96 عضو
فرسته هوا !
لبخندي زد .
راجب عکس شخصیتا ایراد نگیرین..دیگه بهتر از اون پیدا نکردم. درضمن:/ میگین عکس شخصیت امیر مهدی پیره..واقعا پیر نیس..تازه خود امیرمهدی هم همچین جوون نیس☺️?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_134
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي می کنه . دیگه فکر نمی کنه اخرش چی می شه !
من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟ این عاقلانه ست ؟
امیرمهدي دستی روي سینه ش گذاشت .
امیرمهدي – کار دله . کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه . با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو میریم . عشق این حرفا حالیش نیست !
بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ، یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .
کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید و بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف می زنه ادامه داد .
امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست . ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته .
آه پر حسرتی کشید .
خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید .
منظورش چی بود ؟
برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد .
با شرم سرم رو پایین انداختم . در حال صحبت با مامان حواسش به ما بود .
با همون حالت اروم گفتم .
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم . لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
کمی به سمتم برگشت و این باعث شد سرم رو بالا بگیرم . و همون موقع نگاه هاي نرگس و رضوان رو در حال صحبت متوجه خودمون دیدم . شب پر ماجرایی بود . هم براي من و هم براي خونواده هامون .
امیرمهدي – ممکنه دیگه دیداري نباشه . دلم می خواد این حرفم رو همیشه به یاد داشته باشین . دوستانه .
نگاه از نرگس و رضوان گرفتم
امیرمهدي – هر هوایی رو که به شکل دم فرو می دیم ، هر بازدمی که بیرون می دیم ، ثانیه اي از اون
فرصتی که خدا بهون داده کم می شه . معلوم نیست تا کی فرصت داریم . خیلی حیفه این وقت رو از دست بدیم و خدامون رو نشناخته باشیم .
من – تو خدا رو شناختی ؟
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – من هنوز هم دانشجوي این راهم .
من – چه جوري باید خدا رو شناخت ؟
امیرمهدي – با هر چیزي که توش آیتی از خدا دیدین .
بی راه نمی گفت . وقتی من لقب تکه اي ازبهشت رو به لبخندش دادم می تونستم از همون بهشت به خدا
برسم . نمی شد ؟ حاضر بودم تا ابد به خداشناسی بپردازم به شرطی که نگاه و لبخندش مال من می
شد .
با صداي خنده ي بابا و اقاي درستکار نگاهم به سمتشون چرخید . نگاه مهرداد و لبخند اون دو ، نگاهم رو
سرگردون کرد .
آقاي درستکار رو به خانومش گفت .
درستکار – خانوم ! اگر رضایت می دین رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم لبه ي چادرش رو که با دست زیر چونه ش محکم گرفته بود رو کمی بالا کشید و به سمت مامان لبخندي زد .
طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !
آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه . بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .
انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .
صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد
پیوی بگین بهم این حجم از علاقه رو من فقط نسبت به امیر مهدی دارم یا واسه شمام همینطوره؟ کلا دلم یکی مثل امیرمهدی میخواد??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_135
♥️آدموحـوا
فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم .
حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت .
پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم .
در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .
دوباره یک قدم به جلو و تردید . و یک قدم به عقب و تردید .
یک قدم به جلو و نفس هاي تند . و یک قدم به عقب و کلافگی .
باز یک قدم به طرف خونواده هامون . و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .
و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .
انگار پاي رفتن نداشت . و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه .
آخر سر کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .
چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟
آروم گفتم .
من – انشااالله سالم بر می گردین .
و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد . به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی
هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .
زود عاشق شده بودم ؟ اصلاً اسمش عشق بود ؟
آرومتر زمزمه کرد .
امیرمهدي – حلالم کنین .
و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .
آروم زمزمه کردم .
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معدلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه
جوابش فقط سکوت بود .
تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي . کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه "وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ، وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره . که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم . مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود .
راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم . براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود .
چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد . چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد ..........
وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده . هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم ظرفاي شام روي میز .یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " میون نبود .
معنی سکوت هیچ *** رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود .
"و راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادلاتش " ، " با عقل انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود . از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره .
و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن . چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم . یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت . و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .
و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد ..
خب اینم از پارت اخر امشب..ببینم استرس فردا و جنگ رفتن امیرمهدی چه بلایی سرتون میاره. پیویم دیگه اصرار نکنین. پارتای امشبمون ته کشید?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_136
♥️آدموحـوا
یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .
و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد .....
سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم . با نمک فراوون بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین
و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد .
به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود .
ولی یه دفعه با چیزي
که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد . و من محو
تصاویر تو تلویزیون شدم .
گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده
در شمال کربلا منفجر شد که تا کنون هشتاد نفر شهید و زخمی شده اند که به گفته یک منبع عراقی ، یکی از
این اتوبوس ها از کاروانهاي سازمان حج و زیارت ایران بوده و چند زائر ایرانی نیز در این جنایت تروریستی
تکفیریها شهید و زخمی شده اند . هویت این شهدا هنوز مشخص نشده است.
حس بدي تو تنم پیچید . مخصوصاً وقتی تصاویر آتیش گرفته ي ماشین و اتوبوس هاي جزغاله رو نشون می
داد . و من فقط و فقط به این فکر می کردم که امیرمهدي هم رفته کربلا .
بی اختیار با نگرانی نگاهم رو به مامان و بابام دوختم که داشتن با ابروهاي بالا رفته تصاویر رو نگاه می کردن .
مامان برگشت و نگاه نگرانش رو بهم دوخت . اونا هم می دونستن امیرمهدي رفته کربلا . همون شب که شام
خونه مون بودن ، جلوي در مادرش به مامان گفته بود .
دستم رو جلوي دهنم گرفتم . قلبم بدجور بی تاب بود . بی تاب یه خبر . خبر سلامتی امیرمهدي .
کاش نرفته بود .
کاش به حرف دلش گوش نکرده بود .
کاش عاقلانه ، رفتن به جایی که هنوز جنگ بود رو کنار می ذاشت .
و چقدر دیر بود براي این حرفا .
بی اختیار اشک تو چشمم حلقه زد . اگر بلایی سرش اومده باشه چی ؟
مامان آروم گفت .
مامان – بد به دلت راه نده . هزارتا کاروان می ره اونجا . از کجا معلوم کاروان اونا باشه ؟
با این حرفش بابا برگشت و نگاهم کرد . نگاه بابا هم پر بود از نگرانی که نفهمیدم براي من بی تاب و در حال گریه بود یا براي امیرمهدي
@kilip_3angin ♥️?
? #part_137
♥️آدموحـوا
با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شاید
حامل خبري باشه .
مامان – بله ؟
... -
مامان – سلام مادر . خوبی ؟ مهرداد خوبه ؟
رضوان بود ...
مامان – آره ما هم شنیدیم .
....... -
مامان – کار خوبی کردي . چی شد ؟
..... -
مامان – خدا خودش نگهدارش باشه . مرسی مادر که زنگ زدي .
.... -
مامان – باشه بهش می گم . خدا خودش به خیر بگذرونه .
وقتی خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ، سریع پرسیدم .
من – چی گفت ؟
با این حرفم مامان که تو فکر بود ، برگشت سمتم و با درموندگی نگاهم کرد .
مامان – رضوان زنگ زده به نرگس تا خبر بگیره . مثل اینکه اونا دو ساعت پیش فهمیدن چی شده . نرگس گفته هنوز ازش خبري ندارن . گوشیش رو هم جواب نمی ده . خودم فردا به طاهره خانوم زنگ می زنم .
و دل من بی تاب تر شد و اشکام روون تر .
بابا سري تکون داد و در حال بلند شدن گفت .
بابا – خدا به
جوونیش و پدر مادرش رحم کنه . انشااالله که سالمه .
و من نفهمیدم کی بابا انشااالله گفتن رو شروع کرده که انقدر با اطمینان به زبون آورد . و کی مامان انقدر
باهاشون احساس نزدیکی کرد که به جاي خانوم درستکار گفت طاهره و کی از دخترشون رسید به نرگس گفتن
و من چقدر دلم بی تاب بود . بی تاب خبر سلامتیش
@kilip_3angin ♥️?
? #part_138
♥️آدموحـوا
من چقدر بی طاقت بودم .
و چقدر شب طولانی بود وقتی منِ درگیر با افکارم و امیرمهدي نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه
و مامان بهشون زنگ بزنه .
و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه .
و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت .
و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی .
و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم .
تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن .
تموم مدت بهش گفتم که چقدر دلم به مهربونیاش خوش شده و من دلم نمی خواد که براش اتفاقی بیفته .
و وقتی صداي اذان رو از مسجدي که با فاصله ي زیاد باز هم صوتش رو به گوشمون می رسوند ؛ شنیدم ،
رفتم و وضو گرفتم . و تازه یادم افتاد اگر خدا نخواد که دیگه ببینمش من چی کار کنم ؟
و هق زدم به درگاه خدایی که بهش اطمینان داشتم و می ترسیدم که خواستش جدایی ما باشه .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
چشم که باز کردم با نگاه به ساعت مثل جت بلند شدم . ساعت ده بود . و من نفهمیدم کی خوابم برده بود .
هنوز روي سجاده بودم و این نشون می داد وقتی بعد از نماز باز هم گریه کردم و امیرمهدي رو از خدا خواستم ،
همونجا خوابم برده .
دست و صورتم رو که شستم ، بدون خشک کردن صورتم رفتم سمت آشپزخونه اي که می دونستم مامان
اونجاست ." سلام " کردم .
برگشت و با لبخند جوابم رو داد و با نگاه نگرانش به چشمام اشاره کرد .
مامان – چقدر گریه کردي ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – مال بی خوابیه .
مامان – حالا تو نخوابیدي و گریه کردي خبري ازش رسید ؟
من – نمی خواي زنگ بزنی
@kilip_3angin ♥️?
? #part_139
♥️آدموحـوا
مامان نگاهی به ساعت انداخت .
مامان – زود نیست ؟
با التماس گفتم .
من – نه . بزن دیگه ! قلبم داره میاد تو حلقم .
مامان سري تکون داد و دست از پاك کردن برنج برداشت . دستش رو شست و رفت سمت گوشی روي کابینت شماره گرفت و می دونستم همون شب شماره ي خونه شون رو از مادر امیرمهدي گرفته .
مامان حرف می زد و بیشتر شنونده می شد . و من بی تاب اون اشکاي نشسته تو چشمش بودم .
و زیر لب می گفتم " خدایا خودت رحم کن " ...
با صداي زنگ گوشیم به طرف اتاق رفتم و با سرعت برداشتمش و حین برگشتن به آشپزخونه به اسم پویا که روي گوشیم افتاده بود نگاه می کردم .
دلم می خواست گوشی رو بکوبم به دیوار .
بی توجه به زنگ هاي مکررش نگاه دوختم به مامان که داشت می گفت .
مامان – توکل بر خدا . ببخشید مزاحم شدم .
و خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . صداي گوشی منم قطع شد .
با
یه عالم سوال نگاهش کردم . اشکاي روون روي گونه ش رو پاك کرد و گفت .
مامان – یکی از اتوبوسا مال همون کاروانیه که امیرمهدي باهاش اعزام شده . ولی هنوز نتونستن خبر بگیرن که کیا شهید شدن و کیا مجروح !
و باز اشکاش روون شد و من انگار مردم . امیرمهدي من کجا بود ؟ چی به سرش اومده بود ؟
لبخندش تو ذهنم جون گرفت ....
چقدر لبخند تو خیره کنندست ... همین تصویر که منحصر به فرده ....
نگاهش به دلم سرازیر شد ...
یه نفر که یه پدیده ست .. اتفاقی ناب و ویژه ست ...
یاد مهربونیاش افتادم . رفتارهاي آرومش ....
واسه ي اون ، مهربونیمثل نبضه ، بی اراده ست ....
⫷♡❝ @KILIP_3ANGIN ❞♡⫸
? #part_140
♥️آدموحـوا
یاد اون شب تو کوه ، مثل فیلم جلوي چشمام رژه رفت ...
عشقو توي یه شب سرد تو وجودم منتشر کرد .......
واي ، من بی امیرمهدي چیکار می کردم ؟ من بی امیرمهدي می مردم . حتماً می مردم !
با تو دنیام عاطفی شد ... هرچی جز عشق ، منتفی شد ... انعکاس یه فرشته رو زمینی .....
گوشیم بازم زنگ خورد و باز هم اسم پویا ...........
کی گفته بود حق داره با اون گندي که زده البته به نظر من ، دوباره با من تماس بگیره ؟
کی گفته بود حق داره تو این آشفته بازار ذهن من و بی خبري از امیرمهدي، زنگ بزنه ؟
بی خبري از امیرمهدي !
امیرمهدي من کجا بود ؟ ... چرا هیچ خبري ازش نبود ؟
چی به سرش اومده خدا ؟ "
سرم رو بلند کردم و رو به آسمون نالیدم "
بی توجه به گوشیم که پیوسته زنگ می خورد و چشماي نگران مامان رفتم تو اتاقم . و در رو بستم .
حالا من بودم و خداي امیرمهدي .
من بودم و اون منبع اطمینانی که امیرمهدي ازش حرف می زد .
من بودم و خدایی که بهش اطمینان کرده بودم .
من بودم و خدایی که امیرمهدي با عقل عاشقش شده بود .
من بودم و خدایی که می گفت حکمت داره هر کارش و من نمی فهمیدم دلیل این حکمت هاش رو .
نمی فهمیدم و بدجور شاکی بودم .
رو بهش با لحن طلبکاري گفتم .
من – مگه مهربون نیستی ؟ مگه نمی گن من یه قدم جلو بیام تو صد قدم برام بر می داري . پس کوش ؟ با
امیرمهدي من چیکار کردي ؟ چی به سرش آوردي ؟ مگه نمی دونستی دوسش دارم ؟ مگه نمی دونستی بهش
دل دادم ؟
نشستم روي زمین . غم بزرگی رو دلم سنگینی می کرد . چقدر دلم گریه می خواست و شدت فشار روم نمی ذاشت راحت بغضم رو رها کنم .
داد زدم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_141
♥️آدموحـوا
من – چرا من ؟ چرا با من این کارار رو می کنی ؟ خوب منم بنده تم دیگه ! تو من رو دوست نداري ! نه ؟
دوست نداري که این کارا رو باهام می کنی . دوسم نداري که عشق من رو فرستادي وسط بمب و آتیش .
بلندتر داد زدم .
من – پس چرا زنده گذاشتیم ؟ هان ؟ گذاشتی زنده بمونم تا عذابم بدي ؟ که چی ؟ که
من بهت ایمان نداشتم ؟ که حق داري هر بلایی می خواي سرم بیاري چون من یه عمر برات نماز نخوندم ! پس عدالتت که می گن ،
کو ؟ هان ؟
درمونده گفتم .
من – من رو دوست نداشتی ، به امیرمهدیم چیکار داشتی ؟ اگه بلایی سرش اومده باشه دیگه نماز نمی خونم .
اگر چیزیش شده باشه دیگه اسمتم نمی برم . به خدا که دیگه اسمتم نمی برم .
بغض کردم .
من – به خدا دیگه ایمانم رو کنار می ذارم .
اشک چشمام رو تار کرد .
من – به خدا قسم .
داد زدم و اشکم جوشید .
من – به خودت قسم . به خودت قسم که اگر بلایی سرش اومده باشه .
اشکام تند تند روون شد .
من – به خودت که عشق امیرمهدي بودي قسم .
هق زدم .
من – به خودت قسم . من امیرمهدیم رو سالم می خوام .
با دستام صورتم رو پوشوندم و بلند و از ته دل گریه کردم .
با همون حالت بلند گفتم .
من – تو حق نداشتی باهام این کار رو بکنی . حق نداشتی . من بهت اطمینان کرده بودم .
یه لحظه حس کردم کسی با صداي امیرمهدي کنارم گفت " مگه ازش طلبکارین ؟ "
دستام رو پایین آوردم و با چشماي پر از اشکم ، به اطرافم نگاه کردم .
کسی نبود . کی تو ذهنم حرف زده بود ؟ چرا صداي امیر مهدي رو شنیدم ؟
نمیدونم از این همه لطفتون چی بگم واقعا نسبت به خودم..بعد از هر پارت میاین و نظرای فوق العاده ای میدین و همینم انرژیه برای ادامه دادن من برای پست گذاری.. این که این همه استرس و دارین با مارال میکشین به خاطر امیر مهدی.. اونم برام قشنگه.. درکل ممنونم که هستین?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_142
♥️آدموحـوا
اومدم باز هم به خدا از حقم بگم که یاد اون شب تو کوه افتادم . وقتی که امیرمهدي بهم گفت " مگه از خدا
طلبکارین ؟ " ....
لب هام بسته شد . و در عوض تو دلم جواب حرفش رو دادم .
آره طلبکار بودم . من از خدا ، امیرمهدي رو طلب داشتم .
دوباره یاد امیرمهدي افتادم . گفته بود " درسته مسئوله ولی وظیفه نداره . "
وظیفه داشت . وظیفه داشت امیرمهدي من رو سالم برگردونه . حق نداشت امیرمهدي رو ازم بگیره .
" حق و نا حق رو خودش معین می کنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به
باز حرف اون شب امیرمهدي
صلاحمونه و چی نیست . "
نالیدم .
من – من تو رو می خوام امیرمهدي . چرا خدات با من این کار رو می کنه ؟
یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه
و انگار حرف اون شبش تو کوه ، جواب حرف من بود . "
جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محکمه یا نه ؟
... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا می
خواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس
باید فشار و گرماي خیلی
زیادي رو تحمل کنه . براي همین ناراضی نیستم . "
تکیه دادم به دیوار پشت سرم و به امیرمهدي ذهنم گفتم .
من – من ناراضیم امیرمهدي . من از خدا ناراضیم . این امتحان ، این تاوان براي من سنگینه . این فشار براي
درجه ي بالاتر براي من قابل تحمل نیست . به خودش قسم نیست .
باز هم اشکام شد بارون بهاري .
"
" می دونین مشکل شما چیه ؟ اینکه یا راه عاشق بودن رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمی شناسین
این حرف امیرمهدي باد طلبکاریم رو خوابوند . واقعاً عاشقی بلد نبودم ؟ یا خداشناس خوبی نبودم ؟
چرا اون شب جلو در خونه گفت خداشناسی کنم ؟ چه اصراري داشت ؟ می خواست به کجا برسم ؟
اگر خدا رو می شناختم مشکلم حل می شد ؟ نه نمی شد . به نظرم نمی شد . با خداشناسی امیرمهدي من بر
می گشت ؟
سري تکون دادم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_143
♥️آدموحـوا
من – بر نمی گردي امیرمهدي . با خداشناسی من چیزي عوض نمی شه .
صداي صوت مداحی تو خونه پیچید . قطعاً کار مامان بود . ولی نفهمیدم صداي تلویزیونه یا رادیو . ولی هر چی
بود مداحش آتیش تو جونم انداخت .
- " هر چه آلوده تر از پیش آمدم بر درگهت ...... بیشتر در وادي عشقت امان دادي مرا .... با وجود بارها بد
امتحان پس دادنم ..... باز هم از نو مجال امتحان دادي مرا ..... تو خداي منی ..... تو کریم منی .... تو رحیم منی
..... تو عطوف منی .... تو رئوف منی .... تو حبیب منی .... تو مجیب منی .... تو طبیب منی ..... "
من براي خدا چیکار کرده بودم ؟ من باز هم مثل قبل فقط طلبکار بودم .
بازم حرفاي امیرمهدي تو ذهنم جوون گرفت . " عشق خدا و بنده ش براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه
بدون چشم داشته . تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش می ده
بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد . "
خجالت کشیدم از خودم و خدایی که تهدیدش کرده بودم .
یه لحظه چیزي از ذهنم گذشت .
من براي عبادتم پاداش خواستم ؟ آره . من امیرمهدي رو خواستم .
اگر خواستش نرسیدن من و امیرمهدي بود چی ؟ نکنه چون من امیرمهدي رو خواستم در ازاي عبادتم ،
اینجوري ما رو از هم دور کرد ؟
" خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار بده . "
این حرف امیرمهدي بود .
شاید خدا تجلی عشق من به امیرمهدي رو تو نرسیدن گذاشته بود !
دوباره هق زدم .
من – نمی خواي ما به هم برسیم ؟ من حق ندارم امیرمهدي رو داشته باشم ؟ من لیاقتش رو ندارم ؟
گفت که جانانه نه اي ..... لایق این خانه نه اي .......
من – به خاطر نرسیدن من بهش داري این بلاها رو سرش میاري ؟ کسی که عامل رسیدن من به تو بود؟
سري تکون دادم . اشکام رو با پشت دست پاك کزدم .
من – باشه . باشه
هر طور تو می خواي . می گن زیبایی . راست می گن . من زیباییت رو تو لبخنداي امیرمهدي دیدم . می گن مهربونی ، خیلی زیاد . اگر دو برابر مهربونی امیرمهدي رو داشته باشی پس راست میگن
@kilip_3angin ♥️?
? #part_144
♥️آدموحـوا
می گن عرش تو بی نظیره . اگر نگاه امیرمهدي که من رو به عرشت رسوند ، یک دهمش باشه بازم
راست می گن . می گن تو عاشق بنده اتی . اگر حتی یه ذره از عشقی که امیرمهدي به تو داره رو نسبت به
بنده هات داشته باشی من طالب اون عشقم . باشه . هر چی تو بگی
روي دو زانو نشستم . و با نگاه پر از اشکم رو به آسمون گفتم .
من – من عبادتت می کنم . بی هیچ چشم داشتی . چون مهربونی ، زیبایی و از همه مهمتر عاشق بنده هاتی .
من دیگه دنبالش نمی رم . شاید واقعاً لیاقت امیرمهدي رو ندارم . دیگه دنبالش نمی رم . دیگه براي دیدنش
هزار تا نقشه ردیف نمی کنم . دیگه نمی خوامش . فقط تو سالم برش گردون .
" شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش . "
من – به قول امیرمهدي من بهت اطمینان می کنم و بقیه ش رو می سپارم دست خودت . تو سالم برش
گردون . من از امیرمهدي می گذرم . فقط خواهش می کنم خوشبختش کن . همین .
و باز هق زدم .
من – فقط بهم اجازه بده گاهی حسرت نداشتنش رو بخورم . این کار که کفر نیست ، هست ؟....
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
در حال قرآن خوندن ، به هر آیه اي که یکی از القاب خدا می رسیدم ، سعی می کردم فکر کنم . که من کجاي
زندگیم این صفت خدا رو دیدم . آخر هر فکري هم به امیرمهدي می رسیدم و چند دقیقه اي گریه می کردم .
یک هفته اي بود که می دونستم برگشته . دو هفته اي بود که می دونستم زنده ست . و این بار هم خدا نجاتش داده بود . کی باور می کرد از او توبوس جزغاله کسی زنده برگرده ؟ بدون سوختگی !
کی فکر می کرد کسی انقدر مورد لطف خدا باشه که تو یه کشوري که هیچ چیزش درست و سر جاش نیست ، بتونن دستی که نزدیک بوده به طور کامل قطع بشه رو با عمل جراحی ، ترمیم کنن ؟
طاهره خانوم براي مامان تعریف کرده بود که دستش از بازو ، آش و لاش بوده . پارگی عضله داده بود ولی خواست خدا بود که نه اعصاب دستش مشکلی پیدا کرد و نه رگ ها به طور کامل قطع شده بود .
پدرش رفته بود عراق براي پیدا کردنش . همراه همون کاروانی که خود امیرمهدي رو اعزام کرده بودن .
گفته بودن چون زود رسوندنش بیمارستان عملش موفقیت آمیز بود . و کی می تونست غیر از خدا انقدر هواش رو داشته باشه
اعلان کانال و بستین.. اونوقت میگین چرا کم پارت میزاری?تازه امیر مهدی رو هم شهید نکردم?تنها راه حمایت کردن از کانال و فعالیتای من همین اعلان کاناله که وقتی شما روشن میکنید، ما پست بزنیم تو کانال اعلان
میاد بالای صفحه.. روشن کنید??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_145
♥️آدموحـوا
حق داشت عاشق خدا باشه . حق داشت . و این نجاتش خیلی به جا بود . خدا جواب اون همه عشق رو به بهترین شکل داده بود .
می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟ می شد خدایی که انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاشت ؟
من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر شدم . عاشق خدایی که جواب عشق بنده ش رو به این زیبایی داده بود . و
جواب خواهش من رو .با برگشتنش بیشتر ایمان آوردم که ما مال هم نیستیم .
از همون روزي که برگشت ، من قرآن خوندن رو شروع کردم .
خیلی برام سخت بود . اینکه چیزي که که فقط تو مدرسه می خوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش
می کردم ، بایدب ا دقت می خوندن تا بتونم از لا به لاش خدا رو بهتر بشناسم .
بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها می خوندمش . بعضی دیگه رو ولی
بود .
نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم "
اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس
می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید .
این تفیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی اصلاً نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر میزدم که " واي . خوب این چیزا سخته . چه جوري باهاش کنار بیام ؟ "
ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود . منی که تازه می خواستم خدا رو بشناسم .
با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم .
من – بله ؟
در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد .
رضوان – اجازه هست خواهر شوهر ؟
لبخندي زدم .
من – بیا تو .
کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست .
من – کی اومدي ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_146
♥️آدموحـوا
اومد کنارم روي تخت نشست .
رضوان – بپرس کی اومدین ؟
من – مهرداد هم اومده ؟
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم !
مشتی به شونه ش زدم .
من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده .
رضوان – الان شوهر منه .
من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره . داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟ اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم
عیادتش . خودت نیومدي . اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه
دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم . اگر یه دفعه اي دیدمش هم
اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_147
♥️آدموحـوا
چشمام رو بستم .
من – قول دادم راضی باشم به رضاش .
من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم . مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟
با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .
رضوان با لبخند گفت .
رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .
منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .
من – منظورم رضاي شما نبود .
خندید . و چشمکی زد .
رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .
خواست خدا ؟ یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟ در چه شرایطی ؟ کی ؟ .
نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .
من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .
و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می
ریخت .
وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به
هم می ریخت و بغض می کردم .
چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟
مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون . منم به اتاقم و تختم پناه بردم .
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي . یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم . و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_148
♥️آدموحـوا
من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي . حداقل خیالت براي منه .
-•-•-•-•-•-•-•
مامان نشست کنارم و اروم گفت .
مامان – جوابشون رو چی بدم ؟
واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تو
منگنه .
من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .
مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .
نگاه کلافه اي به مامان انداختم .
عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیدا کرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي
همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود . نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !
پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .
من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .
مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره . شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .
من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته . دوست ندارم انقدر زود
کسی رو جایگزینش کنم .
نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .
گوشیم زنگ خورد .
بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم . خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رو
در رو من رو ببینه .
تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_149
♥️آدموحـوا
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟ " .............
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
"و براش پیام دادم " تو خواب ببینی
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
پوزخندي زدم . عمراً اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت . به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه . ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو .
" و براش ارسال
براش نوشتم " مرداي خونواده م انقدر بی غیرت نشدن که بذارن هر غلطی می خواي بکنی
کردم .
زنگ زد . و می دونستم احتمالاً عصبیه . پویا زود از کوره در می رفت . طاقت نداشت بشنوه بالاي چشمش
ابروئه . کاملاً
قطب مخالف امیرمهديِ همیشه مهربون بود .
اینبار جواب دادم .
من – بله ؟
پویا – زراي اضافی می زنی !
من – چیه ؟ به اسب شا.ه گفتن یابو ؟
پویا – نه . خره داره زیادي عرعر می کنه
@kilip_3angin ♥️?
? #part_150
♥️آدموحـوا
تو دلم به اون همه ادب ، پوزخند زدم .
ادب امیرمهدي کجا و ادب پویا کجا ! امیرمهدي با احترام باهام حرف می زد . یکبار هم بهم تو نگفته بود .
اونوقت پویا ؟
با لحن جدي و کوبنده گفتم .
من – از تو بیشتر از این توقع ندارم . فرهنگت همینه .
پویا – خیلی دلت بخواد .
با حرص گفتم .
من – مگه نگفتی لیاقتت رو ندارم . چرا دیگه براي فردا شب جلز و ولز می کنی ؟
پویا – اون روز عصبی بودم . در ضمن ، وسط دعوا که نقل و نبات خیرات نمی کنن !
یه عذرخواهی نکرد که دلم خوش باشه .
مگه امیرمهدي رو بارها مسخره نکردم ؟ چرا یک بار هم اینجوري حرف نزد ؟
مگه از دستش ناراحت نشدم ؟ چیزي جز ببخشید گفت ؟ چقدر راحت ازم عذرخواهی کرد . و پویا ؟؟؟
در کنارش پویا اصلاً به روي خودش نمی آورد که با یکی دیگه هم هست . و من مونده بودم چرا باز هم می
خواد با من بره مهمونی وقتی دختر دیگه اي دم دستش بود !
شایدم فکر می کرد خبر ندارم که کل دنیا رو روي سرش خراب نکردم . نمی دونست کسی بود که من با
دلخوشی بهش حاضر نبودم بخوام درباره ي پویا فکر کنم ، چه برسه به اینکه بخوام به خاطر یه دختر دیگه
باهاش دعوا کنم .
از اینکه می خواست ازم سواستفاده کنه لجم گرفت و گفتم .
من – چیه ؟ دوست دختر جدیدت براي فردا شب پایه نیست ؟
فکر کردم حداقل یا انکارش می کنه یا اینکه می گه به خاطر تحریک حس حسادت من این کار رو کرده . ولی
در عوض گفت .
پویا – بعضیا براي یه مدت لذت بخشن . بعضیا همیشگین ، مثل تو .
انکار که نکرد هیچ ، حرفی زد که حالم ازش به هم بخوره .
من – تو مرد نیستی پویا ، نامردي . اونی که من دوسش دارم انقدر مرد هست و انقدر خواستنی که تو رو از
چشمم انداخته
@kilip_3angin ♥️?
? #part_151
♥️آدموحـوا
من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه !
مامان سري تکون داد .
مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟ می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال
مرداد .
و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلاً یه کم خودش رو باد زده باشه .
مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .
من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه .
مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت .
مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره . بلنده ! رضوان اومد
بیرون برو بپوش تو تنت ببینم .
بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .
مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري . مانتو
نبودن که ! کلاً بیا همه جام رو نگاه کن بودن !
از تعبیر مامان خنده م گرفت . مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران . عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !
زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف
و حدیث دیگران باقی نمونه .
رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد . به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد . منم بعد از
پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .
تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه . واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ،
لذت می بردم . فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود
@kilip_3angin ♥️?
? #part_152
♥️آدموحـوا
شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان . رضوان هم یکی از مانتوهاي تازه ش رو
پوشید . یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا بالاي زانوش .
همون موقع رو کرد به مامان و گفت .
رضوان – چطورم مامان سعیده ؟ بهم میاد .
مامان با تحسین نگاهش کرد و گفت .
مامان – هزار االله اکبر . تو ماهی مادر هر چی بپوشی بهت میاد .
بعد هم رو به بابا گفت .
مامان – مگه نه جمشید ؟
بابا که درگیر روزنامه ش بود ، کمی پایین آوردش و نگاهی به رضوان انداخت . بعد هم سري تکون داد .
بابا – آره بابا جان . خیلی بهت میاد . فقط یه چیزي ! من فکر می کردم تو بشی عروسمون این دختر ما رو درست می کنی و مانتوهاي نیم مثقالیش رو کنار می ذاره . الان می بینم کاري کرده که مانتوهاي تو هم آب بره !
با این حرف ، همه زدن زیر خنده و من با ناراحتی ساختگی رو به بابا گفتم .
من – مانتوهاي من چشه ؟
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت .
بابا – مانتوهاي شما گوشه بابا جان . شما به دل نگیر .
و باز همه زدن زیر خنده .
مهرداد میون خنده ش رو به بابا گفت .
مهرداد – خدایی مانتوها زن من بهتر از مانتوهاي مارال . تازه ، رضوان زیر چادر می پوشه . مارال که چادر نداره !
مامان بهش چشم غره رفت تا سکوت کنه .
معلوم بود همه شون با مانتوهام مشکل داشتن . یه لحظه از ذهنم گذشت ، اون روز تو کوه ، من با اون مانتوي قرمز کوتاه ؛ وقتی محرم امیرمهدي شدم و خودم رو تو بغلش انداختم ؛ چی کشید ؟ وقتی من رو
نگاه کرد ، چه
فکري درباره م کرد ؟ خوشش اومد یا اینکه ........
رضوان رفت صورت مامان رو بوسید و رو بهش گفت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_153
♥️آدموحـوا
رضوان – دعا کنین مامان سعیده این رضا از خر شیطون پیاده بشه و راضی شه این دوتا دختري که براش در
نظر گرفتیم رو بیاد ببینه .
مامان به حالت نوازش دستی به بازوي رضوان کشید .
مامان – توکل بر خدا . انشااالله قسمتش به یکی از این دخترا باشه .
رضوان لبخندي زد و " خدا کنه " اي گفت .
می خواستن براي رضاشون زن بگیرن . می دونستم چندماهی هست که براش دنبال دختر می گردن . رضوان
که هم ذوق و شوق داشت و هم نگران بود . دلش می خواست یه دختر همه چی تموم براي برادرش پیدا کنه .
می دونستم به هر دختري که می رسه خریدارانه نگاهش می کنه . خواهر بود دیگه !
فکرم پرواز کرد سمت امیرمهدي . یعنی نرگس هم براي ازدواج برادرش انقدر هیجان داشت ؟ دنبال دختر
مناسب براش می گشت ؟
رضوان و مهرداد که رفتن ، باز من رفتم تو فکر امیرمهدي . من موندم و خیالش .
من موندم و حسرت نداشتنش .
گفت که دیوانه نه اي ... لایق این خانه نه اي ......
من موندم و خاطرات اون شب تو کوه و اون شب جلوي در خونه .
من موندم و یه مشت حرف .
من و شب و خیال امیرمهدي ...........
نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ...... زآن که غم فراق تو ، کرده تمام ، کار دل
-•-•-•-•-•-•-•
عزا گرفته بودم !
عصر خانوم درستکار زنگ زده بود و همه مون رو براي شب جمعه ، شام دعوت کرده بود .
از لحظه اي که شنیدم گفتم نمی رم . و مامان می گفت " باید بیاي . زشته "
نمی تونستم برم . نمی تونستم برم و نسبت به امیرمهدي بی تفاوت باشم !
نمی تونستم زیر قولم با خدا بزنم . من قول داده بودم !
بابا که اومد خونه ، مامان همه چی رو براش تعریف کرد . آخر هم گفت .
مامان – من که می گم زشته نیاد . نظر شما چیه
خب.. اونایی که امتحان دارن یا کار خیلی مهم دارن حالشون با پارتا چطوره؟?به کارتون رسیدین یا ن؟ ??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_154
♥️آدموحـوا
بابا هم سري تکون داد و رو به من نشسته روي مبل و خیره به تلویزیون که مثلاً حواسم به حرفاي شما نیست
؛ گفت .
بابا – مارال بابا !
برگشتم به سمتش .
بابا – مادرت راست می گه . زشته . دعوتمون کردن .
نفس عمیقی کشیدم .
من – من نمیام بابا . زشت هم نیست .
مامان کفري گفت .
مامان – اگر پرسیدن کجایی من چی بگم ؟ دروغ بگم ؟
بابا بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت .
بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي .
بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !
لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم .
من –
شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف دستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !
مامان سري تکون داد .
مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول و
قرارت نداره راضی می شی بیاي ؟
درمونده نگاهش کردم . اصلاً نمی دونستم باید چی بگم ! کاش خود خدا بهم می گفت چیکار کنم . رضایت
خدا در چی بود ؟
کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم .
من – چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذار .................
خیلی سرگردون بودم . و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .
من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته
اینم پارت اخر امشب.. بقیش فردا.. خیلیا درس دارن یا کار دارن.. میخوام دیگه برن بشینن بخونن?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_155
♥️آدموحـوا
مبهوت نگاهم کرد .
رضوان – یعنی چی ؟
من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .
رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟ قرآن کتاب خداست . مگه
نمی خواستی از خودش جواب بگیري ؟
سري تکون دادم .
من – آره . ولی می گم شاید ...
نذاشت ادامه بدم .
رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي . الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی
هنوز بهش ایمان نیوردي ؟
راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم .
من – به قرآن ایمان دارم .
رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .
و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم .
ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید .خوب اومده بود . حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم معنیش رو از روي قرآنم بخونم . و به واقع معنی
زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .
بالاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی
شدم .
من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم رو به خاطر نداشتنش کم کنم .
ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با
تشر ازم می خواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .
آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .
قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی
نشه .
باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟
وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم .
اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن . و آخرین نفر من .
با ترس قدم بر می داشتم . مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن کار خطایی کرده . منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .
خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون ." سلام " کردم . و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی امیرمهدي رو .
ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد .
با ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن. اون وسطا هم آقاي درستکار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن .
کنار رضوان و نرگس نشسته بودم . رضوان یه سره داشت از چادر نرگس تعریف می کرد و اینکه نقش و نگارش قشنگه . منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم
صورت امیرمهدي بشه .
ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید " منقلب شدم .
من در مقابل خنده هاش خلع سلاح می شدم . نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو بگیرم .
نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو بی خیال بشم .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_156
♥️آدموحـوا
تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم یادآوري قول و قرارم با خدا بود . و همین باعث می شد بغض کنم .
شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت .
نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟ هر بار که دیدمش ساکت بوده .
رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد .
رضوان – نه اتفاقاً برعکس خیلی هم پر شر و شوره .
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت به سمتم .
نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می شی ؟
لبخندي به زور روي لبام نشوندم .
من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین !
نرگس خندید و گفت .
نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟ اینجوري که ساکت می شینی من معذب می شم فکر می کنم بهت خوش نمی گذره .
سري تکون دادم .
من – همینجا خوبه . قول می دم یه روز که آقاي درستکار و آقا امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو بذارم روي سرم .
نرگس – باشه . قبول .
بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت .
نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟ می خواي یه چادر برات بیارم که بتونی مانتوت رو در بیاري ؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم . چی می گفتم ؟ اینکه من بلد نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟
از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش .
رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نکن . بلد نیست چادر سر کنه .
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم .
نرگس – راست می گه ؟
خودم رو مظلوم کردم و گفتم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_157
♥️آدموحـوا
من – راست می گه .
نرگس – یعنی تاحالا چادر سرت نکردي ؟
صادقانه گفتم .
من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم .
نرگس – یعنی تا حالا زیارت هم نرفتی که بخواي چادر سر کنی ؟
به جاي من رضوان جواب داد .
رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت . وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به ثانیه
باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی . هر بار از یه طرف می افته .
و خندید .
نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت .
نرگس – باورم نمی شه . باید یه بار ببینم .
رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم .
نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت .
نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد . با تعریف هاي امیرمهدي و حرفاي
الان شما دیگه کامل مطمئن شدم به تک بودنش .
و من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فکر که امیرمهدي از من چی گفته ! یعنی گفته من تکم ؟
شام تو محیطی دوستانه خورده شد .
خانوم درستکار با درست کردن زرشک پلو با مرغ و خورش بادنجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو به
نمایش گذاشت .
وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم
تو دلم به امیرمهدي حق دادم که دلش بخواد زنش شبیه مادرش باشه .
دستپختش حرف نداشت .
بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن .
امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن .
به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي کنار باغچه ي کوچیکشون نشستیم .
باغچه ي کوچیکی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود
@kilip_3angin ♥️?
? #part_158
♥️آدموحـوا
رضوان رو به نرگس گفت .
رضوان – راستی قرار بود آدرس جایی که پارچه ي چادرت رو ازش گرفتی بهم بدي !
نرگس دست راستش رو زد روي دست چپش .
نرگس – راست می گی . ببخشید . الان می رم برات میارم .
و بلند شد رفت سمت ساختمون . خیلی زود با هم صمیمی شده بودن .
نگاهی به باغچه انداختم .
من – اطلسی هاي خوش رنگی هستن !
رضوان حرفم رو تأیید کرد .
رضوان – آره . معلومه بهشون رسیدگی می شه .
سري تکون دادم . با صداي باز شدن در خونه شون ، سرم رو به طرف ساختمون چرخوندم . منتظر دیدن نرگس
بودم که در کمال تعجب امیرمهدي رو دیدم . با سینی چایی به دست .
نگاهی به سمتمون انداخت . انگار دنبال نرگس می گشت که با پیدا نکردنش نگاه ازمون گرفت .
حس کردم مونده چیکار کنه . خودش سینی رو بیاره یا ببره داخل و بده دست نرگس .
ناخودآگاه ، از ترس اینکه نکنه به خاطر یه دستی گرفتن سینی ، خسته شه ، بلند شدم و رفتم طرفش
از دو تا پله ي جلوي در بالا رفتم و سینی رو از دستش گرفتم .
من – ممنون .
امیرمهدي – خواهش می کنم . نرگس کجا رفت ؟
خیره به سینی چاي گفتم .
من – رفتن داخل چیزي بیارن .
می خواست بره داخل که انگار یکی به دلم چنگ انداخت .
قرار نبود مال من بشه ولی کی گفته بود نمی تونم باهاش حرف بزنم و دل بی تابم رو با شنیدن صداش آروم
کنم ؟
سریع پرسیدم .
من – دستت بهتره ؟
برگشت به سمتم و بدون نگاه کردنم ، با لبخند اطمینان بخشی جواب داد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_159
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – بهتره !
و باز با اون لبخندش به قلبم ضربان داد .
یکی تو ذهنم گفت تو که قرار نیست خودت رو جلوش موجه نشون بدي ! قرار نیست به این فکر کنی که ممکنه یه روز شوهرت بشه . پس بشو همون مارال قبلی . یه کم اذیتش کن . چیزي نمی شه که ..
و با این فکر لبخند به لبم اومد . به ذهن خبیثم جولان دادم .
قدم برداشت به سمت در خونه که با حرفم پاش روي هوا موند .
من – در دق دادن دیگران تبحر داریا .
پاش رو زمین گذاشت و با تعجب گفت .
امیرمهدي – چطور مگه ؟
من – مردیم و زنده شدیم تا خبر زنده بودنت رو شنیدیم .
باز لبخند زد .
امیرمهدي – نگرانم بودین ؟
اومدم بگم آره که سکوت کردم . گفتنم نشون دهنده ي دل گرفتارم بود و این با قول و قرارم منافات داشت .
براي همین بدون اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم .
من – خدا به خیر کنه سفر بعدیت رو . امیدوارم حالا حالاها به فکرش نباشی .
امیرمهدي – فکر کنم دفعه ي بعد یه سره بلیط اون دنیا نصیبم بشه .
پشت چشمی نازك کردم که ندید .
من – پس فکرش رو کردي !
امیرمهدي – شاید یه سفر برم سوریه .
لجم گرفت . کلاً با جاهاي که جنگ بود میونه ي خوبی داشت .
با حرصی آشکار گفتم .
من – نه دیگه . یه سر برو نوار محترم غزه که کارت راحت تر بشه . عزائیلم بیشتر ازت راضی می شه .
لبخندش حرصم رو خوابوند .
امیرمهدي – معلومه دوست دارین زودتر از دستم خلاص شین
با التماس گفتم .
من – تو رو خدا دفعه ي بعد انقدر دقمون نده .
و تو دلم به خودم خندیدم که دفعه بعد اصلاً من خبردار می شم ؟ وقتی قرار بود نقشم تو زندگیش کات بشه !
"که چشمی گفت دلم رو زیر و رو کرد .
پسر انقدر حرف گوش کن ؟ آدم انقدر خوب و خواستنی ؟
دلم می خواست بزنمش و بگم: انقدر خوب نباش . اینجوري بدجور به دل آدم می شینی
براي اینکه ذهنم رو از دلچسبیش خالی کنم بحث رو ادامه دادم .
من – واقعاً ارزش داشت این سفر ؟
خیلی جدي سرش رو تکون داد .
امیرمهدي – بیشتر از چیزي که فکرش رو می کردم .
خودم رو لوس کردم .
من – دعام کردي ؟
ببین . این آدم اصلاً بهت فکر هم نمی کنه " .
و چقدر دلم می خواست بگه نه . که به دل بی تابم بگم "میدونستم " آره " گفتنش هواییم می کنه . ولی حرفی که زد هم بی تاب ترم کرد و هم دلم بدجور خواست حواي این آدم رو به روم بودن رو .
امیرمهدي – همین که چشمم به ضریح شش گوشه ي آقا افتاد ، اولن نفر شما تو ذهنم اومدین .
واي که یکی باید میومد جمعم می کرد . من و این همه خوشبختی ؟ ...
نتونستم خوددار باشم . با کمی غمزه گفتم .
من – یادم بودي ؟
و لحن پر از عمقش از هستی ساقطم کرد .
امیرمهدي – زیاد ....
قادر به نفس کشیدن نبودم . فکر نکرد با دل دختر رو
به روش چیکار می کنه ؟
مبهوت صورتش بودم .
دستش رو بالا برد و گوشه ي ابروش رو لمس کرد . انگار از حرف خودش متعجب بود که ابروش رو بالا داده بود
دوستان پیوی شلوغه.. هر پارتی که میزارم سیصد نفر میان پیوی?ممنون که انقدر خوبین و صبور.. و عذرمیخوام که مجبورم جوابتون و با استیکر بدم.. اخه پیاماتون خیلی زیاده?♥️
@kilip_3angin ♥️?
? #part_160
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – خب ، گفته بودین دعاتون کنم دیگه !
" .. یعنی اگر اون جمله رو نمی گفت آسمون به
دیدي چی گفت ؟ به خاطر دعا تو ذهنش بودي
تو دلم گفتم "
زمین میومد ؟ خوب می ذاشت تو رویاهاي خودم خوش باشم دیگه .
سعی کردم به روي خودم نیارم چقدر خورده تو ذوقم .
براي اینکه بیشتر اذیتش کنم گفتم .
من – برام سوغاتی آوردي ؟
و تو دلم بهش خندیدم که چون برام چیزي نیورده یه مقدار شرمنده می شه .
لبخند محوي زد .
امیرمهدي – آوردم . ولی فکر نکنم امشب زمان مناسبی براي دادنش باشه . فقط بگم که سلیقه ي خودمه . اگر
خوشتون نیومد عفو بفرمایید .
آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم .
از یه طرف حرفاي امیرمهدي و از یه طرف دلم که اصلاً گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت . ضربان
می گرفت با هر حرفی .
سکوت کردم . نمی دونستم باید چی بگم . انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم نکرد .
دستش رو به طرف سینی دراز کرد .
امیرمهدي – چاییا سرد شد . برم براتون عوضش کنم .
سینی رو عقب کشیدم . نه نباید می رفت . دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم . حالا به هر بهانه اي .
من – نمی خواد . من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش نمی شه .
امیرمهدي – پس من برم داخل . حرف زدنمون زیاد صورت خوشی نداره .
آستین لباسش رو چنگ زدم .
من – کسی که حواسش به ما نیست . اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم .
نگاهش خشک شد به آستینش .
کفري از فکرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبکاري گفتم .
من – چیه ؟ استین هم محرم و نا محرم داره ؟ خلاف شرع که نکردم .
آروم و با لحن خاصی گفت
بچه ها به خاطر دیر شدن پارتا و یه لحظه اشتباه گذاشتنشون متاسفم
خواب موندم.. بیدار شدم دیدم پیویم ترکیده هول شدم اشتباه گذاشتم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_161
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – ممکنه کسی ببینه .
من – حالا که کسی نیست .
بعد براي اینکه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم .
من – چه چیزي بگم امیرمهدي ؟
و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم .
من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمک کنی ؟
غیر مستقیم به علت صیغه مون اشاره کردم .
خندید .
و لبخندش نشون دهنده ي این بود که
منظورم رو فهمیده .
امیرمهدي – من همون یه بار که صیغه خوندم پشت دستم رو داغ کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم . در
ضمن ، محض اطلاعتون می گم ؛ تا چهل تا صیغه حلاله .
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .
امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود ؟ مگه صیغه کردن من بد
بود ؟
بد بود ؟ نبود ؟ ... یعنی هنوز از دستم شاکی بود به خاطر اذیت کردناش ؟
کفري ، سینی رو گذاشتم تو دستش .
من – برو چاییا رو عوض کن . اینجوري از مهمون پذیرایی می کنن ؟
لبخندش بیشتر شد .
امیرمهدي – ناراحت شدین ؟
من – نه خیر .
همچین با غضب گفتم که لبخندش جمع شد و مظلوم گفت .
امیرمهدي – برم چاییا رو عوض کنم .
می خواست بره ؟ کجا ؟
سریع سینی رو از دستش گرفتم .
من – نمی خواد . بده من . دستت درد می گیره
انقدر بی فکر این جمله رو گفتم که اولش نفهمیدم دارم علناً بهش می فهمونم که نگرانشم . ولی خیلی زود
فهمیدم چی گفتم .
لبخند محوش و سکوتش هم نشون می داد فهمید چی گفتم .
براي اینکه ذهنش رو از حرفم منحرف کنم گفتم .
من – شبا چه جوري می خوابی ؟
به ثانیه نکشیده ابروهاش رفت بالا .
امیرمهدي – بله ؟
من – می گم شبا چه جوري می خوابی ؟
و با انگشتم به دست بانداژ شده ش اشاره کردم .
نگاه متعجبش رو به انگشتم دوخت . بعد ردش رو گرفت تا رسید به دستش .
امیرمهدي – آهان .
چند لحظه بعد دستی به پشت موهاش کشید . و بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد .
امیرمهدي – ببخشید . یه لحظه منظورتون رو نفهمیدم .
من – فکر کردي منظورم چیه ؟
لبش رو گاز گرفت .
امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .
یه لحظه از فکري که احتمالاً راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .
من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟
سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !
زدم زیر خنده .
بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد
پارتا یه لحظه جا به جا شد?
انقدر ادم و هول میکنین خب?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_162
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – ببخشید . اصلاً حواسم به دستم نبود .
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .
بس بود . زیادي
اذیت کرده بودم .
من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوك حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد
این پارتا هم جبرانی نبودنم..بعضی پارتا رو هم میبینید طولانین دوپارت بوده برای اینکه خوشحال شین. یه پارت میکنم.. کیه که قدر بدونه.. هر پارت و میخونین میاین پیوی غر میزنین که بعدی و بزار.. انگار ن انگار کانالای دیگه روزی نهایت سه پارت میزارن??هعیی
شما من و اذیت میکنید منم دیگه قهرم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_163
♥️آدموحـوا
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟ نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس
جون ؟
نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره .
آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم .
رضوان سري تکون داد .
رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو .
نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟
رضوان – عالیه .
و رو به من گفت .
رضوان – تو نمیاي مارال ؟
من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن .
سري تکون دادم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_164
♥️آدموحـوا
من – منم میام .
-•-•-•-•-•-•-•-•
وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه
کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره .
داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد .
مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست می خواستی چقدر ذوق کنی ؟
خودم رو مظلوم کردم .
من – دختر به این خوبی !
مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟
اخمی کردم .
من – واي مامان .
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد