96 عضو
حالت رو می گیرما ؟
من – برو بابا . عقده اي !
پویا – باشه . خودت خواستی . من خر رو بگو که می خواستم بهت فرصت بدم . ولی لیاقت نداري . کاري می
کنم که همین جوجه بسی.جی بو گندو رو هم نداشته باشی . وایسا و ببین .
من – برو هر کاري از دستت بر میاد انجام بده .
و گوشی رو روش قطع کردم .
این ما رو چه جوري دیده بود ؟ پس چرا من تو پاساژ ندیدمش
پیوی من کلا عزاداریه به خاطر این دعوا?هیچ دلم نمیخواد امشب و با گریه بخوابین??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_207
♥️آدموحـوا
با حرص از اتفاقات قشنگ ! پشت سر هم ، لباس هام رو عوض کردم .بسته ي کادو و سوغاتی رو برداشتم و باز کردم . سوغاتیش جانماز و مهر بود و همراه پارچه اي که به درد کت دامن یا کت شلوار می خورد . به رنگ سرمه اي . و کادوش که گفت قرآنه . قلم قرآنی بود با قرآن مخصوصش و کتاب دعاش .
هر دو رو روي میز گذاشتم و بعد هم روي تختم دراز کشیدم و فکر کردم .
سه روز فکر کردم .
سه روز کارم شد یادآوري تک تک حرفاش و رفتارش .
سه روز خودم رو تو اتاقم حبس کردم و فقط براي غذا خوردن خارج شدم .
سه روز من بودم و امیرمهدي و خدایی که یا خداي من بود یا خداي امیرمهدي .
خدایی که از لا به لاي حرفاي امیرمهدي شناختمش و با خداي قبلی خودم مقایسه کردم .
تموم مدت حس می کردم چقدر حرفاش درباره ي نماز و روزه و اون خدایی که به من شناسوند ، زمینی نیست .
یه وقتایی حس می کنی خدا داره باهات حرف می زنه نه بنده ي خدا .
انگار خودش اومده تو یه جسم انسانی حلول کرده و می گه برگرد سمت من . می گه من اون خدایی نیستم که
تا امروز می شناختی . بیا و یه جور دیگه با من رو به رو شو !
می گه بیا و بذار با هم از نو شروع کنیم .
یه روزایی می شه که براي حرف زدنش بال بال می زنی و هیچ صدایی ازش نمیاد و یه زمانی انقدر آروم و انسانی بهت نزدیک می شه که نمی تونی باور کنی این آدم خوده خود خداست که داره به شیوه ي خودت باهات
حرف می زنه .
می شه یه آدم و میاد راهنماییت می کنه . میاد و بهت راه رو نشون می ده .
براي من حرفاي اولیه ي امیرمهدي همینجوري بود . همین حس رو بهم می داد . ولی اونجایی که از موجه
بودن من حرف می زد دیگه برام حکم خدایی نداشت .
رفتم و تو نت سرچ کردم . درباره ي حجاب . گفته بود خودتون رو بپوشونین . نگفته بود چادر سر کنین ! نگفته
بود وقتی نمی تونی ، خودت رو مجبور کن به پوشیدنش ! نگفته بود فقط اونایی که چادري هستن آدمن و بنده ي من .
باید باور کرد که اگر خداي من و امیرمهدي رو یکی کنن می شه بهترین خداي روي زمین . اگر نه به خشکی خداي امیرمهدي باشه و نه به اندازه ي خداي من دور و گریزون از بنده !
و خداي من داشت تازه می شد
. جدید می شد . می شد همون خدایی که اگر گناه کردي می گه درهاي رحمت به روت بازه . همون خدایی که بی دلیل ، شاید حتی به حرمت دعا در حق دیگري ببخشه بنده ش رو .
گاهی با یه خط قرآن می شه به خدا نزدیک شد و باهاش حرف زد و گاهی همون یه آیه می شه آب رو آتیش دلخوشیت . به قدري از خدا زده ت می کنه که دیگه دلت نمی خواد حتی اسمش رو بیاري . بستگی داره تو اون
آیه رو چه جوري بخونی و بهش نگاه کنی !
قرار نیست همه ي ادماي نماز خون روي زمین بشن زاهد و عابد راستگو و درستکار . مادر پویا هم نماز میخوند و اون ، پسرش بود .
مادر امیرمهدي هم نماز می خونه و این شد پسرش .
فرق هست بین پویا و امیرمهدي و امیرمهدي ها .
تو دلم نالیدم " کاش خداي باورهاي امیرمهدي انقدر خشک نبود "
و لبخند زدم به خدایی که من رو وادار کرد تا از امیرمهدي بگذرم . به حق ، خودش بهتر می دونست فرق هست بین عقاید ما .
و تازه درك کردم حکمتش رو . و به این نتیجه رسیدم واقعاً خدا براي هر کاري حکمتی داره .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
یه کتلت برداشتم و گذاشتم لاي نونم . بعد هم خیارشور و گوجه و کمی سس .
مامان و بابا ، یک ساعتی می شد که افطار کرده بودن . و داشتیم دور هم شام می خوردیم . مثل هر سال یه روز زودتر از شروع ماه رمضون روزه گرفته بودن . خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .
من هم اصلاً نمی فهمیدم اصل این پیشواز رفتن براي چیه ؟
شامم رو که خوردم رو به مامان گفتم .
من – مرسی . دستت درد نکنه . خوشمزه بود . لطفاً براي سحر بیدارم کن .
و از سر سفره بلند شدم .
مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت .
مامان – نوش جان ..... می خواي .... روزه بگیري ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_208
♥️آدموحـوا
سري تکون دادم .
من – آره ..........
و در جواب نگاه متعجبش لبخندي زدم .
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت .
مامان – چیزاي جدید می شنوم !
من – بده ؟ دختر به این خوبی !
مامان سري تکون داد .
مامان – بر منکرش لعنت .
خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روي زمین جلوي تلویزیون ولو کردم .
-••-••-••-••-•••
چشمام رو باز کردم . ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟
نگاهی به ساعت انداختم . دوازده و نیم .
زیاد خوابیده بودم .
دلم مالش رفت . گرسنه بودم . می خواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزي بخورم که یادم افتاد روزه م .
" از ته دلی گفتم .
" وایی
حالا هیچ روزي وقتی بیدار می شدم انقدر گرسنه نبودما ! همین اولین روز روزه داري روده کوچیکه افتاده بود
به جون روده بزرگه . احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو
اینجوري نشون می داد !
دستی بهش کشیدم و تشر زدم
.
من – خوب آروم بگیر دیگه . نمی شه چیزي خورد !
ولی دست بردار که نبود . همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت . انگار قحطی اومده بود
می خواستم دوباره یه چیزي بهش بگم که صداي زنگ موبایلم نذاشت .
گوشی رو از روي میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم .
سمیرا !
با خوشحالی جواب دادم
من – سلام بچه پررو .
سمیرا – سلام . ببین که به کی می گه پررو .
من – من به تو می گم .
سمیرا – تو که دیگه باید درست حرف بزنی !
من – چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟
سمیرا با لحن خاصی گفت .
سمیرا – نه که با از ما بهترون می پري گفتم شاید اخلافتم شده شبیه اونا .
متعجب گفتم .
من – از ما بهترون ؟
خنده اي کرد .
سمیرا – خبرا زود می سه .
با نگرانی نشستم رو تخت .
من – کدوم خبرا ؟
یعنی پویا چیزي گفته بود ؟ از دهن لقش چیزي بعید نبود !
سمیرا – اینکه با این بچه مثبتا می پري . از دست رفتی مارال . این دیگه کیه انتخابش کردي ؟ خیلی بهتر از
پویاست ؟
صادقانه گفتم .
من – من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا .
سمیرا – پویا که می گفت خیلی ازش طرفداري می کنی !
از دست پویا . معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون .
من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .
سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟
مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار تا دوست پسر داشت عمراً اگر باور می کرد من بدون اینکه منظوري داشته باشم با کسی حرف بزنم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_209
♥️آدموحـوا
کسی که خودش حرف زدنش با هر پسري با منظور بود می تونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم ؟ و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟
من – چیز زیاد مهمی نبوده . باور کن .
و سعی کردم با این حرفم بحث در این مورد رو تموم کنم .
سمیرا – من که باور نمی کنم . تو که تازگیا مهمونیا رو خوب می پیچونی و نمیاي . حداقل یه روز بیا اینجا .
هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ي این پسره چیه !
مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم . ارتباطم با بچه ها به اطر مهمونی نرفتن قطع شده بود . به لطف سمیرا من با بقیه ي بچه ها آشنا شده بودم . و تنها کسی که مهمونیا رو بهم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ي ارتباطی من و اون مهمونیا .
نخواستم در این باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم . گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم می پیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم . چون اگه می گفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ي بعد خودش بهم زنگ
بزنه . و من براي نرفتن نتونم بهونه اي جور کنم !
من – باشه . یه روز میام .
سمیرا – فردا منتظرتم .
براي ناهار بیا .
می خواستم قبول کنم که یادم افتاد می خوام روزه بگیرم .
من – فردا میام ولی بعد از ناهار .
سمیرا – تعارف می کنی ؟
من – نه . باور کن .
سمیرا – باشه . فردا منتظرتم .
خوشحال شدم که زود قانع شد .
من – حتماً
و زود خداحافظی کردیم . احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست پویا و یا به عادت
خودش براي سر در آوردن !
کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟
از روي تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم .
من – تو اینجا چیکار می کنی ؟
لبخندي به روم زد .
رضوان – سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته .
من – سلام . در ضمن بی سلام و همینجوري هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟
رضوان – براي افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم .
من – خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه .
با دست بهم اشاره کرد .
رضوان – همین که تا الان خواب بوده ؟
چشم غره اي بهش رفتم که باعث خنده ش شد .
رضوان – این مدلی زشت می شی .
من – من همیشه خوشگلم .
چشمکی زد .
رضوان – خانوم خوشگل شنیدم روزه اي ؟
من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟
بلند شد اومد طرفم .
رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .
شونه اي بالا انداختم .
من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .
رضوان دستی به شونه م کشید
رضوان – آفرین . حالا می شه گفت نمازت براي خداست .
با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .
من – گشنمه رضوان .
لبخندي زد .
رضوان – هر کاري اولش سخته .
سري تکون دادم .
من – فعلاً از سخت سخت تره .
و رفتم به سمت دستشویی .
بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .
بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .
مامان – تو کی بیدار شدي ؟
نگاهش کردم .
من – سلام . ظهر به خیر .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بات دیر سلام کردنم باشه .
بعد هم گفت .
مامان - چیزي نمی خوري ؟
حق به جانب گفتم .
من – روزه ام .
مامان – می تونی تحمل کنی ؟
من – سعی می کنم .
و دوباره از ضعف دلم گفتم .
من – ولی من گشنمه .
مامان سریع گفت .
مامان – بیا یه چیزي بخور
این یه پارت نیستا.. سه پارته که چسبوندم بهم.. بعد بگین من بدم??
@kilip_3angin ♥️?
#part_210
♥️آدموحـوا
کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .
من – نمی خورم . ولی گشنمه .
و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .
مامان دوباره سري به حالت تأسف
تکون داد .
رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .
رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .
من – اصلاً حال هیچ کاري رو ندارم .
رضوان – بیا حرف بزنیم .
من – بگو .
رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟
اخم کردم .
من – بریم که چی بشه ؟
رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟
من – تا حالا نپرسیده بودي ؟
رضوان ابرویی بالا انداخت .
رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود .
لبخندي زدم .
من – ا ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟
لبخندش بیشتر شد .
رضوان – آره .
من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟
رضوان مشتی به شونه م زد .
رضوان – خودت رو لوس نکن .
خندیدم
من – خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلال نیست .
رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن .
من – که چی ؟
رضوان حرصی گفت .
رضوان – که بریم خونه شون .
بلند شدم نشستم .
من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟
رضوان – چرا نیاي ؟
من – چون با یکی تو اون خونه قهرم .
شماتت بار گفت .
رضوان – بچه بازي در نیار مارال ! یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت
من – از نظر من تموم نشده .
رضوان – به خاطر من کوتاه بیا . به خدا دست تنهام . منم و همین یه داداش . گناه داره . قول می دم یه وقتی
بریم که ایشون خونه نباشن .
من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی
حالش رو بگیرم .
خندید .
رضوان – از دست تو . کی می خواي از این کارا دست برداري ؟
من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش .
رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون .
من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم .
لبخندي زد .
رضوان – آفرین . اینم بهونه .
اخمی کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_211
♥️آدموحـوا
من – فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما !
رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم .
آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم .
اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم
رضایت داشتم .
من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم
کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن . گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش می
شه گفت یه آرایش کامل .
دستی به موهاي بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم . و بعد زنگ رو زدم .
سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل
کیفم گذاشتم و وارد شدم . خونه ي بزرگشون مثل همیشه
چشم نواز بود . حیاط و باغچه ي سرسبزشون حال آدم رو جا می آورد .
با صداي سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم هاي سریع خودم رو به در ورودي رسوندم .
سمیرا – به به . سلام به ستاره ي سهیل !
من – سلام .
همدیگه رو بوسیدیم .
با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد .
با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم .
من – سلام . تو هم اینجایی ؟
بلند شد و اومد به سمتم .
مرجان – سلام خانوم بی معرفت . چه عجب ما شما رو دیدیم !
با مرجان هم روبوسی کردم . کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ي شلوغی سرم براي نبودن تو جمعشون ،
سر صحبت رو باز کردیم
از مهمونیاي که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که می شناختم . اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو
به هم زدن . اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی براي مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه
نمی ده .
سمیرا با سینی حاوي لیوان هاي شربت اومد . وقتی بهم تعارف کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم
به حرفاي مرجان بود یه لیوان برداشتم .
همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم . در همون حین هم لیوان رو به سمت
دهنم بردم .
مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد
میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم .
چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون روزه اي .
سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي میز گذاشتم .
و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم
گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام . خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالی
که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود .
یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه
شون به نخوردنم کم کنم . ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده
ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم .
سمیرا با ابرو اشاره کرد .
سمیرا – چرا نمی خوري ؟
لبخند زدم .
من – می خورم .
مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت .
مرجان – بخور دیگه .
من – می خورم .
و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_212
♥️آدموحـوا
سمیرا – بخور .
نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد .
باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز
کردم به گفتن که سمیرا
زودتر از من گفت .
سمیرا – روزه اي ؟
نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .
سري تکون دادم .
من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد . انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با
دهن باز نگاهم می کرد .
سمیرا ابرویی بالا انداخت .و کمی خودش رو جلو کشید .
سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !
لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .
من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ...
پرید وسط حرفم .
سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !
من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟
سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می
برم و می دوزم ؟
من – اون روز به خواست رضوان ...
اینبار مرجان پرید وسط حرفم .
مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست
رضوان ؟
کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ کی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟
سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون
من – ما فقط داشتیم درباره ي ...
سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟ خیلی
خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می گرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی ! راستی رضوان هم
باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی !
من – یه دقیقه گوش کن ...
مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟
دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .
من – اگر گوش کنین می گم که ...
سمیرا – تازه به هیچ *** هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت
نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !
من – صیغه براي ....
مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا !
سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي ! مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟
مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !
سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟
سکوت کرده بودم .
نمی ذاشتن حرف بزنم .براي خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم . و
واقعیت رو بگم .
یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .
یکی این می گفت و یکی اون .
امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن .
حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .
حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد
تمسخر بگیرن !
من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و می خندیدن
اخرین پارت امشبم گذاشتیم.. بخوابین شب خش??
@kilip_3angin ♥️?
? #part_213
♥️آدموحـوا
حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم . حتی حالت خوابیدن این افراد با همسراشون رو به تمسخر گرفتن .
هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم .
وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمی خواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ،
باید چیکار می کردم ؟ چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .
زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم !
سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت .
سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي .
مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟
سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست.
مرجان – سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟
سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه !
مرجان – زود بگو کی بیایم براي دیدنش ؟
مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزي که به ذهنم رسید رو گفتم .
من – الان که نمی شه !
مرجان – چرا ؟ نکنه چون ماه رمضونه ؟
سمیرا – آره دیگه ! الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره .
و هر دو زدن زیر خنده .
مرجان میون خنده گفت .
مرجان – بعد ماه رمضون چی ؟ اون موقع که دیگه در حال کله تو قرآن فرو بردن نیست ؟
سمیرا – بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن . مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن . باور کن یه کلمه هم
نمی فهمن . یعنی مغزشون نمی کشه !
بهم برخورد .
حق نداشتن درباره ي هیچ *** اینجوري حرف بزنن . یعنی یه روزي منم اینجوري بودم ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_214
♥️آدموحـوا
لبم رو به دندون گرفتم . وقتی داشتم امیرمهدي رو تو کوه مسخره می کردم همین حال من رو داشت ؟ بهش برخورد ؟ پس چرا به جاي دفاع از خودش و ادماي مثل خودش فقط از خدا گفت ؟ وقتی حرفاش بهم برخورد ، لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟
با صداي مرجان از فکر امیرمهدي بیرون اومدم .
مرجان – راستی نگفتی رابطه تون تا کجا پیش رفته ؟ چندبار رابطه داشتین ؟
سمیرا خنده ي استهزا آمیزي کرد .
سمیرا – چه خوش خیالی مرجان ! این آدما تا شب عروسی با هر ضرب و زوري خودشون رو نگه می دارن ، اونوقت شب عروسی مثل حیوون تازه از قفس آزاد شده ، می افتن به جون دختره .
و بعد رو به من گفت .
سمیرا – خودت رو آماده کن مارال . بیشتر اونایی که با اینجور آدما ازدواج می کنن همون شب عروسی کارشون به بیمارستان کشیده . نیس تا
اون شب با هیچ دختري نبودن . عقده دارن بدبختا !
اینبار شروع کردن به شرح اتفاقات و نقل قول چیزهایی که شنیده بودن .
و من درمونده نگاهشون کردم .
می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو !
چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی کرد اون رو به دیگران هم تعمیم بدیم ؟
چه جوري درباره ي ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟
چه جوري به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم ؟
چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟ خوي انسانی دارن ! و ما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشوناون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم .
حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر .
حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم .
دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه . دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .
در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .
موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت
سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که به خاطرش روزه گرفتی .
براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه .
وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در
اشتباهات خودش باقی بمونه . ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم .
به قول بابا " هر *** که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . براي رهایی از این جهل
هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري براي آدم انجام بده .
از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا .
به اینکه واقعاً من به خاطر امیرمهدي روزه گرفتم ؟
نه . من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو تجربه کنم . و ببینم چه حسی آدم رو وادار می
کنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره !
حالِ روز قبلم رو یادآوري کردم .
زمان افطار حال خاصی داشتم .
از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی مقاومت کنم . و اراده م رو به معرض
امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم .
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که
گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن . واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج
بودن و من خبر
نداشتم ؟
وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شد
عبادت ، حس خوبی بهم دست داد .
یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد
شدم . همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم . مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده
فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟
و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم می داد ؟ من که از این
مهمونی راضی بودم . گرچه برام سخت بود .
من فقط به حرف امیرمهدیفکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم . من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم
یادتون رفته دیشب هر ده دقیقه دوسه تا پارت و یکی میکردم و میزاشتم؟ خب الان مساوی شدیم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_215
♥️آدموحـوا
امیرمهدي !... ایستادم . دلم پرکشید براي دیدن خنده ش .
براي نگاه به بند کشیده ش .
براي .... براي .......... براي خود خودش ..... خودش .
من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم !
"
بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدي
چرا تو همه ي کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟
سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش .
دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد .
و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو . و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو
در پیش بگیرم .
اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا می زدم به هر حرفی که زدم .
چی باعث می شد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟
تفاوتی که مثل تفوت روز و شب واضح و آشکار بود .
این تفاوتی که از قوا و قرارم با خدا وحشتناك تر بود .
بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی
بودم . نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم و
حاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم . ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ،
تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود
زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن .
اون قول و قراري که باهات
گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم می
شه . اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم . خدا حکمت این همه تفاوت و
این عاشقی چیه ؟ "
باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم .
همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من .
حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري
برنداشت . اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
_•_•_•_•_•_•_•
چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود . نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي
به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت .
کج خلق شده بودم و عصبی . به طوري که هم باعث ناراحتی مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم
که همراهش نمی رم . بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم
زیرش . اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد .
موضوع مربوط بههمون خاستگار آشناي عمه بر می گشت . بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی
نهایت رضایت بخش بود . ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب می
انداختم . اما مامان دست آخر بابا رو جلو انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم .
بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید . آهی کشید وو گفت .
مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه ! ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده . رضوان خیلی بهتر از
چیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین عروسی نصیبمون کرده .
بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد . کمی خوش رو جلو کشید و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت
و داخل پیش دستی جلوش گذاشت .
مامان ادامه داد .
مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال هم راحت شه . اگه می ذاشت این
خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه
@kilip_3angin ♥️?
? #part_216
♥️آدموحـوا
بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد .
مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره و
فکر کنه داریم براش طاقچه بالا می ذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . حالام که قرار نیست اتفاق
خاصی بیفته . می آن یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد . بد می گم تو رو خدا ؟
بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت .
بابا - شما درست می گی .
و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت .
بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟ مادرت داره درست می گه .پسره هیچی کم نداره .
اخم کردم . اصلاً مایل نبودم این بحث ادامه داده شه . براي همین خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري و
گفتم .
من - آخه ماه رمضون ...
مامان پرید وسط حرفم .
مامان - ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا
رو بذار کنار . نمی خوایم آپولو هوا کنیم که !
و رو به بابا گفت .
مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم .
بابا - همین هفته می گیم بیان . تو هم پسره رو ببین و باهاش حرف بزن . اگر به نظرت خوب بود که بهشون
می گیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم می رسین یا نه . اگر هم نه که بهشون
جواب منفی می دیم . اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار می کنی !
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
.
بابا - همین که گفتم .
وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمی شدم . حتی هیچ بنی بشري نمی تونست با کارشون مخالفت
کنه . پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم .
و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد
رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ي هیچ چیزي حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم . گاهی حس
می کردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه . گاهیی هم حس دوران و معلق بودن بهم دست می
داد . احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت بالاجبار باشه . با این حال نه
حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم .
رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم .
نگاهش کردم . باز هم لبخند زد و گفت .
رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردي !
دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم .
من - ولم کن رضوان .
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
دستی به شونه ام کشید .
رضوان - بلند
شو لباس بپوش بریم .
اخم کردم .
من - نمیام .
فشاري به شونه ام داد .
رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه .
ناراضی گفتم .
من - درکم نمی کنی !
رضوان - اتفاقاً برعکس . حالت رو خوب می فهمم . قبل از اومدنش بر می گردیم .
نگاهش کردم . زیادي اصرار به رفتنم داشت . چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت .
رضوان - می خواي تنهام بذاري
@kilip_3angin ♥️?
? #part_217
♥️آدموحـوا
یه لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت . اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت . نمی خواستم به
خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .
بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به کمدم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن . دستم
رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .
چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .
با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم . باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود . گرچه که کمی
به تنم گشاد بود .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد . باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .
یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .
چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید
به دستم .
لبخند بی جونی زدم .
این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون . با خودم و دلم طی کرده بودم . بالاخره باید از یه جایی
جلوي دلم می ایستادم . من طاقت نداشتم . طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه . من که با
یه حرف و یه لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً با ازدواجش می شکستم . انقدرها محکم نبودم که ببینم و
دم نزنم . یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت . حداقل دل آدم فقط
تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمی
رسه .
رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ رد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر
دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .
نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون . سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .
اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد .
هم قد نرگس بود . چادري و بدون هیچ آرایشی . چهره ي زیبایی داشت که مطمئناً با آرایش زیباتر و تو دل برو
تر می شد
نرگس ما رو معرفی کرد .
نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .
و با دست به سمت دختر اشاره کرد .
نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .
انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت ملیکا انداخت که داشت با چشماش تشویقش می
کرد
به ادامه دادن .
ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .
نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !
ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد . با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .
ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون . اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
رضوان - ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم ؟
" گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی .
" خواهش می کنمی
حین دست دادن باهاش گفتم .
من - همین دیدار کم هم سعادتی بود .
" گفت و با یه خداحافظی سرسري از نرگس رفت .
که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی
نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت .
رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟ خبراییه نرگس ؟
نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملاً ناراضی جواب داد .
نرگس - براي من نه . ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان براي امیرمهدي در نظر گرفته !
یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش رو دور قلبم مشت کرد و شروع کرد به فشار
دادن .
بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه ایستاده بود .
سریع دستم رو گرفت
@kilip_3angin ♥️?
? #part_218
♥️آدموحـوا
نگاهش کردم . نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود . یعنی حالم رو درك می کرد ؟ یعنی می فهمید چه ولوله اي تو دلم به پا شده ؟
چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد !
من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم . خیال خامی بود که فکر کنم معجزه اي رخ می ده . و همه چیز اونجور که دل من می خواد پیش می ره .
لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .
من – مبارك باشه .
دلخور نگاهم کرد .
آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد .
نرگس – بفرمایید داخل .
با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم .
چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم . مگه می شد به جنگ با سرنوشتی
رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟
به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت .
نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون
رفت و آمد نمی کرد .
رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون دهنده ي شدت تعجبش بود گفت .
رضوان – مگه خودش خبر داره .
نرگس با افسوس سري تکون داد .
نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن . به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه .
هر دو سوالی نگاهش کردیم .
سرش رو کمی کج کرد .
نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه .
کفش
هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه داد
نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریباً تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته . مثل عموم
خیلی مذهبیه . عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه . فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از
حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده . تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من
نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده . البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي مشکل نداریم . گاهی
به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .
یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .
نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم .
رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .
رضوان – هر چی قسمت باشه همون می شه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش
می ندازه . حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی یه سه اي هم داره . یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بالاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد .
نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن
سبزي بخرن .
همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم .
رضوان برگشت به سمتم .
رضوان – محکم باش مارال . تو فکر این روزا رو کرده بودي دیگه ، نه ؟
سري تکون دادم و با حال زار گفتم .
من – آره . فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .
رضوان – می دونم سخته . ولیباید محکم باشی . کاري از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره .
از حرفش لبخند کم جونی زدم
پارتا دوتان.. یکیشون کردم که نبودنم و جبران کنم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_219
♥️آدموحـوا
من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .
رضوان – شاید باشی . مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟
من – امکان نداره . نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان – مهم دل امیرمهدي .
من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري
هم داریم .
با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .
رضوان – راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومه اینجا رو بترکونه
!
کفري نگاهی به رضوان کردم . من با اون حال نزارم چه جوري بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم .
منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .
براي غصه خوردن وقت بسیار بود . باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به
منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه .
سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل . شاد و سر زنده !
لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم . همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم
چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن .
از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست براي دوستی بهم شماره بده و من به خاطر
قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد قبل از ورود به دانشگاه با پسري دوست بشم ، از روي لجبازي کل
پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم . چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز
هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد .
یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر
سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی
و زاقارت زن عموم رفته بودیم . تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی در
عوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت . از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچوقت دروغ نگم . اون روز فقط پونزده سالم بود .
باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم . شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم .
قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد . فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من
کلی ادا اطوار در آوردم . قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار
رو برادرش انجام داد . و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد خواستگارم . روزي که فهمیدم قراره بیان خونه
امون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي
لباسش .
چنان بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم که صدام تو کل خونه پیچیده بود . از خنده هام و لحن پر از هیجانم
؛ نرگس و رضوان هم می خندیدن .
وسط حرفام چندباري نرگس با بهت گفت .
نرگس – تو واقعاً این کار ها و انجام دادي ؟
و من هر بار با تکون دادن سرم ، انجامشون رو تأیید می کردم .
می خواستم خاطره ي روزي رو بگم که تو مدرسه یه موشک درست
کردم و درست وقتی که دبیر فیزکمون
داشت وارد کلاس می شد ، شوت کردم طرفش و موشک رفت بین موهاش گیر کرد .
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم تا بتونم کل فضاي کلاس و مدرسه رو براشون درست توضیح بدم .
در اتاق رو بستم و گفتم .
من – حالا تصور کنین این دبیر افاده اي ما داشت از در کلاس وارد می شد .
دبیرمون اینجوري وارد شد " که با دیدن یک دفعه اي طاهره خانوم
در رو با هیجان باز کردم و اومدم بگم "
پریدم هوا و هین بلندي کردم . بعد هم سریع با هول گفتم .
من – سلام . خوبین ؟
طاهره خانوم با دیدن هول کردنم ، لبخندي زد و لحن پر از مهري گفت .
طاهره خانوم – سلام مادر . خدا براي پدر و مادرت نگهت داره . آدم از این همه هیجانت شاد می شه .
واي . یعنی همه ي حرفام و دسته گلایی که انجام داده بودم رو شنیده بود ؟
دستم رو گذاشتم روي دهنم . و با نگرانی خیره شدم بهش
@kilip_3angin ♥️?
? #part_220
♥️آدموحـوا
صداي سلام کردن رضوان و نرگس از پشت سرم بلند شد . اما من خیره ي صورت طاهره خانوم بودم .
حالم رو فهمید که گفت .
طاهره خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم . مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم
بشنوم . کلی از دستت خندیدم مادر . خدا همیشه همینجور شاد و با دل خوش نگهت داره . من که دلم باز شد
از این همه هیجان و شادي .
برگشتم و به رضوان نگاهی انداختم . با لبخند نگاهم می کرد و با نگاهش بهم اطمینان داد که خیلی خراب
نکردم .
گرچه که خودم اینجوري فکر نمی کردم .
نرگس رو به مادرش گفت .
نرگس – کی اومدین که ما نفهمیدیم .
طاهره خانوم در حال رفتن به آشپزخونه جواب داد .
طاهره خانوم – یه ربعی می شه . دیدم دارین حرف می زنین و می خندین ، نخواستم مزاحمتون بشم . ولی
مارال جان کاري کرد که نتونم مقاومت کنم .
با فشاري که رضوان به کمرم داد ، پشت سر طاهره خانوم رفتیم تو آشپزخونه . داشت سبزي پاك می کرد .
بی اختیار به سمت میز رفتم و دسته اي سبزي برداشتم و شروع کردم به پاك کردن . دیگه روم نمی شد بحث
قبل رو ادامه بدم . ترجیح می دادم بحث جدیدي پیش بیاد یا حواسشون به پاك کردن سبزي یا چیز دیگه اي
جمع بشه .
سبزي ها از دستم بیرون کشیده شد . و صداي طاهره خانوم باعث شد سر بلند کنم .
طاهره خانوم – نگفتم بیاي اینجا که سبزي پاك کنی مادر ! من خودم پاك می کنم . شما حرف بزنین منم
فیض ببرم .
بد مخممصه اي بود ! دیگه آبرویی برام نمونده بود تازه می خواستن ادامه هم بدم . جاي امیرمهدي خالی بود
حسابی !
رضوان موقعیت رو درك کرد که بحث رو عوض کرد .
رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟ ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف می زنیم . شما
هم یه
مقدار استراحت کنین
@kilip_3angin ♥️?
? #part_221
♥️آدموحـوا
طاهره خانوم لبخندي زد .
طاهره خانوم – شما مهمونین مادر . مگه می ذارم ؟ به خدا اگر راضی باشم دست به این سبزیا بزنین !
سریع بحث عوض شده رو ادامه دادم .
من – این حرفا چیه ؟ مگه ما به مادرامون کمک نمی کنیم ؟ اتفاقاً اینجوري بیشتر خوش می گذره .
و دوباره شروع کردم به پاك کردن سبزي .
نرگس و رضوان هم اومدن . طاهره خانوم هم بلند شد و رفت تا براي افطار غذا درست کنه .
ما هم در حین کار حرف می زدیم . رضوان رشته ي کلام رو به دست گرفته بود . انقدر حرف زد و بحث ایجاد
کرد تا رسید به رسم و رسوم عروسی . از رسم خونواده ي درستکار پرسید تا رسید به اینکه نرگس نامزد داره یا
نه !
وقتی نرگس گفت که نه نامزد داره و نه تا به حال خواستگاراش رو پسندیده ، رضوان نفس راحتی کشید . که
باعث شد بی اختیار لبخند بزنم .
حضورمون تو اون خونه اگر براي من خوب نبود حداقل براي رضوان نتیجه ي خوبی داشت .
پاك کردن سبزي ها تموم شد و رضوان هم که به هدفش رسید . دوباره بحث عوض شد و رسید به ترانه هاي
جدید منتشر شده . درباره ي همه ي خواننده ها حرف زدیم . اینکه من صداي بابک جهانبخش رو دوست
داشتم و رضوان محسن چاووشی رو می پسندید . نرگس از حامی می گفت و من از اهنگ هاي بی نظیر
احسان خواجه امیري .
از خونواده هاشون و هر خبري راجع به خواننده ها داشتیم ، گفتیم . بحث می کردیم و نظر می دادیم که کدوم
آهنگ هر خواننده اي شاهکاره .
طاهره خانوم هم گهگاهی با مهر نگاهمون می کرد و لبخند می زد . انگار از جو صمیمی بینمون احساس
رضایت می کرد .
در حین حرف زدن رضوان گفت که آماده ي رفتن بشیم . رفتیم داخل اتاق نرگس و مانتوهامون رو از روي
جالباسی برداشتیم .
در حین پوشیدن ، نرگس که رو به رومون ایستاده بود و نگاهمون می کرد گفت .
نرگس – خیلی روز خوبی داشتم به استثناي صبح . از وقتی اومدین حالم عوض شد .
نگاهش کردم
من – خوشت میاد خونه اتون رو به هم بریزم ؟ باشه بازم میام .
نرگس – فکر نمی کردم به قولیکه دادي عمل کنی و بیاي !
من – چرا ؟
من و منی کرد .
نرگس – خوب .. گفتم ... شید به خاطر ... اتفاق اون روز ... تو پاساژ ....
لبخندي زدم .
من – فکر کردي قهرم ؟
نرگس – نیستی ؟
من – با تو نه !
نرگس – با امیرمهدي چی ؟
من – حالا ..........
هر دو خندیدن .
نرگس – باید آشتی کنین !
تو دلم گفتم " ... خیلی سخته که نباشه هیچ جایی براي آشتی ..... بی وفا شه اون کسی که جونتو براش
گذاشتی ..... "
پشت چشمی نازك کردم .
من - تو که رفتی واسه ي من جاي آشتی که نذاشتی ....
با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم . زیادي عاشقانه بود .
نرگس – یعنی می
گی منم بگم آشتی نمی کنی ؟
باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم . شاید در اصل می خواستم ذهنش رو منحرف کنم .
من – من دوست دارم عاشقتم .... اینجوري آزارم نده .....
رضوان – واي نرگس . الان هر چی بگی این می خواد با آهنگ جوابت رو بده .
نرگش با شگفتی نگاهم کرد .
من – اینجوري نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوري نزن به شیشه ي دلم می شکنه ....
@kilip_3angin ♥️?
? #part_222
♥️آدموحـوا
رضوان سري به حالت تإسف تکون داد .
رضوان – نگفتم ؟ این خواهرشوهر من از عجایب هفتگانه ست .
لبخندي زدم .
من – یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم ....
نرگس خندید .
نرگس – به خدا تکی مارال .
من – همه ي دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم .....
رضوان – بسه مارال . بریم .
سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم .
من – منو با خودت ببر ... اي تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو .. با تو همسفر شدن ....
رضوان چشم و ابرویی اومد به معناي اینک تموم کن زودتر بریم ...
اما من قري به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم ، خوندم .
من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان یارمه ...
دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم .
من – خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ...
چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ریتم از آهنگم رفت و حس از خوندنم .
من – گرف .. تا .. رمه .....
امیرمهدي کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم
شدن .
حواسش کاملاً به من بود . این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم . چون خودش که نگاهم نمی کرد .
بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجاز
باشه و اولین چیزي که تو دهنم اومد این بود .
من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد ........
نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت . نه شگت زده بود و نه خوشحال .
نه ناراحت و یا عصبانی . خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره
از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد .
می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید .
و در جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .
وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید
.
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه . احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو
پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .
و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..
بغض کردم .
اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد .
ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم .
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب .."
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_223
♥️آدموحـوا
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و
ناراحتی من براش مهم نباشه .
طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .
طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟
رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم
افطار بیان اینجا . آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .
امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین .
من رو کامل ندید گرفت .
حرص خوردم و اخم کردم .
بغض کردم و اخم کردم .
دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .
رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه .
طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه !
رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی
شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .
به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت
اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟
یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت .
سریع چشمام رو بستم . حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟
با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم .
طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟
رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت
رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن
.
برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جاي بحث
خواستگار من بود ؟
نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت .
نگاهش به زمین بود . نه اخمی و نه لبخندي ! نه ناراحتی و نه تعجبی !
باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود .
باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟
کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو نمی زد .
کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم .
نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی . توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد
داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .
دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم . میخ شده بودم به زمین .مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب و
زور به قدم هام فرمان ایست داده بود .
عقلم می گفت دیگه جاي موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید هنوز فرصتی باقی باشه .
نه ساده اي نه خط خطی ..... نه دشمنی نه همنفس
نه با تو جاي موندنه ........ نه مونده راهه پیش و پس
کاش می تونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم . ولی چیکار می کردم که این
مارال تازه پا گرفته ، هستی جدیدش رو از امیرمهدي داشت .
مگه می شد راه جدیدي که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدي رو ندید بگیرم ؟
کجا برم که عطره تو نپیچه تو ي لحظه هام ........... قصمو از کجا بگم که پا نگیري تو صدام
دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟
من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی براي یکی شدن نمیزاره
پارت اخر امشب?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_224
♥️آدموحـوا
پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو براي خودم نگه دارم .
امیرمهدي هر چی که بود ، خشکه مذهب و زیادي معتقد ، خنثی یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم .
عاشق بهشت نشسته روي لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش .
عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه ش .
" به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم .
صداي
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم . فقط به رفتن و فرار از اون خونه و
اون صوز بی تفاوت فکر می کردم .
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه .
" گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
" با اجازه اي
پس
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه
داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم .
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه می گیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه . ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه اصلاً اشتها نداره . فقط آب می خوره .
طاهره خانوم با مهربونی گفت
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه .
" اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام
طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی
رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار می کردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
اي زلال سبز جاري .... جاي خوب غسل تعمید .... بی تو باید مرد و پژمرد .... زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي ...
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو .
"
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من .... با شکستن آشنا نیست ... این شکستن بی صدا بود ... هر صدایی که صدا نیست.
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر .... هجریت تو بی خطر باد .... پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم . بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم.
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم .
باز صدا کرد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_235
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
اخم
کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .
من – جواب بده دیگه !
رضوان – با شما هستن مارال جان !
بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .
نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .
نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .
و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ، باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا
بذاره .
براي همین سر سنگین جواب دادم .
من – بفرمایید !
دیدم که ابروهاش بالا رفت .
دیدم که متعجب شد .
دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .
دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .
دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .
می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .
اما به یکباره گفت .
امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟
مردد نگاهش کردم .
از کجا فهمیده بود ؟
نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود
نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این
اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .
نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .
من – بله . من لیسانس ریاضی دارم .
سري تکون داد و با لحن نرمی گفت .
امیرمهدي – اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه اي رو که سر چهارراه دیدیم ؟
یادم بود . همون روزي که این دلخوري و این مسائل شروع شد . می شد فراموش کنم ؟
سري تکون دادم.
من – یادمه .
امیرمهدي – برادر اون دختر و چندتا بچه ي دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد نمره ي
قبولی درس ریاضی رو بگیرن . راستش می خواستم بدونم می شه رو کمک شما براي درس دادن بهشون
حساب کرد ؟ تقریباً دو ماه دیگه امتحان دارن و چون بیشتر ساعات روز کار می کنن زمان زیادي ندارن براي
درس خوندن . نیاز هست که یه دبیر خوب باهاشون ریاضی کار کنه .
من – باشه . فقط وقت آزادشون رو به من اطلاع بدین و اینکه چه مقطعی هستن !
نفهمیدم از لحن غیر دوستانه م بود یا شما خطاب کردنش ، که نگاهش رو براي صدم ثانیه بهم دوخت و نسیم
وار ازم گرفت . اخم ظریفی کرد و گفت .
امیرمهدي – یه نفر اول متوسطه و سه نفر سوم راهنمایی . در مورد وقت آزادشون هم باهاتون تماس می گیرم
.
کمی مکث کرد . اما بعد خیلی محکم ادامه داد .
امیرمهدي – مطمئن بودم هر کمکی از دستتون بر بیاد انجام می دین . ممنون .
سري تکون دادم .
من – خواهش می کنم . وظیفه ي هر انسانیه
که به دیگران کمک کنه . امر دیگه اي ندارین ؟
اخمش بیشتر شد و اینبار مطمئن بودم به خاطر شما خطاب کردنش باشه .
امیرمهدي – نه خیر . عرضی نیست .
رو به رضوان گفتم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_236
♥️آدموحـوا
من – بریم ؟
سري تکون داد و من با این تأییدش چشم چرخوندم براي خداحافظی با طاهره خانوم . که ندیدمش . رو به
نرگس گفتم .
من – ببخشید مزاحم شدیم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – مزاحم چیه ؟ اینجا خونه ي خودتونه . بازم از این کارا بکنین .
رضوان هم با گفتن " اینبار نوبت توئه " دست پیش برد براي خداحافظی .
همون موقع امیرمهدي پرسید .
امیرمهدي – میان دنبالتون ؟
رضوان سریع جواب داد .
رضوان – نه . خودمون می ریم .
امیرمهدي – صبر کنین . من می رسونمتون .
رضوان نیم نگاهی به من انداخت که با بالا انداختن ابرو بهش فهمونم قبول نکنه .
رضوان – نه آقاي درستکار مزاحم شما نمی شیم . راه دور نیست . الان هم که هوا خوبه .
همون موقع طاهره خانوم با سینی حاوي یه کاسه بزرگ آش رسید و گفت .
طاهره خانوم – چی خوبه ؟
رضوان - به اقاي درستکار گفتم هوا خوبه و نمی خواد زحمت بکشن ما رو برسونن .
طاهره خانوم سري بالا انداخت .
طاهره خانوم – نه مادر . زحمت نیست که . افطار که نموندین منم دلم طاقت نمیاره از این آش نخورین . با این
کاسه آش هم که نمی تونین راحت برین خونه ! در ضمن مارال جان افت فشار داره . ممکنه حالش بد بشه .
با این حرفش امیرمهدي سریع رفت به اتاقش و چند ثانیه بعد با سوییچ ماشینش اومد بیرون .
خداحافظی کردیم و پشت سر امیرمهدي به سمت ماشین رفتیم .
هر دو عقب نشستیم . به منزله ي خداحافظی آخر ، دستی براي نرگس تکون دادیم و ماشین راه افتاد .
هر سه ساکت بودیم . جز صداي ماشین و بعضاً ماشین هاي دیگه که از کنارمون رد می شدن صداي دیگه اي
شنیده نمی شد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_237
♥️آدموحـوا
حواسم به خیابون بود و تموم سعیم این بود که نگاهش نکنم . یاد آهنک ساسی مانکن براي لحظه اي لبخند
رو به لب هاي خشکم هدیه داد . عجب روزي بود اون روز ! و البته امروز .
اتفاقات از صبح رو یه بار دیگه مرور کردم . هیچ قسمتیش دردناك تر از دیدن ملیکا و فهمیدن اینکه کی هست
، نبود .
به خصوص رفت و امدش به اون خونه بدون اینکه نسبت مستقیمی با افراد اون خونه داشته باشه . و این یعنی
اعتماد کامل داشتن به جایگاه و نسبتش با اون افراد در آینده .
ضعف بدي تو بدنم پیچید به طوري که باز هم غیرارادي چشمام رو بستم . و به پشتی صندلی جلو چنگ زدم .
امیرمهدي – می خواین یه آبمیوه براتون بگیرم ؟
چشم باز کردم و خیره شدم به اخم هاش که از آینه ي جلو قابل دیدن بود .
به زحمت جواب دادم
.
من – نه .... تا ... افطار چیزي ... نمونده .
سرش رو کمی به سمت عقب چرخوند .
امیرمهدي – می شه لجبازي نکنین ؟
من – لجبازي .. نمی کنم .
امیرمهدي – این اولین قانون روزه گرفتنه که هرجا روزه براي حال عمومی شخص مضر باشه حق روزه گرفتن
نداره .
من – من خوبم .
نفسش رو با حرص بیرون داد .
امیرمهدي – این کار گناهه خانوم صداقت پیشه . حق ندارین به بدنتون ظلم کنین !
من – بدن خودمه ....
سري به حالت تأسف تکون داد . اومد باز هم حرفی بزنه که رضوان اعلام حضور کرد .
رضوان – مارال جان چهل دقیقه بیشتر تا اذان باقی نمونده . می تونی تحمل کنی ؟ اگر نه که بهتره یه آبمیوه
بخریم تا حالت بدتر نشده .
اخمی کردم .
من – تحمل می کنم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_238
♥️آدموحـوا
سریع برگشت به سمت امیرمهدي .
رضوان – فکر کنم بتونه تحمل کنه . نگرن نباشین ، امشب خودم وادارش می کنم غذا بخوره وگرنه نمی ذارم
فردا روزه بگیره .
و اینجوري به بحث بینمون خاتمه داد .
باز هم هر سه سکوت کردیم . ولی این بار اخم هاي امیرمهدي از هم باز نشد .
جلوي در خونه ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم . البته نه تشکر من با لحن نرمی بود و نه اخم هاي امیرمهدي
حین جواب دادن باز شد .
ایستاد تا بریم داخل . کلید رو از کیفم بیرون آوردم . در همون حین شنیدم که گفت .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه می شه شماره ي آقا مهرداد رو داشته باشم ؟
رضوان – بله حتماً . الان هم فکر کنم اومده باشه خونه .
امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنین بعداً باهاشون تماس می گیرم
.
رضوان شماره رو داد . و من در تموم مدت با کلید و قفل در بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه .
شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کرد و رفت .
-•-•-•-•-•--••-
بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم .
احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد .
دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که
میوه هم می خورن ؟
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم . و
چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه .
منم که نا نداشتم مخالفت کنم . به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه
ریزي کنن .
بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت .
رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس !
@kilip_3angin ♥️?
?
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد