون بنده ت که گفت بهت اعتماد کنم . بهم نشون بده که قابل اعتمادي . خودت نجاتمون بده "
هنوز کامل دل از دعا جدا نکرده ، بلند گفت .
درستکار – من که شلیک کردم برین . سعی می کنم نذارم بیان طرفتون .
ازش کمی فاصله گرفتم .
دلم نمی خواست برم و تصمیم گرفتم بمونم .
بمونم تا آخرش .
روي زمین رو نگاه کردم تا شاید چیزي پیدا کنم براي دفاع . هیچی نبود جز پتوي درستکار که کنار پام افتاده بود .
همون هم غنیمت بود . یه لحظه فکر کردم شاید بشه با انداختن پتو روي یکی از اون گرگا جلوي دیدش رو گرفت و تا چند لحظه از شر حمله ش در امان موند .
با همین فکر هم سریع پتو رو برداشتم و گارد دفاعی گرفتم.

ஜ♥️ @kilip_3angin ♥️ஜ

1401/12/06 11:44

? #part_67
♥️آدم‌وحـوا

گرگا که تا اون موقع فقط گارد گرفته بودن و بعضاً قدمی به دور هم بر می داشتن شروع کردن به حرکت به سمتمون .
اولین گرگ که قدم هاش رو تند کرد بقیه هم پشت سرش قدم تند کردن .
نزدیک ترینشون به قصد تیکه تیکه کردنمون جهش بلندي کرد که صداي تیري تو فضا پیچید ...
یه تیر ...
دو تیر ...
سه تیر ....
پشت سر هم ....
دستم رو روي گوشم گذاشتم و همونجا نشستم .
مبهوت به گرگ تیر خورده اي نگاه می کردم که به خاطر جهش بلندش قبل از تیر خوردن ، روي درستکار افتاد و سعی داشت با جون باقی مونده، پنجه هاش رو تو بدنش فرو کنه و گردنش رو گاز بگیره و من به هیچ عنوان توان بلند شدن و کمک بهش رو نداشتم .
مسخ بودم . خیره به جدال درستکار و اون گرگ که انگار می خواست تاوان تیر خوردنش رو از سر درستکار در بیاره .
ثانیه اي بیشتر طول نکشید که چند تا چوب بزرگ گرگ رو به زور دور کرد و با شلیک چند تا تیر به طور کامل از پا درش آورد .
گرگ که روي زمین افتاد تازه موقعیت رو درك کردم .
نگاهی به مردایی که با اسلحه هاي بزرگ دورمون رو گرفته بودن انداختم .
کی بودن ؟
از کجا اومده بودن ؟

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-

کنار درستکار که حالا به لطف اون افراد محلی می دونستم اسمش امیر مهدي نشسته بودم .
سرش پایین بود .
انگار تازه حالش جا اومده بود

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_68
♥️آدم‌وحـوا

وقتی بعد از کشته شدن اون گرگ ، نگاهم برگشته بود روش دیده بودم که رنگش به شدت قرمز شده و تند تند نفس می کشید .
چشماش رو بسته بود و انگار تا جدا شدن روح از بدنش چیزي نمونده بود .
وقتی مردا کمکش کردن از روي زمین بلند شه هنوز گیج بود و با ناباوري نگاهشون می کرد .
انگار باور نداشت نجاتمون دادن .
منم باورم نمی شد .
از حرفاشون فهمیدیم که وقتی صداي افتادن هواپیما رو شنیدن به کل روستاشون خبر دادن و اونایی که گردنه هاي کوه رو می شناختن و راه رو بلد بودن با برداشتن اسلحه هاشون و وسیله اي براي روشن کردن راه ، اومدن به کمکمون . ولی به خاطر تاریکی هوا و خسته شدنشون ناچار شدن چند ساعتی رو جایی بمونن و بعد دوباره راه بیفتن تا پیدامون کنن و خوب موقعی به دادمون رسیدن . همون زمانی که دیگه هیچ امیدي نداشتیم براي زنده موندن .
نشسته بودیم منتظر تا کسی که رفته بود به روستا خبر بده جاي دقیق هواپیما کجاست .که بتونن گروه امداد رو بفرستن براي کمک .امیر مهدي سرش همچنان پایین بود .
نمی دونستم داره به چی فکر می کنه .
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – بهتر شدي ؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد .
دستم رو بردم سمتش تا دستش رو بگیرم که سریع دستش رو بالا گرفت و گفت

1401/12/06 11:44

.
امیر مهدي – محرمیتمون تا چند دقیقه دیگه تموم می شه . صیغه رو براي یه ساعت خوندم ....
با بهت نگاهش کردم .
براي یه ساعت ؟
خوب بیکار بود صیغه بخونه ؟ همونجور نا محرم می موندیم دیگه !
" چند دقیقه " حرفم رو خوردم .
اومدم یه کلمه ي خوب نثار روحش و صیغه ي یه ساعتش کنم که با یادآوري گفت چند دقیقه ي دیگه صیغه باطل می شه . خوب چند دقیقه هم براي خودش عالمی داشت
کی گفته نمی شه تو چند دقیقه اذیت کرد ؟
کی گفته من باید از خیر چند دقیقه بگذرم ؟
عمراً اگر این پسر از دستم قسر در می رفت !

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_69
♥️آدم‌وحـوا

کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
من – چند دقیقه مونده ؟
سرش رو به طرفم چرخوند . باز هم حاضر نبود نگاهم کنه .
امیر مهدي – چی چند دقیقه مونده ؟
من – صیغه دیگه !
سریع به آدماي اطرافمون نگاه کرد . کسی حواسش نبود .
امیر مهدي – می شه آرومتر حرف بزنین . الان پیش خودشون چه فکري می کنن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – هر چی . حالا چقدر مونده ؟
ساعتش رو نگاه کرد .
امیر مهدي – وقتی داشتیم حرف می زدیم ساعت رو نگاه کردم . الان پنجاه دقیقه از اون موقع گذشته . اگر
حساب کنیم پنج دقیقه بعدش محرم شدیم ...
مکثی کرد ..
امیر مهدي – یه ربع دیگه صیغه باطله .
لبخندي از سر رضایت زدم .
پنج دقیقه هم براي من کافی بود .
براي اینکه نتونه مانع کارم بشه ، به سرعت دستم رو روي دستش گذاشتم و در همون حال با ناز گفتم .
من – امیر مهدي ؟
نمی دونم از حالت صدام بود یا گرماي دستم ، که سریع سر بلند کرد و چشم تو چشم شدیم .
نمی دونم چی شد . دنیا براي ما ایستاد یا ما گذرش رو حس نکردیم .
شایدم خدا مخصوصاً ثانیه ها رو کش داد .
هر چی بود که براي من به اندازه ي یه قرن بود حل شدن تو نی نی چشماش .
به نظرم نگاهش قشنگ بود چون من از نگاهش خوشم اومد .
چشماي کشیده ش با مژه هاي نه چندان پرش براي من خاص بود . چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که
باعث شدم چشم تو چشم بشیم .
لذت بردم که خیره ي چشمام شد و براي چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره .
لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . و باعث شد نگاهش به سمت لب هام هدایت بشه .
نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت .
امیر مهدي – تا چند دقیقه ي دیگه ....
نذاشتم ادامه بده .
دستش رو که می خواست از زیر دستم بیرون بکشه ؛ محکم گرفتم و گفتم .
من – هنوز که محرمیم .
سري تکون داد .
امیر مهدي – بالاخره تموم می شه .
من – هنوز مونده .
با سر به اون افراد محلی اشاره کرد .
امیر مهدي – زشته !
بی خیال جواب دادم .
من – مهم نیست .
امیر مهدي – درست نیست .
خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم .
من – زنتم .
کمی ازم فاصله

1401/12/06 11:44

گرفت .
امیر مهدي – ناچار بودیم وگرنه از نظر شرعی شبهه داشت .
رفتم جلوتر و چسبیدم بهش .
من – محرمتم هر کاري هم بخوام می کنم .
کلافه بلند شد ایستاد
حتما نظرتون و راجب این پارت بگین? @fereshtehdarushi

♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 11:44

? #part_70
♥️آدم‌وحـوا

از دم نفس کلافه ش رو از دهنش خارج کرد .
دونه هاي عرق روي پیشونیش خودنمایی می کرد .
چی به روزش آوردم !
معلوم بود تا حالا گیر آدمی مثل من نیفتاده بود .
می خواستم حسابی اذیتش کنم . انگار یه چیزي تو وجودم بود که من رو وادار می کرد به این کار .
بلند شدم ایستادم .
من – چرا از زنت فرار می کنی ؟
باز هم نگاهم نکرد .
امیر مهدي – درست نیست خانوم صداقت پیشه .
با حرص پا کوبیدم رو زمین .
من – به همون خدایی که می پرستی شکایتت رو می کنم که از زنت فرار می کنی !
نگاهم کرد .
اینبار ، درمونده .
کلافه .
نگاهش پر از حرف بود و من نمی فهمیدم حرفش رو .
اومد نزدیک .
شونه به شونه م ایستاد .
سرش رو انداخت پایین .
امیر مهدي – هر چی امر بفرمایین بر دیده ي منت ولی باور کنین براي این بازي ؛ من ، بازیگر خوبی نیستم

یه لحظه از حرفش جا خوردم .
یعنی فهمید دارم اذیتش می کنم ؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم . خیره به نیم رخش گفتم .
من – کدوم بازي ؟
لب باز کرد جوابم رو بده که با صداي یکی از مرداي محلی هر دو سرمون رو چرخوندیم

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_71
♥️آدم‌وحـوا

مهندس ! باید بمونید تا گروه امداد برسه . اگر امکانات نداشتن می بریمتون روستاي خودمون .
مرد نزدیکمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اینجوري گفته بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – ممنون . صبر می کنیم .
آقا فتاح که لهجه ي جنوبی خاصی داشت گفت .
فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟
امیرمهدي نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – از دیشب چیزي نخوردیم .
آقا فتاح سري تکون داد .
فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزي بیارن . گرچه که طول می کشه . ولی بهتر از گرسنگیه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – نیازي نیست . می تونیم بازم صبر کنیم .
فتاح - راه دور نیست مهندس . تا رسیدن گروه امداد باید جون بگیرین .
و رفت سمت سه تا مردي که باقی مونده بودن .
می خواستم امیرمهدي رو بزنم . من که شب قبل به لطفش غذاي چندانی نخورده بودم . از لحظه اي هم که
گرفتار گرگا شدیم به قدري انرژي از دست داده بودم که ناي ایستادن نداشتم . فقط به لطف اذیت کردن
امیرمهدي جون تو تنم مونده بود .
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت . منم همچین چپ چپ نگاهش کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – انگار نه انگار زنتم . نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – ببخشید . حواسم نبود .
قري به گردنم دادم .
من – خوبه خودت صیغه رو خوندي
لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت .
امیرمهدي – گفتم که ببخشید . کافی نبود ؟
لبخندي

1401/12/06 11:45

زدم . کافی بود . البته اگر می دونست چه نقشه ي توپی براش کشیدم !
بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟ اونم پسري که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده
بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زیادي مثبت بود و شاید به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم .
دو تا از مردا راه افتادن . می خواستن برن برامون چیزي بیارن .
آقا فتاح موند که تنها نباشیم .
یکیشون بلند شد .
" آخ "
دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن که صداي
آقا فتاح سریع رفت سمتشون .
فتاح – چی شد ؟
مرد در حالی که دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبیده بود گفت .
مرد – فکر کنم بازم پیچ خورد .
فتاح – االله اکبر . چرا مواظب نیستی ؟ این بار چندمه ؟
مرد سري تکون داد . از اخمش معلوم بود درد داره .
با دست مچ پاش رو می مالید . مرد کناریش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت .
فتاح – می تونین تنها برین یا نه ؟
مردي که پاش درد می کرد گفت .
مرد – می تونیم .
مرد دوم بلند شد و رو به اقا فتاح گفت .
مرد – اگر کمک کنی این تیکه رو رد کنیم بقیه ش رو خودمون می ریم .
آقا فتاح سري تکون داد و رو کرد به ما .
فتاح – مهندس من کمک کنم اینا این گردنه رو رد کنن . زود بر می گردم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – شما برو .
وقتی از دیدمون خارج شدن نقشه اي که کشیده بودم تو ذهنم پر رنگ شد . لبخند خبیثی زدم

