رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

خودم، به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت . در حالی که پشتش ...

.

1401/12/07 09:29

سلام

1401/12/07 10:36

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_531

مغموم سرم رو پایین انداختم چون حتی دیگه حفظ کردن مسیر و یاد گرفتن راه هم فایده نداشت!
تمام طول مدتی که قرار بود از مرز رد
بشیم
امیدوار بودم که مامورای لب مرز دستگیرمون کنن و بتونم نجات پیدا کنم اما بهراد و دوستاش انقدر ماهر بودن که به راحتی تونستن از مرز رد بشن.

بعد از رد شدنمون حتی ده دقیقه هم معطل نشدیم و باز سریع یه ماشین دیگه اومد دنبالمون و سوارمون کرد!
انگار که همه جای دنیا آشنا و دوست مورد اعتماد داشت و هیچ جا کارش گیر نمیکرد..
_ چرا ساکتی؟
سرم رو بلند کردم و همینطور که سعی میکردم بغضم رو کنترل کنم، گفتم:
_ چی بگم؟
_ هرچیزی
_ چرا من باید حرف بزنم؟ تو به هدفت رسیدی، تو خوشحالی باید حرف بزنی!
بهراد با خوشحالی سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
_ بالاخره تونستم خلاص بشم
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و با بغض زیرلب گفتم:
_ تو خلاص شدی و من گرفتار!
_ چیزی گفتی؟
_ نه
پنجره ی ماشین رو پایین کشید و با صدای بلند گفت:
_ آزاد شدیم بالاخره، دیگه میتونیم بدون ترس از هیچکس بریم تو خیابون راه بریم با هم، بریم غذا بخوریم، بریم زندگی کنیم، نفس بکشیم...
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که همون لحظه ماشین جلوی در یه خونه توقف کرد.

راننده هم از داخل آیینه بهمون نگاه کرد و گفت:
_ اینجاست آقا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_532

بهراد با تعجب به خونه نگاه کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ بله
_ فکر نمیکردم سپهر تو این مدت کوتاه بتونه یه همچین قصری واسم پیدا کنه
راننده با لبخند سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ بهراد هم در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، بعد هم منتظر ایستاد تا من پیاده بشم اما من بی توجه به اون، در سمت خودم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم...

بهراد با دیدن این حرکتم دندون قروچه ای کرد، در ماشین رو محکم بست و گفت:
_ سپیده اینجا دیگه ایران نیست، اینجا دُبیِ، اینجا تو تنهایی و جز من هیچکس رو نداری که حتی بخواد ازت دفاع کنه!
نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم و بغضم رو قورت دادم.
بهراد هم بعد از اینکه کلید خونه رو از راننده گرفت و باهاش خداحافظی کرد، به سمتم اومد و گفت:
_ نگاهتو از من میگیری؟
_ آره
پوزخندی زد و محکم کتفم رو گرفت و گفت:
_ فعلا بیا بریم تو خونه، اونجا صحبت میکنیم
خواستم دستش رو پس بزنم اما اجازه نداد و به سمت خونه رفت، منم دنبالش کشیده شدم و حتی چندبار نزدیک بود روی زمین بیفتم تا اینکه بالاخره رسیدیم داخل خونه!
در سالن رو که باز کرد کتفم رو ول کرد و به سمت مبل ها هولم داد اما بجای اینکه روی مبل ها بیفتم، روی زمین

1401/12/07 10:37

پرت شدم و آرنجم محکم به پایه ی مبل خورد.

با درد آرنجم رو گرفتم و خواستم پاشم که بهراد دستاش رو روی شونه هام گذاشت و دوباره روی زمین پرتم کرد و گفت:
_ بشین سرجات
تمام نفرتم رو ریختم تو نگاهم و با حرص گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/07 10:37

دو پارت دیگه از برزخ ارباب

1401/12/07 10:37

1401/12/07 10:55

پاسخ به

دو پارت دیگه از برزخ ارباب

اون رمانم بزار

1401/12/07 10:56

پاسخ به

دو پارت دیگه از برزخ ارباب

مرسی قشنگم

1401/12/07 11:12

پاسخ به

پرت شدم و آرنجم محکم به پایه ی مبل خورد. با درد آرنجم رو گرفتم و خواستم پاشم که بهراد دستاش رو روی ش...

???

1401/12/07 12:04

پاسخ به

اون رمانم بزار

چشم

1401/12/07 13:26

پاسخ به

مرسی قشنگم

خواشع

1401/12/07 13:26

خب برم ادامه ی ادم حوا رو بزارم

1401/12/07 13:26

#part_101

من – همه چی رو به خاله گفتین ؟
با سر بر افراشته گفت .
مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟
واقعاً براي خودم متأسف شدم . دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله !
مامان – نترس . کل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده . ما هم می
خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا . دروغم نگفتم .
راست می گفت . دروغ نگفته بود .
بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود .. گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه .
مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره .
بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟
رو به مامان گفتم .
من – حتماً قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه !
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه براي تولد حضرت علی ( ع ) . با همسایه
شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم . مادر و خواهر این پسره هم هستن ......
با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان .
من – واي مامان . خیلی ماهی . ماه .
مامان به خوشحالیم لبخندي زد .
مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد .
از این بهتر نمی شد . شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن
بقیه چی می گذره .
عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه .
مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم .
از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به
هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله براي دیدنش

@kilip_3angin
? #part_102
♥️آدم‌وحـوا

رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود . نگران بودن . این رو می تونستم بفهمم .
سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود .
شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید .
رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟
با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد .
اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد . بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاري از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی
نمی زنه .
از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه مون کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتیم آدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود .
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم !
با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاري بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا

1401/12/07 13:27

رفتن شونه ش به معنی کاري از دستم بر نمیاد بود .
بابا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه ي حرفا درباره ي امیرمهدي بود .
اینجوري فایده اي نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم یه قدم بردارم همه ي نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول
مامان دقیقه ي نود یادم می افتاد برم سمت خدا .
همین که بلند شدم مامان پرسید .
مامان – کجا می ري ؟
لبخند کلافه اي زدم .
من – میرم نماز بخونم .
انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید .
مامان – بالاخره اجازه می دي ما فردا بریم مولودي ؟

@kilip_3angin
? #part_103
♥️آدم‌وحـوا

با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه . طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت . خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست .
بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد .
بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟
مامان – انشااالله می افته !
بابا – می خواي بري چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟
مامان لبش رو به دندون گرفت .
مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده باید یه کاري کرد !
مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد .
مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن !
مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد .
رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه !
مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت .
مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب می گفتن .
همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا !
رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفاي مهرداد طرفداري می کرد .
برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست .
لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت .
رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی شه؟؟

? @kilip_3angin ♥️
? #part_104
♥️آدم‌وحـوا

نگاهی به بقیه انداختم . می خواستم اونا هم
تأیید کنن تا منم بگم که عوض می شم . اما انگار بقیه منتظر حرف من بودن . می خواستن ببینن

1401/12/07 13:27

من حاضرم عوض بشم !
سرم رو با تردید تکون دادم ، من هنوز از بعضی چیزها مثل چادر بیزار بودم و باز چشم دوختم به بقیه .
بابا نفس صدا داري کشید .
بابا – به شرطی که نشون بدي بزرگ شدي ، عاقل شدي . که انتخابت از روي عقله نه یه حس زودگذر و از سر جوونی و خامی .
نمی فهمیدم بابا چی می خواد ! منظورش چیه ! کی گفته بود من دچار یه حس زودگذر شدم ؟
ولی بعد ها فهمیدم بابا بهترین حرف رو زد . بهترین شرط رو گذاشت . چون بعضی اتفاقات وادارم کرد عاقل بشم . امتحاناتی که بعضیاش سخت بود . به خصوص براي من .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•
مامان براي بار سوم از داخل اشپزخونه داد زد .
مامان – مارال . یه لباس درست بپوشیا . از همین اول نزنی تو ذوقشون !
و من براي بار هزارم کمدم رو از نظر گذروندم . که مگه من چند دست لباس دارم براي مهمونی . بوتیک نیست که هزار تا گزینه داشته باشم . نهایت سه دست لباس مناسب اینجور مجالس دارم . به غیر از اینکه باید مانتوي
مناسبش رو هم پیدا می کردم .
رضوان وارد اتاقم شد و رو به من درمونده از انتخاب گفت .
رضوان – بالاخره یافتی ؟
رو کردم بهش .
من – نه . چی بپوشم ؟
اومد کنارم ایستاد .
رضوان – یه مانتویی بپوش که یه کم بلند باشه .
با حرص نگاهش کردم . بعد هم دست بردم سمت مانتوي سفیدم و بیرون آوردم .
من – از این بلند تر ندارم .
مانتوي سفیدم تا زیر زانوم بود و روش کمر می خورد . بقیه ي مانتوهام همه کوتاه بود . این مانتو رو هم براي جاهاي خاص خریده بودم . کلاً عادت نداشتم مانتوي بلند بپوشم .

@kilip_3angin ♥️
? #part_105
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – فعلاً این خوبه . ولی باید بري چندتا از اینا براي خودت بخري .
مثل بادکنک خالی از باد وا رفتم .
من – مانتوي بلند دوست ندارم .
خیلی خونسرد جواب داد .
رضوان – پس امیرمهدي رو نمی خواي .
صاف و محکم ایستادم .
من – می خوام .
لبخند پیروزمندانه اي زد .
رضوان – آفرین ! پس بعداً میري و مانتوي بلند می خري .
چاره ي دیگه اي هم داشتم ؟
رضوان – خب . یه بلوز شلوار هم انتخاب کن . داره دیرمون می شه .
شلوار مشکی تنگم رو هم بیرون آوردم با یه بلوز تنگ به رنگ زرشکی . که کل یقه ش باز بود و آستین سر خودش فقط روي شونه هام رو می پوشوند .
همه رو پوشیدم و یه شال مشکی هم انداختم سرم .
مامان سرش رو داخل اتاقم کرد .
مامان – می گم مارال . بهتره ...
با دیدنم حرفش رو خورد . لبخندي زد .
من – چی شده ؟
مامان – هیچی . می خواستم بگم کمتر آرایش کن که دیدم خودت مراعات کردي . اگه حاضري بریم .
من – بریم .
به سمت در می رفتم تا کفشاي پاشنه دار مشکیم رو بپوشم که دستی با یه جفت جوراب جلوم ظاهر شد .
نگاه کردم . رضوان بود .

1401/12/07 13:27

اخم ظریفی کرد .
رضوان – بی جوراب ؟
اخم کردم .
من - جوراب دوست ندارم .

@kilip_3angin ♥️
? #part_106
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – اونا هم عروس بی جوراب نمی خوان .
لبخندي زد .
رضوان – افرادي مثل خونواده ي من به جوراب پوشیدن حساسن . احتمالاً خونواده ي اونا هم باید همینجوري باشن .
و بعد با نگرانی اضافه کرد .
رضوان – فقط امیدوارم مثل خونواده ي عموي من نباشن که عقیده دارن دختر تا شب عروسیش حق نداره ابرو برداره .
اشاره ي مستقیمش به ابروهاي برداشته ي من بود .
با ترس و نگرانی دستی به ابروهام کشیدم . رو به مامان با نگرانی گفتم .
من – حالا چیکار کنم ؟
انگار که می شد ابروهاي تمیزم رو کاري کرد .
مامان با قاطعیت گفت .
مامان – من دختر به همچین خونواده اي نمی دم . دیگه زیادي با ما فرق دارن .
رضوان هم با گفتن " حالا خدا بزرگه . تا نریم نمی فهمیم چی به چیه " من رو هل داد به سمت کفشم .
-•-•-•-•-•-•-•-

همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد .
خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت .
خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟
آروم و با دلهره جواب دادم .
من – یه بار از دور دیدمشون .
نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه .
خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت .
خاله – اون رو به رو نشستن .
دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد .
خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت:
پارتا چطوره؟ ??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_107
♥️آدم‌وحـوا

خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟
با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن .
خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت .
درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟
خاله پیش رفت و مامان روو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم .
دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون می دادم .
خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما .
خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان . و دخترشون مارال جان .
چشماي خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره .
خاله رو به ما گفت .
خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم .
خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون

1401/12/07 13:27

سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم .
مانتوهامون رو در اوردیم .
خاله با زیرکی کنار خانوم درستکار نشست و جا رو براي ما هم باز کرد . مامان رو بین خودش و خانوم درستکار نشوند و سعی کرد با اینکار پل ارتباطیی بینشون درست کنه .
رضوان هم دست کمی از خاله نداشت . چون رو کرد به نرگس و گفت .
رضوان – نرگس خانوم به ما افتخار می دین ؟
نرگس هم با لبخند قشنگی که بی شباهت به لبخندهاي امیرمهدي نبود به سمتمون اومد و کنارمون جاي گرفت .
در تموم مدتی که مولودي خونده می شد و همه دست می زدن رضوان با نرگس در حال صحبت بود . از سن و تحصیلاتش شروع کرد به پرسیدن تا هر چیزي که می شد درباره ش حرف زد . بیشتر اونا حرف می زدن و من
شنونده بودم .
از هیجانی که شما برای پارتا دارین منم هیجان زده شدم که اخرش چی میشه??‍♀

@kilip_3angin♥️?
? #part_108
♥️آدم‌وحـوا

نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی . دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار مناسب تدریس خصوصی می کرد .
پیوندش رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس زبان داشت ، خبرش می کنه "رو محکمتر کرد و شماره ي همراهش رو ازش گرفت .
خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاري نمی کرد به حرف زدن ، مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاري کنن .
مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت .
خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري !
خانوم درستکار لبخند قشنگی زد .
درستکار – می دونی که هر سال شب میلاد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم .
امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم .
خاله رو به ما کرد .
خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال .
مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار .
مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه .
خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد .
درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید در خدمت باشیم .
مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشااالله یه وقت دیگه .
بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت .
مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد .
هر چهارنفر خیره

1401/12/07 13:27

شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض تو
گلوش نمی ذاشت . مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش
دردآور بود .
نرگس با مهربونی گفت .
نرگس – آخی . حتماً اتفاق بدي براتون افتاده !
و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد .
لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط
کرده حرف بزنم .
که به جاي من مامان با همون حالش گفت .
مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد .
با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من .
نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما .
و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم .
من – هواپیماي تهران کیش .
ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه
ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه !
با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه .
خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت .
درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟
نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود . تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلاً جوابی هم نداشتم . نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه .
مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت .
مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟
خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 13:27

? #part_109
♥️آدم‌وحـوا

درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی

@kilip_3angin ?♥️
? #part_110
♥️آدم‌وحـوا

ریش هایی که از اون فاصله هم معلوم بود کوتاه تر از قبله . داشت با پسر دیگه اي حرف می زد و همون لبخند قشنگ رو لباش بود . بی پروا می خندید و می دونستم چون مخاطبش یه مرده انقدر راحت می خنده .
پاهام یاراي رفتن نداشت و قلبم به جاي مغزم فرمان می داد به رفتن .
دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم " من اومدم امیرمهدي . ببین اینجا هم راحتت
نمی ذارم . "
ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیده م می شد . و البته هیجان دیدن عکس العملش با دیدن من .
مامان و خاله و خانوم درستکار جلوتر از ما راه می رفتن . بهش که نزدیک شدیم مادرش صداش کرد .
درستکار – آقا امیر ! مهمون داري .
لبخندش رو کمی جمع کرد و محجوبانه به سمتمون چرخید . اول به مادرش نگاه کرد و بعد نگاهش رو کمی
چرخش داد که رو صورتم قفل کرد . براي لحظه اي نگاهش رو ازم گرفت .
لبخندش خشک شد . زل زد به زمین . ابروهاش بالا رفت . نگاه متعجبش بالا اومد و دوباره نگاهم کرد و باز
دوباره خیره شد به زمین .
ناباور زیر لب زمزمه کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ..........
اومد به سمتمون . نگاه از

1401/12/07 13:28

زمین نگرفت .
مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد . خیلی متین سلام کرد . و خوش امد گفت .
مادرش من رو نشون داد .
درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داري !
سري تکون داد .
امیرمهدي – بله . خوش اومدین خانوم صداقت پیشه .
گر گرفتم . حس کردم همه دارن چهارچشمی ما رو نگاه می کنن . انگار بخوان مچمون رو بگیرن . سر به زیر
انداختم .
" ممنون " آرومی گفتم . و نفس عمیقی کشیدم تا اون گر گرفتگی از بین بره .
امیرمهدي جعبه ي تو دستش رو جلومون گرفت .
امیرمهدي – بفرمایید .
اخرین پارت امشبم گذاشتم که فقط هیجانتون کمتر بشه..فردا قراره بترکونیم?

@kilip_3angin
? #part_111
♥️آدم‌وحـوا

مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن . ولی دست من خشک شده بود و جلو نمی
رفت .
امیرمهدي به سمتم متمایل شد . و آروم گفت .
امیرمهدي – چرا بر نمی دارین ؟
با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه هاي مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم . انگار
قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار نگیرم . یا کار اشتباهی انجام
بدم .
خانوم درستکار با دست تعارمون کرد .
درستکار – بفرمایید داخل . بفرمایید . منزل خودتونه .
مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دري که نشون داد . اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدي بردارم و برم .
یه جوري بود ! کلافه نبود . ناراحت نبود . شاد نبود . ذوق نداشت . اما یه جوري بود . حس می کردم لبخند
محوي روي لباشه . و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .
با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدي ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .
اما امیرمهدي سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .
از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم . بدجور دلم هواي اذیت کردنش رو کرد .
آخه مرد هم انقدر آروم ؟ انقدر معصوم و مظلوم ؟ انقدر بی حرف و ساکت ؟
خوب اون خوي شیطونم با این خصلت هاي امیرمهدي بدجور تو وجودم بالا و پایین می پرید . ولی تو خونه
شون و جلوي اون همه آدم که مطمئناً از اقوام و آشناهاي امیرمهدي بودن ؛ ممکن نبود .
تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .
رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه اي طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون . حواسم به حرفاي رضوان بود . که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه . معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .
یااالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم ."
با صداي امیرمهدي بود با یه سینی حاوي لیوان هاي شربت . شربت

1401/12/07 13:28

هاي آلبالو و پرتقال .

@kilip_3angin ♥️?
? #part_112
♥️آدم‌وحـوا

اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت .
امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم .
نرگس – کجا می ري ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم .
نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو !
رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده
بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ....
نگاهش کردم

@kilip_3angin
? #part_113
♥️آدم‌وحـوا

سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند .
بعد دوباره لبخندي زد .
رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن .
سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت .
نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم .
رضوان – بلند شو بریم تو .
ابرویی بالا انداختم .
من – من کجا بیام ؟ تو می خواي بري دستشویی .
کفري نگاهم کرد .
رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم .
با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم .
نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد .
نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش
آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . احتمالاً روش نشده بود بگه .
نگاهی به ساعت تو

1401/12/07 13:28

دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت
مهمان های جدیدی که دیروز وارد کانال شدین خوش امد میگم..امروز هر نیم ساعتی یه پارت داریم

@kilip_3angin
? #part_114
♥️آدم‌وحـوا

اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم . تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود !
ابرویی بالا انداختم .
من – این چیه ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – مهریه تون ......
اینبار من شگفت زده شدم .
مهریه م آب بود . مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم .
آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاك مهر کن . تو چرا اینکار رو کردي ؟
دست بردم و بطري رو گرفتم .
امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم . بعدش هم که
برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم .
لبخندي زدم .
من – اشکالی نداره . فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟
با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد .
امیرمهدي – نه . فقط گفتم آب .
من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادي نداره ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین .
من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام . این کمه .
سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییري تو صورتش نمی دیدم .
سري تکون داد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_115
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه. اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم .
اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم . چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم . براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صداي آروم و پر از ناز گفتم .
من – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي می گرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد . بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو

1401/12/07 13:28

به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده .
امیرمهدي – ممنون . انشااالله بتونم جبران کنم .
همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . "
و من تو دلم گفتم "
" گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون .
" با اجازه اي و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم .
با صداي در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لاي در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟
واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_116
♥️آدم‌وحـوا

لبم رو به دندون گرفتم . اگر مهرداد می فهمید ؟
رضوان اومد نزدیک تر .
رضوان – ماجراي مهریه و بخشیدنش چیه ؟
حق به جانب گفتم .
من – گوش ایستاده بودي ؟
رضوان – نه خیر . می خواستم بیام بیرون که دیدم صداي حرف میاد . گوش دادم ، دیدم داري با جناب درستکار حرف می زنی . ناخواسته هم شنیدم چی می گین !
اخمی کردم .
من – خداییش تو به خاطر من اومدي یا اینکه خودت داشتی می ترکیدي ؟
بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفاي من و امیرمهدي رو .
رضوان – اولش به خاطر تو . ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون چقدر خوشگله حیفم اومد کاري نکنم .
بعد با هیجان دستم رو گرفت .
رضوان – بیا ببین !
و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی .
در رو باز کرد و با دست اشاره کرد .
رضوان – ببین !
نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم .
راست می گفت . خوشگل بود . تموم ست دستشویی کرم نارنجی بود . از حوله تا صابون و فرچه ي شستشوي دستشویی . حتی سنگ دستشویی .
اینه ي توي دستشویی خیلی زیبا بود . در اصل دکور شیشه اي بود که وسطش آینه اي تعبیه شده بود و دور تا دورش دکور بود . پر از انواع صابون هاي فانتزي . به قدري زیبا بود که دهنم باز مونده بود .
کنار دکور شیشه اي هم یه دکور کوچیک تک هم بود که سرش باز بود و جاي قرار دادن بوگیر .
کار هر کی بود نشون می داد باید خوش سلیقه باشه . و چه کسی غیر از مادر امیرمهدي می تونست این کار رو کرده باشه ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_117
♥️آدم‌وحـوا

پس وقتی می گفت دلش می خواد همسرش شبیه مادرش باشه منظورش خوش سلیقگیش بود ؟ یا شایدم هنرهاي دیگه اي هم داشت و من نمی دونستم .!
سري تکون دادم .
من – حالا چیکار کنم ؟
رضوان – چی رو ؟
من – خیلی خوش سلیقه ست .
رضوان – والا تو هم خوش سلیقه اي . به خصوص تو لباس پوشیدن . البته اگر پوشیده تر لباس بپوشی معرکه می شی .
نگاهش کردم .
من – تعارف می کنی ؟
سري تکون داد .
رضوان – نه . دارم واقعیت رو می گم . در ضمن من که سلیقه ت رو

1401/12/07 13:28

تو همه چی می پسندم . به خصوص تزیین وسایلی که برام اوردین . یادته ؟
یادم بود . روزي که براي تعیین مهریه و تاریخ عروسی رفتیم خونه شون تموم هدیه هایی که براش بردیم رو خودم تزیین کردم .
ولی تزیین هدیه خیلی راحت تر از دکور خونه بود .
من – اون فرق می کرد .
رضوان – سخت نگیر . هر *** سلیقه ي خودش رو داره . تو هم بد سلیقه نیستی .
با هم برگشتیم داخل حیاط . کسی متوجه غیبت طولانیمون نشد به جز مامان . که با نگرانی نگاهمون می کرد

یااالله " گویان وارد حیاط شد و رو به ما گفت .
هنوز ایستاده بودیم که امیرمهدي
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه . اومدن دنبالتون .
مامان و خانوم درستکار همزمان بلند شدن . مامان با خوشرویی جواب تعارفاتشون مبنی بر موندن بیشتر رو داد و هر سه خداحافظی کردیم .
@kilip_3angin ?♥️
? #part_118
♥️آدم‌وحـوا

از در خونه شون که بیرون رفتیم مهرداد و امیرمهدي رو در حال حرف زدن دیدم . نگران چشم دوختم به حالت صورتشون . می ترسیدم مهرداد به خاطر راضی نبودن ، رفتار خوبی نداشته باشه . ولی صورت هر دو معمولی بود .
با گفتن " خداحافظ " به امیرمهدي داخل ماشین نشستیم . مهرداد و امیرمهدي با لبخند به هم دست دادن و خداحافظی کردن .
مهرداد که سوار ماشین شد مامان رو بهش پرسید .
مامان – پسر خوبیه . نه ؟
مهرداد بدون اینکه نگاه از رو به روش بگیره جواب داد .
مهرداد – تو برخورد اول بد نبود .
و با این حرفش نشون داد هنوز مونده تا راضی بشه .
به خودم دلداري دادم که هنوز برخورد بیشتري با امیرمهدي نداشته . می دونستم امیرمهدي با رفتارش مهرداد ناراضی رو هم به راه میاره . مگه می شد آدم این همه خوب باشه و کسی دوسش نداشته باشه ؟
با این فکر تو دلم لرزید . یعنی همونقدر که براي من شیرین بود براي دیگران هم بود ؟ دختراي خونواده شون
چی ؟ نکنه ... نکنه ....
یعنی از اون خونواده هایی بودن که ازدواج با فامیل رو به غریبه ها ترجیح می دن ؟ تو دلم نالیدم " نه خدا . نه
. تو رو به هر چی مقدسه قسم می دم . من تحمل دیدن امیرمهدي با دختر دیگه اي رو ندارم "
با زنگ گوشیم دست از فکر برداشتم .
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم . سمیرا بود . تازه یادم افتاد می خواستم روز بعد از مهمونی باهاش تماس بگیرم
. ولی چون اون روز مامان قضیه ي امیرمهدي رو به بابا گفت و اون مسائل و ناراحتی بابا پیش اومد به کل یادم رفته بود .
قبل از قطع شدنش جواب دادم .
من – سلام سمیرا .
سمیرا – سلام مارالی . چطوري ؟ کم پیدایی !
من – هستم . فقط یه مدت حوصله ي جمع رو نداشتم .
سمیرا – جدي ؟ من فکر کردم چون با پویا به هم زدي نمیاي تو جمعمون

@kilip_3angin ♥️?
? #part_119
♥️آدم‌وحـوا

با

1401/12/07 13:28

پویا به هم زدم ؟ من ؟ کی که خودم خبر نداشتم !
اصلاً کی همچین چیزي رو به سمیرا گفته بود ؟ براي اینکه بتونم بفهمم چه خبره به سمیرا یه دستی زدم .
من – تو از کجا فهمیدي ؟
سمیرا – از همون شب مهمونی . اخه وقتی دیدم پویا با یه دختر دیگه اومد فهمیدم باید به هم زده باشین .
وگرنه پویا بدون تو جایی نمی رفت ....
پویا ، این بود ؟
یه کاریش می کنم "
یه حالی شدم . پس اون "
اینکه با یه دختر دیگه بره تو مهمونی دوست من ؟ چه زود براي نبودن ها جانشین پیدا کرده بود ! یا شاید تو
آستینش داشت و رو نمی کرد ؟
پس چرا بعد از مهمونی دائم زنگ می زد و می خواست که با هم بریم بیرون ؟
روي من چه حسابی باز کرده بود که هم با من بود و هم با یکی دیگه ؟
دلم به درد اومد . بغض میون گلوم نشست .
حلاوت دیدن امیرمهدي بهم زهر شد .
با " الو . الو " گفتن هاي سمیرا بغض رو پس زدم و جواب دادم .
من – هستم سمیرا جان .
سمیرا – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین ؟
دست بردار نبود که !
من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم . همینم شد زمینه ي به هم زدن . پویا یه مقدار
کم طاقت بود .
با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم . مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .
به سمیرا دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم . این پویا بود که با
کارش تردید من رو از بین برد .
همونجا ، تو ماشین ، پویا رو براي همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم . شایدم حق داشت . چون
من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .
ولی من شیفته ي اخلاق و رفتار امیرمهدي شدم . هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم . رفتار آرمانی
امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود . پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_120
♥️آدم‌وحـوا

خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .
برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن . از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن .
مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه . گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش
جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .
براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت .
مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .
چیه ؟ "
"
سري تکون دادم به معناي
مامان – چرا به سمیرا گفتی

1401/12/07 13:28