رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

نه !
من – خوب ؟ نتیجه ؟
تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود . انگار از هر چیزي می خواستم نتیجه گیري کنم . خوب بود یا بد ؟
پویا – واقعاً عوض شدي !
از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم .
من – حالم خوب نیست . می شه بري پویا .
ناباور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم !
واقعاً هم جاي تعجب داشت . ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم . به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم .
سري تکون داد و بلند شد ایستاد .
پویا – خوب . فردا کی بیام دنبالت
نظرتون راجب این پارت???
@fereshtehdarushi


♥️ @kilip_3angin ?
#part_80
♥️آدم‌وحـوا

من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي ....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاي الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق
داشت .
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله رو به پویا بدم و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا
مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
پویا – چی ؟
عصبی و متعجب حرفش رو کشید . حق داشت من خیلی عوض شده بودم . مارال با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟
ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت .
پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی .
مهمونی که قبلاً درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدر
به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_81
♥️آدم‌وحـوا

سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه

1401/12/06 14:38

برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟"
و اینو گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم . از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم . تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره . شاید زیادي ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب
درستی نداده بودم !
با صداي بلند " االله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریباً هم هیکلش .
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود . البته نه محو شدن
تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می
شد . با آرامش خم و راست می شد .
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود . به اضافه ي اونی که تو
دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو .
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري

1401/12/06 14:38

تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم . باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_82
♥️آدم‌وحـوا

من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ .......
اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سرم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم .
و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام .
بالاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده !
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ...
مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم .
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید
مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟
من – نه . یعنی نمی دونم چمه . اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه .
و با حسرت آه کشیدم .
مامان – اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاري !
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید .
مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی ؟
فکر کردم . می تونستم ؟
من – نمی دونم . اصلاً الان نمی دونم چی می خوام .
و بعد با لحن ناله مانندي گفتم .
من – من نمی تونم چادر سرم کنم !
مامان سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟
من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم !
مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر !
با دست شروع کردم به شمردن .
من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت ..
مامان – بسه . همچین می گی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه .
لحنش کمی طعنه داشت .
من – باور کن اگر همون باشه که گفتم فرشته

1401/12/06 14:38

ست
نظرتون☺️؟ @fereshtehdarushi

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_83
♥️آدم‌وحـوا

مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت .
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه .
با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز .

ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟
یه کاریش می کنم
"کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم "
پویا چی بود ؟
مامان نشست کنارم .
مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟
نگاهش کردم .
من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم .
مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره

♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 14:38

? #part_84
♥️آدم‌وحـوا

سري تکون دادم .
من – هم آره هم نه .
زیر لب گفت .
مامان – چه جوري به بابات بگم ؟
و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد .
ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد !
صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود .
مامان با دیدنم لبخندي زد .
مامان – تازگیا سلامتم که می خوري !
بابا متوجهم شد .
سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی .
به مامان اشاره کردم . لب زدم .
من – گفتی ؟
اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " .
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام .
بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد .
من – مامان جونم ؟
داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت .
مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟
با التماس گفتم
نظرتون راجب این پارت????
@fereshtehdarushi


♥️ @kilip_3angin ?
? #part_85
♥️آدم‌وحـوا

بابا – تو چیکار کردي ؟
تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود .
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
بازم سکوت تنها جواب من بود .
بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري .
ناراحت نشدم .
اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود .
آروم گفتم .
من – چشم .
دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه
با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت .
بابا – بیا از این پسره برام بگو .
بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت .
بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار

1401/12/06 14:39

داري ببینیش !
سرم رو کج کردم .
من – هر چی شما بگین
با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد .
بابا - چی بگم به تو دختر ؟
سري تکون داد .
بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي !
معترض گفتم .
من- بابا !
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-

مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست

♥️ @kilip_3angin ?
#part_86
♥️آدم‌وحـوا

البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه .
سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد .
یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد .
در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و می خندید .
دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود .
با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم .
مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه .هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا می خواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی .
با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد .
مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان

1401/12/06 14:39

باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم .
بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت .
مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد .
راست می گفت . چه جمعه اي بود !
چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن .
با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت .
مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟
رضوان سري تکون داد .
رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم
رو کرد به من .
رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد .
سري تکون دادم .
من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین .
متفکر ابرویی بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد .
دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ "
که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد
رو کردم به رضوان .
من – یه چیز دیگه هم می دونم

