رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
و رفت سمت اتاق خوابشون . مثلاً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه
وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي .
حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت .
موذیانه خندیدم .
عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت .
قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم .
همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم .
با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم .
ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان
هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود .
با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_165
♥️آدم‌وحـوا

جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد .
تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم .
همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم .
من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خلاص شیم ؟
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – الان روشن می کنم .
و دستگاه پخش رو زد .
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
من – واي من سنتی گوش نمی دم .
نرگس چرخید به سمتم .
نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم
. من پاپ هم گوش می کنم .
با خوشحالی گفتم .
من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟
نرگس – بده .
دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش .
من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن .
نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه .
چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون
می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده
دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه
ریتم کوبنده خلاص کرد .
دوباره نگاه به رو به رو دوخت .
با شروع شدن متن

1401/12/07 22:47

آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به
پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره .
لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می
چرخید .
بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو
بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده
نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از
شدت فشار داره کبود می شه .
رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده .
از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی کردم اصلاً نخندم . ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم .
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد .
با همون حالت لب زد .
امیرمهدي – این چیه ؟
نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کور
کرد .
یه لحظه احساس پشیمونی کردم .
مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم
.
خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت

این دوپارته، یکیش کردم که از کنجکاوی پیویم و سوراخ نکنید و مزه ی ماجرای طنزش نپره?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_166
♥️آدم‌وحـوا

باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل
تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل
اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه حتماً ریختن خونم حلال میشد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم

1401/12/07 22:47

کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت می کنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
یعنی واقعاً به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشین هاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدوداً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمو .
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
" به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو
سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
دختر – هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . الان دیگه خوبه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – احد کجاست ؟
دختر – احد رفته گل بیاره . گلاش امروز زود تموم شد .
امیرمهدي سري تکون داد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_177
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی ..
با دست به نرگس اشاره کرد .
امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي می تونه به تو و احد زبان یاد بده .
و بعد رو به نرگس گفت .
امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم .
" سلام " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد .
یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب
یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت .
یگانه – این خانوما کین عمو ؟
امیرمهدي – دوستاي خواهرم .
یگانه به ما هم سلامی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم " ...
چقدر براش غریبه بودم !
یگانه – عمو من فکر کردم با

1401/12/07 22:47

زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتماً عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون .
امیرمهدي لبخند قشنگی زد .
امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم !
یگانه لبخندي زد و سري تکون داد .
امیرمهدي – خوب حالا یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟
یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد .
یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می فروشم
.
امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچکدوم زمین نیفته . چون اسم ..
یگانه هم صدا باهاش ادامه داد .
یگانه – خدا روش نوشته شده .
امیرمهدي لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حالا اگه اجازه می دي ما بریم
یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون !
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – قول دادم . فعلاً خدافظ .
و دوباره ماشین راه افتاد .
نرگس رو به امیرمهدي گفت .
نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن
.
نرگس برگشت سمت ما و گفت .
نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار می کنن . اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی
بود . که از تو آشغالا پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمک چندتا خیر ، الان وضعشون بهتره .
رضوان کمی خودش رو جلو کشید .
رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقاي درستکارن .
امیرمهدي محجوبانه گفت .
امرمهدي – ما فقط وسیله ایم .
رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدماي آبرومند کمک کنیم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکاي بهتري بکنیم .
من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر
نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمک هایی که می شد به این خونواده ها کرد .
جوري حرف می زد که انگار کمک کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار آفریده
شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم .
چنان با عشق از کمک بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمکی بکنم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_188
♥️آدم‌وحـوا

هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود
نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود .
اذان و نماز .... و نماز ...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم .
من – واي نمازم رو نخوندم !
رضوان متعجب برگشت

1401/12/07 22:47

سمتم .
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت .
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس
کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست .
نرگس هم برگشت به سمت من .
نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن .
" باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد .
سري تکون دادم به معناي
نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می
خونی ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره !
درمونده گفتم .
من – اممم ..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .
من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .
دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .
از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت

@kilip_3angin ♥️?
? #part_189
♥️آدم‌وحـوا

نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟
امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .
نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .
داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .
طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .
رضوان رو کرد بهم .
رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – نمی دونم . فکر نکنم .
رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین .
سري تکون دادم .
من – باشه . الان زنگ می زنم .
گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .
مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم . وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .
تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !
برگشتم به سمتش .کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .
امیرمهدي – مال شماست .
با تردید کیسه رو گرفتم .
من - این چیه؟

@kilip_3angin ♥️?
?

1401/12/07 22:47

#part_190
♥️آدم‌وحـوا

سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد . دست برد داخل جیب شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد .
امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن . لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه . می شن
خاطره اي که هر وقت بهش فکر می کنی ، لبخند رو لبت میاد و حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس می کنی . امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره .
نیم رخش رو از نظر گذروندم .
چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟ از نظر ظاهري با ایده آل هاي من فرق داشت .
پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟
پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟
پویایی که به زور هورمون و شیر و هزارتا سفیده ي تخم مرغ و پروتئین هاي مصرفی زیاد هیکل به هم زده کجا و امیرمههدي کمی لاغر اندام کجا ؟
پویا و افکارش ! ... امیرمهدي و افکارش ! ....
امیرمهدي و لحن بیانش ...
امیرمهدي و احترامی که می ذاشت ...
امیرمهدي و حس آرامشی که به آدم می داد ....
هر چی بیشتر امیرمهدي و ایده آل هاي ظاهري تو ذهنم رو مقایسه می کردم ، بیشتر اون ظواهر رو پس می زدم و می فهمیدم باطن آدم ها مهمتر از ظاهرشونه .
و بیشتر حسرت می خوردم که چرا امیرمهدي مال من نبود . سهم من نبود .
سرش رو کامل به زیر انداخت و با نوك کفشش طرح کوچیکی روي زمین کشید .
امیرمهدي – امروز یکی از بهترین چیزهایی که می شد تو عمرم بشنوم ، شنیدم !
سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت .
و من حس کردم چقدر ارادي و به خواست خودش با من چشم تو چشم شد . گرچه که خیلی سریع نگاهش رو
نسیم وار از نگاهم گرفت .
امیرمهدي – وقتی تو ماشین گفتین یادتون رفته نماز ظهر و عصرتون رو بخونین ، انگار کسی بهم مژده ي
بزرگی داده .انقدر خوشحال شدم که نتونستم مژده گونی این خبر رو ندم

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 22:47

? #part_191
♥️آدم‌وحـوا

با سر اشاره اي به کیسه ي تو دستم کرد .
امیرمهدي – هم سوغاتیی که براتون آوردم و هم مژده گونی خبر نماز خوندنتون ، هر دو داخلشه . امیدوارم خوشتون بیاد .
کیسه رو کمی بالا آوردم و نگاش کردم .
من در مقابل این همه خوبی باید چیکار می کردم ؟
آدمی که رو به روم ایستاده بود واقعاً آدم بود یا فرشته ؟
چرا انقدر خوب بود ؟
و من در مقابل باهاش چیکار کردم ؟ با آهنگی که می دونستم اصلاً ازش خوشش نمیاد ، اذیتش کردم .
و چقدر شرمنده شدم از کارم .
اول لب به تشکر باز کردم .
من – ممنون . اصلاً انتظارش رو نداشتم .
و بعد نادم از رفتارم ادامه دادم .
من – بابت اون آهنگ ، واقعاً عذر ....
نذاشت جمله م رو کامل بگم .
امیرمهدي – بهتره راجع به چیزهاي خوب حرف بزنیم . بازگو کردن مسائل ناراحت کننده ، حلاوت اتفاقاي
خوب رو از بین می بره .
حرف خوب ؟ می خواست با من راجع به چیزهاي خوب حرف بزنه ؟ حرف بزنه ؟
آخ که چه حالی داشت شنیدن این جملات از دهنش .
در مقابل حرفش فقط سکوت کردم . انقدر گفتارش براي من شیرین بود که قدرت تکلم رو ازم گرفت .
مگه این همون پسري نبود که حرف زدن زیاد با نامحرم رو گناه می دونست .
همونی نبود که اون شب تو کوه گفت فقط به خاطر اینکه خوابمون نبره با هم حرف بزنیم ؟
خودش بود . همون پسر ، ولی می خواست با من حرف بزنه .
و چه لذتی داشت حرفش و توجهش به من حتی به اندازه ي یه سوغاتی یا کادویی به بهونه ي مژده گونی و یا حرفاي خوب

@kilip_3angin ♥️?
? #part_192
♥️آدم‌وحـوا

این توجهات از کسی مثل امیرمهدي براي من زیاد بود ؛ خیلی .
با سوال امیرمهدي دست از سکوت برداشتم .
امیرمهدي – چی شد که حاضر شدین نماز بخونین ؟
حرف خوبش درباره ي من بود . گرچه که تأکیدش روي نماز خوندنم بود . ولی هر چی بود درباره ي من بود و
همین به قدري برام خوشایند بود که لبخند رو به لب هام هدیه داد .
من – یادم بود گفته بودي راه حرف زدن با خدا نماز خوندن . یه بار نیاز شد باهاش اساسی حرف بزنم . هر جور
که حرف زدم جواب نگرفتم . به اعتماد حرفت ، از راهی که خودش گفته بود استفاده کردم . وقتی دیدم چقدر
زود جوابم رو داد دیگه از حرف زدن باهاش دست برنداشتم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – مطمئن بودم اگر یه بار امتحان کنین دیگه ازش دست نمی کشین .
من – چرا مطمئن بودي ؟
امیرمهدي – آدم صادقی مثل شما انقدر درونش پاکه که زود به معنویت پیوند می خوره .
ازم تعریف کرد ؟ آره دیگه . گفت درونم پاکه .
و این حرف از آدمی مثل امیرمهدي یعنی تعریف و تمجید . که خیلی صادقانه و بدون هیچ حسی از اغراق بیان شد .
ذوق کردم . مگه می شد ذوق نکرد ؟
و باز حس

1401/12/07 22:48

شرمندگی از آهنگ تو ماشین .
دلم نمی خواست ناراحتش کنم . ولی باز هم با بی فکري این کار رو کردم .
براي عذرخواهی لب باز کردم .
من – من تو ماشین فقط می خواستم یه مقدار اذیتت کنم . اگر می دونستم از اونجور اهنگا بدت میاد ...
باز هم نذاشت ادامه بدم .
امیمهدي – قرار شد در موردش حرف نزنیم .
مصرانه گفتم .
من – باید بگم . به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم . ادامه ي همون اذیتاي اون شب بود که قرار گذاشتیم به بعد موکول بشه

اعلان کانال و روشن کنید پارت میزارم بیاد بالای صفحه ی گوشیتون??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_193
♥️آدم‌وحـوا

لبخند محوي زد .
امیرمهدي – موردي نداره . فقط ...
گره کمی بین ابروهاش افتاد .
امیرمهدي – شما واقعاً این آهنگا رو گوش می کنین ؟
مگه ایراد داشت ؟ آهنگش که مشکلی نداشت !
من – مگه چش بود ؟
امیرمهدي – من کاري به ریتم آهنگ ندارم . ولی متنش ...
لب هاش رو کمی جمع کرد .
امیرمهدي – زیادي سبک بود .... سخیف بود ..... هجو بود ... چرا می ذارین گوش و ذهنتون درگیر این آهنگا
بشه ؟ اگر یه متن درست داشت حرفی نبود !
بی حواس گفتم .
من – وقتی زیادي شادم این آهنگا رو گوش می دم . یا وقتی می خوام برقصم .
و وقتی جمله م رو کامل کردم تازه فهمیدم چی گفتم ! و با بهت گفتم .
من – اي واي !
و با دست کوبیدم روي دهنم .
با ترس نگاهش کردم .
یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از رقص حرف می زنی ؟ خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟ اسم
رقصیدن بردي جلوي نامحرم ؟
کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد ! اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي!
منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم . احتمال دادم این دفعه با لگد من رو از خودش دور کنه
ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد .
امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه . روزه می گیرین ؟
وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره !
پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت گذر زمان دفن کنم .
من – تا حالا روزه نگرفتم
حالا هی میگین پارت بزار.. رمان تموم بشه پیوی من و میترکونید که ادامش بده?

@kilip_3angin ♥️?
? #part_194
♥️آدم‌وحـوا

ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن باید روزه بگیرین ؟ بعید می دونم .
شونه اي بالا انداختم .
من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم . براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم
یا نه که منم جوابم منفیه . اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم تحمیل کنن . همیشه براي پذیرش هر
چیزي آزاد بودم .
و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین

1401/12/07 22:48

یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . و
نماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد . مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن . گرچه
که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال روزه گرفتن می شد .
و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خودن کارشون یک ساعت بعد از افطار بود و سریال هایی که اگر طنز
نبود نگاه نمی کردم .
باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم .
امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟
من – نه . چون اصلاً فلسفه ي این تشنگی و گرسنگی رو نمی فهمم چیه !
امیرمهدي – فلسفه ش رو از چه نظر می خواین بدونین ؟ از نظر پزشکی که یه جور استراحت بدن هستش . تو
این یه ماه به واسطه ي کم خوردن ، بدن سمومش رو دفع می کنه و از زیر فشار ناجور غذا خوردن در میاد . از
نظر معنوي هم که یه جور درك حال آدماییه که خیلی چیزها رو می بینن و دلشون می خواد ، اما توانایی
خریدش رو ندارن . به واسطه ي درك حالشون می فهمیم که باید بهشون کمک کنیم . از نظر مذهبی می شه
راهی براي آب کردن گوشت هایی که در طول سال از حرام خدا یا گناه به تن آدم روییده . مثل غذایی که با
پول شبهه دار خریداري شده باشه . یا لذتی که از انجام یه گناه هر چند کوچیک نصیبمون می شه . ولی اگر
منظورتون حکمت خداست که خب خود خدا می دونه چرا چنین عبادتی رو خواسته و اصلاً هم در حد درك و
فهم انسان نیست .
من – از اون عبادت هایی که باید بدون چشم داشت باشه ؟
لبخندي زد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_195
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – بله . از هموناست و زمانی دلچسب می شه که بدونیم به واسطه ي همین عبادت کلی پاداش میگیریم . مثلاً تمام نفس هاي آدم روزه دار عبادت محسوب می شه . حتی لحظه اي که تو خوابه . تمام حسنات
دو برابر برامون نوشته می شه . و در هاي رحمت به روي بنده ها بازه . جواب دعاهاي آدم روزه دار زود داده میشه و هزاران پاداش دیگه . خودش وعده داده روز عید فطر هزاران بنده ش رو از آـش جهنم نجات می ده .
وقتی لحظه ي افطار شروع می کنیم به خوردن تازه ارزش نعمت هاي خدا براي آدم دو چندان می شه .
چنان با عشق از این پاداش ها و حس ها حرف می زد که انگار شی با ارزشی جلوش قرار داره و می خواد با
تعریفش بر ارزش و شکوه و عظمتش صحه بذاره .
براي یه لحظه دلم خواست تا یک بار هم که شده ، روزه گرفتن رو امتحان کنم ببینم منم چنین حالی رو تجربه
می کنم !
نگاهش رو به سقف پاساژ دوخت و با عشق گفت .
امیرمهدي – و قشنگترین قسمت این ماه شب هاي قدرشه . شب هایی که خدا دعاي بنده هاش رو رد نمی
کنه . شب هایی که سرنوشت یک سال آدم نوشته می شه .ساعت هایی که با هیچ چیز نمی شه توصیفش کرد
. حیفه آدم این شب ها رو

1401/12/07 22:48

از دست بده . نمی دونم چرا بعضی بنده ها حاضر نیستن از این سه شب فیض ببرن .
مگه تو طول سال چندتا از این شب ها داریم ؟
من – من شنیدم سرنوشتی که خدا براي ادم نوشته قابل تغییر نیست . به قول معروف همه چیز بر پایه ي قضا
و قدر خداست .
محکم و با اطمینان گفت .
امیرمهدي – اما خودش گفته دعا ، قضا رو بر می گردونه . هرچند اون قضا محکم شده باشه .
شونه اي بالا انداختم .
من – ولی گاهی هر چقدر براي چیزي دعا می کنیم جواب نمی ده . انگار نه انگار ما داریم خودمون رو هلاك
می کنیم . گاهی فکر می کنم نمی شنوه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خدا هیچوقت دعاي بنده ش رو بی جواب نمی ذاره . فقط گاهی بهش می گه " نه " . که این
صد در صد به نفع بندشه .
ابرویی بالا انداختم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_196
♥️آدم‌وحـوا

من – واقعاً چیزي که آدم می خواد و خدا بهش نمی ده به صلاحشه ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ببینین ! گاهی آدم ها کاري می کنن که خدا برآورده کردن خواستشون رو به تعویق می ندازه ؛
ببینه چه راهی رو در پیش می گیرن . گاهی هم به واسطه ي انجام گناه ، دیگه لیاقت برآورده شدن حاجتشون
رو ندارن . اینا مربوط به اعمال خود آدمه . ولی اونجایی که هیچکدوم از اینا دخیل نیست و خدا می گه " نه "
صد در صد به صلاحشه . گاهی می خواد بهتر و بیشتر بهش بده و گاهی می بینه به واسطه ي برآورده شدن
حاجتش چیز مهمی رو از دست می ده . شما دلتون می خواد یه چیز بزرگ یا یه عزیز رو از دست بدین به بهاي
به دست آوردن چیز دیگه اي ؟
کمی فکر کردم .
راضی می شدم ؟ مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟ مگه
به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟ پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم .
آروم گفتم .
من – نه حاضر نیستم .
امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟
سري تکون دادم .
من – آره بهتره . فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه .
امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش می دونه . اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم
. می شدیم خدا .
راست می گفت دیگه . کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟
با دست به مغازه اشاره کرد .
امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین !
نگاهی به مغازه کردم . نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در حال دیدن و خرید کردن .
حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه . و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم .
شاید نمی خواست خواهرش چیزي بفهمه .
" گفتم و رفتم داخل مغازه

@kilip_3angin ♥️?
? #part_197
♥️آدم‌وحـوا

به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم

1401/12/07 22:48

برگشتن . رضوان سریع پرسید .
رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام .
به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم .
در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت .
رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف می زنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم .
من – واي آبروم رفت .
اخمی کرد .
رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید .
سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم .
من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا
حرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود . اصلاً دلم نمی خواست حرف زدن من و
امیرمهدي رو به روم بیاره .
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف
کردم !
لبخند دوستانه اي زد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_198
♥️آدم‌وحـوا

نرگس – این حرفا چیه . اتفاقاً خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم .
بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .
نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا . که بیشتر براي لباس نامزدي یا
اینجور مراسم مناسب بود .
نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می
پوشه .
یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .
یکی از دخترا ؟
دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟
براي امیرمهدي ؟
واي ! ........ واي ! ...
چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که
امیرمهدي سهم من نیست ؟
چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي
خودش داشته باشه .
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست
حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون
بریزم .
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ،

1401/12/07 22:48

دستم رو روي لب هام گذاشتم . و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي . عروس طاهره خانوم و حاج آقا .
حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به پارچه و گفت .
نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري .
نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟
سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_199
♥️آدم‌وحـوا

نرگس – راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه .
برگشت سمت ما .
نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟
چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت ! می خواست بگه که براي برادرش دختر در نظر گرفتن ؟ می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟
یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟
تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه . من که حق ندارم به امیرمهدي فکر کنم . پس بهتره اصلاً به روي خودم نیارم که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده "
به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره . مرددم کدوم بهتره !
رضوان سري تکون داد .
رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .
براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .
از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .
نرگس رو کرد به ما .
نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟ البته اگر کاري ندارین !
نگاهی به سمت رضوان انداختم .
من – من که کاري ندارم . تو چی ؟
رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم .
و رو به نرگس ادامه داد .
رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا . براي همین برادرم میاد دنبالمون .
نرگس سري تکون داد .
نرگس – باشه . پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم . فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم

? @kilip_3angin ♥️?
? #part_200
♥️آدم‌وحـوا

با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت . امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم .
امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون می اومد .
کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم .
راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه می کردیم . گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم .
پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم . ست هاي زیبایی داشت . و بدجور چشمم رو گرفته بود .
رو به رضوان و نرگس گفتم .
من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟
و با دست اشاره اي

1401/12/07 22:48

به یکی از ست ها کردم .
" باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد
هر دو
نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره .
وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و
نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن .
با چشم دنبال امیرمهدي گشتم . کمی دورتر ایستاده بود و نگاه می کرد . چقدر دلم می خواست نظرش رو
بدونم . انقدر از اون ست خوشم اومده بود که می خواستم بخرمش .
برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري
افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد . وقتی نگاهم رو به خودش دید ،
با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید کرد .
نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم .
خوشم نیومد از کارش . بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر
رو هضم کنم . من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم . شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
" از مغازي بیرون اومدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/07 22:48

اینم پارت 200رمان ادم وحوا??خدمت نگاه هایه زیباتون???

1401/12/07 22:49

پارات هارو خوندین نظر بدین??

1401/12/07 22:49

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم?

1401/12/08 17:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمونه کارم

1401/12/08 17:27

سلام، چرا امروز هیچ پارتی نذاشتی؟ چشم انتظاریم

1401/12/08 19:30

پاسخ به

سلام، چرا امروز هیچ پارتی نذاشتی؟ چشم انتظاریم

سلام گلم ببخشید یکم کار داشتم

1401/12/08 20:25

بریم برای پارت جدید ادم حوا

1401/12/08 20:26

? #part_201
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم . نمی دونستم از کی . از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم . و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمی
کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم . گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه . بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تی
شرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت . و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .
ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد . نگاهش به رو به رو بود و
نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو . ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می

1401/12/08 20:27

خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .
من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .
امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .
برگشتم به سمتش . که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم

دعوااا شدد??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_202
♥️آدم‌وحـوا

من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟ دلم خواست جوابش رو بدم .
امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد . بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .
من – من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .
امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .
من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون . اصلاً شما چیکاره اي ؟
با حرص نگاهم کرد .
چشم تو چشم .
امیرمهدي – راست می گین . من کاره اي نیستم .
نگاهش پر از ملامت بود .
پر از شماتت .
پر از حس بد .
از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد از حرف من لبخند می زد .
اولین بار بود که آماج همچین نگاهی از امیرمهدي قرار می گرفتم .
حتی اون شبی که با کامران دست دادم هم این طرز نگاه رو ازش ندیدم . از کارم انقدر ناراحت بود یا از حرفام ؟
دلم نمی خواست جلوي نرگس و رضوان ، اینجوري تو روي هم بایستیم . ولی شد . و مطمئناً به خاطر این بود
که من بحث رو ادامه دادم . شاید لازم بود می ذاشتم تو یه موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم .
اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدي ازم عذرخواهی کنه . براي چی رو هم نمی دونستم . فقط دلم
می خواست با عذرخواهیش ، به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدي انجام
ندادم .
شاید همون اول هم فکر می کردم امیرمهدي مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم .
خیره خیره نگاهش می کردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه و در مقابل ، اون فقط نگاهش رو ازم
گرفته بود
@kilip_3angin ♥️?
? #part_203
♥️آدم‌وحـوا

هنوز هم اخم داشت . و این نشون می داد از موضعش پایین

1401/12/08 20:27

بیا نیست .
از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد ، کیسه ي پلاستیک حاوي سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم و
گفتم .
من – من نیازي به کادو ندارم .
برگشتم به رضوان بگم ، بریم بیرون پاساژ که دیدم دستم تو دستاي نرگس .
با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدي امیرمهدي ، هنوز یک قدم دور نشده ایستادم
سر جام .
امیرمهدي – قرآن رو پس نمی دن خانوم صداقت پیشه !
قرآن !
پس یکی از بسته هاي داخل اون کیسه قرآن بود . و من پسش داده بودم .
کارم درست بود ؟
نبود . این بی احترامی به کتاب خدا بود . همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم به خوندنش . البته اگر از
زشتی پس دادن سوغاتی و کادو می گذشتیم !
چشم هام رو روي هم گذاشتم . چرا تا فکري به ذهنم خطور می کرد انجامش می دادم ؟
برگشتم به طرفش . می خواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد . اومد جلو و کیسه رو گرفت
طرفم .
وقتی گرفتمش ، بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت .
چشم دوختم به رفتنش . ازم دلگیر بود ؟
با قرارگرفتن دستی روي بازوم ، نگاه از امیرمهدي گرفتم و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم .
اونم داشت به رفتن امیرمهدي نگاه می کرد .
نرگس – امیرمهدي رو یه سري از مسائل خیلی حساسه .
کمی مکث کرد .
برگشت به سمتم و نگاهم کرد .
نرگس – فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داري . راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو
گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدی

@kilip_3angin ♥️?
? #part_204
♥️آدم‌وحـوا

می کنه . حتماً به خاطرت یه بار کوتاه میاد ! وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم کلاً فرق نداره سی دي مال کی
باشه ، عصبانیش می کنه این جور آهنگا . یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دي رو می شکنه و
باهات بد برخورد می کنه . ولی اون کارش نشون داد که واقعاً براش ....
حرفش رو خورد .
به زور لبخندي زد .
نرگس – ازت توقع داشت سنگین تر برخورد می کردي .
شونه اي بالا انداختم .
من – من کار بدي نکردم .
و راه بیرون رو در پیش گرفتم . من کار بدي نکرده بودم ! فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق
نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره .
نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن .
جلوي در پاساژ ایستادم تا شاید رضا ، برادر رضوان رو ببینم . خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم .
چشمم افتاد به امیرمهدي که کلافه و عصبی ، اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود و با پشت پاش
ضربه می زد به تایر ماشین .
هنوز عصبانی بود . هنوز اخم داشت . هنوز کلافه بود . دیگه چرا کلافه ؟
" سلام " گفتن رضا ، نگاهم رو غلاف کردم .
با

1401/12/08 20:27

صداي
برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم براي جواب دادن که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از
دهنم خارج کنم . برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش رو دادن .
رضوان ، نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد . بعد هم رو به نرگس گفت .
رضوان – خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون . ایشااالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم .
و انگار از طرف من هم گفت .
لب هاي من خاموش شده بود و گویاي هیچ کلمه اي نبود .
نرگس هم لبخند همراه با شرمی زد که مطمئناً به خاطر حضور رضا بود . و جواب داد .
نرگس – ممنون . براي منم سعادتی بود . با اجازه تون
@kilip_3angin ♥️?
? #part_205
♥️آدم‌وحـوا

کرد . موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و " خداحافظی وگفت .
نرگس – خیلی حرفاش رو به دل نگیر .
و با لبخندي ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم .
نه اینکه قهر باشم ، نه . فقط نمی تونستم حرف بزنم . انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن .
تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم . دلم نمی خواست به امیرمهدي و اتفاق بینمون فکر کنم . براي
همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم .
حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود . با من یا امیرمهدي ؟
دلم می خواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم . با این همه تفاوت عقایدي که تازه داشت اذیتم
می کرد چرا دنبالش بودم ؟
جلوي در خونه باز هم به زور لب باز کردم ، از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم .
مامان به محض ورود اومد استقبالم .
مامان – باز سلامت رو خوردي دختر ؟
من – سلام .
و انگار تو خونه تازه دهنم باز شد به حرف زدن .
بسته ي حاوي پارچه ها رو دادم دستش و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم . در همون حال گفتم .
من – هر کدومش رو دوست داري بردار .
مامان – خوش گذشت ؟
ایستادم و روي یه پا چرخیدم به سمتش . جمله ش بیشتر به طعنه می موند تا خبر گرفتن از حال درونیم و
اینکه بهم خوش گذشته یا نه !
نگاهی به چشم هاي موشکافش انداختم .
من – اگر تیکه ي اخرش رو که امیرمهدي می خواست سرم رو از تنم جدا کنه فاکتور بگیریم ، بقیه ش خوب
بود .
سریع برگشتم که به راهم ادامه بدم . اما حرفش باز هم باعث شد بایستم .
مامان – باز چیکار کردي ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_206
♥️آدم‌وحـوا

مگه حتماً من باید یه کاري کرده باشم که کسی بخواد سرم رو از تنم جدا کنه ؟ نمی شه اون شخص خودش اشتباه کرده باشه ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم .
من – من کاري نکردم . یه پسره اومد باهام دوست شه منم اومدم حالش رو بگیرم به ایشون برخورد .
بعد هم اداش رو با حرص در اوردم

1401/12/08 20:27

.
من – میگه اگر ظاهرتون موجه باشه کسی در موردت بد فکر نمی کنه . هه ... کجاي ظاهر من بده ؟ هان ؟
مامان تکیه داد به دیوار کنارش و یه دستش رو روي سینه جمع کرد و دست دیگه ش رو به حالت عمود روش
قرار داد و زیر چونه ش گذاشت .
مامان – از نظر اون ایراد داشته !
من – به من چه اون اینجوري فکر می کنه !
مامان – تو این پسر رو می خواستی . یادته ؟
سکوت کردم . راست می گفت .
من بی فکر انتخاب کرده بودم یا چشمام فقط و فقط خوبی هاش رو می دید و روي بقیه ي چیزها بسته شده
بود ؟
حالا که به وضوح با کارم مخالفت می کرد تازه داشتم می دیدم دنیاي متفاوتمون رو !
مامان هم سکوت کرد و دیگه حرفی نزد . انگار می دونست درونم چه ولوله اي بر پاست . و گذاشت توش غرق
شم تا به خودم بیام و با دست و پا زدن ازش بیرون بیام . می دونست وقتی فکرم آروم شه مارال بهتر از قبل
نمود پیدا می کنه .
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم .
با صداي زنگ گوشیم دست بردم داخل کیفم و از لا به لاي خرت و پرت ها پیداش کردم .
بیرون آوردمش و صفحه ش رو نگاه کردم .
بازم پویا !
معلوم نبود باز چی شده یاد من افتاده !
به خیال اینکه بازم مهمونیه و می خواد شانسش رو براي بردنم امتحان کنه ، و من باز بهش می گم که دیگه
حق نداره زنگ بزنه جواب دادم
با تشر گفتم .
من – بله ؟
برعکس تصورم که فکر می کردم با صداي آرومش سلام می کنه و سعی می کنه رامم کنه ، صداي عصبانیش
اعصاب به هم ریخته م رو به هم ریخته تر کرد .
پویا – این مرتیکه کی بود داشتی وسط پاساژ باهاش حرف می زدي ؟ احتمالاً همونی نبود که به نظر شما آدم
تر از منه ؟ آخه بی شعور این جوجه بسی.جی کجاش شبیه آدماست ؟ شیپیش لاي ریشاش داره یه قل دوقل
بازي می کنه ! اونوقت تو بهش می گی خواستنی ؟
عصبی بودم و حرفاش عصبی ترم کرد . حرص از رفتار امیرمهدي و حرفاي پویا رو یه جا جمع کردم و جوابش
رو دادم .
من – تو خفه شی و حرف نزنی یه ملت راهت می شن ، شک نکن . این جوجه بسی.جی هم سگش شرف داره
به تو که احترام گذاشتن بلد نیستی .
پویا – ا ؟ نکنه از اوناست که براي ملت خدا خدا می کنه و به وقتش خوب زیر آبی می ره ؟ حاجی قلابیه ؟
من – هر چی هست به تو مربوط نیست .
پویا – من رو به کی فروختی مارال ؟ به این آدمایی که ادکلن نمی زنن و می گن خوب نیست نامحرم بوي
خوش بده و بوي گند عرقشون تا هفتا خیابون اون طرف تر می ره ؟ این آدماي حال به هم زن ؟
امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد . گرچه که بوي ادکلنش هم تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد
. پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه .
من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .
پویا – مارال

1401/12/08 20:27