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_72
♥️آدم‌وحـوا

نگاهم رو دوختم به امیرمهدي که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه، کاري که می خواستم بکنم رو مرور کردم .
براي یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد .
اخمی کردم . و تو دلم بهش توپیدم " من فعلاً زن امیرمهدي ام . تو برو تا بعد " .
و سعی کردم خط قرمزي بکشم رو تصویرش .
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود . سریع دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي . سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین . حتماً به خاطر گرسنگیه .
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه . حواست به من نیست . واي . نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي لباسش .
من – واي . نه

1401/12/06 11:45

. نمی تونم . کمکم کن .
هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلاً اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم. حرصم گرفت . واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم . و چیزي تو ذهنم زنگ زد و من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم رو انداختم توي بغلش و کمرم رو مماس دستش کردم . جوري که ناچار شد کمرم رو بگیره .
آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم . تاپ ... تاپ .
با ناز گفتم .
من – واي . امیر مهدي .
و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره به پوست گردنش .
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت و من با لجاجت پسش زدم . جایی براي پویا نبود .
اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ، زن شدن بدون عقد کردن و حالا داشتم تو آغوش مرد دیگه اي اینکار رو انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی . چقدر قابل اطمینان بود امیرمهدي که من جرأت
این کار رو پیدا کردم .
منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن . درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلاً موافق نبودن . تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با
پسرا اونم به قصد ازدواج . یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
خودم رو بیشتر بهش فشار دادم .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي نفس هاش . که عمیق بود و پر شتاب .
نه فشارم می داد و نه دستاش رو از دورم بر می داشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم . اینجور ادما حساس بودن . چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن

کمی خودم رو بالا کشیدم . می خواستم حسش رو به بو.سه بفهمم . یه بو.سه از گردنش .
لبم رو نزدیک گردنش کردم .
لب هام هنوز با پوستش مماس نشده بود که آروم و با نرمی ازم فاصله گرفت .
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد
♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 11:45

خب فعلا اینارو بخونید

1401/12/06 11:45

برم کارامو کنم

1401/12/06 11:45

میام

1401/12/06 11:45

سلام خوبین ممنونم بابت این رمان که گذاشتی خسته نباشی گلم من این رمانویه بارخونده بودم خیلی قشنگه ممنونم که دوباره گذاشتی دوباره می خونمش باهیجان خیلی خوشحالم کردی جیگرطلا

1401/12/06 12:19

پاسخ به

خب فعلا اینارو بخونید

چندتا پارت هست این داستان آدم حوا

1401/12/06 12:32

سلام مرسی از داستان آدم و حوا فقط اگه میشه لطف کنید همینجوری زود زود بزارین تمومش کنیم

1401/12/06 13:06

فداتم خوشگله رمان موردعلاقه ام روگذاشتی خیلی دوسش دارم این رمانوممنونم ازت گلم????????????❤❤❤???

1401/12/06 13:08

خیلی خیلی خوشحالم که خوشتون اومده

1401/12/06 14:37

پاسخ به

سلام مرسی از داستان آدم و حوا فقط اگه میشه لطف کنید همینجوری زود زود بزارین تمومش کنیم

چشم

1401/12/06 14:37

پاسخ به

سلام خوبین ممنونم بابت این رمان که گذاشتی خسته نباشی گلم من این رمانویه بارخونده بودم خیلی قشنگه ممن...

فدات گلمم ???

1401/12/06 14:37

? #part_73
♥️آدم‌وحـوا

مات و مبهوت نگاهش کردم . فهمید می خوام چیکار کنم که رفت ؟
با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت .
دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد . باز هم نفس هاي عمیق می کشید .
پشت به من بود . ولی می تونستم حس کنم چه حالیه .
نگاهی به ساعتش انداخت . آروم گفت .
امیرمهدي – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ .....
کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله . بهترم .
نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود.