♥️ @kilip_3angin ?
#part_87
♥️آدم‌وحـوا

_گفت پدرش سنگ بري داره .
رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟
نمی دونستم .اصلاً بلد نبودم که این سنگا با هم فرق داره . یعنی بازم به در بسته خوردیم !
مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یا اطلاعات کمی که داشتیم .
رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره .
به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

نگاهی به تقویم توي دستم انداختم .
از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن .
باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست .
همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن .
شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب .
براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی . اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم براش برنامه ریزي می کردم

♥️

1401/12/06 14:39

@kilip_3angin ?
? #part_88
♥️آدم‌وحـوا

روي روزهاي یکشنبه ، دوشنبه و سه شنبه ي تقویم علامت زدم و تصمیم گرفتم اگر هر دو تا شاگردم موافق بودن این روزها رو براشون کلاس بذارم .
تقویم رو روي میز گذاشتم . از نبود مامان استفاده کردم و رفتم سمت کمد لباسام تا مانتویی بردارم و برم بیرون
روز مادر بود و می خواستم براش هدیه اي بخرم .
مانتوي کرم رنگ کوتاهم و شلوار جین تنگم رو پوشیدم . رفتم جلوي آینه و آرایش کردم . کلیپس بزرگم رو روي موهام گذاشتم . شالم رو هم سرم کردم و به عادت همیشه دسته اي از موهام رو بیرون گذاشتم .
رفتم سمت کیفم که با دیدنش یادم افتاد کیف قبلیم که خیلی هم دوسش داشتم رو به خاطر سقوط از دست دادم .
با یادآوري هواپیما و سقوط ، براي هزارمین بار امیرمهدي تو نظرم مجسم شد . انگار از هر طرف که می رفتم به جاي هر چیزي ، امیرمهدی جلوي چشمام رنگ می گرفت . هیچ جوري نمی شد نادیده بگیرمش .
بدجور تو ذهنم فرمانروایی می کرد . دل بیچاره هم رنگ غم می گرفت از اون یادآوري . شده بودم مثل تشنه اي که دنبال آب بود و بدجور براي یه قطره ش له له می زد .
کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاقم خارج بشم که هنوز از کنار آینه نگذشته میخکوب تصویر خودم شدم .
من با اون همه آرایش و اون کلیپس بزرگ که سرم رو دو برابر کرده بود ؛ و موهاي بیرون ریخته داشتم کجا می رفتم ؟
کفري از خودم و عادت هام و حال خرابم و اون همه تردید که هر بار به جونم می افتاد ، پام رو روي زمین کوبیدم .
امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود ! دیگه داشتم به خودم هم شک می کردم .
کلافه از کارهایی که نمی دونستم کدوم درسته و کدوم نادرست ؛ دست بردم و کلیپس رو در اوردم . پرتش کردم گوشه ي اتاق و شالم رو کمی جلو کشیدم . بعد هم سعی کردم بی توجه به مانتوي خیلی کوتاهم برم بیرون .
زیر لب هم غر زدم " خوب چیکار کنم ؟ نمی تونم مانتو بپوشم تا رو زمین که بگیره زیر پام ! خدا خوشت میاد بخورم زمین ؟ "
غر زدم و نمی دونستم که خدا چه خواب خوبی برام دیده !

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_89
♥️آدم‌وحـوا

اول می خواستم براي مامان یه بلوز دامن بگیرم . از اونایی که آستینش کوتاهه و یقه شل داره . ولی با یاداوري اینکه به خاطر رضوان و اینکه حجاب داره ، مامان هم خیلی رعایت می کنه و بعضی جاها حجابش رو بر نمیداره ؛ رفتم سمت مغازه ي شال و روسري فروشی .
آخر سر هم هدیه ش شد یه شال نخودي رنگ مجلسی که خیلی خوشش اومد .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-

روزها می گذشتن . تند و پر از غم
پر از بی تابی .
به هر دري می زدیم بسته بود . انگار نه انگار پنج تا آدم دارن تلاش می کنن .
امیرمهدي شده بود همون سوزنی که قرار بود تو

1401/12/06 14:39

انبار کاه پیداش کنیم .
اولش فقط من و مامان و رضوان دنبالش بودیم ولی یواش یواش بابا و مهرداد هم بهمون اضافه شدن . گرچه که معلوم بود خیلی هم راضی به این کار نیستن .
از فرودگاه و روزنامه هایی که خبر سقوط رو پیگیري کرده بودن تا حراست فرودگاه و خلاصه هر جایی که به ذهنمون می رسید رو رفتیم .
اما انگار یه قطره آب شده بود و رفته بود تو دل زمین .
دیگه طاقت نداشتم . مثل آدم معلق بین زمین و هوا بودم .
کارهاي پویا هم کاملاً رو اعصابم بود . بدجور بهانه گیري می کرد .
یه روز از اینکه باهاش بیرون نمی رم گله می کرد و روز بعد چون تلفنش رو دیر جواب داده بودم قهر می کرد .
یه روز بهونه می گرفت که باید زودتر تکلیفمون رو روشن کنم و چند ساعت بعدش از اینکه بیشتر مواقع بی حوصله بودم شکایت می کرد .
این کار هر روزش بود .
تقریباً روزي دوبار این مهم رو به انجام می رسوند و ذهن به هم ریخته ي من رو آشفته تر می کرد .
انگار قسم خورده بود نذاره اعصابم روي آرامش رو ببینه . گاهی به قدري زنگ می زد که حس می کردم همه ي کار و زندگیش رو کنار گذاشته و نشسته پاي تلفن و گاهی چنان چند ساعت ازش بی خبر می موندم که
فکر می کردم انگار از اول پویایی وجود نداشته .
کار به جایی رسیده بود که نصف شب هم دست از سرم بر نمی داشت و گاهی براي چند ساعت اجازه نمی داد
چشمام رو روي هم بذارم و بخوابم

♥️ @kilip_3angin ?

1401/12/06 14:39

? #part_90
♥️آدم‌وحـوا

عصر یکی از آخرین روزهاي اردیبهشت بود .
تازه از خونه ي شاگردم برگشته بودم و پویا به محض رسیدنم زنگ زد .
از همون اول هم شروع کرد به غر زدن و بهونه گرفتن .
پویا – مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟
بی حوصله دستی به سرم کشیدم .
من – ببین پویا من تازه رسیدم خونه . بعداً بهت زنگ می زنم با هم حرف می زنیم .
پویا – از همون زنگایی که نمی زنی ؟ من باید بفهمم چرا این کارا رو میکنی !
نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم .
من – باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم پویا .
پویا – هالو گیر آوردي ؟ جواب نداري بدي بهونه می گیري ؟
من – بهونه چیه ؟ به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم . حداقل بذار لباسام رو در بیارم !
پویا – اگه راست می گی و بهونه نمیاري همین الان حاضر باش میام دنبالت بریم بیرون .
کلافه گفتم .
من – پویا من تازه رسیدم خونه . به خدا خسته م .
پویا – دیدي بهونه می گیري !
از بی منطق بودنش عصبی شدم .
من – چرا نمی فهمی چی می گم ؟ می گم خسته م .
بازم به مامان نگاه کردم . چندمین جر و بحث ما بود که مامان می دید ؟ ازش خجالت می کشیدم .
از اون طرف خط پویا با لحن تندي گفت .
پویا – من نمی فهمم ؟ تو نفهمی که این همه مدت اخلاق گندت رو تحمل کردم بازم طلبکاري !
من – پویا بس کن . به خدا اعصاب ندارم . می خواي ازت عذرخواهی کنم ؟ باشه . معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیاي دنبالم . هوس پیاده روي کرده بودم . باور کن .
خنده ي تمسخرآمیزي کرد.
پویا – آره دیگه . منم خرم . هوس پیاده روي !
چرا نمی فهمید حرفم رو ؟
من – به من چه که تو باور نداري !
پویا – آره باور ندارم . از بس که دائم داري خودت رو قایم می کنی . مگه دو روز پیش یادم رفته ؟ بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهربازي حاضر باش میام دنبالت . بعد تو چی گفتی ؟ گفتی حال شهربازي
ندارم . من جلوي بچه ها آبروم رفت تو نیومدي . فکر کردن با هم بحثمون شده .
نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود .
روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " .
کی رو می گفتن ؟
" . اما سعی کردم
اومدم به پویا بگم "مگه غیر از این بود ؟ خوب صبح اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی
به جاي ادامه ي دعوا جو بینمون رو آروم کنم .
اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم .
پویا – ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه اي رسیدم ؟ اینکه تو لیاقت نداري . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم . آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور . منم دیگه با تو کاري ندارم

