رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد .
با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .
من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .
ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .
شونه اي بالا انداختم .
من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .
نگاه مامان پر از غم شد .
مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .
درمونده از بازي روزگار گفتم .
من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟
مامان سري تکون داد .
مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .
و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجور
باهاش برخورد می کنه

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 13:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت مارال?

1401/12/07 13:29

? #part_121
♥️آدم‌وحـوا

رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .
من – نظر دیگه اي داري ؟
به سمت در رفت و به آرومی بستش .
برگشت به سمتم .
رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم ! اینجور که شما حرف می زدین
معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده !
اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .
من – فضول شدیا زن داداش .
روي تختم نشست .
مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .
رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟
در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .
من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .
با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .
من – به خدا اگه به مهرداد بگی ...
رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !
نفس راحتی کشیدم .
حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .
در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت .
لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم .
من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .
لبخند خاصی زد .
رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي !
من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟
رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .

@kilip_3angin ♥️?
? #part_122
♥️آدم‌وحـوا

بی اختیار گفتم .
من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟
لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .
لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم .
رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ *** نمی گه ؟
بعد با لحن بامزه اي گفت .
رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !
از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .
یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .
من – پویا خیلی نامرده . نه ؟
بلند شد ایستاد .
رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري . امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا
از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن . اونوقت اون بنده ي خدا فقط براي
اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد .
راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟
رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .

-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم . از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه
خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و

1401/12/07 13:30

مامان بخورم .
آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت
دیوار بمونم و گوش بدم .
مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو .
بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست .
مامان – قبلاً در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی

@kilip_3angin ♥️?
? #part_123
♥️آدم‌وحـوا

بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتار کرده ، تردید کردم .
چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم .
تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "
همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند .
مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟ می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد .
بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
-•-•-•-•-•-•-•

بطري آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و
کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي
خاص بطري بود .
بوي عطر دستاي امیرمهدي . یا واقعاً بوي امیرمهدي رو می داد یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_124
♥️آدم‌وحـوا

چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو
اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .
چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي
امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست

1401/12/07 13:30

عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لاي موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت می
کنم .
لبخندي زدم .
من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 13:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت امیرمهدی?♥️

1401/12/07 13:31

پاسخ به

شخصیت مارال?

????

1401/12/07 18:42

پاسخ به

شخصیت امیرمهدی?♥️

???

1401/12/07 18:43

وای خدا شخصیت رو از کجا میارین???

1401/12/07 18:43

پاسخ به

شخصیت امیرمهدی?♥️

هی امیر مهدی امیر مهدی همین بود???

1401/12/07 18:43

پاسخ به

عقب زدم و جواب دادم . من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟ مامان دستی لاي موهام کشید . مامان – گو...

ادامه رمان لطفا?❤

1401/12/07 20:53

زهرا این رمان رو ک داری زیاد تر بزارش

1401/12/07 22:30

پاسخ به

هی امیر مهدی امیر مهدی همین بود???

خوبه دیگه ?????

1401/12/07 22:35

پاسخ به

زهرا این رمان رو ک داری زیاد تر بزارش

چشم

1401/12/07 22:35

نظرتون درمورد شخصیت ها چیه بزارم باز???

1401/12/07 22:36

پاسخ به

نظرتون درمورد شخصیت ها چیه بزارم باز???

رمانو بزار عشقم شخصیتو خودم تجسم میکنم ??

1401/12/07 22:41

پاسخ به

رمانو بزار عشقم شخصیتو خودم تجسم میکنم ??

???

1401/12/07 22:41

? #part_125
♥️آدم‌وحـوا

مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم .
-•-•-•-•-•-•-•-•

از خستگی هلاك بودم . دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه . دلم می خواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه
چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و می
خواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش . شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون
رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل .
سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم . حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوي قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن . که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم . قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلاً نفهمیدم با کی اومدن
نظرتون☺️؟ @fereshtehdarushi

@kilip_3angin ♥️?
? #part_126
♥️آدم‌وحـوا

با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي
این چیزا رو نداشتم . دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد . ولی حالا دلم بدجور
به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی و
بی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من . خدا رو به چهارده معصومش
قسم

1401/12/07 22:42

دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم . اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها
رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با من چه کرد ! ..........

-•-•-•-•-•-•-•-•

مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر *** یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و
ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد . طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب
" بهم امیدواري می داد . و لبم رو به خنده باز می کرد .
هر چی خواستی رو از خدا گرفتی
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت . خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما
یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون .
تقریباً همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟


@kilip_3angin ♥️?
? #part_127
♥️آدم‌وحـوا

با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدي هم رفته کمکشون
.
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ي مادرشون هستن . مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن
. همیشه ما می ریم دیدنشون . الانم مادر و پسر پیش هم هستن . احتمالاً فقط میاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد . شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر
آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون

1401/12/07 22:42

، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط
مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که
تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم . البته مامان
هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد
بازم امشب و پارتای حساسمون??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_128
♥️آدم‌وحـوا

نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون . خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم . و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه . دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم
گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد .
مامان – اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم . مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود . معلوم بود از امیرمهدي و خونواده
ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم . و گاهی می رفتم تو
آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن . ولی زیاد کوتاه نباشه . مثلاً قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم . مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق
خارج شدم .
همه با هم رفتیم تو حیاط . مثلاً براي بدرقه ي خانوم درستکار و نرگس و البته براي کمک به بابا و مهرداد که
چند دقیقه اي می شد جلوي در ، منتظر ایستاده بودن

@kilip_3angin ♥️?
? #part_129
♥️آدم‌وحـوا

جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن . ما هم
بهشون ملحق

1401/12/07 22:42

شدیم .
دیدنِ امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین بود و دلچسب . به خصوص که لبخند هاي
محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد . انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم . اعجازي داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید . و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن شروع کردن به تعارف . مامان و رضوان هم رو
به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
سعی داشت دعوت رو رد کنه
" باشه یه وقت دیگه "
و
"
هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم نمی شیم
" وادارشون کرد قبول کنن .
بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین
بالاخره قبول کردن . خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه افتادن برن داخل . که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن . امیرمهدي هم
داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران . کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خدافظ .
باهاش دست دادم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_130
♥️آدم‌وحـوا

من – خدافظ .
و رفت . لبخندي زدم . و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست
من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه . کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ، ...
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم ! با نا محرم دست دادم . امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم . این چه کاري بود کرده بودم ؟ اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم . ولی
کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم . باید یه چیزي می گفتم . انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار

1401/12/07 22:42

دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد . قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که در
حال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم ها رو مخصوصاً بلند برداشتم تا بتونم کمی نزدیک بهش راه برم . باید یه کاري می کردم . حداقل
عذرخواهی . نمی خواستم ملامتم کنه . نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه . نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم . اینجوري فاصله مون بیشتر می شد . و
این اصلاً به نفعم نبود .
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمی دن !؟ یعنی
اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
@kilip_3angin ♥️?
#part_131
♥️آدم‌و‌حـوا

انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمی ده ! ایرانیه می گه : زن هاي
سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟
چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟ چرا لحنش بد نبود ؟ چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟ کاش یه چیزي می گفت تا
بهم بربخوره و گریه م بگیره . کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .
بغض کردم . دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .
وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه ! و من نا خواسته این کار رو کردم .
حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟
دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش . در موردم بد فکر نکن . که به خاطرت روي خیلی چیزها
دارم پا می ذارم امیرمهدي . تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین . بهم سخت نگیرین . گاهی یادم می ره باید
چیکار کنم . اینجوري راه نرو . اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر . نگاهت رو بهم قرض بده . بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم
انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه ! کی اون رفت و کنار پدرش نشست ! کی من رفتم
تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !
هر دو پشتشون بهم بود . وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .
مامان – چی شده مارال ؟ چرا اینجوري شدي ؟
با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .
نالیدم .
من – گند زدم .
مامان – چیکار کردي ؟
من – حواسم نبود ، جلوي

1401/12/07 22:42

امیرمهدي با کامران دست دادم
پیوی اگر میبینید هنوز سین نکردم بدونین خیلی شلوغه پیویم و پارتا حساس و شمام هیجانتون میره بالا و بیشتر پیام میدین?

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 22:42

? #part_132
♥️آدم‌وحـوا

دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد . مثل کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده .
چشماش پر از ملامت بود . رضوان هم دست کمی ازش نداشت . با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی . حق داره . مهرداد هم حق داره که دائم می گه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین . من اشتباه کردم . نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید . این همه ملامت ؟ انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین . من می رم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن . زشته . فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون . با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت .
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد . دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان – فعلاً بهش فکر نکن . الان اونا مهمونن و ما باید به بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم . بیا غذا رو بکشیم . سرد می شه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن . کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي . گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ، ولی دید خوبی به هم داشتیم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_133
♥️آدم‌وحـوا

مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود .
فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم .
مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر *** گوشه اي رو اشغال کرده بود . من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه .
رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما .
من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم . نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش
تکون بخوره .
خیره شدم به زمین . کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم . وقتی
مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد . دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن

1401/12/07 22:42

.
می دونستم زورم بهشون نمی رسه .
ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم .
- نمی خواستم ناراحتتون کنم .
برگشتم و نگاهش کردم . سرش مثل همیشه پایین بود ولی از لحنش معلوم بود ناراحته . ناراضیه .
کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم . ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب
وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود .
سري تکون دادم .
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم می گم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
بار دوم ؟ اولین بار کی بود ؟ اون شب تو کوه ؟ آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست . اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با
رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن .
آروم گفتم .
من – بعضی کارا غیر ارادیه .
امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش .
من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟
آروم تر از قبل گفت .
امیرمهدي – من چنین چیزي گفتم ؟ ارزش شما خیلی بالاست . قدر خودتون رو بیشتر بدونین ! ارزشی که خدا
تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت .
من – مگه خدا بین بنده هاش فرق می ذاره ؟ زن و مرد نداره که . این چیزي نیست که من درباره ي خدا و
عدالتش شنیدم .
امیرمهدي – فرق نذاشته . اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر
گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن پاك زن ها پرورش داده . براي همین ارزش زن
ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه . این همه بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟
چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد ! حرفاش ناخودآگاه آدم رو وادار می کرد به خودش بباله .
من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم .
آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم .
بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم .
واي که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد .
امیرمهدي – لطفاً دیگه از دستم ناراحت نباشین . سفري در پیش دارم که ...
مکثی کرد و بعد ادامه داد .
امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه . همینجا حلالم کنین تا با خیال راحت راهی بشم .
قلبم ایستاد . می خواست کجا بره ؟
با ترس پرسیدم .
من – کجا می ري ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – کربلا .
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می

1401/12/07 22:42