رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

#part_239
♥️آدم‌وحـوا

مامان با مهربونی نگاهش کرد .
مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر .
رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و
نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده
. دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن .
مهرداد در حال خودن سیب گفت .
مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر
جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه .
مهرداد رو به رضوان گفت .
مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره .
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد .
رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه .
مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد .
لبخندي زد .
مهرداد – به امید خدا همه چی درست می شه .
مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري
دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان .
رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟
مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم .
رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما

@kilip_3angin ♥️?
? #part_240
♥️آدم‌وحـوا

مامان لبخندي زد .
مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم .
رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی .
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد .
نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما . که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش
دل آدم رو نزنه .
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
یادته می گفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت "
"
هر چیزي در قدرت خداست . بازهم امیرمهدي رو می بینی
لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی ."

~•~•~•~•~•~•
هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم .
از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی
مهمونا اومدن ضعف نکنم .
بهم هشدار هم داده بود که سر

1401/12/08 20:28

به سر امیرمهدي نذارم و هر چی گفت لج نکنم .
منم براي حرص دادنش شونه اي بالا می نداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه "
بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر و
خواستگاري .
کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم . دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون
قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم .
یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم .
وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن . صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه
آماده هستن براي استقبال از خونواده ي درستکار .
بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود .
سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_241
♥️آدم‌وحـوا

با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .
دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم . پارچه ي خنکی داشت و همین باعث شد تا انتخابش کنم . بلند بود و برنگ آبی روشن . طرح ساده اي داشت . ترجیح می دادم تو
چشم نباشم .
حاضر که شدم صداي زنگ آیفون هم بلند شد . وقتی براي دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
همون لحظه همخ ونواده ي درستکار وارد خونه شدن .
جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیرمهدي کمی سرسنگین بودم .
به محض نشستن مهمونا ، براي کمک به مامان به آشپزخونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد از
جمع دور باشه .
سفره ي افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صداي ربنا ، همه دور سفره جاي گرفتیم .
نگاهم رفت سمت امیرمهدي . قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه زیر لب دعایی خوند و آمینی گفت .
حین خوردن هم چندبار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه . شاید می خواست مطمئن شه که می
خورم . و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم .
بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم .
مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف می زدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقاي
درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت می
کرد تا حرف ها بین اون دو ادامه پیدا کنه و اینجوري بیشتر با عقاید هم آشنا بشن .
مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم
نزدیک کنه .
من هم یه تنه کارها رو به عهده گرفته بودم .
از میوه

1401/12/08 20:28

گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوي تک تک مهمونا . سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/08 20:28

? #part_242
♥️آدم‌وحـوا

وردن سري دوم چاي بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که خونواده ي درستکار آورده بودن
.
چند باري هم نگاهم به امیرمهدي افتاد که بیشتر حواسش به بحث بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که
دو باري خیلی آروم با مهرداد حرف می زد .
مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چندتا کلمه جوابش رو می داد . ندیدم که مهرداد حرف بزنه و
امیرمهدي گوش کنه .
بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادي تو فکره .
شام رو که خوردیم ، باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و از مامان خواستم پیش مهمونا باشه .
با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم . خوشبختانه به قدري نبود که بخواد اذیتم کنه .
یک ساعتی بعد از شام خونواده ي درستکار عزم رفتن کردن .
براي بدرقه شون تا دم در رفتیم .
چیزي از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم . اینجوري بیشتر راضی بودم .
در حین خداحافظی ، امیرمهدي با نیم نگاه دلخوري ازم خداحافظی کرد . باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم .
ماشین رو سمت مقابل پارك کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن و سوار شدن . نرگس هنوز داخل ماشین
نشسته سریع رو کرد به سمت ما .
نرگس – واي ساعتم رو جا گذاشتم .
اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم .
من – کجا گذاشتیش ؟ بگو من برات میارم .
نرگس – می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون .
سري تکون دادم .
من – الان میارمش .
اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد .
به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم .
اصلاً نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده !
ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_243
♥️آدم‌وحـوا

کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدي هم کنارش ایستاده بود .
رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ هاي ماشینی که به یقین همون ماشین
وسط خیابون بود ، براي لحظه اي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها .
وسط خیابون ایستاده بودم . و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین آشناست ؟
کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد .
سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر می شه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره .
خیلی خیلی آشنا بود .
مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم می
دیدم ؟
کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟
می اومد جلو .... سریع و با صداي غرش وحشتناك ...
با ذهن فلج شده م ، نگاهش

1401/12/08 20:29

می کردم .
نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو می زد .
با سرعت نزدیک می شد .
پاهام شروع کرد به لرزش .
قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟
کامل چرخیدم به سمت ماشین .
من ؟ این موقع ؟ جلوي چشماي مامان و بابا ؟ جلوي این همه آدم ؟ تو کوچه ي خودمون ؟
جلوي چشماي امیرمهدي ؟ بمیرم ؟
امیرمهدي ؟
من و امیرمهدي ؟ و صداي غرش وحشتناك !
هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت .
صداي همهمه ....
حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت !
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد
ترس ... حس رخوت ....
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود .
دوباره اوج گرفتن هواپیما ...
صداي کف زدن و صلوات فرستادن ...
دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن ....
خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ...
صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم االله ...
و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس .... یا ابوالفضل ... بسم االله .. "
با شدت برخورد به چیزي ...
معلق شدن ....
سیاهی ........
صداي بوق وحشتناك ......
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............
لرزش پاهام بیشتر شد ........
در آغوشی کشیده شدم ....
جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم ....
دست هایی دورم پیچیده شد ........
همهمه ..... همهمه ......
نگاهم رو چرخوندم .......
همه بودن و نبودن .....
دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك

@kilip_3angin ♥️?
? #part_244
♥️آدم‌وحـوا

کسی دست هام رو ماساژ می داد ....
من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم !
و باز خدا بهم رحم کرد .....
باز نجات پیدا کردم ........
کسی زد تو صورتم ........
باز نگاهم رو چرخوندم .......
کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و براي بار دوم ، تو راه
مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟
کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟
کی ؟ ...... کی ؟ ........کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟
چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي .......
خودش بود ! اون می فهمید ............
بی اختیار بغض کردم .
بطري آبی دستش بود .....
درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش .....
اومد بپاشه تو صورتم .......
شوك زده گفتم ......
من – بازم هواپیما سقوط کرد .... صداش وحشتناك بود ....
چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام .
چونه م لرزید .
من – بازم نزدیک بود بمیرم .
لبم رو به دندون گرفتم .
چشماش رو با درد روي هم گذاشت .
لبش رو

1401/12/08 20:29

به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت .
پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود
با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم .
پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم !
یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود .
به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوي لیوان به لبم نزدیک شده ، خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم
رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود .
سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم .
تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم
برگردونه .
مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل .
با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و
اون حال بد رو پشت سر بذارم .
به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم
نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم .
حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم
کم شه .
مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد .
هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضورشون . به حمایتشون و
بهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم .
پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط
تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه .
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ *** هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت .
سکوت موجود برام آزاردهنده بود . بیشتر باعث می شد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا
گاهی هم با خودم فکر می کردم واقعاً اون شخصی که قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده
بودم ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_245
♥️آدم‌وحـوا

چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟
یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم .
طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین . رنگ به صورتتون نمونده .
مامان هم آروم گفت

1401/12/08 20:29

.
مامان – داشت جلو چشمام ..
بغض کرد و نتونست ادامه بده .
طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین . منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی
امیرمهدي تو کربلا زخمی شد . قضا بلا بود که از سرتون رفع شد . یه صدقه بدین .
مامان – باید همین کار رو بکنیم . داشتم سکته می کردم . نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟
طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون .
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن .
صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود . نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و
نه می دونستم گوینده چه کسایی هستن .
ترجیح دادم چشمام رو ببندم . و در همون حال با صحنه ي نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد .
انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده
ي درستکار براي بار دوم قصد رفتن کردن .
نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و همونجور ازم خاحافظی کردن . نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر بود از
نگرانی .
ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه و
" مواظب خودتون باشید "
حرفش رو اینجوري تعبیر کنم .
چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن .
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال یشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو می پرسیدم . و هزاران جواب بی سر و ته تحویل
می گرفتم .
*
با صداي رضوان چشم باز کردم .
رضوان – مارال ! مارال جان !
نگاهش کردم . گیج و خوابالود .
لبخندي زد .
رضوان – نمی خواي بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو . می خوایم بریم بیرون .
بی حوصله گفتم .
من – اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم ؟
رضوان – اتفاقاً الان وقت خوبیه . می خوایم بریم زیارت .
با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .
من – زیارت ؟ کجا ؟
رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .
چشمام رو بستم .
من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !
رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم .
من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمی شه . بلند شو دیگه .
با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .
من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم .
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد؟

@kilip_3angin ♥️?
?

1401/12/08 20:29

#part_246
♥️آدم‌وحـوا

اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . گرچه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه
ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم .
حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت . حداقل اینکه
هنوز براي من تازه و داغ بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود .
آروم گفتم .
من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟
رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت .
من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم .
رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟
من – فهمیدن ؟
رضوان – بی شک .
پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن .
من – کاش نمی فهمیدن .
رضوان ابرویی بالا انداخت .
رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست . اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام
بده .
من – به کی ثابت کنن ؟
رضوان – خونواده ش ، قانون .
من – مامان و بابا چیززي گفتن ؟
رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم .
من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه .
رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد
و هم مطمئن می شدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .
من – نگران نباشین . بلدم مواظب خودم باشم
ضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی !
شونه اي بالا انداختم .
من – حالا که اتفاقی نیفتاده .
آهی کشید .
رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییر مسیر ماشین .
من – چطور ؟
بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد .
رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي . ما هم دارشتیم جیغ می زدیم .
مهرداد می خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن . براي همین کمی عقب کشیده شدي و
ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد .
کمکم کرده بودن ؟
یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي !
لبخندي روي لبام نشست .
با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده !
لباسم رو گرفته و کشیده بود .
واي خدا ! امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي
کجا ؟
براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟
رضوان – به چی می خندي ؟
لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمی دونست به چی فکر می کنم ؟
رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟
من – می شه نخندید

1401/12/08 20:29

؟
رضوان – خداییش نه .
من – من و این همه خوشبختی محاله ..
رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_247
♥️آدم‌وحـوا

من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیر داشته .
لبخندي زد .
رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي .
یه لحظه لبخندش جمع شد .
رضوان – اگر دیشب ......
لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم .
من – اگر دیشب مرده بودم الان به جاي زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین .
اخمی کرد .
رضوان – زبونت رو گاز بگیر .
بعد خیره شد به زمین .
رضوان – مرگ بهترین حالتش بود .
من – مگه بدتر از مرگ هم هست ؟
رضوان – صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرتت می کرد ، می افتادي رو ماشین دیگه و استخونات
خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکلات نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق
ممکنه بود .
نفسم تو سینه حبس شد .
راست می گفت . من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم نه اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی
من و اطرافیانم رو عوض کنه .
اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود . دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش
کوچیکی هم بردارم نجات داده بود .
اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد می شد باري روي زندگی پدر و مادرم . ممکن بود همه چیز به هم
بریزه و اینجوري نشده بود !
یاد اون حرف امیرمهدي تو کوه افتادم که گفته بود " خدا اگر بخواد می تونه سلامتیمون رو بگیره و باید
همیشه بابت سلامتیمون شکرگذارش باشیم ."
چه سري بود که راه به راه ، داشتم به درستی حرفاش درباره ي خدا می رسیدم ؟ قرار بود به چی برسم ؟ به
شناخت درست خدا یا به شناخت درستی از افکار امیرمهدي ؟
رضوان – بلند شو دیگه . دیر می شه .
متفکر نگاهش کردم و با تأخیر ، سري تکون دادم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