دیگه امشب زیادی پارت گذاشتیم. بقیش بمونه فردا..صبح یه جوری پارتا رو میزارم که شبش دوباره برسیم به جای هیجان انگیز ماجرا?

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_74
♥️آدم‌وحـوا

عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت .
راست .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•

چشمام رو باز کردم .
نگاهم نشست رو سقف اتاق .
دومین بیدار شدنم تو خونه ي خودمون بعد از اون اتفاق .
خونه ي خودمون . خونه ي امنی که تا قبل از سقوط هواپیما و گرفتار شدن بین اون حجم ها سنگی بزرگ و غول پیکر قدرش رو نمی دونستم .
همون خونه اي که دیوارهاش بهترین پناهگاه آدمه . سقفش مأمن آرامش و آسایشه .
جایی که با مادر و پدرم بهترین ساعات رو سپري می کنم بدون ترس و واهمه

1401/12/06 14:38

از چیزي . حتی اگر تو اون ساعت ها حوصله م سر بره . حتی اگر از بی کاري بارها غر بزنم .
جایی که عطر خوش چاي همیشه دم مادر فضاش رو عطرآگین می کنه .
جایی که وقتی پدر خسته از سر کار بر می گرده ممکنه دستش پر نباشه ، خسته باشه ؛ ولی در عوض با عشق و مهر توش پا می ذاره و لبریزمون می کنه از حس اطمینان . اطمینان به اینکه هیچ *** اجازه نداره به این کلبه
ي عشق و مهر دست درازي کنه .
جایی که برادر با تموم اذیتاش مهر برادریش رو به چیزي نمی فروشه . برادري که با شنیدن خبر سقوط هواپیما ماه عسلش رو نیمه گذاشت و با همسر سرشار از مهرش برگشت .
بلند شدم و روي تخت نشستم .
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن براي بستري شدن تو بیمارستان

♥️ @kilip_3angin ?
#part_75
♥️آدم‌وحـوا


ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره . با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس . اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل . بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش . وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه
ش بلند شد . با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون . هیچ وقت از یادم نمی ره ، وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "صداي جیغ و گریه با هم قاطی شد . بعد هم صداي صلوات شنیدم .
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي . بازم امیرمهدي .

از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود . تازه قدر عافیت دونستم . قدر خونه و مادر و پدر . قدر خونواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت . یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص به رنگ سبز تیره ، یه قلب پر ضربان ، یه آغوش گرم که رعایت می کرد حتی محرم بودن اجباري رو .
من اون روز می خواستم امیرمهدي رو اذیت کنم غافل از اینکه خودم رو گرفتار کردم . و امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام .
از ذهنم نمی رفت . به هیچ طریقی . شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه . انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید . صداي جواب دادن مامان رو شنیدم . تصور کردم رضوان اومده . اما صداي مامان تصوراتم رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ . پویا اومده .
پویا!

♥️ @kilip_3angin ?
#part_76
♥️آدم‌وحـوا

چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و

1401/12/06 14:38

رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
بو.سه ش تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم .
تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود .
ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خونواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم .
صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد .
پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده .
از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس
خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه .
وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا ل.ب هاش رو روي ل.ب هام قرار داد و یه بو.سه ي آروم روش نواخت .
اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود .
و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید .
و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد !
و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم .

♥️ @kilip_3angin ?
#part_77
♥️آدم‌وحـوا

سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت انقدر پیش روي کنه . انگار پر شده بودم از تردید .
با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم .
مامان – مارال جان ! پویا منتظرته .
بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم .
موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم .
تردید به دلم چنگ زد . برگشتم و خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم .
بلوز یاسی رنگی که آستین سر خود بود و فقط دو سانت پایین سرشونه م رو می پوشوند . همراه دامن مشکی که تا روي زانوم بود .
امیرمهدي تو آینه جون گرفت و گفت " بهش اعتماد کن "
من به خدا اعتماد کرده بودم ، نکرده بودم ؟ همون زمانی که گرگا جلومون بودن و بهش اعتماد کردم و گفتم کمکمون کنه و کرد .
همون لحظه اي که قرار بود دوباره سوار هواپیما بشیم و من باز هم به حرف

1401/12/06 14:38

امیرمهدي بهش اعتماد کردم و سالم رسیدیم تهران .
و باز اعتماد کردم بهش تا حواسش به پدر و مادرم باشه و بود . بابا براي جلوگیري از هر اتفاقی خیلی سریع دکتر خبر کرده بود تا فشار مامان بالاتر نره . و به لطف داروهاي دکتر مامانم چیزیش نشده بود .
من سه بار به خدا اعتماد کردم . و حالا چرا داشتم بی توجه به همون خدایی که شنیده بودم گفته خودت رو از نامحرم بپوشون با اون سر و وضع می رفتم پیشواز پویا ؟
با اطمینان برگشتم سمت کمد . یه بلوز آستین دار و شلوار بلند برداشتم .
کاش امیرمهدي بود و می دید .
بازم امیرمهدي !
نمی دونی که لبخندت خلاصه اي از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده براي استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ....
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ....
حرف هاي تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاري سبز و شکوفایی مهمان کرد ....
نمی دونی امیرمهدي . نمی دونی چه حالیم . نمی دونی!!

♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 14:38

#part_78
♥️آدم‌وحـوا

لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم ....
پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد .
براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم .
پویا – سلام پرنسس من .
من – سلام .
و با دست اشاره اي کردم که بشینه .
وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد . به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم

می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن . وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت .
مامان ظرفی پر از شیرینی هم آورد و روي میز گذاشت و به بهونه ي غذاي روي گازش رفت آشپزخونه و تنهامون گذاشت .
با رفتن مامان ، پویا شرم رو کنار گذاشت و با خم شدن به سمتم دستم رو گرفت .
گرماي دستش روي دستم که نشست یادآور گرماي دست دیگه اي شد . بدون اینکه توجه کنم چقدر تفاوت هست بین هر دو پسر .
دست پویا بود ولی من گرماي دستی که چند روز پیش رو کمرم نشسته بود رو حس می کردم . دست من کجا و کمرم کجا ؟
براي لحظه اي فضاي خونه تبدیل شد به صحنه ي مارال تو کوه و آغوش امیرمهدي و گرماي دستش .
ناخودآگاه چشمام رو بستم و از حس گرماي دست امیرمهدي حال خوشی بهم دست داد .
با باز کردن چشمام و دیدن پویایی که قصد نزدیک شدن داشت ضربان قلبم بالا رفت . داشت چیکار می کرد ؟
اخمی کردم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم .
اخمم رو که دید جا خورد . شاید فکر کرده بود از گرماي دستش اون حال خوب بهم دست داده که به خودش اجازه داد فاصله مون رو کم کنه .
دلم می خواست با بدترین لحن ممکن بهش بگم که حق نداره زیادي نزدیک بشه . اما به جاي هر حرفی خم شدم و فنجون چاي رو از روي میز برداشتم

♥️ @kilip_3angin ?
#part_79
♥️آدم‌وحـوا

پویا که انگار بادش خالی شده بود مشکوك نگاهم کرد . و در همون حال دست برد و فنجونش رو برداشت
کاش می رفت . حضورش رو نمی تونستم تحمل کنم . به جاي چاي انگار داشتم زهر می خوردم . یاد امیرمهدي باعث می شد براي هر چیزي تردید کنم .
دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزي شده . حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا
حرفاش ؛ نمی دونستم .
بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم .
من – تو چرا اینجایی ؟
ابروهاش به آنی پرید بالا .
پویا – نباید باشم ؟
من – نمی دونم . تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم .
فنجونش رو روي میز گذاشت .
پویا – اول اینکه نگرانت بودم . حس می کنم یه جوري شدي . اومدم ببینم اشتباه کردم یا

1401/12/06 14:38