1401/12/06 14:40

.
و تلفن رو روي من قطع کرد .
حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم یا جواب توهینش رو بدم .
آشفتگی هاي اون مدت به قدري روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیر گریه .
سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم .
من – خدا ... این چرا هیچی نمی فهمه ؟
انگار خدا هم صداي من رو نمی شنید . حرصم گرفت . یه چیزي سریع به ذهنم خطور کرد .
برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم .
من – چه جوري نماز می خونن ؟
مامان هاج و واج نگاهم کرد

@kilip_3angin
? #part_91
♥️آدم‌وحـوا

دوباره با حرص گفتم .
من – می گم چه جوري نماز می خونن ؟
مامان با بهت اومد به سمتم و گفت .
مامان – اول باید وضو بگیري .
رفتم سمت دستشویی . در رو باز کردم و رو به مامان با همون گریه گفتم .
من – وضو چه جوریه ؟
مامان – واقعاً می خواي نماز بخونی ؟
با تشر گفتم .
من – آره . می خوام باهاش با زبونی که گفته حرف بزنم شاید بفهمه چی می گم !
مامان لبش رو به دندون گرفت . یک به یک گفت چیکار کنم براي وضو گرفتن .
وضو که گرفتم رفتم سمت شالم که گوشه ي مبل افتاده بود . سرم کردم . اشکام بند نمی اومد .
مامان قبله رو نشونم داد و یه جانماز هم داد دستم . به سمت قبله ایستادم .
رو کردم به مامان .
من – نماز چه جوري بود ؟
مامان با حوصله ارکان و ذکرهاش رو بهم یادآوري کرد .
ایستادم به نماز . هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم .
اولین نماز بعد از نماز هاي اجباري مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ي خودم .
وقتی نمازم تموم شد روي سجاده م نشستم . و رو به آسمون با گریه گفتم .
من – خدایا . مگه امیرمهدي نگفت بهت اعتماد کنم ؟ من که اعتماد کردم ! پس چرا جوابم رو نمی دي ؟
دیگه باید چیکار کنم ؟ از این همه آشفتگی خسته شدم . امیرمهدي می گفت براي هر کاري حکمتی داري .
حکمتت چی بود که من رو با امیرمهدي آشنا کردي ؟ هان ؟ می خواستی اینجوري دیوونم کنی ؟ آره ؟ خسته شدم . از خودم ، از پویا ، از این همه آشفتگی . به دام برس . دارم به همه چیز شک می کنم . نجاتم بده ......
سر گذاشتم رو سجاده و باز هم اشک ریختم ........
با همون مانتو و شلوار و شال ، روي سجاده دراز کشیده بودم .
@kilip_3angin
? #part_92
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – اجازه هست ؟
مامان برگشت و نگاهش کرد . رضوان لبخند به لب سرش رو از پشت مامان کج کرد و رو به من گفت .
رضوان – می شه بیام تو ؟
هنوز چادرش رو در نیورده بود . با شال سبز زیر چادرش خوشگل تر شده بود . چشماي سبز روشنش بدجور با رنگ شالش هماهنگ بود .
یاد چشماي امیرمهدي افتادم . رنگ چشماش سبز تیره بود . به قدري تیره که گاهی حس می کردي مشکیه .
ولی با دیدن رنگ مشکی متوجه می شدي

1401/12/06 14:40

بین رنگ چشماش و رنگ مشکی تشابهی وجود نداره .
با تکون دادن سرم به رضوان اجازه ي ورود دادم و به احترامش نشستم .
با همون لبخندش وارد شد و نشست رو به روم . مامان هم در اتاقم رو بست و رفت .
رضوان دستام رو گرفت تو دستاش و زل زد تو چشمام .
رضوان – چی شده ؟
نگاهش کردم . چی می گفتم ؟ مگه دردم رو می فهمید ؟ خودش به کسی که دوست داشت رسیده بود . با بالا انداختن سرم گفتم که چیزي نیست .
خودش رو کمی به جلو کشید .
رضوان – چرا انقدر آشفته اي مارال ؟ چی شده که مامانت با نگرانی زنگ زد به ما و گفت بیایم اینجا ؟ می گفت حالت خوب نیست .
با بی حوصلگی لب باز کردم .
من – چیز خاصی نیست .
رضوان – همون که چیز خاصی هم نیست رو برام بگو .
من – حوصله ندارم .
رضوان – چرا اینجوري شدي مارال . تو انقدر کم حوصله نبودي ! اینجوري ساکت نبودي !
آروم گفتم .
من – شدم دیگه .
رضوان – چرا ؟
من – نمی دونم
رضوان – از یه چیزي ناراحتی مارال . اگه به خاطر اون پسره که ما هممون داریم تلاش خودمون رو می کنیم .
مطمئن باش جوینده ، یابنده ست .
با حرص گفتم .
من – فعلاً که نیست .
با انگشتاش صورتم رو نوازش کرد .
رضوان – پیداش می کنیم . توکلت بر خدا .
چشمه ي اشکم جوشید .
من – فعلاً که این خداي شما با من لج افتاده . براش نمازم خوندما . ولی انگار نه انگار .
ابرویی بالا انداخت .
رضوان – اینجوري ؟ با این حالت نماز خوندي ؟ همینجور طلبکار ؟
با چشماي پر از اشک نگاهش کردم .
رضوان – یه بار نماز خوندي می خواي چه معجزه اي بشه ؟
من – پس فرق بین خوندنش با نخوندنش چیه ؟ قبلاً که زندگیم بهتر بود !
لبخندي زد .
رضوان – بهتر بود ؟
من – آره . نیاز نبود براي چیزي بهش التماس کنم !
رضوان – اون موقع هم اگر اندازه ي الانت خدا رو می شناختی اوضاعت همین بود . الان خدا بیشتر از قبل ازت انتظار داره . دیگه ادمی نیستی که چشم و گوشت روي حقیقت بسته باشه . یه شناخت نسبی داري که باید
مطابق همون شناخت پیش بري .
پوزخندي زدم .
من – منم جاي تو بودم همین حرفا رو می زدم . تو به کسی که می خواستی رسیدي .
نفس عمیقی کشید .
رضوان – منم مهرداد رو آسون به دست نیوردم . منم روزایی مثل امروز تو رو داشتم .
بعد با لحن محزونی ادامه داد

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_93
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – روزاي اول مهرداد اصلاً من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی براي اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم . چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لاي حرفام من رو بشناسه ! وقتی
هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاري دست به دامن بابام شدم . رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونوادتون مورد تأییده اومد

1401/12/06 14:40

پیش بابات .
با ناباوري نگاهش کردم .
لبخندي زد .
رضوان – منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ي ما نیست مهرداد من رو نخواد .
این خیلی بدتره مارال . اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه اي بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفتم .
راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم !
من – پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟
رضوان – تو در مقابل خدا چیکار کردي ؟ همش طلبکاري ! تو به حرفاش گوش کردي که اونم به حرفات گوش کنه ؟ یه بار نماز خوندي . حالا توقع داري خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – می گی چیکار کنم ؟
رضوان – می دونم یه سري کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن براي تویی که یه عمره بی حجابی سخته . می دونم نماز خوندن براي تو که همیشه بهش بی توجه بودي سخته . همه رو می دونم . ولی تو براي رضایت خدا یه قدم بردار ، ببین برات هزار قدم بر می داره . اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی .
باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن .
رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن .
آروم گفتم .
من – باید چیکار کنم ؟
رضوان – حداقل براي رضایتش اگر نمی تونی همه ي کارا رو با هم انجام بدي ، یکیش رو انجام بده . به خودش قسم که سخت نیست . خودش هم کمکت می کنه

@kilip_3angin
? #part_94
♥️آدم‌وحـوا

باید یه کاري می کردم . شاید فرجی می شد . پیدا کردن امیرمهدي ارزشش رو داشت ؟ ارزش داشت از صبح تا شب پنج بار نماز بخونم ؟ اون همه خم و راست بشم ؟
یاد نگاهش افتادم . نگاهی که چند بار به من دوخته شد . نگاهی که بدجور کنترل می شد و من می خواستم سهم من بشه . من از او نگاه سهم داشتم .
لبخندش که زیبا بود . که نه از سر تمسخر و نه از روي سرخوشی بود . لبخندي که پر از آرامش بود . پر از حس هاي خوب .
و حرفاش که دلم رو زیر و رو کرده بود .
امیرمهدي تو زندگی من یه واقعه ي ملموس بود و دور از ذهن . واقعه اي که مثلش وجود نداشت ولی براي من مثل آَشناي دیرینه خوشایند بود . خاص بود ، ناب بود ، تک بود ، و چقدر خواستنی .
یه نفر که یه پدیده ست ، اتفاقی ناب و ویژه ست
زندگیمو خالی کرده از کلیشه .....
من امیرمهدي رو می خواستم . و براي این بدست آوردنش باید خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم.
خداش هم می تونست به همون اندازه خواستنی باشه . نمی تونست ؟
سریع بلند شدم ایستادم .
رضوان هم ایستاد .
رضوان – چی شد ؟
من – می خوام نماز بخونم . این دفعه درست . نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟
سري تکون داد .
رضوان – آره . تو که مامان و بابات نماز می خونن !
نگاهش

1401/12/06 14:40

کردم . راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمی دادم . تازه اون نماز هاي یه خط در میونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که نمی تونست براي من آموزش لازم باشه !
سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم . شالم رو جلوتر کشیدم . می خواستم نمازم رو شروع کنم که رضوان دستم رو گرفت .
رضوان – چادر سرت کنی بهتره . حجاب موقع نماز خوندن باید کامل باشه .
و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه چادر برگشت .

♥️ @kilip_3angin ?
? #part_95
♥️آدم‌وحـوا

صداي زنگ گوشیم اعصابم رو خرد کرده بود . هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم . برام
مهم نبود ساعت چنده . فقط می دونستم دلم می خواد بازم بخوابم .
صبح براي نماز بیدار شده بودم و با تموم سختی و غر غر کردنام ، نماز خونده بودم . و چون نتونسته بودم یه
خواب پیوسته داشته باشم هنوز میل به بیدار شدن نداشتم .
ولی مگه موبایلم می ذاشت . چهاربار زنگ خورده و من رو کلافه کرده بود .
دلم می خواست موبایل رو بکوبم به دیوار تا دیگه صداش در نیاد . با یه تصمیم آنی براي خاموش کردنش
چشم باز کردم .
اما قبل از خاموش کردنش با تصور اینکه ممکنه یکی از شاگردام باشه و بخواد کلاسش رو لغو کنه ، گوشی رو
برداشتم و نگاهش کردم . شماره آشنا نبود . با بی میلی و فقط به امید کنسل شدن یکی از کلاسام ، جواب دادم
.
من – بله ؟
صداي نا آشناي زنی تو گوشی پیچید .
- سلام . خانوم صداقت پیشه ؟
من – سلام . خودم هستم . بفرمایید .
- ببخشید مزاحمتون شدم . من ، نوید ، خبرنگار روزنامه ي ( ... ) هستم . می خواستم اگر می شه امروز
باهاتون یه مصاحبه داشته باشم .
مصاحبه ؟ مردم دیوونه شدن انگار ! کی مهم شدم که خودم خبر نداشتم .
من – ببخشید در چه مورد ؟
نوید – درباره ي سقوط هواپیماتون .
بی حوصله گفتم .
من – تمایلی ندارم .
نوید – ببینید ...
نذاشتم ادامه بده و گوشی رو قطع کردم . دوباره خوابیدم .
ثانیه اي نگذشت که دوباره زنگ زد . " اَه " بلندي گفتم و دوباره گوشی رو جواب دادم

@kilip_3angin
? #part_96
♥️آدم‌وحـوا

من – بله ؟
نوید – خانوم صداقت پیشه زیاد وقتتون رو نمی گیرم .
عصبی گفتم .
من – یه بار که گفتم . تمایلی ندارم .
و باز قطع کردم . و براي اینکه دیگه زنگ نزنه گوشیم رو خاموش کردم و به ادامه ي خوابم پرداختم .
بالاخره ساعت یازده رضایت دادم دست از خوابیدن بردارم . بلند شدم و بعد از شست و شوي دست و صورتم ،
یه لیوان شیر و یه کیک کوچیک خوردم . مامان رفته بود خونه ي خاله . برام یادداشت گذاشته بود
موبایلم رو روشن کردم . بعد از چند ثانیه پیام اومد . بازش کردم . نوشته بود ده تماسخ بی پاسخ از شماره

1401/12/06 14:40

ي

-•-•-•-•-•-•-•-•

شماره رو نمی شناختم . شونه اي بالا انداختم . می خواستم از اتاقم برم بیرون که زنگ خورد .
برگشتم و نگاهی به صفحه ش انداختم . همون شماره اي که ده باري زنگ زده بود .
جواب دادم .
من – بله ؟
نوید – سلام خانوم صداقت پیشه . نوید هستم .
از حرص چشمام رو روي هم گذاشتم . چرا دست بردار نبود ؟
نوید – قول می دم خیلی وقتتون رو نگیرم .
من – من که گفتم ...
نذاشت ادامه بدم .
نوید – خواهش می کنم . قول می دم فقط نیم ساعت وقتتون رو بگیرم . تو رو خدا ..
می خواستم بازم قبول نکنم که با قسم به خدایی که داد زبونم بند اومد . من صبح براي همون خدا نماز خوندم
. و حالا چه جوري می تونستم به قسمش بی تفاوت باشم ؟
با اجبار گفتم .
من – باشه . فردا خوبه ؟
نوید – می شه امروز عصر بیام ؟ می خوام تا شب مصاحبه رو تحویل روزنامه بدم

قراره مثل دیشب، پارتای امشبم بترکونه?

@kilip_3angin
? #part_96
♥️آدم‌وحـوا

باشه ای" گفتم و آدرس خونه رو دادم . نمی دونستم این روزنامه ها چرا دست بردار نیستن . همش می
" باشه اي
خوان صفحاتشون رو پر کنن .
براي ساعت سه قرار گذاشتیم . که بعدش بتونم برم خونه ي شاگردم .
مامان که برگشت ماجرا رو براش گفتم . مامان گفت که " خوبه قبول کردم " و مشغول تمیزکاري خونه شد .
منم اتاقم رو شروع کردم به مرتب کردن و گردگیري . بعد از نماز با مامان ناهار مختصري خوردیم .
رأس ساعت سه زنگ خونه زده شد . خبرنگار آن تایمی بود !
در رو براش باز کردم .
خانوم نوید ، دختر ریزه میزه اي بود با صورتی گرد و کوچیک . تیپ ساده اي زده بود .
" کردیم . تعارفش کردم به داخل . رفتیم توي اتاقم .
" سلام و احوالپرسی
من- می تونین راحت باشین . غیر از من و مادرم کسی خونه نیست .
لبخندي زد .
نوید – ممنون .
نشست . مامان براش شربت آورد و زود تنهامون گذاشت .
نوید هم بعد از خوردن مقداري از شربتش شروع کرد .
نوید – مرسی که بهم وقت دادین . این اولین مصاحبه ي منه و خیلی برام مهمه .
لبخندي زدم .
من – پس براي همین اصرار داشتین ؟
سري تکون داد .
نوید – بله . کار اولمه . باید خوب باشه . خب شروع کنیم ؟
من – بله . من آماده م .
یه دستگاه پلیر و یه برگه از کیفش در اورد .دستگاه رو روشن کرد و گذاشت روي میز .
نوید – مصابه با خانوم صداقت پیشه .
رو کرد به من .
نوید - از اون روز بگین . وقتی نشستین توي هواپیما فکر می کردین چنین اتفاقی براتون بیفته ؟
جواب تک به تک سوالاتش رو دادم

@kilip_3angin
? #part_97
♥️آدم‌وحـوا

بیشتر از حس اون روز و بعد از سقوط پرسید . تموم مدت سعی داشت مسیر صحبت به حاشیه نره . با دقت به
حرفام گوش می داد و گاهی از بین حرفام سوالی بعدي رو طرح

1401/12/06 14:40

می کرد . گاهی هم روي برگه رو نگاه می کرد
و چیزي می پرسید .
بعد از یک ساعت مصاحبه تموم شد .
هر دو بلند شدیم و ایستادیم . نگاهی به برگه ي توي دستش انداخت . و رو کرد به من .
نوید – شما با محله ي ( ... ) آشنایی دارین ؟
من – یه مقدار .
لبخندي زد و برگه رو گرفت طرفم .
نوید – می تونین بگین چه طوري برم به این آدرس ؟
نگاهی به آدرس انداختم . لبخندي زدم .
من – نزدیک خونه ي خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوجه رو نمی دونم کدوم فرعی
می شه . می خواین کروکیش رو بکشم ؟
خوشحال گفت .
نوید – ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنم . فقط راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین .
سري تکون دادم و خودکاري از روي میزم برداشتم . کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش .
لبخندي زدم .
من – بازم باید برین مصاحبه ؟
نوید – بله . باید با آقاي درستکار هم مصاحبه کنم .
لبخند رو لبام ماسید .
من – آقاي درستکار ؟
نوید – بله . می خوایم مصاحبه ي هردوتون رو تو یه صحفه بذاریم .
تپش هاي قلبم از ریتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین . کم شد . زیاد شد . یخ کردم . گرم
شدم .
معجزه به وقوع پیوست ...

@kilip_3angin
? #part_98
♥️آدم‌وحـوا

از ساعت هفت صبح منتظر بودیم .
تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ي امیرمهدي اونجاست .
من و رضوان و مهرداد . تو ماشین .
منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم .
من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون . سکوتش نشون می داد کلافه ست .
وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن .
رضوان با لبخند و مهرداد با اخم هاي در هم .
مهرداد هنوز هم به دیدن امیرمهدي راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندي که بلد بود ، سعی داشت آرومش
کنه .
بابا هم که به کل سکوت کرده بود .
رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش
رو دیده بودم .
با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم .
پژوي سفیدي ازش خارج شد .
تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد .
با اینکه فاصله مون تقریباً زیاد بود ولی چشماي مشتاق من نمی تونست اون صورت رو تشخیص نده .
خودش بود . خود خودش .
مرد رویاهاي من . امیرمهدي .
بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم .
برگشت و با هیجان نگاهم کرد .
رضوان – خودشه ؟
مهرداد برگشت و نگاهمون کرد .
بدون اینکه از امیرمهدي چشم بردارم ، سري تکون دادم .
من – خودشه .
کت شلوار قهوه اي تنش بود با پیراهن مردونه اي که به نظرم

1401/12/06 14:40

کرم رنگ اومد

@kilip_3angin ♥️
? #part_99
♥️آدم‌وحـوا

با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد .
سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود .
ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد .
با فاصله ازش حرکت می کردیم .
وقتی ایستاد ، مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد یه بانک شدن .
چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد .
من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم .
- خب ؟
برگشت به سمت عقب .
مهرداد – خب چی ؟
رضوان حرصی گفت .
رضوان – چی شد ؟
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت .
مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه .
با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف .
مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم .
من – کجا می ریم .
مهرداد – خونه .
متعجب گفتم .
من – مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟
مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم . شما رو می ذارم خونه . خودمم الان می رم سر کار . بعداً میام براي تحقیق.
معترض گفتم:
@kilip_3angin
?? #part_100
♥️آدم‌وحـوا

من – مهرداد ؟
خیلی جدي گفت .
مهرداد – عجله نکن .
رضوان دستم روگرفت . برگشتم به سمتش . لبخندي زد و چشماش رو روي هم گذاشت .
آروم گرفتم و صاف نشستم . چاره اي جز صبر نداشتم .
وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت بودیم .
رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ي حرف زدن نداشتم .
اخر سر هم مامان طاقت نیورد .
مامان – چی شد ؟
رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان .
رضوان – خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو یه بانک کار می کرد .
بعد با هیجان ادامه داد .
رضوان – واي مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسري بود . نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا . از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه . این دفعه انتخاب مارال بیسته ." گفت . مامان لبخندي زد و " خدا رو شکري بعد هم با شیطنت رو به هر دومون کرد .
مامان – منم براتون خبراي خوب دارم .
خیره شدم به مامان . چی می خواست بگه که فکر می کرد براي من خبر خوبیه ؟ براي من غیر از امیرمهدي ،
هیچ خبري خوب نیود .
مامان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه.لبخند عمیقی زد .
مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم .
بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که

1401/12/06 14:41

اینم تا پارت 100

1401/12/06 14:41

پاسخ به

اینم تا پارت 100

عزیزم جواب منو نمیدی

1401/12/06 15:12

پاسخ به

چندتا پارت هست این داستان آدم حوا

اینو☝

1401/12/06 15:13

پاسخ به

اینو☝

550

1401/12/06 15:14

پاسخ به

550

ممنون ?

1401/12/06 15:15

خواهش

1401/12/06 15:15

پس بخونم من گفتم کمه گذاشتم یه دفعه

1401/12/06 15:15

نه بخون

1401/12/06 15:16