صداي هق هق مامان بلند بود . یک لحظه هم آروم نمی شد .
دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود . همه ش هم به شکرانه ي سلامتی من .
وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم ، حس کردم اوضاع می تونست خیلی خراب تر از تصورات من
باشه .
انقدر مامان " شکرت خدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم .
به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم . انگار هیچ کش چادري حاضر نبود روي سر من درست
جا بیفته . دائم از پشت سرم جمع می شد و می پرید بالا .
تا می اومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روي سرم از اون حال خوب
جدا می شدم .
در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید . لبخندي زد و کش رو از داخل ، پشت

1401/12/08 20:29

سرم انداخت .
و در حین کارش گفت .
رضوان – براي خودت دعا کردي ؟
من – دعاي چی ؟
رضوان – اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه ! اونی که باهاش خوشبخت می شی و خود خدا راضیه .
من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟
رضوان نگاه دوخت به چشمام .
رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟
من – هر *** دنبال خوشبختیه . ولی با کسی که دوسش داره .
رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟
من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی
?پارت اخر از امشب.. ادامش برای فردا
@kilip_3angin ♥️?
? #part_248
♥️آدم‌وحـوا

رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله . مطمئن باش اونی که ازدواج
باهاش به صلاحت باشه بالاخره عاشقت می کنه .
من – کی ؟ بعد از اینکه شب تو بغلش با یاد عشقت خوابیدي ؟
شماتت بار نگاهم کرد .
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم . به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده .
رضوان – آفرین . پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .
سري تکون دادم . بازم راست می گفت . مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می
خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟
در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .
و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و
امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. "
با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی
زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضاي خودت "
-•-•-•--•-•-•-••

صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست . باید همه ي وجودت روزه باشه . باید
حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه ي خواستگاریت باید حجاب داشته باشی
"
شال طوسی روشنی روي سرم انداختم . و رو به روي اینه ایستادم تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام
معلوم نباشه .
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه
دستی به لباسم کشیدم . یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدم از
لباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین

1401/12/08 20:29

.
مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول
مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم .
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم .
من – خوبم ؟
هر با هم برگشتن به سمتم .
مامان – آره مادر . ماه شدي .
رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمراً دیگه ازت بگیرم این لباس رو .
لبخندي زدم .
من – مرسی . چشماتون قشنگ می بینه .
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت .
مامان – تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟
رضوان – درست شنیدم ؟
من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما ! اصلاً هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم
خوشگلم .
هر دو خندیدن .
مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال .
من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد .
مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم .
براي من همون مارال همیشگی باش .
سرم رو کمی خم کردم .
من – امري باشه ؟
مامان – عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی .
من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_249
♥️آدم‌وحـوا

رضوان خندید و مامان اخمی کرد .
مامان – مارال !
من – چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما . اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت .
رضوان – معلومه حسابی مشتاق دیدارشی .
من – نه خیرم . می خوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم یا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان – فعلاً چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیاي .
بعد ابرویی بالا انداخت .
رضوان – اینا رو ول کن . یادم رفته بود یه چیزي رو بهت بگم . اونشب بعد از اینکه به امیرمهدي گفتی نزدیک
بود بمیرم ..
من – خوب ؟
رضوان – امیرمهدي رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سري تکون دادم .
رضوان – وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه . فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش .
من – خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خواي یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دي . هر روز
یه تیکه می گی و می ري .
رضوان – بده بهت اطلاعات می دم ؟
من – نه خیر بد نیست . فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه . من بدبخت باید هر
روز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه
اتفاقی افتاده .
پشت چشمی نازك کرد
رضوان – خیلی هم دلت بخواد .
من – خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان – وا مگه الان چشه ؟
من

1401/12/08 20:29

– هیچی . فقط الان اگه جلو خواستگارا به جاي سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدي جون ؛
خودت باید درستش کنی .
رضوان – براي تو که بد نمی شه ، می شه ؟
هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچاراً به سمت در رفتیم .
اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن . چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت و
اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون هاي معروف بود . از نظر چهره و تیپ و اندام
خوب . و با توجه به نتیجه ي تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود .
خونواده ي خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار ، خودشون رو خوب نشون دادن .
حرفاي مقدماتی براي آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام
چه کاري هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم .
قرار شد چند باري رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر
بشناسیم .
البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من براي اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه
ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد
مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا
گرفته بودم که چه جوري امیرمهدي رو از صفحه ي ذهنم پاك کنم .
و براي اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدي رو کمی کم
رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ي خواستگاري رضا از نرگس که خونواده ي ما هم به عنوان رابط دوخونواده
دعوت داشتن شرکت نکردم .
این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود براي فکر نکردن به امیرمهدي و اسکندر رو
جایگزینش کردن

@kilip_3angin ♥️?
? #part_250
♥️آدم‌وحـوا

چندین و چندبار راه رفتم .
خودم رو با انواع برنامه هاي تلویزیون سرگرم کردم .
به بهونه ي فکر نکردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم .
اما نه عقل موفق بود و نه دل .
نه امیرمهدي کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین .
آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن .
انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند .
انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و با تن خسته به تختم پناه
بردم و خوابیدم .
-•-•-•-•-••-•-

مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .
با هر دوشون قهر بودم . هم مهرداد و هم رضوان .
از شب خواستگاري رضا و

1401/12/08 20:29

نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود .
بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن . حتی حالی ازم نپرسیدن .
به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه .
حال مساعدي نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم . مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از
کدوم راه بره . یا گربه اي که به دنبال سر کلاف ، هی دور خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر می گره سر
جاي اولش .
و هیچ *** هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم . می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر می شدم .
شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن .
تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کار
کنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی
"
همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی
خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟ یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به
خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟
بعید می دونستم .
از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار
رو نکرده بود . من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود .
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم .
تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم .
حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمی گیره . یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !
هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم از
امیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .
براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم .
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم .
وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون .
منم لج کردم و گفتم نمی رم .
مطمئناً برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن . حضور من دیگه براي چی بود ؟
خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم . هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم و
زمین و زمان دادم .
دعا دعا کردم واقعاً بی خیالم بشن . بغض بزرگی تو گلوم بود و اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز
کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم (!) رو پر کرد .
نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم .
مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد .

1401/12/08 20:29

مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن .
مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت .
مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم .
من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟
مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم

@kilip_3angin ♥️?
? #part_251
♥️آدم‌وحـوا

نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناري ایستاده بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن . رضا
هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود .اون دیگه چرا ؟
سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمی دید .
من – در هر صورت نمیام .
مهرداد – زشته مارال . همه منتظرت هستن !
من – فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه .
مهرداد – حتماً باید لج کنی ؟
من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟
مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟
من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده .
مهرداد – لج نکن دختر خوب . برو حاضر شو .
شونه اي بالا انداختم .
من – یه جوري آبروداري کن . من نمیام .
اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم .
مهرداد – باهات کار دارم . امشب حتماً باید بیاي .
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوري رفتار می کنه !
اخمی کرد .
مهرداد – منتظریم . زود حاضر شو .
منم اخم کردم .
من – چشم !
وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم . تند شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم . چه اون
زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن .
شب نیمه ي ماه و میلاد بود و من حسابی بغض داشتم

سرم رو به سمت آسمون بالا بردم و با یه دل حسرت زده رو به خدا گفتم " خدایا می شه بهم عیدي بدي و
این غم رو یه جوري از دلم پاك کنی ؟ "
لبخند تلخی زدم . " امشب دست رد به سینه م نزن . "
در کمدم رو باز کردم و مردد موندم کدوم مانتوم رو بپوشم . نگاهی به قد مانتوهام انداختم .
چهارتاش مشکل نداشت و کمی بلند بود . دست بردم و مانتوي کرم رنگم رو برداشتم .
حاضر که شدم سریع و به حالت دو به سمت در رفتم . مامان از داخل خونه داد زد .
مامان – مارال کفش اسپورت بپوش .
من – مگه می خوان کجا برن ؟
مامان – فکر کنم می خوان برن پارك جمشیدیه .
پوزخندي زدم . براي حرف زدن رضا و نرگس سنگ تموم گذاشته بودن ! یعنی نمی تونستن تو یه پارك
معمولی با هم حرف بزنن ؟
کفش پوشیدم و بیرون رفتم . بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه که بیشتر سعی کردم کمی رسمی باشه ، سوار
ماشین مهرداد شدم . رضا هم ماشین نیورده بود و همراه ما بود .
امیرمهدي و نرگس هم سوار ماشینشون شدن و پشت سرمون راه افتادن .
با همه سرسنگین

1401/12/08 20:29

بودم . و به همین خاطر سکوت رو انتخاب کردم . و این سکوت و حال گرفته م به قدري تو
چشم بود که وسط راه رضوان با آرنج زد به پهلوم تا نگاهش کنم و گفت .
رضوان – خوبی ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خوبم .
و باز سکوت کردم . لبخندي زد و دیگه چیزي نگفت .
انگار متوجه شد نمی خوام حرف بزنم .
نزدیک در ورودي پارك ، ماشین ها رو پارك کردن .
کنار مهرداد به راه افتادم .
وارد پارك که شدیم رضوان با فشاري به نرگس ، اون رو از خودش پیش انداخت و هم قدم رضا کرد .
خودش هم کنار مهرداد با چند قدم فاصله از اونا حرکت می کرد

@kilip_3angin ♥️?
? #part_252
♥️آدم‌وحـوا

شروع کردم دید زدن اطراف . دروغ چرا ، به نرگس و رضا حسودیم شد . به لبخند با شرم هر دو که نشون میداد از این گفتگو راضین . منم دلم خیلی چیزها می خواست . یکیش هم همصحبتی با مردي که چند قدم عقب
تر از ما میومد و حسابی تو فکر بود .
دلم می خواست صداش رو بشنوم اما دل لجبازم بهم یادآوري کرد " امیرمهدي باید بیاد جلو . هنوز ماجراي تو
پاساژ رو از دلت بیرون نیورده . در ضمن این چند روز بعد از اون واقع اي که به خیر گذشت اصلاً حالت رو هم
نپرسیده "
چند قدم از مهرداد و رضوان عقب افتادم .
بی خیال به دید زدنم ادامه دادم .
امیرمهدي – هواي خوبیه !
برگشتم به سمت صداش .
با فاصله ، همقدمم شده بود .
در جواب حرفش اکتفا کردم به گفتن " بله " .
آروم آروم قدم بر می داشت . و شاید مثل آدمی که در حال فکره .
امیرمهدي – هنوز قهرین ؟
جوابی ندادم .
آروم گفت .
امیرمهدي – نمی خواین آشتی کنین ؟
من – قهر نیستم .
امیرمهدي – براي همینه هنوز سر سنگین جواب می دین ؟
من – گفتم که ، قهر نیستم .
و دوباره شروع کردم به دید زدن اطراف .
امیرمهدي – می شه حواستون به من باشه ؟
نگاهش کردم .
همونجور که سرش پایین بود لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که دیگه لج نمی کنین
من – من کی لج کردم ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – هر وقت که اتفاقی بر خلاف میلتون می افته .
شونه اي بالا انداختم .
من – فلاً که هیچ چیزي مواف میل من نیست .
و سریع بحث رو عوض کردم .
من – بینشون صیغه ي محرمیت خوندین ؟
منظورم نرگس و رضا بودن .
امیرمهدي – نه . من پیشنهاد دادم اول چندباري با هم حرف بزنن بعد محرم بشن .
ابرویی بالا انداختم .
من – جدي ؟ اینجوري گناه نمی کنن ؟ یادمه اون شب تو کوه ......
حرفم رو خوردم . نمی دونستم یادآوري اون شب و صیغه ي بینمون درسته یا نه . به خصوص با اون رفتار من .
لبخندي زد . که برام دلچسب بود .
امیرمهدي – می شه یه جا بشینیم ؟
شاخ رو سرم سبز شد . این امیرمهدي بود ؟ می خواست با من روي یه نیمکت بشینه ؟ اونم تو پارك ؟
مات و مبهوت

1401/12/08 20:29

پاسخ به

سلام گلم ببخشید یکم کار داشتم

خواهش عزیزم

1401/12/08 20:29

? #part_253
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – راستش من همیشه براي انجام هر کاري از عقل و شرع کمک می گیرم . هیچوقت نشده راهی رو با دل انتخاب کنم و بخوام پیش برم ! امشب شب میلاد امام حسن (ع) هست و من دلم می خواد امشب برام یه
شب خوب و استثنایی باشه .
برگشت به سمتم بدون اینکه نگاهم کنه .
امیرمهدي – به نظرتون اون شب تو کوه ... اتفاق خاصی افتاد ؟
با تعجب نگاهش کردم .
من – باید می افتاد ؟
امیرمهدي – نیفتاد ؟
من – چرا خب . ممکنه به خاطر اون محرمیت یه ساعته فیلتون یاد هندوستان کرده باشه و یادتون افتاده باشه
نیاز دارین به یه همدم . و می خواین ازدواج کنین . و یا در خوش بینانه ترین حالت ، حتما به من ...
سکوت کردم .
می خواستم از حالت صورتش پی ببرم می تونم جمله م رو کامل کنم یا نه . حوصله نداشتم دوباره عصبیش
کنم .ولی صورتش به هیچ عنوان تغییري نکرد . و من موندم یعنی منتظره بقیه ش رو بگم ؟
بگم ممکنه به من علاقه پیدا کرده باشی ؟ کی ؟ امیرمهدي ؟ به من ؟ علاقه ؟ عمراً
براي همین اینطور ادامه دادم .
من – که خب همیشه حالت خوش بینانه غلطه . چون اصلاً ممکن نیست آدمی مثل تو عاشق بشه !
جمله ي آخرم رو با تمسخر گفتم و صاف نشستم و به رو به روم خیره شدم .
اما حرفش باعث شد برگردم به طرفش .
امیرمهدي – چرا فکر می کنین من تا حالا عاشق نشدم ؟ من عاشق خدام . عاشق ذاتش . عاشق عدالتش .
عاشق این همه زیبایی که آفریده . این درخت ها و گل و گیاهی که با منظور و انقدر منظم کنار هم قرار گرفته
. عاشق این بوي مدهوش کننده ي روح و روان . عاشق نیرویی که بهم عطا کرده . عاشق دم و بازدمم که هر
بار رو به روي خدا می ایستم به نماز بابتش ازش تشکر می کنم . عاشق ماه و خورشید ، روز و شب که به گفته
ي خودش هیچوقت از هم پیشی نمی گیرن . عاشق عجایبی که با خلق حیوانات جلوي چشمم قرار داده . و هر
چیزي که باعث می شه یاد خدا بیفتم . حتی شیطان چون از ترسش روزي چند بار به خدا پناه می برم .
من – اینا که همه ش ربط به خدا و دین داره . یه چیزي خارج از دین بگو . مثل علم
امیرمهدي – هیچ چیزي از خدا و دین جدا نیست . این رو همیشه یادتون باشه . همون علم هم به خدا ربط
داره . مثلاً علم فیزیک می گه هر عملی یه عکس العمل داره . اگر زمین با نیروي جاذبه ما رو به سمت خودش
می کشونه ما هم بهش نیرو وارد می کنیم . خوب این نیروها رو خدا آفریده . مگه غیر از اینه ؟
از هر طرف حرفش منتهی می شد به خدا .
من – چیزي غیر از خدا هم میبینی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – نه . هر چیزي آینه اي از حضور خداست .
من – اینجوري دنیات خشکه . فقط و فقط دینه .
امیرمهدي – خیلی دوست دارم با دنیاتون آشنا بشم و

1401/12/08 20:33

ببینم تو دنیاي شما چه چیزي وجود داره که دنیاي من رو
خشک می دونین !
من – یه مثال می زنم . تو دنیاي مذهبی تو حرف زدن با نامحرم ایراد داره . الان من و تو داریم با هم حرف
می زنیم . چه ایرادي داره ؟ هیچکدوم قصد سواستفاده نداریم . هیچکدوم بحث رو به بیراهه نمی کشونیم . نه
صداي من با ناز و عشوه ست و نه تو به چیزي هاي غیر اصولی فکر می کنی . ولی از نظر تو هنوز حرف زدن
با نامحرم ایراد داره .
کمی سکوت کرد . انگار داشت به حرفام فکر می کرد .
با سکوتش حق به جانب گفتم .
من – دیدي افکارت زیادي خشکه !
دم عمیقی گرفت .
امیرمهدي – همه ي آدم ها مثل من و شما نیستن . بعضی افراد با قصد جلو میان . مثل همون پسر تو پاساژ .
شونه بالا انداختم .
من – اونا خودشون مرض دارن . ادم می تونه با همچین ادمایی حرف نزنه .
سري به معناي تأیید تکون داد .
امیرمهدي – درسته . ولی ما که طرف مقابلمون رو نمی شناسیم !
من – با دو سه جمله ي اول همیشه می شه به نیت آدم مقابل پی برد .
امیرمهدي – همیشه نه . ولی بیشتر مواقع بله

@kilip_3angin ♥️?
? #part_254
♥️آدم‌وحـوا

من – پس حرف من رو تأیید می کنی .
امیرمهدي – براي همیشه کاربرد نداره . در ضمن چه اجباریه به حرف زدن تا ببینیم طرفمون چه جور آدمیه؟
من – یعنی با کسی حرف نزنیم چون ممکنه مرض داشته باشه ؟
امیرمهدي – یعنی با هر کسی وارد هر بحثی نشیم . به خصوص بحثاي بی سر و ته .
من – اینجوري رو قبول دارم .
و سکوت کردم .
کمی که گذشت گفت .
امیرمهدي – از بحث اصلی دور شدیم .
نگاهش کردم .
من – من وارد هر بحثی نمی شم !
خندید .
امیرمهدي – می شه یه چند دقیقه به حرفام گوش کنین ؟
پشت چشم نازك کردم که طبق معمول چون سرش پایین بود ندید .
من – بفرمایید .
امیرمهدي – من براي اولین بار راهی رو با دل انتخاب کردم . و ناخودآگاه هم با دل جلو رفتم . نمی خوام
فردایی بیاد که از کارم پشیمون بشم . می خوام عاقلانه جلو برم . می خوام دنیاتون رو بشناسم .
خیر شدم به دهنش .
لبخند قشنگی زد .
امیرمهدي – مهرتون به دلم افتاده .انقدر که نخواستم جلوي ریشه دادنش رو بگیرم .
آخ که رفتم تو آسمون و برگشتم .
پرواز کردم و دوباره روي زمین نشستم .
اوج گرفتم و فرود اومدم .
واقعاً این حرف از دهن امیرمهدي بیرون اومد ؟
هاج و واج مونده بودم چی بگم
اگر هرکس دیگه جاي امیرمهدي نشسته بود قطعاً یا اذیتش می کردم و یا براش طاقچه بالا می ذاشتم . ولی
امیرمهدي مثل اونایی نبود که می شناختم . نمی دونستم باید چی بگم .
نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا شاید مغز هنگ کرده م بتونه تمرکز کنه براي گفتن حرفی . اما دیدن لبخند
رضوان و مهرداد که دورتر از ما زیر

1401/12/08 20:33

درختی ایستاده بودن و ما رو دید می زدن ، هنگم رو بیشتر کرد . یعنی می
دونستن بین ما چه اتفاقی در شرف وقوعه ؟
امیرمهدي – هنوز به خاطر ماجراي مرکز خرید از دستم ناراحتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
من – نه .
روم نشد بگم اگر هم ناراحت بودم تو با حرفی که زدي همه رو دود کردي و فرستادي هوا . یا بگم حرفت مثل
آب روي آتیش وجودم بود که اینجور لرز به بدنم نشوند . حرفی که تمرکز مغزم رو به تاراج برد و من موندم و
یه عالم حس قشنگ که نمی دونم باید در مقابلشون چه عکس العملی نشون بدم .
امیرمهدي – پس چرا ساکتین ؟
صادقانه گفتم .
من – نمی دونم باید چی بگم !
امیرمهدي – حرفم ناراحتتون کرد؟
من – نه . فقط .... فقط .. حرفی رو که شنیدم باور ندارم .
امیرمهدي – من غیر قابل باورم یا حرفم ؟
من – هیچکدوم . اینکه تو این حرف رو بزنی غیر قابل باوره .
امیرمهدي – چرا ؟ مگه من دل ندارم ؟ یا شاید حق ندارم نسبت به شما ..
من – حرفم رو بد تعبیر نکن . باور نمی کردم همچین حرفی رو بهم بزنی . یا بهتر بگم باور نمی کردم نسبت
بهم حسی داشته باشی .
لبخند زد .
امیرمهدي – این صادقانه هاي بی دلیل و با دلیلتون خیلی به دلم می شینه .
انگار قصد جونم رو کرده بود که با صداي آروم و پر از حسش ، حرف هاي تکون دهنده می زد .
حس جاري به قلبم به قدري شدید بود که آروم و قرارم رو از دست داده بودم . شروع کردم به بازي با انگشتم

بچه ها خودم این پارت و برای بار هزارم خوندم و بازم ذوق کردم??

@kilip_3angin ♥️?
? #part_255
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – نمی خواین جوابم رو بدین ؟
من – مگه چیزي پرسیدي ؟
سر به زیر لبخندي زد .
امیرمهدي – اجازه می دین بیشتر با دنیاتون آشنا شم ؟ می خوام ببینم می تونیم دنیاي خشک من رو به
دنیاتون گره بزنیم ؟
من – با صیغه ؟
امیرمهدي – بدون صیغه .
خیلی جدي ادامه داد .
امیرمهدي – الان که دلبستگی هست اگر با وابستگی هم همراه بشه نمی شه عاقلانه جلو رفت . می خوام
دنیاتون رو بشناسم وتا جایی که دین بهم اجازه می ده باهاش کنار بیام . شما هم وارد دنیاي من بشین .
اینجوري می فهمیم که می تونیم یه عمر کنار هم زندگی کنیم یا نه ! اجازه می دین ؟
سریع گفتم .
من – چادر سرم نمی کنم !
امیرمهدي – چرا انقدر زود جبهه می گیرین ؟ من کی گفتم شما چادر سر کنین ؟ تا زمانی که خودتون نخواین
من حرفی از چادر نمی زنم .
لبخندي زدم . یکی از بزرگترین مشکلات همین اول حل شد .
اومدم پیشنهادش رو قبول کنم که یه دفعه قول وو قرارم با خدا تو ذهنم زنگ خورد . حالا باید چیکار می کردم
؟
دیگه دنبالش نمی رم . دیگه براي دیدنش هزار تا نقشه ردیف نمی کنم . دیگه نمی خوامش . فقط تو

1401/12/08 20:33

سالم
"
برش گردون . "
این عین قول و قرار من با خدا بود . این که دیگه امیرمهدي رو نخوام .
حالا باید چیکار می کردم ؟ منی که براي همچین لحظه اي و همچین حرفی ، پرپر می زدم !
این دیگه چه قول و قراري بود ؟
ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم
من – نه !
امیرمهدي ، مبهوت سرش رو به طرفم چرخوند و پرسید .
امیرمهدي – نه ؟

@kilip_3angin ♥️?
? #part_256
♥️آدم‌وحـوا

هاج و واج نگاهش کردم . من با اون نبودم !
هاله اي از غم صورتش رو پوشوند .
امیرمهدي – فکر می کردم بهم فرصت این آشنایی رو می دین ؟
فکر کرده بودم " نه " رو در جواب سوالش گفتم . عجب اوضاعی شده بود !
کلافه دستی تو هوا تکون دادم .
من – نه .... یعنی منظورم اینه که .... چطوري بگم ؟ .... یعنی با تو ... با تو نبودم ... با خودم .... اي خدا ...
کف دستمم رو ، روي پیشونیم گذاشتم .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه می تونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم .
بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی می کرد . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – حتماً .
بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم .
شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم
گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم
بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده

@kilip_3angin ♥️?
? #part_257
♥️آدم‌وحـوا

سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم .
سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو
زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که
چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ،

1401/12/08 20:33

برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم .
من – همه ؟
نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم
بهش می گفتم . البته از امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید
من – فعلاًهیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من
چیکار کنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلاً اون قول رو بذار کنار .
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟ من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بالاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش . کمی مکث کرد . انگار تو گفتنش تردید داشت . چندبار دهنش رو براي گفتن باز
کرد و بست ولی چیزي نگفت

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/08 20:33

? #part_258
♥️آدم‌وحـوا

خر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمی خواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا
حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش می گذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به
درك ... فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام ... من ... من ... زنده بودنش برام مهم بود ...
دیگه به دلم کاري نداشتم ... کاري نداشتم نرگس ...
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست .
نرگس – واقعاً خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده .
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید .
نرگس – بهش بگو مارال .
وحشت زده نگاهش کردم .
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی .
رضوان – آره . بگی بهتره .
من – من هیچی نمی گم .
رضوان – بچه نشو مارال .
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم گفت .
نرگس – بهش بگو . حقشه بدونه . حتی احساست رو به خودش . اینجوري محکم تر می شه . حیفه این
احساساي قشنگ جلوش گرفته بشه .
لبخندي زد .
نرگس – مطمئنم خودش یه راهی پیدا می کنه .
و سریع ازم دور شدن . وسط راه ، نرگس رفت سمت امیرمهدي و چیزي بهش گفت .
امیرمهدي سري تکون داد و به طرفم اومد .
نمی تونستم ... نمی تونستم حرفی بزنم .... نمی تونستم راحت بگم که دوسش دارم .....
اومد و آروم و با فاصله نشست روي نیمکت کنارم .
یکی از نی هاي توي دستش رو از داخل زرورقش بیرون کشید و داخل پاکت کوچیک آبمیوه فرو کرد .
گرفت سمتم .
امیرمهدي – بفرمایین .
دست بردم و گرفتم .
من – ممنون .
امیرمهدي – فکراتون رو کردین ؟
مستأصل نگاهش کردم . خوب بود که نگاهم نمی کرد وگرنه حتماً براي اون همه درموندگی من ، دلیل می
خواست .
پاکت آبمیوه رو نگاه کردم و جواب دادم .
من – فکر کردم . راستش مسئله اي وجود داره که بهم اجازه نمی ده فرصت آشنایی رو به هر دومون بدم .
امیرمهدي – می شه بپرسم چه مسئله اي ؟
من – قابل گفتن نیست

@kilip_3angin ♥️?
? #part_259
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – چرا ؟ محرم نیستم یا ... اینکه من رو قابل نمی دونین براي گفتن .
من – این حرفا چیه ؟ راستش ترجیح

1401/12/08 20:34

می دم در موردش حرفی نزنم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ من باید بدونم . چه مشکلی هست که نرگس می گه تا نشنیدي کوتاه نیا ؟
واي از دست نرگس ...
بالاخره کار خودش رو کرد . یه جورایی بند رو آب داد .
تردید بدي تو دلم موج می زد . از طرفی دلم میخواست بگم تا شاید راه حلی براش پیدا کنیم و از طرفی اصلاً
روم نمی شد به این راحتی بهش ابراز علاقه کنم .
شاید هر پسر دیگه اي غیر از امیرمهدي بود می تونستم راحت تر حرف بزنم .
می ترسیدم با ابراز علاقه تو چشمش حقیر بشم . می ترسیدم نپسنده این ابراز علاقه رو .
یه وقتایی هست که آدم به قدري تردید داره که دلش می خواد یه نفر بیاد و به طور مستقیم بهش بگه چیکار
کنه . وقتی می بینه هیچ *** نیست که بهش کمک کنه ، براي خودش شرایط رو سخت تر می کنه و یه
شرط سخت می ذاره .
اون لحظه هم من همینطور بودم . براي اینکه بتونم براي خودم توجیهی داشته باشم یه شرط سخت گذاشتم .
تو دلم گفتم " اگر اسمم رو بگه ... اگر به اسم صدام کنه ... بهش می گم ... به خدا بهش می گم "
می دونستم غیرممکنه امیرمهدي اسم من رو به زبون بیاره . اینجوري براي نگفتن ، دلیل داشتم . یه دلیل غیر
موجه که فقط خودم رو راضی می کرد نه هیچکس دیگه اي رو .
اما غافل بودم از اذن و خواست خدا که اگر بخواد .. فقط کافیه بگه .. " کن فیکون "
امیرمهدي – مارال خانوم ؟ نمی خواین بگین ؟
مثل برق گرفته ها برگشتم و نگاهش کردم .
ثانیه اي از شرطم نمی گذشت . این اسم من رو به زبون آورده بود ؟
اینکار از امیرمهدي بعید بود .
حلاوت شنیدن اسمم از زبونش با اون آهنگ صداش که براي من گوشنواز ترین صداي دنیا بود ، باعث شد
چشمام رو براي ثانیه اي روي هم بذارم .
وقتی پسوند خانم به اسمم می دهی نمی دانی چه حالی میشوم ... کم نیست خانم بودن از دید تو ...
دوباره چشم باز کردم و اول نگاهم رو به صورت منتظرش دوختم
کتابخانه نودهشتیا آدم و حوا – گیسوي پاییز کاربر انجمن نودهشتیا
wWw.98iA.Com 718
و بعد نگاهم به سمت آسمون کشیده شد . جایی که فکر می کردم خدا حضور داره . و اون لحظه فهمیدم که
وقتی تو قرآن می گفت از رگ گردن به بنده ش نزدیک تره یعنی چی !
لبخندي زدم ..... باید می گفتم .... قسم خورده بودم ...
آروم زمزمه کردم .
من – وقتی کربلا بودي .. وقتی ازت خبري نبود ... وقتی نمی دونستم چی به سرت اومده ... زمین و زمان برام
ایستاد ... کاري نمی تونستم انجام بدم ... دستم به جایی بند نبود ... فکر نبودنت مثل خوره افتاده بود به جونم ...
اگر بلایی سرت میومد خودم رو می کشتم ... اون روزا نذر کردم ... با خدا قرار گذاشتم اگر سالم برگردي .. اگر
زنده باشی .. دیگه نخوامت .. دیگه روز و شب براي دیدنت بهش

1401/12/08 20:34

التماس نکنم ...
دیگه نتونستم بیشتر از این ادامه بدم .
براي دقایقی نگاهش نکردم . از عکس العملش ترسیدم .
ولی وقتی سکوتش رو دیدم ، برگشتم به سمتش ... لبخند روي لباش دلم رو قرص کرد .
تند تند نفس می کشید و نگاهش سرگردون بین درختا پیش می رفت .
امیرمهدي – دعایتان را اجابت می کند، آنکه آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند ...
با لبخند به سمتم برگشت و بدون نگاه به من ادامه داد .
امیرمهدي - چه هست در اعجاز حرف هایت و چشمانت ، که معجزه اي بزرگ براي قلب کوچکم شده !
باز هم هاج و واج نگاهش کردم .
این خود امیرمهدي بود که این حرفا رو زد ؟
بی اختیار دستم به سمت بازوش رفت . ولی قبلش یکی بهم تشر زد که " حواست باشه " ..
گوشه ي آستینش رو گرفتم .
برگشت و خیره شد به دستم .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
من – داشتی چی می گفتی ؟ یه بار دیگه تکرار کن

@kilip_3angin ♥️?
? #part_260
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – بازم باورتون نمی شه ؟
من – چه جوري باور کنم کسی مثل تو این حرفا رو بزنه ؟
امیرمهدي – با قلبتون .
آروم زمزمه کردم .
من – قلبم .. به شدت بهت ایمان داره .
لبخندي زد .
امیرمهدي – از شوق حرفایی که زدین ، نتونستم جلوي احساسم رو بگیرم . واقعیت رو نمی گفتم از ذوقم باید فریاد می کشیدم .
من – واقعاً از حرفام ذوق کردي ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – باورم نمی شد احساسم دو طرفه باشه . به خصوص اینکه احساس شما خیلی پاك و لطیفه .
من – اگر بر نمی گشتی دیوونه می شدم .
دست برد داخل جیب شلوارش و تسبیحی بیرون آورد .
یه تسبیح سبز براق . همونجور که کف دستش بود ، نگاهی بهش انداخت .
لبخندي زد و به سمت صورتش برد . کف دستش مانع می شد بفهمم داره عطرش رو به ریه می کشه یا میبوسه .
از چشماي بسته ش حس کردم در خلسه ي شیرینی فرو رفته .
بعد از چند ثانیه ، چشماش رو باز کرد و تسبیح رو گرفت سمتم .
آروم دست پیش بردم و گرفتمش .
با شک پرسیدم .
من – مال منه ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – از کربلا آوردم . همه جا طوافش دادم و متبرکش کردم .
دستی به تسبیح کشیدم .
من – پس خودت چی

@kilip_3angin ♥️?
? #part_263
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدي – قول می دین تا وقتی مطمئن نشدیم ، پا به پاي هم جلو بریم و دنیاي هم رو بشناسیم ؟
من – قول و قرار من با خدا چی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – شما قول دادین من رو نخواین . درسته ؟
من – آره .
امیرمهدي – قول ندادین که به خواستگاري من جواب رد بدین ؟
من – نه .
امیرمهدي – پس فعلاً مشکلی نیست .
من – فعلاً ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – فعلاً . براي بعدش هم با یه روحانی مشورت می کنیم .
سري تکون دادم . شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه .
دستش رو بالا

1401/12/08 20:34

آورد و نگاهی به ساعتش انداخت .
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم .
من – وقتی می دونن در چه مورد حرف می زنیم ، پس جاي نگرانی نیست !
امیرمهدي – مگه قرار بود ندونن ؟
نیمه معترض گفتم .
من – امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم ! بقیه خبر داشتن .
و چون می دونستم اگر پشت چشم نازك کنم نمی بینه ، سرم رو به سمت مخالف چرخوندم .
بالاخره باید ناز می کردم و اون نازم رو می خرید دیگه . مثلاً جزو عاشق و معشوق هاي نادر روزگار بودیم
امیرمهدي – توقع داشتین بدون اجازه ي بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟
خیلی نرم پرسید . خیلی منعطف .
آخ که من عاشق این طرز صحبت کردنش بودم
بقیه ی پارتا برای فردا.. شبتون به زیبایی اخلاق امیرمهدی???

@kilip_3angin ♥️?

1401/12/08 20:34