96 عضو
? #part_263
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – قول می دین تا وقتی مطمئن نشدیم ، پا به پاي هم جلو بریم و دنیاي هم رو بشناسیم ؟
من – قول و قرار من با خدا چی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – شما قول دادین من رو نخواین . درسته ؟
من – آره .
امیرمهدي – قول ندادین که به خواستگاري من جواب رد بدین ؟
من – نه .
امیرمهدي – پس فعلاً مشکلی نیست .
من – فعلاً ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – فعلاً . براي بعدش هم با یه روحانی مشورت می کنیم .
سري تکون دادم . شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه .
دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت .
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم .
من – وقتی می دونن در چه مورد حرف می زنیم ، پس جاي نگرانی نیست !
امیرمهدي – مگه قرار بود ندونن ؟
نیمه معترض گفتم .
من – امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم ! بقیه خبر داشتن .
و چون می دونستم اگر پشت چشم نازك کنم نمی بینه ، سرم رو به سمت مخالف چرخوندم .
بالاخره باید ناز می کردم و اون نازم رو می خرید دیگه . مثلاً جزو عاشق و معشوق هاي نادر روزگار بودیم
امیرمهدي – توقع داشتین بدون اجازه ي بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟
خیلی نرم پرسید . خیلی منعطف .
آخ که من عاشق این طرز صحبت کردنش بودم
بقیه ی پارتا برای فردا.. شبتون به زیبایی اخلاق امیرمهدی???
@kilip_3angin ♥️?
? #part_264
♥️آدموحـوا
برگشتم به سمتش .
من – اگر این کار رو می کردي بهت شک می کردم .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که تا این اندازه من رو می شناسین .
خندیدم .
من – ولی تو من رو نمی شناسی .
ابرویی بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد .
امیرمهدي – کمکم کنین که بشناسم .
من – باید چیکار کنم ؟
امیرمهدي – من رو ببرین تو دنیاتون . با کارهایی که دوست دارین انجام بدین ، آشنام کنین .
من – عالیه . فردا شب بریم شهربازي ؟
ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد .
معلوم بود انتظار شنیدن چنین پیشنهادي رو نداشت .
خودش گفت با کارهایی که دوست دارم آشناش کنم . خوب من رفتن به شهربازي و اون هم هیجان رو دوست
داشتم .
سکوتش که طولانی شد فهمیدم پیشنهادم رو دوست نداره . و این برام ناراحت کننده بود . اولین موردي که با
هم تفاهم نداشتیم .
ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت .
امیرمهدي – قبول . به شرطی که شما هم شب هاي احیا با خونواده ي من بیاین مسجد محل ما براي احیا
گرفتن .
انقدر از قبول پیشنهادم خوشحال شدم که بدون فکر سریع قبول کردم .
فکر می کردم می خواد متقابل به مثل کنه و در ازاي پیشنهادم فقط یه پیشنهاد داده باشه . اصلاً فکر نمی
کردم پشت این
شرطش دریایی از فکر خوابیده باشه . اون با هدف براي من شرط گذاشت ، منی که به عمرم
هیچ شب احیایی رو بیدار نبودم چه برسه به احیا گرفتن و دعا کردن و قرآن خوندن .
در کمال سادگی پرسیدم
دعوام نکنید تازه بیدار شدم?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_265
♥️آدموحـوا
من – هر سه شب ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – هر سه شب . فقط ... الان باید یه سري چیزها رو یادآوري کنم .
من – گوش می کنم .
امیرمهدي – موافقین حین رفتن پیش بقیه ، حرف هم بزنیم ؟ نمی خوام فکر کنن ، از اجازه اي که براي حرف
زدن بهمون دادن ، دارم سواستفاده می کنم .
سري تکون دادم .
من – باشه بریم . در ضمن مطمئن باش کسی همچین فکري نمی کنه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – همیشه دوست دارم سر قولم بمونم . بدقولی همیشه منش آدم رو زیر سوال می بره به خصوص در
مورد موضوع ما .
با دست به سمت جلو اشاره کرد و همزمان با هم بلند شدیم .
من – مگه موضوع ما خاصه ؟
لبخندش شیرین تر شد .
امیرمهدي – خیلی ... بیشتر از اونچه که فکرش رو می کنیم .
نیم نگاهی به سمتم انداخت .
مامیرمهدي – ولی اصل منظورم نامحرم بودنمونه .
راه افتادیم . چند قدمی رو در سکوت ، آروم طی کردیم .
کنارش بودن آرامشی برام داشت وصف ناشدنی . صداي نفس کشیدنش لذتبخش بود . حس می کردم رو ابرا
قدم می ذارم . این همه اتفاق خوب تو یه شب !
حرفاش .. حس ناب عاشقیش .... قدم زدن عاشقانه در کنار هم ... غیرممکن هایی که برام ممکن شده بود !
تمناي شنیدن صداش باعث شد سکوت رو بشکنم .
من – قرار بود حرف بزنیم .
همونجور که سرش پایین بود آروم جواب داد .
امیرمهدي – آرامش الانم رو حاضر نیستم با چیزي عوض کنم
حس دو طرفه ي آرامش ما واقعاً خاص بود . من از حضور اون آرامش می گرفتم و اون از حضور من . این خود
عشق بود دیگه ، نبود ؟
کاش می دونست با این حرفاش چه حس شیرینی رو روونه ي قلبم می کنه . طوري که باعث شد منم سعی
کنم چنین حسی رو بهش منتقل کنم .
من – دوست دارم تا آخر دنیا همینجوري کنارت باشم حتی اگر تا همیشه سکوت کنی .
امیرمهدي – دروغ نیست اگر بگم دلم می خواد تا آخر عمرم این حرفا رو از زبونتون بشنوم . ولی می ترسم با
ادامه ي این حرفا ، پشت سر هم ، نتونم خویشتن داري کنم .
من – پس دیگه چیزي نمی گم .
امیرمهدي – سکوتتون دلسردم می کنه . گاهی روحم به شدت نیاز داره به شنیدن . تا محرمیتمون ، گاهی ،
این حرفا رو ازم دریغ نکنین .
خیره شد به رو به رو .
امیرمهدي – تا چند ماه پیش حاضر نبودم کوچکترین کلمه اي از این حرفا رو از زبون دختري بشنوم . ولی نمی
دونم چی شده که در مقابل شما سرسختی گذشته م رو ندارم . شاید بله اي که بهم گفتین این جسارت رو بهم
داده که گوش هام رو شنوا کنم . تازه دارم می فهمم خیلی تغییر کردم . خیلی . و این فقط به خاطر شما بوده .
نمی دونم شما هم حاضرین یه سري تغییرها رو قبول کنین ؟
من – تغییر ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – مثلاً حجاب ! اینکه باید تا آخر عمرتون با حجاب باشین .
من – سخته ولی ممکنه .
امیرمهدي – بهش فکر کردین ؟
من – یه کم .
امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین . به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تا
شب نتونین حجابتون رو بردارین .
ناباور گفتم .
من – از صبح تا شب ؟ چرا ؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_266
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – بنا به موقعیت . ما که همیشه تنها نمی ریم مسافرت ! گاهی با خواهر من یا دوستی و آشنایی می
ریم . بالاخره مرد نامحرم همراهمونه .
