96 عضو
یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
و رفت سمت اتاق خوابشون . مثلاً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه
وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي .
حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت .
موذیانه خندیدم .
عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت .
قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم .
همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم .
با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم .
ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان
هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود .
با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_165
♥️آدموحـوا
جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد .
تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم .
همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم .
من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خلاص شیم ؟
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – الان روشن می کنم .
و دستگاه پخش رو زد .
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
من – واي من سنتی گوش نمی دم .
نرگس چرخید به سمتم .
نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم
. من پاپ هم گوش می کنم .
با خوشحالی گفتم .
من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟
نرگس – بده .
دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش .
من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن .
نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه .
چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون
می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده
دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه
ریتم کوبنده خلاص کرد .
دوباره نگاه به رو به رو دوخت .
با شروع شدن متن
آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به
پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره .
لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می
چرخید .
بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو
بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده
نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از
شدت فشار داره کبود می شه .
رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده .
از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی کردم اصلاً نخندم . ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم .
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد .
با همون حالت لب زد .
امیرمهدي – این چیه ؟
نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کور
کرد .
یه لحظه احساس پشیمونی کردم .
مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم
.
خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
این دوپارته، یکیش کردم که از کنجکاوی پیویم و سوراخ نکنید و مزه ی ماجرای طنزش نپره?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_166
♥️آدموحـوا
باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل
تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل
اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه حتماً ریختن خونم حلال میشد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم
کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت می کنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
یعنی واقعاً به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشین هاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدوداً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمو .
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
" به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو
سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
دختر – هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . الان دیگه خوبه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – احد کجاست ؟
دختر – احد رفته گل بیاره . گلاش امروز زود تموم شد .
امیرمهدي سري تکون داد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_177
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی ..
با دست به نرگس اشاره کرد .
امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي می تونه به تو و احد زبان یاد بده .
و بعد رو به نرگس گفت .
امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم .
" سلام " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد .
یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب
یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت .
یگانه – این خانوما کین عمو ؟
امیرمهدي – دوستاي خواهرم .
یگانه به ما هم سلامی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم " ...
چقدر براش غریبه بودم !
یگانه – عمو من فکر کردم با
زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتماً عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون .
امیرمهدي لبخند قشنگی زد .
امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم !
یگانه لبخندي زد و سري تکون داد .
امیرمهدي – خوب حالا یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟
یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد .
یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می فروشم
.
امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچکدوم زمین نیفته . چون اسم ..
یگانه هم صدا باهاش ادامه داد .
یگانه – خدا روش نوشته شده .
امیرمهدي لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حالا اگه اجازه می دي ما بریم
یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون !
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – قول دادم . فعلاً خدافظ .
و دوباره ماشین راه افتاد .
نرگس رو به امیرمهدي گفت .
نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن
.
نرگس برگشت سمت ما و گفت .
نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار می کنن . اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی
بود . که از تو آشغالا پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمک چندتا خیر ، الان وضعشون بهتره .
رضوان کمی خودش رو جلو کشید .
رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقاي درستکارن .
امیرمهدي محجوبانه گفت .
امرمهدي – ما فقط وسیله ایم .
رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدماي آبرومند کمک کنیم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکاي بهتري بکنیم .
من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر
نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمک هایی که می شد به این خونواده ها کرد .
جوري حرف می زد که انگار کمک کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار آفریده
شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم .
چنان با عشق از کمک بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمکی بکنم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_188
♥️آدموحـوا
هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود
نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود .
اذان و نماز .... و نماز ...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم .
من – واي نمازم رو نخوندم !
رضوان متعجب برگشت
سمتم .
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت .
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس
کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست .
نرگس هم برگشت به سمت من .
نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن .
" باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد .
سري تکون دادم به معناي
نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می
خونی ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره !
درمونده گفتم .
من – اممم ..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .
من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .
دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .
از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_189
♥️آدموحـوا
نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟
امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .
نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .
داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .
طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .
رضوان رو کرد بهم .
رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – نمی دونم . فکر نکنم .
رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین .
سري تکون دادم .
من – باشه . الان زنگ می زنم .
گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .
مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم . وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .
تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !
برگشتم به سمتش .کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .
امیرمهدي – مال شماست .
با تردید کیسه رو گرفتم .
من - این چیه؟
@kilip_3angin ♥️?
?
#part_190
♥️آدموحـوا
سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد . دست برد داخل جیب شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد .
امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن . لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه . می شن
خاطره اي که هر وقت بهش فکر می کنی ، لبخند رو لبت میاد و حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس می کنی . امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره .
نیم رخش رو از نظر گذروندم .
چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟ از نظر ظاهري با ایده آل هاي من فرق داشت .
پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟
پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟
پویایی که به زور هورمون و شیر و هزارتا سفیده ي تخم مرغ و پروتئین هاي مصرفی زیاد هیکل به هم زده کجا و امیرمههدي کمی لاغر اندام کجا ؟
پویا و افکارش ! ... امیرمهدي و افکارش ! ....
امیرمهدي و لحن بیانش ...
امیرمهدي و احترامی که می ذاشت ...
امیرمهدي و حس آرامشی که به آدم می داد ....
هر چی بیشتر امیرمهدي و ایده آل هاي ظاهري تو ذهنم رو مقایسه می کردم ، بیشتر اون ظواهر رو پس می زدم و می فهمیدم باطن آدم ها مهمتر از ظاهرشونه .
و بیشتر حسرت می خوردم که چرا امیرمهدي مال من نبود . سهم من نبود .
سرش رو کامل به زیر انداخت و با نوك کفشش طرح کوچیکی روي زمین کشید .
امیرمهدي – امروز یکی از بهترین چیزهایی که می شد تو عمرم بشنوم ، شنیدم !
سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت .
و من حس کردم چقدر ارادي و به خواست خودش با من چشم تو چشم شد . گرچه که خیلی سریع نگاهش رو
نسیم وار از نگاهم گرفت .
امیرمهدي – وقتی تو ماشین گفتین یادتون رفته نماز ظهر و عصرتون رو بخونین ، انگار کسی بهم مژده ي
بزرگی داده .انقدر خوشحال شدم که نتونستم مژده گونی این خبر رو ندم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_191
♥️آدموحـوا
با سر اشاره اي به کیسه ي تو دستم کرد .
امیرمهدي – هم سوغاتیی که براتون آوردم و هم مژده گونی خبر نماز خوندنتون ، هر دو داخلشه . امیدوارم خوشتون بیاد .
کیسه رو کمی بالا آوردم و نگاش کردم .
من در مقابل این همه خوبی باید چیکار می کردم ؟
آدمی که رو به روم ایستاده بود واقعاً آدم بود یا فرشته ؟
چرا انقدر خوب بود ؟
و من در مقابل باهاش چیکار کردم ؟ با آهنگی که می دونستم اصلاً ازش خوشش نمیاد ، اذیتش کردم .
و چقدر شرمنده شدم از کارم .
اول لب به تشکر باز کردم .
من – ممنون . اصلاً انتظارش رو نداشتم .
و بعد نادم از رفتارم ادامه دادم .
من – بابت اون آهنگ ، واقعاً عذر ....
نذاشت جمله م رو کامل بگم .
امیرمهدي – بهتره راجع به چیزهاي خوب حرف بزنیم . بازگو کردن مسائل ناراحت کننده ، حلاوت اتفاقاي
خوب رو از بین می بره .
حرف خوب ؟ می خواست با من راجع به چیزهاي خوب حرف بزنه ؟ حرف بزنه ؟
آخ که چه حالی داشت شنیدن این جملات از دهنش .
در مقابل حرفش فقط سکوت کردم . انقدر گفتارش براي من شیرین بود که قدرت تکلم رو ازم گرفت .
مگه این همون پسري نبود که حرف زدن زیاد با نامحرم رو گناه می دونست .
همونی نبود که اون شب تو کوه گفت فقط به خاطر اینکه خوابمون نبره با هم حرف بزنیم ؟
خودش بود . همون پسر ، ولی می خواست با من حرف بزنه .
و چه لذتی داشت حرفش و توجهش به من حتی به اندازه ي یه سوغاتی یا کادویی به بهونه ي مژده گونی و یا حرفاي خوب
@kilip_3angin ♥️?
? #part_192
♥️آدموحـوا
این توجهات از کسی مثل امیرمهدي براي من زیاد بود ؛ خیلی .
با سوال امیرمهدي دست از سکوت برداشتم .
امیرمهدي – چی شد که حاضر شدین نماز بخونین ؟
حرف خوبش درباره ي من بود . گرچه که تأکیدش روي نماز خوندنم بود . ولی هر چی بود درباره ي من بود و
همین به قدري برام خوشایند بود که لبخند رو به لب هام هدیه داد .
من – یادم بود گفته بودي راه حرف زدن با خدا نماز خوندن . یه بار نیاز شد باهاش اساسی حرف بزنم . هر جور
که حرف زدم جواب نگرفتم . به اعتماد حرفت ، از راهی که خودش گفته بود استفاده کردم . وقتی دیدم چقدر
زود جوابم رو داد دیگه از حرف زدن باهاش دست برنداشتم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – مطمئن بودم اگر یه بار امتحان کنین دیگه ازش دست نمی کشین .
من – چرا مطمئن بودي ؟
امیرمهدي – آدم صادقی مثل شما انقدر درونش پاکه که زود به معنویت پیوند می خوره .
ازم تعریف کرد ؟ آره دیگه . گفت درونم پاکه .
و این حرف از آدمی مثل امیرمهدي یعنی تعریف و تمجید . که خیلی صادقانه و بدون هیچ حسی از اغراق بیان شد .
ذوق کردم . مگه می شد ذوق نکرد ؟
و باز حس
شرمندگی از آهنگ تو ماشین .
دلم نمی خواست ناراحتش کنم . ولی باز هم با بی فکري این کار رو کردم .
براي عذرخواهی لب باز کردم .
من – من تو ماشین فقط می خواستم یه مقدار اذیتت کنم . اگر می دونستم از اونجور اهنگا بدت میاد ...
باز هم نذاشت ادامه بدم .
امیمهدي – قرار شد در موردش حرف نزنیم .
مصرانه گفتم .
من – باید بگم . به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم . ادامه ي همون اذیتاي اون شب بود که قرار گذاشتیم به بعد موکول بشه
اعلان کانال و روشن کنید پارت میزارم بیاد بالای صفحه ی گوشیتون??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_193
♥️آدموحـوا
لبخند محوي زد .
امیرمهدي – موردي نداره . فقط ...
گره کمی بین ابروهاش افتاد .
امیرمهدي – شما واقعاً این آهنگا رو گوش می کنین ؟
مگه ایراد داشت ؟ آهنگش که مشکلی نداشت !
من – مگه چش بود ؟
امیرمهدي – من کاري به ریتم آهنگ ندارم . ولی متنش ...
لب هاش رو کمی جمع کرد .
امیرمهدي – زیادي سبک بود .... سخیف بود ..... هجو بود ... چرا می ذارین گوش و ذهنتون درگیر این آهنگا
بشه ؟ اگر یه متن درست داشت حرفی نبود !
بی حواس گفتم .
من – وقتی زیادي شادم این آهنگا رو گوش می دم . یا وقتی می خوام برقصم .
و وقتی جمله م رو کامل کردم تازه فهمیدم چی گفتم ! و با بهت گفتم .
من – اي واي !
و با دست کوبیدم روي دهنم .
با ترس نگاهش کردم .
یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از رقص حرف می زنی ؟ خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟ اسم
رقصیدن بردي جلوي نامحرم ؟
کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد ! اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي!
منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم . احتمال دادم این دفعه با لگد من رو از خودش دور کنه
ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد .
امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه . روزه می گیرین ؟
وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره !
پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت گذر زمان دفن کنم .
من – تا حالا روزه نگرفتم
حالا هی میگین پارت بزار.. رمان تموم بشه پیوی من و میترکونید که ادامش بده?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_194
♥️آدموحـوا
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن باید روزه بگیرین ؟ بعید می دونم .
شونه اي بالا انداختم .
من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم . براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم
یا نه که منم جوابم منفیه . اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم تحمیل کنن . همیشه براي پذیرش هر
چیزي آزاد بودم .
و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین
یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . و
نماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد . مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن . گرچه
که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال روزه گرفتن می شد .
و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خودن کارشون یک ساعت بعد از افطار بود و سریال هایی که اگر طنز
نبود نگاه نمی کردم .
باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم .
امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟
من – نه . چون اصلاً فلسفه ي این تشنگی و گرسنگی رو نمی فهمم چیه !
امیرمهدي – فلسفه ش رو از چه نظر می خواین بدونین ؟ از نظر پزشکی که یه جور استراحت بدن هستش . تو
این یه ماه به واسطه ي کم خوردن ، بدن سمومش رو دفع می کنه و از زیر فشار ناجور غذا خوردن در میاد . از
نظر معنوي هم که یه جور درك حال آدماییه که خیلی چیزها رو می بینن و دلشون می خواد ، اما توانایی
خریدش رو ندارن . به واسطه ي درك حالشون می فهمیم که باید بهشون کمک کنیم . از نظر مذهبی می شه
راهی براي آب کردن گوشت هایی که در طول سال از حرام خدا یا گناه به تن آدم روییده . مثل غذایی که با
پول شبهه دار خریداري شده باشه . یا لذتی که از انجام یه گناه هر چند کوچیک نصیبمون می شه . ولی اگر
منظورتون حکمت خداست که خب خود خدا می دونه چرا چنین عبادتی رو خواسته و اصلاً هم در حد درك و
فهم انسان نیست .
من – از اون عبادت هایی که باید بدون چشم داشت باشه ؟
لبخندي زد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_195
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – بله . از هموناست و زمانی دلچسب می شه که بدونیم به واسطه ي همین عبادت کلی پاداش میگیریم . مثلاً تمام نفس هاي آدم روزه دار عبادت محسوب می شه . حتی لحظه اي که تو خوابه . تمام حسنات
دو برابر برامون نوشته می شه . و در هاي رحمت به روي بنده ها بازه . جواب دعاهاي آدم روزه دار زود داده میشه و هزاران پاداش دیگه . خودش وعده داده روز عید فطر هزاران بنده ش رو از آـش جهنم نجات می ده .
وقتی لحظه ي افطار شروع می کنیم به خوردن تازه ارزش نعمت هاي خدا براي آدم دو چندان می شه .
چنان با عشق از این پاداش ها و حس ها حرف می زد که انگار شی با ارزشی جلوش قرار داره و می خواد با
تعریفش بر ارزش و شکوه و عظمتش صحه بذاره .
براي یه لحظه دلم خواست تا یک بار هم که شده ، روزه گرفتن رو امتحان کنم ببینم منم چنین حالی رو تجربه
می کنم !
نگاهش رو به سقف پاساژ دوخت و با عشق گفت .
امیرمهدي – و قشنگترین قسمت این ماه شب هاي قدرشه . شب هایی که خدا دعاي بنده هاش رو رد نمی
کنه . شب هایی که سرنوشت یک سال آدم نوشته می شه .ساعت هایی که با هیچ چیز نمی شه توصیفش کرد
. حیفه آدم این شب ها رو
از دست بده . نمی دونم چرا بعضی بنده ها حاضر نیستن از این سه شب فیض ببرن .
مگه تو طول سال چندتا از این شب ها داریم ؟
من – من شنیدم سرنوشتی که خدا براي ادم نوشته قابل تغییر نیست . به قول معروف همه چیز بر پایه ي قضا
و قدر خداست .
محکم و با اطمینان گفت .
امیرمهدي – اما خودش گفته دعا ، قضا رو بر می گردونه . هرچند اون قضا محکم شده باشه .
شونه اي بالا انداختم .
من – ولی گاهی هر چقدر براي چیزي دعا می کنیم جواب نمی ده . انگار نه انگار ما داریم خودمون رو هلاك
می کنیم . گاهی فکر می کنم نمی شنوه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خدا هیچوقت دعاي بنده ش رو بی جواب نمی ذاره . فقط گاهی بهش می گه " نه " . که این
صد در صد به نفع بندشه .
ابرویی بالا انداختم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_196
♥️آدموحـوا
من – واقعاً چیزي که آدم می خواد و خدا بهش نمی ده به صلاحشه ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ببینین ! گاهی آدم ها کاري می کنن که خدا برآورده کردن خواستشون رو به تعویق می ندازه ؛
ببینه چه راهی رو در پیش می گیرن . گاهی هم به واسطه ي انجام گناه ، دیگه لیاقت برآورده شدن حاجتشون
رو ندارن . اینا مربوط به اعمال خود آدمه . ولی اونجایی که هیچکدوم از اینا دخیل نیست و خدا می گه " نه "
صد در صد به صلاحشه . گاهی می خواد بهتر و بیشتر بهش بده و گاهی می بینه به واسطه ي برآورده شدن
حاجتش چیز مهمی رو از دست می ده . شما دلتون می خواد یه چیز بزرگ یا یه عزیز رو از دست بدین به بهاي
به دست آوردن چیز دیگه اي ؟
کمی فکر کردم .
راضی می شدم ؟ مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟ مگه
به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟ پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم .
آروم گفتم .
من – نه حاضر نیستم .
امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟
سري تکون دادم .
من – آره بهتره . فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه .
امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش می دونه . اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم
. می شدیم خدا .
راست می گفت دیگه . کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟
با دست به مغازه اشاره کرد .
امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین !
نگاهی به مغازه کردم . نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در حال دیدن و خرید کردن .
حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه . و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم .
شاید نمی خواست خواهرش چیزي بفهمه .
" گفتم و رفتم داخل مغازه
@kilip_3angin ♥️?
? #part_197
♥️آدموحـوا
به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم
برگشتن . رضوان سریع پرسید .
رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام .
به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم .
در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت .
رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف می زنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم .
من – واي آبروم رفت .
اخمی کرد .
رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید .
سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم .
من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا
حرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود . اصلاً دلم نمی خواست حرف زدن من و
امیرمهدي رو به روم بیاره .
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف
کردم !
لبخند دوستانه اي زد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_198
♥️آدموحـوا
نرگس – این حرفا چیه . اتفاقاً خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم .
بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .
نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا . که بیشتر براي لباس نامزدي یا
اینجور مراسم مناسب بود .
نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می
پوشه .
یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .
یکی از دخترا ؟
دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟
براي امیرمهدي ؟
واي ! ........ واي ! ...
چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که
امیرمهدي سهم من نیست ؟
چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي
خودش داشته باشه .
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست
حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون
بریزم .
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ،
دستم رو روي لب هام گذاشتم . و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي . عروس طاهره خانوم و حاج آقا .
حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به پارچه و گفت .
نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري .
نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟
سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_199
♥️آدموحـوا
نرگس – راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه .
برگشت سمت ما .
نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟
چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت ! می خواست بگه که براي برادرش دختر در نظر گرفتن ؟ می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟
یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟
تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه . من که حق ندارم به امیرمهدي فکر کنم . پس بهتره اصلاً به روي خودم نیارم که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده "
به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره . مرددم کدوم بهتره !
رضوان سري تکون داد .
رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .
براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .
از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .
نرگس رو کرد به ما .
نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟ البته اگر کاري ندارین !
نگاهی به سمت رضوان انداختم .
من – من که کاري ندارم . تو چی ؟
رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم .
و رو به نرگس ادامه داد .
رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا . براي همین برادرم میاد دنبالمون .
نرگس سري تکون داد .
نرگس – باشه . پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم . فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم
? @kilip_3angin ♥️?
? #part_200
♥️آدموحـوا
با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت . امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم .
امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون می اومد .
کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم .
راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه می کردیم . گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم .
پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم . ست هاي زیبایی داشت . و بدجور چشمم رو گرفته بود .
رو به رضوان و نرگس گفتم .
من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟
و با دست اشاره اي
به یکی از ست ها کردم .
" باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد
هر دو
نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره .
وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و
نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن .
با چشم دنبال امیرمهدي گشتم . کمی دورتر ایستاده بود و نگاه می کرد . چقدر دلم می خواست نظرش رو
بدونم . انقدر از اون ست خوشم اومده بود که می خواستم بخرمش .
برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري
افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد . وقتی نگاهم رو به خودش دید ،
با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید کرد .
نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم .
خوشم نیومد از کارش . بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر
رو هضم کنم . من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم . شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
" از مغازي بیرون اومدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید
@kilip_3angin ♥️?
اینم پارت 200رمان ادم وحوا??خدمت نگاه هایه زیباتون???
1401/12/07 22:49پارات هارو خوندین نظر بدین??
1401/12/07 22:49سلام خانومای عزیز?♥️
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..♥️
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"
اینم لینک پیج اینستام
"لینک قابل نمایش نیست"
"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم?
سلام، چرا امروز هیچ پارتی نذاشتی؟ چشم انتظاریم
1401/12/08 19:30سلام، چرا امروز هیچ پارتی نذاشتی؟ چشم انتظاریم
سلام گلم ببخشید یکم کار داشتم
1401/12/08 20:25بریم برای پارت جدید ادم حوا
1401/12/08 20:26? #part_201
♥️آدموحـوا
رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم . نمی دونستم از کی . از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم . و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمی
کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم . گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه . بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تی
شرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت . و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .
ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد . نگاهش به رو به رو بود و
نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو . ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می
خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .
من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .
امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .
برگشتم به سمتش . که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم
دعوااا شدد??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_202
♥️آدموحـوا
من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟ دلم خواست جوابش رو بدم .
امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد . بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .
من – من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .
امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .
من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون . اصلاً شما چیکاره اي ؟
با حرص نگاهم کرد .
چشم تو چشم .
امیرمهدي – راست می گین . من کاره اي نیستم .
نگاهش پر از ملامت بود .
پر از شماتت .
پر از حس بد .
از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد از حرف من لبخند می زد .
اولین بار بود که آماج همچین نگاهی از امیرمهدي قرار می گرفتم .
حتی اون شبی که با کامران دست دادم هم این طرز نگاه رو ازش ندیدم . از کارم انقدر ناراحت بود یا از حرفام ؟
دلم نمی خواست جلوي نرگس و رضوان ، اینجوري تو روي هم بایستیم . ولی شد . و مطمئناً به خاطر این بود
که من بحث رو ادامه دادم . شاید لازم بود می ذاشتم تو یه موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم .
اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدي ازم عذرخواهی کنه . براي چی رو هم نمی دونستم . فقط دلم
می خواست با عذرخواهیش ، به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدي انجام
ندادم .
شاید همون اول هم فکر می کردم امیرمهدي مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم .
خیره خیره نگاهش می کردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه و در مقابل ، اون فقط نگاهش رو ازم
گرفته بود
@kilip_3angin ♥️?
? #part_203
♥️آدموحـوا
هنوز هم اخم داشت . و این نشون می داد از موضعش پایین
بیا نیست .
از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد ، کیسه ي پلاستیک حاوي سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم و
گفتم .
من – من نیازي به کادو ندارم .
برگشتم به رضوان بگم ، بریم بیرون پاساژ که دیدم دستم تو دستاي نرگس .
با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدي امیرمهدي ، هنوز یک قدم دور نشده ایستادم
سر جام .
امیرمهدي – قرآن رو پس نمی دن خانوم صداقت پیشه !
قرآن !
پس یکی از بسته هاي داخل اون کیسه قرآن بود . و من پسش داده بودم .
کارم درست بود ؟
نبود . این بی احترامی به کتاب خدا بود . همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم به خوندنش . البته اگر از
زشتی پس دادن سوغاتی و کادو می گذشتیم !
چشم هام رو روي هم گذاشتم . چرا تا فکري به ذهنم خطور می کرد انجامش می دادم ؟
برگشتم به طرفش . می خواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد . اومد جلو و کیسه رو گرفت
طرفم .
وقتی گرفتمش ، بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت .
چشم دوختم به رفتنش . ازم دلگیر بود ؟
با قرارگرفتن دستی روي بازوم ، نگاه از امیرمهدي گرفتم و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم .
اونم داشت به رفتن امیرمهدي نگاه می کرد .
نرگس – امیرمهدي رو یه سري از مسائل خیلی حساسه .
کمی مکث کرد .
برگشت به سمتم و نگاهم کرد .
نرگس – فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داري . راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو
گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدی
@kilip_3angin ♥️?
? #part_204
♥️آدموحـوا
می کنه . حتماً به خاطرت یه بار کوتاه میاد ! وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم کلاً فرق نداره سی دي مال کی
باشه ، عصبانیش می کنه این جور آهنگا . یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دي رو می شکنه و
باهات بد برخورد می کنه . ولی اون کارش نشون داد که واقعاً براش ....
حرفش رو خورد .
به زور لبخندي زد .
نرگس – ازت توقع داشت سنگین تر برخورد می کردي .
شونه اي بالا انداختم .
من – من کار بدي نکردم .
و راه بیرون رو در پیش گرفتم . من کار بدي نکرده بودم ! فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق
نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره .
نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن .
جلوي در پاساژ ایستادم تا شاید رضا ، برادر رضوان رو ببینم . خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم .
چشمم افتاد به امیرمهدي که کلافه و عصبی ، اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود و با پشت پاش
ضربه می زد به تایر ماشین .
هنوز عصبانی بود . هنوز اخم داشت . هنوز کلافه بود . دیگه چرا کلافه ؟
" سلام " گفتن رضا ، نگاهم رو غلاف کردم .
با
صداي
برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم براي جواب دادن که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از
دهنم خارج کنم . برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش رو دادن .
رضوان ، نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد . بعد هم رو به نرگس گفت .
رضوان – خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون . ایشااالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم .
و انگار از طرف من هم گفت .
لب هاي من خاموش شده بود و گویاي هیچ کلمه اي نبود .
نرگس هم لبخند همراه با شرمی زد که مطمئناً به خاطر حضور رضا بود . و جواب داد .
نرگس – ممنون . براي منم سعادتی بود . با اجازه تون
@kilip_3angin ♥️?
? #part_205
♥️آدموحـوا
کرد . موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و " خداحافظی وگفت .
نرگس – خیلی حرفاش رو به دل نگیر .
و با لبخندي ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم .
نه اینکه قهر باشم ، نه . فقط نمی تونستم حرف بزنم . انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن .
تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم . دلم نمی خواست به امیرمهدي و اتفاق بینمون فکر کنم . براي
همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم .
حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود . با من یا امیرمهدي ؟
دلم می خواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم . با این همه تفاوت عقایدي که تازه داشت اذیتم
می کرد چرا دنبالش بودم ؟
جلوي در خونه باز هم به زور لب باز کردم ، از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم .
مامان به محض ورود اومد استقبالم .
مامان – باز سلامت رو خوردي دختر ؟
من – سلام .
و انگار تو خونه تازه دهنم باز شد به حرف زدن .
بسته ي حاوي پارچه ها رو دادم دستش و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم . در همون حال گفتم .
من – هر کدومش رو دوست داري بردار .
مامان – خوش گذشت ؟
ایستادم و روي یه پا چرخیدم به سمتش . جمله ش بیشتر به طعنه می موند تا خبر گرفتن از حال درونیم و
اینکه بهم خوش گذشته یا نه !
نگاهی به چشم هاي موشکافش انداختم .
من – اگر تیکه ي اخرش رو که امیرمهدي می خواست سرم رو از تنم جدا کنه فاکتور بگیریم ، بقیه ش خوب
بود .
سریع برگشتم که به راهم ادامه بدم . اما حرفش باز هم باعث شد بایستم .
مامان – باز چیکار کردي ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_206
♥️آدموحـوا
مگه حتماً من باید یه کاري کرده باشم که کسی بخواد سرم رو از تنم جدا کنه ؟ نمی شه اون شخص خودش اشتباه کرده باشه ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم .
من – من کاري نکردم . یه پسره اومد باهام دوست شه منم اومدم حالش رو بگیرم به ایشون برخورد .
بعد هم اداش رو با حرص در اوردم
.
من – میگه اگر ظاهرتون موجه باشه کسی در موردت بد فکر نمی کنه . هه ... کجاي ظاهر من بده ؟ هان ؟
مامان تکیه داد به دیوار کنارش و یه دستش رو روي سینه جمع کرد و دست دیگه ش رو به حالت عمود روش
قرار داد و زیر چونه ش گذاشت .
مامان – از نظر اون ایراد داشته !
من – به من چه اون اینجوري فکر می کنه !
مامان – تو این پسر رو می خواستی . یادته ؟
سکوت کردم . راست می گفت .
من بی فکر انتخاب کرده بودم یا چشمام فقط و فقط خوبی هاش رو می دید و روي بقیه ي چیزها بسته شده
بود ؟
حالا که به وضوح با کارم مخالفت می کرد تازه داشتم می دیدم دنیاي متفاوتمون رو !
مامان هم سکوت کرد و دیگه حرفی نزد . انگار می دونست درونم چه ولوله اي بر پاست . و گذاشت توش غرق
شم تا به خودم بیام و با دست و پا زدن ازش بیرون بیام . می دونست وقتی فکرم آروم شه مارال بهتر از قبل
نمود پیدا می کنه .
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم .
با صداي زنگ گوشیم دست بردم داخل کیفم و از لا به لاي خرت و پرت ها پیداش کردم .
بیرون آوردمش و صفحه ش رو نگاه کردم .
بازم پویا !
معلوم نبود باز چی شده یاد من افتاده !
به خیال اینکه بازم مهمونیه و می خواد شانسش رو براي بردنم امتحان کنه ، و من باز بهش می گم که دیگه
حق نداره زنگ بزنه جواب دادم
با تشر گفتم .
من – بله ؟
برعکس تصورم که فکر می کردم با صداي آرومش سلام می کنه و سعی می کنه رامم کنه ، صداي عصبانیش
اعصاب به هم ریخته م رو به هم ریخته تر کرد .
پویا – این مرتیکه کی بود داشتی وسط پاساژ باهاش حرف می زدي ؟ احتمالاً همونی نبود که به نظر شما آدم
تر از منه ؟ آخه بی شعور این جوجه بسی.جی کجاش شبیه آدماست ؟ شیپیش لاي ریشاش داره یه قل دوقل
بازي می کنه ! اونوقت تو بهش می گی خواستنی ؟
عصبی بودم و حرفاش عصبی ترم کرد . حرص از رفتار امیرمهدي و حرفاي پویا رو یه جا جمع کردم و جوابش
رو دادم .
من – تو خفه شی و حرف نزنی یه ملت راهت می شن ، شک نکن . این جوجه بسی.جی هم سگش شرف داره
به تو که احترام گذاشتن بلد نیستی .
پویا – ا ؟ نکنه از اوناست که براي ملت خدا خدا می کنه و به وقتش خوب زیر آبی می ره ؟ حاجی قلابیه ؟
من – هر چی هست به تو مربوط نیست .
پویا – من رو به کی فروختی مارال ؟ به این آدمایی که ادکلن نمی زنن و می گن خوب نیست نامحرم بوي
خوش بده و بوي گند عرقشون تا هفتا خیابون اون طرف تر می ره ؟ این آدماي حال به هم زن ؟
امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد . گرچه که بوي ادکلنش هم تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد
. پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه .
من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .
پویا – مارال
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد