رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

عالیه رمانش خودم خوندم

1401/12/06 15:16

پاسخ به

ولی به نظرم بیاین این یکی کانالم اون رمان به مشکل برخورده فعلا نمیاد بزارم اونجا

کدوم کانال

1401/12/06 15:34

پاسخ به

کرم رنگ اومد @kilip_3angin ♥️ ? #part_99 ♥️آدم‌وحـوا با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشی...

مرسیییی عالی بود همشو خوندم مشتاق بقیشم

1401/12/06 15:59

پاسخ به

550

گلی اگه میشه روزی 100 تا اینا بزاری ک زودی بفهمیم چی شده ممنون میشیم ?????

1401/12/06 16:00

این. رمان عالیه بخونید عاشقش میشید مثل من????

1401/12/06 16:10

باش

1401/12/06 16:13

من این رمان خونده بودم خیلی وقت پیش اخرش با همین پسره که نجاتش داده ازدواج میکنه ?البته درست یادم نیست

1401/12/06 16:31

برزخ ارباب هنوز پارت نذاشته زهرا جون

1401/12/06 16:31

پاسخ به

عالیه رمانش خودم خوندم

چشم گلم مرسی

1401/12/06 16:37

پاسخ به

به نام افریننده ی قلـ?ـب من و تـ?ـو ? #part_1 ♥️آدم‌وحـوا کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خوا...

0

1401/12/06 16:38

پاسخ به

من این رمان خونده بودم خیلی وقت پیش اخرش با همین پسره که نجاتش داده ازدواج میکنه ?البته درست یادم ن...

میشه داستان لو ندی ممنون ??

1401/12/06 16:38

پاسخ به

من این رمان خونده بودم خیلی وقت پیش اخرش با همین پسره که نجاتش داده ازدواج میکنه ?البته درست یادم ن...

خوبه که خوندی وای تعریف نکن بقیه بخونن?????

1401/12/06 17:38

عشقا ادامه ی برزخ ارباب اومد بزارم

1401/12/06 17:39

بعد میریم ادامه این رمام

1401/12/06 17:39

نظرتون؟

1401/12/06 17:39

بله بزار ?

1401/12/06 17:39

پاسخ به

هرچی گذاشتی من نخوندم..‌برزخ اربابومیخام

??

1401/12/06 17:40

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_528

_ من بی غیرت نیستم
_ هستی
_ سزای یه دختر فراری همینه، باید قبل از اینکه بخاطر یه پسر خونوادت رو ول کنی به این چیزاش فکر میکردی!

با اینکه همه جا تاریک بود و بهراد نمیتونست چشمام رو واضح ببینه اما من تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم
_ حالم ازت به هم میخوره کثافط
_ نه بابا؟
_ خودت بخاطر یه دختری که دقیقا اونم فراری بود و تو رو به خونوادش ترجیح داد، با پدرمادرت قطع رابطه! بعد اینجا وایسادی واسه من سخنرانی میکنی؟!

با حرص ضربه ای تو پیشونیم زدم و گفتم:
_ آره من فرار کردم اما غلط کردم، بسه دیگه، چقدر باید واسه اون کارم تاوان پس بدم؟ چرا تموم نمیشه؟

بهراد خواست چیزی بگه اما انگار یه چیزی از اطراف شنید چون دستم رو گرفتم و من رو به سمت خودش کشید، بعد هم دستش رو روی دهنم گذاشت و کنار گوشم گفت:
_ صدای نفس کشیدنتم حتی نشنوم، خب؟
سرم رو تند تند به نشونه ی باشه تکون دادم که دستش رو از روی دهنم برداشت و سریع بی صدا اسلحه اش رو از داخل جیبش درآورد و با دقت به اطراف نگاه کرد.

حرکات بهراد باعث شد که منم استرس بگیرم و با ترس به اطراف خیره بشم اما خب هیچی پیدا نبود و این ترس من رو بیشتر میکرد!

بهراد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_529

تنه ی محکمی بهم زد و با زیرلب با خشم گفت:
_ مگه نگفتم صدا نفس کشیدنتم نیاد؟
_ کسی اینجا نیست، توهم زدی
_ تو ساکت شو، من یه صدایی شنیدم
پوفی کشیدم و ساکت شدم که همون لحظه از پشت سرمون صدای سلام کردن اومد و باعث شد جفتموم از جا بپریم و با ترس به عقب برگردیم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با استرس به جلو خیره شدم، بهراد هم اسلحه اش رو بالا گرفت و گفت:
_ چرا خودتو نشون نمیدی!
یه چند لحظه که گذشت، دوتا مَرد چراغ قهوه بدست بهمون نزدیک شدن که بهراد با دیدنشون اسلحه اش رو پایین گرفت و نفس راحتی کشید و گفت:
_ هوف شمایید
_ آقا بهراد چرا اینجا ایستادید؟ قرار ما پونصد متر اونطرف تر بود، کلی دنبالتون گشتیم
_ من نمیدونم، جواد گفت همینجا منتظر بمونیم تا بیایید
_ خیلی خب اشکال نداره، زودتر بریم که خیلی دیر شد
_ چقدر از اینجا راهه؟
_ حدود یک ساعت
_ باشه بریم
اون دونفر جلوتر شروع به حرکت کردن، ما هم پشت سرشون راه افتادیم.
وقتی فکر این رو میکردم که بهراد گفت اگه شرطی که میخواد رو انجام ندم، قراره من رو به ادمای... بفروشه، تمام سلول های بدنم از ترس میلرزید!
حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود چه برسه به اتفاق افتادنش...
من ترجیح میدادم تا آخر عمرم پیش بهراد بمونم اما یه شب، فقط یه شب رو کنار اونا نباشم!

|?|

1401/12/06 17:42

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_530

بهراد دستم رو محکم گرفته بود و با قدمهای تند و بلند پشت سر اون دوتا راه میرفت.

خیلی دلم میخواست فرار میکردم اما آخه کجا میرفتم؟ چطوری راه درست رو تو این تاریکی پیدا میکردم؟
اگه به بیراهه میخوردم و دست یه آدمی بدتر بهراد میفتادم چی؟ یا اگه به حیوونی چیزی بهم حمله میکرد چی؟
همه ی اینا به کنار، اگه فرار میکردم جون پدر و مادرم رو به خطر مینداختم.

میدونستم و مطمئن بودم که بهراد هنوز هم زیر نظر دارتشون و با یه حرکت اشتباه از طرف من، فقط با یه تلفن یکاری میکنه که یه بلایی سرشون بیاد...
_ سپیده با تواما
از فکر بیرون اومدم و همینطور که از روی سنگ میپریدم، گفتم:
_ بله
_ از اینجا به بعد راه خطرناک میشه، حواست کامل به جلوی پات باشه
_ حواسم هست
خواستم دستم رو از تو دستش دربیارم که اجازه نداد و گفت:
_ لازم نکرده
_ ولم کن خودم حواسم هست
_ گفتم لازم نکرده، بگو چشم
با سرتقی نگاهش کردم و گفتم:
_ اگه نگم چشم چی میشه؟
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و همینطور که سرم رو به سمت جلو برمیگردوند، گفت:
_ جلوتو نگاه کن حرف اضافه هم نزن

با آرنجم دستش رو پس زدم و بعد از اینکه زیرلب چهارتا ناسزا بهش دادم، نگاهم رو به سمت جلو برگردوندم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/06 17:42

پاسخ به

??

??

1401/12/06 17:42

پاسخ به

??

دارم رد میدم دیگه???

1401/12/06 17:44

پاسخ به

دارم رد میدم دیگه???

آره والا میدونی منم یکبار چوب این رمان های آنلاین خوردم دق دادم آخرم دیدم نه سه روز میزاره یه هفته نمیزاره منم از همه عذرخواهی کردم گفتم این لینک رمان خودتون برید بخونید??????

1401/12/06 17:47

خسته شده بودم همش میگفتن چیشد چیشد

1401/12/06 17:47

?????

1401/12/06 17:48

پاسخ به

بین رنگ چشماش و رنگ مشکی تشابهی وجود نداره . با تکون دادن سرم به رضوان اجازه ي ورود دادم و به احترام...

..

1401/12/06 23:10