اصلاً به اینجاش فکر نکرده بودم . تو ذهن من همیشه حجاب داشتن در مقابل مهمون و براي چند ساعت بود .
از صبح تا شب ؟ با روسري ؟ تو گرما و سرما ؟ واي ............
می تونستم تحمل کنم ؟ واقعاً این کار خارج از حد توانم بود .
ادامه داد .
امیرمهدي – حجاب فقط داشتن روسري نیست خانوم صداقت پیشه . فکر کنم باید به قد مانتوهاتون و
سایزشون هم فکر کنین . حتی به رنگشون .
واي ........
امیرمهدي – و البته موهایی که در بیشتر مواقع ، خارج از روسریتون زیادي خودنمایی می کنه . زینت هر زن
فقط و فقط ، باید براي شوهرش باشه . نه هر کسی که تو خیابون داره راه می ره .
سرم رو پایین انداختم .
من – رنگ مانتوم ایراد داره ؟
امیرمهدي – این مانتو نه . ولی یادمه شما رو با مانتوي قرمز دیدم و یه مانتوي سفید که بی نهایت بهتون میاد
و باعث می شه آدم نتونه در مقابلتون چشماش رو کنترل کنه .
کمی اخم کردم .
من – نمی دونستم انقدر ظاهرم غیر موجهه !
امیرمهدي – من کی گفتم غیر موجهه ؟
من – همین الان .
صداش بی نهایت نرم شد .
امیرمهدي – با اولین حرفی که زدم ، دارین جبهه می گیرین .
من – حرف تو ...
دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت به سمتم و ایستاد .
امیرمهدي – من هر چی که می گم براي اینه که دلم می خواد تموم زیبایی هاي شما براي من باشه . مارال
خانوم ! .. دوست ندارم کسی که بهش این حس هاي قشنگ رو دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو
@kilip_3angin ♥️?
? #part_267
♥️آدموحـوا
خیره ي خودش کنه . این حرفا رو بذارین پاي حسادتم . می گن آدم عاشق حسوده . می تونین با این حسادت
کنار بیاین ؟
نگاهش کردم .
هنگ فقط حرفاش بودم .
هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت . حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران .
باید می شدم یه مارال دیگه .
یعنی می تونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟
سکوتم رو که دید ، آروم
پرسید .
امیرمهدي – از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم .
من – چه جوري از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندي زد و راه افتاد .
امیرمهدي – همونجوري که شما با این همه تفاوت دل بستین .
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم .
من – فکر کن من بی عقلی کردم .
امیرمهدي – اگر این عاشقی و اون دیدارها ، دست من و شما بود می شد تعبیر کرد به بی عقلی . ولی وقتی
اولین دیدار ما ، با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش می شه حکمت .
من – فکر نمی کردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه .
امیرمهدي – مورد نداره . مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی رو محرم می دونین .
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش .
من – فکر نمی کنم یه مقدار بیرون بودن موي سر ، انقدر تو ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدي – اصلاً براي من نه . به خاطر حکم اون خدایی که براش نماز می خونین و روزه می گیرین ؛ این کار رو انجام بدین .
بازم سکوت کردم .
چطوري می تونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_268
♥️آدموحـوا
باید فکر می کردم .
و به قول امیرمهدي با عقل جلو می رفتم . و چقدر سخت بود این کار .
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
امیرمهدي با اجازه ي مهرداد ، من رو تا خونه رسوند .
بیشتر طول مسیر، هر دو ساکت بودیم .
من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم .
شبی که می دونستم خوابی در پی نداره . اونقدر فکر تو سرم بود که نمی دونستم باید کدوم رو در اولویت قرار
بدم .
جلوي خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – فکر نمی کردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم .
ابرویی بالا انداختم .
من – فاصله ؟
امیرمهدي – همین سکوتتون نشونه ي اولین فاصله ست .
لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا انتهاي کوچه ، فقط سیاهی بود و سکوت .
من – تو فکر امشبم . که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم . شب سختیه .
امیرمهدي – می دونم . و مطمئناً فردا براي من سخت تره .
برگشتم به سمتش .
من – چرا ؟
امیرمهدي – چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم .
من – مگه می دونی جوابم چیه ؟
امیرمهدي – نه . ولی وقتی پاي عقل وسط بیاد ، راه دل سد می شه .
سري تکون دادم .
من – و خلی سخته .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_269
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین .
متفکر گفتم .
من – کی ؟
امیرمهدي – همون موقعی که براي سالم برگشتنم نذر کردین .
من – اون روزا فاجعه بود .
امیرمهدي – و شما سربلند .
من – اگر فردا بهت بگم که حاضر
نیستم اونی بشم که تو می خواي ، که نمی تونم حسادت و غیرتت رو
تحمل کنم ؟
روش رو به سمت مخالف چرخوند .
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش بهش فشار میاره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت .
و من حس کردم صداش کمی مرتعشه و حزن داره .
امیرمهدي – امشب لطف کنین و یه چیزایی رو هم در نظر بگیرین . اینکه تو زندگی مهم نیست من چه رنگی
دوست دارم و شما چه رنگی و چقدر بینشون اختلافه . مهم اینه که نظر هر کدوممون براي همدیگ محترم
باشه . مهم اینه که همدیگه رو با همون اختلافات قبول داشته باشیم . اینکه شما شهربازي دوست دارین و من
شب احیا ، دلیل نمی شه بر فاصله ي بینمون . بودن در مکان و زمان دوست داشتنی هم ، یعنی دوست داشتن
هم . یعنی یکی بودن دل و عقل . شاید تو سال هاي کنار هم بودنمون شب احیا و مسجد بشه جزئی جدا
نشدنی از روزگارتون . یا احترام من به عشق شما بشه سالی چندبار رفتنمون به شهربازي . خیلی چیزها تو
زندگی می شه اصل و پایه ي زندگی براي سالم موندن رابطه ي دوستانه ي زن و شوهري . تو کوره راه زندگی
گاهی بنا به مصلحت ، آدما یه چیزهایی رو ترك می کنن و مورد دیگه اي رو جایگزینش می کنن . مهم اینه
که همش در راستاي تحکیم پایه هاي زندگی باشه .
و من قول دادم به حرفاش ، خوب فکر کنم .
من - به همه چیز فکر می کنم .
امیرمهدي - مراقب خودتون باشین
@kilip_3angin ♥️?
? #part_270
♥️آدموحـوا
من - باشه و ممنون . شبت به خیر .
امیرمهدي - شب شما هم خوش .
و پیاده شدم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-
تو اتاقم ، لحظه ها رو دم به دم ، خط می کشیدم .
هیچی رو تو ذهنم راه ندادم . نه حرفاي پر از نصیحت رضوان و مامان رو ، نه دل نگرونی هاي مهرداد رو و نه
حتی حرفاي بابا درباره ي پویا و اینکه غیبش زده و بابا ناچار شده با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به
کار من نداشته باشه .
براي هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفاي امیرمهدي جایی باز نکرده بودم .
من بودم و عقلم و دل کور و کرم ، و یه مشت حرفی که باید به تک تکشون درست فکر می کردم .
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود .
" سنگی که طاقت ضربه هاي تیشه رو نداره ، لایق تندیس شدن نیست . در مقابل سختی ها مقاوم باش که
وجودت شایسته ي تندیس شدنه "
و زیرش اضافه کرده بود .
" اینا رو امیرمهدي داشت می گفت . منم برات فرستادم . بهش فکر کن "
و من به جاي فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ي نرگس موقع خداحافظی ، فکر کردم .
نگران بود . و من خوب می فهمیدم جنس نگرانیش رو چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم . اما نرگس
نمی دونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه
افتاده .
چه دل بی عقلی داشتم که بناي تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله هاي عاشقانه و چه عقل سنگدلی که
نهیب می زد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم .
عقل از یه طرف روحم رو می کشید و قلبم از طرف دیگه ، روحم رو به یغما می برد .
یکی دم می زد از عاشقی و دوست داشتن . و دیگري خط بطلان می کشید بر روي اون .
یکی شده بود بلاي جونم و یکی دیگه قاتل روحم .
و من ، کلافه ، میون این همه دوگانگی ؛ حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ي پرتگاهی بود و پشت سرش پر
از حیوانات درنده . نه راه پس و نه راه پیش . همه و همه ؛ ترس ... ترس ... ترس .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_271
♥️آدموحـوا
دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم .
" وقتی خدا تو را به لبه ي پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن ، چون یا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز
کردن رو به تو خواهد آموخت . "
و چه ولوله اي تو دلم انداخت .
نه می تونستم بشینم و نه راه برم .
آرام و قرار نداشتم .
کشمکش بین عقل و دلم به جاهاي باریک کشیده شده بود . انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن .
گویی این دو جداي از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن . هر کدوم ساز خودش رو می زد و
من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید .
نه !
اینطوري نمی شد !
نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم . حس ترس ، اجازه نمی داد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم .
عصبی ، مشتی به دیوار اتاقم زدم .
کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن ، نمی تونست کمکی بهم کنه . باید پا به پاي عقل و دل راه می
اومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم .
شاید اینطوري می شد طرف یکیشون رو گرفت .
سریع ؛ خودکار و برگه اي از بین وسایل روي میزم برداشتم .
باید می نوشتم . هر چیزي که وجود داشت .
هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم .
مزیت هاي امیرمهدي رو و همینطور ، هر چیزي که براي من قابل تحمل نبود .
هر خوب و هر بدي رو .
نوشتم . یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی .... هر کدوم رو با دلم ، با نداي قلبم و به
دستورش نوشتم .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_272
♥️آدموحـوا
نوشتم از علاقه م ... از لبخندش ... از خونواده ي خوبش .... از محکم بودنش که زود از کوره در نمی ره ... از با
خدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم می داد ... از نگاهش که به بی راهه نمی رفت ... از
اطمینانی که بهش داشتم ..... و از خیلی چیزهاي دیگه ..
و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که می گفت نباید بپوشم .... از حجابی که باید
یه عمر تحمل می کردم .... از مانتوهاي بلند .... و چادري که شاید ناچار می شدم یه جاهایی سر کنم .... و ...
نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید .
مامان براي خوردن سحري صدام کرد . زیر ذره بین نگاه هاي بابا و مامان ، با فکري مشغول خوردم .
خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزي جلوم نفهمیدم .
با بلند شدن صداي اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم . سجاده م رو پهن کردم و رو به قبله ، به خدا پناه بردم
. ازش کمک خواستم .
بعد از نماز دوباره به سمت برگه ي نوشته هام پرواز کردم . حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه .
عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم . روي مواردي که چه بودن و چه
نبودن چیزي عوض نمی شد . مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند شیرینش که من رو
جادو می کرد .
قد مانتوها در مقابل مردي که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو
کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت .... هیچ ارزشی .
-•-•-•--•-•-•
جلوي آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم . مانتوي بلندم به رنگ آبی .
شالم رو هم انداختم روي سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد . براي منی که همیشه آزادانه شال
سرم می کردم ، کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود .
کمی خودم رو برانداز کردم .
آرایشِ کمِ صورتم رو دوست نداشتم ، ولی می شد یه بار امتحان کرد و ببینم می شه اینجوري بیرون رفت ؟
خوب بودم . می شد تیپ و قیافه م رو تحمل کنم .
ضربه اي به در اتاقم خورد و بعد از " بله " اي که گفتم ؛ مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن .
سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن . ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن .
اخمی کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_273
♥️آدموحـوا
من – چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان – اینجوري نه !
من – مگه چمه ؟
مامان – عوض شدي !
ابرویی بالا انداختم .
من – بد شدم ؟
مامان – نه ! انگار جدید شدي ، تازه شدي !
من – مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد .
رضوان – برگ درخت نیستی ولی به اندازه ي برگاي تازه روییده ي بهاري ، به دل می شینی .
پوزخندي زدم .
من – چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم ؟
رضوان – هنوز با حجاب مشکل داري ؟
سکوت کردم . آره ، هنوز مشکل داشتم . دلم می خواست مثل همیشه موهام رو آزاد بذارم .
مامان – لباسات رو در آر . نمی ذارم بري !
برگشتم به سمتش . متعجب گفتم .
من – نمی ذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون .
مامان – نه . نمی ذارم . وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیاي پس حرف زدنتون هم فایده اي نداره . این
فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیاي و نه اون می
تونه با بی حجابی تو کنار بیاد .
معترض گفتم .
من – مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدي ترین لحن ممکن جواب داد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_274
♥️آدموحـوا
مامان – چشماي سردت به اندازه ي کافی حرف می زنه .
من – اذیتم نکنین . باید برم . باید باهاش حرف بزنم !
مامان – کجا ؟ تو شهربازي ؟ از کی تا حالا دختر پسراي جوون براي حرف زدن درباره ي ازدواج می رن
شهربازي ؟
من – من دوست دارم برم شهربازي . مگه خلافه ؟
مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسراي خونواده ي خودمون ، حرفی نبود . ولی طرف تو امیرمهدیه !
من – شاخ داره یا دم ؟
مامان – خوب می دونی منظورم چیه !
اخمی کردم .
من – باید من رو همونجوري که هستم قبول کنه .
مامان – اینجوري ؟ با
شهربازي رفتن ؟
اخمی کردم .
من – مگه من اون رو همونجوري که هست قبول نکردم ؟ اونم باید این کار رو بکنه .
مامان – تو گفتی دوسش داري . یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدي ؟
مستأصل گفتم .
من – همینم داره دیوونم می کنه . باید باهاش حرف بزنم . فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه .
مامان رو به رضوان گفت .
مامان – امشب مراقبشون باش مادر . این دختر اصلاً حالش خوب نیست . دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم
نذاشت . ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید . افطارم که چیزي نخورد .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – نگران نباشین مامان سعیده . من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم .
مامان هم لبخندي زد .
مامان – نرگس که احتمالاً حواسش جاي دیگه ست .
رضوان – می تونه امشب رو صبر کنه . از فردا که محرم می شن تا دلش بخواد وقت داره براي حواس پرتی
@kilip_3angin ♥️?
? #part_275
♥️آدموحـوا
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان – خودشون اینطور خواستن . هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف
بزنن . بقیه هم قبول کردن .
پوزخندي زدم .
نه به امیرمهدي که از یه صیغه ي دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صداي مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم .
مهرداد – حاضرین ؟ اومدن !
رضوان – داریم میایم .
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم .
-•-•-•-•-•--•-••-•-•-•-•
شهربازي مثل همیشه شلوغ بود . پر از سر و صدا و هیجان .
پر از شور و شادي .
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدي باشه . و می خواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم .
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم می دونستم .
از جمع شش نفره مون تقریباً جدا شده بودیم . البته اون چهارنفر روو می دیدم ولی فاصله ي زیادمون و اون
همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون .
رو به امیرمهدي که ساکت کنارم راه می اومد گفتم .
من – بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت .
امیرمهدي – نه . خطرناکه .
من – پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدي – اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه براي خودشون هم اتفاق بیفته
هیچوقت سوار نمی شدن .
من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته کمی بهم نزدیک شد .
امیرمهدي – می ریم یه وسیله ي کم خطر سوار می شیم . تونل وحشت دوست دارین ؟
با ابروي بالا رفته نگاهش کردم .
من – از این چیزا هم بلدي ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – بی اطلاع نیستم .
به سمت بچه ها رفتیم . کنار رضوان و نرگس ، با نگاه هاي پر سوالشون
ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن .
رضوان آروم پرسید .
رضوان – حرف زدین ؟
سري تکون دادم .
من – نه . نیم ساعت دیگه .
سري به حالت تأسف تکون داد .
با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن .
وقتی داخل ترن ، کنار امیرمهدي نشستم ؛ آروم گفت .
امیرمهدي – فاصله ي قانونی رو رعایت کنین لطفاً .
لحنش کمی شوخ بود .
نگاهی به نیم سانت فاصله ي بینمون انداختم .
من – به من باشه همینم زیادیه .
در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدي گفت .
امیرمهدي – امشب اصلاً حس و حال همیشه رو ندارین و این نشون می ده حرفاي خوبی انتظارم رو نمی کشه
. بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم .
و این حرف یعنی بازي و هیجان تعطیل .
در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد .
امیرمهدي رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی می گذره . ذهنم درگیر حرفایی بود که
باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه
❌یه خبر مهم دارم براتون و اونم اینه که فردا (یکشنبه) قراره لایو بزارم و راجب یه مسئله ی مهم در مورد اخر رمان و اینکه جلد دوم داره یا نه صحبت کنم...ساعتش رو فردا اعلام میکنم?
ادامه ی پارت ها فردا?
@kilip_3angin ♥️?
? #part_276
♥️آدموحـوا
ترس از آخرین دیدار .
وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد . کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدي اومد به سمتم .
رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن . کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین .
هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملاً خلوت بود .
به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم .
خیلی جدي گفت .
امیرمهدي – خب ، گوش می کنم .
دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون .
با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم .
من – نمی دونم از کجا شروع کنم ؟
امیرمهدي – بگین . از هرجا که می تونین شروع کنین .
سري تکون دادم .
من – من دیشب خیلی فکر کردم . هم به حرفات و هم به اعتقاداتت .
سرش پایین بود و خیره به زمین . معلوم بود داره با دقت گوش می ده .
ادامه دادم .
من – همه شون براي من محترمن . ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم می کنه . که نمی ذره راحت
تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم .
امیرمهدي – خیلی مهمن ؟
من – آره . مهمن . یعنی براي من مهمن .
سري تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم .
من – این اختلافاتی که بینمونه ... یعنی این تفاوت ما یه جاهایی مثل سنگ جلوي پامون می شه مانع ....
منظورم اینه که ...
مونده بودم چه جوري باید بگم که پرید میون حرفم .
امیرمهدي – رك بگین . با حاشیه رفتن از موضوع دور می شیم .
دوباره نفسی گرفتم
کمی به سمت مخالف چرخیدم تا
بتونم راحت حرف بزنم . نگاه کردن بهش مانع می شد رك حرف بزنم .
من – اگه من بهت جواب بله بدم ، با مهمونیاي مختلط خونواده ي من می خواي چیکار کنی ؟ می خواي نیاي
؟ و منم باید قیر خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داري منم عموم رو دوست دارم . دلم
می خواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خبر داشته باشم ! من نمی تونم براي همیشه قید خونواده م رو
بزنم .
باز کمی چرخیدم . انگار ازش خجالت می کشیدم .
من – من عاشق رقصم . با این اعتقادات تو ، من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم
گوش نکنم ؟ من همیشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم . یعنی این آرزو رو باید
به گور ببرم امیرمهدي ؟ من عاشق رقص دو نفره ي عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه
رو نگاه می کنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو می ذاره رو سینه ي شوهرش .
یه قدم ازش دور شدم .
من – اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی
که اینجان ، نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با
اعتقادات تو جور در نمیاد ؟
دستم رو روي سرم گذاشتم .
من – شلوار تنگ ، جوراب نازك ، خندیدن ، بلند حرف زدن ، همه رو باید بذارم کنار ؟
برگشتم به سمتش .
من – مرداي خونواده ي من تو مهمونیاي رسمی همیشه کراوات می زنن . تو هیچوقت کراوات نمی زنی .
درسته ؟ کت و شلوارات همیشه ساده ست و رو مد نیست ، درسته ؟
سرم رو کج کردم .
من – من عاشق مدم . عاشق این که وقتی مدلی مد شد برم خرید . من با این چیزا باید چیکار کنم امیرمهدي
؟
چشمام رو بستم . بغض کردم . زندگی بازي بدي رو با ما شروع کرده بود
@kilip_3angin ♥️?
? #part_277
♥️آدموحـوا
من – به قول خودت تا کجا می تونم تحمل کنم ؟ من اینم . مگه چقدر می تونم عوض شم ؟ فکر نمی کنم
بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم . نه من مورد تأیید خونواده ي تو هستم و نه تو می تونی مثل
خونواده ي من باشی . چه جوري من رو بدون چادر تو خونواده ت می بري ؟
قدمی به عقب رفتم .
من – من نمی تونم یه عمر خودم نباشم ! نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی . من ... من ... من
عاشقتم امیرمهدي به حدي که نبودنت دیوونه م می کنه ولی ...
بغض نمی ذاشت درست حرف بزنم .
من – ولی ... نمی تونم زندگیت رو خراب کنم . تو لیاقت بهترین زندگی رو داري . وجود من باعث می شه
آرامشت به هم بریزه . فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم . این احساس از اولم اشتباه بود . نباید بهش
اجازه ي جولان می دادیم . من .... من نمی خوام باهات زندگی کنم .
چشم باز کردم و
خیره شدم بهش . می خواستم تأثیر حرفم رو ببینم .
چشماش رو بسته بود . اطراف چشماش چین افتاده بود . انگار با درد پلک هاش رو روي هم فشار می داد .
سرش رو به آسمون بود .
از حرفم درد می کشید ؟
چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم .............
از حس دردي که داشت بغضم بیشتر شد . من عامل این حسش بودم ؟ این درد کشیدنش ؟ چرا این تفاوت ها
رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟ کاش بهتر حرف می زدم ! کاش !
" به خودم گفتم .
اشک تو چشمام جمع شد . " خدا لعنتت کنه اي
چونه م لرزید . باهاش چیکار کردم !
اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم .
اشکام بی اختیار رو گونه م راه گرفت .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش .
قلبم به درد اومد . انگار منم باهاش درد می کشیدم .
با درد گفتم .
من – امیرمهدي!
مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم .
نگاهش رو رد اشکم ثابت شد .
دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاك کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت
مخالف چرخید .
یه قدم به طرفش برداشتم .
من – امیر ؟
حس کردم تند تند نفس عمیق می کشه .
آروم گفت .
امیرمهدي – تو رو خدا گریه نکنین .
قسمش ، التماس نشسته تو لحنش ، گریه م رو بیشتر کرد .
چشمامو بستم از کنارش رد شدم ..... چشماش رو بسته تا نبینه بد شدم ....................
سرش رو به سمت آسمون بالا برد .
امیرمهدي – به اون خدایی که براش روزه می گیرین قسمتون می دم گریه نکنین .
با درد گفتم .
من – نمی تونم . وقتی حالت اینجوریه ! وقتی می دونم براي خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد .
چرا سکوت کرد ؟ چرا ازم فاصله گرفت ؟
روي پا به سمتم چرخید .
امیرمهدي – یعنی اگر کراوات بزنم ، تو مهمونیاتون بیام ، بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین
بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه ، هر آهنگی دوست دارین گوش کنین ، می تونین یه عمر ، زندگی با من رو تحمل کنین ؟
مبهوت نگاهش کردم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_278
♥️آدموحـوا
درست شنیدم ؟ می خواست باهام راه بیاد ؟
با شگفتی گفتم .
من – واقعاً این کارا رو انجام می دي ؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید .
امیرمهدي – نمی دونم . واقعاً نمی دونم .
دستش رو به سمت موهاش برد و از روي موهاش تا پشت گردنش کشید .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت .
امیرمهدي – باید فکر کنم . باید بیشتر فکر کنم .
سریع برگشت به سمتم .
امیرمهدي – چند روز بهم مهلت بدین . شاید بتونم راهی پیدا کنم !
سري تکون دادم .
من – هیچ راهی نیست امیرمهدي . خودت گفتی نمی خواي یه عمر کنارت زجر بکشم . منم نمی خوام تو رو
اذیت کنم . شاید
اگر این جمله رو نمی گفتی به این همه اختلاف ، جدي فکر نمی کردم . ناچار شدم همه چیز
رو براي خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه .
امیرمهدي – منم مهلت می خوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم .
من – دیشب به این نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره . انگار خدا می
دونه چطوري باید جلو پامون سنگ بندازه .
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمی کرد . ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون
صبر و نذر من بود . پاداش گذشتن از امیرمهدي .
آروم گفت .
امیرمهدي – بریم ؟
سري تکون دادم .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_279
♥️آدموحـوا
من – بریم .
در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفر منتظر ، ملحق شدیم .
از سکوت من و امیرمهدي دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . براي همین به پیشنهاد مهرداد
خیلی زود برگشتیم خونه .
اون شب و شهربازي رفتنمون اگر به ظاهر براي من شادي و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ي عطف زندگی
من شد . و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم .
-•-•--•-•-•-•-•-•--•
از همون جلوي شهربازي از هم جدا شدیم .
من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم . نرگس و امیرمهدي هم با هم رفتن .
از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزي ازم نپرسیدن . چون اصلاً حال و حوصله ي توضیح دادن رو نداشتم .
به اندازه ي کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد
وسطاي راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت .
رضوان – ا .. مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه .
مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ي خیابون کشید .
برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم .
مهرداد – می خواي بري یه نگاه کنی ؟
رضوان – آره . شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم .
مهرداد سري تکون داد و ماشین رو کامل پارك کرد .
رضوان دستم رو کشید .
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم . خودت برو دیگه !
اخمی کرد
@kilip_3angin ♥️?
? #part_280
♥️آدموحـوا
رضوان – بلند شد بریم . با غصه خوردن چیزي درست نمی شه .
من – به خدا رضوان حال ندارم .
رضوان – ببینم تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري اصلاً ؟
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟
رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار می رن؟
آخ ...
اصلاً یادم
رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به
هیچ عنوان زیر قولم نمی زدم .
سریع در ماشین رو باز کردم . لبخندي روي لباي رضوان نقش بست .
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت .
با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم . مانتو فروشی بزرگی بود و تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف
رو به معرض دید گذاشته بود .
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد .
رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته . بریم ببینیم .
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود .
من – بریم .
مانتوها رو با دقت نگاه می کردم . بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود . از بعضی
طرح ها خوشم اومد . دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ،
شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم .
رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش .
منم از رگال کنارش مانتو شلوار ستی برداشتم و نگاه کردم . خیلی شیک و قشنگ بود . بین بقیه ي مانتو
شلوارهاي با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد . براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد . بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم
براي پرو
@kilip_3angin ♥️?
? #part_281
♥️آدموحـوا
من – امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته !
خندید .
رضوان – صد البته . و به لطف تو !
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته . دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
رضوان – چادرم یه کم نازکه . از طرفی می خوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه . غیر از عموي اونا
عموي خودمم یه پا فتوا دهنده ست .
باز خندیدم .
من – چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟
رضوان – که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن . فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد .
من – واي از این حرف در آوردنا . کار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟
رضوان – دایی بزرگ نرگس . منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا
شب افطاري خونه ي مادرشوهرش دعوته بعید می دونم بیاد .
من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم !
رضوان – مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ي درستکار بشیا !
من – خواب باشی خیره . هنوز نه به باره نه به داره .
رضوان – وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادي می شه گفت قراري وجود نداره . اونا الان به چشم
عروس آینده نگات می کنن .
سکوت کردم .
یه جورایی حرفش درست بود . امیرمهدي وقت خواسته بود براي رفع موانع بینمون . پس هنوز امیدي بود .
با چرخیدن نگاهم روي مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم .
من – راستی ببین این خوبه براي فردا ؟
با ابروهاي بالا رفته مانتو رو برانداز کرد .
رضوان – برو بپوشش .
ضوان – خوبه ؟ بهم میاد ؟
برگشتم به سمتش . همون مانتوي کرم رنگ رو جلوي خودش گرفته بود .
خریدارانه براندازش کردم .
من – بدك نیست . مدلش که خوبه . رنگ دیگه نداره ؟
سرش رو کمی کج کرد .
رضوان – مثلاً چه رنگی ؟
من – یه رنگی که بیشتر بهت بیاد .
رضوان – مانتوي کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد .
من – حتماً باید از اینجا بخري ؟
با ناراحتی گفت .
رضوان – براي فردا می خوام . این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره .
ابرویی بالا انداختم .
من – براي رفتن خونه ي نرگس اینا ؟
رضوان – آره . شلوارم قهوه ایه . مانتوي قهوه اي بپوشم خیلی تیره می شه . نا سلامتی می خوان صیغه ي
محرمیت بخونن . زشته تیره بپوشم .
من – حالا چه اصراري داري به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی !
رضوان سري به تأسف تکون داد .
رضوان – آخه فردا هم عموي نرگس هست هم عموي خودم .
با تردید پرسیدم .
من – کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا ..
و حرفم رو نصفه گذاشتم .
سري تکون داد .
رضوان – آره همون عموش . مثل اینکه خیلی مذهبیه . از امیرمهدي خشک تر .
لبخند نصفه اي زدم
من – امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته !
خندید
.
رضوان – صد البته . و به لطف تو !
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته . دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
رضوان – چادرم یه کم نازکه . از طرفی می خوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه . غیر از عموي اونا
عموي خودمم یه پا فتوا دهنده ست .
باز خندیدم .
من – چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟
رضوان – که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن . فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد .
من – واي از این حرف در آوردنا . کار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟
رضوان – دایی بزرگ نرگس . منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا
شب افطاري خونه ي مادرشوهرش دعوته بعید می دونم بیاد .
من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم !
رضوان – مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ي درستکار بشیا !
من – خواب باشی خیره . هنوز نه به باره نه به داره .
رضوان – وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادي می شه گفت قراري وجود نداره . اونا الان به چشم
عروس آینده نگات می کنن .
سکوت کردم .
یه جورایی حرفش درست بود . امیرمهدي وقت خواسته بود براي رفع موانع بینمون . پس هنوز امیدي بود .
با چرخیدن نگاهم روي مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم .
من – راستی ببین این خوبه براي فردا ؟
با ابروهاي بالا رفته مانتو رو برانداز کرد .
رضوان – برو بپوشش .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_282
♥️آدموحـوا
داخل یکی از اتاق هاي پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم .
از لاي در رضوان رو صدا کردم . سریع اومد و من در رو طوري باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .
جلوش چرخی زدم و گفتم .
من – چطورم ؟
ابرویی بالا انداخت .
رضوان – عالی . پرفکت . خیلی بهت میاد .
من – پس براي فردا بخرمش ؟
پر تردید ، نگاهم کرد .
تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم . کمی به سمت راست چرخیدم . تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .
چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد .قدش هم به اندازه ي یک انگشت زیر زانوم
بود ..
دوباره به سمت رضوان برگشتم .
من – مناسب فردا نیست ؟
سرش رو کج کرد .
رضوان – عموشون هم هست !
پکر گفتم .
من – من از این مانتو خوشم اومده !
رضوان – خب بخرش . ولی فردا نپوش .
با ناراحتی سري تکون دادم . و کلی بد و بیراه نثار عموي امیرمهدي کردم با اون عقاید خشکش .
از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهاي آویزون انداختم . که یک دفعه چشمام روي پانچویی
میخکوب شد .
بازوي رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم .
من – رضوان ! اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟
برگشت سمتم . با انگشت پانچو رو نشونش دادم .
رضوان – براي فردا؟
من – آره
.
رضوان – فکر کنم بلند باشه !
سري تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون پانچو رو برام بیاره .
همونجا روي مانتو تنم کردم .
رضوان – قدش که خوبه .
بلندي جلوش یه وجب زیر زانوم بود .
من – می خرمش .
رضوان – براي آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجاآبادت معلوم می شه .
من – زیر سارافونی می پوشم .
با تأییدش ، پانچو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهاي مشکی رو خریدم .
_•_•__•_•_•_
خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم .
من – اگه تا یه ربع دیگه عموي تو و عموي اینا نیان خودم رو می کشم .
خودش رو نزدیک تر کرد .
رضوان – چرا ؟
من – چون دارم خفه می شم . به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب . هم لباس
آستین بلند هم مانتو . شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط
تابستونم باشه .
لبخند کم رنگی زد .
رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي . از نرگس بگیر تا
امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي .
من – بخوره تو سرم . دارم خفه می شم .
رضوان – دندون رو جیگرت بذار .
کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_283
♥️آدموحـوا
قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و
عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن .
پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ . زیر سارافونی و شال همرنگ
شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم .
دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم .
نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم . جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت .
نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر .
ذوق زده گفتم .
من – قربونت برم . کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟
با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد .
همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم .
با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو
" نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم .
بیامرزه اي
کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود !
در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم .
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث
شد بفهمم کمی بلند حرف زدم .
نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن .
ولی یه نفر با بقیه فرق داشت .
مامان آروم کنار گوشم گفت .
مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟
اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه .
براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید . این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم .
رضوان سر آورد کنار گوشم
رضوان – خونواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خونواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي
هستی ! یه مقدار خوددار باش .
خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم .
من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟
رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن .
وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی .
نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن
شده بودن .
جواب رضوان رو دادم .
من – خیلی هم دلشون بخواد . جمع از بی روحی در اومد .
همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون
ایستادم .
پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو با خونواده ي برادرش آشنا کرد. عمو و ن عمو و
دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن .
عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد .
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
رضوان – تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم .
من – شیطونه می گه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ي بز پر از موئه .
رضوان سرزنش آمیز گفت .
رضوان – مارال ! روزه اي !
من – عموت روزه نیست ؟
رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب می کنی هم روزه ت رو هدر نمی دي . خدا هم جاي
حق نشسته
@kilip_3angin ♥️?
? #part_284
♥️آدموحـوا
من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده .
و نشستم سر جام .
سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه . اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد . چون
چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن .
با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپسی گرمی با عموش کرد . عموش هم
لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش گفت .
- انشااالله نفر بعدي شمایی عمو .
و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت
.
اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم
رفت و گفت .
ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام . گفتم تو شادیتون کنارتون باشم !
طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد .
طاهره خانوم - خوب کردي مادر . خوش اومدي .
" اکتفا کرد .
اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي
ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند
دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد .
اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد .
همه که روي مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموي امیرمهدي خواست که عروس و
دوماد براي خطبه ي عقد آماده بشن .
طاهره خانوم پارچه ي تا شده ي حریري رو به دست نرگس داد و نرگس به سمت من و رضوان اومد .
جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت .
نرگس – مامان می گن بهتره براي خوش یمنی قند بسابیم .
رضوان – باشه . فقط قند دارین ؟
سري تکون داد .
نرگس – زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روي سرم بگیرین
یه لنگه ابرو بالا انداختم .
من – رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن .
نرگس – بلند شو . خواهرشوهر بازي برات در میارما !
آروم گفتم .
من – وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم .
نرگس – اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف .
من – حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟
لبخندي زد .
نرگس – از این نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدي که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ،
معلومه . بلند شو دیر شد !
با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوي چشماي متعجب خونواده ي عموش پارچه ي حریر
رو روي سر نرگس و رضا گرفتیم .
قبل از اینکه خطبه ي عقد جاري بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت .
رضوان – این لحظه یه لحظه ي مقدسه . دعا یادتون نره .
هر دو سري تکون دادن .
ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت . نیم اخمی هم بهم کرد . و این نشون می داد اونم از حضور من دل
خوشی نداره .
عموي امیرمهدي ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن .
اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی . همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزي خوشبختی
کردن .
عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن . بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي
درستکار کرد .
- به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد . درسته الان شرعاً محرمن
ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشااالله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیرمهدي رو سر و
سامون بدین .
@kilip_3angin ♥️?
? #part_285
♥️آدموحـوا
نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد .
- حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن .
خیلی واضح به ازدواج امیرمهدي و ملیکا اشاره کرد .
آقاي درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد .
امیرمهدي سینی حاوي فنجون هاي شیرکاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن .
" گفت . و امیرمهدي
" دستتون درد نکنه اي
جلوي ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندي زد و خیلی صمیمی
همونجور که سرش پایین بود خیلی عادي جواب داد " خواهش می کنم " .
" گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم . در جوابم گفت .
به من که رسید " بفرماییدي
امیرمهدي – نوش جان . قبول باشه .
و سریع به سمت نرگس و رضا رفت . و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت . دیوونه بودن من به
امیرمهدي هم سرایت کرده بود !
بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن . می دونستم که قراره خونواده ي رضا و نرگس
براي شام با هم برن رستوران . ما هم بلند شدیم براي خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین
" به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد .
کارتون داریم
امیرمهدي عموش رو کناري کشید و با هم چند کلمه اي حرف زدن . بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از
جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن . مطمئن بودم استخاره کرده . مطمئن
بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره ش براي خودمون باشه و خوب اومده باشه .
بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت .
مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟
رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد .
نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف می کردن .
طاهره خانوم – به خدا اگه بذارم برین .
مامان – قسم نخورین . اخه حضور ما دلیلی نداره .
طاهره خانوم – مگه می شه شما نباشین ؟
مامان – شما به خاطر این عروس و داماد دارین می رین رستوران . ما براي چی بیایم ؟
طاهره خانوم – بدون حضور شما خوش نمی گذره . یه امشب رو کنار ما بد بگذرونین .
مامان – اختیار دارین این چه حرفیه .
طاهره خانوم ، اقاي درستکار رو مخاطب قرار داد .
طاهره خانوم – حاج آقا ! من خانوم صداقت پیشه رو راضی کردم . حاج آقاشون با شما !
اقاي درستکار با لبخند گفت .
درستکار – ایشون به من نه نمی گن . درسته ؟
و با این حرف بابا لبخندي زد و گفت .
بابا – شما انقدر عزیزین که نمی تونم بهتون نه بگم .
درستکار – پس حله . نیم ساعت دیگه همه با هم راهی می شیم . شما هم خیالت راحت جاج خانوم .
طاهره خانوم لبخندي زد و با گفتن " با اجازه
برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد .
با صداي خنده ي مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن .
نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بین هال و پذیرایی ایستاده بودن .
مهرداد در حال بستن کراوات براي رضا بود . رضا با اعتراض گفت .
رضا – حالا این رو نزنم نمی تونم عکس بگیرم ؟
مهرداد – ساکت . خوشگل می شی .
رضا – من بدون کراوات پسندیده شدما !
مهرداد – بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه .
رضا – خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات .
دیگه چیزي نشنیدم .
انگار یکی به مغزم تلنگر زد . قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟
پس چرا من از امیرمهدي کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر می کردم و اینا کجا ؟
ادعاي عاشقی من درست بود یا ادعاي اینا ؟
من فلسفه ي عشق رو نفهمیده بودم یا اونا درك و فهمشون جور دیگه اي بود ؟
حسرت بار آه کشیدم .
چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ! انگار من تو کره ي دیگه اي زندگی می کردم !
@kilip_3angin ♥️?
? #part_289
♥️آدموحـوا
خونم به جوش اومد از دست خودم . خود ظاهربینم !
یعنی اگر امیرمهدي کراوات نمی زد ما خوشبخت نمی شدیم ؟یه لحظه از خودم پرسیدم " کراوات زدنش براي
من حیاتیه ؟ مهمه ؟ " و به خودم جواب دادم " آره مهمه . اما ... اما همه چیز نیست "
تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم که ارزش امیرمهدي با کراوات بیشتره یا بی کراوات ! خصلت هاي خوب
امیرمهدي ربطی به کراوات نداشت . داشت ؟
نرگس – مارال جان !
با ترس سربلند کردم و گیج و گنگ نگاهش کردم .
فهمید تو حال خودم بودم ، حواسم نبود و یک دفعه اي صدا کردنش باعث ترسم شد .
نرگس – ببخشید . ترسیدي ؟
به زور لبخندي زدم .
من – مهم نیست . جانم ؟
نرگس – آروم برو اتاق من ، امیرمهدي باهات کار داره .
من – با من ؟
سري تکون داد .
نرگس – آره . تا کسی حواسش نیست برو .
آروم بلند شدم و همراه نرگس به سمت رضوان و رضا و مهرداد رفتیم که نمی دونستم در چه مورد حرف می
زدن که لبخند روي لب هاشون بود .
به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم . گرچه که مطمئن بودم
مهرداد کاملاً حواسش هست دارم کجا می رم !
جلوي در اتقا ایستادم و چند ضربه به در نیمه باز اتاق زدم و بدون اینکه منتظر باشم جواب بده از لاي در گفتم .
من – اجازه هست ؟
با شنیدن بفرماییدش وارد شدم .
سر به زیر کنار تخت گوشه ي اتاق ایستاده بود و کراواتی تو دستش بود . ابروهام بالا رفت . خود به خود .
من – کارم داشتی ؟
کراوات رو بالا آورد
امیرمهدي – می خوام براي چند دقیقه امتحانش کنم ! بلد نیستم گره بزنم . زحمتش رو خودتون بکشین
این چه زجري
بود که به خودم و مرد دوست داشتنی رو به روم دادم ؟
به دیوار پشت سرم تیکه دادم و یکی از دست ها رو هم پشتم گذاشتم .
خیره به کراوات گفتم .
من – ولش کن .
امیرمهدي – می خوام چند دقیقه امتحانش کنم . ضرري که نداره .
من – گفتم ولش کن .
امیرمهدي – براي چی ؟ مگه دیشب نگفتین ...
پریدم وسط حرفش .
من – امشب می گم ولش کن . دیگه کراوات برام مهم نیست .
امیرمهدي – من نمی خوام آرزوهاتون رو ازتون بگیرم .
مرد رو به روم بیش از اندازه خوب بود و من باید براي این همه خوبی ارزش قائل می شدم . حتی با پا گذاشتن
روي یه سري چیزا . مگه با چادر سر نکردنم کنار نیومده بود ؟ پس منم می تونستم .
من – من بدون کراوات ، عاشقت شدم . پس می تونم بدون کراوات عاشقت بمونم .
آروم و نرم نرمک ، لبخند مهمون لباش شد .
امیرمهدي – مثل من که بدون چادر بهتون دل باختم .
من – براي همین با چادر سر نکردنم کنار اومدي ؟
سر بالا انداخت .
امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ
نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره . نمی گم دیگه اعتقادي به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ،
چادره . ولی وقتی شما دوسش ندارین منم اصراري ندارم . هر چیزي تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه
ارزش داره . اگر من مجبورتون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوري ما از هم می شه و
من این رو نمی خوام .
من – منم دیگه اصراري به کراوات ندارم
@kilip_3angin ♥️?
? #part_290
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – بذارین براي چند دقیقه امتحانش کنم !
و باز کراوات آبی با راه هاي اریب سرمه اي رو به طرفم گرفت .
با اینکه هیچ علاقه اي بهش نداشت ، می خواست به خاطر من براي چند دقیقه تحملش کنه .
باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ي شب قبلم درباره ي کراوات . چرا دست بر نمی داشت ؟
پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم .
من – می گم بی خیالش شو دیگه !
و پرتش کردم روي تخت .
نگاهش رو از کراوات پهن شده روي تخت گرفت و با ابروي بالا رفته به سمتم برگشت .
امیرمهدي – باز ، زود از کوره در رفتین ؟
من – خب رو اعصابم سرسره بازي می کنی !
چند ثانیه اي مکث کرد . انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم . ولی دست خودم نبود .
هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش . از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش
نکرده بودم . به اضافه ي فشاري که اون چند روز روم بود .
دیگه اعصابی برام نمونده بود . خوب حرف نزده بودم و می دونستم . به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در
دهان آدمه بنده ي ماست و زمانی که زده می شه ما بنده ي اونیم . کاش راه
فراري بود .
خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم ! کاش
این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم !
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید .
امیرمهدي – چی باعث شده ، امشبم ، مثل همیشه نباشین ؟
با شرم ، مثل خودش آروم گفتم .
من – ببخشید . فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم .
امیرمهدي – مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندي بوده ؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم .
من – مگه چیز دیگه اي هم باید باشه ؟
امیرمهدي – نمی دونم . ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوري دیده باشم
لبم رو به دندون گرفتم .
من – فشار این چند روزه برام زیاد بوده .
امیرمهدي – و دیگه ؟
من – و یه سري از حرفاي دیشب که وقتی بهش فکر می کنم می بینم شاید خیلی هم مهم نباشه .
امیرمهدي – حرفاي دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون
بمونه . چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم اونا تا آخر می
شن گره هاي باز نشده اي که روز به روز کورتر می شه و ادامه ي راه رو برامون غیر ممکن می کنه .
من – ولی از بعضیاش می شد گذشت کرد .
امیرمهدي – بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم . اگر لازم بود !
من – لازمه .
امیرمهدي – شاید بشه راه بهتري پیدا کرد .... و دیگه چی رو اعصاب شما سرسره بازي کرده ؟
بی اختیار لبخندي زدم . مثل خودم حرف زد .
من – چرا اصرار داري موضوع دیگه اي هم هست ؟
امیرمهدي – چون ذهنتون هنوز آرامش نداره !
من – از کجا می دونی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – هر وقت ذهنتون آرومه ، پر از هیجان می شین . پر از شور . و کمی شیطون .
ابرویی بالا دادم .
من – می خواي بگی من رو خوب می شناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل . ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
من – هنوز مونده تا بهره ي کامل ببري . هر چی دیدي یه نمه از کاراي من بوده !
امیرمهدي – پس خدا به دادم برسه .
من – خیلی دلت بخواد!
@kilip_3angin ♥️
? #part_291
♥️آدموحـوا
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – باید دنبال راهی باشم براي کنترل این شیطنت هاي شما جلو دیگران .
من – یعنی فکر می کنی آبروت رو می برم ؟
لحن دلخورم باعث شد با نرمی بیش از حد جوابم رو بده .
امیرمهدي – دلم نمی خواد جلو دیگران انقدر شیرین باشین . حسودم دیگه !
من – پس حسودي من رو ندیدي !
با لحن پر اعتمادي گفت .
امیرمهدي – مطمئن باشین کاري نمی کنم که دلنگرون بشین .
ابرویی بالا انداختم .
من – ا ؟ .. پس باید به عرضتون برسونم امشب خیلی جلوي خودم رو گرفتم که ملیکا
خانوم رو وقتی با عشوه
گفت " دستتون درد نکنه " از این خونه بیرون ننداختم . لطفاً به عرض عموي محترمتون هم برسونین ؛
عروس این خونه بنده هستم ، نه ملیکا خانوم !
خندید . و براي اولین بار ، کمی صدا دار .
امیرمهدي – نرگس چیزي گفته ؟
من – اون بنده ي خدا هم حرفی نمی زد خودم می فهمیدم از بس ملیکا خانوم قصد دارن به بقیه بفهمونن
قراره چه نسبتی با شما پیدا کنن .
امیرمهدي – حالا چرا حرص می خورین ؟
من – حرص نخورم ؟ وقتی جنابعالی خوشت اومده و می خندي ؟
امیرمهدي – کی گفته من خوشم اومده ؟
من – از خنده هات معلومه . کلاً همه ي مردا خوششون میاد دخترا به خاطرشون با هم دعوا کنن .
امیرمهدي – اصلاً اینطور نیست . هیچ *** از دعوا خوشش نمیاد . همه دوست دارن مسائل با آرامش و درایت
حل بشه .
من – مثلاً خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه بندازیم ، ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟
تو هم یه کنار بشین قند تو دلت آب کن از خوشحالی
سلام دخترای حوایی☺️با پارتای جدید چطورین؟
@kilip_3angin ♥️?
? #part_292
♥️آدموحـوا
امیرمهدي – ازدواج حق آدمه و سنت پیغمبر .
من – همچین می گی سنت پیغمبر انگار قبلش مردم با قلمه زدن یا تقسیم سلولی تکثیر می شدن !
امیرمهدي – سنت پیغمبره یعنی اینکه با ظهور اسلام ، سمت و سوي خدایی گرفته . یعنی دیگه کسی حق
نداره به اسم ازدواج ، از قداست زن سواستفاده کنه .
من – اون که بله . براي همینه چهارتا زن حلاله و چهل تا صیغه حق مرداست .
دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش .
امیرمهدي – خدا هیچ جا به مرد اجازه نداده از روي هو.س هر کاري خواست انجام بده . گفته چهار تا زن ، ولی
به شرطی که مرد از نظر مالی تواناییش رو داشته باشه ، زن اول راضی باشه و از همه مهمتر ؛ مرد بتونه بین
همسراش با عدالت رفتار کنه .
من – کی تو این دوره زمونه به این چیزا اهمیت می ده !
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شما از چی نگرانین ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – خیلی چیزا !
امیرمهدي – مثلاً ؟
من – اینکه با توجه به علاقه اي که شنیدم به عموت داري ، رو حرفش حرف نزنی !
امیدوار بودم منظورم رو فهمیده باشه .
لبخندي زد و سرش رو کامل به زیر انداخت .
من – حرف خنده داري زدم ؟
کمی سرش رو بالا آورد . هنوز لبخند روي لباش بود .
امیرمهدي – باور کنین انقدر دلباخته ي دختر شیطون رو به روم هستم که حرف هیچکس روم تأثیري نداشته
باشه . در مورد چهار تا زن هم خیالتون رو راحت کنم که به هیچ عنوان به خودم اطمینان ندارم که بتونم بین
همسرام با عدالت رفتار کنم اگر از بحث رضایت همسر اول و توانایی مالی بگذریم .
از حرفش خوشم اومد .
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد